Telegram Web Link
همیشه هم نمیشود "خوب" بود
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی
نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید...

اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی
که نگفتن‌ات را نگذارند پای حماقت...

نمیشود همیشه خود را به کوچه ی
علی چپ بزنی و تظاهر کنی که
چیزی نشنیده ای...

اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ولی
برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...

انسان ها گاهی باید بفهمند که تو هم
صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...

باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند...

این روزها باید گاهی هم بد باشی!
زیادی که خوب باشی
زیادی که مهربان باشی دیده نمیشوی...

کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی، نه همیشه ، بد باش...
بد باش تا خوب بودنت هم دیده شود...

چرا که با بعضی ها
همیشه نمیشود خوب بود!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یادت نره تو میتونی
چون اشرف مخلوقاتی
چون قوی هستی
نگاه کن به گذشته ات .
کی مثل تو میتونست از پس همه ی اون مشکلات بربیاد ؟
فقط تو
تو قوی هستی
مهم نیست که دیگران الان با چه چشمی به تو نگاه میکنن.
مطلقه، تنها، بی پول، بیکار، ضعیف، بی عرضه، ...
مهم اینه که تو با چه چشمی به خودت نگاه کنی.
تو به خودت به چشم قوی تـرین و بهترین نگاه کن
چون هستی و فقط کافیه اراده کنی
نگو نه نمیتونم.
نگو نه نمیشه.
نگو خسته شدم.
بگو اینبار میشه
یعنی باید بشه ،
کافیه تو بخواهی همین
خواستن از ته دلت باشه
قدماتو محکم بـردار.
برای اینکه راحتر باشی خودتو بزن به ناشنوایی. اینطور بهتر راه میری و واسه رسیدن به هدفت تلاش میکنی .
یادت نره آینده مال توست دوست من
فقط خودتی که اونو میسازی
پس مصم باش. محکم باش. قوی باش و بسازش
همینهایی که الان به تو میگن نمیتونی و با تحقیر به تو نگاه میکنن یه روز با حسرت میگن کاش ما جای اون بودیم.
یه روز با حسرت میگن این دوست ما بوده... .
بجنگ جلو برو
قوی باش بهترینها نصیبت میشه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌼🌸
🌼🌺🍃
🍃
🌸
📚دآســټـآݩک

#اقتضاى۰شير۰مادر

الاغ و شترى را كه لاغر شده بودند و ديگر توان باركشى نداشتند، رها كرده بودند، اين دو خود را به علف زارى رسانده و ماءنوس شدند.
الاغ گفت : خوب است ما در اينجا برادروار زندگى كنيم و از اين جاى پر آب و علف به جائى نرويم و مخفيانه با هم بسازيم و كسى از حال و روزگار ما با خبر نشود و اين علفزار در انحصار ما باشد و كيف كنيم .
شتر گفت : پيشنهاد بسيار خوبى است ، اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : شير مادر چه دخالتى دارد؟
شتر گفت : بى دخالت نيست .

مدتى گذشت و آن دو حيوان ، بدون مزاحم از آب و هوا و علف آن علف زار استفاده كرده و هر دو فربه شدند، اتفاقا كاروانى كه دراى چند الاغ بودند، از كنار آن علفزار عبور مى كردند، كاروانيان براى رفع خستگى چند ساعتى در آنجا ماندند، در همين حال صداى عرعر الاغهاى آن كاروان بلند شد، و همين موجب شد كه الاغ دوست شتر نير عرعر كرد.
شتر گفت : چرا صدا بلند مى كنى ، صداى تو باعث مى شود كه كاروانيان به حال ما مطّلع شده و مى آيند و ما را مى گيرند و زير بارهاى سنگين خود قرار مى دهند.


الاغ گفت : اقتضاى شير مادر است .
همانگونه كه شتر حدس زد، كاروانيان به دنبال صدا آمدند و شتر و الاغ فربه را بدون صاحب در بيابان علفزار ديدند و گرفتند و با خود بردند و هر دو را بار كرده و روانه ساختند، كاروان همچنان حركت مى كرد تا به دامنه كوهى رسيدند، الاغ همين كه دامنه كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت چرا كه مدتى كارش بخور و بخواب بود و نمى توانست باركشى كند.

كاروانيان وقتى چنين ديدند، تصميم گرفتند الاغ را بر شتر بار نمايند، شتر با بار سنگين همچنان از دامنه كوه بالا مى رفت وقتى كه به قلّه كوه رسيد بناى رقصيدن كرد.
الاغ به او گفت : اى برادر چه مى كنى مگر نمى دانى كه در كجا هستيم ، و با رقصيدن تو من به دره هولناك كوه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : برادر، اين اقتضاى شير مادر است !! سرانجام الاغ از پشت شتر سقوط كرد و به هلاكت رسيد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند...
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ وبراستی که وقتی خدا را گم کنه یعنی فراموش کند بدبخت ترین موجود روی زمین است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تعریف اخلاص حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞در داخل حمام در وقت غسل و وضو بِسْم الله به زبان گفته نشود💞


سوال : ایا گفتن بسم الله در حمام برای غسل و وضو اشکال دارد ؟ و نیز حمامی که در کتب فقهی از آن یاد شده چه حمامی است ؟

الجواب باسمه و حامدا و مصلیا

در حالت برهنگی در داخل حمام با زبان بسم الله گفته نشود بلکه در دل بسم الله بگوید و مراد از حمامی در کتب فقهی از آن ذکر شده حمام های خانگی امروزی نیست بلکه حمامی است که در آن غسل دست جمعی با ستر عورت صورت می گرفته (تقریبا مانند استخرهای امروزی) که فقها در آنجا حتی برای خواندن قرآن هم جواز داده اند همانطور که در شامی آمده :
قال فی الخانیه : و تکره قراءة القرآن فی موضع النجاسة کالمغتسل و المخرج و المغسل و ما اشبه ذلک . و اما فی الحمام فٳن لم یکن فی احد مکشوف العورة وکان الحمام طاهرا لا باس بأن یرفع صوته بالقرأة و ٳن لم یکن کذالک فٳن قرأ فی نفسه و لا یرفع صوته فلا بأس به و لا بأس بالتسبیح و التهلیل و ٳن رفع صوته و فی القنیة ; لا بأس بالقرأة راکبا او ماشیا اذا لم یکن ذلک الموضع معدا للنجاسة فٳن کان یکره اهہ و فیها : لا بأس بالصلاة هذا البالوعة اذا لم تکن بقربة .
فتحصل من هذا أن الموضع ٳن کان معدا للنجاسة کالمخرج والمسلخ کره القراة مطلقا . و الا فٳن لم یکن هناک نجاسة ولا احد مکشوف العورة فلا کراهة مطلقا و ٳن کان فٳن یکره رفع الصوت فقط ٳن کانت النجاسة قریبة فتامل . ( کتاب الصلاة . باب صلاة الجنائز . مطلب فی القرأة عند المیت . ۳ / ۹۹ ) ودر فتوای هندیه آمده : قراءة القران فی الحمام علی وجهین : ٳن رفع صوته یکره و ٳن لم یرفع لا یکره و هو المختار و أما التسبیح والتهلیل لا بأس بذلک . و ٳن رفع صوته کذا فی الفتاوی الکبری . ( الفتاوی الهندیة . کتاب الکراهیة . الباب الرابع فی الصلاة والتسبیح و قراءة القرآن والذکر . ۵ / ۴۸۱ ) . سپس جلوتر میگوید : اذا قرأ القرآن خارج الحمام فی موضع لیس فیه غسالة الناس نحو مجلس صاحب الحمام و الثیابی فقد اختلف علماءنا فیه . از این عبارت مشخص میشود که مراد از حمام . حمام های عمومی است .


‌‎منبع📚👇

الدلائل :

1️⃣قال فی الرد : تحت قول ( و سننه کاسنن الوضوء سوی الترتیب و آدابه کآدابه ) کاسنن الوضوء ای : می البداءة بالنیة وتسمیة والسواک والتخلیل والدلک والولاء الخ . ردالمحتار علی الدر المختار . ابن عابدین الشامی المتوفی ۱۲۵۲ هـ . کتاب . الطهارة . مطلب سنن الغسل . ۱ / ۳۱۹ / ط . المکتبة الحقانیه

والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بانوان #حد_عورت
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
خدمت اساتید بزرگوار

سؤالی دارم،اینکه اگه عکس یا فیلم از دستم،بزارم رو پروفایل،مثل همین ویدئویی که داخل پروفایلم هست،آیا گناه هست یا خیر؟اگه هست که بر دارم

خیلی ممنون میشم پاسخ دهید

💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

و علیکم السلام و رحمةالله و برکاته

در فقه حنفی، برای زنان واجب است که بدنشان را از غیر محارم بپوشانند، مگر آنچه که به طور خاص از پوشش استثناء شده است (مثل صورت و دست‌ها تا مچ). اگر شما تصویر یا ویدیویی به اشتراک بگذارید که در آن دستتان تا مچ دیده می‌شود، این در صورتی که در موقعیت عمومی یا در معرض دید مردان غیرمحرم قرار گیرد، و خوف فتنه است لذا جایز نیست. زیرا این می‌تواند موجب تحریک یا توجه غیرضروری شود.

اگر در چنین شرایطی در نظر دارید که تصویری را منتشر کنید، بهتر است از این کار پرهیز کرده و از انتشار تصاویری که موجب مشکلات شرعی می‌شود، اجتناب نمایید.

بنابراین، برای اطمینان از رعایت حجاب شرعی، بهتر است آن قسمت دست خودتان را در تصویر سانسور یا آنرا حذف کنید.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

کیا عورتوں کا ہاتھ اور پاؤں حجاب میں داخل ہے؟

جواب کا متن:
عورت کے ہاتھ (گٹوں تک) اور پیر (ٹخنوں تک) حجاب میں داخل نہیں ہیں، یعنی غیر محرم کے سامنے دستانے پہن کر ہاتھ چھپانا ، اسی طرح ٹخنوں تک دونوں پیروں کو چھپانا فرض نہیں ہے, البتہ اگر کوئی احتیاط کی غرض سے کرے تو اچھا ہے۔ اور جہاں فتنے کا اندیشہ ہو وہاں ہتھیلیوں کا چھپانا بھی ضروری ہوگا، اسی کے اعتبار سے موجودہ دور کے فتاویٰ میں احتیاطاً ہتھیلیاں چھپانے کا حکم دیا گیا ہے۔ فقط واللہ اعلم

ماخذ :دار الافتاء جامعۃ العلوم الاسلامیۃ بنوری ٹاؤن
فتوی نمبر :144103200277
تاریخ اجراء :10-11-2019

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۶ /ربیع‌الاول/۱۴۴۶
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤍🪴🖇
کارگردان دنیا خداست!
مهم نیست نقش ما ثروتمند است
یا تنگدست،،سالم است یا بیمار!
مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود، چرا که سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است.
امیدوارم خوش بدرخشید!
غر نزن
گله نکن
خدا حکمت همه کارها را میدونه
فقط بهش بگو: ای که
مراخوانده ای راه نشانم بده...❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت1
سرگذشت عشق و گناه... 💍

من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد……از بابا چیز زیادی یادم نمیاد جز یه تصاویر نامفهوم…..آخه فقط دو سالم بود که فوت شد و برای همیشه از پیشمون رفت……
بعداز بابا من موندم و مادرم و خواهرم مریم که دو سال از من بزرگتر بود……
مامان یه زن خیلی ساده بود….خیلی خیلی ساده….در حدی که حتی اگه یه بچه هم حرفی میزد باورش میشد…..کلا توی فامیل به ساده لوحی معروف بود….همیشه یه لبخند روی لبش بود و هر کی هر چی میگفت تایید میکرد……
خواهرم مریم هم چون دو سال بزرگتر بود همش سعی میکرد خودشو عاقلتر از من نشون بده……..……
من دختری بودم با قد متوسط و صورتی گرد و پرمو و ابروهای مشکی و پر پشت… اینقدر پر و مشکی بود که حالت دخترونه رو ازم گرفته بود ولی اون زمان حق برداشتن ابرو و اصلاح صورت نداشتیم و کافی بود یه تار مو از سبیل و یا ابرو کم بشه تا کل محل پر بشه که دختر فلانی به فنا رفت….
دوران بلوغ و ۱۴ سالگی صورتم پر از جوش بود…..اندامم هم تو پر بود و شاید از نظر بعضیها چاق…..
چون بابا نداشتیم و فقط یه حقوق از بیمه میگرفتیم کفش و پوشاک چند سال یکبار میخریدیم و بیشتر لباس بقیه رو که نمیخواستند رو میپوشیدیم…….
خب بریم سر اصل مطلب و سرگذشت من…..سرگذشت من از زمانی شروع میشه که ۱۴سالم بود……
ظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود….آخه اون زمان سرما و سوز زمستونها بیشتر بود…..اون روز وقتی از مدرسه بسمت خونه میرفتم سوز بدی به صورتم میزد و تا مغز استخونامو میسوزوند….
نمیدونستم صورتمو بالا نگهدارم یا پایین تا سرمای کمتری رو حس کنم اما سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم…..
با لرزی که به کل بدنم افتاده بود و نوک سرخ شده ی دماغم (نوجوونی و‌ جوشی) وارد خونه شدم………….
با حس بوی ابگوشت که غذای اشرافی ما بود لبخند به لبم اومد و گفتم: آخ جوون….آبگوشت…..
خونه ی ما دو تا اتاق داشت که یکیشو اتاق مهمون کرده بودیم و یکی دیگرو هم یه گوشه اش اجاق گذاشته بودیم و مامان اشپزی میکرد و درست روبروش هم چند دست رختخواب چیده بودیم و مامان روشو با یه پرده ی کهنه پوشونده بود…………..
داخل اتاق مهمون هم یه فرش قرمز یا همون لاکی پهن کرده و چند تا پشتی و یه تلویزیون کوچیک مشکی هم گذاشته بودیم…..
تقریبا تمام وسایل زندگیمونو فامیلها بهمون داده بودند……حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت دوم
#سرگذشت عشق و گناه...
تا رسیدم خونه ،مامان گفت: ملیحه جان!!نون هارو بزار داخل سفره تا من غذارو بیارم…..
سفره رو باز کردم و نونهارو گذاشتم و بعد کاسه هارو چیدم و منتظر مامان و مریم شدم….
مامان قابلمه رو اورد و مریم هم سبزی خوردن که هنوز قطرات آب روش بود…..
اون موقع درسته که سن کمی داشتم اما بقدری زرنگ بودم که از پس یه مهمونی بزرگ هم بر میومدم حتی برای کمک خرج خونه، با کمک مامان ترشی و‌مربا و غیره درست میکردم و میفروختم……….
کلا فروش و حساب و کتابهاش با من بود چون مامان هم ساده بود و هم سواد نداشت……
مریم که اصلا توی این فازها نبود و همیشه یه کتاب دستش بود و قدم میزد و به اصطلاح درس میخوند ولی معلوم بود که بهانه میاره تا کار نکنه آخه با این همه درس خوندن چرا نمراتش خوب نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگیمون به سختی میگذشت ولی چون من سرگرم کار و مدرسه و درس بودم با نشاط و شاد بودم و غصه ی زندگی رو نمیخوردم…
اون شب کنار مامان و مریم براحتی خوابیدم و صبح با نشاط بیدار شدم و هول هولکی حاضر شدم و بدون صبحونه خواستم از خونه بزنم بیرون که مامان دو تا لقمه ی بزرگ داد دستم و گفت:بیا اینهارو تو راه بخور……
گذاشتم کیفم و با حالت دو از خونه زدم بیرون……….
دیر نشده بود ولی همیشه دوست داشتم زودتر برسم تا بیشتر با دوستام وقت بگذرونم…..
شاید باورتون نشه اما همیشه کل مسیر رو میدویدم…..دختر درسخونی نبودم اما فعال بودم و سر وقت همه کار رو انجام میدادم….عشق بازی و ورزش بودم و زود با همه دوست میشدم……….
درست بر خلاف مریم که منزوی و کم حرف بود……..
اون روز توی مدرسه کلی خوش گذشت تا اینکه زنگ خورد……. مدرسه که تعطیل شد راحله دوستم اومد کنارم وگفت:امروز یه خبراییه……
با تعجب گفتم: چه خبرایی؟؟
راحله گفت: بیا باهم بریم بهت میگم…عجله که نداری برای خونه رفتن؟؟؟
گفتم :نه….
گفت:پس بدو بریم…..

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒

⭕️حکایتی زیبا و خواندنی

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.

در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.

روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.

یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.

در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.

مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛

از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.

آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: دوازدهم

به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زاد المعاد

🔋 عنوان  :
     😍« دعای زدودن فقر و جلب رزق» 😍

«اللَّهمَّ ربَّ السَّمواتِ و الأرضِ، و ربَّ كلِّ شيءٍ، فالِقَ الحَبِّ و النَّوى مُنْزِلَ التَّوراةِ و الإنجيلِ و القرآنِ، أعوذُ بكَ مِن شرِّ كلِّ ذي شرٍّ أنتَ آخذٌ بناصيتِه، أنت الأوَّلُ فليس قبلَك شيءٌ، و أنت الآخِرُ فليس بعدَك شيءٌ، و أنت الظّاهرُ فلَيس فوقَك شيءٌ، و أنتَ الباطنُ فليسَ دونَك شيءٌ، اقضِ عنِّي الدَّيْنَ، و أغْنِني من الفَقرِ»

🔸ای پروردگار آسمانها و زمین و پروردگار همه چیز و ای شکافنده دانه و هسته و نازل کننده تورات و انجیل و قرآن، از شر هر چیز مضرّی که موی پیشانیش در دست توست به تو پناه می برم..
تو اولین هستی، و هیچ چیز پیش از تو نیست، و تو آخرین هستی، و پس از تو چیزی نیست، و تو آشکار هستی چیزی بالاتر از تو نیست، و تو هستی باطن، پس چیزی پایین تر از تو نیست، بدهی مرا بپرداز، و فقرم را دور ساز  »🌸

زمان لازم:   فقط ۲٠ ثانیه

🎁 پاداش:  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
               💰۱_  نجات از فقر
🔸۲_ پرداخت شدن بدهی ها (ان شاءالله)
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: سیزدهم

دخترم با این حرفی مادرم در دلم قندی آب شد با اجازه گفتم و همانندی کبوتری که از قفس آزاد میشود از اطاق بیرون شدم خاله يسرا با دیدنم پرسید چی شد دخترم ؟ به سویش دیدم و گفتم خاله جان زود برایم یک گیلاس آب بده که کم است ضعف کنم خاله يسرا داخل آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با گیلاس آبی به سویم آمد گیلاس را از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم اما هنوز هم تشنه ام بود خودم به آشپزخانه رفتم و گیلاس را پر آب کردم و نوشیدم خاله پسرا خندید و پرسید چرا مثل قحطی زدههای افریقا شدی دخترم ؟ لبخندی زده و جواب دادم نمیدانم خاله جان احساس میکردم کسی نقسم را میگیرد چقدر مراسم خواستگاری سخت است خاله پسرا خندید و گفت هیجانی شدی جان خاله خود چیزی نگفتم و به اطاقم رفتم با خودم گفتم وقتی قرار است من با پسرشان نامزد نشوم چی نیازی به این مراسم ها است
روی تخت نشستم و غرق بازی در مبایلم شدم یکساعتی گذشت تمنا نزدم آمد و گفت خواهر جان بیا کاکا عبدالله و خانمش میخواهند بروند از جایم بلند شدم خودم را در آیینه دیدم کاملاً مرتب بودم از اطاق بیرون شدم با آنها خداحافظی کردم مادر میکاییل مرا در آغوش گرفت و آهسته گفت عروس خودم هستی مطمین باش بعد خداحافظی کرد و رفت با رفتن شان پدرم گفت چقدر این دو نفر زیبا حرف میزدند خصوصاً حاجی صاحب عبدالله دهن باز میکند از دهانش گل بیرون میشود مرا خیلی خوشم آمدند مادرم کنارش نشست و گفت من ناحق دلم برای شان
خوش نبود
مقابل شان نشستم پدرم پرسید چی نظر داری دخترم به نظرت چگونه یک خانواده بودند ؟ جواب دادم آدمهایی خوبی به نظر میرسیدند مادرم به سویم دید و گفت پس جوابت مثبت است ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی عجله دارید بخاطر رفتن من از این خانه ؟ پدرم گفت چرا اینگونه میگویی دخترم خودت میدانی تا وقتی تو رضایت نداشته باشی ما کاری نمی کنیم به سوی مادرم دید و ادامه داد راست نمی گویم ذاکره جان ؟ مادرم از جایش بلند شد و گفت هر چی قسمت باشد پدر نیلا من یک زنگ به سیما بزنم گفته بود برایش خبر بدهم با رفتن مادرم پدرم گفت دخترم من که عجله برای ازدواج ات ندارم ولی مطمین هستم مادرت ترا عروس همین خاندان میسازد ترجیح دادم ساکت باشم. روزها میگذشت من غرق پوهنتون و چکرهایم شده بودم
اصلاً موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔅 #پندانه

فرصت‌ها چون ابر درگذرند

🔹شخصی گرسنه بود. برایش کلم آوردند. اولین بار بود که کلم می‌دید.

🔸با خود گفت:
حتما میوه‌ای درون این برگ‌هاست. ‌

🔹اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...

🔸با خودش گفت:
حتما میوه‌ ارزشمندی است که این‌گونه در لفافه‌اش نهادند.

🔹گرسنگی‌اش بیشتر شد و با ولع بیشتر برگ‌ها را می‌کند و دور می‌ریخت.

🔸وقتی برگ‌ها تمام شدند، متوجه شد میوه‌ای در کار نبود و کلم مجموعه‌ همین برگ‌هاست.

💢 ما روزهای زندگی را تندتند ورق می‌زنیم و فکر می‌کنیم چیزی اون‌ور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم. در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم!

🔺زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم، بنابراین قدر فرصت‌ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت3
سرگذشت عشق و گناه... 💍

درسته که با کل بچه ها دوست بودم ولی راحله صمیمی ترین دوستم بود و همه جیک و پیک همدیگررو میدونستیم…..راحله درست برعکس من پوست صورتش صاف و سفید و چشمهای عسلی و موهای بور و قد بلند و اندام کشیده ایی داشت…….در کل دختر خیلی خوشگلی بود………….
با راحله از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم توی کوچه و پس کوچه….. میدونستم که مامان کاری به کارم نداره،، چون هیچ وقت نمیپرسید کجا و با کی میرم و کی برمیگردم…..!!؟؟
شاید بهم اطمینان کامل داشت و شاید هم از سادگی بیش از حدش بوده………
اگه بخواهم کلی بگم هیچ کنترلی از طرف مامان روی منو مریم نبود….مریم که سرش تو کار خودش بود و شیطنتی هم نمیکرد ولی خب من شر و شیطون بود و چشم و گوشم میجنبید…..
با راحله کوچه و پس کوچه هارو رد کردیم و رسیدیم به یه خرابه……خرابه ایی که کسی از اونجا رفت و امد نمیکرد…..
راحله گفت:ملیحه!!امروز میخواهم تورو با دوستم آشنا کنم….
متعجب گفتم:دوست؟؟؟کدوم دوست؟؟؟اینجا که کسی نیست…..چرا تو مدرسه آشنا نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همینطوری سوال میکردم که سه تا پسر جوان از سمت دیگه ی خرابه وارد شدند…..
کم و بیش به ما نزدیک شدند….هر سه نیششون باز بود….راحله اروم گفت:اون وحید ،دوست منه…………
شوکه شدم….مگه دختر با پسر هم دوست میشه….؟؟؟
یکی از پسرا که زنجیری با حرف Rروی گردنش بود اومد جلوتر و اون دوتا به دیوار تکیه دادند و مارو نگاه کردند…..
متوجه شدم که وحید همینه که اسم اول راحله رو انداخته گردنش…………وحید اومد پیش ما و شاد و شنگول با راحله خیلی راحت و ریلکس دست داد…..
وقتی دیدم اون پسرا با فاصله ایستادند من هم از وحید و راحله فاصله گرفتم آخه تا به حال توی همچین محیط و‌موقعیتی قرار نگرفته بود……….…..
به دیوار تکیه دارم و به راحله و وحید نگاه کردم…..تا به اون روز ندیده بود که یه دختر به نامحرم دست بده….حداقل توی فامیلای ما اینجوری نبود………،…..
وحید بالافاصله از جیبش یه نامه در اورد و داد به راحله….راحله هم اطراف رو نگاه کرد و زود گذاشت داخل کیفش و گفت:من دیگه باید برم،،ممکنه مامانم شک کنه بهم…..
وحید هم سریع قرار بعدیشونو مشخص کرد و بعد خداحافظی کردند…..پسرا از سمتی که اومده بودند برگشتند و منو راحله هم باسرعت به سمت خونه راه افتادیم….
چرا دروغ بگم….اون روز دلم خواست جای راحله بودم و یکی بهم توجه میکرد ولی خب با اون صورت جوشی و ابروهای پاچه بزی کی حاضر بود منو نگاه کنه آخه…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت4
سرگذشت عشق و گناه... 💍
یه کم که از خرابه دور شدیم راحله سریع نامه رو از کیفش در اورد و شروع به خوندن کرد…..
تمام نامه قربون صدقه های وحید بود …..هر جمله اش از خوشگلیهای راحله تعریف کرده بود….اخر نامه هم نوشته بود:ای نامه ایی که میروی بسویش….از جانب من ببوس رویش…..
جمله ی آخرشو خیلی دوست داشتم و همش با خودم تکرار میکردم….البته بعدها متوجه شدم که اون زمان این بیت همه گیر بود و همه انتهای نامه اشو مینوشتند……
با تمام شدن نامه با ارنج ضربه ایی به پهلوی راحله زدم و با خنده گفتم:ای ناقلا!!!نگفته بودی خاطرخواه داری!!؟؟؟..؟؟؟
راحله هم سرشو انداخت پایین مثلا که خجالت میکشه و با لبخند گفت:اره…خیلی پسر خوبیه…………
من هم لبخندی زدم و بعدش سکوتی بینمون حکمفرما شد یعنی یه غم بزرگی اومد توی دلم و دیگه نتونستم مثل همیشه شوخی کنم و بگم و بخندم…….راستش بگم به راحله حسودیم شد……
شرایط من با راحله خیلی فرق داشت….اون خوشگل بود و شیک پوش اما من چی…..؟؟؟؟همش کهنه های این و اون تنم بود….نه شیک پوش بودم و نه قیافه ی جذابی داشتم…..
تمام مسیر رو به این مسائل فکر کردم و ساکت بودم که یهو راحله گفت:خب ملیحه!!من رفتم،،،خداحافظ….
به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم….با دست با راحله خداحافظی کردم و رفت….
اروم در حیاط رو باز کردم و اول دید زدم تا ببینم کی هست….!!!
دیدم ،مامان کنار شیر آب داره رخت میشوره….پاورچین پاورچین از پشت سر مامان رد شدم تا منو نبینه…..نگاهم به مامان بود که رسیدم جلوی در اتاق و یهو با مریم برخورد کردم…………….
مریم دست به کمر و عصبانی ایستاده بود و در همون حال عصبی دادزد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
دستمو گذاشتم روی بینی امو و گفتم:هیسسس!!!!الان مامان میفهمه….
یهو دیدم مامان پشت سرم داره نگاه میکنه….
مامان خیلی مهربون و اروم گفت:کجا بودی ملیحه؟؟؟چرا دیر اومدی؟؟؟
با من من گفتم:رفتم خونه ی راحله تا کتابمو بگیرم…..
مامان گفت:گرفتی؟؟؟
گفتم:اره مامان!!گرفتم….
مامان لبخند رضایت بخشی زد و گفت:آفرین مامانی!!درستو خوب بخون…..ما که جایی نرسیدیم انشالله تو به جایی برسی…..
گیر دادن مامان تا همین حد بود….هیچ وقت ازش اخم و عصبانیت ندیدم…..
مامان که رفت سراغ رخت شستنش برای مریم چشم و ابرو اومدم و با اخم گفتم:باشه مریم خانم!!!دارم برات….صبر کن به حسابت میرسم………
اینو گفتم و با سرعت لباسهای مدرسه امو عوض کردم و رفتم پیش مامان و رختهایی که شسته بود رو با سرعت آبکشی کردم و بعد روی رخت پهن کردم تا کار مامان زود تموم شه…..
مامان رو خیلی دوست داشتم و برای جبران زحماتش توی هر کاری کمکش میکردم……
چند هفته گذشت….در عرض این چند هفته ،چندین بار راحله بهم پیشنهاد داده بود که باهاش برم سرقرار اما قبول نکرده بودم چون حوصله نداشتم ،،،،….آخه راحله خوشگل بود و همه بهش اهمیت میدادند و من حسودیم میشد…………..
گذشت و یکی از همون روزها که سعی میکردم سرراه راحله و وحید قرار نگیرم ، زنگ تفریح توی حیاط روی سکو نشسته بودم که راحله منو صدا کرد و گفت:ملیح!!!
گفتم:هااا….بله….
راحله با لبخندی که نشان از خوشحالی داشت اومد کنارم نشست و گفت:ملیح!!ملیح!!!خبر داغی برات دارم…..
با تعجب گفتم:چه خبری؟؟؟چقدر داغه که تو رو این همه خوشحال کرده؟؟؟
راحله گفت:مجتبی رو یادته؟؟؟
گفتم:نه!!حالا کی هست این مجتبی!!؟؟
راحله گفت:اون روز که باهم رفتیم خرابه!!!اون پیرهن سفیده که دورتر از ما ایستاده بود!!دوست وحید رو میگم….

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز تصميم گرفتم ازخونه كه اومدم بيرون به همه لبخند بزنم و اين هم نتايجش :

به يك دختر خانم لبخند زدم گفت : مرتيكه از سنت خجالت نمی كشى ؟!!
😕
به يك آقا پسر جوان لبخند زدم گفت : پدرجان من اينكاره نيستم !
😕
به يك پيرزن لبخند زدم گفت : مگه خودت مادر ندارى ؟!!
😕
به يك پيرمرد لبخند زدم گفت : رو آب بخندى ، منو مسخره می كنى ؟!!
😕
به يه خانم ميانسال لبخند زدم با كيفش زد تو سرم !
😕
به يه آخوندى لبخند زدم گفت : استغفر الله !
😕
به يه آقاى محترم لبخند زدم گفت : برو به قبر بابات بخند !
😕
به بابام لبخند زدم میگه : کره خر پول کم آوردی یا زن میخوای ؟!!

به مامانم لبخند میزنم میگه : پدر سوخته با دوست دخترت قرار داری ؟

حالا بازهم بگين لبخند بزن !!
امروز میخوام فقط فحش بدم !!!
نتیجه اش رو هم فردا اعلام می کنم ! 🙈😂😂

‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•

🎈سخنوري أعرابي باديه نشين

حکايت مي شود که راهزنان بر تاجري حمله بردند و داراييش را گرفتند
تاجر نيز خواست تا به مامون عباسي پناه برد تا نزد وي شکايت کند
پس به مدت يکسال تلاش کرد تا به درگاه مامون برود ولي به او اجازه نمي دادند
پس حيله اي بست تا بوسيله ي آن خود را به مامون رساند، و آن حيله اين بود که:

او در روز جمعه حاضر شد و فرياد سرداد:

اي اهل بغداد بدانچه که مي گويم شاهد باشيد
من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد
و نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد
و چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده
و فتنه را دوست مي دارم، و حق را ناپسند
و به چيزي که نديده، شهادت مي دهم
و نماز مي خوانم بدون وضوء

آنگاه که مردم سخنان وي را شنيدند، وي را گرفتند و نزد مامون بردند
مامون به او گفت: آنچه در باره ي تو به من گفتند درست است؟
تاجر جواب داد: آري صحيح است
مامون گفت: چه چيزي باعث شد چنين کاري کني؟
جواب داد:(راهزنان) راهم را سد کردند و مالم را گرفتند و من نزديک يکسال سعي داشتم تا به درگاه شما بيايم ولي به من اجازه ندادند پس من نيز آنچه را که از من شنيديد را گفتم تا شما را ببينم و به شما بگويم تا اموالم را بازستاني

مامون گفت: اموالت براي تو، بشرطي که آنچه را گفتي توضيح دهي
گفت: بسيار خوب

اما اين گفته ي من :(من چيزي دارم که براي خدا وجود ندارد)
(براي آن بود که) من زن و فرزندي دارم، در حاليکه خدا زن و فرزند ندارد

و اينکه گفتم:( نزد من چيزي است که نزد خدا وجود ندارد)
چون نزد من دروغ و فريب بود، در حاليکه خدا از آن بريء است

و اين گفته ي من:( چيزي همراه من است که خدا آنرا خلق نکرده)
براي آن بود که من قرآن را در سينه ي خود حفظ دارم در حاليکه قرآن مخلوق نيست

و اينکه گفتم: (فتنه را دوست مي دارم)
چون من مال و اولاد را دوست دارم

و اينکه گفتم:(حق را ناپسند مي دانم)
براي اينست که مرگ را ناپسند مي دانم در حاليکه مرگ حق است

و اين گفته ي من:(شهادت مي دهم بدانچه که نديده ام)
چون من شهادت مي دهم که محمد رسول خداست درحاليکه او را نديده ام

و اينکه گفتم:(نماز مي خوانم بدون وضو)
چون بر پيامبر صلوات مي فرستم بدون اينکه وضو داشته باشم.

پس مامون وي را تحسين کرد و غرامت مالش را جبران نمود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/01 14:23:45
Back to Top
HTML Embed Code: