Telegram Web Link
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند
بچه ها نمیتوانند بزرگ شوند !
شایـد قد بکشند ،
اما بال و پر‌ نخواهند گرفت !
ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟

ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ
ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ
ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ

خونه يعنى احترام و درك متقابل
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ
خونه يعنى آرامش وامنيت
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ
خونه يعنى فضايى خالى از خشم
خالى از دود
خالى از قرص خواب واسترس
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ
ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى

ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ

ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ
ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤتون ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_چهارم


٭یک پسر دارم فکر کنم فعلاً خانه نیست شاید پیش رفیق هایش رفته عادتش است زیاد خانه نمی باشد .
نزدیک دروازه میشود و میگوید .
خوب تو هم خسته هستی تمام شب درست نخوابیدی به آن اتاق برو بخواب من هم میروم تا کمی سودا بیاورم دروازه را هم قفل میکنم
خاله نظیفه هم میرود و من هم به اتاقی که نشانم میدهد میروم  از اینکه خیلی خسته هستم  زود خوابم میبرد
با صدای خاله نظیفه که صدایم میکند بیدار میشوم
٭آمدین
٭بلی وقت آمدم خواب بودی دلم نشد زود بیدارت کنم
٭خوب بیا برویم چای بخوریم حتمی خوب گرسنه هم شدی؟
بلند میشوم و همرایش به دهلیز میروم میپرسد ؟
٭تخم و رومی خوش داری؟
٭ بلی
به آشپز خانه میرود و از من هم میخواهد به دنبالش بروم در حال ریزه کردن رومی در مورد خودش و زنده گی اش میگوید  اینکه شوهرش شهید شده و یک پسر دارد قبلاً وقتی پسرش خُورد بوده در خانه های مردم کار میکرده و وقتی پسرش بزرگ میشود نمیگذارد دیگر کار کند و وقتی کار پیدا میکند به اینجا می آیند
نگاهش میکنم هنوز هم آثار زیبایی در چهرهِ خسته اش دیده میشود شاید وقتی جوان بوده یکی از زیباترین زنان این سرزمین بوده دوست دارم بپرسم چرا فرار کرده که سرش را بلند میکند لبخند میزند و میگوید برویم تیار شد
بعد از خوردن چای صبح میرود تا ظرف هارا بشورد که نمیگذارم
٭تو مهمان هستی بد است روز اول کار کنی
٭ قرار است اینجا بمانم تا جای امنی پیدا کنم پس اینجا هم خانهِ خودم است در خانه خود انسان مهمان نمی باشد
میخندد و قبول میکند وقتی کارم تمام میشود میروم روبرویش مینشینم چای می آورد و از روزگار گذشته حرف میزند از وطنش از سرسبزی و آب هوایش از اینکه چقدر دلتنگ روز های گذشت هست میگوید و میشنوم حرفی نمیزنم دوست دارم خودش هرچه میخواهد بگوید اندکی سکوت میکند لبخند میزند حال میدانم چقدر این لبخند ها غم انگیز است وقتی ازش چیزی نمیدانستم هرگاه میخندید ناراحت میشدم اما حال میدانم یک مرحلهِ از زنده گی است که انسان برای پنهان کردن ناراحتی اش لبخند میزند حال میدانم چرا بعضی ها بدون موجب لبخند میزنند نگاهم میکند و سوالی که دوست ندارم ازم بپرسند را میپرسد
٭خوب دخترم نگفتی؟
٭چرا فرار کردی ؟
چارهِ جز گفتن ندارم باید اعتماد کنم وقتی چارهِ جز اعتماد ندارم به گل های قالین نگاه میکنم و بدون مقدمه چینی میگویم
٭قرار بود پدرم من را به زور به مرد شصت سالهِ که دو زن هم داشت بدهد و با پول که از فروختنم می گرفت برود و زن دیگری بگیرد نمیخواستم من باعث و بانی تباه شدن زنده گی مادرم و آن دخترک که مانند من قرار بود به زور شوهر بدهند شوم وقتی خبر شدم نامزد شدیم خیلی کوشش کردم از هر راه ممکن مانع شان شوم اما کسی حتی به حرفم توجه نمیکرد و بار ها برای مخالفتم لتم کردن و بار ها شکنجه شدم پدرم میگفت چاره جز عروسی با این مرد نداری و وقتی بار اول میخواستم فرار کنم که موفق نشدم چون دوستم به من خیانت کرد و جایم را که تنها خودش میدانست به پدرم گفت و پیدایم کردن و وقتی نامزدم از فرارم فهمید نامزدی را فسخ کرد و قرار بود همان شب توسط پدرم کُشته شوم که مادرم کمکم کرد تا فرار کنم تا خودم و زنده گی ام را نجات دهم برایش تحمل فرارم راحت تر از کُشته شدنم بود .
٭پشیمان نیستی ؟
با کف دست اشک هایم  را پاک میکنم
٭مادرم و خواهرک خوردم که یادم می آیند دوست دارم بروم
٭اما پشیمان نیستم من با فرارم زنده گی دو نفر را نجات داده ام حداقل من بانی تباهی همجنس خودم نشده ام
سکوت میکند و به فکر فرو میرود بعد از لحظه ای لبخند میزند
٭میدانی اولین بار که دیدمت جوانی های خودم یادم آمد در وجود تو خودم را میدیدم هردوی مان برای نجات زنده گی خود و دیگری مجبور به فرار شدیم دوباره سکوت کرد میخواست چیزی بگوید که
دروازه باز شد و مردی داخل خانه شد با دیدنش زود از جایم برخواستم تا به اتاق بروم که متوجه ام شد با حیرت پرسید کی هستی ؟
با لکنت گفتم
٭مـــ ن
که خاله نظیفه پیش دستی کرد  گفت
٭مهمان هست
٭مهمان ؟
دیگر نه ایستادم تا ببینم چه گفتن زود به اتاق رفتم ......
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_پنجم


صدای خاله نظیفه می آید که به پسرش در مورد من میگوید نمیدانم واکنش پسرش چه است آیا اوهم مانند مادرش درکم میکند یا نه سرم را بر روی زانوهایم گذاشته ام و به اتفاق های این چند روز فکر میکنم و از همه مهمتر زنده گی کردن با یک مرد آن هم در یک خانه که یک اتاق فاصله دارد در همین فکر بودم که دروازه اتاق باز شد و خاله نظیفه داخل آمد .
٭اه تو بیدار هستی فکر کردم خوابیدی ،
٭خوابم نبُرد تمام روز خوابیده بودم .
کمی سکوت کرد و پرسید ؟
از علی روی میگیری ؟
٭عادت کردیم وقتی 13سالم بود پدرم نمیگذاشت دیگر بروم بیرون و میگفت بزرگ شدی و از همان وقت میگفت بدون کاکا ها و ماما هایتان روی هیچ مردی را نبینید حتی پسران ماما و کاکا .
٭خوب دخترم از طرف علی دلت جمع باشد پسر بدی نیست در مورد خودت گفتم زیاد ناراحت شد ،
نزدیکم آمد و دستش را نوازشگونه به رویم کشید و گفت!
٭تو مانند دختر نداشته ام هستی نمیخواهم دخترم در خانه خودم احساس ناراحتی کند وقتی اینجا هستی راحت باش .
برای جبران محبتش لبخند زدم و گفتم کوششم را میکنم اما ترک عادت زمان گیر است
دیگر چیزی نگفت و از اتاق رفت .
دو هفته از آمدنم میگذرد کم کم به اینجا عادت کردیم و مثل قبل احساس بیگانه بودن ندارم خاله نظیفه مانند دخترش با من رفتار میکند در کارهای خانه هم همکاری اش میکنم با پسرش هم دو بار دیدیم زیاد خانه نیست و همین دوبار کافی بود تا بدانم نگاه هایش منظور دار است و خیلی از طرز نگاهش خوشم نیامد ،
آمروز قرار بود آش بپزیم خاله نظیفه هم رفته بود تا سودا بیاورد من هم در حال جمع و جارو بودم که دروازه باز شد به فکر خاله نظیفه سرم را بالا کردم و با تبسم گفتم
٭ آمدین
که با دیدن علی تعجب کردم و اوهم مانند من تعجب کرده بود فکر کرد با آمدن او اینقدر خوشحال شدیم شرم زده دوباره سرم را پاین کردم و زیر لب آهسته سلام دادم که مطمئن نبودم شنیده باشد اما بر خلاف تصورم شنیده بود علیک گفت و پرسید مادرش کجاست و من هم گفتم رفته تا سودا بیاورد
چیزی نگفت و من هم به کار هایم رسیدم بعد از چند دقیقه سرم را بلند کردم تا نفس بگیرم که دیدم علی به دروازه اتاق تکیه داده و با لبخند نگاهم میکند از نگاهش و لبخندش ترس عجیبی به دلم جا گرفت نه حرفی میزد و نه حرکتی میکرد فقط نگاهم میکرد و این مرا میترساند چادرم را بیشتر پیش کشیدم و خودم را با دو قدم به آشپز خانه رساندم دست هایم میلرزید و خودم هم مطمئن هستم رنگم پریده بود دیری نگذشت که خاله نظیفه آمد و با آمدنش من را از این افکار پوچ و مزاحم نجات داد و خدارا هزار بار شکر کشیدم که خاله نظیفه را فرستاد اگرچه علی کاری نکرد اما همان نگاهش کافی بود تا بترسم تا بدانم اینجا هم خیلی راحت نیستم خاله نظیفه به آشپز خانه آمد آهسته سلام دادم سودایش را بر روی زمین گذاشت از هوای گرم این روز ها گله داشت و از اینکه چقدر مواد خوراکی قیمت شده است از همه اش گفت وقتی دید سکوت کردیم دقیق نگاهم کرد و متعجب گفت
٭ چرا رنگت پریده دختر؟
درست حدس زده بودم رنگم سفید شده حال برای این مادر از همه جا بی خبر چه بگویم بگویم که نگاه های پسرت آزارم میدهد یا بگویم من از بودن با او در یک خانه خوشحال نیستم بگویم از پسرت میترسم آیا برای این زنِ دلسوز همین رواست که در بدل آن همه خوبی این حرف هارا بشنود پس سکوت میکنم و با سر پاین میگویم !
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_ششم

سر پاین میگویم !
٭چیزی نیست ترسیدم .
٭از چه ترسیدی اینجا که نباید بترسی
٭لبخند میزنم که مطمئن شود
٭از دروازه ترسیدم خیلی محکم بستین
با تعجب نگاهم میکند
٭من محکم بستم ؟ من که خیلی آهسته بستم تو مطمئن هستی که خوبی دخترم
٭بلی خاله جان خوب شاید من خیالاتی شدیم خوب از این بگوین که چه آوردین ؟
٭سبزی آش و بعضی چیزهای دیگر که کارت بود میروم دست هایم را بشورم دوباره میایم من سبزی هارا ریزه میکنم تو آش بپز .
قبول میکنم و میرود به حمام دوباره به دیوار تکیه میدهم و خودم را به خدا میسپارم و میروم تا کار های خودم را انجام دهم با آمدن خاله نظیفه شروع میکنیم به آش پختن وقتی آماده میشود میرود تا علی را صدا کند من هم کاسه های آش را به دسترخوان میبرم و منتظر میمانم اگرچه دوست دارم بروم به اتاق اما میدانم خاله ناراحت میشود پس مجبور میشوم چند دقیقه ای علی را با آن نگاه هایش تحمل کنم دیری نگذشته که مادر و پسر هردو می آیند و هرسه با بسم الله شروع میکنیم سرم پاین است و دوست ندارم اصلا نگاهش کنم تا دوباره رنگم بپرد نمیدانم در نگاه این بشر چیست که تا این حد میترساندم وبا صدایش که اسمم را صدا میزند قلبم ایستاد میشود نگاهش نمیکنم اما با لکنت بلی میگویم خودش هم متوجه ترسم میشود میگوید !
+آش را شما پختید
٭بـــ ـلــ ی
+مزه دار است
٭نوش جان
سرم هنوزم پاین است و نگاه هایش که خیره نگاهم میکند را احساس میکنم و دوست دارم هرچه زودتر بروم به اتاق .
به طرف مادرش نگاه میکند و میگوید !
آب میخواهم .
خاله نظیفه میرود به آشپز خانه وقتی مادرش را دور میبیند آهسته میگوید
+چرا وقتی چیزی میپرسم نگاهم نمیکنی ؟
همان ترس دوباره به سراغم می آید نگاهش میکنم این بار قهر هست خیلی قهر دوباره میگوید .
+این بار وقتی چیزی ازت پرسیدم مستقیم به چشم هایم نگاه میکنی و جواب میدهی دوست دارم وقتی حرف میزنی چشم هایت را ببینم ،
ضربان قلبم بیشتر میشود و دست پایم میلرزد و وقتی خاله نظیفه می آید متوجه حال خرابم میشود و میپرسد چه شده چرا دوباره رنگت پریده نکنه تو مریض هستی و به من نمیگویی علی هم خیره نگاهم میکند و لبخندی هم بر لب دارد میدانم خوشحال است از اینکه تا این حد ترسانده ام به طرف خاله نظیفه میبینم و میگویم چیزی نیست اگر اجازه بدهید میخواهم بخوابم میگوید
٭برو بخواب دخترم باز هم اگرچیزی است و مریض هستی بگو تا پیش داکتر ببرمت
دیگر زبانم یاری نمیکند تا حرفی بزنم و فقط سرم را شور میدهم و با عجله خودم را به اتاق میرسانم نفسم میگیرد نفس های عمیق میکشم تا کمی راحت شوم اما نمی شود سرم را بر بالشت میگذارم تا خوابم ببرد اما نمی شود دوباره مینشینم خودم را بغل میگیرم و سرم را بر سر زانویم میگذارم چگونه با این مرد زنده گی کنم چگونه میتوانم این نگاه هارا تحمل کنم تا چه وقت از ترساندن من لزت خواهد بُرد باید جای برای رفتن پیدا کنم باید از خاله نظیفه کمک بخواهم تا کاری برایم پیدا کند تا بتوانم روزگارم را پیش ببرم و جای امنی پیدا کنم تا تنها بتوانم زنده گی کنم نمیشود که اینگونه با این مرد در یک خانه بمانم دوباره سرم را بر بالشت میگذارم و به یاد خانه و مادرم اشک میریزم تنها کاری که این روز ها از دستم بر می آید همین است فقط میتوانم اینگونه خودم را راحت بسازم کم کم پلک هایم سنگین میشود و خوابم میبرد .
نیمه های شب با صدای آهسته بسته شدن دروازه اتاق بیدار میشوم اول فکر میکنم خیالاتی شدیم اما وقتی کسی بالای سرم می ایستد ذهنم بیدار میشود احساس خطر میکنم با عجله چشم باز میکنم که با دیدن علی بالای سرم قلبم ایستاد میشود و نفس کشیدن یادم میرود .....
🌹#داستان_آموزنده

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن!

پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست.
#داستان : من دارم به خودم کمک میکنم ..

مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد.

🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید.

🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند.

🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.

🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟

🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم.
یه روزی همه‌ی زخمهای زندگی
خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت
فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که
انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت
از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا،
بد نباشه اما فقط خود تویی که
میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و
فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که
چی بهت گذشت تا گذشت...

هوای زبون خودمون و
دل دیگری رو داشته باشیم...
برای رسیدن به آرامش:

- قبل از هرچیز، هیچ‌چیز را به خودت نگیر، مگر اینکه مستقیما تو را خطاب قرار بدهند، زیاد جبهه نگیر و زیاد اهمیت نده و زیاد توجه نکن، بگذار آدم‌ها فرصت کنند تعارضات درونی خودشان را حل کنند، تو لبخندی بزن و راهت را ادامه بده، به هر حال این جهان توست و این تویی که باید آن را آرام نگه داری.
- به سلامتی‌ات زیاد اهمیت بده، هر چیزی را نخور، هرچیزی را ننوش، هرچیزی را نبین، هرچیزی را گوش نکن و به هرچیزی اهمیت نده. تعادل برقرار کن، به اندازه بخور، به اندازه بنوش، به اندازه ببین، به اندازه بشنو، به اندازه حرف بزن و به اندازه اهمیت بده. کم یا زیاد در هرچیز، آسیب زننده‌است و این آسیب‌ها، آدم را بی‌قرار می‌کند.
- زیاد دقت نکن، در هیچ‌چیز، در هیچ‌کس. دقتِ زیادی آفت عمر و جان آدمی‌ست.
- می‌خواهی آرام باشی؟ آرام آرام تلاش کن، آرام آرام حرف بزن، آرام آرام راه برو و آرام آرام زندگی کن...
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: چهاردهم

موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم تا اینکه مادر میکاییل دوباره به خانه ای ما آمد ولی مادرم اینبار مرا به اطاق نخواست بعد از رفتن مادر میکاییل مادرم در فکر بود و برای من و تمنا هم چیزی نگفت شب وقتی
پدرم به خانه آمد مادرم او را به اطاقشان خواست تا با هم حرف بزنند تمنا پهلوی من نشست و پرسید مادرم چی میخواهد به پدرم بگوید چرا در مقابل ما حرف نزد ؟ جواب دادم نمیدانم زیاد تشویش نکن بزودی میفهمیم که در مورد چی حرف میزنند ریموت تلویزون را گرفتم و خواستم تلویزون را روشن کنم ولی دیدم کار نمی دهد ریموت را در جایش گذاشتم و گفتم فکر کنم بطری اش تمام شده تمنا چشم به دروازه ای اطاق پدر و مادرم دوخته بود و حواسش به من نبود با دستم به شانه اش زدم و گفتم چرا اینقدر فضول شدی دختر همه فکرت به آنها است تمنا گفت نمیدانم چرا قلبم گواهی بد میدهد میترسم کدام اتفاقی نه افتاده باشد در همین هنگام پدرم از اطاق بیرون شد صورتش از عصبانیت سرخ شده بود مادرم پشت سرش از اطاق بیرون شد و گفت اینها بخاطر ما از آمریکا بلند شدند اینجا آمده اند چرا درک نمی کنی ؟ پدرم به سوی مادرم دید و گفت یکبار لازم ندیدی با من مشورت کنی یکبار لازم ندیدی با اولادهایت مشوره کنی ؟ که برای شان از طرف خود جواب دادی ؟ مادرم به آرامی گفت یکبار خونسرد شو به آرامی حرف میزنیم پدرم گفت در مورد چی حرف بزنیم زن ؟ چی برای حرف زدن گذاشته ای ؟ خودت میبری و خودت میدوزی بعد هم میگویی حرف بزنیم اصلاً من در این خانه چه کاره هستم ؟ از جایم بلند شدم و به سمت پدرم رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی پدر جان چی شده ؟ پدرم به سوی من دید و با لحن آرام گفت مادرت به خانمی که خواستگارت است گفته که پسر افغانستان بیاید به سوی مادرم نگاه کردم مادرم ناراحت گفت دخترم مادر میکاییل به من گفت که پسرم میخواهد افغانستان بیاید دخترت را ببیند من هم گفتم بیاید من آن لحظه سکوت
جایز دانستم چون مادرم چند ماهی میشد که قلبش عملیات شده بود میترسیدم حرفی بزنم ناراحت شود برای همین دوباره در جایم نشستم تمنا گفت حالا اگر پسر کابل بیاید و خواهرم از او خوشش نیاید پس چطور او را رد کند ؟ خانواده اش خواهند گفت برای چی پسر ما را خواستید...
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: پانزدهم


برای چی پسر ما را خواستید پدرم دستی به موهایش کشید و گفت من هم بخاطر همین عصبانی هستم برای شان زنگ بزن بگو که پسرشان اگر میخواهد بیاید ولی ما هنوز تصمیم ما را نگرفته ایم مادرم عاجزانه گفت چطور برای شان زنگ بزنم پیششان به یک پیسه میشوم از جایم بلند شدم با دستم شانه های مادرم را گرفتم و گفتم چرا اینقدر بالای مادرم فشار می آورید بگذارید که پسر بیاید چی میفهمید شاید من جوابم مثبت باشد پدرم خواست حرف بزند که با چشمم اشاره کردم حرفی نزند به مادرم دیدم و ادامه دادم میدانم بخاطر زندگی من تلاش میکنی مادر جان وعده میدهم وقتی پسر آمد او را میبینم همرایش حرف میزنم اگر پسر خوب بود حتماً قبول میکنم مادرم لبخندی زد لبخندی که من حاضر بودم برایش جانم را فدا کنم. یک هفته ای گذشت و میکاییل به افغانستان آمد قرار شد روز بعد با مادر و پدرش به خانه ای ما بیایند .

از زبان راوی

مادرش داخل اطاق شد میکاییل را در حال تلاوت قرآن کریم دید لبخندی زد و همانجا ایستاده شد تا پسرش از تلاوت قرآن کریم فارغ شود میکاییل که متوجه حضور مادرش شد قرآن را بست و گفت کاری داشتی
مادر جان ؟ مادرش خریطه ای را به سوی میکاییل دراز کرد و گفت این لباس را برای تو فرمایش داده بودم دوست دارم فردا وقتی خانه ای عروسم رفتیم این را بپوشی میکاییل خریطه را از دست مادرش گرفت و گفت مادرجان هنوز خانم نیلا عروست نشده پس عروس نگو لباس را از خریطه بیرون کرد مادرش پهلویش نشست و گفت خیلی از نیلا خوشم آمده مطمین هستم تو هم ملاقاتش کنی خوشت میاید بسیار دختر زیبا و خوش اخلاق است میکاییل همانطور که مشغول دیدن پیراهن و تنبان افغانی بود گفت همه چیز زیبایی نیست مادر جان و بخاطر این لباسهای زیبا تشکر مادرش گفت حالی بخواب جان مادر خود که فردا سر حال بیدار شوی فعلاً شب بخیر با بیرون شدن مادرش از اطاق میکاییل دوباره مصروف تلاوت قرآن کریم شد. فردا صبح میکاییل لباسهایش را بر تن کرد و از اطاق بیرون شد صابره با دیدن میکاییل گفت ماشاالله جان خاله خود این لباسها هم در جان پسر جذابم مقبول معلوم میشود....

#ادامه_دارد
☔️

❄️زنی دخترش را به نکاح مردی درآورد و به دخترش که به خانه بخت رفت در وقت خداحافظی از خانه پدر چنین وصیت کرد:👇🏼

دخترم!
پند و نصیحت برای انسان عاقل یادآوری و برای نادان بیداری است.

دخترم!
اگر دختری بخاطر پولداری و ثروت پدرش از شوهرکردن بی نیاز می‌بود من ازهمه بی نیازتر بودم چرا که پدرم بسیارثروتمند بود، اما ما زنـــها برای مردان آفریده شده ایم و مردان برای ما آفـــریده شده اند.

دخترم!
تو از وطن و سرزمین خود جدا می‌شوی و از خانه که درآن زندگی می‌کردی بیرون میشوی و داخل خانه ای میشوی که با آن آشنایی نداری و باکسانی زندگی میکنی که به آنـها عادت نگرفته ای.

❄️1_) قناعت داشته باش که راحتی قلب و آرامش فــکر در قناعت است.

2_) حرفهای شوهرت را به خوبی گوش کن و از او اطاعت کن، زیرا خشنودی پروردگار در رضایت شوهر است.

3_) همیشه متوجه باش او تو را چرکی و بدرنگ نبیند بلکه تو را همیشه زیبا ببیند و نشود که بوی بدی از تو به مشام شوهرت برسد.

4_) سرمه و آب یادت نرود که سرمه بهترین چیز و آب بهترین و پاکیـــزه ترین خوشبویی است.

5_) غذای شوهرت را در وقتش بده چون آتش گرسنگی زود شعله میـــکشد.

6_) در وقتیــــکه شوهرت خواب است سعی کن که در خانه آرامش باشد، چون که مزاحمت در خواب، شوهران را خشمـــگین و قهر میــکند.

7_) خانه و مال شوهرت را حفاظت کن، زیرا حفظ مال نوعی خوشبختی است.

8_) به دوستان و فرزندان شوهرت رسیدگی کن، زیرا رسیدگی به اینها نوعی هوشیاری و چالاکی است.

9_) راز شوهرت را فاش مکن زیرا اگر رازش را فاش کنی از خیانتش در امان نخواهی بود.

10_) نافرمانی شوهرت را مکن، زیرا اگر از امرش سرپیچی کنی از تو متنفر می شود و هرچه بیشتر احترام کنی او نیز زیادتر به تو احترام قائل می‌شود.
و هر چه که تو بیشتر با نظریات او موافقت کنی او نسبت به تو مهربانتر می‌شود...

❄️احترام کن تا احترام شوی!
اگر آغاز گر بی احترامی یا بی نظمی در خانه شوید نه احترامی باقی می‌ماند و نه آرامشی پس زندگی خوش خود را با رفتار نا خوش تباه نکنید.

بکوشید بهترین باشید...
بهترین شوهر، بهترین خانم و یا بهترین انسان در خانواده و جامعه...!

   
2024/10/01 16:44:55
Back to Top
HTML Embed Code: