Telegram Web Link
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: هشتم

این خانواده خیلی خوب هستند پسر شان هم خیلی جذاب است در امریکا زندگی میکنند مردم روی نام شان قسم میخورند گفتم مادر جان آمریکا باشند یا کانادا برای من فرقی نمیکند اولاً من زن کسی که خارج زندگی میکند نمیشوم چون من نمیتوانم از تو و پدرم دور شوم دوم اگر بخواهم خارج بروم شکر خدا
پدرم میتواند مرا بفرستد نیاز به گرفتن شوهر نیست مادرم ناراحت گفت آفرین همیشه همینگونه روی حرف من حرف بزن اگر پدرت این حرف را برایت میزد مطمین هستم قبول میکردی صبر پدرت بخیر از مسافرت برگردد میگویم خودش همرایت حرف بزند روی زمین نشستم و دستم را به پاهای مادرم حلقه کردم و گفتم مادر جانم گپ تو برای خیلی با ارزش است ولی من واقعاً نمیخواهم ازدواج کنم اگر هم بخواهم میخواهم با کسی عروسی کنم که دوستش داشته باشم بوسه ای روی زانویش زدم و از جایم بلند شدم و ادامه دادم اگر مرا دوست داری لطفاً به پدرم چیزی نگو و به سوی اطاقم رفتم دروازه را پشت سرم بستم و روی تختم دراز کشیدم به سقف اطاق خیره شدم. صبح با توری که به چشمانم میخورد از خواب بیدار شدم ساعت ده صبح را نشان میداد از جایم بلند شدم و از اطاق بیرون شدم مادرم گرم صحبت در مبایل بود به سویش رفتم صورتش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم جوابم را با روی خوش داد خاله يُسرا از آشپزخانه بیرون شد و پرسید برایت چی آماده کنم دخترم ؟ جواب دادم خاله جان چیزی نمی خورم باید آماده شوم امروز در پوهنتون صنف دارم به سوی اطاقم رفتم یکساعت بعد از خانه به مقصد پوهنتون بیرون شدم کاکا انور با دیدنم سلام داد و سوار موتر شد من هم سوار موتر شدم و به سوی پوهنتون حرکت کردیم وقتی به پوهنتون رسیدم به سوی کاکا انور دیدم و گفتم کاکا جان شما برويد من امروز بعد از ختم درس با دوستانم به نان خوردن میروم کاکا انور گفت درست است دخترم پس با اجازه از موتر پیاده شدم و داخل پوهنتون رفتم نگاه خیره ای همه را روی خودم احساس میکردم ولی با ژست همیشگی همه را نادیده گرفته و به سوی
الهه که گوشه ای ایستاده بود و متوجه آمدن من نبود رفتم اسمش را صدا کردم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: نهم

الهه که گوشه ای ایستاده بود و متوجه آمدن من نبود رفتم اسمش را صدا کردم با دیدن من محکم بغلم کرد و گفت سلام نیلا جان چقدر منتظرم گذاشتی جواب سلامش را دادم و گفتم از خواب ناوقت بیدار شدم صنف شروع نشده ؟ جواب داد نخیر استاد نیامده ساعت دیگر هم خالی است موهایم را پشت گوشم بردم و گفتم چرا برایم نگفتی چقدر با عجله آماده شدم خُب خیر پس بیا بیرون برویم الهه گفت درست است
برویم.
بعد از چند ساعت به خانه آمدم با دیدن موتر پدرم در حویلی با خوشی به داخل خانه رفتم پدرم مصروف نوشیدن چای بود با دیدن من از جایش بلند شد و گفت دختر نازنینم سلام خود را به آغوش پدرم رساندم و گفتم خوش آمدی پدر جان شکر که بخیر آمدی خیلی دلم برایت تنگ شده بود پدرم سرم را بوسید و گفت دل من هم برایت تنگ شده بود دخترم بنشین قصه کن در این دو هفته ای که من نبودم چی کارها کردی ؟ مقابلش نشستم و شروع به تعریف همه چیز کردم پدرم با مهربانی به من گوش داده بود مادرم داخل اطاق شد و گفت خوش آمدی دخترم با لبخند جوابی مادرم را دادم نیم ساعتی همانجا نشستم و بعد از جایم بلند شدم و گفتم من لباسهایم را تبدیل میکنم و برمیگردم پدر جان پدرم گفت برو دخترم به اطاقم آمدم با عجله لباسهایم را تبدیل کردم و از اطاق بیرون شدم خواستم به اطاقی که پدرم بود بروم که صدای مادرم را شنیدم در مورد خواستگاری جدیدم به پدرم میگفت داخل اطاق شدم هر دو با دیدن من ساکت شدند من هم چیزی به روی خود نیاوردم و طوری وانمود کردم که چیزی نشنیده ام.
ساعت از یازده شب گذشته بود که به اطاقم آمدم تا بخوابم که پدرم پشت سرم داخل اطاق شد و گفت دخترم میخواهم در مورد موضوعی همرایت حرف بزنم گفتم بفرما پدر جان پهلوی من روی تخت نشست و گفت دختر مقبولم خودت میدانی که چقدر من خانواده ام را دوست دارم و دوری از شما برایم خیلی سخت است وقتی خواهر بزرگت سیما را به خانه ای بخت اش فرستادم هم احساس خوشی کردم هم احساس غم میدانی خوشحال به این شدم که خوشبختی و عروس شدن دخترم را دیدم ولی غمگین به اینکه توته ای قلبم را از خودم دور ساختیم ولی این غمی است که الله توانایی تحمل اش را برای هر پدر و مادر میدهد پرسیدم پدر جان چرا این حرفها را برایم میزنید ؟ پدرم دستی به موهای پُشت ام کشید و گفت ....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پـرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ
ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜﺮار

ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ

ﺗـﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍریم...

صبحتون دل انگیز
؛ سلام بر یاران جان 🕊🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که تخت دونفره نداشتن اما شب سرشون رو با شریک زندگیشون روی یک متکا میذاشتن......

📍🌺✍🏻عاشقانه هاشون رو جار نمیزدن ، مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که به قناعت وقانع بودن افتخار میکردند.......

📍🌺✍🏻مادرهای ما یک میز پر از عطر ولاک و سرخاب وماتیک نداشتن اما بعد از حمام لپهاشون گل می انداخت و لباسهاشون بوی عطرِحنا و گلاب میداد......

📍🌺✍🏻 مادرهای ما با کم وزیادِ زندگی ساختن و دَم نزدن ، صبور بودن......

📍🌺✍🏻کیک تولدو کادو و سالگرد ازدواج نداشتن اما خنده هاشون عمیق واز ته دل بود .......

📍🌺✍🏻مادرهای ما هود و ماکروفرو ظرفشویی نداشتن اما خونه هاشون همیشه بوی تمیزی میداد ، عطر ِغذاشون تا سر کوچه میومد ، سبزی و نون تازشون همیشه تو سفره بود ، شیشه های ترشیشون روی طاقچه چیده بود ....

📍🌺✍🏻نگران مانیکور پدیکور ناخنهاشون نبودند ، با دستهاشون کتلت درست میکردند اونقدر خوشمزه که انگشتامون رو هم باهاش میخوردیم ......

✍🏻مادرهای ما واقعی بودند ، زنده هاشون موندگار و رفته هاشون بهشتی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


پنج چیز است که نمی توان آنها را باز گرداند:

۱. سنگ-- پس از پرتاب شدن"
۲. حرف-- پس از گفتن"
۳. موقعیت-- پس از پایان یافتن"
۴. زمان-- پس از گذشتن"
۵. دل-- پس از شکستن"

هرگز به کسی حسادت نکن بخاطر نعمتی که خدا به او داده ...
زیرا تو نمیدانی خداوند چه چیزی را از او گرفته است ...
و غمگین مباش وقتی خداوند چیزی را از تو گرفت ...
زیرا تو نمی دانی خداوند چه چیزی را عوض آن به تو خواهد داد .

#همیشه_شاکر_باش👌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سوگند پیامبر (صلی الله علیه وسلم )

🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان واقعی

#رضاسگ_باز(!) یه #لات بود تو مشهد.

هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا (!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“

رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!

چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

مدتی بعد....

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!

چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“

رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!

وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:

”آهای کچل با تو ام.....! “

یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“

رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!

چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“

چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....

رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!

شهید چمران: چرا؟!

رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!

تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....

شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!

هِی آبرو بهم میده.....

تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!

منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃

رضا جا خورد!....

..... رفت و تو سنگر نشست.

آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!

تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟

اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....

رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)

یه توبه و نما ز واقعی........🌹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاطرات شهید مصطفی چمران
زنــان و الگوی آنان

🔻هــرگز این دو زن یکی نیستند ...

زنی کە رهبر و الگویش همسران رسول خدا ـ صلی الله علیه و سلم ـ و همسران صحابە کــرام ـ رضی اللە عنهم ـ باشد.

✖️و زنی کە پیشگام و الگویش، هنرمندان و خوانندگان باشد.

زنی کە خود را با لباس شرعی بپوشاند.

✖️و زنی کە لباسش برای زینت و فتنە باشد.

زنی کە بخاطر اوضاع مسلمانان گریه کند.


✖️و زنی کە بخاطر از دست دادن یک قسمت یا موضوع یک فیلم و سریال گریە کند
.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: دهم

و گفت مادرت در مورد خواستگار جدیدت برایم گفت پسر حاجی عبدالله است بیست و سه سال قبل با خانم و پسرش به آمریکا رفت و همانجا زندگی را ادامه داد کم و بیش در مورد خانواده اش خودم معلومات دارم پسر بزرگش میکاییل خیلی پسر خوب و زحمتکش است از خود تجارت شخصی دارد مادرش هم زنی مهربانی است اگر نظر مرا بپرسی در میان همه خواستگارانت این خانواده را بیشتر میپسندم ولی نظر خودت مهمتر است دخترم این خانواده قرار است افغانستان بیایند میخواهند به دیدن تو هم بیایند یکبار از نزدیک همرای شان ملاقات کن اگر دیدی خانوادهای خوب هستند تو هم نظرت را بگو ناراحت گفتم پدر جان من نمیخواهم ازدواج کنم فعلاً زود است پدرم لبخندی زد و گفت من هم نمیخواهم تو را در دو روز عروسی کنم یکبار آنها را ببین بعد چند ماهی باید به خواستگاری بیایند با پسر حرف بزن اگر دیدی با هم سازگاری دارید نظر مثبت بده ببین دخترم این راه همه است باید یکروز
نی یکروز ازدواج کنی ولی همیشه به یاد داشته باش هر تصمیمی بگیری من همرایت هستم یک هفته ای میگذشت در این مدت مادرم همیشه با خانمی که مرا به پسرش خواستگاری میکرد حرف میزد تا اینکه خبر آمدن شان به افغانستان را برایم داد و این یعنی من چانس کمی برای رد این خواستگاری داشتم آنروز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مادرم با خاله يسرا مصروف گردگیری خانه هستند پرسیدم مادر جان مهمان داریم ؟ مادرم جواب داد قرار است مادر و پدر میکاییل جان به خواستگاری ات بیایند دخترم تو هم امروز جایی نرو تمنا هم گفت کورس نمیرود میخواهم وقتی بیایند همه ای ما خانه باشیم با دلخوری گفتم اما مادر من گفتم که جواب رد بدهید مادرم نزدیکم آمد دستی به صورتم کشید و گفت نمیدانم چرا به این خانواده حس خوبی دارم بیا دخترم این بار حرف مادرت را قبول کن یکبار همرای شان بنشین بعد از آن تصمیم بگیر چیزی نگفتم و به سوی آشپزخانه رفتم تمنا مصروف شستن میوهها بود گفتم تو هم برای آمدن آنها آمادگی میگیری ؟ تمنا لبخندی زد و گفت خواهر جان تو هم مرد مثل خودت میخواستی پس چرا این پسر را قبول نداری در آمریکا زندگی میکند پسری روشنفکر و آزاد خیالی خواهد بود سیبی را از بشقاب گرفتم و گفتم من دوست دارم با عشق ازدواج کنم نه اینکه با کسی ازدواج کنم که حتی قیافه اش را هم حال ندیده ام...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: یازدهم

که حتی قیافه اش را هم تا حال ندیده ام تمنا دست از شستن ظروف برداشت و گفت مادرم عکس پسر را دیده خیلی از او تعریف میکند یکبار بیین شاید تو را هم خوشت بیاید دوباره سیب را در ظرف گذاشتم و گفتم نمیدانم شما چرا حرف مرا نمیفهمید خُب خیر تو کارت را کن من
به اطاقم میروم تمنا گفت چرا سیب را دوباره در جایش گذاشتی میخوردی گفتم وقتی در مورد این خواستگار میشنوم اشتهایم میسوزد و از آشپزخانه بیرون شدم مادرم با دیدنم گفت دخترم یک لباس زیبایت را انتخاب کن و آماده شو با اینکه دلم نمیخواست گفتم درست است مادر جان داخل اطاقم شدم مبایلم را از روی تخت گرفتم متوجه شدم چند تماس بی پاسخ از طرف الهه دارم شماره اش را گرفتم در بوق اول پاسخ داد گفتم فکر کنم مبایل در دستت بود که زود جواب دادی ؟ تکیه به بالشت تخت ام دادم الهه گفت منتظر زنگ تو بودم دیشب خواب دیدمت بسیار لباس زیبا در تن داشتی رنگ لباست سبز بود دستهایت پر از چوری طلا بود به سوی من دیدی و گفتی ببین الهه چقدر طلا در دستهای من مقبول معلوم میشود خندیدم و گفتم الهه خودت میدانی چقدر از طلا بدم می آید الهه ناراحت گفت آفرین خنده کن ولی مطمین هستم بزودی بخیر نامزد میشوی چون وقتی خوابم را به مادرم تعریف کردم گفت ان شاء الله بختاش باز شده است اوقی گفتم و با دست آزادم چشمانم را مساژ داده گفتم امروز قرار است یکی به خواستگاری ام بیایید خانواده ام خیلی این خانواده را قبول دارند الهه از خوشی چیغی زد مبایل را از گوشم دور گرفتم و گفتم دیوانه میخواهی پرده گوشم را پاره کنی ؟ الهه با خنده گفت نمیدانی چقدر خوشحال شدم خوشبخت شوی عصبی گفتم طوری رفتار نکن که عروسی ام است فقط یک خواستگاری ساده است باز جواب من معلوم است من رد میکنم دلم نمیخواهد ازدواج کنم فکر میکنم هنوز برایم وقت است چند دقیقه ای دیگر هم با الهه حرف زدم و بالاخره خداحافظی کردیم و من روی تختم دراز کشیدم مادرم داخل اطاق شد و گفت دخترم چرا خوابیدی بلند شو آماده شو تمنا
پشت سرش داخل اطاق شد و گفت مادر جان آنها قرار است ساعت سه بعد از ظهر بیایند ولی حالا صبح است چرا اینقدر هیجانی هستی بار اول نیست که به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست...

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نذر #صدقه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا جایز است برای رفع مشکلات دو ماه روزه گرفتن را نذر کنیم؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

در خصوص نذر کردن برای گرفتن روزه به نیت نجات از وضعیت بد زندگی، این نوع نذر کردن از نظر شرعی مشکلی ندارد.
اما شما می‌توانید با نیت اصلاح وضعیت زندگی و برآورده شدن خواسته‌تان، در عوض اینکه نذر کنید که دو ماه روزه بگیرید که در این صورت عملی سخت را بر خود واجب میکنید پ باید روزه‌ها را به طور کامل و با رعایت شرایط آن تا اتمام دوماه روزه بگیرید که شاید در وسط خسته یا بی حوصله شوید و نذر شما ترک شود و منجبر به خلاف عهد خود نسبت به نذری که کرده آید گردید و خودش یک نوع گناه کبیره هست لذا توصیه میشود در عوض آن بدون نذر کردن عملی خاص به خواندن نمازها سر وقت و به دعا و تضرع و تلاوت روزانه قرآم بپردازید.

در دین مبین اسلام برای رفع مشکلات، به دعاهای خاص و نماز شب توجه زیادی شده است. همچنین صدقه دادن و انجام کارهای خیر نیز در تغییر وضعیت زندگی مؤثر است.

می‌توانید در کنار باقی اعمال خیر، برای نیازمندان صدقه بدهید و در نمازهای خود از خداوند طلب راه‌گشایی کنید و به جد از گناهان پرهیز کنید.
در این صورت امید به رفع مشکلات شما بیشتر خواهد شد.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۵ /ربیع الاول/۱۴۴۶
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✦••┈❁❁┈••✦••┈❁❁┈••✦

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩

⭕️
#زندانی۰بدون۰دیوار
مرگ خاموش


بعد از جنگ آمریکا با ژاپن، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرارمیداد:

حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در ژاپن، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود.

این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت.

آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد.

در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما...
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان
در این اردوگاه گزارش شده بود.

عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند.

با این که حتی امکانات فرار وجود داشت
اما زندانیان فرار نمیکردند

بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند.

آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند،

و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.

دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت
و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:

در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.

هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.

هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.

در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.

— با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.

— با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️


   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹☆•

واقعی حتما بخونید

وارد حیاط که شدم دیدم یک گوسفند سفید قربانی را به نرده بسته اند و بچه ها در حال ناز و نوازشش بودند...
شب شد، نالهِ این گوسفند تمام مجتمع رو برداشت
طاقت نیاوردم آمدم پائین ببینم چه خبره چی شده این حیوان ناله میکنه، صاحب گوسفند قربانی و چند نفر دیگر هم بودند، هرچه آب گذاشتیم کاهو ریختیم، بی توجه ناله میکرد،  بازدید بدنی هم کردیم چیزی نفهمیدیم، تا صبح ناله کرد و ناله کرد، آفتاب نزده صاحبش رفت دنبال قصاب تا اهالی ساختمان کمتر ناراحتی بکشند، قصاب رسید اول سعی کرد آبی به حیوان بدهد. نخورد بیشتر ناله کرد ناچار گوسفند را زد زمین، و تا آمد کارد را با گلویش آشنا کند به یکباره چاقو را به زمین زد و یک الله و اکبر خشمگینانه گفت و سر بر دیوار تکیه داد ... سپس خم شد با نوک چاقو ریسمانی را که بر آلت تناسلی حیوان بسته شده بود را باز کرد، گوسفند قربانی به یکباره مقدار زیادی ادرار خون آلود از خود دفع کرد و ناله اش قطع شد...

فروشنده سنگدل برای چند هزار تومان سود بیشتر چنین بلای چندش آوری را مرتکب و آب فراوانی بخوردش داده بود ...
قصاب  گفت من سر این زبان بسته را نمی برم، بگذارش برای سال بعد، صاحبش در حالیکه اشک میریخت، گفت میبرمش ده که تا آخر عمر فقط بخوره بخوابه...

وقتی بعضی ها میگویند فساد نهادینه شده، مصداقش یکی از این اتفاقات است.

که اگر یک کیلوگرم به وزن گوسفند اضافه شود 45 هزار تومان حرام به دارایی دامدار و چوبدار اضافه می گردد، آنهم در مقابل شکنجه طاقت فرسایی که به حیوان زبان بسته میدهند.

حیوانی که چقدر سفارش به آسایش و آرامش آن در دین شده است، لعنت بر این پول پرستی و مال دوستی که شرافت و رحم  و انسانیت برای کسب آن فدا می شود

راستی ما در اخلاق مروت و انسانیت به کجا می رویم؟! کجای تربیت انسانیمان اشکال دارد؟
مقلد کدام باورها هستیم؟
انسانیت به کجا رسیده
؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


ی وقتایی از خدا میپرسم:چرا انقدر باید منتظر بمونم؟
و اون در جواب میگه:
یا به دردت نمیخوره،
یا دارم قشنگ ترش میکنم،
یا دارم بهترش رو برات اماده میکنم
به زمان بندی من اعتماد کن.
صبر داشته باشحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺 واقعا قشنگه حتما بخونید

🌸 اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛ بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.
🌸 هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی در اعماق وجودت ،حضور " خدا " را فراموش کرده ای...
🌸 عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد
آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند
زیـــبا حرف میزنند
امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !!

🌸 مراقب باش
بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند
نه فراموش شدن !

🌸 آرزوهایت را کنار نگذار
دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید !


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#انگیزشی

سمّی ترین کلمه"غرور" است. بشکنش

سست ترین کلمه"شانس " است. به امید آن نباش

شایع ترین کلمه"شهرت " است. دنبالش نرو

لطیف ترین کلمه "لطافت "است. آنرا حفظ کن

ضروری ترین کلمه"تفاهم "است. آن را ایجاد کن

زیباترین کلمه"راستی"است. با آن رو راست باش

زشت ترین کلمه"دورویی "است. یک رنگ باش

رساترین کلمه"وفاداریست. سر عهدت بمان

آرام ترین کلمه"آرامش " است. به آن برس

ماندنى ترين كلمه"عشق" است. قدرش را بدان

(( فراموش نشود که دوست داشتن وکمک کردن وقدریکدیگررا دانستن یکی ازبهترین شیوه هاست))

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی

خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_اول

می ترسیدم اما می رفتم... وحشت داشتم اما فرار می کردم... قلبم می سوخت اما می دویدم... جگرم
می سوخت اما می گری ختم...
نفسم بریده بود راه زیادی را دویده بودم دیگر توانی برایم نمانده بود میان کوچه ایستادم خم شدم و دست هایم را به زانویم گذاشتم کمی نفس گرفتم تشنه شده بودم اما نباید می ایستادم باید میرفتم تا زودتر خودم را از این شهر و این جهنم نجات دهم به کوچهِ که خلوت بود رسیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم حال قرار نیست کسی پیدایم کند دست از دویدن کشیدم و شروع به راه رفتن کردم خسته بودم دلم اتاقم را می خواست اتاقی که در این دو هفته تبدیل به شکنجه گاهم شده بود اتاقی که تصمیم داشتند همانجا دفنم کنند اشک های تازه خشک شده ام با یاد آور ی گذشته ام قلبم را به درد می آورد سرم را بلند میکنم و به آسمانی که مانند دلم گرفته است و مانند چشمانم قصد باریدن دارد میگویم
٭این سرنوشت حقم نبود !
٭این آواره شدن حقم نبود!
٭این بی کس شدن حقم نبود!
با گفتن هرکلمه اشکم فوران میکند قلبم درد میکند روحم آزرده است از زمین و زمان گله دارم اما باید بروم وقتش نیست باید خودم را برسانم به ناکجا آباد جایکه دیگر خبری از هیچ یک از آشنایانم نیست جایکه خیانت و دو روی عزیزانم را نبینم آنانیکه حتی از جانم بیشتر دوست شان داشتم .
با سر پاین به راهم آدامه میدهم و بلاخره خودم را به سرک عمومی میرسانم نمیدانم کجاست و کجایی شهر قرار دارم اما از رفت و آمد عابران میفهمم جای درستی آمده ام هوا تاریک شده و ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته است اما خودم را با جرات میگیرم و به اولین نفر که میرسم میپرسم .
٭پدر جان ! کدام موتر ها به کابل میرود ؟
آن مرد هم که سن زیادی دارد با تعجب نگاهم میکند معنی نگاهش را میفهمم یک دختر در این وقت شب به تنهایی میخواهد کابل برود برایش عجیب است اما کوشش میکنم بی تفاوت باشم آدرس را میدهد و دور میشود با پرسیدن از چند نفر بلاخره خودم را به مقصد میرسانم و موتری که نامش ۳۰۳ است را انتخاب میکنم از دو پلهِ بالا رفته روی چوکی مینشینم پهلویم هم خانم میانسالی جای میگیرد و بعد از چند دقیقه و پر شدن موتر حرکت میکنیم
چشم هایم را میبندم تا بغضی که راه گلویم را چنگ زده را پس بزنم دوست ندارم دوباره گریه کنم این چند روز به اندازه تمام عمرم گریه کرده بودم اما سرم را به چوکی میگذارم نفس عمیقی میکشم دوست دارم رها شوم درست مانند نامم اما!.
دل کندن چه سخت است، دل کندن از عزیزان ات، از زادگاه ات،، از تمام خاطرات کودکی ات...
اما سوزش این قلب، شکست این قلب، چه قدر آسان می سازد این همه سختی را...
فقط بغض می شود و اشک می شود و در میان تمام بغض ها و اشک ها ناپدید می گردد و چاره ای
جز ریختن اشک نخواهی داشت !
به قصد خوابیدن چشم هایم را میبندم و خودم را برای لحظه ای مستحق این آرامش میدانم بلاخره بعد از لحظه ای خوابم میبرد حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_دوم


با دستی که روی بازویم می نشیند و تکانم میدهد از خواب بیدار میشوم و با عجله و ترس به اطرافم نگاه میکنم اما با دیدن همان خانم مسن نفس راحتی میکشم
-لبخند میزند و میپرسد پاین نمیشوی؟
به اطرافم نگاه میکنم در موتر تنها ما دو نفر هستیم از همراهی خانم پهلویم خوشحال میشوم و با سر جواب مثبت میدهم و به دنبالش از موتر پاین میشوم و به طرف رستورانت میرویم توسط پسری رهنمایی میشویم به جایکه به خانم ها تعلق دارد و من هم که بار اول است تنها سفر میکنم هرجا همان خانم میرود میروم میترسم گم شوم تختی را انتخاب میکند خودش می نشیند و اشاره میکند که بنشینم من هم زود جای میگیرم نگاهش میکنم سوال های زیادی برایم پیدا میشود میخواهم بپرسم او چرا تنها هست اما میترسم فکر کند قصد فضولی دارم به اطرافم نگاه میکنم پر از درخت است جای خوبی است با سوال خانم که بعد خودش را نظیفه معرفی میکند دست از دید زدن میکشم و نگاهش میکنم میپرسد
-چه میخوری ؟
-میگویم برنج
همان بچه که مارا رهنمایی کرد و برای گرفتن فرمایش ها پیش تخت ماهم می آید و بعد از گرفتن فرمایش میرود
دوباره به اطرافم نگاه میکنم که با سوال نظیفه قلبم می ایستد با ترس نگاهش میکنم
-فرار کردی نه ؟
متعجب از اینکه چگونه فهمیده با لکنت جواب میدهم
-نــ خــ یر
لبخند میزند و میگوید
-پس چرا تنها هستی ؟
٭میروم خانه خاله ام
٭میدانم فرار کردی وگرنه هیچ فامیلی دختر جوان ۱۶ساله اش را تنها به مسافرت و آن هم اینقدر جای دور روان نمیکند .
سرم را پاین میکنم و با صدای لرزانم میگویم .
٭من فامیل ندارم
دوباره لبخند میزند و این بار با حرفش دهنم باز میماند
-من هم وقتی فرار کردم هرکه میپرسید میگفتم فامیل ندارم خندیده سرش را تکان میدهد و آهسته میگوید بیچاره فامیلم
حیران بودم و کنجکاو میخواستم بپرسم چرا فرار کرده آیا او هم مانند من از عزیزانش خیانت دیده به اجبار مجبور به قبول کردن مردی شده که همسن پدرش هست دهن باز میکنم که بچه گک گارسون نمیگذارد
نان را می آورد با گذاشتن برنج پیشم دلم ضعف میرود بوی برنج مجبورم میکند دست از سوال کردن بکشم و به معدهِ بیچاره ام که دو روز است حتی لقمه نان خشک هم ندیده برسم اما کمی صبر میکنم تا خاله نظیفه شروع کند درست است که حال فراری شده ام اما نباید حرف های مادرم که همیش به صبر و بردباری در برابر بزرگان بود دعوتم میکرد فراموش کنم
وقتی خاله نظیفه شروع میکند من هم با بسم الله شروع میکنم.
بعداز صرف غذا همه به طرف موتر میرویم دوباره در جایم قرار میگیرم ساعت نیمه شب است و من هم خسته یک ماه میشد خواب برایم حرام شده بود و باید کمی میخوابیدم با تکان های موتر دوباره بیدار میشوم شب از نیمه گذشته به اطرافم نگاه میکنم همه خوابیدن به بیرون نگاه میکنم همه جا تاریک است نوری نمیبینم درست مثل زنده گی تباه شده ام نمیدانم این سرنوشت به کجا خواهد بُرد مرا ؟؟ با یاد آوری مقصدم ترس عجیبی به دلم جای میگیرد آهسته نامش را زیر لب زم زمه میکنم کـ.ا.بـــل.........حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_سوم


با یاد آوری مقصدم ترس عجیبی به دلم می نشیند ترس عجیبی از کابل داشتم، آن قدر از بزرگی و تجمعش شنیده بودم که نادیده وحشتش را در دلم
پرورانده بودم.آه عمیقی میکشم و دوباره کوشش میکنم بخوابم اما دوباره دست کسی بازویم را چنگ میزند و آهسته تکانم میدهد این بار مطمئن هستم خاله نظیفه هست چشم باز میکنم و به طرفش نگاه میکنم آهسته میگوید ؟
*بیدارت کردم ؟
*خواب نبودم فقط چشم هایم را بسته بودم !
*با تبسم میگوید خوب حال میخواهی کجا بروی یعنی جای برای رفتن داری ؟
٭سکوت میکنم خودم هم نمیدانم کجا خواهم رفت چه کسی کمکم خواهد کرد حتی نمیدانم چه سرنوشتی منتظرم است نگاهش میکنم دقیق درست است سنش از من خیلی بزرگتر هست، اما از سیرتش زن خوبی معلوم میشود
شاید بتوانم از طریق این زن، مکان امنی برای شب هایم بیابم. پس دلم را به دریا می زنم و میگویم !(نه)
با خود میگویم !
نمیدانم کابل چگونه شهرِ است و شهروندانش چگونه هستن رفتارشان با یک دختر فراری چگونه خواهد بود حتی نمیدانم آنجا جای برایم من است یا نه اما با وجود این همه باید بروم باید خودم را به آنجا برسانم اگر اینجا بمانم خودم را برباد کرده ام تکانم میدهد و از افکارم میکشدم نگاهش میکنم چشم هایش را تنگ میکند و اندکی نزدیکم می آید آهسته میگوید
٭ با من میایی؟
٭میخواهم تورا با خود به خانه ام ببرم !
نگاهش میکنم دوباره دور میشود نمیدانم از این پیشنهادش خوشحال باشم یا ناراحت باید اعتماد کنم یا نه ترددم را که میبیند لبخند میزند و میگوید !
٭میترسی ؟ نترس تو دیگر یک دختر فراری هستی چه فرقی میکند کجا باشی بلاخره جای برای استراحت و یک لقمه نان میخواهی که من بدون منت برایت میدهم.
دردم می آید از اینکه بنام فراری شناخته شوم از اینکه نامم فراری ثبت شود رنج میکشم از حرفش اشک های مزاحمم دوباره پیدای شان میشود با دیدن اشک هایم کمی ملایم تر میشود و بازیم را میگیرد و میگوید !
٭مرا ببخش که ندانسته دلت را رنجاندم اما باید قبول کنی تو یک فراری هستی میدانم جای برای رفتن نداری میدانی کابل چگونه شهری است تو یک دختر جوان هستی و بودن تو در آن شهر آن هم تنها میدانی حتی تصورش هم وحشتناک است به پیشنهادم فکر کن وقتی رسیدیم جوابش را میخواهم
حرف هایش به وحشت انداخت مرا راست میگفت جای برای رفتن نداشتم حتی پیسه هم نداشتم شاید خاله نظیفه بتواند ناجی ام شود شاید خواست خداوند همین باشد تا با این زن بروم نگاهش میکنم چشم هایش بسته است شاید خواب باشد مزاحمش نمیشوم و دوباره چشم هایم را میبندم تا به پیشنهادش فکر کنم با ایستادن موتر و صدای راننده که رسیدن مان را اعلان میکند چشم باز میکنم به اطرافم نگاه میکنم همه در حال پیاده شدن هستن و خاله نظیفه هم از جایش بلند میشود که برود من هم دنبالش پیاده میشوم منتظر میماند تا بیکش را تحویل بگیرد بعد از تحویل گرفتن بیکش نگاهم میکند و میگوید !
٭ تو چیزی نداشتی همرایت ؟
٭میگویم نه میگوید از اینکه منتظر هستی معلوم میشود جوابت مثبت است ؟
٭به زمین نگاه میکنم و میگویم بلی
٭پس برویم
همرایش کمک میکنم برای تکسی دست تکان میدهد و بعد آدرس را به رانند میدهد و به طرف خانه خاله نظیفه حرکت میکنیم .
خانهِ که نمیدانم کجاست و قرار است با چند نفر و چگونه زنده گی کنم اما خودم را به خداوند میسپارم و از او میخواهم هرچه میخواهد همان شود سرم را به شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم هوای صبحگاهی روحم را نوازش میکند و آرام آرام به خواب دعوتم میکند !
با صدای خاله نظیفه که میگوید رسیدیم بیدار میشوم از تکسی پاین میشوم و به دنبال خاله نظیفه میروم داخل اپارتمان مسکونی میشود که پنج طبقه است از زینه ها بالا میروید و منزل دو که میرسیم می ایستد با کلی که از بیکش میکشد دروازه را باز میکند و داخل خانه میشود به دنبالش داخل میشوم به اطرافم نگاه میکنم خانهِ نسبتاً بزرگی است سه اتاق دارد .
سوالم را به زبان میاورم .
٭اینجا تنها هستین ؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/01 16:30:09
Back to Top
HTML Embed Code: