Telegram Web Link
👆👆


اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.
از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید. شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش.
تو تنها نیستی.... خدا را داری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه

نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه  قلم در دست گرفت و چنین نوشت:

"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"

در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.

نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:

"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.

سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.

حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.

در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.

اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.

" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"

نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.

در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه  شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد.

‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚حکایت بسیار زیبااا

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:

میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.

و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.


چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.

چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.

هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.

چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.

لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.

تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.


تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.

اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .

هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .

تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟

مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.

و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.

چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟

چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:

خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: هفتم

پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت و گفت صبر برایت سورهای نظر را بخوانم کسی نظرت نکند لبخندی زدم و گفتم من به نظر اعتقاد ندارم بعد پیالهای قهوه را سر کشیدم و گفتم خاله جان چند بار است میگویم قهوه ای مرا شیرین نکن دوست ندارم پیاله را روی میز گذاشتم خاله پسرا گفت ای وای یادم رفت میبخشی دخترم صبر برایت یک پیاله دیگر آماده میکنم بوتهای کوری بلندم را از الماری گرفتم و گفتم باید بروم ناوقت میشود از خانه بیرون شدم بادی تندی میوزید و باعث شده بود موهای پریشانم در هوا برقصد عصبی موهایم را زیر چادرم بردم و به سوی موتر الهه که گوشهای پارک کرده بود رفتم سوار موتر شدم الهه سلام کرد دلخور برایش گفتم چرا موتر را دور تر ایستاده کردی بخاطر شمال موهایم خراب شد الهه خندید و گفت میبخشی خانم محترم دیگر کوشش میکنم موتر را داخل حویلی تان ایستاده کنم تا شما اذیت نشوید
خوب چطور کنم موتر پهلوی دروازه ای تان ایستاده بود من هم مجبور شدم اینجا ایستاده شوم دستکولم را روی سیت عقب گذاشتم و گفتم خوب حرکت کن دخترها منتظر ما هستند الهه موتر را حرکت داد صدای موسیقی موتر را بلندتر کردم و شروع به همخوانی با هنرمند کردم آنروز هم مثل همیشه با دوستانم خوش گذشت ساعت پنج عصر بود که به خانه برگشتم بعد از خوردن غذا خودم را روی مبل انداختم و مصروف تماشای فلم هندی که در تلویزون پخش شده بود شدم مادرم پهلویم نشست پرسیدم تمنا کجاست ؟ مادرم جواب داد در اطاقش است فردا در كورس تجوید امتحان دارد آمادگی میگیرد گفتم چقدر حوصله دارد مادرم خندید و گفت تو برای چکر و تفریح حوصله داری خواهرت برای کاری که وظیفه ای هر مسلمان است باید حوصله نداشته باشد ؟ چیزی نگفتم مادرم ادامه داد میخواهم در مورد یک موضوع همرایت حرف بزنم به سوی مادرم سوالی نگاه کردم مادرم گفت راستش یک خواستگار جدید داری از جایم بلند شدم و گفتم مادرجانم قربانت شوم لطفاً بحث خواستگار را باز نکن خودت میدانی من نمیخواهم اینقدر زود ازدواج کنم میخواهم درسم را تمام کنم ماستری شروع کنم بعداً هم پدرم برایم وعده داده که کمکم میکند یک تجارت را شروع کنم من برنامه های مهم تر از ازدواج کردن را دارم مادرم با آرامش گفت ولی من دوست دارم ترا در لباس سفید عروسی ببینم ببین این خانواده خیلی خوب هستند.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته کوچک اسلام قسمت بیست ششم
اونشب منو ساناز اونقدر #منتظر موندیم تا
مهمونی تموم بشه و نشد که خوابمون برد....😐 با صدای #اذان صبح بیدار شدم ، دیگه توی این مدت عادت کرده بودم خودکار بیدار میشدم واسه #نماز😅
رفتم وضو گرفتم و برگشتم به اتاقم ، ساناز هنوز خواب بود ، #نماز صبح رو خوندم و مثل بقیه روزها چندصفحه #قرآن تلاوت کردم .... رفتم تا ببینم کیوان اومده یا نه ...
در اتاقش در زدم و رفتم داخل ، سلام کردم گفت: علیک سلام ! خوبی گفتم : الحمدالله ، کجا بودی دیشب؟ گفت: اومدم خونه دیدم سرصداس فهمیدم مهمونیه ، منم دوباره رفتم ، یه ساعت پیش برگشتم ... گفتم : آها ، اونوقت کجا بودی #شب خان داداش؟ گفت: برو ببینم بچه جون ، اینقدر منو سوال پیج نکن برو حاضر شو بری #مدرسه ... تکیه دادم به کمد اتاقش و گفتم : نچ ! زوده هنوز... کیوان قیافه شو مهربون کرد و گفت : خواهر گلم! تشریف ببرید اتاق تون ، یکاری انجام بدین تا وقت مدرسه تون برسه ،
#مزاحم منم نشید کار دارم...
گفتم : بله ، این شد یه چیزی باید با من اینجوری حرف بزنی...
کیوان گفت: چشم ، بفرما برو شما
دیگه تصمیم گرفتم بیشتر مزاحمش نشم برم دنبال کارم😁😂
داشتم میرفتم که یهو برگشتم گفتم: کیوان چیکار داری که اینقد #اصرار داری برم ؟
کیوان دیگه کلافه شده بود😐چشاشو ریز کرد با حرص گفت: میخوام درس بخونم خیرسرم،برو اینقدر حرصم ندهههه...
گفتم : باشه میرم 😕داغ میکنی چرا...
از اتاق کیوان اومدم بیرون ،میدونستم الان داره از دستم حرص میخوره😂ولی اشکال نداره آدم یه خواهری عین کیانا نداشته باشه اصلا حوصله ش سرنمیره😌
کم کم داشت به تایم #مدرسه نزدیک میشد ، ساناز و بیدار کردم و گفتم زنگ بزنه به سارا تا لباس و #کتاب هاشو بیاره براش و تا اونموقع #صبحونه بخوریم و حاضر بشیم واسه #مدرسه...
سر #صبحونه خوردن طبق عادت بسم الله الرحمن الرحیم گفتم ،ساناز عجیب نگاهم کردم😳
گفتم : چیه ! #مسلمان در حال #صبحونه خوردن ندیدی؟😁
گفت: بخور اینقدر حرف نزن بچه جون
( چرااا همه بهم میگن بچه جون عه، البته اونموقع که ۱۲ سالم بود ، الان که ۱۸ سالمه هم میگن😐😂😂)
خلاصه سارا وسایل ساناز رو آورد و هر سه تامون حاضر بودیم ، #تقاب قشنگ مو که شده بود بخشی از وجودم پوشیدم😍بعدش هم #چادرمشکی
تمام مدت سارا و ساناز داشتن عجیب نگاهم میکردن سارا گفت: خودتو اینجوری میپیچونی ، خفه نمیشی؟

گفتم : نه ، خیلی ام راحتم😌 اونروز مدرسه مثل روز قبل عادی بود ،چون زودتر از بقیه میرفتیم اونقدر کسی نبود که #نقاب مو ببینه و بخواد مسخره کنه😕
جز معلم ها که توجه نمیکردم به نگاه های پرسوال شون😅 توی کلاس #نقابم رو در آوردم ولی #چادر نه ، سرم توی کتاب بود و هنوز همه نیومده بودن که یهو چادرم از پشت کشیده
شد.... بلند شدم تا ببینم کیه ، دوتا دختر بودن که نشناختمشون... گفتم : این چه کاری بود کردین؟ یکی از اون دخترا گفت: به به خانوم تروریست مدرسه ... گفتم: درست حرف بزن ، من نمیشناسم تون اونوقت اومدین و همچین رفتاری میکنید ، دختره گفت: هییییس🤲 یکی از اونا کیف مو از روی میز برداشت ،هرکار کردم نتونستم ازش پس بگیرم ، بازش کردن و #نقاب مو از داخلش در آورد بهش گفتم: بدش به من... دختره گفت : بزار ببینم این چیه؟😳
هرکار کردم نتونستم ازشون بگیرم😔اونا دونفر بود و من یکی ، از منم بزرگتر بودن😐 یکی از دخترا گفت : ایییییش ، واقعا اینو میپوشی ؟ گفتم : به تو هیچ ربطی نداره پسش بده ... دختره گفت : اوه اوه ،خانوم کوچولو عصبانی شد ،مهتاب کیف شو بده وگرنه الان گریه ش میگیره بچه😏 کیفم رو از دستش کشیدم ولی نقابم هنوز دستش بود ، گفتم : اگه همین الان نقابمو بهم پس ندی ، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی... دختره گفت: #نقاب؟ پس اسمش اینه... دختره هیچ جوره نقابمو بهم نمیداد،عصبانیم کرده بود😣
چندتا از همکلاسی هام اومدن و اون دخترا رو از کلاس بیرون کردن اما نقابم رو بهم ندادن😔 دوستام نمیتونستن بفهمن اون #نقاب چقدر واسم مهم بود ،فقط میخواستن اون دخترا بهم آسیبی نزنن ، دیگه واقعا مدرسه مون بی
سر و پا شده بود😒 تا زنگ تفریح تو خودم بودم و منتظر بودم تا برم و از اون دخترای بی ادب #نقاب مو پس بگیرم.... آخ اگه میرفتم حساب شونو
میرسیدم.... بی ادبا😒 #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
══❈═₪❅❅♦️🦋♦️══❈═₪❅❅

ای کاش کمی می فهمیدیم

ای کاش می فهمیدیم،مردی که به
خانواده اش اهمیت میدهد
#زن۰زلیل نیست.

زنی که کارمند است و یا به هر دلیلی
کار میکند،
#بی۰سرپرست نیست.



‎کسی که با لحجه مادری اش صحبت میکند،
#دهاتی نیست.

پسری که اهل گردش و تفریحات سالم است،
#لات نیست.

دختری که به هر دلیلی ناراحت است
#شکست۰عشقی ‌نخورده.

کسی که همیشه شاد است،
#شیرین۰عقل نیست.

کسی که بدنبال پیشرفت است،
#پول۰پرست نیست

کسی که دنبال حقش است،
#خودخواه نیست.

کسی که مهربان است،
#احمق نیست.

کسی که بیکار است،
#بی۰حوصله نیست.
و
کسی که ...........
ای کاش فقط کمی می فهمیدیم
آن موقع بود که جامعه برایمان
#گلستان میشود

#اندکی۰تفکرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گاهی زود دیر میشه
بودن ها همیشگی نیست
قدر دان باشیم

یه استادی داشتیم می‌گفت:
وقتی جوون بودم خودمو فریب می‌دادم.
با خودم می‌گفتم هنوز وقت هست به پدرم محبت کنم.
هنوز در آینده وقت زیادی دارم که مامانمو ببرم رشت حال و هواش عوض شه
پس گفتم الان درس می‌خونم که مایه افتخارشون باشم.
من خوندم و مایه افتخار شدم
ولی تخمینم اشتباه بود و اونقدر فرصت نداشتم
می‌گفت: زندگی چیزی نیست جز تخمین و حدسیات اشتباه
در لحظه زندگی کنید تا حسرت‌های بزرگ نداشته باشید
می‌گفت: شصت سالگی خیلی تلخ و عجیبه
سخت نگیرید تا اون موقع راحت بخوابید و کمتر گریه کنید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


برای آدم‌هایی که آزارتان می دهند ،
آرزوهای ِ خوب کنید!
آری...
آرزو کنید آنقدر غرق در خوبی هایِ زندگی شوند و خیر و نیکی در لحظه هایشان جاری باشد ،
که وقتی به خودشان می آیند ،
اصلا دیگر بدی را بلد نباشند ..
بیشتر ِ آدمهایی که آزار می دهند ،
شاید یک روزی ، یک جایی ،
زخمی خورده اند و مرهمی نیافته اند
و تنها راه ِ گذر از این زخم را ،
در آزار دادن ِ دیگران جسته اند ..
با رفتار متقابل ، چنین شخصیتی از خودتان نسازید ..
این یک شعار نیست ،
و اصلا لزومی ندارد
جوابِ بدی را با خوبی بدهید ،
اتفاقا برای مدتی آن ها را از حق ِ داشتن ِ خودتان محروم کنید ؛
اگر جواب بدی را دستِ کم با سکوت بدهید و در دلتان آرزوهای ِ نیک برای فرد ِ مقابل کنید،
شما خوشبخت ترین انسانید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈نهم: بند، اغلال، زنجير و كوبيدن اهل دوزخ

خداوند براي اهل دوزخ زنجير، شلاق و آلات کوبيدن را تدارك ديده است.

نزد ما غل و زنجيرها و آتش سوزان دوزخ است. و همچنين خوراك گلوگيري و عذاب دردناكي موجود است. المزمل 12-13
اغلال به گردن آنها انداخته مي شود

 
و ما غل و زنجيرها را به گردن كافران مي اندازيم و ايشان را روانه دوزخ مي سازيم. آيا به آنان جزائي جز (جزاي) كارهائي كه مي كرده اند داده مي شود؟
سبا -33
«خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُكُوهُ»
الحاقة: 30 - 32
خدا به فرشتگان نگهبان دوزخ دستور مي فرمايد: او را بگيريد و به غل و بند و زنجيرش كشيد. سپس او را به دوزخ بيندازيد. سپس او را با زنجيري ببنديد و بكَشيد كه هفتاد ذراع درازا دارد. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند براي اهل دوزخ چكش هاي آهنيني تدارك ديده است. چكش هائي هستند كه بر سر مجرمان فرو كوفته مي شوند، در حالي كه آنها قصد خروج از دوزخ را دارند.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂

🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

🍃جوانی مادرش را پیش دندانپزشک برد ؛ دندانپزشک از او خواست تا رنگ مناسب دندان انتخاب کند
پسر گفت : هررنگی میخواهی بگذار چون این پیرزن /است و بزودی می میرد.
بعد از یک هفته جوان مرد .
سبحانک ربی ما اعظمک

🍃ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده می کرد
چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد واسماعیل میگفت : به آنچه فرمان داده شدی عمل کن
و هردوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیا است.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃هنگامی که نوح دعا کرد:
" انی مغلوب فانتصر "
گمان نمیکرد الله متعال بشریت را بخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت ؛ همه این گریه ها بخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از رب العالمین به او و پسرش
* پس به پروردگارت اعتماد کن *

🍃ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد وقتی عذر خواهی کرد و صدا زد:
* لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین*
الله تعالی فرمود : او را استجابت کردیم واز غم و اندوه نجاتش دادیم
* پس به پروردگارت اعتماد کن*


🍃زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد
صاعقه ای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوار های زندان امر نفرمود تا راه را بسوی یوسف باز کند
بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد
* پس به پروردگارت اعتماد کن*

به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و بدان بالای هفت آسمان پروردگار حکیم و کریم است

🍃ماگروهی هستیم که اگر دنیا برایمان سخت و تنگ شد درهای آسمان برایمان گشوده می شود
پس ؛
* چگونه ناامید می شویم ...؟ *


🍃وقتي كه به پروردگارت اعتماد كردي و با تمام اميد او را بر حق خود قرار دادي ؛ هيچ ترس و هراس و نگراني بر خود راه مده كه او برترین و بهترين كارساز بندگانش هست.
حسبنا الله و نعم الوكيل
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جهان انعکاس باورهای توست😇

جهان شما بر اساس باورهایتان شکل میگیرد، باورها افکاری هستند که بارها و بارها تکرار شده و در ضمیر ناخودآگاه شما ثبت شده و به یقین تبدیل شده اند.

💰 اگر باور داری کار پیدا کردن سخت است جهان به تو ثابت میکند کار پیدا کردن سخت است.

💰 اگر باور داری هر روز فرصت ثروتمند شدن بیشتری بدست می آوری جهان به تو ثابت میکند که هرروز راههای زیادی برای ثروتمند شدن ایجاد میشود.

💰 اگر باور داشته باشی که زندگی سخت است جهان به تو ثابت میکند که زندگی واقعا سخت است.

بنابراین جهان انعکاس باورهای ماست و چیزهایی را در دایره تجربیاتمان قرار میدهد که ما آنها را باور داریم💰💰حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿
🌬
زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....

درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...

بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است

تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی

آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشبخت کسی است که رابطه ی میان خود وخدا را درست کند ........

هر کس رابطه ی میان خود و خدا را درست کند خداوند رابطه ی او با مردم را بهبود می بخشد.......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر کس با بی امری خدا بخواهد خشنودی و تمجید مردم را بدست آورد ، از سوی همان مردم مذمت و نکوهش خواهد شد
#داستان: نجات یک عنکبوت....

چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خیلی آرام حركت ميكرد گويی مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت ميدهم."

يك دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه‌لای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: "قول ميدهم به تو ؟آسيبی نزنم".
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعی كرد لابه‌لای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نميخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدی."

درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه:
كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نميزديم تا چند لحظه‌ی ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👤باربارا دی‌آنجلس
تا زمانی که در قید حیات هستی، حتما گرفتار مشکلات و چالش‌ها خواهی شد و این کاملاً طبیعی است؛ اما تنها کاری که باید انجام بدهی این است که در برخورد با مشکلات انعطاف پذیر باشی و به جای اینکه آنها ترا کنترل کنند، تو آنها را کنترل کن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ذکر هفته

بسمِ اللَّهِ الَّذي لا يضرُّ معَ اسمِهِ شيءٌ في الأرضِ ولا في السَّماءِ وَهوَ السَّميعُ العلیم

🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️عجایب هفت گانه مادر

💎۱- نیم ساعت نشستن در کنار مادر معادل ۶ جلسه با داکتر روانی مجرب است.

💎۲- از نظر علمی؛ مادر هنگام در آغوش گرفتن، امواج صمیمی از خود ساطع (هویدا) می‌کند، باعث می شود شما متفکر تر، پایدار تر و با اطراف‌یان‌ تان وحدت یابید.

💎۳- مادر تنها موجودی است؛ که در مواقع بدی و بدبختی دارای حسگر، پیش بینی کننده است. پس اگر مانع رفتن یا بیرون رفتن شما شد، حتا اگر برای پیاده روی هم باشد، تعجب نکنید.

💎 ۴- از نظر علمی وقتی مادر دستش را روی محل درد در بدن شما می گذارد، بلافاصله شبیه شفا است. حتا درمانگر روان تان هم است.

💎 ۵- فقط مادر است؛ که خودش می‌تواند از شما باج بگیرد، اگرچه هم موضوع ضروری نباشد.

💎 ۶- مادر می تواند با دعای خود مسیر سرنوشت را نسبت به شما تغییر دهد.(خوب یا بد)

💎۷- مادر تنها موجودی است؛ که با ترفند نمی تواند احساس شما را در مقابل خود جعل کند.

خداوند همه مادران را که در قید حیات‌اند، حفظ و مادران را که وفات کرده‌اند، بیامرزد! 💌
نتیجه: به نظر من این عجایب هفت‌گانه مادر از عجایب هفت‌گانه جهان ارزشمندتر، مهم‌تر و عالی‌تر است.🔮
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝
هر کس به طریقی بالا می آید !
یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
یکی دستش را در جیب دیگری .

دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش

در آخر کسی در جای خود نمی ماند
همه بالا می روند

مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چه‌چیزی به دست آوردیم، روی چه چیزی پا گذاشته ایم و چه چیز
را به چه قیمت از دست دادیم

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کوﺩﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﺳﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻠﺴﯿﻢ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮐﺎﻫﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ .
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ " ﻣﺮﺩﯼ " ﺗﺤﺼﯿﻠﮑﺮﺩﻩ ‏ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ ‏ﺷﺪ ، ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
" ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻋﻘﻞ ﺯﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺴﺖ ‏ ﻧﺼﻒ ﺍﺳﺖ ‏.
ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻋﻘﻠﺖ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ
ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﺪ ؟
ﺍﺯ ﻏﺬﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻧﺎﻗﺺ !

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/01 18:44:01
Back to Top
HTML Embed Code: