Telegram Web Link
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_10
👼قسمت دهم

رامین گفت چندتا اسم از قبل انتخاب کردیم تاببینم چی میشه.مهسا گفت کاش اسمش و بذاری مسعود به یاد برادرت یا بذارید سهراب به یادپدرت!! مادرشوهرم گفت نه بذارید مسعود پسرم جوان مرگ شد اسم اون رو بذارید من فقط نگاه رامین میکردم از عصبانیت پتو رو فشار میدادم .بعداز پیشنهاد مهسا برای گذاشتن اسم مسعود روی‌ پسرم فقط منتظر بودم ببینم رامین چی میگه مامانم پیش دستی کرد گفت خدا رحمت کنه جفتشون رو روحشون شاد مطمئنا یاد و خاطرشون همیشه هست ولی مهسا جان صبح اقا رامین رفتن برای گل پسرشون شناسنامه گرفتن و اسمشم گذاشتن رایان البته پیشنهاد مریم بود و اقا رامین چون عاشق همسر و پسرش هست احترام گذاشت به نظر مریم و رفتن به همین اسم شناسنامه گرفت بعد نگاه رامین کرد.رامینم سریع گفت اره مامان اسمش گذاشتیم رایان مادرش گفت به سلامتی نامدار باشه ولی مهسا از عصبانیت و جواب به موقع مامانم به خودش میپیچید هیچی نمیگفت اون لحظه تو دلم قند اب شد قربون صدقه مامان میرفتم، مامانم برای مهسا ومادرشوهرم شیرینی و چای اورد مادر رامین برداشت تشکر کرد ولی وقتی جلوی مهسا گرفت گفت ما تازه خرما حلوا رو از توخونمون جمع کردیم نمیتونیم شیرینی بخوریم.مامانم گفت این شیرینی پسر برادرشوهرته که الان حکم برادرت رو داره بردار تو رودربایستی یدونه برداشت گذاشت تو بشقاب ولی بازم نخوردش ده دقیقه ای نشست جلوتر از مادرشوهرم رفت بعد ازا اینکه مادر رامین هم رفت نگاه مامانم کردم یه لبخند بهم زد خیلی خوشحال بودم ولی جلوی رامین به روی خودم نمیاوردم.رامین احترام مامانم روخیلی داشت و یه جورای مثل داداشم عباس و عمادم از مامانم حساب میبرد مامانم رو کرد به رامین گفت صبح برو شناسنامه رایان رو بگیر گفت چشم حتما.رامین وقتی رفت برای رایان شیرخشک بخره مامانم گفت مریم این جاری تو همیشه اینجوریه یا الان از مرگ پدرشوهرش ناراحته و اینجوری رفتار میکنه؟!

واسه اولین بار بامامانم راحت نشستم درددل کردم و کم بیش کارهای مهسار و بهش گفتم مامانم دعوام کرد که چرا تا الان چیزی بهش نگفتم دستاشو گرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شما از اولشم با این ازدواج مخالف بودی.مامانم گفت باید سنجیده رفتار کنی تو اون مدتی که مامانم پیشم بود تازه متوجه رفتارهای مهسا میشد و میدید چقدر به رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه ما بامامانم تقریبا دور بودمامانم گفت خونه رو میخوام بدم اجاره و بیام نزدیک شما یه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بود که بعد از اون همه غم غصه میشنیدم.میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصا توی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بود و مثل قبل حال حوصله نداشت.نزدیک چهلم پدر رامین بودکه یه شب مادرش مارو صدا کرد بریم پایین مامانم اون شب پیش ما بود من و رامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم رفتیم پایین مهسا هم بود.مادرشوهرم تا منو دید گفت نوه ام کو گفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگو مامانتم بیاد غریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون.

مادرشوهرم رو کرد به رامین و گفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکار کنی مهسا جای رامین گفت به نظر من یه بعدظهر سرخاک بگیرید فامیل درجه یک هم برای شام‌ بگید بیان خونه.رامین ساکت بود که مامانم گفت شاید به من ربطی نداشته باشه ولی بهتره تالار بگیرید چون مریم با این بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده مهسا جانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه.مهسا گفت اخه خرج تالار زیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خدا چندسال زحمت کشیده فکر کنم ارزشش بیشتر ازاین حرفهاست پدر زحمت کش بودن مگر اینکه بحث ارث میراث باشه که فکر میکنیدحیف میل کردنه.با این حرف مامانم مهسا اب دهنش پرید توگلوش شروع کرد به سرفه کردن و رفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رو میزد.مادر رامینم حرف مامانم رو تاییدکرد و قرار شد یه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعداز چهلم ما لباس مشکیهامون رو از تنمون دراوردیم مامانم خونه رو داده بود اجاره و با کمک رامین کوچه بالای ما خونه اجاره کرده بود.حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد.مهسا میخواست با دوستش سالن بزنه و به رامین گفته بود چند جا براش دنبال سالن باشه و اینم بهانه جدیدش بود واسه حرص دادن من،به توصیه مامانم من زیاد حساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسا بدم.بعده چند ماه مهسا یه سالن با دوستش اجاره کرد سالگرد مسعودم گرفتن.ازوقتی سالن زده بود خیلی به خودش میرسید و تیپهای جدید میزد و هروقت به من میرسید طوری نگاهم میکردکه انگار از پشت کوه امدم رفتارهاش از دید من بیشتر جلف بود تا شیک و بقول خودش باکلاس بودن کارشم گرفته بود و مشتری زیاد داشت.

#ادامه_دارد..(فردا شب)
#پندانه٦۴

شش قانونی که زندگی را خلاصه می‌کند:

۱- هرچقدر از خدا فاصله گرفتید، به همان‌اندازه به‌وسیلۀ مردم مجازات‌ می‌شوید!

۲- آغازی که خدا را راضی نسازد، پایانش خود شخص را هم راضی نخواهد کرد!

۳- ناامیدی از طرفی به سراغ‌تان می‌آید که به‌خاطر آن نافرمانی خدا را کرده‌اید!

۴- بگذارید تا هرطور که خدا بخواهد بیاید، امید است آن‌طور که شما می‌خواهید به‌دست آید!

۵- آنچه که موجب اذیت‌تان می‌شود را رها کنید!

۶- به‌خاطر خدا اشک بریزید، بعد با تمام قدرت و توانایی‌تان نزد مردم بروید! ❤️

اللهم صلی علی محمد وآل محمدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

📚 دو حکایت زیبا و خواندنی

💟
#حکایت_اول

روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.

فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر بگویند!

..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄•

💟
#حکایت_دوم

روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...

سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (75)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 علی مرتضی همسر فاطمه (رضی‌الله عنهما)

ایشان پسرعموی پیامبرﷺ و مادرش فاطمه بنت اسد اولین زن هاشمی نسب است، علی(رضی‌الله‌عنه) ده سال قبل از بعثت، متولد شد سپس در خانۀ پیامبرﷺ پرورش یافت، وی اولین شخص عرب و غیرعرب است که با پیامبرﷺ نماز خوانده است.
یکی از ده نفری که به بهشت بشارت داده شده، اولین نوجوانی بود که اسلام آورد، در روز هجرت پیامبرﷺ به قهرمانیِ شگرفی دست زد، در هر جنگی پرچم اسلام را در دست داشت، فاتح خیبر و قهرمان اسلام بود.

🔸 دوری پدر و دختر

فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به خانۀ بخت رفته و منزل او از منزل پدر دور بود؛ این مسئله بر پدر و دختر گران است و در آتش دوری از یکدیگر در گداز بودند.
چند باب منزل از حارثه بن نعمان(رضی‌الله‌عنه) در همسايگی پيامبرﷺ قرار داشت او بی‌درنگ نزد پيامبرﷺ آمد و گفت: من دريافتم كه شما می‌خواهيد فاطمه(رضی‌الله‌عنه) در كنار شما و در همسايگی شما قرار داشته باشد اين چند باب منزل از آن من است و نزديک‌ترين خانه‌های بنی‌نجار به شما همين منازل هستند ای رسول خدا! من و تمام دارایی‌های من از آن خدا و رسولﷺ اويند.
يقيناً همان مالی كه از من در خدمت شما و مورد استفاده شما قرار دارد، نزد من محبوبتر از آن مالی است كه خودم شخصاً از آن استفاده می‌كنم.
رسول اللهﷺ فرمودند: راست می‌گويی خداوند در مال و جان شما بركت عنايت فرمايد.
بعد از اين مرحله پيامبرﷺ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) را به همسايگی خود آورده و در يکی از منازل حارثه اسكان داد.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.
- دختران پیامبرﷺ. محمد علی قطب.
وقتی دوستی یا عزیزی غم بزرگی دارد
تو هم سهمت را از این غم خواهی گرفت
این دل به دل راه داشتن‌ها فقط برای خوشی و ابراز محبت نیست،از غم او هم به دلت راهی هست چه بسا هموارتر از شادی‌هایش
هر جا که خیال و قلبت تعلقی به آن داشه باشد سهمی از غم‌های آن‌جا هم همیشه برایت کنار گذاشته شده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه ی آدم ها در گوشه های پنهان ذهنشان
کسی را دارند که از استشمام عطر بودنش جان می گیرند
هر صبح به هوایش بیدار می شوند
تمام روز با خیالش قدم می زنند و
هر شب خاطره هایش را به آغوش می کشند
به هوای همین یک نفر ها،ست که می شود نفس کشید ؛ زندگی کرد
می شود بی هوا ،از ته دل خندید و  به شریان خسته ی  جهان ،امید تزریق کرد
این یک نفرها،به آدم انگیزه ی روییدن می دهند
انگیزه ماندن و قد کشیدن و مسافر آفتاب شدن ...
این ها زندگی را برای آدم ترجمه می کنند
باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم
باید مراقب این یک نفرها باشیم

🍃◍⃟🌸‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹ویدئو نشید جدید

💌درباره غزه

🎤خواننده : شمس الدین سرودی

🔷 اجرای زنده در مراسم شهر سوران - شهریور ۱۴۰۳


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هشتم

سخنان‌اش هم‌چون خنجرِ درست در قلب‌ام فرود می‌آمد و من سکوت کرده بودم، رب‌ام را سوگند که از خودم خجالت کشیدم.
دیگر آن‌جا ایستادن را جایز ندانسته و یک راست از جا برخاسته راهِ عمارت را در پیش گرفتم که در میان راه اسم‌ام را صده زده گفت:
_دوباره فرار کن بانوی سرکش من!
نگاه‌ام را به عقب دوخته گفتم:
_با اتمام رسیدن این دفترچه هرچه بخواهی انجام می‌دهم، حتیَ اگر برایم بگویی بمیر هم می‌میرم؛ فقط بگذار تمام شود این نوشته‌ها...!
گویا با این سخن من خوشحال شده بود که گفت:
_بی‌صبرانه منتظرم بانوي عصیانگر من!
او خندید و من هم راهِ عمارت را در پیش گرفته و مشغول خواندن ادامه‌ای نوشته‌های ثریا خانم شدم، یعنی واقعا کی بود آن ثریا خانم؟

#ثریا.....

نمی‌دانم مرا با چه مقیاسی سنجیده است.
من همان‌ عصیانگر بانوي او هستم؛ اما او مرا چون دیوانه‌ای پنداشته است.
خودش را از دیدگان‌ام ناپدید ساخته تا باشد که مرا با این کار خود زجر دهد.
ندانست که این غیابت ناگهاني او مرا از پا در آورد.
حالا نمی‌خواهم برای لحظه‌ای هم غافل شوم از این حس عذاب‌آور!
لباس‌هایم را یکی پس‌ از دیگرِ داخل بقچه‌ای گذاشته و آماده از اتاق خارج شدم.
یک هفته گذشته بود و یک هفته‌ای عذاب‌آور برای من بود.
نبود!
یک هفته می‌شد که نبود و حتیَ به خانه نیز سر نزده بود، پس از آن شبِ نکاح هیج احوالِ از سویش ندارم و این حس عذاب وجدان رهايي نمی‌داد مرا...
همه می‌دانستند؛ اما به روی خود نمی‌آوردند تا مبادا من ناراحت شوم.
دوباره با یادش در چشمان‌ام اشک حلقه بست.
آهسته لب زده گفتم:
_کجایی مجاهد؟!
هنوز حرف‌ام به اتمام نرسیده بود که حفصه‌ خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همان‌گونه که نفس‌، نفس می‌زد بسویم نگاه کرده گفت:
_ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟
سرم را به نشانه‌ای رضایت تکان داده گفتم:
_بلی تمام شد؛ کارِ داشتی حفصه؟!
با لب‌خندِ کوچکِ گفت:
_ما همه آماده هستیم این بقچه‌ای لباس خود را بردار و یک راست سوار اولین موتر شو...
خیره بسویش نگاه کرده گفتم:
_مگر تو نمی‌آیی با من؟
+ ثریا چقدر سوال می‌پرسی برو عجله کن من هم بعد از گرفتن لباس‌هایم می‌آیم.
فقط بسویش نگاه کرده، بی‌هیچ حرفِ از خانه خارج شده و یک راست راهِ اولین موتر را در پیش گرفتم.
در عقب را باز کرده همان‌گونه که بقچه‌ای لباس‌هایم را آن‌جا می‌گذاشتم.
صدایی شخصِ به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:
_بیا و در کنارم بنشین!
با چشمان متحیر نگاه‌ام را به دولت‌خان دوخت‌ام، وای خودش بود.
همانِ که یک هفته‌ای کامل احوالِ از سویش نداشتم؛ ناخودآگاه اخمِ میانِ جبین‌ام قرار گرفت.
با همان بقچه‌ای لباس از موتر پیاده شدم و در را نیز محکم بسته دوباره راهِ خانه را در پیش گرفتم.
هم از دیدن‌اش خوشحال بود و هم‌ برای این غیابت یک هفته‌ای او دلخور و ناراحت بودم، آخر کجا بود این یک هفته؟
مگر ندانست چه سخت گذشت برایم.
گلویم دوباره بغض کرده بود، دست‌ام کشیده شد و به آغوش دولت‌خان پرت شدم.
قطره‌ اشکی از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده خودم را کنار کشیدم از آغوش‌اش!
بسویم مغموم نگاه کرده گفت:
_سوار موتر شو...
در صدایش اوج التماس، ناراحتی و دلتنگی بود، سرم را تکان داده و پیشتر از او قدم گذاشتم.
به دستور او درست در کنارش نشستم، تا بدانم چیست خودرو با سرعت از جا کنده شده به راه افتاد.
همان‌گونه که رانندگی می‌کرد، آهسته گفت:
_دلتنگ‌ام نشده بودی بانو؟
بسویش نگاه کردم، چه می‌گفتم؟
می‌گذاشتم سخنان‌ام حال آشفته‌ای دلم را فاش سازد؛ یا آن که سعی در بی‌خیال بودن می‌کردم.
‌گفتم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و نهم

‌گفتم:
_نه!
خندیده گفت:
_این نه‌ای شما را بلی تعبیر می‌کنم.
گفتم:
_خیره به مقابل خود باش مجاهد!
+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.
چرا همانند قبل این خنده‌هایش عصبی‌ام نمی‌کرد، چرا با دیدن این لب‌خند او من هم خوشحال بودم؟
مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.
اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.
دوباره نگاه‌اش به صورت‌ام بود که گفتم:
_مجاهد عصبی‌ام نکن!
خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!
با این حرف‌اش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.
زمان به سرعت می‌گذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.
راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.
با آن حال وارد محله‌ای آن‌ها شدیم آن‌جا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.
چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آن‌جایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصره‌ی افراد مجاهدین بود.
با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آن‌جا بودم.
بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه‌، آن‌‌جا که چهار اطراف آن با گل‌های زیبایی مزين شده بود.
چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.
من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.
همه‌ باهم یک‌جا وارد خانه‌ای بزرگ شدیم.
مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی می‌کردم حتیَ از کنار دولت‌خان تکان نخوردم.
‌در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصله‌ای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچک‌ترین حرفِ را نیز به زبان نمی‌آورد.
چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:
_هی مجاهد!
+ بگو!
بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:
_این مرد کی است صورت‌اش هم چه شبیه تو است.
+ یعنی زیباتر از من است؟
صدایش عصبی به نظر می‌رسید.
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_استغفرالله چه داری می‌گویی؛ مگر من هم‌چین حرفِ زدم‌؟!
بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:
_تازه وقتی آدم هم‌چنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن‌ است نگاه‌اش را به نامحرم بدوزد.
یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همین‌حالا وقت‌اش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.
لب‌خندِ گوشه‌ای لب‌اش به وضوح مشخص بود.
سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:
_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!
زیر لب‌ آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همه‌چی قشنگ است.
صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.
این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!
که گفت:
_برادرم است.
ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا می‌میری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!
بعد هم بی‌هیج درنگِ از مقابل چشمان‌اش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.
حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

📚
#داستان۰کوتاه

فلمینگ، یک کشاورز فقیر اسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.

روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.

پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متر

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈منظم و محترم است.
📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.
📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.
📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.
📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.

" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۳۴
موضوع  هر چی خدا بخواهد، همان می‌شود...

سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پندآموز 💖

📍❗️✍🏻به الله متعال ایمان داشته باش و دَرقــلبت را به روے شیطان قفل ڪن......

📍⚡️❗️قلـب انسان تنها به یاد الله آرامش خواهد داشت، قلبـے ڪه به یاد الله متعال باشد مطمّن باش هرڪَز نخواهد شڪست .....

📍💞❗️ضامن سلامتیش سازنده اش ومالڪ دنیا وآخرت است ، قال الله تعالئ یا بنئ آدم👇🏻

🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺

🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد ،آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرند🌸

🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ )🌺

🌸وکسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند ، برای شان خوشی است، وبازگشتگاه نیکو دارند🌸

🍃سوره رعد آیه ۲۸و۲۹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس بدان نام ویاد اَلله متعال باآرامش ومهربانیش مالڪ و آرامش دهنده دلهاست
🌸✍🏻دندونی که لقه رو باید کشید......

🌸✍🏻 اولش درد داره ، بعدش حس خالی بودن جاش رو اعصابته ، بعدش انگار نه انگار روزی اونجا بوده.....

این حکایت بعضی آدم است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم


مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.

یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.

نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه‌ روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث‌ شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم


ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی‌ بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده‌ بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!

رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم‌ بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت‌ روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.

یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.

#ادامه_دارد...(فردا شب)
علیکم السلام و رحمه الله

سوال: آیا گوشت کوسه و نهنگ یا وال و خرچنگ.حلال هست؟

الجواب باسم ملهم الصواب

✍️ از دیدگاه شرعی و فقه احناف؛ از میان آبزیان و حیوانات دریایی، فقط خوردن ماهی با تمامِ انواعِ آن در صورتی که به آفتی مرده باشند، جایز است و سایر حیوانات دریا و سمک طافی (طافی به آن ماهی گفته می شود که بدون عامل خارجی با مرگ طبیعی در آب بمیرد و سپس به صورت وارونه روی آب قرار گیرد)، از حلّت مستثنی می باشند.

🔸شایان ذکر است برای این که حیوان دریایی جزو ماهیان قلمداد شود، باید این چهار ویژگی را داشته باشد: 1- دارا بودن ستون مهره ها (فقرات). 2-آبزی بودن .3- شناکردن با باله یا باله ها. 4- تنفس کردن با آبشش.


بنابر دیدگاه فقه احناف، از میان حیوانات دریایی فقط ماهی حلال است و بس.

با توجه به مطلب فوق:

🔺 نهنگ حلال است؛ زیرا نهنگ از اقسام ماهی‌ها است.
قابل ذكر است: مراد از نهنگ همان وال و حيوان معروف و شناخته شده با اين نام است.
آن چه صاحب فرهنگ دهخدا برای نهنگ معانی ديگر مانند تمساح، كروكديل و اسب آبی ذكر نموده است شامل حكم فوق نمی‌شود؛ زيرا تمساح، كروكديل و اسب آبي حرام‌اند و فقط ماهی حلال است و طبق تحقيق نهنگ از اقسام ماهی‌های بزرگ است.
🔺 در مورد میگو، علامه محمدتقی عثمانی حفظه الله تعالی، بعد از تحقیق می‌نویسند: قول جواز ارجح معلوم می‌شود؛ البته باز هم بنا بر اختلاف اجتناب احوط و اولی است.
🔺 خرچنگ از خانواده‌ی ماهی‌ها نیست و حرام است.

والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/03 04:38:26
Back to Top
HTML Embed Code: