.
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺐ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : وزیر عاقل....
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و یکم
بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!
لبخند کوچکِ در لبان خستهای او جان گرفته گفت:
_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.
سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.
نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آنگونه بیحال بود و دستاش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!
چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوهای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم.
سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.
با آوای نگران پرسیدم:
_دولتخان؟!
با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!
حس میکردم گونههایم رنگ گرفته؛ چون نگاهام به دستاش خورد نفسام حبس شد.
عرق سرد از صورتام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!
همانگونه که مقابل دیدهگان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:
_دولتخان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام داده؟
آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دستاش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:
_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب میشوم.
دستاش را کنار زده گفتم:
_چگونه خوب میشوی نگاه این حالا خود را...
ازجا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.
گریه داشتم برای او و این گریهها سابقه نداشت، یعنی آنقدر دل نازک شده بودم که میگریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.
گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.
حس میکردم بند، بند وجودم درد میکند و میتوانستم آن درد را احساس نمایم.
بسترهای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد.
نه!
این دلام آرام نمیگرفت، میوهها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهاناش میگذاشتم.
او با همان لبخند نظارگر حال من بود.
خودش همه را نمیخورد که اگر یک لقمهای را او برداشته بود، لقمهای دیگر را در دهان من میگذاشت.
با گفتن اینکه دیگر نمیخورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.
در گوشهای نشسته و فقط نظارهگر حال او بودم.
چشماناش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریهای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:
_ثریا!
از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولتخان!
صدایش عصبی شده بود با همانحال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:
_مگر تو کنیز من هستی که اینچنین سخن میگویی؟!
آنجا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.
#دولتخان....
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیقخان برایش دردسر ساز بود.
اینکه بعد از ازدواج چه کارهای انجام داده میتوانست هیچکسِ نمیدانست.
آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانهای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.
او از این آگاه بود که صدیقخان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.
اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام میدهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.
من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمیشناختم، فقط آن چشمان سرکش او حالام را از خود بیخود مینمود.
در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمیکردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود.
هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دلنگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.
همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این قلب کوچکاش برای من جا باز کرده بود.
نگاههایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمیزد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و یکم
بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!
لبخند کوچکِ در لبان خستهای او جان گرفته گفت:
_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.
سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.
نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آنگونه بیحال بود و دستاش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!
چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوهای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم.
سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.
با آوای نگران پرسیدم:
_دولتخان؟!
با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!
حس میکردم گونههایم رنگ گرفته؛ چون نگاهام به دستاش خورد نفسام حبس شد.
عرق سرد از صورتام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!
همانگونه که مقابل دیدهگان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:
_دولتخان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام داده؟
آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دستاش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:
_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب میشوم.
دستاش را کنار زده گفتم:
_چگونه خوب میشوی نگاه این حالا خود را...
ازجا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.
گریه داشتم برای او و این گریهها سابقه نداشت، یعنی آنقدر دل نازک شده بودم که میگریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.
گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.
حس میکردم بند، بند وجودم درد میکند و میتوانستم آن درد را احساس نمایم.
بسترهای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد.
نه!
این دلام آرام نمیگرفت، میوهها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهاناش میگذاشتم.
او با همان لبخند نظارگر حال من بود.
خودش همه را نمیخورد که اگر یک لقمهای را او برداشته بود، لقمهای دیگر را در دهان من میگذاشت.
با گفتن اینکه دیگر نمیخورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.
در گوشهای نشسته و فقط نظارهگر حال او بودم.
چشماناش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریهای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:
_ثریا!
از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولتخان!
صدایش عصبی شده بود با همانحال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:
_مگر تو کنیز من هستی که اینچنین سخن میگویی؟!
آنجا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.
#دولتخان....
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیقخان برایش دردسر ساز بود.
اینکه بعد از ازدواج چه کارهای انجام داده میتوانست هیچکسِ نمیدانست.
آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانهای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.
او از این آگاه بود که صدیقخان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.
اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام میدهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.
من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمیشناختم، فقط آن چشمان سرکش او حالام را از خود بیخود مینمود.
در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمیکردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود.
هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دلنگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.
همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این قلب کوچکاش برای من جا باز کرده بود.
نگاههایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمیزد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃
بخونین قشنگه♥️
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود که:
با وجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
میگفت که کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی ... چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
میگفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم... صبح صبحانهای میخوریم، بعد برمیگـردم به زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه "عکس" گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم که بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو که گفتـه بودی به یاد دارم...
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها به عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد که:
اگه راستش رو بخوای "بیشتر" از مادرم برای خودم خوشحالم که از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو بردهام...!!
⭕️قوانینِ خوب رو دوست دارم... برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون های قشنگ بذارید؛ بعدا حسرت قانون های گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👤 از خاطراتِ مهندس آوانسیان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بخونین قشنگه♥️
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود که:
با وجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
میگفت که کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی ... چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
میگفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم... صبح صبحانهای میخوریم، بعد برمیگـردم به زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه "عکس" گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم که بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو که گفتـه بودی به یاد دارم...
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها به عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد که:
اگه راستش رو بخوای "بیشتر" از مادرم برای خودم خوشحالم که از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو بردهام...!!
⭕️قوانینِ خوب رو دوست دارم... برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون های قشنگ بذارید؛ بعدا حسرت قانون های گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👤 از خاطراتِ مهندس آوانسیان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی1
⛵️قسمت اول
( بسیار زیبا و عبرت انگیز)
❣زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانید
🌼🍃حکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،،
🌼🍃 ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند،
و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صل الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.
🌼🍃چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.
🌼🍃هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.
آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.
🌼🍃بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.
🌼🍃در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.
🌼🍃زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.
🌼🍃دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.
🌼🍃آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.
وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی1
⛵️قسمت اول
( بسیار زیبا و عبرت انگیز)
❣زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانید
🌼🍃حکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،،
🌼🍃 ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند،
و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صل الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.
🌼🍃چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.
🌼🍃هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.
آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.
🌼🍃بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.
🌼🍃در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.
🌼🍃زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.
🌼🍃دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.
🌼🍃آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.
وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی2
⛵️قسمت دوم و پایانی
🌼🍃کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.
🌼🍃در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.
🌼🍃به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.
🌼🍃پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.
🌼🍃روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.
🌼🍃آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.
مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی از جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.
🌼🍃دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.
🌼🍃سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.
🌼🍃سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.
🌼🍃و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید:
🌼🍃(وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)
❣ هر كس هم از خدا بترسد و پرهيزگاري كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائي را براي او فراهم ميسازد و به او از جائي كه تصوّرش نميكند روزي ميرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است .👌
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی2
⛵️قسمت دوم و پایانی
🌼🍃کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.
🌼🍃در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.
🌼🍃به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.
🌼🍃پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.
🌼🍃روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.
🌼🍃آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.
مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی از جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.
🌼🍃دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.
🌼🍃سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.
🌼🍃سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.
🌼🍃و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید:
🌼🍃(وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)
❣ هر كس هم از خدا بترسد و پرهيزگاري كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائي را براي او فراهم ميسازد و به او از جائي كه تصوّرش نميكند روزي ميرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است .👌
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 خواهر مؤمنم
تو هم بگو هوشیارم
شیخ الاسلام ابن تیمیه رحمه الله می فرماید:
هیچ چیزی واجب تر و ضروری تر برای زن مومن بعد از ادا کردن حق خدا و رسولش از ادا کردن حق و حقوق همسرش نیست.
یعنی بعد از ادا کردن حق و حقوق خداوند ادا کردن حق و حقوق شوهر مهمترین کار برای زنان مؤمن است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂مجموع الفتاوى ج32ص260
تو هم بگو هوشیارم
شیخ الاسلام ابن تیمیه رحمه الله می فرماید:
هیچ چیزی واجب تر و ضروری تر برای زن مومن بعد از ادا کردن حق خدا و رسولش از ادا کردن حق و حقوق همسرش نیست.
یعنی بعد از ادا کردن حق و حقوق خداوند ادا کردن حق و حقوق شوهر مهمترین کار برای زنان مؤمن است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂مجموع الفتاوى ج32ص260
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از الله متعال درخواست مي كنم
كه به همه ي ما توفيق دهد؛
كه در ظاهر و باطن از پيامبر ﷺ
اطاعت كنيم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
كه به همه ي ما توفيق دهد؛
كه در ظاهر و باطن از پيامبر ﷺ
اطاعت كنيم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قیام #نماز_نشسته
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام
نمازنشسته برای چه اشخاص جایزاست؟
شخص همه کارهای خانه حتی خرید روهم انجام میده پیاده روی زیاد میکنه موقع نماز که میشه نماز را نشسته اونم هر دو پارو دراز میکنه میگه زانوم درد میکنه که سجده رو نشسته میخونه و فقط اندکی خودشو خم میکند؟
نماز این فرد جایز است؟
والله اعلم
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در فقه حنفی، نماز نشسته تنها در صورتی جایز است که فرد نتواند ایستاده نماز بخواند. ایستادن در نماز یکی از ارکان نماز است و بدون عذر جایز نیست که فرد نماز خود را نشسته بخواند.
و وضعیت جسمانی فرد ممکن است به گونهای باشد که راه رفتن یا انجام کارهای روزمره برایش ممکن باشد، اما به دلیل مشکلات خاص (مثل درد زانو)، خم شدن یا ایستادن و برخواستن در نماز برای او دشوار باشد. در چنین حالتی، اگر واقعاً خم و راست شدن در نماز برای فرد به دلیل درد شدید یا عذر شرعی مشکل است، خواندن نماز نشسته جایز است.
در کتاب "الفتاوى الهندیة"، جلد 1، صفحه 72 ذکر شده:
"ومن کان یقدر علی القیام، ولکنه لا یقدر علی الرکوع أو السجود یصلی قاعدًا ویومیء إیماءً للسجود والركوع."
ترجمه: «کسی که قادر به ایستادن است، ولی نمیتواند رکوع یا سجده کند، میتواند نشسته نماز بخواند و به رکوع و سجده اشاره کند.»
در این حالت، اگر فرد نمیتواند به صورت عادی خم شود یا به طور کامل سجده کند، میتواند نماز را نشسته بخواند و به جای سجده، به اندازهای که میتواند خم شود. حتی اگر شخص بتواند راه برود یا کارهای روزمرهاش را انجام دهد، به دلیل عذر مثل درد زانو، نشستن و انجام نماز به شیوهای که به بدن او آسیب نرساند، مجاز است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱/ربیعالاول/۱۴۴۶
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام
نمازنشسته برای چه اشخاص جایزاست؟
شخص همه کارهای خانه حتی خرید روهم انجام میده پیاده روی زیاد میکنه موقع نماز که میشه نماز را نشسته اونم هر دو پارو دراز میکنه میگه زانوم درد میکنه که سجده رو نشسته میخونه و فقط اندکی خودشو خم میکند؟
نماز این فرد جایز است؟
والله اعلم
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در فقه حنفی، نماز نشسته تنها در صورتی جایز است که فرد نتواند ایستاده نماز بخواند. ایستادن در نماز یکی از ارکان نماز است و بدون عذر جایز نیست که فرد نماز خود را نشسته بخواند.
و وضعیت جسمانی فرد ممکن است به گونهای باشد که راه رفتن یا انجام کارهای روزمره برایش ممکن باشد، اما به دلیل مشکلات خاص (مثل درد زانو)، خم شدن یا ایستادن و برخواستن در نماز برای او دشوار باشد. در چنین حالتی، اگر واقعاً خم و راست شدن در نماز برای فرد به دلیل درد شدید یا عذر شرعی مشکل است، خواندن نماز نشسته جایز است.
در کتاب "الفتاوى الهندیة"، جلد 1، صفحه 72 ذکر شده:
"ومن کان یقدر علی القیام، ولکنه لا یقدر علی الرکوع أو السجود یصلی قاعدًا ویومیء إیماءً للسجود والركوع."
ترجمه: «کسی که قادر به ایستادن است، ولی نمیتواند رکوع یا سجده کند، میتواند نشسته نماز بخواند و به رکوع و سجده اشاره کند.»
در این حالت، اگر فرد نمیتواند به صورت عادی خم شود یا به طور کامل سجده کند، میتواند نماز را نشسته بخواند و به جای سجده، به اندازهای که میتواند خم شود. حتی اگر شخص بتواند راه برود یا کارهای روزمرهاش را انجام دهد، به دلیل عذر مثل درد زانو، نشستن و انجام نماز به شیوهای که به بدن او آسیب نرساند، مجاز است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱/ربیعالاول/۱۴۴۶
#لب #پیشکش
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم
حکم گرفتن پولی که خونواده ی دختر از پسر میگیرند و میگند که برای خود دختر لباس و وسایل میخریم چیه به اصطلاح بلوچی بهش میگن لبّ حکمش رو اگه امکانش هست با دلیل ذکر کنید چون سوال پرسیده شده ودلیل خواستن.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مذهب حنفی، هدایا و اموالی که خانواده دختر از داماد دریافت میکنند به عنوان یک «رسم» یا «هدیه» تلقی میشود و بستگی به عرف و توافق میان طرفین دارد. بهطور کلی، اگر این مال به عنوان هدیه یا مهر اضافه از طرف داماد داده شود، از لحاظ شرعی در صورتی که با رضایت طرفین باشد، گرفتن آن مانعی ندارد. اما اگر بهعنوان یک شرط اجباری مطرح شود و داماد مجبور به پرداخت شود، و جدای از مهریه باشد میتواند از نظر شرعی مشکلساز باشد، چون در اصل مهریه، آن چیزی است که شرعاً تعیین شده و اضافه بر آن نباید با اجبار طلب شود.
در فقه حنفی، اصل این است که مرد موظف به پرداخت مهریه به زن است، و خانواده زن حقی بر اموال داماد ندارند مگر اینکه خود داماد از روی رضایت چیزی به آنها بدهد.
و اگر قسمتی از مهریه است اشکالی شرعی ندارد و در ملکیت و اموال زن داخل است و والدین دختر هم در صورت رضایت دختر خود اجازه استفاده از آن هدایا و .... را دارند.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
قال فی الدر: أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده(لانه رشوة). رد المحتار علی الدر المختار، کتاب النکاح، باب المهر،4/305، اثر: ابن عابدین، وفات:1252 ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
و فی البحر: ولو أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده لانه رشوة. البحر الرائق، کتاب النکاح، باب المهر،3/325، اثر: ابن نجیم، وفات:970 ه.ق، ط: مکتبه رشیدیه.
در فتاوای منبع العلوم آمده است: سؤال: 1- بفرمایید که مطابق شریعت مقدس«پیشکش»که بعضی از عوام«شیربها»می گویند و آن را می گیرند، فراموش نشود که در بلوچی«لَب»می گویند درست است یا خیر؟ جواب: ....این مسأله چند صورت دارد:...سوم اینکه بعد از عقد بستن، ولی امر یا زن انکار کرد که تا این قدر پول یا چیزی دیگر زاید از مهریه به من نمی دهی زن را به تو سپرد نمی کنم، این هم رشوت و حرام است. فتاوای منبع العلوم، کتاب النکاح، باب ما یتعلق بالمهر و النفقة،6/416، اثر: محمد عمر سربازی، وفات: 1428 ه.ق، ط: ایرانشهر، سرباز، کوه ون
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم
حکم گرفتن پولی که خونواده ی دختر از پسر میگیرند و میگند که برای خود دختر لباس و وسایل میخریم چیه به اصطلاح بلوچی بهش میگن لبّ حکمش رو اگه امکانش هست با دلیل ذکر کنید چون سوال پرسیده شده ودلیل خواستن.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مذهب حنفی، هدایا و اموالی که خانواده دختر از داماد دریافت میکنند به عنوان یک «رسم» یا «هدیه» تلقی میشود و بستگی به عرف و توافق میان طرفین دارد. بهطور کلی، اگر این مال به عنوان هدیه یا مهر اضافه از طرف داماد داده شود، از لحاظ شرعی در صورتی که با رضایت طرفین باشد، گرفتن آن مانعی ندارد. اما اگر بهعنوان یک شرط اجباری مطرح شود و داماد مجبور به پرداخت شود، و جدای از مهریه باشد میتواند از نظر شرعی مشکلساز باشد، چون در اصل مهریه، آن چیزی است که شرعاً تعیین شده و اضافه بر آن نباید با اجبار طلب شود.
در فقه حنفی، اصل این است که مرد موظف به پرداخت مهریه به زن است، و خانواده زن حقی بر اموال داماد ندارند مگر اینکه خود داماد از روی رضایت چیزی به آنها بدهد.
و اگر قسمتی از مهریه است اشکالی شرعی ندارد و در ملکیت و اموال زن داخل است و والدین دختر هم در صورت رضایت دختر خود اجازه استفاده از آن هدایا و .... را دارند.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
قال فی الدر: أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده(لانه رشوة). رد المحتار علی الدر المختار، کتاب النکاح، باب المهر،4/305، اثر: ابن عابدین، وفات:1252 ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
و فی البحر: ولو أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده لانه رشوة. البحر الرائق، کتاب النکاح، باب المهر،3/325، اثر: ابن نجیم، وفات:970 ه.ق، ط: مکتبه رشیدیه.
در فتاوای منبع العلوم آمده است: سؤال: 1- بفرمایید که مطابق شریعت مقدس«پیشکش»که بعضی از عوام«شیربها»می گویند و آن را می گیرند، فراموش نشود که در بلوچی«لَب»می گویند درست است یا خیر؟ جواب: ....این مسأله چند صورت دارد:...سوم اینکه بعد از عقد بستن، ولی امر یا زن انکار کرد که تا این قدر پول یا چیزی دیگر زاید از مهریه به من نمی دهی زن را به تو سپرد نمی کنم، این هم رشوت و حرام است. فتاوای منبع العلوم، کتاب النکاح، باب ما یتعلق بالمهر و النفقة،6/416، اثر: محمد عمر سربازی، وفات: 1428 ه.ق، ط: ایرانشهر، سرباز، کوه ون
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یادمون باشه خدا مهمانِ قلب های وسیعه
هر چی قلب های ما از کینه پر باشه سهم ما از خدا کمتره
هر چی حسادت بیشتر ،، جای خدا در قلب ما تنگ تر
هر چی قلب های ما جای حسرت های روزهای گذشته باشه جای کمتری برای خداست
یه همتی کنیم و هر چی حسرت ،، حسادت ،، کینه ،، ناامیدی،، نامهربانی و بدی هست رو از قلبمون دور کنیم و منتظر دیدارِ خدا باشیم😍
😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر چی قلب های ما از کینه پر باشه سهم ما از خدا کمتره
هر چی حسادت بیشتر ،، جای خدا در قلب ما تنگ تر
هر چی قلب های ما جای حسرت های روزهای گذشته باشه جای کمتری برای خداست
یه همتی کنیم و هر چی حسرت ،، حسادت ،، کینه ،، ناامیدی،، نامهربانی و بدی هست رو از قلبمون دور کنیم و منتظر دیدارِ خدا باشیم😍
😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨
✍🏻 بعضی کلمات هستند که علی رغم بی رحمی و سنگینیشان؛
در دهان سبُک میچرخند و تو بیخیالانه بر زبانشان میآوری
سپس فراموش میکنی آنچه را که گفتهای اما آنکه آنها را میشنود، هرگز فراموششان نمیکند
و به درازای عمر بمانند زخمی بر قلبش میماندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگفت: کلمات هم آدم میکُشند
حواستان باشد قاتل روح کسی نباشید
✍🏻 بعضی کلمات هستند که علی رغم بی رحمی و سنگینیشان؛
در دهان سبُک میچرخند و تو بیخیالانه بر زبانشان میآوری
سپس فراموش میکنی آنچه را که گفتهای اما آنکه آنها را میشنود، هرگز فراموششان نمیکند
و به درازای عمر بمانند زخمی بر قلبش میماندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگفت: کلمات هم آدم میکُشند
حواستان باشد قاتل روح کسی نباشید
✨
✍🏻 روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر میگذاشتم و چطور میدیدم که آدمها، یکی یکی از جهانم حذف میشدند، آنان که پیش از این عزیزترین کسان من بودند.
روزی برایت خواهمگفت که نباید به شلوغی اطرافت نگاه کنی، روزهای سخت به تو ثابت خواهد کرد که چقدر تنها و بدون پشتوانهای.
روزی برایت خواهمگفت که جز خودت نباید روی هیچکس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشتهای روزگار نایستادهباشی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر میگذاشتم و چطور میدیدم که آدمها، یکی یکی از جهانم حذف میشدند، آنان که پیش از این عزیزترین کسان من بودند.
روزی برایت خواهمگفت که نباید به شلوغی اطرافت نگاه کنی، روزهای سخت به تو ثابت خواهد کرد که چقدر تنها و بدون پشتوانهای.
روزی برایت خواهمگفت که جز خودت نباید روی هیچکس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشتهای روزگار نایستادهباشی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
#نـقش_زن_در_دین_اسلام....
زن ها بخشی از جامعه اسلامی را تشکیل میدهند، هر زن حق و حقوق خود را دارد.
حتی فکر کردن به اینکه (زن) ضعیف تر از مرد است نیز اشتباه است.
بیشتر اوقات ما مشاهده گر زنهای قوی در کشور خود بودیم حتی قوی تر از مرد ها... زنها بهترین هستند در وظیفه های مختص به خودشان.
حتی اگر نگاهی به دین مبارک خود بیندازیم میبینم که، در دین مبارک اسلام با قاطعیت کامل گفته شده است که حقوق مرد و زن مساوی هست، و همانطور در کلام ﷲ مجید نیز ذکر شده است که آموختن علم و دانش بر مرد و زن مسلمان فرض است.
در امر کسب و کار و تجارت نیز همسر اول پیامبر گرامی ما محمد «ص» تاجر بودند، از لحاظ جهاد جنگ و شهادت، اولین شهید در راه اسلام بی بی سمیه بودند....
گذشته از بحث آزادی خواهی و مدرنیته بودن اگر به دین اسلام نگاه کنیم همیشه حق اولیت با مردان نیست.
در دین مبارک اسلام قهرمان هر قصه مرد نیست!!!
من با اطمینان کامل میگویم که قهرمان قصه من مادرم است.
#مروه مقامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن ها بخشی از جامعه اسلامی را تشکیل میدهند، هر زن حق و حقوق خود را دارد.
حتی فکر کردن به اینکه (زن) ضعیف تر از مرد است نیز اشتباه است.
بیشتر اوقات ما مشاهده گر زنهای قوی در کشور خود بودیم حتی قوی تر از مرد ها... زنها بهترین هستند در وظیفه های مختص به خودشان.
حتی اگر نگاهی به دین مبارک خود بیندازیم میبینم که، در دین مبارک اسلام با قاطعیت کامل گفته شده است که حقوق مرد و زن مساوی هست، و همانطور در کلام ﷲ مجید نیز ذکر شده است که آموختن علم و دانش بر مرد و زن مسلمان فرض است.
در امر کسب و کار و تجارت نیز همسر اول پیامبر گرامی ما محمد «ص» تاجر بودند، از لحاظ جهاد جنگ و شهادت، اولین شهید در راه اسلام بی بی سمیه بودند....
گذشته از بحث آزادی خواهی و مدرنیته بودن اگر به دین اسلام نگاه کنیم همیشه حق اولیت با مردان نیست.
در دین مبارک اسلام قهرمان هر قصه مرد نیست!!!
من با اطمینان کامل میگویم که قهرمان قصه من مادرم است.
#مروه مقامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈چهارم: به رو (چهره) كشانيدن
✴يکي ديگر از انواع عذاب درد آميز اين است که کافرين را بر رويشان مي کشانند:
❇«إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلَالٍ وَسُعُرٍ * يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ» القمر: 47 - 48
✴(قطعاً گناهكاران، گمراه و ديوانه و گرفتار آتشند. روزي داخل آتش، بر رخساره، روي زمين كشيده مي شوند (و بديشان گفته مي شود:) بچشيد لمس و پسوده دوزخ را).
❇و آنچه که به عذاب و ناراحتي آنها مي افزايد اين است که آنها با زنجيرهاي محکمي بسته شده اند:
❇ كساني كه كتابهاي آسماني و چيزهائي را كه به همراه پيغمبران فرو فرستاده ايم تكذيب مي دارند، به زودي نتيجه شوم كار خود را خواهند فهميد. آن زمان كه غلّها و زنجيرها در گردن دارند و روي زمين كشيده مي شوند. در آب بسيار داغ برافروخته و سپس در آتش تافته مي گردند.
(غافر 70 تا72)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ
👈چهارم: به رو (چهره) كشانيدن
✴يکي ديگر از انواع عذاب درد آميز اين است که کافرين را بر رويشان مي کشانند:
❇«إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلَالٍ وَسُعُرٍ * يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ» القمر: 47 - 48
✴(قطعاً گناهكاران، گمراه و ديوانه و گرفتار آتشند. روزي داخل آتش، بر رخساره، روي زمين كشيده مي شوند (و بديشان گفته مي شود:) بچشيد لمس و پسوده دوزخ را).
❇و آنچه که به عذاب و ناراحتي آنها مي افزايد اين است که آنها با زنجيرهاي محکمي بسته شده اند:
❇ كساني كه كتابهاي آسماني و چيزهائي را كه به همراه پيغمبران فرو فرستاده ايم تكذيب مي دارند، به زودي نتيجه شوم كار خود را خواهند فهميد. آن زمان كه غلّها و زنجيرها در گردن دارند و روي زمين كشيده مي شوند. در آب بسيار داغ برافروخته و سپس در آتش تافته مي گردند.
(غافر 70 تا72)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_13
👼قسمت سیزدهم
من دو روز پشت سرهم کلاس داشتم و نمیتونستم امار دقیق مهسا رو بگیرم میخواستم زیرنظر بگیرمش شاید اطلاعات بیشتری به دست بیارم.پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زود رفت مهسا هم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رو میذاره خونه خواهرش بعد میره سالن منم توی اون فاصله رایان رو اماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم و به بهانه خرید رایان رو گذاشتم پیشش رفتم تو مسیری که مهسا میره وایسادم کمی بعد مهسا از جلوم رد شد اروم راه افتادم بافاصله که منو نبینه هرچند داشت با موبایلش حرف میزد واصلا حواسش به اطرافش نبود رفت سمت سالنش رفت تو بعد از چند دقیقه هم شریک کاریش امد.بیست دقیقه ای منتظر موندم میخواستم دیگه برگردم که مهسا اومد بیرون بماند که با صورت بدون میکاپ رفت تو ولی وقتی امد بیرون انگار میخواست بره عروسی سوار ماشینش شد وحرکت کرد.پشت سرش بازم با فاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام و سرچهار راه نزدیک خونه خاله ام وایساد.طولی نکشید که محسن اومد سوار شدن رفتن. تا یه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمز و گمشون کردم به اجبار برگشتم خونه ولی دیگه از رابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف و هرکاری بامحسن حرف بزنم.
اون شب انقدر فکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بود گفت مریم چته انگار باخودت درگیری دوسه بار تودهنم امد ماجرا رو بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم.صبح به محسن زنگ زدم گفتم کاری پیش امده و میخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جا خورد ولی چیزی نگفت
نزدیک بعدظهر محسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرار گذاشتم که ببینمش.رایان رو اماده کردم با خودم بردمش توی ماشین منتظر بودم که محسن امد زد به شیشه و سلام کرد گفتم بیا بشین وقتی نشست رایان و بغل کرد مشغول بازی باهاش شد گفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد.نگاهش کردم گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه از سوالم جا خورد گفت هیچی گفتم حاشا نکن خودم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسید محسن یه کم خودش رو جمع و جور کرد گفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کرد گفتم تو متوجه هستی چی داری میگی گفت اره من و مهسا حرفهامون رو زدیم گفتم خاله خبر داره؟محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رو احساس میکردم که تصمیمش جدیه.گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگر کسی ببینه برداشت بدی میکنه.محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکر کنه دارم دخالت میکنم چون مثل روز برام روشن بود که ازنظر اخلاقی و سلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خورد بود میدونستم برم همه چی رو لو میدم و اگر جلوتر از محسن من قضیه رو پخش میکردم فردا هر اتفاق بدی میفتادو به خواسته اش نمیرسید از چشم من میدیدن.دو روزی ازاین قضیه گذشته بودیه روز که توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگ زدخیلی عصبانی بود فقط داد میزد بد و بیراه نثار مهسا میکرد.بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام رو گرفتم صداش گرفته بود معلوم بود گریه کرده به روی خودم نیاوردم که از چیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شد گفت بروبه جاریت بگو دست ازسر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتار میکنم.گفت محسن پاش رو کرده تو یه کفش که مهسا رو میخوام.
من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسر من مجرده من براش ارزوها دارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسر من که جای برادر کوچیکترش هست.مهسا یه بچه داره دو سالم از محسن بزرگتر فقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شد گفتم خاله مقصر اصلی پسر خودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج.خاله ام گفت پسر من نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده از خونه رفته.خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شد خاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچند این وسط میدونستم تحریکهای مهسا هم بی تاثیر نیست خبرش به گوش رامین و مادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشد توی حرفهاش فهمید که اونم راضی نیست.رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرده بودن،خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدرمادر مهسا هم امده بودن.من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باشه حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهسا و خاله ام بودن اخر شب بود که خاله ام زنگ زد به مادرم و باناراحتی گفته بود حرفها زده شد وقرار ماه بعد عقد کنن از اینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..
#ادامه_دارد...
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_13
👼قسمت سیزدهم
من دو روز پشت سرهم کلاس داشتم و نمیتونستم امار دقیق مهسا رو بگیرم میخواستم زیرنظر بگیرمش شاید اطلاعات بیشتری به دست بیارم.پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زود رفت مهسا هم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رو میذاره خونه خواهرش بعد میره سالن منم توی اون فاصله رایان رو اماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم و به بهانه خرید رایان رو گذاشتم پیشش رفتم تو مسیری که مهسا میره وایسادم کمی بعد مهسا از جلوم رد شد اروم راه افتادم بافاصله که منو نبینه هرچند داشت با موبایلش حرف میزد واصلا حواسش به اطرافش نبود رفت سمت سالنش رفت تو بعد از چند دقیقه هم شریک کاریش امد.بیست دقیقه ای منتظر موندم میخواستم دیگه برگردم که مهسا اومد بیرون بماند که با صورت بدون میکاپ رفت تو ولی وقتی امد بیرون انگار میخواست بره عروسی سوار ماشینش شد وحرکت کرد.پشت سرش بازم با فاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام و سرچهار راه نزدیک خونه خاله ام وایساد.طولی نکشید که محسن اومد سوار شدن رفتن. تا یه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمز و گمشون کردم به اجبار برگشتم خونه ولی دیگه از رابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف و هرکاری بامحسن حرف بزنم.
اون شب انقدر فکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بود گفت مریم چته انگار باخودت درگیری دوسه بار تودهنم امد ماجرا رو بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم.صبح به محسن زنگ زدم گفتم کاری پیش امده و میخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جا خورد ولی چیزی نگفت
نزدیک بعدظهر محسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرار گذاشتم که ببینمش.رایان رو اماده کردم با خودم بردمش توی ماشین منتظر بودم که محسن امد زد به شیشه و سلام کرد گفتم بیا بشین وقتی نشست رایان و بغل کرد مشغول بازی باهاش شد گفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد.نگاهش کردم گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه از سوالم جا خورد گفت هیچی گفتم حاشا نکن خودم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسید محسن یه کم خودش رو جمع و جور کرد گفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کرد گفتم تو متوجه هستی چی داری میگی گفت اره من و مهسا حرفهامون رو زدیم گفتم خاله خبر داره؟محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رو احساس میکردم که تصمیمش جدیه.گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگر کسی ببینه برداشت بدی میکنه.محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکر کنه دارم دخالت میکنم چون مثل روز برام روشن بود که ازنظر اخلاقی و سلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خورد بود میدونستم برم همه چی رو لو میدم و اگر جلوتر از محسن من قضیه رو پخش میکردم فردا هر اتفاق بدی میفتادو به خواسته اش نمیرسید از چشم من میدیدن.دو روزی ازاین قضیه گذشته بودیه روز که توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگ زدخیلی عصبانی بود فقط داد میزد بد و بیراه نثار مهسا میکرد.بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام رو گرفتم صداش گرفته بود معلوم بود گریه کرده به روی خودم نیاوردم که از چیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شد گفت بروبه جاریت بگو دست ازسر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتار میکنم.گفت محسن پاش رو کرده تو یه کفش که مهسا رو میخوام.
من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسر من مجرده من براش ارزوها دارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسر من که جای برادر کوچیکترش هست.مهسا یه بچه داره دو سالم از محسن بزرگتر فقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شد گفتم خاله مقصر اصلی پسر خودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج.خاله ام گفت پسر من نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده از خونه رفته.خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شد خاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچند این وسط میدونستم تحریکهای مهسا هم بی تاثیر نیست خبرش به گوش رامین و مادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشد توی حرفهاش فهمید که اونم راضی نیست.رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرده بودن،خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدرمادر مهسا هم امده بودن.من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باشه حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهسا و خاله ام بودن اخر شب بود که خاله ام زنگ زد به مادرم و باناراحتی گفته بود حرفها زده شد وقرار ماه بعد عقد کنن از اینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..
#ادامه_دارد...