Telegram Web Link
⟮❪ کاش همه‌ی زن ها ؛
مردی را داشتند که عاشقشان بود.
مردی که حرف هایشان را می‌فهمید.
ظرافتشان را به جان می‌خرید ...
و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی وخاص
بودنشان تعریف می‌کرد.
و کاش مردها ؛
زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند،
که به آنها تکیه می‌کرد،و قبولشان می‌داشت.
آن وقت جهانمان پر می‌شد از ؛
زنانی که پیر نمی‌شدند ،
مردانی که سیگار نمی‌کشیدند ،
و کودکانی ؛
که انسان‌های سالمی می‌شدند
:) ❤️‍🩹🌿!"❫⟯

#نرگس_صرافیان_طوفان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
متأسفانه برخی از مادران به طور غیرمستقیم تصویر پدر را در چشم فرزندان خود مخدوش می‌کنند!

جملاتی مانند «به خاطر شما بر عیب پدرتان صبر کردم/ پدرتان را تحمل کردم و خودم را فدای شما کردم» را در زیر گوش‌شان تکرار می‌کنند.

بنابراین با شنیدن چنین عباراتی در ذهن کودکان شکل می‌گیرد که پدر آن‌قدر بد است که ماندن مادر در کنار پدر به مثابه‌ی یك «قربانی» است، بنابراین فرزندان قدر کاری را که پدر از نظر اخلاقی و مادی برای آن‌ها انجام می‌دهد را بزرگ نمی‌دانند!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

#ادامه بحث عذابی گدازنده

👈اهل دوزخ به رو در آتش انداخته مي شوند:

«وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» النمل: 90

(و كساني كه كارهاي ناپسند (چون شرك و معصيت) انجام مي دهند، به رو در آتش افكنده مي شوند (و بدان سرنگون مي گردند، و بديشان گفته  شود:) آيا جزائي جز سزاي آنچه مي كرديد (و معاصي و كفري كه مي ورزيديد) به شما داده مي شود).
🔥سپس آتش دوزخ صورت هايشان را بريان مي كند و براي هميشه آنان را مي پوشاند و به گونه اي كه ميان خود و آتش هيچ مانعي را نمي يابند

اندكي به اين منظره و صحنه هولناكي كه بدن را به لرزه در مي آورد نگاه کن

«يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ يَقُولُونَ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا» الأحزاب: 66

(روزي (را خاطر نشان ساز كه در آن) چهره هاي ايشان در آتش زير و رو و دگرگون مي گردد (و فريادهاي حسرت بارشان بلند مي شود و) مي گويند: اي كاش! ما از خدا و پيغمبر فرمان مي برديم (تا چنين سرنوشت دردناكي نمي داشتيم).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همانگونه كه گوشت روي آتش و ماهي در ماهتابه زير و رو كرده مي شود تا بريان شود، چهره هاي كفار نيز به همين صورت در آتش زير و رو كرده مي شوند. خداوند ما را از عذاب اهل دوزخ نجات بدهد و ما را از آن پناه دهد .
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_شانزدهم
اونروز بعد اینکه کیوان رو بیرون کردن پدرم رفت توی اتاقم ، اونجا چیزی پیدا نکرد چون من
#قرآن و #جانمازم رو توی اتاق کیوان میذاشتم ، رفت تو اتاق کیوان و تمام وسایل اتاقش رو بهم ریخت تا بلاخره #قرآن و #جانماز رو پیدا کرد😔 بهش گفتم : بابا لطفا بدش به من ...
گفت : هیچی نگو دختره ی دیوونه ، با دست خودت داری خودتو بدبخت میکنی گفتم : ولی
#اسلام خوشبختیه نه بدبختی
با صدای بلند گفت : بس کن ، اینقدر از
#اسلام حرف نزن برام ،دفعه ی دیگه صداتو بشنوم خفه ات میکنم....😔شنیدن این حرفها با اون لحن از پدرم واقعا برام سخت بود
داشت از اتاق کیوان میرفت بیرون که چشمش افتاد به لبتاپ کیوان ، رفت سراغش و بازش کرد ، میدونستم چیزای خوبی در انتظارم نیست... اون پوشه ها و فایل هارو پیدا کرد ، لبتاپ رو هم برداشت و رفت توی حیاط دنبالش رفتم ، تمام وسایل رو انداخت وسط حیاط حتی
#قرآن😔 سریع #قرآن رو برداشتم و گفتم: لطفا اینکارو نکن بابا.... ولی #قرآن رو از دستم کشید و بازومو گرفت ،بزور من رو برد توی اتاقم و درو روم قفل کرد 😔هرچقدر تقلا کردم و داد وبیداد راه انداختم که حداقل در اتاقو باز کنه متاسفانه جواب نداد....
همه رو صدا میزدم تا بلکه یکی به دادم برسه ... سارا از پشت در گفت : بس کن کیانا فایده یی نداره ، راهش اینه که حرفاتو پس بگیری و دیگه به
#اسلام فکر نکنی ...
به شدت از دست سارا عصبانی بودن چون واقعیتش تقصیر اون بود خب ، با عصبانیت گفتم : تو یکی ساکت شو هرچی میکشم از دست توعه ، رفتی خبر رسوندی بهشون که اینجوری بشه...
از پشت در صدای ساناز رو شنیدم که گفت : کلید َی َدک دارین؟ کجاس بیام درو باز کنم ، انگار پدرت قصد خوبی نداره ... وقتی این حرف رو شنیدم سریع رفتم سمت پنجره ، پدرم و عموم وایساده بودن و میخواستن آتیش روشن کنن و
#قرآن رو
بسوزونن ( استغفرالله😔بی دین بودن و نمیفهمیدن چه گناهی رو مرتکب میشن) سریع رفتم سمت در اتاق ، گفتم : ساناز دنبال کلید نباش ، خواهش میکنم نزار
#قرآن رو بسوزونن ، بخدا گناه بزرگیه .... تمام این حرفهارو با گریه داشتم میگفتم که ساناز گفت : متاسفم من نمیتونم کاری کنم...
حرفش واقعا ناراحت کننده بود برام ولی باز گفتم : ساناز اگه کیوان بفهمه مانع سوزوندن قرآنش نشدی واقعا بد میشه ، تو که نمیخوای کیوان ازت ناراحت بشه ، همین الانشم ازت دل زده شده نمیخوای که بدتر از این بشه ؟
#مسلمان نیستی ولی به #خدا که باور داری؟ تورو #خدا یکاری بکن نزار بسوزونن ، گناهش گردن همه مونه....
(شاید اونموقع حرفایی که به ساناز راجب کیوان گفتم درست نبود و نباید میگفتم ولی چاره یی نداشتم و میخواستم هرجوری شده مانع شون بشم )
ساناز گفت : صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم...
ساناز رفت پایین و من رفتم دم پنجره اشکهام سریع از روی گونه هام سرازیر میشد و هرچی ذکر و دعا بلد بودم میخوندم... گفتم :( یا الله نزار خانوادم بیشتر از این گناهکار بشن ، نزار
#قرآن رو آتیش بزنن😔 نمیخوام فردای قیامت شرمنده ی پیامبر و خالقم باشم که نتونستم از #قرآن محافظت کنم ، یا الله نمیخوام شرمنده ی تو باشم ، نزار شرمنده ی پیامبرم باشم ، یا الله سپردمش به خودت من رو شرمنده ی برادرم نکن ...) حواسم به بیرون نبود فقط با خدا راز و نیاز میکردم و نمیخواستم #قرآن عزیزم رو بسوزونن ... نمیدونم چقدر گذشت که ساناز در اتاقم رو زد و گفت : کیانا ! #قرآن رو سالم ازشون گرفتم ...
وقتی این حرف رو شنیدم همونجا گفتم : شکرا یا ربی...😍 واقعا خوشحال شدم ، از پشت در گفتم : ساناز اگه بدونی چقدررر خوشحالم کردی!!! واقعا ممنون .... دستام رو به آسمون بلند شد و شکر الله رو به جای آوردم و از
#خدا برای ساناز هم #هدایت خواستم...
ساناز گفت : در که قفله ! چیکارش کنم؟
گفتم: ببرش توی اتاق کیوان ، بزار تو قفسه های بالایی کتابخونه ش ولی قبلش بگو چجوری ازشون گرفتیش؟
گفت : خیلی سخت نبود ! بهشون گفتم بلاخره هر
#دین و مذهبی مقدسات خودش رو داره ، همونطور که ما دوست نداریم به مقدسات مون #توهین بشه خب #مسلمان ها هم دوست ندارن... لطفا #قرآن رو بدین بهم میبرمش یه جایی که دیگه دستشون بهش نرسه...
گفتم : همین؟
گفت : و یه سری چیزای دیگه خلاصه متقاعدشون کردم...
با ذوق گفتم : الله ازت راضی باشه ...اجرت با
#خدا .... ببرش همونجایی که بهت گفتم...
تا شب توی اتاق زندانی بودم و کسی سراغم رو نگرفت😔خیلی سخته که توی خونه ی خودت زندانی بشی و همه باهات غریبه بشن اما دلم خوش بود که میتونستم
#رضایت الله رو به دست بیارم ....
شب مادرم قفل درو باز کرد و برام شام آورد،دریغ از بیان کلمه یی... فقط سینی غذا رو گذاشت و رفت...
این خودش هم یک جور شکنجه بود😅من همش ۱۲ سالم بود و به شدت خانوادمو دوست داشتم و عادت به بی توجهی نداشتم و رفتارشون برام قابل تحمل نبود
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_9
👼قسمت نهم

پدر مادر رامین برای زایمان دخترشون رفتن شمال قرار بود دوهفته بمونن،مهسا کلاسهای ارایشگری میرفت و آرین رو ساعتهایی که نبود میبرد پیش خواهرش خدا روشکر از وقتی رانندگی یاد گرفته بود کمتر به رامین واسه کارهاش زنگ میزد خودش با ماشینش کارهاشو انجام میداد یه ارامش تقریبی تو رابطه من و رامین برگشته بود یک هفته ای از رفتن مادرشوهرم میگذشت یه روز صبح زود رامین بهم زنگ زد گفت مهسا‌ کلاس داره آرین رو چند ساعتی نگهدار‌ خواهرش نیست مثل اینکه مریض نمیتونه نگهداره گفتم باشه با اینکه میتونست این موضوع رو از خودم بخواد باز به رامین گفته بود نیم ساعتی گذشت مهسا با آرین اومدن ساک ارین رو بهم داد گفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتماد کردم با تعجب گفتم مگه قرار بلایی سرش بیارم که این حرف رو میزنی‌ ارین چهاردست پا میرفت خیلی هم شیطون بود‌ تا ظهر باهاش سرگرم بودم خستم کرده بود دعا میکردم زودتر مهسا بیادو ببرش هنوز ناهار‌ نخورده بودم احساس ضعف میکردم چند تا‌ اسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذا گرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست و پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش با‌هر بدبختی بود از تو گلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بود دراوردم رنگش سیاه شده بود گریه میکرد بغلش کردم چون دکمه رو به زور در آورده بودم گلوش زخم شده بود گریه میکرد منم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بود اگر بلایی سرش میومد چی؟ از شدت ترس و استرس دلم درد گرفته بود یه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تو اب دهنش خون بود زنگ زدم رامین اونم ترسیده بود همش میگفت حواست کجا بوده راه یکساعته رو نمیدونم چه جوری امده بود وقتی امد گفت ببریمش دکتر. درمانگاه نزدیکمون بود نشونش دادیم گفت چیز مهمی نیست دوسه روز دیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهار مهسا امد ارین خواب بود رامین گفت تو حرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکر کنه از رامین بابت نگهداری ارین تشکر میکرد رامین گفت من امروز زود امدم نتونستم سرکار غذا بخورم به مریم گفتم غذا گرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش رو کنده گذاشته دهنش تو گلوش گیر کرد مریم متوجه میشه کمکش میکنه و درش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکتر گفت چیز مهمی نیست.

مهسا گفت تو رو خدا الان حالش خوبه رامین گفت حالش خوبه نگران نباش.
اولین بار بود بعداز مدتها رامین بااین حرکتش دلم رو شاد کرد قرار بود مادرش اینا پنج شنبه بیان دیر کرده بودند. ساعت پنج به رامین زنگ زدن فورا بیا بیمارستان متاسفانه پدرشوهر و مادرشوهرم موقع برگشت از شمال تصادف میکنن پدرشوهرم فوت کرد و مادرشوهرم زخمی شد بود به هممون شوک وارد شدبود حال روز رامین گفتن نداشت در عرض یکسال هم برادرش رو از دست داده بود هم پدرش رو.دوباره خونه شلوغ شد در و دیوار پرشده بود ازبنر تسلیت اقوام. مراسم خاکسپاری و سوم برگزار شدیک هفته ای گذشته بود که مادرشوهرم ترخیص شد توی این مدت اینقدر مهمون رفت‌ و امد میکرد و ماهم مجبور بودیم پذیرایی کنیم واقعا خسته شده بودم،با امدن مادرشوهرم بازم رفت و امد عیادت کننده ها شروع شد سعی میکردم تا جایی که میتونم کمک کنم ولی بخاطر شرایطم گاهی نمیتونستم وقتی مینشستم مهسا شروع میکرد غرغر کردن که زیاد اهمیت نمیدادم،مادر رامین شرایط روحی درستی نداشت. افسردگی گرفته بودم یک‌ هفته ای به زایمانم مونده بود که مامانم خیلی بی سرصدا برام سیسمونی آورد همه چی خریده بود ولی بخاطر فوت پدرشوهرم ما مراسم سیسمونی دیدن رو برگزار نکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزار شد هفته بعد برای زایمان با مادرم و رامین رفتیم منو بستری کردن و بعد از سه ساعت بود که یه فرشته کوچولو رو دادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشد خیلی خوشگل و بامزه بود ازقبل با رامین اسمش رو رایان انتخاب کرده بودیم.

وقتی مرخص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم نمیخواستم رامین رو با مهسا تنها بذارم تازه داشت رابطه مون خوب میشد.وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبود البته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت از مهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم.همون شب مادر رامین امد دیدنم دلش خیلی شکسته بود پسرم رو بغل کرد بوسید تبریک گفت دو روز از زایمانم گذشته بود که مهسا تازه با مادرشوهرم امدن دیدن بچه.رامین و مامانمم بودن مهسا پسرم رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش و بابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن با گریه مهسا مادرشوهرمم زد زیرگریه مثلا امده بودسر بزنه!!مهسا رفت نشست رو مبل رو به رامین گفت راستی اقا رامین اسمش رو چی میخواید بذارید.

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_10
👼قسمت دهم

رامین گفت چندتا اسم از قبل انتخاب کردیم تاببینم چی میشه.مهسا گفت کاش اسمش و بذاری مسعود به یاد برادرت یا بذارید سهراب به یادپدرت!! مادرشوهرم گفت نه بذارید مسعود پسرم جوان مرگ شد اسم اون رو بذارید من فقط نگاه رامین میکردم از عصبانیت پتو رو فشار میدادم .بعداز پیشنهاد مهسا برای گذاشتن اسم مسعود روی‌ پسرم فقط منتظر بودم ببینم رامین چی میگه مامانم پیش دستی کرد گفت خدا رحمت کنه جفتشون رو روحشون شاد مطمئنا یاد و خاطرشون همیشه هست ولی مهسا جان صبح اقا رامین رفتن برای گل پسرشون شناسنامه گرفتن و اسمشم گذاشتن رایان البته پیشنهاد مریم بود و اقا رامین چون عاشق همسر و پسرش هست احترام گذاشت به نظر مریم و رفتن به همین اسم شناسنامه گرفت بعد نگاه رامین کرد.رامینم سریع گفت اره مامان اسمش گذاشتیم رایان مادرش گفت به سلامتی نامدار باشه ولی مهسا از عصبانیت و جواب به موقع مامانم به خودش میپیچید هیچی نمیگفت اون لحظه تو دلم قند اب شد قربون صدقه مامان میرفتم، مامانم برای مهسا ومادرشوهرم شیرینی و چای اورد مادر رامین برداشت تشکر کرد ولی وقتی جلوی مهسا گرفت گفت ما تازه خرما حلوا رو از توخونمون جمع کردیم نمیتونیم شیرینی بخوریم.مامانم گفت این شیرینی پسر برادرشوهرته که الان حکم برادرت رو داره بردار تو رودربایستی یدونه برداشت گذاشت تو بشقاب ولی بازم نخوردش ده دقیقه ای نشست جلوتر از مادرشوهرم رفت بعد ازا اینکه مادر رامین هم رفت نگاه مامانم کردم یه لبخند بهم زد خیلی خوشحال بودم ولی جلوی رامین به روی خودم نمیاوردم.رامین احترام مامانم روخیلی داشت و یه جورای مثل داداشم عباس و عمادم از مامانم حساب میبرد مامانم رو کرد به رامین گفت صبح برو شناسنامه رایان رو بگیر گفت چشم حتما.رامین وقتی رفت برای رایان شیرخشک بخره مامانم گفت مریم این جاری تو همیشه اینجوریه یا الان از مرگ پدرشوهرش ناراحته و اینجوری رفتار میکنه؟!

واسه اولین بار بامامانم راحت نشستم درددل کردم و کم بیش کارهای مهسار و بهش گفتم مامانم دعوام کرد که چرا تا الان چیزی بهش نگفتم دستاشو گرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شما از اولشم با این ازدواج مخالف بودی.مامانم گفت باید سنجیده رفتار کنی تو اون مدتی که مامانم پیشم بود تازه متوجه رفتارهای مهسا میشد و میدید چقدر به رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه ما بامامانم تقریبا دور بودمامانم گفت خونه رو میخوام بدم اجاره و بیام نزدیک شما یه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بود که بعد از اون همه غم غصه میشنیدم.میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصا توی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بود و مثل قبل حال حوصله نداشت.نزدیک چهلم پدر رامین بودکه یه شب مادرش مارو صدا کرد بریم پایین مامانم اون شب پیش ما بود من و رامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم رفتیم پایین مهسا هم بود.مادرشوهرم تا منو دید گفت نوه ام کو گفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگو مامانتم بیاد غریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون.

مادرشوهرم رو کرد به رامین و گفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکار کنی مهسا جای رامین گفت به نظر من یه بعدظهر سرخاک بگیرید فامیل درجه یک هم برای شام‌ بگید بیان خونه.رامین ساکت بود که مامانم گفت شاید به من ربطی نداشته باشه ولی بهتره تالار بگیرید چون مریم با این بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده مهسا جانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه.مهسا گفت اخه خرج تالار زیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خدا چندسال زحمت کشیده فکر کنم ارزشش بیشتر ازاین حرفهاست پدر زحمت کش بودن مگر اینکه بحث ارث میراث باشه که فکر میکنیدحیف میل کردنه.با این حرف مامانم مهسا اب دهنش پرید توگلوش شروع کرد به سرفه کردن و رفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رو میزد.مادر رامینم حرف مامانم رو تاییدکرد و قرار شد یه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعداز چهلم ما لباس مشکیهامون رو از تنمون دراوردیم مامانم خونه رو داده بود اجاره و با کمک رامین کوچه بالای ما خونه اجاره کرده بود.حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد.مهسا میخواست با دوستش سالن بزنه و به رامین گفته بود چند جا براش دنبال سالن باشه و اینم بهانه جدیدش بود واسه حرص دادن من،به توصیه مامانم من زیاد حساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسا بدم.بعده چند ماه مهسا یه سالن با دوستش اجاره کرد سالگرد مسعودم گرفتن.ازوقتی سالن زده بود خیلی به خودش میرسید و تیپهای جدید میزد و هروقت به من میرسید طوری نگاهم میکردکه انگار از پشت کوه امدم رفتارهاش از دید من بیشتر جلف بود تا شیک و بقول خودش باکلاس بودن کارشم گرفته بود و مشتری زیاد داشت.

#ادامه_دارد..(فردا شب)
#پندانه٦۴

شش قانونی که زندگی را خلاصه می‌کند:

۱- هرچقدر از خدا فاصله گرفتید، به همان‌اندازه به‌وسیلۀ مردم مجازات‌ می‌شوید!

۲- آغازی که خدا را راضی نسازد، پایانش خود شخص را هم راضی نخواهد کرد!

۳- ناامیدی از طرفی به سراغ‌تان می‌آید که به‌خاطر آن نافرمانی خدا را کرده‌اید!

۴- بگذارید تا هرطور که خدا بخواهد بیاید، امید است آن‌طور که شما می‌خواهید به‌دست آید!

۵- آنچه که موجب اذیت‌تان می‌شود را رها کنید!

۶- به‌خاطر خدا اشک بریزید، بعد با تمام قدرت و توانایی‌تان نزد مردم بروید! ❤️

اللهم صلی علی محمد وآل محمدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃

📚 دو حکایت زیبا و خواندنی

💟
#حکایت_اول

روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.

فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر بگویند!

..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄•

💟
#حکایت_دوم

روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...

سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (75)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 علی مرتضی همسر فاطمه (رضی‌الله عنهما)

ایشان پسرعموی پیامبرﷺ و مادرش فاطمه بنت اسد اولین زن هاشمی نسب است، علی(رضی‌الله‌عنه) ده سال قبل از بعثت، متولد شد سپس در خانۀ پیامبرﷺ پرورش یافت، وی اولین شخص عرب و غیرعرب است که با پیامبرﷺ نماز خوانده است.
یکی از ده نفری که به بهشت بشارت داده شده، اولین نوجوانی بود که اسلام آورد، در روز هجرت پیامبرﷺ به قهرمانیِ شگرفی دست زد، در هر جنگی پرچم اسلام را در دست داشت، فاتح خیبر و قهرمان اسلام بود.

🔸 دوری پدر و دختر

فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به خانۀ بخت رفته و منزل او از منزل پدر دور بود؛ این مسئله بر پدر و دختر گران است و در آتش دوری از یکدیگر در گداز بودند.
چند باب منزل از حارثه بن نعمان(رضی‌الله‌عنه) در همسايگی پيامبرﷺ قرار داشت او بی‌درنگ نزد پيامبرﷺ آمد و گفت: من دريافتم كه شما می‌خواهيد فاطمه(رضی‌الله‌عنه) در كنار شما و در همسايگی شما قرار داشته باشد اين چند باب منزل از آن من است و نزديک‌ترين خانه‌های بنی‌نجار به شما همين منازل هستند ای رسول خدا! من و تمام دارایی‌های من از آن خدا و رسولﷺ اويند.
يقيناً همان مالی كه از من در خدمت شما و مورد استفاده شما قرار دارد، نزد من محبوبتر از آن مالی است كه خودم شخصاً از آن استفاده می‌كنم.
رسول اللهﷺ فرمودند: راست می‌گويی خداوند در مال و جان شما بركت عنايت فرمايد.
بعد از اين مرحله پيامبرﷺ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) را به همسايگی خود آورده و در يکی از منازل حارثه اسكان داد.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.
- دختران پیامبرﷺ. محمد علی قطب.
وقتی دوستی یا عزیزی غم بزرگی دارد
تو هم سهمت را از این غم خواهی گرفت
این دل به دل راه داشتن‌ها فقط برای خوشی و ابراز محبت نیست،از غم او هم به دلت راهی هست چه بسا هموارتر از شادی‌هایش
هر جا که خیال و قلبت تعلقی به آن داشه باشد سهمی از غم‌های آن‌جا هم همیشه برایت کنار گذاشته شده است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه ی آدم ها در گوشه های پنهان ذهنشان
کسی را دارند که از استشمام عطر بودنش جان می گیرند
هر صبح به هوایش بیدار می شوند
تمام روز با خیالش قدم می زنند و
هر شب خاطره هایش را به آغوش می کشند
به هوای همین یک نفر ها،ست که می شود نفس کشید ؛ زندگی کرد
می شود بی هوا ،از ته دل خندید و  به شریان خسته ی  جهان ،امید تزریق کرد
این یک نفرها،به آدم انگیزه ی روییدن می دهند
انگیزه ماندن و قد کشیدن و مسافر آفتاب شدن ...
این ها زندگی را برای آدم ترجمه می کنند
باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم
باید مراقب این یک نفرها باشیم

🍃◍⃟🌸‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹ویدئو نشید جدید

💌درباره غزه

🎤خواننده : شمس الدین سرودی

🔷 اجرای زنده در مراسم شهر سوران - شهریور ۱۴۰۳


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هشتم

سخنان‌اش هم‌چون خنجرِ درست در قلب‌ام فرود می‌آمد و من سکوت کرده بودم، رب‌ام را سوگند که از خودم خجالت کشیدم.
دیگر آن‌جا ایستادن را جایز ندانسته و یک راست از جا برخاسته راهِ عمارت را در پیش گرفتم که در میان راه اسم‌ام را صده زده گفت:
_دوباره فرار کن بانوی سرکش من!
نگاه‌ام را به عقب دوخته گفتم:
_با اتمام رسیدن این دفترچه هرچه بخواهی انجام می‌دهم، حتیَ اگر برایم بگویی بمیر هم می‌میرم؛ فقط بگذار تمام شود این نوشته‌ها...!
گویا با این سخن من خوشحال شده بود که گفت:
_بی‌صبرانه منتظرم بانوي عصیانگر من!
او خندید و من هم راهِ عمارت را در پیش گرفته و مشغول خواندن ادامه‌ای نوشته‌های ثریا خانم شدم، یعنی واقعا کی بود آن ثریا خانم؟

#ثریا.....

نمی‌دانم مرا با چه مقیاسی سنجیده است.
من همان‌ عصیانگر بانوي او هستم؛ اما او مرا چون دیوانه‌ای پنداشته است.
خودش را از دیدگان‌ام ناپدید ساخته تا باشد که مرا با این کار خود زجر دهد.
ندانست که این غیابت ناگهاني او مرا از پا در آورد.
حالا نمی‌خواهم برای لحظه‌ای هم غافل شوم از این حس عذاب‌آور!
لباس‌هایم را یکی پس‌ از دیگرِ داخل بقچه‌ای گذاشته و آماده از اتاق خارج شدم.
یک هفته گذشته بود و یک هفته‌ای عذاب‌آور برای من بود.
نبود!
یک هفته می‌شد که نبود و حتیَ به خانه نیز سر نزده بود، پس از آن شبِ نکاح هیج احوالِ از سویش ندارم و این حس عذاب وجدان رهايي نمی‌داد مرا...
همه می‌دانستند؛ اما به روی خود نمی‌آوردند تا مبادا من ناراحت شوم.
دوباره با یادش در چشمان‌ام اشک حلقه بست.
آهسته لب زده گفتم:
_کجایی مجاهد؟!
هنوز حرف‌ام به اتمام نرسیده بود که حفصه‌ خودش را دوان، دوان در مقابل قرار داده همان‌گونه که نفس‌، نفس می‌زد بسویم نگاه کرده گفت:
_ثریا خانم برادر کار تان به اتمام رسید؟
سرم را به نشانه‌ای رضایت تکان داده گفتم:
_بلی تمام شد؛ کارِ داشتی حفصه؟!
با لب‌خندِ کوچکِ گفت:
_ما همه آماده هستیم این بقچه‌ای لباس خود را بردار و یک راست سوار اولین موتر شو...
خیره بسویش نگاه کرده گفتم:
_مگر تو نمی‌آیی با من؟
+ ثریا چقدر سوال می‌پرسی برو عجله کن من هم بعد از گرفتن لباس‌هایم می‌آیم.
فقط بسویش نگاه کرده، بی‌هیچ حرفِ از خانه خارج شده و یک راست راهِ اولین موتر را در پیش گرفتم.
در عقب را باز کرده همان‌گونه که بقچه‌ای لباس‌هایم را آن‌جا می‌گذاشتم.
صدایی شخصِ به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:
_بیا و در کنارم بنشین!
با چشمان متحیر نگاه‌ام را به دولت‌خان دوخت‌ام، وای خودش بود.
همانِ که یک هفته‌ای کامل احوالِ از سویش نداشتم؛ ناخودآگاه اخمِ میانِ جبین‌ام قرار گرفت.
با همان بقچه‌ای لباس از موتر پیاده شدم و در را نیز محکم بسته دوباره راهِ خانه را در پیش گرفتم.
هم از دیدن‌اش خوشحال بود و هم‌ برای این غیابت یک هفته‌ای او دلخور و ناراحت بودم، آخر کجا بود این یک هفته؟
مگر ندانست چه سخت گذشت برایم.
گلویم دوباره بغض کرده بود، دست‌ام کشیده شد و به آغوش دولت‌خان پرت شدم.
قطره‌ اشکی از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده خودم را کنار کشیدم از آغوش‌اش!
بسویم مغموم نگاه کرده گفت:
_سوار موتر شو...
در صدایش اوج التماس، ناراحتی و دلتنگی بود، سرم را تکان داده و پیشتر از او قدم گذاشتم.
به دستور او درست در کنارش نشستم، تا بدانم چیست خودرو با سرعت از جا کنده شده به راه افتاد.
همان‌گونه که رانندگی می‌کرد، آهسته گفت:
_دلتنگ‌ام نشده بودی بانو؟
بسویش نگاه کردم، چه می‌گفتم؟
می‌گذاشتم سخنان‌ام حال آشفته‌ای دلم را فاش سازد؛ یا آن که سعی در بی‌خیال بودن می‌کردم.
‌گفتم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و نهم

‌گفتم:
_نه!
خندیده گفت:
_این نه‌ای شما را بلی تعبیر می‌کنم.
گفتم:
_خیره به مقابل خود باش مجاهد!
+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.
چرا همانند قبل این خنده‌هایش عصبی‌ام نمی‌کرد، چرا با دیدن این لب‌خند او من هم خوشحال بودم؟
مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.
اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.
دوباره نگاه‌اش به صورت‌ام بود که گفتم:
_مجاهد عصبی‌ام نکن!
خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!
با این حرف‌اش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.
زمان به سرعت می‌گذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.
راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.
با آن حال وارد محله‌ای آن‌ها شدیم آن‌جا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.
چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آن‌جایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصره‌ی افراد مجاهدین بود.
با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آن‌جا بودم.
بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه‌، آن‌‌جا که چهار اطراف آن با گل‌های زیبایی مزين شده بود.
چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.
من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.
همه‌ باهم یک‌جا وارد خانه‌ای بزرگ شدیم.
مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی می‌کردم حتیَ از کنار دولت‌خان تکان نخوردم.
‌در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصله‌ای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچک‌ترین حرفِ را نیز به زبان نمی‌آورد.
چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:
_هی مجاهد!
+ بگو!
بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:
_این مرد کی است صورت‌اش هم چه شبیه تو است.
+ یعنی زیباتر از من است؟
صدایش عصبی به نظر می‌رسید.
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_استغفرالله چه داری می‌گویی؛ مگر من هم‌چین حرفِ زدم‌؟!
بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:
_تازه وقتی آدم هم‌چنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن‌ است نگاه‌اش را به نامحرم بدوزد.
یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همین‌حالا وقت‌اش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.
لب‌خندِ گوشه‌ای لب‌اش به وضوح مشخص بود.
سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:
_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!
زیر لب‌ آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همه‌چی قشنگ است.
صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.
این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!
که گفت:
_برادرم است.
ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا می‌میری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!
بعد هم بی‌هیج درنگِ از مقابل چشمان‌اش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.
حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

📚
#داستان۰کوتاه

فلمینگ، یک کشاورز فقیر اسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.

روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.

پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنسیلین...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#متر

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈منظم و محترم است.
📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.
📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.
📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.
📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.

" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۳۴
موضوع  هر چی خدا بخواهد، همان می‌شود...

سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/09/28 11:23:27
Back to Top
HTML Embed Code: