بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻به الله متعال ایمان داشته باش و دَرقــلبت را به روے شیطان قفل ڪن......
📍⚡️❗️قلـب انسان تنها به یاد الله آرامش خواهد داشت، قلبـے ڪه به یاد الله متعال باشد مطمّن باش هرڪَز نخواهد شڪست .....
📍💞❗️ضامن سلامتیش سازنده اش ومالڪ دنیا وآخرت است ، قال الله تعالئ یا بنئ آدم👇🏻
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺
🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد ،آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرند🌸
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ )🌺
🌸وکسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند ، برای شان خوشی است، وبازگشتگاه نیکو دارند🌸
🍃سوره رعد آیه ۲۸و۲۹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس بدان نام ویاد اَلله متعال باآرامش ومهربانیش مالڪ و آرامش دهنده دلهاست
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻به الله متعال ایمان داشته باش و دَرقــلبت را به روے شیطان قفل ڪن......
📍⚡️❗️قلـب انسان تنها به یاد الله آرامش خواهد داشت، قلبـے ڪه به یاد الله متعال باشد مطمّن باش هرڪَز نخواهد شڪست .....
📍💞❗️ضامن سلامتیش سازنده اش ومالڪ دنیا وآخرت است ، قال الله تعالئ یا بنئ آدم👇🏻
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺
🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد ،آگاه باشید! تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرند🌸
🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ )🌺
🌸وکسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند ، برای شان خوشی است، وبازگشتگاه نیکو دارند🌸
🍃سوره رعد آیه ۲۸و۲۹🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس بدان نام ویاد اَلله متعال باآرامش ومهربانیش مالڪ و آرامش دهنده دلهاست
🌸✍🏻دندونی که لقه رو باید کشید......
🌸✍🏻 اولش درد داره ، بعدش حس خالی بودن جاش رو اعصابته ، بعدش انگار نه انگار روزی اونجا بوده.....
این حکایت بعضی آدم است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻 اولش درد داره ، بعدش حس خالی بودن جاش رو اعصابته ، بعدش انگار نه انگار روزی اونجا بوده.....
این حکایت بعضی آدم است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم
مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.
یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.
نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_11
👼قسمت یازدهم
مامانم بهم پیشنهاد دادتوی کنکور شرکت کنم و درسم رو ادامه بدم وقتی با رامین مشورت کردم گفت رایان چی؟گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکور روگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دور بودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بود ولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بود ازدوستاش و من بیشتر اوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود.
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهاد مامانم کلاس هم رفتم و چون خیالم ازبابت رایان راحت بود بیشتر وقتم روصرف خوندن و مطالعه میکردم.ایام عید بود و خواهرشوهرم همه مارو دعوت کرده بود بریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسا برم دو روز به عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم و کار رنگ و اصلاح رو انجام دادم مهسا هم کلا نایاب شده بود سرش شلوغ بود شب عید مهسا رفت پیش خانواده اش سر بزنه چون قرار بود فرداش بریم شمال رامین یه پژو خریده بود و قرار بود مهسا با ما بیاد.صبح که مهسارو دیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تتو شده ناخونهای کاشت و موهای بلوند خیلی تغییر کرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقا خوشگل شده بود یه مانتو تنگ قرمز هم تنش بود که تمام برجستگیهای بدنش معلوم بود متوجه نگاهای خیره رامین به مهسا شدم و من این نگاها رو اصلا دوست نداشتم.رامین خیره شده بود تو صورت مهسا حقم داشت اون همه تغییر زیاد عادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم .من و رایان نشستیم جلو مهسا مادرشوهرم نشستن پشت ،مسیر خلوت بود وسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شما بیایدجلو افتاب رایان رو اذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه مهسا گفت من میرم جلو ارین عاشق افتاب گرفتنه و رفت نشست جلو میوه جلو بودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشتر میخواد لج منو دربیاره.
یه مسیر کوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رو متوقف کرد به رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه رو روی پاش نشونده و جلونشسته با این حرف پلیس مهسا از اینه یه نگاه به من کرد خندید و بخاطرش مارو جریمه کردن این تازه اول سفر بود وقتی رسیدیم خونه خواهرشوهر یه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کنار دریا مهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میاد صبح زود میره مهسا گفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشید کنار دریا باشم و قدم بزنم بعد به رامین گفت فردا صبح زود بریم الان خوب نیست از پرویی این بشر واقعا دیگه کم اورده بودم فردا صبح متوجه بیدار شدن مهسا شدم از قصد یه کم سر صدا میکرد که رامین و بیدار کنه پسر بزرگه خواهرشوهرم ۷سالش بود که بیدار شد مهسا گفت حسین میای باهم بریم کنار دریا طفلک سرش رو تکون داد گفت بریم همون موقع رامین بیدار شدگفت خطرناکه تنها برید بذار منم میام میکردن فکر کردن من خوابیدم رفتن دم در که سریع بلند شدم حاضر شدم رامین رو صدا کردم گفتم منم میام مهسا با یه لحن بدی گفت وا بیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کور خوندی دیگه میدون برات باز نمیذارم که هر کاری دوستداری انجام بدی.خلاصه مسافرت با تمام حرص دادنهای مهسا تموم شد برگشتیم.وقتی هم از سفر اومدیم به دید و بازدید فامیل رفتیم و من یه شب خاله ام و مادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا اون شب خاله ام با مهسا بیشتر آشنا شدن تعطیلات عید تموم شده و زندگی روال عادی خودش روطی میکرد.مهسا سرگرم سالنش بود و هرروز یه تیپ میزد شده بود عین دخترای ۱۷ ساله.منم سخت درس میخوندم.
نزدیک کنکور شدمن کنکور دادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هر چندمهسا دیپلم ردی بودو معلوم بود از همون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم از من خوشحال تر مادرم بود وقتی شنید از خوشحالی فقط گریه میکرد رامینم اون شب با یه دسته گل شیرینی امد خونه میگفت بهت افتخار میکنم البته من هرچی هم داشتم از حمایت مادرم بود چون تواین مدت بیشتر اوقات رایان رو نگه میداشت برامون غذا درست میکرد میاورد و حتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومد کارهای خونه روانجام میداد همه جوره منو حمایت کرد هر چندرامین هم مرد خوبی و ارومی بود که اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود و تمام اینها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت: خداروشکر یه دکترم هم داریم.
#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم
ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!
رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.
یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.
#ادامه_دارد...(فردا شب)
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_12
👼قسمت دوازدهم
ولی وقتی مهسا شنید یه تبریک که نگفت بماند گفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هر دهنی رو بوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تا مادرشوهرم صدام میکرد خانم دکتر اخمش میرفت توهم.راه سختی رو درپیش رو داشتم چون هم رشته سختی بود هم برای درس خوندن باید میرفتم شهری که نزدیک شهرستان ما بود و حدودا یک ساعت نیم فاصله داشت.رامین گفت مریم برو رانندگی یاد بگیر برات ماشین میخرم که رفت امدت راحتتر باشه خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم هروقت مهسا رو میدیم راحت با ماشین اینور اونور میره حسرت میخوردم پیشنهاد رامین رو با جون دل قبول کردم و خیلی زود هم راه افتادم.مهسا اینقدر مشغول کارش بود که نمیدونست من دارم چکار میکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روز بعدش رامین برام یه پراید خریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین رو بهم داد رفتیم یه دور زدیم امدیم تو پارکینگ ماشین رو پارک میکردم که مهسا رسید.وقتی منو پشت فرمون ماشین دید نزدیک بود شاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام داد رفت بالا هرچند برام رفتارش دیگه مهم نبود چون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده بود تو دستم و اینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم. رفت امدمن خیلی راحتتر شده بود گاهی مهسا رو هفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هر وقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روز که از دانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهسا شدم پشت چراغ قرمز توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود اول فکرکردم برادرشه ولی وقتی رفتم جلوتر و بادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود به این موضوع همش فکر میکردم مهسا با محسن چه کاری میتونه داشته باشه!!
رایان خونه مامانم بود رفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرا دنبالشون نرفتم.رایان بغل داداشم بود باهاش بازی میکرد از بغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کو گفت نماز میخونه فکرم هنوز درگیر چیزی بود که دیده بودم.دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام رو که بارامین خوردیم برگشتیم خونه توی پارکینگ ماشین مهسا نبودساعت یازده شب بودگفتم لابد رفته خونه مادرش. فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهر بود که رفتم پیش مادررامین غذا زیاد درست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندید گفت مهسا و دوتا ز دوستاش قرار ناهاربیان خونه بعد از یک ربع مهسا با شریکش یکی از دوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهسا که ضایع شده بودیه اخم کرد گفت از یازده ام که امدم سرپا هستم به بهانه خستگی از جاش بلند نشد من تمام کارها رو کمک مادرشوهرم انجام دادم و سفره رو پهن کردم ناهار رو که خوردن بازهم همینطور نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بود و انگار باکسی داشت چت میکرد چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن در تماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بود هروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکرد، ارین دستشویی کرده بود به مهساگفتم بیا ارین رو تمیزکن امد سمت ارین گوشی رو گذاشت روی اپن تا مشغول ارین بود سریع دکمه وسط گوشیش رو فشاردادم رمز نداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود از اونجایی که حافظه قوی داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم.
یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم داداش کوچیکم تازه از دانشگاه امده بود و با محسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری باید شماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت رو باعماد باز کردم گفتم از محسن چه خبر با تعجب نگاهم کرد گفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رو میپرسم عماد شونه ای بالا انداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عماد شماره همراش رو بهم میدی عماد که دیگه شک کرده بود گفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چند روزپیش دیدم داره سیگار میکشه عماد گفت محاله اون باشگاه میره از سیگاربدش میاد گفتم حالا شماره اش بده خلاصه با هر ترفندی بود شماره محسن رو گرفتم. دقیقا همون شماره بود که توی گوشیم سیو بود هرچی فکر میکردم متوجه نمیشدم چرا باید مهسا با پسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتره در ارتباط باشه،از فاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسر خانواده بودو خاله ام برای محسن ارزوها داشت و میدونستم دخترعموش سمیرا رو براش در نظر داشت چون خاله ام کم و بیش در جریان علاقه سمیرا به محسن شده بود و اینو بارها پیش من و مامانم گفته بود.همه اینها به کنار از برخورد رامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت و خودش رو تنها مردخانواده میدونست و احساس مسولیت میکرد.
#ادامه_دارد...(فردا شب)
علیکم السلام و رحمه الله
✅سوال: آیا گوشت کوسه و نهنگ یا وال و خرچنگ.حلال هست؟
✅الجواب باسم ملهم الصواب✅
✍️ از دیدگاه شرعی و فقه احناف؛ از میان آبزیان و حیوانات دریایی، فقط خوردن ماهی با تمامِ انواعِ آن در صورتی که به آفتی مرده باشند، جایز است و سایر حیوانات دریا و سمک طافی (طافی به آن ماهی گفته می شود که بدون عامل خارجی با مرگ طبیعی در آب بمیرد و سپس به صورت وارونه روی آب قرار گیرد)، از حلّت مستثنی می باشند.
🔸شایان ذکر است برای این که حیوان دریایی جزو ماهیان قلمداد شود، باید این چهار ویژگی را داشته باشد: 1- دارا بودن ستون مهره ها (فقرات). 2-آبزی بودن .3- شناکردن با باله یا باله ها. 4- تنفس کردن با آبشش.
بنابر دیدگاه فقه احناف، از میان حیوانات دریایی فقط ماهی حلال است و بس.
✅با توجه به مطلب فوق:
🔺 نهنگ حلال است؛ زیرا نهنگ از اقسام ماهیها است.
قابل ذكر است: مراد از نهنگ همان وال و حيوان معروف و شناخته شده با اين نام است.
آن چه صاحب فرهنگ دهخدا برای نهنگ معانی ديگر مانند تمساح، كروكديل و اسب آبی ذكر نموده است شامل حكم فوق نمیشود؛ زيرا تمساح، كروكديل و اسب آبي حراماند و فقط ماهی حلال است و طبق تحقيق نهنگ از اقسام ماهیهای بزرگ است.
🔺 در مورد میگو، علامه محمدتقی عثمانی حفظه الله تعالی، بعد از تحقیق مینویسند: قول جواز ارجح معلوم میشود؛ البته باز هم بنا بر اختلاف اجتناب احوط و اولی است.
🔺 خرچنگ از خانوادهی ماهیها نیست و حرام است.
والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅سوال: آیا گوشت کوسه و نهنگ یا وال و خرچنگ.حلال هست؟
✅الجواب باسم ملهم الصواب✅
✍️ از دیدگاه شرعی و فقه احناف؛ از میان آبزیان و حیوانات دریایی، فقط خوردن ماهی با تمامِ انواعِ آن در صورتی که به آفتی مرده باشند، جایز است و سایر حیوانات دریا و سمک طافی (طافی به آن ماهی گفته می شود که بدون عامل خارجی با مرگ طبیعی در آب بمیرد و سپس به صورت وارونه روی آب قرار گیرد)، از حلّت مستثنی می باشند.
🔸شایان ذکر است برای این که حیوان دریایی جزو ماهیان قلمداد شود، باید این چهار ویژگی را داشته باشد: 1- دارا بودن ستون مهره ها (فقرات). 2-آبزی بودن .3- شناکردن با باله یا باله ها. 4- تنفس کردن با آبشش.
بنابر دیدگاه فقه احناف، از میان حیوانات دریایی فقط ماهی حلال است و بس.
✅با توجه به مطلب فوق:
🔺 نهنگ حلال است؛ زیرا نهنگ از اقسام ماهیها است.
قابل ذكر است: مراد از نهنگ همان وال و حيوان معروف و شناخته شده با اين نام است.
آن چه صاحب فرهنگ دهخدا برای نهنگ معانی ديگر مانند تمساح، كروكديل و اسب آبی ذكر نموده است شامل حكم فوق نمیشود؛ زيرا تمساح، كروكديل و اسب آبي حراماند و فقط ماهی حلال است و طبق تحقيق نهنگ از اقسام ماهیهای بزرگ است.
🔺 در مورد میگو، علامه محمدتقی عثمانی حفظه الله تعالی، بعد از تحقیق مینویسند: قول جواز ارجح معلوم میشود؛ البته باز هم بنا بر اختلاف اجتناب احوط و اولی است.
🔺 خرچنگ از خانوادهی ماهیها نیست و حرام است.
والله اعلم بالصواب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برای تو✨
تو واقعا ارزشمندی و حضورت حال جهان را بهتر میکند. خوشبختند کسانی که کنار تو زندگی میکنند و به چشمهای زیبای تو نگاه میکنند و نام زیبای تو را صدا میزنند و صدای زیبای تو را میشنوند و لبخندهای تو را میبینند.
خوشبختند کسانی که تو را دارند و نمیدانند که چه موهبتیست داشتن کسی شبیه به تو و بودن با کسی شبیه به تو.🤍
✍نرگس صرافیان
اگه
داری اینو میخونی
امیدوارم که
"آرامش"
بشه جزئی از زندگی
و روح و قلبت
و هرگز رهاشون نکنه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺐ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻧﻘﻄﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺪ
ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ !!! ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﭙﻴﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻴﺎﺑﺪ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ
ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎﻓﺘﻪ !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭﺩ
بله عزیزانم هر آنچه که ما در اینجا میاریم خدایست وشکوه آفرینش نه شعار داریم نه دروغ ونه سیاستی برای تبلیغ غیر؛ هر کس ماندیست خدا یارش باد وهر انکس که رفتنیست موفق وموید باشد وارزوی هدایت داریم براش
یا حق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : وزیر عاقل....
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد ام
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
خورشید طلوع نموده و روشنی روز در همهجا حاکم شده بود.
همراه با حفصه در اتاقِ که برای من و دولتخان درست نموده بودند نشسته بودیم و حفصه سعی در این داشت تا موهایم را ببافد.
همانگونه که باهم در حال صحبت کردن بودیم حفصه گفت:
_ماشاءالله ثریا نگاه کن موهایت چه زیبا و پر حجم است تازه اینکه بلندتر از قبل هم که شده، رشد موهایت چه خوب است نه!
به تائيد حرف او سرم را تکان داده و حرفِ نگفتم.
حفصه کارش تمام شد و از جا برخاسته برایم گفت:
_ ثریا آن سرمهای سنگی را که مادرم برایت فرستاده حتماً در چشمانات بزن تا زیباتر به نظر برسی هرچند که زیبا هستی و نیازی نیست اما مادرم گفته!
سرم را تکان داده هیچ نگفتم، حفضه با همان حال که از اتاق خارج میشد صدايي در بلند شد.
حفصه گفت:
_گمان کنم مادرم است!
سرم را تکان داده و از جا برخاستم تا لباسام را به تن کرده و از اتاق خارج شوم.
چون نگاهام به عقب بود متوجهای حضور شخص نشده بودم.
نخست چشمام به سرمه افتاد آن را با لبخند برداشته و به چشمان خود کشیدم.
کارم به اتمام رسیده بود و فقط پوشیدن لباسام باقي مانده بود.
دستان خود را به هم کوبیده و چرخِ از خوشحالی زدم.
چون نگاهام به عقب افتاد، در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم.
فقط یک جمله آن زمان در ذهنام خطور میکرد.
_ وای! آبرویم رفت.
مگر این همه روز کجا بود که حالا همجون مجسمهی در مقابلام هویدا شد.
صورت و چشماناش این را مشخص مینمود که بیش از حد خسته است و کسالت دارد.
چادرم را بر سر کرده، در مقابلاش ایستاده برایش گفتم:
_سلام علیکم و رحمةالله و برکاتهُ، خوش آمديد دولتخان!
از حرف من تعجب کرد، گویا انتظار همچنین کارِ را از من نداشت.
او را بسوئ دوشکِ دعوت نموده، خودم هم به مقصد آوردن گیلاس آب و یا هم میوهای اتاق را ترک نمودم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آهسته اسمام را صدا زده گفت:
_ثریا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و یکم
بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!
لبخند کوچکِ در لبان خستهای او جان گرفته گفت:
_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.
سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.
نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آنگونه بیحال بود و دستاش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!
چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوهای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم.
سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.
با آوای نگران پرسیدم:
_دولتخان؟!
با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!
حس میکردم گونههایم رنگ گرفته؛ چون نگاهام به دستاش خورد نفسام حبس شد.
عرق سرد از صورتام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!
همانگونه که مقابل دیدهگان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:
_دولتخان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام داده؟
آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دستاش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:
_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب میشوم.
دستاش را کنار زده گفتم:
_چگونه خوب میشوی نگاه این حالا خود را...
ازجا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.
گریه داشتم برای او و این گریهها سابقه نداشت، یعنی آنقدر دل نازک شده بودم که میگریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.
گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.
حس میکردم بند، بند وجودم درد میکند و میتوانستم آن درد را احساس نمایم.
بسترهای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد.
نه!
این دلام آرام نمیگرفت، میوهها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهاناش میگذاشتم.
او با همان لبخند نظارگر حال من بود.
خودش همه را نمیخورد که اگر یک لقمهای را او برداشته بود، لقمهای دیگر را در دهان من میگذاشت.
با گفتن اینکه دیگر نمیخورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.
در گوشهای نشسته و فقط نظارهگر حال او بودم.
چشماناش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریهای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:
_ثریا!
از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولتخان!
صدایش عصبی شده بود با همانحال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:
_مگر تو کنیز من هستی که اینچنین سخن میگویی؟!
آنجا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.
#دولتخان....
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیقخان برایش دردسر ساز بود.
اینکه بعد از ازدواج چه کارهای انجام داده میتوانست هیچکسِ نمیدانست.
آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانهای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.
او از این آگاه بود که صدیقخان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.
اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام میدهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.
من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمیشناختم، فقط آن چشمان سرکش او حالام را از خود بیخود مینمود.
در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمیکردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود.
هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دلنگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.
همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این قلب کوچکاش برای من جا باز کرده بود.
نگاههایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمیزد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتاد و یکم
بسویش نگاه کرده گفتم:
_امر بفرمائید خان!
لبخند کوچکِ در لبان خستهای او جان گرفته گفت:
_حالا برو بعداً صحبت خواهیم نمود.
سرم را تکان داده و از اتاق خارج شدم، وهمِ در دلم جا گرفت.
نکند اتاقِ برایش افتاده چرا آنگونه بیحال بود و دستاش را بالای بازوی خود گذاشته بود؟!
چون وارد مطبخ شدم، ظرف میوهای را گرفته و یک راست راهِ اتاق را در پیش گرفتم.
سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمان خودش را بسته بود.
با آوای نگران پرسیدم:
_دولتخان؟!
با چشمان بسته گفت:
_بگو عصیانگر بانو!
حس میکردم گونههایم رنگ گرفته؛ چون نگاهام به دستاش خورد نفسام حبس شد.
عرق سرد از صورتام سُر خورده نگران گفتم:
_خدایا خواب باشم!
همانگونه که مقابل دیدهگان من با اشک یکی شده بود، با آوای بغض آلود گفتم:
_دولتخان تیر خوردی، چه کسی این کار را انجام داده؟
آهسته چشمان خود را باز نموده و خیره شد به چشمان من، با آن یکی دستاش صورت اشکی مرا به نوازش گرفته گفت:
_نگران نباش یک زخم سطحی است بزودی خوب میشوم.
دستاش را کنار زده گفتم:
_چگونه خوب میشوی نگاه این حالا خود را...
ازجا برخاسته و با دستان لرزان بسوئ ظرف میوه قدم گذاشته، آن را برداشته و درست در کنار او گذاشتم.
گریه داشتم برای او و این گریهها سابقه نداشت، یعنی آنقدر دل نازک شده بودم که میگریستم برای همان مجاهدِ که روزِ کابوس تاریکِ زندگی من بود.
گریه کردم برای او و این قلب در حال کنده شدن از جا بود.
حس میکردم بند، بند وجودم درد میکند و میتوانستم آن درد را احساس نمایم.
بسترهای خواب را آماده ساخته و برای او گفتم تا دراز بکشد.
نه!
این دلام آرام نمیگرفت، میوهها را یکی پس از دیگرِ پوست کرده و برای و در دهاناش میگذاشتم.
او با همان لبخند نظارگر حال من بود.
خودش همه را نمیخورد که اگر یک لقمهای را او برداشته بود، لقمهای دیگر را در دهان من میگذاشت.
با گفتن اینکه دیگر نمیخورم ظرف میوه را کنار گذاشتم.
در گوشهای نشسته و فقط نظارهگر حال او بودم.
چشماناش بسته بود؛ اما خواب نه!
چندِ گذشت و گریهای من بند آمده بود.
او دوباره گفت:
_ثریا!
از جا برخاسته گفتم:
_امر بفرمائید دولتخان!
صدایش عصبی شده بود با همانحال که سعی داشت آوازش بلند نشود گفت:
_مگر تو کنیز من هستی که اینچنین سخن میگویی؟!
آنجا برای نخستين بار سکوت کردم و حرفّ برایش نگفتم.
#دولتخان....
بسویش عمیق نگاه کردم، حق او تحمل این همه رنج نبود؛ اما حضور صدیقخان برایش دردسر ساز بود.
اینکه بعد از ازدواج چه کارهای انجام داده میتوانست هیچکسِ نمیدانست.
آن روز را به خاطر دارم که پدر دخترک مرا به خانهای خویش دعوت نمود و موضوعِ ازدواج دختر خود را در میان گذاشت.
او از این آگاه بود که صدیقخان شخصِ درستِ نیست و فقط یک شورشی است.
اگر برایش نه بگوید، کارِ انجام میدهد که دخترک مرگ را به زنده بودن خویش ترجیح دهد.
من حتیَ این دختر عصیانگر را درست نمیشناختم، فقط آن چشمان سرکش او حالام را از خود بیخود مینمود.
در مقابل او حتیَ جسارت سخن گفتن را نیز نمیکردم، فقط برای پدرش این وعده را دادم که تا جان دارم از دختر سرکش او محافظت خواهم نمود.
هرچند این زخم سطحی بود؛ اما این دلنگرانی دخترک برایم سابقه نداشت.
همانند همیشه خوشحال نبود، گویا این قلب کوچکاش برای من جا باز کرده بود.
نگاههایش فرق داشت و دیگر در آن چشمان حس نفرت موج نمیزد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃
بخونین قشنگه♥️
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود که:
با وجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
میگفت که کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی ... چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
میگفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم... صبح صبحانهای میخوریم، بعد برمیگـردم به زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه "عکس" گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم که بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو که گفتـه بودی به یاد دارم...
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها به عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد که:
اگه راستش رو بخوای "بیشتر" از مادرم برای خودم خوشحالم که از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو بردهام...!!
⭕️قوانینِ خوب رو دوست دارم... برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون های قشنگ بذارید؛ بعدا حسرت قانون های گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👤 از خاطراتِ مهندس آوانسیان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بخونین قشنگه♥️
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود که:
با وجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
میگفت که کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی ... چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
میگفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم... صبح صبحانهای میخوریم، بعد برمیگـردم به زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه "عکس" گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم که بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو که گفتـه بودی به یاد دارم...
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها به عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد که:
اگه راستش رو بخوای "بیشتر" از مادرم برای خودم خوشحالم که از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو بردهام...!!
⭕️قوانینِ خوب رو دوست دارم... برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون های قشنگ بذارید؛ بعدا حسرت قانون های گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👤 از خاطراتِ مهندس آوانسیان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی1
⛵️قسمت اول
( بسیار زیبا و عبرت انگیز)
❣زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانید
🌼🍃حکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،،
🌼🍃 ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند،
و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صل الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.
🌼🍃چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.
🌼🍃هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.
آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.
🌼🍃بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.
🌼🍃در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.
🌼🍃زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.
🌼🍃دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.
🌼🍃آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.
وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی1
⛵️قسمت اول
( بسیار زیبا و عبرت انگیز)
❣زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانید
🌼🍃حکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،،
🌼🍃 ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند،
و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صل الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.
🌼🍃چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.
🌼🍃هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.
آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.
🌼🍃بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.
🌼🍃در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.
🌼🍃زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.
🌼🍃دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.
🌼🍃آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.
وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....
🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی2
⛵️قسمت دوم و پایانی
🌼🍃کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.
🌼🍃در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.
🌼🍃به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.
🌼🍃پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.
🌼🍃روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.
🌼🍃آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.
مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی از جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.
🌼🍃دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.
🌼🍃سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.
🌼🍃سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.
🌼🍃و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید:
🌼🍃(وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)
❣ هر كس هم از خدا بترسد و پرهيزگاري كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائي را براي او فراهم ميسازد و به او از جائي كه تصوّرش نميكند روزي ميرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است .👌
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#سرانجام۰عفت۰و۰پاکدامنی2
⛵️قسمت دوم و پایانی
🌼🍃کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.
🌼🍃در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.
🌼🍃به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.
🌼🍃پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.
🌼🍃روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.
🌼🍃آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.
مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی از جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.
🌼🍃دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.
🌼🍃سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.
🌼🍃سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.
🌼🍃و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید:
🌼🍃(وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ)
❣ هر كس هم از خدا بترسد و پرهيزگاري كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائي را براي او فراهم ميسازد و به او از جائي كه تصوّرش نميكند روزي ميرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است .👌
#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 خواهر مؤمنم
تو هم بگو هوشیارم
شیخ الاسلام ابن تیمیه رحمه الله می فرماید:
هیچ چیزی واجب تر و ضروری تر برای زن مومن بعد از ادا کردن حق خدا و رسولش از ادا کردن حق و حقوق همسرش نیست.
یعنی بعد از ادا کردن حق و حقوق خداوند ادا کردن حق و حقوق شوهر مهمترین کار برای زنان مؤمن است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂مجموع الفتاوى ج32ص260
تو هم بگو هوشیارم
شیخ الاسلام ابن تیمیه رحمه الله می فرماید:
هیچ چیزی واجب تر و ضروری تر برای زن مومن بعد از ادا کردن حق خدا و رسولش از ادا کردن حق و حقوق همسرش نیست.
یعنی بعد از ادا کردن حق و حقوق خداوند ادا کردن حق و حقوق شوهر مهمترین کار برای زنان مؤمن است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂مجموع الفتاوى ج32ص260
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از الله متعال درخواست مي كنم
كه به همه ي ما توفيق دهد؛
كه در ظاهر و باطن از پيامبر ﷺ
اطاعت كنيم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
كه به همه ي ما توفيق دهد؛
كه در ظاهر و باطن از پيامبر ﷺ
اطاعت كنيم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قیام #نماز_نشسته
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام
نمازنشسته برای چه اشخاص جایزاست؟
شخص همه کارهای خانه حتی خرید روهم انجام میده پیاده روی زیاد میکنه موقع نماز که میشه نماز را نشسته اونم هر دو پارو دراز میکنه میگه زانوم درد میکنه که سجده رو نشسته میخونه و فقط اندکی خودشو خم میکند؟
نماز این فرد جایز است؟
والله اعلم
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در فقه حنفی، نماز نشسته تنها در صورتی جایز است که فرد نتواند ایستاده نماز بخواند. ایستادن در نماز یکی از ارکان نماز است و بدون عذر جایز نیست که فرد نماز خود را نشسته بخواند.
و وضعیت جسمانی فرد ممکن است به گونهای باشد که راه رفتن یا انجام کارهای روزمره برایش ممکن باشد، اما به دلیل مشکلات خاص (مثل درد زانو)، خم شدن یا ایستادن و برخواستن در نماز برای او دشوار باشد. در چنین حالتی، اگر واقعاً خم و راست شدن در نماز برای فرد به دلیل درد شدید یا عذر شرعی مشکل است، خواندن نماز نشسته جایز است.
در کتاب "الفتاوى الهندیة"، جلد 1، صفحه 72 ذکر شده:
"ومن کان یقدر علی القیام، ولکنه لا یقدر علی الرکوع أو السجود یصلی قاعدًا ویومیء إیماءً للسجود والركوع."
ترجمه: «کسی که قادر به ایستادن است، ولی نمیتواند رکوع یا سجده کند، میتواند نشسته نماز بخواند و به رکوع و سجده اشاره کند.»
در این حالت، اگر فرد نمیتواند به صورت عادی خم شود یا به طور کامل سجده کند، میتواند نماز را نشسته بخواند و به جای سجده، به اندازهای که میتواند خم شود. حتی اگر شخص بتواند راه برود یا کارهای روزمرهاش را انجام دهد، به دلیل عذر مثل درد زانو، نشستن و انجام نماز به شیوهای که به بدن او آسیب نرساند، مجاز است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱/ربیعالاول/۱۴۴۶
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام
نمازنشسته برای چه اشخاص جایزاست؟
شخص همه کارهای خانه حتی خرید روهم انجام میده پیاده روی زیاد میکنه موقع نماز که میشه نماز را نشسته اونم هر دو پارو دراز میکنه میگه زانوم درد میکنه که سجده رو نشسته میخونه و فقط اندکی خودشو خم میکند؟
نماز این فرد جایز است؟
والله اعلم
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در فقه حنفی، نماز نشسته تنها در صورتی جایز است که فرد نتواند ایستاده نماز بخواند. ایستادن در نماز یکی از ارکان نماز است و بدون عذر جایز نیست که فرد نماز خود را نشسته بخواند.
و وضعیت جسمانی فرد ممکن است به گونهای باشد که راه رفتن یا انجام کارهای روزمره برایش ممکن باشد، اما به دلیل مشکلات خاص (مثل درد زانو)، خم شدن یا ایستادن و برخواستن در نماز برای او دشوار باشد. در چنین حالتی، اگر واقعاً خم و راست شدن در نماز برای فرد به دلیل درد شدید یا عذر شرعی مشکل است، خواندن نماز نشسته جایز است.
در کتاب "الفتاوى الهندیة"، جلد 1، صفحه 72 ذکر شده:
"ومن کان یقدر علی القیام، ولکنه لا یقدر علی الرکوع أو السجود یصلی قاعدًا ویومیء إیماءً للسجود والركوع."
ترجمه: «کسی که قادر به ایستادن است، ولی نمیتواند رکوع یا سجده کند، میتواند نشسته نماز بخواند و به رکوع و سجده اشاره کند.»
در این حالت، اگر فرد نمیتواند به صورت عادی خم شود یا به طور کامل سجده کند، میتواند نماز را نشسته بخواند و به جای سجده، به اندازهای که میتواند خم شود. حتی اگر شخص بتواند راه برود یا کارهای روزمرهاش را انجام دهد، به دلیل عذر مثل درد زانو، نشستن و انجام نماز به شیوهای که به بدن او آسیب نرساند، مجاز است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
به پیوست میباشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱/ربیعالاول/۱۴۴۶
#لب #پیشکش
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم
حکم گرفتن پولی که خونواده ی دختر از پسر میگیرند و میگند که برای خود دختر لباس و وسایل میخریم چیه به اصطلاح بلوچی بهش میگن لبّ حکمش رو اگه امکانش هست با دلیل ذکر کنید چون سوال پرسیده شده ودلیل خواستن.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مذهب حنفی، هدایا و اموالی که خانواده دختر از داماد دریافت میکنند به عنوان یک «رسم» یا «هدیه» تلقی میشود و بستگی به عرف و توافق میان طرفین دارد. بهطور کلی، اگر این مال به عنوان هدیه یا مهر اضافه از طرف داماد داده شود، از لحاظ شرعی در صورتی که با رضایت طرفین باشد، گرفتن آن مانعی ندارد. اما اگر بهعنوان یک شرط اجباری مطرح شود و داماد مجبور به پرداخت شود، و جدای از مهریه باشد میتواند از نظر شرعی مشکلساز باشد، چون در اصل مهریه، آن چیزی است که شرعاً تعیین شده و اضافه بر آن نباید با اجبار طلب شود.
در فقه حنفی، اصل این است که مرد موظف به پرداخت مهریه به زن است، و خانواده زن حقی بر اموال داماد ندارند مگر اینکه خود داماد از روی رضایت چیزی به آنها بدهد.
و اگر قسمتی از مهریه است اشکالی شرعی ندارد و در ملکیت و اموال زن داخل است و والدین دختر هم در صورت رضایت دختر خود اجازه استفاده از آن هدایا و .... را دارند.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
قال فی الدر: أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده(لانه رشوة). رد المحتار علی الدر المختار، کتاب النکاح، باب المهر،4/305، اثر: ابن عابدین، وفات:1252 ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
و فی البحر: ولو أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده لانه رشوة. البحر الرائق، کتاب النکاح، باب المهر،3/325، اثر: ابن نجیم، وفات:970 ه.ق، ط: مکتبه رشیدیه.
در فتاوای منبع العلوم آمده است: سؤال: 1- بفرمایید که مطابق شریعت مقدس«پیشکش»که بعضی از عوام«شیربها»می گویند و آن را می گیرند، فراموش نشود که در بلوچی«لَب»می گویند درست است یا خیر؟ جواب: ....این مسأله چند صورت دارد:...سوم اینکه بعد از عقد بستن، ولی امر یا زن انکار کرد که تا این قدر پول یا چیزی دیگر زاید از مهریه به من نمی دهی زن را به تو سپرد نمی کنم، این هم رشوت و حرام است. فتاوای منبع العلوم، کتاب النکاح، باب ما یتعلق بالمهر و النفقة،6/416، اثر: محمد عمر سربازی، وفات: 1428 ه.ق، ط: ایرانشهر، سرباز، کوه ون
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم
حکم گرفتن پولی که خونواده ی دختر از پسر میگیرند و میگند که برای خود دختر لباس و وسایل میخریم چیه به اصطلاح بلوچی بهش میگن لبّ حکمش رو اگه امکانش هست با دلیل ذکر کنید چون سوال پرسیده شده ودلیل خواستن.
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مذهب حنفی، هدایا و اموالی که خانواده دختر از داماد دریافت میکنند به عنوان یک «رسم» یا «هدیه» تلقی میشود و بستگی به عرف و توافق میان طرفین دارد. بهطور کلی، اگر این مال به عنوان هدیه یا مهر اضافه از طرف داماد داده شود، از لحاظ شرعی در صورتی که با رضایت طرفین باشد، گرفتن آن مانعی ندارد. اما اگر بهعنوان یک شرط اجباری مطرح شود و داماد مجبور به پرداخت شود، و جدای از مهریه باشد میتواند از نظر شرعی مشکلساز باشد، چون در اصل مهریه، آن چیزی است که شرعاً تعیین شده و اضافه بر آن نباید با اجبار طلب شود.
در فقه حنفی، اصل این است که مرد موظف به پرداخت مهریه به زن است، و خانواده زن حقی بر اموال داماد ندارند مگر اینکه خود داماد از روی رضایت چیزی به آنها بدهد.
و اگر قسمتی از مهریه است اشکالی شرعی ندارد و در ملکیت و اموال زن داخل است و والدین دختر هم در صورت رضایت دختر خود اجازه استفاده از آن هدایا و .... را دارند.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
قال فی الدر: أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده(لانه رشوة). رد المحتار علی الدر المختار، کتاب النکاح، باب المهر،4/305، اثر: ابن عابدین، وفات:1252 ه.ق، ط: المکتبة الحقانیة.
و فی البحر: ولو أخذ أهل المرأة شيئا عند التسليم فللزوج أن يسترده لانه رشوة. البحر الرائق، کتاب النکاح، باب المهر،3/325، اثر: ابن نجیم، وفات:970 ه.ق، ط: مکتبه رشیدیه.
در فتاوای منبع العلوم آمده است: سؤال: 1- بفرمایید که مطابق شریعت مقدس«پیشکش»که بعضی از عوام«شیربها»می گویند و آن را می گیرند، فراموش نشود که در بلوچی«لَب»می گویند درست است یا خیر؟ جواب: ....این مسأله چند صورت دارد:...سوم اینکه بعد از عقد بستن، ولی امر یا زن انکار کرد که تا این قدر پول یا چیزی دیگر زاید از مهریه به من نمی دهی زن را به تو سپرد نمی کنم، این هم رشوت و حرام است. فتاوای منبع العلوم، کتاب النکاح، باب ما یتعلق بالمهر و النفقة،6/416، اثر: محمد عمر سربازی، وفات: 1428 ه.ق، ط: ایرانشهر، سرباز، کوه ون
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۱ /ربیعالاول/۱۴۴۶ ه.ق حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یادمون باشه خدا مهمانِ قلب های وسیعه
هر چی قلب های ما از کینه پر باشه سهم ما از خدا کمتره
هر چی حسادت بیشتر ،، جای خدا در قلب ما تنگ تر
هر چی قلب های ما جای حسرت های روزهای گذشته باشه جای کمتری برای خداست
یه همتی کنیم و هر چی حسرت ،، حسادت ،، کینه ،، ناامیدی،، نامهربانی و بدی هست رو از قلبمون دور کنیم و منتظر دیدارِ خدا باشیم😍
😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر چی قلب های ما از کینه پر باشه سهم ما از خدا کمتره
هر چی حسادت بیشتر ،، جای خدا در قلب ما تنگ تر
هر چی قلب های ما جای حسرت های روزهای گذشته باشه جای کمتری برای خداست
یه همتی کنیم و هر چی حسرت ،، حسادت ،، کینه ،، ناامیدی،، نامهربانی و بدی هست رو از قلبمون دور کنیم و منتظر دیدارِ خدا باشیم😍
😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9