Telegram Web Link
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_7
👼قسمت هفتم


نمیدونستم جوابش رو باید چی بدم فقط حرص میخوردم رامین اومد خونه مادرش،
آرین و بغل کرد حالش رو پرسید جلوتر از مادر رامین مهسا رفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکر کرد منو صدا کرد گفت از صبح دوبار زنگ زدم چرا جواب ندادی مهسا گفت از بس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود رو کردم طرف مهسا گفتم شما براش وقتی هم میذارید که حال مارو بپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکتر ببری انگار پشت کوه بزرگ شدی البته بیشتر دوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشد بود که رامین گفت خفه شو مریم حرف دهنت رو بفهم مهسا هم که همیشه اشکش دم مشکش‌ بود زد زیرگریه گفت تو‌ شوهرم رو با اون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری آرین و بغل کرد رفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکرد رامین چندتا دری وری نثار من کرد گفت تا نری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام.

بلند شدم گفتم نیا من دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنها بودم واقعا رامین بالا نیومد فردا طرفهای ظهر بود دیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بود گفت حرفات راجب مهسا درست نبود اون کسی رو نداره یه کم درک کن با رامین حرف زدم امشب بیاد خونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوست ندارم مهسا برای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت از پدر‌ رامین سن سالی گذشته ما غیر رامین کسی رو نداریم.اون شب رامین امد ولی بامن کلامی حرف نزد ساعت نزدیک نه شب بودمهسا با یه دیس قرمه سبزی امد دم در رامین درر و بازکرد.میشنیدم مهسا به رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات آوردم.وقتی رامین سینی رو گذاشت روی میز دقیقا اندازه یک نفر بود یه نگاه به غذا کردم یه نگاهی به رامین رفتم تو اتاق رامین گفت بیا کجا میری.گفتم سیرم رامین گفت بخاطر خودت نخور بخاطر بچه چند قاشق بخور.گفتم بچه ام سیر شما بخورید برق اتاق خاموش بود رامین برق رو روشن کرد امد تو اتاق گفت چرا اینجوری میکنی مگه بدبخت چکار کرده برات غذا هم میاره اینجوری میکنی؟گفتم واسه شما آورده چون میدونست دوست دارید رامین عصبانی شد.گفت تو کلا رد دادی روانی مهسا قبل از ازدواج من با‌جنابعالی تو خونه ما بوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم تو با خودتم مشکل داری اینقدر اینجوری رفتار کن تا ببینم به کجا میرسی بدبخت.

اصلا توقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتار کنه دلم به حدی نازک شده بود که زدم زیر گریه حرفم رو هیچ کس نمیفهمید هر چی میگفتم یه جور دیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم.تصمیم گرفتم با مهسا حرف بزنم فردا صبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم در خونه مهسا به بهانه دادن ظرفها در و باز کرد ظرفها رو گرفت میخواست در رو ببنده گفتم باهات حرف دارم با بی میلی رفت کنار،رفتم تو ارین هنوز خواب بود خودش نشست رو مبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم با پرویی رفتم نشستم رو مبل.گفت چکارم داری گفتم ببین مهسا من با تو هیچ مشکلی ندارم هر اتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم،نذاشت حرفم رو تموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توعه.خودم رو کنترل کردم چیزی نگم.گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکار کنم مهسا گفت شانس نه بگو خیلی هول بودم از هول حلیم افتادم‌ تو دیگ تو اگر ادم درست حسابی بودی خودت رو نگه میداشتی این گند رو بالا نمیاوردی اشاره کرد سمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم رو ببینی و من رو به خاک سیاه بشونی.گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتو اندازه گلیمت دراز کن الان کسی که داره خلاف میکنه تویی نه این شکم بالا امده من که از شوهر شرعیم بوده تو الان دنبال رابطه برقرار کردن با شوهر منی و به هر بهانه ای آویزونشی بدبخت. تو آبرو سرت میشه خودتو جمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق و حالت باشی.یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شده مزه خون رو توی دهنم احساس کردم مهسا شروع کرد به جیغ جیغ کردن طوری که آرین بیدار شداز ترس گریه میکرد با فحش به من میگفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون اومده بودم با حرف درستش کنم ولی با حرفهای مهسا از کوره در رفته بودم و حرفهای زدم که همه چی رو خراب کرده بودم.با جیغ و داد مهسا پدر مادر رامین اومدن دم آپارتمان.در رو که باز کردم مادر رامین زد تو صورتش گفت خدا مرگم بده چی شده مریم ؟مهسا که قرمزی صورت منو دید..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟


عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_8
👼قسمت هشتم

مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین رو بغل کرد آرومش کنه مادر رامینم مهسا رو گرفته بود بغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد.به من گفت یه لیوان آب بیار که مثلا بپاشه رو صورت مهسا بهوش بیاد منم از لجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان آب یخ از یخچال آوردم. مادرشوهرم دستش دراز کرد بگیرش از همون بالار یختم تو صورتش که یدفعه پاشد گفت هوی چته دیونه!؟لیوان و گذاشتم روی اوپن رفتم بالا میدونستم الان حسابی پدرمادر رامین رو پرمیکنه.رفتم زیر دوش آب گرم تا یه کم حالم بهتر بشه وقتی امدم بیرون گفتم تا چهار تا نذاشتن روش به رامین بگن خودم جریان رو براش تعریف کنم زن گزدم به رامین رد تماس داد دوباره زن گزدم بازم رد تماس داد بعد از چند دقیقه اس داد میام تکلیفت رو روشن میکنم.یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم در خونه پدرمادر رامین ولی در رو برام باز نکردن برگشتم بالا میدونستم مهسا کار خودش رو کرده!رامین معمولا ساعت پنج شیش غروب میومد ولی اون روز نزدیک‌ ساعت۳ اومده بود اول رفته بود خونه مادرش بعداز یکساعت با توپ پر اومد.توی اشپزخونه بودم که اومد سمتم برگشتم سمتش تا اومدحرف بزنه نگاهش افتاد توی صورتم هنوز رد انگشتهای مهسا روی صورتم قرمز بود.رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیا بشین کارت دارم رفتم رو به روش نشستم گفت: چرا اینجوری میکنی چرا داری خودتو از چشم همه میندازی؟گفتم: مهسا آدم نیست من رفتم باهاش مثل دوتا دوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده.رامین گفت چرا رفتی پایین اصلا که دعواتون بشه تو مقصری الانم همه تورو مقصر میدونن...

ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باره آخره تکرار بشه من میدونم و تو،مهسا زنداداش منه منم هر کاری برای آسایشش از دستم بر بیاد انجام میدم چون ما تو مرگ مسعود بی تقصیر نیستیم.مثل آدم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخود بکن من برای تو کم نذاشتم کار خلافی هم انجام نمیدم،الانم سعی کن از دل مهسا و مادرم در بیاری اگر بلایی سر مهسا میومد تو مقصر بودی!واقعا جای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون در هر صورت من باید کوتاه میومدم و منو مقصر میدونستن و متهم میشدم به حسادت، چند روزی از این دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام با رامین سردتر شده بود.و مهسا پررو تر از قبل شده بود و از لج منم شده بود تمام کارهاش رو وقتی رامین خونه بود زنگ میزد براش انجام بده.سعی میکردم اهمیت ندم بعد از دو هفته مادر رامین زنگ زد گفت ناهار بیا پایین با اینکه بخاطر مهسا دوست نداشتم برم ولی به اجبار رفتم! آرین پیش مادرشوهرم بود و از مهسا خبری نبود منم چیزی نپرسیدم بعد از نیم ساعت مهسا اومد یه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم‌ گفت خسته نباشی .مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادر رامین گفت نه پسرم آرومه. مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهسا گفت تا امروز جلسه اول بود هنوز مونده خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داره چیکار میکنه!!گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه آره باید به اقا رامین بگم دست درد نکنه بابا و قطع کرد.بعد خودش گفت مامان، بابا بود گفت: قبل فروش ماشین بگو رامین برات یه ماشین تر تمیز پیدا کنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم مهسا جلوی من شماره رامین و گرفت بعد از خوش و بش کردن گفت ماشین و برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیدا کن!!

تمام مدت شنونده بودم مهسا به مادر رامین گفت بعداز اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس آرایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشاالله حتما برو خلاصه همه جوره داشت از فرصت استفاده میکرد. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶ خرید کلی مهسا ذوق میکرد مهسا از رامین خواسته بود که از سرکار میاد با ماشین برن و جاهای خلوت رانندگی کنه تا راه بیفته و من تمام اینها رو باید تحمل میکردم چون مسعود ناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود،مهسا همزمان کلاس آرایشگری هم میرفت و به لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بود ترسش ریخته بود.خواهرشوهر کوچیکم شمال زندگی میکرد و باردار بود ماه های آخرش بود و مادرشوهرم میخواست با پدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفر رو نمیرفتن....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....(فردا شب)
باید حواسمان باشد
که زندگی این دنیا تنها «یک فرصت »است
یک فرصت برای بدست آوردن آن وطنِ ابدی
آن ابدیتِ بدون رنج و مرگ و غم...
فرصتی که تنها یک بار به تو داده میشود
که آن هم ممکن است هر لحظه تمام شود
قدر این فرصت را بدان...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان واقعی
هر چیزی که از الله متعال بخواهید با استغفار مکرر آن را بدست می‌آورید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ

دعایی بزرگ که لازمه حتما حتما حفظ کنیم و در میان اذکار صبح و شام آن را بخوانیم.

أعوذُ بكلماتِ اللهِ التَّامَّاتِ التي لا يُجَاوِزُهُنَّ بَرٌّ ولا فَاجِرٌ ، من شرِّ ما خلقَ و ذَرَأَ و بَرَأَ ، و من شرِّ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ ، و من شرِّ ما يَعْرُجُ فيها ، و من شرِّ ما ذَرَأَ في الأرضِ ، و من شرِّ ما يخرجُ مِنْها ، و من شرِّ فِتَنِ الليلِ و النَّهارِ ، و من شرِّ كلِّ طَارِقٍ إِلَّا طَارِقًا يَطْرُقُ بِخَيْرٍ يا رَحْمَنُ ! ،

 السلسلة الصحيحة : 2995 
صحيح جامع : ٧٤
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ه به طرف مرکز امید و آرزوهایش چشمهایش پاییین می افتاد و هر چقدر دل


114

تقاضا و التماس می کرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات می کرد حیا در بین او ونعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش می شد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را می دید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخ های علف را بیرون می آورد و میشکند زغال های آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت می نومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده می شد . باری از غم بر دلش می نشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت . محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد . نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزو ها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت وشادی بود اما همین که در مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان می ساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور می کرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود .
برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر وجاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از من خلاف میل شما « نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد . هومان گفت : مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که راه های کوه هنوز پر از برفه .شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید .بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه .»
موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی می کنه من میخوام فردا صبح « حرکت کنم .»
اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید« » .
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش درازکشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه » نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی ؟ «:ایستاده بود . هومان گفت


115

هیج جا همین طوری رفتم بیرون «نرگس جواب داد: .»
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود . روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان درگوشه ای و نرگس در گوشه ی نرگس !اون تصمیم داره فردا بره « : دیگرش دراز کشیدن .هومان گفت .»
نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت »شما چی گفتی ؟ «:بماند . او گفت
من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت می شن . من « به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه . »
هومان بعد از چند کلمه صحبت با نرگس خوابید .اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد ونشست . اگر می خواست بره پس چرا اومده بود ؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد . با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن شاهزاده ی من شما «:بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود . نرگس با خودش گفت داری میری ؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغ ها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت می بری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم ...»
نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظه ای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد . نرگس ترسید و از اتاق بیرون امد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه ! او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه اب رفت . نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در انجا نرگس ! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟ «خیلی حیران نشد . او گفت : »


116

نرگس هر روز پشت درخت ها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز امده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد .با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی »امروز شما می ری ؟ «:که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت
بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای « خیر بده .»
#داستان کوتاه

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر
کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان
خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما
پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود،
اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از
این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»

پسر گفت: «می‌دانم اما
نمی‌توانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده
شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که
در مشتم است، بیرون می‌افتد.»
شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما
واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش،
چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان
را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست
می‌دهیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فضیلت کسی‌که روز جمعه، گوش فرا دهد و سکوت نماید

عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ  عَنِ النَّبِيِّ ﷺ قَالَ: «مَنِ اغْتَسَلَ ثُمَّ أَتَى الْجُمُعَةَ، فَصَلَّى مَا قُدِّرَ لَهُ، ثُمَّ أَنْصَتَ حَتَّى يَفْرُغَ مِنْ خُطْبَتِهِ، ثُمَّ يُصَلِّي مَعَهُ، غُفِرَ لَهُ مَا بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجُمُعَةِ الأُخْرَى، وَفَضْلُ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ». مسلم
/857

ترجمه: ابوهریره می‌گوید: نبی اکرم ﷺ فرمود: «هرکس، غسل نماید و برای نماز جمعه بیاید و مقدار نمازی را که برایش مقدر شده است، بخواند و تا پایان خطبه‌ی‌ امام، سکوت نماید و با امام نماز بخواند، تمام گناهانش از جمعه‌ی‌ قبل تا این جمعه و سه روز دیگر، بخشیده خواهند شد». (یعنی در مجموع، گناهان ده روز او بخشیده می‌شود. البته اگر مرتکب گناه کبیره‌ای نشده باشد؛ چنانچه در روایتی دیگر آمده است؛ و اگر مرتکب گناه کبیره‌ای شده باشد، گناه کبیره، نیاز به توبه دارد.)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃شیخ العرب و العجم، عارف بالله حضرت مولانا شاه حکیم محمد اختر رحمه الله تعالی🍃🍃


🌹14- دعا براي دوام عافيت و بقاي نعمت 🌹


از حضرت عبدالله بن عمر رضی الله عنهما روايت است كه پيامبر اكرم ﷺ فرمود:

«اَللّٰهُمَّ إِنِّىْٓ أَعُوْذُ بِكَ مِنْ زَوَالِ نِعْمَتِكَ وَتَحَوُّلِ عَافِيَتِكَ وَفُجَاۗءَةِ نِقْمَتِكَ وَجَمِيْعِ سَخَطِكَ»
(مسلم:7120)

ترجمه: ای الله! من به تو پناه مي‎برم از ازبین رفتن نعمتت و از تبدیل شدن حالت عافيتت و از مصيبت ‎ناگهانيت و از هر ناخشنودیت‎.


🌷مأخذ: معمولات صبح و شام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴ملفوظات اشرف و اختر🌴
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐نکته ای بسیار مفید درباره دعا💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦



برای بسیاریها دشوار است که اصل دعاها به عربی را حفظ کنند.
براي این کسان لازم است که مفهوم و معنای دعای هر موقع و وقت مخصوص را به یاد بسپارند و در موقع و وقت آن به الفاظ خود و در زبان خود، همان مفهوم و معنی را اداء کنند. انشاء الله برکات و ثواب کامل دعا را به این صورت نیز کسب خواهند کرد.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۹ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
حافظ ابن کثیر  ‍/در تفسیر آیۀ:‍

﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْۗ‍﴾
[فاطر: ٢٨]

می‌گوید: «یعنی عالمانی که الله را می‌شناسند، به درستی از الله می‌ترسند، زیرا هر اندازه که شناخت و علم آدمی نسبت به ذات دانا و متّصف به صفات کمال و صاحب اسمای حسنا کامل‌تر باشد، ترس از او نیز بیشتر می‌گردد.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تفسیر ابن کثیر، ج ٣، ص ٥٥٣.
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و ششم

#ماه‌نور.....

سکوت سرد در همه‌جا حکم فرما شده بود.
همه در آن سکوت چشم دوخته بودند بسوئ دهان خان پدر این‌که چه حرفِ به زبان می‌آورد.
پدرم نگاهِ بسوئ من انداخته و سپس نگاهِ خود را به صورت یاسمین دوخته گفت:
_خودت چه دخترم آیا رضایت داری؟ اگر رضایت داری که ما حرفِ نداريم.
این بار همه چشم دوختند به یاسمین، یاسمین از جا برخاسته گفت:
_اگر اجازه‌ای شما بزرگان باشد من نخست می‌خواهم همراه با خان پدرم صحبت نمایم.
مادر سلیم ( مادر آقای داماد ) لب‌خندِ مهربانِ زده گفت:
_البته دخترم منتظر احوال خوشی از سوئ شما خواهیم بود.
با اتمام حرف خود از جا برخاسته و همه‌گان از اتاق خارج شدند.
پدرم گفت:
_ان‌شاءالله فردا برای تان احوال خواهم داد.
در صورت سلیم که ناراحتی به وضع مشخص بود.
این خواهر من هم عجب بلای بود، مشخص بود که از سر لج گفته است.
پسر بیچاره را که از ترس پدرم نمی‌گذاشت به خواستگاري بی‌آید حالا که آمد، نگاه کن این سخنان‌اش را...
آه، آه یاسمین از دست تو این پسر بیچاره دیگر چقدر رنج را تحمل نماید.
چون همه‌گان از اتاق خارج شدند، دست یاسمین را آهسته کشیده گفتم:
_چرا این چنین کردی حالا هم که به خواستگاري‌ات آمده؛ مگر دیوانه‌ای؟
+ دیوانه که نیستم خواهر جانم فقط‌ این‌که این همه صبر کرد یک روز دیگر هم صبر کند.
سرم را افسوس‌وار تکان داده گفتم:
_سوگند است که دیوانه‌ای؛ اما با آن‌حال موافق هستم بگذار قدرِ بیشتر صبر کند.
با لب‌خند سرش را تکان داد که با ادامه‌ای حرف‌ام ساکت شد.
_اما بیچاره گناه دارد خوب!
یاسمین این بار عصبی شده گفت:
_بیچاره خودت، اگر اندکِ عقل داشتی برای پسر به آن خوبی عزیز آقا جواب رد نمی‌دادی!
لبان‌ام آویزان هم شده گفتم:
_دوباره که رسیدیم سر راهِ اول و همان بحث همیشه‌گی خوب نمی‌خواهم ازدواج کنم خواهر...
یاسمین با افسوس سر خود را تکان داده گفت:
_کاش قدر عشق آن پسر را بدانی.
با این حرف او خودم را بی‌خیال نشان داده و مشغول جمع‌آوری گیلاس‌ها شدم.
یاسمین هم کنايه‌آمیز گفت:
_آفرین خودت را مشغول نشان بده؛ اما حرف من که درست است.
حرفِ نگفته و از اتاق خارج شدم.
فردایی آن روز پدرم موافقت خویش را اعلام نموده و بعد از مدت دو هفته‌ای در روستا محفل عروسی آن دو برگزار شد.
شریف کاکا مدت یک هفته بعد از آن به خانه‌ای مان سر زده بود و من همانند همیشه ندانستم موضوع از چه قرار است.
حدود دو هفته‌‌ای دیگر هم گذشت؛ اما خبر از عزیز نبود.
حتیَ در محفل یاسمین نیز حضور نداشت و این غیابت او برای من نگران کننده بود‌.
برای چه این‌گونه شده بودم خود نیز نمی‌دانستم، این دلواپس بودن را برای خودم خوب تعبیر نمی‌کردم.
ماه‌نور برای نخستين بارِ این چنین نگران شده بود و خود نیز نمی‌دانستم برای چه این‌گونه شده‌ام، از عمارت خارج شدن و با همان دفترچه راهِ رودخانه را در پیش گرفتم.
ثریا فقط می‌توانست حال‌ام را خوب کند با همان گفته‌هایش، از خود پرسیدم نکند او هم همانند دولت‌خان غیب‌اش زده باشد و ناراحت از سخنان من باشد؟!
اما این که ربطِ برای من ندارد، تازه من که نگفتم بیا و خواستگاری من!
صفحات را یکی پس از دیگرِ طی نموده و صفحه‌ای مورد نظر را گشودم.
تا می‌خواستم آغاز به خواندن نمایم صدایی یکی درست از کنارم بلند شد.
_بلاخره خانم این‌جا تشریف فرما شدند.
خودش بود آقای که ادعایی عاشق بودن می‌کرد.
دست‌ام را بالای قلب‌ام گذاشته گفتم:
_یا الله خیر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هفتم

_یا الله خیر!
خندید و با نگاهِ که اوج شیطنت در آن مشخص بود گفت:
_ترسیدی خاتون؟
اخمِ میان جبین‌‌ام قرار گرفته گفتم:
_مگر بیشتر از صد بار برایت نگفتم که این‌گونه صدایم نکن، چرا نمی‌دانی؟
شانه‌هایش را بالا انداخته گفت:
_حالا که شما خاتون من هستید!
نفس عصبی گرفته گفتم:
_چرا همیشه همانند جن در مقابل‌ام ظاهر می‌شوی، دیوانه که نیستی ها؟!
سرش را افسوس‌وار تکان داده گفت:
_استغفرالله خاتون! جن از کجا شد؟
من هم شانه‌هایم را بالا انداخته گفتم:
_حالا هرچه بگذار تا این دفترچه‌ به اتمام رسد و خیلی سخن نگو!
سرش را با تأئید حرف‌ام تکان داده و دیگر حرفِ نگفت.
تا دفترچه را در دست گرفتم سوالِ در ذهن‌ام خطور کرد، این بار به‌صورت‌اش نگاه کرده گفتم:
_عزیزخان!
+ جان‌ام!
رنگ گرفتن گونه‌هایم به وضع مشخص بود، این مرد اصلاً تعادل نداشت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم که موفق هم شدم.
پرسیدم:
_شما ثریا خانم را می‌شناسید؟
سرش را به نشانه‌ای بلی تکان داد که با این حرف‌ او خوشحال دستان‌ام را به هم کوبیده گفتم:
_ای وای زنده باد!
سپس با لب‌خندِ که اصلاً در لبان‌ام جا خوش نمی‌کرد گفتم:
_می‌شود مرا نزد او ببرید؟
با حرفِ که به زبان آورد کاملاً ساکت شدم، گویا مسخره‌ام کرد.
او گفت:
_نه! ممکن نیست.
لب‌هایم آویزان هم شده و فقط سعی نمودم که خودم را بی‌خیال نشان بدهم.
او دوباره گفت:
_حالا ممکن نیست اما برایت وعده می‌دهم بعد این‌که دفترچه تمام شد خودم تو را نزد او می‌برم.
هم‌چون کودکِ ذوق زده‌ای گفتم:
_هورا! زنده باد عزیز...
با این حرف‌ام او خندید و من از هم‌چین کار ناگهاني و خجالت‌آور خود فقط دوست‌ داشتم از مقابل دیده‌گان او مخفی شوم.
که این هم ممکن نبود!

_ بیمار چشم اویم و آن سنگ‌دل مرا
درمان که بگذریم، دعا هم نمی‌کند...!
#سجاد سامانی

متحیر به صورت‌اش نگاه کردم، این شعر را برای چه کسی گفت؟
نکند مخاطب‌اش من بودم؟!
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که گفت:
_آه! ماه‌نور دختر عصیانگر کاش بدانی با این دل چه بد بازی داری!
با حزن سخن می‌گفت، او دوباره گفت:
_حتیَ در طول این یک ماه هم دلتنگ‌ام نشدی، یعنی نمی‌توانی این عشق را در چشمان‌ام بخوانی؟
در چشمان‌اش اشک حلقه بسته بود او که ادامه داده گفت:
_دوست‌ات دارم مانور خاتون بی‌محابا دوست‌ات می‌دارم، این را می‌دانم که این یک حس زودگذر و چند روزه نیست؛ عشق تو را به مرز جنون کشانیده و دیگر صبرم تمام شده!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⟮❪ کاش همه‌ی زن ها ؛
مردی را داشتند که عاشقشان بود.
مردی که حرف هایشان را می‌فهمید.
ظرافتشان را به جان می‌خرید ...
و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی وخاص
بودنشان تعریف می‌کرد.
و کاش مردها ؛
زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند،
که به آنها تکیه می‌کرد،و قبولشان می‌داشت.
آن وقت جهانمان پر می‌شد از ؛
زنانی که پیر نمی‌شدند ،
مردانی که سیگار نمی‌کشیدند ،
و کودکانی ؛
که انسان‌های سالمی می‌شدند
:) ❤️‍🩹🌿!"❫⟯

#نرگس_صرافیان_طوفان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
متأسفانه برخی از مادران به طور غیرمستقیم تصویر پدر را در چشم فرزندان خود مخدوش می‌کنند!

جملاتی مانند «به خاطر شما بر عیب پدرتان صبر کردم/ پدرتان را تحمل کردم و خودم را فدای شما کردم» را در زیر گوش‌شان تکرار می‌کنند.

بنابراین با شنیدن چنین عباراتی در ذهن کودکان شکل می‌گیرد که پدر آن‌قدر بد است که ماندن مادر در کنار پدر به مثابه‌ی یك «قربانی» است، بنابراین فرزندان قدر کاری را که پدر از نظر اخلاقی و مادی برای آن‌ها انجام می‌دهد را بزرگ نمی‌دانند!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ

#ادامه بحث عذابی گدازنده

👈اهل دوزخ به رو در آتش انداخته مي شوند:

«وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ» النمل: 90

(و كساني كه كارهاي ناپسند (چون شرك و معصيت) انجام مي دهند، به رو در آتش افكنده مي شوند (و بدان سرنگون مي گردند، و بديشان گفته  شود:) آيا جزائي جز سزاي آنچه مي كرديد (و معاصي و كفري كه مي ورزيديد) به شما داده مي شود).
🔥سپس آتش دوزخ صورت هايشان را بريان مي كند و براي هميشه آنان را مي پوشاند و به گونه اي كه ميان خود و آتش هيچ مانعي را نمي يابند

اندكي به اين منظره و صحنه هولناكي كه بدن را به لرزه در مي آورد نگاه کن

«يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ يَقُولُونَ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا» الأحزاب: 66

(روزي (را خاطر نشان ساز كه در آن) چهره هاي ايشان در آتش زير و رو و دگرگون مي گردد (و فريادهاي حسرت بارشان بلند مي شود و) مي گويند: اي كاش! ما از خدا و پيغمبر فرمان مي برديم (تا چنين سرنوشت دردناكي نمي داشتيم).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همانگونه كه گوشت روي آتش و ماهي در ماهتابه زير و رو كرده مي شود تا بريان شود، چهره هاي كفار نيز به همين صورت در آتش زير و رو كرده مي شوند. خداوند ما را از عذاب اهل دوزخ نجات بدهد و ما را از آن پناه دهد .
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_شانزدهم
اونروز بعد اینکه کیوان رو بیرون کردن پدرم رفت توی اتاقم ، اونجا چیزی پیدا نکرد چون من
#قرآن و #جانمازم رو توی اتاق کیوان میذاشتم ، رفت تو اتاق کیوان و تمام وسایل اتاقش رو بهم ریخت تا بلاخره #قرآن و #جانماز رو پیدا کرد😔 بهش گفتم : بابا لطفا بدش به من ...
گفت : هیچی نگو دختره ی دیوونه ، با دست خودت داری خودتو بدبخت میکنی گفتم : ولی
#اسلام خوشبختیه نه بدبختی
با صدای بلند گفت : بس کن ، اینقدر از
#اسلام حرف نزن برام ،دفعه ی دیگه صداتو بشنوم خفه ات میکنم....😔شنیدن این حرفها با اون لحن از پدرم واقعا برام سخت بود
داشت از اتاق کیوان میرفت بیرون که چشمش افتاد به لبتاپ کیوان ، رفت سراغش و بازش کرد ، میدونستم چیزای خوبی در انتظارم نیست... اون پوشه ها و فایل هارو پیدا کرد ، لبتاپ رو هم برداشت و رفت توی حیاط دنبالش رفتم ، تمام وسایل رو انداخت وسط حیاط حتی
#قرآن😔 سریع #قرآن رو برداشتم و گفتم: لطفا اینکارو نکن بابا.... ولی #قرآن رو از دستم کشید و بازومو گرفت ،بزور من رو برد توی اتاقم و درو روم قفل کرد 😔هرچقدر تقلا کردم و داد وبیداد راه انداختم که حداقل در اتاقو باز کنه متاسفانه جواب نداد....
همه رو صدا میزدم تا بلکه یکی به دادم برسه ... سارا از پشت در گفت : بس کن کیانا فایده یی نداره ، راهش اینه که حرفاتو پس بگیری و دیگه به
#اسلام فکر نکنی ...
به شدت از دست سارا عصبانی بودن چون واقعیتش تقصیر اون بود خب ، با عصبانیت گفتم : تو یکی ساکت شو هرچی میکشم از دست توعه ، رفتی خبر رسوندی بهشون که اینجوری بشه...
از پشت در صدای ساناز رو شنیدم که گفت : کلید َی َدک دارین؟ کجاس بیام درو باز کنم ، انگار پدرت قصد خوبی نداره ... وقتی این حرف رو شنیدم سریع رفتم سمت پنجره ، پدرم و عموم وایساده بودن و میخواستن آتیش روشن کنن و
#قرآن رو
بسوزونن ( استغفرالله😔بی دین بودن و نمیفهمیدن چه گناهی رو مرتکب میشن) سریع رفتم سمت در اتاق ، گفتم : ساناز دنبال کلید نباش ، خواهش میکنم نزار
#قرآن رو بسوزونن ، بخدا گناه بزرگیه .... تمام این حرفهارو با گریه داشتم میگفتم که ساناز گفت : متاسفم من نمیتونم کاری کنم...
حرفش واقعا ناراحت کننده بود برام ولی باز گفتم : ساناز اگه کیوان بفهمه مانع سوزوندن قرآنش نشدی واقعا بد میشه ، تو که نمیخوای کیوان ازت ناراحت بشه ، همین الانشم ازت دل زده شده نمیخوای که بدتر از این بشه ؟
#مسلمان نیستی ولی به #خدا که باور داری؟ تورو #خدا یکاری بکن نزار بسوزونن ، گناهش گردن همه مونه....
(شاید اونموقع حرفایی که به ساناز راجب کیوان گفتم درست نبود و نباید میگفتم ولی چاره یی نداشتم و میخواستم هرجوری شده مانع شون بشم )
ساناز گفت : صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم...
ساناز رفت پایین و من رفتم دم پنجره اشکهام سریع از روی گونه هام سرازیر میشد و هرچی ذکر و دعا بلد بودم میخوندم... گفتم :( یا الله نزار خانوادم بیشتر از این گناهکار بشن ، نزار
#قرآن رو آتیش بزنن😔 نمیخوام فردای قیامت شرمنده ی پیامبر و خالقم باشم که نتونستم از #قرآن محافظت کنم ، یا الله نمیخوام شرمنده ی تو باشم ، نزار شرمنده ی پیامبرم باشم ، یا الله سپردمش به خودت من رو شرمنده ی برادرم نکن ...) حواسم به بیرون نبود فقط با خدا راز و نیاز میکردم و نمیخواستم #قرآن عزیزم رو بسوزونن ... نمیدونم چقدر گذشت که ساناز در اتاقم رو زد و گفت : کیانا ! #قرآن رو سالم ازشون گرفتم ...
وقتی این حرف رو شنیدم همونجا گفتم : شکرا یا ربی...😍 واقعا خوشحال شدم ، از پشت در گفتم : ساناز اگه بدونی چقدررر خوشحالم کردی!!! واقعا ممنون .... دستام رو به آسمون بلند شد و شکر الله رو به جای آوردم و از
#خدا برای ساناز هم #هدایت خواستم...
ساناز گفت : در که قفله ! چیکارش کنم؟
گفتم: ببرش توی اتاق کیوان ، بزار تو قفسه های بالایی کتابخونه ش ولی قبلش بگو چجوری ازشون گرفتیش؟
گفت : خیلی سخت نبود ! بهشون گفتم بلاخره هر
#دین و مذهبی مقدسات خودش رو داره ، همونطور که ما دوست نداریم به مقدسات مون #توهین بشه خب #مسلمان ها هم دوست ندارن... لطفا #قرآن رو بدین بهم میبرمش یه جایی که دیگه دستشون بهش نرسه...
گفتم : همین؟
گفت : و یه سری چیزای دیگه خلاصه متقاعدشون کردم...
با ذوق گفتم : الله ازت راضی باشه ...اجرت با
#خدا .... ببرش همونجایی که بهت گفتم...
تا شب توی اتاق زندانی بودم و کسی سراغم رو نگرفت😔خیلی سخته که توی خونه ی خودت زندانی بشی و همه باهات غریبه بشن اما دلم خوش بود که میتونستم
#رضایت الله رو به دست بیارم ....
شب مادرم قفل درو باز کرد و برام شام آورد،دریغ از بیان کلمه یی... فقط سینی غذا رو گذاشت و رفت...
این خودش هم یک جور شکنجه بود😅من همش ۱۲ سالم بود و به شدت خانوادمو دوست داشتم و عادت به بی توجهی نداشتم و رفتارشون برام قابل تحمل نبود
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_9
👼قسمت نهم

پدر مادر رامین برای زایمان دخترشون رفتن شمال قرار بود دوهفته بمونن،مهسا کلاسهای ارایشگری میرفت و آرین رو ساعتهایی که نبود میبرد پیش خواهرش خدا روشکر از وقتی رانندگی یاد گرفته بود کمتر به رامین واسه کارهاش زنگ میزد خودش با ماشینش کارهاشو انجام میداد یه ارامش تقریبی تو رابطه من و رامین برگشته بود یک هفته ای از رفتن مادرشوهرم میگذشت یه روز صبح زود رامین بهم زنگ زد گفت مهسا‌ کلاس داره آرین رو چند ساعتی نگهدار‌ خواهرش نیست مثل اینکه مریض نمیتونه نگهداره گفتم باشه با اینکه میتونست این موضوع رو از خودم بخواد باز به رامین گفته بود نیم ساعتی گذشت مهسا با آرین اومدن ساک ارین رو بهم داد گفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتماد کردم با تعجب گفتم مگه قرار بلایی سرش بیارم که این حرف رو میزنی‌ ارین چهاردست پا میرفت خیلی هم شیطون بود‌ تا ظهر باهاش سرگرم بودم خستم کرده بود دعا میکردم زودتر مهسا بیادو ببرش هنوز ناهار‌ نخورده بودم احساس ضعف میکردم چند تا‌ اسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذا گرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست و پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش با‌هر بدبختی بود از تو گلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بود دراوردم رنگش سیاه شده بود گریه میکرد بغلش کردم چون دکمه رو به زور در آورده بودم گلوش زخم شده بود گریه میکرد منم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بود اگر بلایی سرش میومد چی؟ از شدت ترس و استرس دلم درد گرفته بود یه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تو اب دهنش خون بود زنگ زدم رامین اونم ترسیده بود همش میگفت حواست کجا بوده راه یکساعته رو نمیدونم چه جوری امده بود وقتی امد گفت ببریمش دکتر. درمانگاه نزدیکمون بود نشونش دادیم گفت چیز مهمی نیست دوسه روز دیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهار مهسا امد ارین خواب بود رامین گفت تو حرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکر کنه از رامین بابت نگهداری ارین تشکر میکرد رامین گفت من امروز زود امدم نتونستم سرکار غذا بخورم به مریم گفتم غذا گرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش رو کنده گذاشته دهنش تو گلوش گیر کرد مریم متوجه میشه کمکش میکنه و درش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکتر گفت چیز مهمی نیست.

مهسا گفت تو رو خدا الان حالش خوبه رامین گفت حالش خوبه نگران نباش.
اولین بار بود بعداز مدتها رامین بااین حرکتش دلم رو شاد کرد قرار بود مادرش اینا پنج شنبه بیان دیر کرده بودند. ساعت پنج به رامین زنگ زدن فورا بیا بیمارستان متاسفانه پدرشوهر و مادرشوهرم موقع برگشت از شمال تصادف میکنن پدرشوهرم فوت کرد و مادرشوهرم زخمی شد بود به هممون شوک وارد شدبود حال روز رامین گفتن نداشت در عرض یکسال هم برادرش رو از دست داده بود هم پدرش رو.دوباره خونه شلوغ شد در و دیوار پرشده بود ازبنر تسلیت اقوام. مراسم خاکسپاری و سوم برگزار شدیک هفته ای گذشته بود که مادرشوهرم ترخیص شد توی این مدت اینقدر مهمون رفت‌ و امد میکرد و ماهم مجبور بودیم پذیرایی کنیم واقعا خسته شده بودم،با امدن مادرشوهرم بازم رفت و امد عیادت کننده ها شروع شد سعی میکردم تا جایی که میتونم کمک کنم ولی بخاطر شرایطم گاهی نمیتونستم وقتی مینشستم مهسا شروع میکرد غرغر کردن که زیاد اهمیت نمیدادم،مادر رامین شرایط روحی درستی نداشت. افسردگی گرفته بودم یک‌ هفته ای به زایمانم مونده بود که مامانم خیلی بی سرصدا برام سیسمونی آورد همه چی خریده بود ولی بخاطر فوت پدرشوهرم ما مراسم سیسمونی دیدن رو برگزار نکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزار شد هفته بعد برای زایمان با مادرم و رامین رفتیم منو بستری کردن و بعد از سه ساعت بود که یه فرشته کوچولو رو دادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشد خیلی خوشگل و بامزه بود ازقبل با رامین اسمش رو رایان انتخاب کرده بودیم.

وقتی مرخص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم نمیخواستم رامین رو با مهسا تنها بذارم تازه داشت رابطه مون خوب میشد.وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبود البته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت از مهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم.همون شب مادر رامین امد دیدنم دلش خیلی شکسته بود پسرم رو بغل کرد بوسید تبریک گفت دو روز از زایمانم گذشته بود که مهسا تازه با مادرشوهرم امدن دیدن بچه.رامین و مامانمم بودن مهسا پسرم رو بغل کرد شروع کرد گریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش و بابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن با گریه مهسا مادرشوهرمم زد زیرگریه مثلا امده بودسر بزنه!!مهسا رفت نشست رو مبل رو به رامین گفت راستی اقا رامین اسمش رو چی میخواید بذارید.

#ادامه_دارد...
2024/10/03 06:21:54
Back to Top
HTML Embed Code: