Telegram Web Link
{وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا ۗ وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا}[الكهف: ٤٩]

《و هر چه کرده اند حاضر میابند و پروردگارت به هیچ کسی ستم نمیکند.》

زندگی تو، کتابی است که روز قیامت در پیشگاه خداوند متعال خواهی خواند، پس مبادا نویسنده ی بدی ها باشی!
امروز چیزی را بنویس که فردا از خواندنش خجالت نکشی!
پیوسته کتاب خویش را در دست داری و پاک کن استغفار همراه توست ،تا با آن گناهانت را پاک کنی .
صفحات سفید زیادی برای نوشتن سطرهای نورانی در اختیار داری.
چند صفحه را به صدقه اختصاص بده.
چند بند را به خشنود کردن دیگران.
چند خط را به نماز شب و روزه نفلی.
آری! هیچ کس بخاطر اعمالش وارد بهشت نمیشود، حتی رسول الله نیز به رحمت الهی است که وارد بهشت میشود .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و اعمال نیک، رحمت الله را جلب می کنند!
☀️🌾☀️🌾
🌾☀️🌾
☀️🌾
🌾

#داستان_کوتاه_پندآموز


🌺🍃سوار اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم... پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستشو به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده بود! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)... خانم دیگری سوار اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد؛ چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر و لُند کردن...

🌺🍃 برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!... سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!

🌺🍃بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم... به ایستگاه نزدیک می شدیم
پیرمرد میخواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت...
گفت:"دخترم این چند تومنیه؟" بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد...

برای گفتار و کرداری که از تو سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش
!

‌‎‌‌‌‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_دوم 
روز بعد
#صبح اول وقت از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق کیوان واقعیتش #شب رو اصلا نتونستم بخوابم منتظر بودم #صبح بشه و برم با کیوان حرف بزنم....
تقه ای به در اتاقش زدم و وقتی دیدم صدایی نمیاد در رو باز کردم، بازهم صحنه
#دیشب
کیوان داشت
#نماز میخوند، این بار مثل دیشب هول نکردم و بدون اینکه چیزی بگم و حرکت اضافه یی بکنم ، خیلی آروم نشستم
روی صندلی پشت میز کامپیوترش... 
چند دقیقه بعد کیوان صورتش رو به راست و بعدهم به چپ برگردوند ،مثل
#دیشب زیر لب یه چیزایی میگفت که نفهمیدم درست 

جانمازش رو جمع کرد و گذاشت زیر تختش ، با دقت داشتم حرکاتش رو بررسی میکردم
نشست روی تخت ، مثل همیشه با چهره
#مهربون و با لبخند نگاهم کرد و گفت : صبحت بخیر خانوم خانوما ...
جوابش رو دادم که گفت : دیگه حالا یواشکی میای تو اتاقم
گفتم:داشتی...... نمیدونم
با
#آرامش و همون لبخند جواب داد: داشتم #نماز میخوندم... 
وقتی اینو گفت یجوری شدم ، دیگه مطمئن شده بودم
#مسلمان شده 
گفتم : داداش میدونی چیکار کردی؟ اگه بابا بفهمه بد میشه ...
گفت:بزار بشه ، قبلا
#گناه های زیادی کردم، ولی لطف #الله شامل حالم شد و به #اسلام #هدایت شدم، نمیدونی اون لحظه که
#شهادتین میگی ، اون لحظه که برای اولین بار حضور #خدا رو توی #زندگیت حس میکنی چه حسی شیرینی داره... 
گفتم: من نمیفهمم آخه چی داره این
#اسلام، اصالاً تو چجوری #مسلمون شدی، میدونی چه تصمیمی گرفتی آخه؟ تمام #اعتقادات 
مون رو زیر پا گذاشتی ، برای اولین بار از حرفای پدر سرپیچی کردی ، داداش اصالاً فکر ساناز رو کردی؟ اگه خودش و
باباش بفهمن بد میشه برات... 
با خنده گفت:خانوم پر حرف ، من وقتی
#اسلام رو قبول کردم فکر همه چیز رو کردم و از همه چیز گذشتم که #الله رو داشته
باشم... 
هر سختی و مشکلی که سر راهم بیاد رو به جون میخرم ، قبل از
#اسلام توی جهل و تاریکی بودم، الان که نور #هدایت رو 
میبینم پس ارزش شو داره که سختی و مشکالت رو تحمل کنم... 
گفتم: ولی مطمئن باش همه رو از دست میدی 
َ
گفت : الیس الله به کاف عبده..
خیره شدم بهش... این همون کیوانه؟ کیوان حتی نمیذاشت من با
#مسلمان ها دوست بشم تو مدرسه یا محل...الان خودش چش 
شده؟ چرا اینجوری حرف میزنه؟ چی داره این اسلام که کیوان وقتی در موردش حرف میزنه یه برق خاصی تو چشماش هست؟ 
وقتی دید اونجوری بهش زل زدم خندید و گفت : منظور اینکه آیا
#الله برای بنده اش کافی نیست؟!
بازم گیج نگاهش کردم
گفت : ببین کیانا ! حتی اگه همه رو از دست بدم بازم برام یه چیز مهمه، اونم اینکه
#خدا رو دارم... من بخاطر دینم ، بخاطر 
خالقم ، بخاطر پیامبرم و عمل کردن به کتاب
#خدا ،حاضرم از همه بگذرم...
برام مهم نیست که پدر و مادرم یا حتی عمو و دخترش بفهمن
#مسلمان شدم و از دستشون بدم... 
همین امروز فردا خودم بهشون میگم... 
راستش یکم ترسیدم از اینکه بقیه بفهمن و برای کیوان اتفاقی بیوفته... گفتم :نمیدونم...
یکم بدون حرف تو اتاقش موندم و بعد رفتم بیرون...
بعد از
#صبحونه کیوان زد بیرون و تا ظهر نیومد...
بعد از ظهر تو اتاقم بودم که یهو صدای کوبیده شدن درو شنیدم سریع از اتاقم رفتم بیرون ،از طبقه ی پایین سرصدا میومد ، 
پله هارو دوتا دوتا رفتم پایین که دیدم وسط هال مامان و بابا وایسادن بودن... وقتی دقیق نگاه کردم یه لحظه ترسیدم
#جانمازی
که تو اتاق کیوان دیده بودم با یه کتاب دست بابا بود... 
با عصبانیت هی تکرار میکرد : آتیش میزنم اینارو ، آتیش میزنم....
مامان سعی میکرد
#آرومش کنه ولی بی فایده بود ، با #وحشت وتعجب وایستاده بودم ، نمیتونستم چیزی بگم یا هرچی...
وسط همین سرصدا ها بود که صدای در اومد، رفتم درو باز کردم کیوان بود..وقتی سرصدا رو شنید گفت چی شده؟ گفتم بابا
وسایل تو پیدا کرده... 
چهره اش عوض شد با خودش گفت : یا الله کمکم کن
بعدم سریع رفت داخل خونه
بابام وقتی کیوان رو دید به سمتش
#حمله ور شد... یقه شو گرفت و به صورتش سیلی زد...
با صدای بلند گفت: چه غلطی کردی.. خودت بگو 
کیوان
#سکوت کرد ، پدرم وقتی سکوتش رو دید دوباره فریاد زد : با تو ام پسره ی نفهم...جواب بده اینا چی ان تو اتاقت؟ اصلا
تو اتاق تو چیکار میکنن این چیزا؟! 
کیوان بدون
#ترس و #اضطراب سرشو بالا گرفت و خیلی #استوار گفت: من #مسلمان شدم... 
پدرم تعجب کرد ... یقه ی کیوان رو ول کرد و بهش گفت : چی گفتی؟
کیوان باز تکرار کرد: من
#مسلمان شدم... 
پدرم دوباره به سمت کیوان حمله ور شد و کتکش میزد...😔
# اگر_ عمری_ بود _ ادامه_ دارد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و هشتم

پوزخندِ زده گفت:
_لازم نمی‌بینم تا برایت توضیح دهم!
لبان‌ام را به‌ هم‌فشرده گفتم:
_اوه چه عجب زبانِ هم برای سخن گفتن دارید.
+ با این گستاخ بودنت به چه نتیجه‌ای می‌رسی دختر؟
_ دختر! هه این دختر از خود اسمِ دارد.
+ حالا که چه؟
_ این سوال را باید از خودت پرسید، با این‌جا آمدن من چه عاید حالت می‌شود همممم؟ اصلاً برای چه مرا با خود آوردی بگو تا بدانم؟!
عصبی گفت:
_خیلی سخن می‌سرائی نشود آن زبان نیش‌دارت را ببرم!
با پوزخند بسویش نگاه کرده گفتم:
_این که کار مردهای واقعی است و اما تو که مرد نیستی!
با این حرف‌ من عصبی از جا برخاست، او عصبی شده بود و آن‌هم به درجه‌ی آخر...
الهي نمیری ثریا با این زبان‌ات اصلاً برای چه سخن گفتی؟!
در مقابل‌ام قرار گرفته با پوزخند گفت:
_یعنی دوست‌داری این زبان‌ات را ببرم؟
در چشمانم ترس هویدا بود؛ اما نمی‌توانستم خودم را ببازم نفس عمیقِ گرفته گفتم:
_ من که با این تحدید‌های کوچک‌ات نمی‌ترسم مجاهد!
قدمِ بسویم برداشت که من هم از جا برخاستم، او گفت:
_ این زبانت را حتماً کوتاه می‌کنم تا دیگر با من یکی به دو نکنی!
قدمِ بسویم برداشت که من هم از جا برخاستم، او گفت:
_ این زبانت را حتماً کوتاه می‌کنم تا دیگر با من یکی به دو نکنی!
با اتمام حرف‌اش محکم از مچ دست‌ام گرفت و تا خواستم دست‌ام را رها کند، دست‌اش در یک حرکت ناگهاني به صورت‌ام برخورد کرده و با شدت به زمین پرت شدم.
قطره اشکی از صورت‌ام لغزید و بیدون نگاه کردن بسویش در دل گفتم:
_خدایا این چه جهنمی است مگر این مرد کیست که این‌گونه هم‌چون سایه‌ای تاریک در مقابل‌ام ظاهر شد.

مگر خودت نمی‌گویی:
إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ(شعرا۲۲۰)
که او خدای شنوا و دانا است.

پس حالا چه، آیا می‌شنوی صدایی مرا خداجانم؟
صورت‌ام از شدت آن همه درد می‌سوخت که دوباره زنخ‌ام محکم گرفته گفت:
_سعی کن دخترِ خوبی باشی این تازه آغازش است، اگر پدرت آن‌روز به حرف من گوش می‌سپرد حالا این چنین اسیر من نبودی؛ اما حالا که هستی با ادب باش و با من درست صحبت کن!
از شدت درد و همان اشک‌های مزاحم چشمان‌ام تار می‌دید که با شدت رهایم کرده و از اتاق خارج شده در را بست و این دوباره من بودم با همان اتاقک تنگ و تاریک زانوی غم‌بغل کرده و دیگر هیچ نگفتم او دوباره گفت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و نهم

زانوی غم‌بغل کرده و دیگر هیچ نگفتم او دوباره گفت:
_این تازه آغازش است.
یعنی قرار است بیشتر از این‌ها را بکشم و این چه مسخره بود.
با دیدن صورت‌اش فقط حس تنفر من بيشتر می‌شد و بس!
××××
سوگند است به رب‌الناس نمی‌دانستم در میان چه منجلابِ گیر افتاده‌ام، فقط می‌دانستم که دیگر هیچ‌کارِ از دست‌ام ساخته نیست.
اسیر ‌که در بند اسارت بود، همانِ که شب و روزش شده بود فقط بی‌دلیل نگاه کردن به اتاق چهار دیواری آن‌جا که هیچ أحد الناس نیز به سراغم نمی‌آمد جز همان مردِ چشمان سیاه نمی‌دانستم در کجا به سر می‌برم و این را نیز نمی‌دانستم با چه افرادِ زندگی می‌کنم.
امروز هم همانند روزهای دیگر در اتاق به سر می‌بردم که در اتاق باز شد و من هم که انديشيدم دوباره همان کابوس تاریک من است از جا برخاستم؛ اما این‌بار او نبود همان خانمِ بود که آن‌روز همان مرد را از اتاق خارج نمود.
با دیدن صورت متحیر من گفت:
_دخترم می‌تانم بی‌آیم؟
فقط به تکان دادن سرم اکتفا نمودم که آن خانم هم وارد اتاق شد.
در مقابل‌ام نشست و با چشم بسویم اشاره نمود تا بنشینم، در سکوت نشستم و او هم از گوشه‌ای چادرش ظرف‌ میوه‌ای را درست در مقابل‌ام قرار داده گفت:
_بخور!
همان‌گونه که نگاه‌ام به نگاه‌اش بود گفتم‌:
_ممنون میلِ ندارم‌!
همان‌گونه که نگاه‌ام به نگاه‌اش بود گفتم‌اش:
_ممنون میلِ ندارم‌!
با لب‌خند گفت:
_با این‌چنین آسیب رسانیدن برای خودت دیگر هیچ چیزی عایدت نمی‌شود، دخترم!
با این‌چنین حرف آن خانم غريبه گلویم بغض کرد و سخنان او چه شبیه مادرم بود.
نگاه‌ام را به دستان‌ام دوختم از این‌که مبادا چشمان‌ام این بيچاره‌گی من را فاش سازد.
زن با دیدن این سکوت‌ام ادامه داده گفت:
_می‌دانم پسرم کار اشتباه انجام داد؛ اما دخترم به الله سوگند که او آن‌گونه که به نظر می‌رسد نیست دولت خیلی پسرِ مهربانِ است.
بی‌درنگ گفتم:
_این همان مهربانی او بود که زندگی من را این‌چنین به جهنم مبدل ساخت.
+ پس چه کار انجام دهیم دخترم؟
_مرا باز گردانید نزد خانواده‌ام این‌جا بودن من و اسیر ساختن من هیچ دردِ را درمان نخواهد کرد.
با این حرف‌ام ظرف میوه را در مقابل‌ خودش قرار داده با همان حالا که سیب را در دست گرفته و خودش را مشغول پوست کردن آن میوه قرار داد از این‌همه سکوت‌اش من به وجد می‌آمدم.
از سوالِ که در ذهن‌ام خطور نموده بود، اندکِ تردید داشتم اما او گفت:
_بپرس دخترم چه سوالِ در ذهن‌ات است؟!
همان‌گونه تیکه سیبِ را در مقابل‌ام قرار داده و با چشمان‌اش بسویم اشاره نمود تا آن را بردارم هرچند که میلی نداشتم برای خوردن آن؛ اما با آن‌حال از روی اجبار برداشتم.
با دهن‌ام تیکه‌ای کوچکِ برداشته گفتم:
_برای چه مرا این‌جا با خودش آورده است، مگر این گناه نیست؟
زن با این سخن من خندیده گفت:
_یعنی خود نمی‌دانی این حالات و رفتار او برای چیست؟

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و علیکم السلام،

در فقه اسلامی، نگاه کردن به عکس‌ها یا تصاویر مردگان و همچنین انتشار و مشاهده مجدد آن‌ها، چند جنبه قابل توجه دارد:

حکم نگاه کردن به عکس‌های مردگان:

1. احترام به مردگان:
- در اسلام، احترام به مردگان و حفظ شأن آن‌ها اهمیت ویژه‌ای دارد. مشاهده عکس‌های مردگان به خودی خود گناه نیست، اما اگر این کار با نیت نادرست، شوخی یا نقض حرمت انجام شود، می‌تواند ناپسند و غیرمجاز باشد.

2. استفاده از تصاویر:
- استفاده از تصاویر مردگان برای یادآوری، دعا و طلب رحمت برای آن‌ها، در اصول اسلامی مشکلی ندارد. با این حال، باید توجه داشت که این تصاویر نباید به صورت عمومی و غیرحساس در فضای مجازی منتشر شوند، به ویژه اگر نقض حریم خصوصی یا توهین به مردگان تلقی شود.

3. پرهیز از سوء استفاده:
- در برخی روایات آمده است که نباید تصاویر مردگان را در معرض دید عموم قرار داد یا آن‌ها را برای مقاصد غیرمناسب استفاده کرد. این کار ممکن است باعث ایجاد نارضایتی برای مردگان یا خانواده‌های آن‌ها شود.

حکم استوری گذاشتن از عکس‌های مردگان:

1. پخش عمومی:
- نشر عمومی تصاویر مردگان در فضای مجازی می‌تواند مسئله‌ساز باشد، به ویژه اگر خانواده‌ی متوفی از این کار ناراضی باشند. انتشار تصاویر مردگان باید با احتیاط و با احترام به حریم خصوصی خانواده‌های آن‌ها انجام شود.

2. احترام و نیت:
- اگر هدف از استوری گذاشتن و مشاهده مجدد تصاویر، دعا برای مرده و طلب رحمت باشد و به نیت احترام به آن‌ها صورت گیرد، به خودی خود گناه نیست. اما باید از انجام اقداماتی که ممکن است به اعتبار یا احترام مرده آسیب بزند، خودداری کرد.

3. دلیل شرعی:
- در اصول فقه اسلامی، حفظ احترام به مردگان و رعایت حریم خصوصی آن‌ها اهمیت دارد. لذا باید از تصاویری که ممکن است به ناحق به کار روند، پرهیز کرد و احترام لازم را به آن‌ها رعایت نمود.


- احترام: نگاه کردن به عکس‌های مردگان و نشر آن‌ها باید با احترام و با توجه به نظر خانواده‌های آن‌ها صورت گیرد.
- پرهیز از نقض حرمت: باید از هرگونه اقدام که ممکن است به نقض حریم خصوصی یا حرمت مردگان منجر شود، خودداری کرد.
- دعاء و یادآوری: دعا برای مردگان و یادآوری آن‌ها از نظر شرعی مجاز است، ولی باید به شیوه‌ای انجام شود که موجب آسیب به حرمت آن‌ها نشود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌و الله اعلم بالصواب
هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی نقش قربانی را بازی نکنید. چون واقعاً قربانی خواهی شد.
نمونه‌ای از نقش قربانی:
«زندگی من خیلی سخته؛ زندگی من خیلی ناعادلانه است. دلم به‌حال خودم می‌سوزه».

در این دنیا
۱) آن قدر ظالم و بی‌وجدان هست که به محض این‌که متوجه شوند ضعیفی، واقعاً شما را می‌بلعند و رحمی به تو نخواهند کرد.
۲) باز هم در این دنیا این اندازه انسان‌های با وجدان و به‌معنای واقعی انسان وجود دارند که اگر خواستی از حق خودت دفاع کنی و آن را بگیری به یاری‌ات می‌شتابند و تنهایت نخواهند گذاشت.
یک لحظه تصور کنید که ماشینت خاموش شده و تکان نمی‌خورد. اگر داخل ماشین بمانی و فقط خودت را و شانس‌ و اقبالت را لعن و نفرین کنی، داخل ماشین خفه می‌شوی.
اما اگر بیرون آمدی و کاپوت را بالا زدی و نهایتاً خودت به تنهایی شروع به هُل دادن کردی، بالاخره یکی به سراغت میاد و میگه کاری از دست من ساخته نیست برات انجام بدم؟!
این شمایی که انتخاب می‌کنی تا دیگران به کمکت بیان یا شما را ببلعند و لگدمالت کنند.

پس نقش قربانی را بازی نکنید. مسئولیت کامل زندگی‌ را به عهده بگیرید و به‌پا خیزید. تکانی به خودتان بدهید. هم خدا و هم خلق خدا تا ببینند شما به فکر رهایی و رشد هستید به یاری‌ات می‌آیند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی نقش قربانی را بازی نکنید. چون واقعاً قربانی خواهی شد.
نمونه‌ای از نقش قربانی:
«زندگی من خیلی سخته؛ زندگی من خیلی ناعادلانه است. دلم به‌حال خودم می‌سوزه».

در این دنیا
۱) آن قدر ظالم و بی‌وجدان هست که به محض این‌که متوجه شوند ضعیفی، واقعاً شما را می‌بلعند و رحمی به تو نخواهند کرد.
۲) باز هم در این دنیا این اندازه انسان‌های با وجدان و به‌معنای واقعی انسان وجود دارند که اگر خواستی از حق خودت دفاع کنی و آن را بگیری به یاری‌ات می‌شتابند و تنهایت نخواهند گذاشت.
یک لحظه تصور کنید که ماشینت خاموش شده و تکان نمی‌خورد. اگر داخل ماشین بمانی و فقط خودت را و شانس‌ و اقبالت را لعن و نفرین کنی، داخل ماشین خفه می‌شوی.
اما اگر بیرون آمدی و کاپوت را بالا زدی و نهایتاً خودت به تنهایی شروع به هُل دادن کردی، بالاخره یکی به سراغت میاد و میگه کاری از دست من ساخته نیست برات انجام بدم؟!
این شمایی که انتخاب می‌کنی تا دیگران به کمکت بیان یا شما را ببلعند و لگدمالت کنند.

پس نقش قربانی را بازی نکنید. مسئولیت کامل زندگی‌ را به عهده بگیرید و به‌پا خیزید. تکانی به خودتان بدهید. هم خدا و هم خلق خدا تا ببینند شما به فکر رهایی و رشد هستید به یاری‌ات می‌آیند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلاها و مصیبت هایی را که سر راهت قرار میگیرند، پایان عمر و پایان زندگیت قرار نده، و به کسانی که حالِ تو را مسخره می کنند و بر مصیبت تو می خندند توجه نکن.!رحمت خداوند از آنچه شما آزار داده هست، وسیع تر هست ،خداوند ذاتِ رحیم و مهربانی هست ، و تنهاقاضی اوست ..!🤍

اگر غم و اندوه تو زیاد هست، اما رحمت او بیشتر حاجتِ تو را برآورده می کند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام شافعی رحمه الله میفرماید:
خداوند بعضی از ما را برای یکدیگر همانند رحمت میفرستد

پس گوشه های زندگیت را خوب نگاه کن
آدمهایی که رحمت زندگیت هستند را نشانه کن
آنها لیاقت این را دارند
که هر روز بیشتر دوستشان داشت

و هرگز فراموش نکن کسی را که...
روزی به تاریکی های درونت روشنی بخشیده
ویا تو را خندانده تا رخت غم را از چهره ات بزداید
حتی اگر روزها و فاصله ها بینتان جدایی انداخته باشد
یادت باشد که قلبها برای همیشه
نشانه ای فراموش نشدنی از دست هایی دارند
که در پرتگاه سقوط به سویشان دراز شده است

و چه زیباست که تو هم گاهی از این دستها باشی
برای نجات قلبی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ست که او حتی جان خود را در   تا زمانی که قلب های شما سرشار از این شوق پاکیزه هستند شما دنیا و آخرت خود را ، محبت مولای خود تقدیم کند روشن خواهید دید  .در دنیا سربلند خواهید بود و در آخرت درهای بهشت برایتان باز خواهد شد  .فراموش نکنید اگر از این شوق محروم شدید در دنیا هیچ پناهگاهی نخواهید داشت و آخرتتان را هم تاریک خواهید دید .ضعف و ناتوانی طوری دامن شما را خواهد گرفت که نتوانید دست و پا بزنید  .توانایی کفار که در نظر مجاهدین از ذره هم ناپایدار تر هست برایتان مانند صخره های محکم سنگ جلوه خواهد نمود  .اقوام عیار و عیاش دنیا شما را مغلوب خواهند کردو شما غلام آنها خواهید شد و در طلسمی از نظام استکباری حبس خواهید شد که نجات از آن برایتان ممکن نیست  . شما در آن وقت هم خود را مسلمان تصور خواهید کرد ولی کیلومتر ها از اسلام دور خواهید بود .  
به یاد داشته باشید که با وجود ایمان آوردن به صداقت و راستی اگر در قلب های شما شور و شوق جانثاری نیست دلیل ضعف ایمان شماست  .برای ریشه دوانی ایمان در قلب باید از دریای خون و آتش گذشت  .زمانی که مردن را از زندگی بیشتر دوست داشتید بدانید که شما زنده اید و وقتی که ترس از مردن بر شوق شهادت غالب آمد شما مانند جسد بی روحی خواهید بود که در داخل قبر  برای نفسش کشیدن دست و پا می زند .  
ابن عامر در ضمن سخنرانی با یک دستش قرآن کریم را بلند کرد و گفت :  
این امانتی است که از طرف خداوند قدوس به پیامبر اکرم (ص )عطا شد و ایشان بعد از انجام وظیفه در دنیا این امانت را به ما سپردند  .پیامبر اکرم (ص )با زندگی خود ثابت فرمودند که حفاظت این قرآن بدون شمشیر و قوت بازو ممکن نیست بر شما فرض است که پیامی که به شما رسیده او را به جای جای دنیا برسانید .  
ابن عامر بعد از اتمام سخنرانی نشست و حجاج بن یوسف سخنرانی شیوایی در مورد جهاد ایراد کرد و سپس نامه ای از جیبش درآورد و گفت  :این نامه از طرف استاندار مرو آمده است او می خواهد از  

 
  چه کسی از شما حاضراست اسم خود را برای جهاد ، دریای  من تا چند روز دیگر دوهزار سرباز از بصره خواهم فرستاد بنویسد . 
تمام طلاب دست بلند کردند  .حجاج گفت :  
  من می خواهم ، شوق جهاد شما عزیزان خیلی خوب است اما من فی الحال فقط فارغ التحصیلان را دعوت می دهم فرماندهی این لشکر را به عهده دانش آموز زرنگ همین مدرسه بگذرارم  .من در مورد عبدالله بن عبدالرحمان خیلی   به، چیزها شنیده ام و به همین خاطر این ماموریت را به او می سپارم  .هر کسی از شما می خواهد او را همراهی کند مدت بیست روز به خانه ی خود سری زند  و برگردد .  
 
 
ایثار   
  صدای شیرین عذرا ، عادت صابره بود که هر روز بعد از نماز صبح در کنار عذرا می نشست و از او قرآن می شنید  بعد از آن صابره به چند دختر از اهل محله درس می داد و ، گاهی زن های همسایه را هم به خانه ی صابره می کشاند  روزی قبل از طلوع آفتاب عذرا تلاوت قرآن را تمام ، عذرا از کارهای خانه فارغ می شد و تیراندازی تمرین می کرد  کمی با محبت او را نگاه کرد و ، کرد و می خواست از جای برخیزد که صابره دستش را گرفت و او را در کنارش نشست گفت :  
عذرا من بیشتر اوقات فکر میکنم که اگه تو نبودی به من خیلی سخت میگذشت اگر تو دختر خومم بودی شاید نمی تونستم بیشتر از این با تو محبت کنم .  
عذرا جواب داد  :مادر  !اگر شما نمی بودی من ....!  
عذرا دیگر نتوانست چیزی بگوید و اشک در چشمانش حلقه زد . 

صابره گفت  :عذرا ! 
-بله مادر  
صابره می خواست چیزی بگوید که در حیاط باز شد و عبدالله در حالی که لگام اسبش را در دست داشت داخل شد .  
  مادر و پسر در روبروی هم قرار گرفتند ،  عبدالله سلام کرد ، صابره بلند شد و چند قدم جلو رفت . 
نگاه تصور و خیال مادر از پسر گذشت و به دنیایی دیگر رسید  .بیست سال قبل پدر عبدالله با همین وضع وارد خانه می شود . 
-مادر 
-بله پسرم . 
-شما از قبل خیلی لاغر به نظر میایی  
  حداقل امروز که نباید لاغر به نظر بیایم  .بده اسبتو ببندم ،  چطور مگه ،  -نه پسرم . 
صابره این را گفت و لگام اسب را گرفت و دستی بر گردنش کشید .عبدالله در حالی که لگام را از دست مادرش می کشید گفت  :نه مادر این چطور ممکنه . 
-من همیشه خودم اسب پدر تو می بستم .  
-اما شما رو به زحمت انداختن برای من گناهه . 
. بذار ببرمش ،  اصرار نکن ،  -پسرم
  صابره چند قدمی به طرف اصطبل رفت که عذرا دوید و لگام اسب را ، عبدالله از حرف مادر متاثر شد و لگام را رها کرد  من می بندمش ، گرفت و گفت  :مادر .  

  عبدالله بیست روز مرخصی را در خانه ، صابره با تبسمی آغشته به محبت نگاهی به عذرا کرد و لگام را به او داد گذراند  .خانه برای او خیلی عوض شده بود  .عذرا که قبلا با او بدون تکلف برخورد می کرد حالا با خجالت با او صحبت میکرد .  
روز آخر مرخصی عبدالله هم فرا رسید  .بهترین تحفه ی مادر برای فرزند دلبند
ش شمشیری از زمانپدربزرگش بود  . وقتی عبدالله بر اسب سوار شد عذرا دستمالی را که خودش بافته بود در حالی که با خجالت به طرف عبدالله اشاره می   در وسطش با نخ ، کرد به صابره داد  .صابره منظورش را فهمید و دستمال را به عبدالله داد  .عبدالله دستمال را باز کرد ابریشم سرخ نوشته شده بود :  
قاتلوهم حتی لا تکون فتنه  
با کافران بجنگید تا فتنه ای باقی نماند .  
  صابره در حالی که احساسات ،  به طرف عذرا نگاه کرد و از مادرش اجازه خواست ، عبدالله دستمال را در جیب گذاشت مادری را کنترل میکرد گفت :  
  خون اجدادت بی جهت به زمین ،  هرگز فراموش نکن که فرزند کی هستی ، پسرم  !تو دیگه نیازی به نصیحت نداری  شیر منو نام اونها رو پاس بدار ، نریخته .  
 
* 
  از چند نامه ای که نوشته بود ظاهر میشد که او بیشتر از توقع مادر ، یک سال از رفتن عبدالله به جهاد می گذشت غیورش شهرت و افتخار کسب کرده است .اطلاع از شهرت و برتری نعیم هم از نامه های سعید به صابره می رسید  . نعیم در نامه ای به مادرش نوشته بود که او خیلی زود فارغ التحصیل می شود و به خانه برمی گردد  .روزی صابره به خانه ی همسایه رفته بود  .عذرا با تیرو کمان نشسته چیزهای مختلفی را در صحن حیاط هدف می گرفت  .کلاغی  ،  عذرا او را هدف گرفت و تیر را رها کرد اما کلاغ پرواز کرد ، پرواز کنان آمد و جلوی عذرا بر درخت خرمایی نشست

در همان لحظه از طرف دیگری تیری آمد و کلاغ به زمین افتاد  .عذرا با حیرت بلند شد و در حالی که تیر را از جسم کلاغ بیرون می آورد به اطرافش نگاه کرد  .خیالی به سرش آمد و قلبش از خوشحالی به شدت می تپید  .جلو رفت و به در حیاط نگاه کرد  .نعیم در حالی که بر اسبش سوار بود و می خندید جلو آمد  .رنگ عذرا از شدت حیا و مسرت سرخ شده بود  .نعیم از اسبش پیاده شد و فقط توانست بگوید  :خوبی عذرا ؟ 
حال آنکه از بصره تا خانه اش حرف های زیادی را برای گفتن و شنیدن با عذرا در دنیای پر امیدش جمع و جور کرده بود .  
عذرا به جای جواب دادن یک ثانیه بطرفش نگاه کرد و چشم هایش را پایین برد .  
نعیم دوباره پرسید  :عذرا چطوری ؟ 
خوبم  
نعیم نگاه به عذار کرد و دوباره پرسید که مادر کجاست؟؟؟ 
برای عیادت زن همسایه رفتن  
سپس هر دو برای لحظه ای ساکت شدند .  
_ عذرا  !من همیشه به یادت بودم .  
عذرا نگاهش را بالا گرفت ولی تاب دیدن مجسمه ی حُسن و زیبایی او را نداشت . 
عذرا !تو از من ناراحتی ؟ 
عذرا می خواست چیزی بگوید اما وجاهت شانه های نعیم زبانش را بسته بود .  
-بدین من اسبتونو ببندم . 
او موضوع گفتگو را عوض کرد . 

-نه عذرا دست های تو برای این طور کارها خلق  نشدن .  
نعیم این را گفت و اسبش را به طرف اسطبل برد . 
نعیم سه ماه در خانه ماند و برای رفتن به جهاد منتظر دستور استاندار بصره بود . 
او برخلاف انتظاری که داشت نتوانست در خانه روزهای خوشی را سپری کند  .آغاز جوانی در بین او و عذرا دیواری از حیا ساخته  بود  که عبور از آن ممکن نبود  .دوران کودکی زمانی که او دست کوچک عذرا را در دستش می گرفت و در نخلستان روستا قدم می زد برایش مثل خوابی بود .عذرا هم تقریبا همین حال را داشت نعیم دوست دوران کودکیش خیلی عوض شده بود  .هر روز تکلف در بین آن دو بیشتر می شد  .جسم و روح نعیم اسیر شده و باری از غم بر دلش نشسته بود  .عذرا از همان دوران کودکی نغمه ی پر سرور محبت را بر ساز دلش بیدار کرده بود .نعیم می خواست سینه اش را بشکافد و قلبش را در روبروی این حور صحرایی بگذارد اما حیا اجازه ی دهن گشودن نمی داد  . البته هر دو ضربان قلب یکدیگر را احساس می کردند .  
چهار ماه از آمدن نعیم به خانه می گذشت که عبدالله به مرخصی آمد  .رونق خانه ی صابره دو برابر شد .بعد از خوردن شام عبدالله و نعیم نزد مادر نشسته بودند  .عبدالله از موفقیت های جنگی خود و اوضاع ترکستان سخن می گفت  . عذرا کمی دورتر تکیه بر دیوار ایستاده بود و به سخنان عبدالله گوش میکرد  .در پایان عبدالله گفت در برگشت به بصره هم رفته است .  
صابره پرسید  :داییتو دید ؟ 
  نامه ای هم به من دادن ،  -بله شما رو سلام می رسوندن
-چجور نامه ای ؟ 
عبدالله نامه ای از جیبش درآورد و گفت  :خودتون بخونید .  
-تو خودت بلند بخون پسرم . 

-مادر جان   !!این نامه برای شماست .  
صابره نامه را گرفت و به نعیم داد و گفت  :تو بخون پسرم . 
  نعیم نگاهی سر سری به نامه ، نعیم نامه را گرفت و نگاهی به عذرا کرد  .او رفت و شمعی آورد و نزدیک نعیم ایستاد انداخت و قلبش تکانی خورد می خواست نامه را برای مادرش بخواند اما موضوع نامه مهر سکوت بردهانش کوبید  .او با عجله تمام نامه را نگاه کرد  .موضوع نامه برای نعیم از حکم سزای گناه ناکرده خیلی بیشتر تاریک و وحشتناک بود  . برای لحظه ای ماتش برد  .بار سنگینی مثل کوه او را به زمین چسبانده بود طوری که نمی توانست حرکتی بکند  .اما همت قطری مجاهد به ک
به ماه زمین خیره شده است. چشمهای نعیم چنان به صورت عذرا دوخته شده بود که از اطرافش بی خبر بود . نفی بلندی کشید و با لحنی پرسوز گفت:  !» عذرا ، عقدت مبارک« این حرف نعیم لرزه به اندام عذرا انداخت ، احساس کرد که کسی او را در چاه انداخته و از بالا خاک بر سرش می ریزد ، نفسش بند آمد می خواست فریاد بکشد مگر قدرتی نامرئی دهانش را بسختی بسته بود. می خواست سرش را بر پاهای نعیم گذاشته و سوال کند که تقصیرش چیه؟ او چرا این حرف را زد . اما صدای قلب پردردش در قلب  ماند و او 

حتی جرأت چشم باز کردن و دیدن نعیم را نکرد.  نعیم دوباره بطرف اصطبل رفت ، عذرا از بسترش بلند شد و بیرون از خانه پشت دیوار ایستاد. نعیم با اسب از خانه خارج شد عذرا جلو آمد و راه را بر او بست:  » نعیم!شما کجا می ری؟« » عذرا... تو بیدار شدی؟« ...!» مگه من کی خوابیدم... ببین نعیم« عذرا بیشتر از این نتوانست چیزی بگوید و بدون اینکه حرفش را تمام کند جلو رفت و لگام اسب را از نعیم گرفت.  !» عذرا سعی نکن منو برگردونی ، بذار برم «  .عذرا بعد از مدت زیادی امشب داشت با اسمش او را صدا می زد » کجا می ری نعیم!«  » عذرا! من برای چند روز می رم بصره«  »ولی چرا در این وقت شب«  » عذرا تو می پرسی چرا ؟ تو نمی دونی؟«  عذرا می دانست، قلبش می تپید، لبهایش می لرزید، لگام اسب نعیم را ول کرد و با دستهایش چشمان اشک آلودش را پوشاند. عذرا ! شاید نمی دونی که این اشکهای تو در دلم چقدر ارزش داره ، ولی خوب نیست من اینجا بمونم، با  « نعیم گفت: افسردگی خودم تو رو هم غمگین نمی کنم، چند روزی در بصره می مونم، حالم سر جا میاد . من سعی می کنم یکی دو روز قبل از عقدت خودمو برسونم. عذرا! من خوشحالم و تو هم باید خوشحال باشی که کسی که می خواد شوهرت بشه از من خیلی بهتره ، کاش! می دونستی من برادرمو چقدر دوست دارم، عذرا! خواهش می کنم این اشکهارو بر اونها  ».ظاهر نکن شما واقعاً داری می ری؟ « عذرا پرسید: »   من دوست ندارم هر روز صبر و تحمٌلم آزمایش بشه ، عذرا ! اینطور بمن نگاه نکن ، برو« !»  عذرا بدون این که چیزی بگوید برگشت، چند قدم رفت دوباره طرف نعیم نگاه کرد ، او هنوز یک پایش را در رکاب 

گذاشته و به عذرا نگاه می کرد ، عذرا صورتش را برگرداند و بسرعت به طرف رختخوابش رفت و دراز کشید و به گریه افتاد .  نعیم بر اسب سوار شد و هنوز چند قدمی رفته بود که کسی دنبالش دوید و لگام اسب را گرفت ، نعیم ماتش برد ، جلوی او عبدالله ایستاده بود.  !»برادر« نعیم با حیرت گفت :  ».بیا پایین« عبدالله با اخم گفت:   برادر! من میرم بیرون « ».حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


#معجزه_سپاسگزاری

هنگامی که قدرشناس باشید، سرزنش نمی‌کنید.

وقتی قدرشناس باشید، احساسات منفی نخواهید داشت.

بهترین خبر آن است که اگر اکنون در زندگیِ خود موقعیت بدی دارید، زیاد طول نخواهد کشید تا با استفاده از نیروی قدرشناسی آن را تغییر دهید.

موقعیت‌های منفی همانند دود از شما دور می‌شوند.

ممکن است این کار نخست دشوار به نظر آید، شما باید به دنبال دلایلی برای شکرگزار بودن در موقعیت‌های منفی بگردید، مهم نیست که بدیِ وضعیت در چه حد و میزان است، شما همواره می‌توانید دلیلی برای قدرشناسی پیدا کنید، حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

به‌ویژه اگر بدانید که قدرشناسی‌تان شما را به شیوه‌ای فوق‌العاده از وضعیت بد می‌رهاند.
#ذکر_زبانی#قلبی_افضلیت
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام علیکم
اگر ذکر گفتن صرفا توی دلمون بگیم با اینکه سر زبونمون بیاریم تفاوتی وجود داره؟
توی دلمون بگیم چون مثلا بقیه هستن کنارمون و...


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

ذکر الله به معنای یاد خداست و ذکر زبانی نیز باید برای آن باشد که دل از یاد خدا تازه بماند. به همین دلیل، شارحان حدیث ذکر قلبی را از ذکر زبانی برتر دانسته‌اند و اجر بیشتری برای آن قائلند. این نوع ذکر را جهاد اکبر نیز می‌نامند. با این حال، اهمیت هر دو نوع ذکر در جای خود است و احکام مربوط به آن با توجه به موقعیت‌های مختلف و افراد متفاوت است. در جایی که ذکر زبانی در متون دینی ذکر شده، باید به صورت زبانی بیان شود. همچنین، اگر یک مرشد یا مصلح برای شخصی در موقعیتی خاص ذکر زبانی را تجویز کند، برای او مفید خواهد بود. در غیر این صورت، ذکر قلبی ارجح است. تفاوت بین این دو نوع ذکر این است که در ذکر زبانی زبان حرکت می‌کند، در حالی که در ذکر قلبی زبان حرکت نمی‌کند و تنها دل به سمت یاد خدا متوجه می‌شود.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح (4/ 1551):
"(قالوا: بلى. قال: ذكر الله) : قال ابن الملك: المراد الذكر القلبي، فإنه هو الذي له المنزلة الزائدة على بذل الأموال والأنفس؛ لأنه عمل نفسي، وفعل القلب الذي هو أشق من عمل الجوارح، بل هو الجهاد الأكبر، لا الذكر باللسان". فقط واللہ اعلم

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
24/صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

🌹
#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_7
قسمت هفتم

بقلم: شاهین بهرامی

پدارم با شنیدن نام مارشیا جا‌ می ‌خورد و کمی هم ناراحت می‌شود. اما هر طوری هست سعی می‌کند کاملا عادی رفتار کند به همین خاطر می‌گوید:
- خب جوابش رو بده، شاید کار مهمی داره.
کاوه پس از چند لحظه سکوت تصمیم می‌گیرد جواب تلفن را بدهد. چند قدم دور می‌شود و بعد از دقایقی باز‌می گردد و در مقابل نگاه سراسر پرسش پدرام در حالی که با وسایل روی میز بازی می‌کند می گوید:
- اصرار داره منو ببینه، واقعا نمیدونم این دختره از جون من چی میخواد. حتی بهش گفتم دیگه نمیخوام پیشنهاد کاریش رو قبول کنم ولی باز میگه همو ببینیم.نظر تو چیه؟ تو میگی چکار کنم؟پدرام که حالا واقعا ناراحت شده و از رفتارهای عجیب مارشیا متحیر هست، نمی‌داند در جواب سوال کاوه چه بگوید ،به همین خاطر کمی در راهرو مغازه و بین قفسه های کتاب قدم می‌زند و سعی می‌کند افکارش را متمرکز کند.

او پس از لحظاتی می‌گوید:
- به نظر من برو ببینش. چون نمیشه از الان قضاوتی کرد.شاید واقعا کار مهمی باهات داشته باشه‌. حالا واقعا تصمیمت عوض شد و دیگه نمیخوای اون کار رو قبول کنی؟
+ آره ، وقتی دیدم، مرتب میخواد زنگ بزنه و اصرار کنه ، پشیمون شدم. خودم الان کم گرفتاری ندارم، واسه همین نمیخوام درگیر مارشیا و پیشنهاد کاریشم بشم.من دیگه برم
کاوه می‌رود و پدرام را با دنیایی بهت و اندوه و سوال بی جواب تنها می‌گذارد.فردا ساعت شش عصر مارشیا در کافه‌ی شیک و‌ مُد روزی منتظر کاوه است.کاوه وارد محل قرار می‌شود و مانند بار قبل مارشیا گل سرخی را بالا می‌آورد و به او اشاره می‌کند که به سمتش بیاید.

کاوه خیلی خونسرد و بی‌تفاوت به سمت میز می‌رود و وقتی مارشیا از جای برمی‌خیزد تا با او احوال پرسی کند، لبخند زورکی می‌زند و سلام می‌کند. مارشیا ناگهان دستش را برای دست دادن به جلو می‌‌‌‌آورد، کاوه از این کار جا می‌خورد. لحظه ای مردد می‌شود ولی به هر حال او هم دستش را دراز می‌کند و پس از دست دادن، هر دو به روی صندلی و مقابل هم می‌نشینند. مارشیا به چشمهای کاوه خیره می‌شود و با لبخند می‌گوید:
-خیلی خوش اومدید، از اون جایی که سلیقه‌تون در انتخاب نوشیدنی دستم اومده با‌ اجازه‌تون‌ قهوه سفارش دادم، برای شروع فکر کنم مناسب باشه، حالا بعدش هر چی میل داشتید فقط کافی انتخاب کنید و دستور بدید.
+شما خیلی لطف دارید، همون قهوه عالیه، راستش من خیلی وقت ندارم و باید زودتر برم. تلفنی هم خدمتتون گفتم، من دیگه کلا از قبول پیشنهاد کاری شما منصرف شدم. حالا اگه امر دیگه‌ای با من هست بفرمایید.
- خواهش میکنم، بازم ممنونم دعوت منو قبول کردید و اومدید. راستش من خیلی امیدوار بودم، شما پیشنهاد کاری منو قبول کنید و...

در همین حین تلفن کاوه زنگ می خورد پشت خط کسی نیست جز فریبا، کاوه رد تماس می‌دهد و سعی می‌کند به حرفهای مارشیا گوش کند، اما تماس ها مجدد و چند باره تکرار می‌شود تا جایی که مارشیا به طعنه و کنایه می‌گوید:هر کی هست مثل این که کار خیلی واجبی باهاتون داره، خب جوابش رو بدید، من بعدش حرفامو ادامه میدم.

کاوه کمی دستپاچه و شرمسار به تلفن جواب می‌دهد، یک بله می‌گوید و سعی می‌کند فقط شنونده‌ی حرفای تماس گیرنده باشد و خودش چیزی نگوید. پس از لحظاتی با چند جمله‌ی بریده بریده ی کاوه مکالمه به پایان میرسد. در این فاصله قهوه‌‌ها به سر میز آورده شدن و مارشیا به کاوه می‌گوید:
-بفرمایید میل کنید تا سرد نشده، شیر اضافه کنم به قهوه‌تون؟-بله لطف می کنید، ممنونم
+ خواهش میکنم، ببینید آقا کاوه، من راستش، یعنی واقعا نمیدونم چه جوری باید بگم...
- راحت باشید، بفرمایید

+ ببینید، یه چیزایی گفتنش خیلی سخته، اونم حضوری و زمانی که هنوز مدت زیادی نیست از آشناییت با یه نفر گذشته. نمیدونم تونستم منظورمو خوب بیان کنم یا نه، ببینید من چون از حس و اخلاق خودم خبر داشتم، اینه که حرفایی که میخواستم بهتون بزنم رو تو نامه نوشتم. مارشیا از درون کیفش که با شالش همرنگ و ست شده است، یک نامه‌ی تزئین شده با روبان قرمز، خارج می‌کند و دو دستی به سمت کاوه می‌گیرد.کاوه نامه را گرفته و از جای برمی‌خیزد. کاملا گیج و متحیر به نظر می‌رسد. به هر صورت خداحافظی می‌کند و از کافه خارج می‌شود.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_در_پست_بعدی
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#بالاتر_از_آسمان_8
قسمت هشتم

بقلم: شاهین بهرامی

💎 بعد از خروج، کاوه با عجله و سراسیمه به دیدن فریبا در خانه‌ی او می‌رود. زنگ را می‌زند و وارد می‌شود ، فریبا با چهره‌ای کاملا ناراحت و درهم از او استقبال می‌کند. بعد از لحظاتی با به حرف آمدن فریبا، سکوت بین آنها می‌شکند.
- حالا دیگه کارت به جایی رسیده، به من رد تماس میدی؟ بدبخت، اگه من نبودم الان گوشه‌‌ی خیابونی شده بودی، کی تو را از دست اون نارفیقا که به اون روز فلاکت بار انداخته بودنت و همه پولاتو بالا کشیدن جمع کرد؟ اونجا معلوم نبود چی به خوردت میدادن و چقد میکشیدی که اگه لباس زیرتم از تنت درمیاوردن حالیت نمی‌شد بدبخت..کاوه در حالی که سیگاری روشن می‌کند با بی حوصله‌گی می‌گوید:
- اوه، حالا چرا انقد شلوغش میکنی فریبا، تو یه جلسه کاری بودم، خب نمی‌شد تلفن جواب بدم.

+جلسه کاری!؟ هه تو گفتی منم باور کردم. باز معلوم نیس داشتی چه غلطی میکردی، شایدم پیش اون رفیق جون جونیت پدرام خانِ علامه‌ی دهر بودی، آره؟
- نه بابا، تو که میدونی من فقط بعضی شبا میرم پیش پدرام، حالا تو چرا به اون بنده خدا گیر میدی، با اون مشکلت چیه؟
+ ببین کاوه من هیچ از این یارو پدرامه خوشم نمیاد، اون روز که تو مغازه دیدمش به نظرم از اون آب زیرکاهای مارمولکه، از اون دو بهم زنا.
- نه بابا‌، داری اشتباه میکنی فریبا، پدرام اصلا اینجوری نیست ما بیست ساله با هم رفیقیم، من تا حالا ازش بدی ندیدم.

+خُبه خُبه خُبه، واسه من لفظ قلم نیا، به روباهه گفتن شاهده کیه، گفت همون کلاغه که پنیرمو برد! حالا جای این حرفا پاشو برو اون اتاق خودتو بساز، بعدش بریم بیرون یه جا دار‌و درختی باشه آب خنکی باشه مُردم از گرما. یه چی هم میگم خوب آویزه‌ی گوشت کن کاوه خان اگه میخوای از اینجا ببرمت اونور آب دیگه واسه من زیر‌و‌رو نکش.
- باشه چشم، دیگه حواسم هست راستی بریم بیرون، ولی من آخر شب بایدم برم خونه‌مون.
+ باشه بابا، برو خونه‌تون تحفه‌ی نطنز، منم از حسرت دوریت بدون جوراب میخوابم!
کاوه بر‌می‌خیزد و به اتاق مجاور می‌رود.
همان شب، پدرام، در مغازه بعد از آنکه چند مشتری را راه می‌اندازد و می‌بیند از کاوه خبری نشد، تصمیم می‌گیرد به او زنگ بزند، شماره‌‌ را می‌گیرد و پس از لحظاتی کاوه پاسخ می‌دهد.

- جانم پدرام بگو، خوبی؟
+خوبم، دیدم نیومدی گفتم یه زنگ بهت بزنم، چه خبر؟، چیکار کردی؟
-چند لحظه گوشی رو داشته باش...خب ببین رفتم دیدمش، گفتم بهش نمی‌تونم پیشنهاد کاریشو قبول کنم. اونم گفت اوکی مشکلی نیس، فقط بعدش یه خورده حرفای عجیب غریب زد و بعدم یه نامه بهم داد، هنوز وقت نکردم نامه رو بخونم، الانم بیرونم، برم خونه نامه رو میخونم، بعدا بهت میگم چی نوشته. ولی به نظرم تو هی منتظر نباش و دس دس نکن یه زنگی بهش بزنو دعوتش کن مغازه. بعد کم کم سر حرفو وا کن و حرف دلتو بهش بزن، اگه نمی‌تونی، میخوای من بهش بگم؟
+قربونت، نه فعلا تو کاری نکن تا خودم بهت خبر بدم. مزاحمت نمیشم برو به کارت برس. فردا شب اگه تونستی یه سر بیا اینور.

تماس قطع می‌شود و پدرام همچنان از رفتارهای عجیب مارشیا متعجب‌تر از قبل می‌شود. اما خودش هم نمی‌‌داند، چرا تا این حد درگیر او شده و همه‌ی رفتارهای مارشیا برایش انقدر مهم است. او بیشتر فاکتورهای دختر رویایی خود را در قامت مارشیا می‌بیند. و با این که می‌داند مارشیا به او توجهی ندارد، اما هر کاری می‌کند نمی‌تواند او را فراموش کند. برق چشمان مارشیا، لحن خوش آهنگ‌صدایش، وقار و متانت رفتارش و خیلی چیزهای دیگر، به شدت او را در نظر پدرام جذاب و خواستنی کرده.پدرام در نهایت تصمیم می‌گیرد فردا صبح بدون این که منتظر اطلاع از متن نامه ی مارشیا به کاوه بماند، به مارشیا زنگ بزند و او را به کتابفروشی دعوت کند و یک کتاب عاشقانه‌ی جذاب به او هدیه بدهد.کاوه آخر شب خسته به خانه می‌رسد. پدر و مادرش در خواب هستند و او هم یکراست به اتاقش می‌رود و به روی تخت می‌افتد‌. کمی بعد تصمیم می‌گیرد نامه‌ی مارشیا را بخواند، چراغ مطالعه را روشن می‌کند و مشغول خواندن نامه می‌شود.

به نام خدای عشق و زیبایی....

#ادامه_دارد... (فردا شب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


پیام جمعه
💌 

شیطان بر انسان تسلط نمی‌یابد مگر در صورت ضعف ایمان، و هرچه ایمان شخص قوی‌تر شود از تسلط شیطان کاسته خواهد شد:

🌸الله سبحانه تعالی میفرماید:

▪️إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ   [نحل/99]

«او بر کسانی که ایمان آورده‌اند و بر پروردگارشان توکل می‌کنند تسلطی ندارد»

▪️وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا  [الاحزاب/3]

و بر خدا توکّل کن (و کارهای خود را بدو بسپار) همین بس که خدا حافظ (و مدافع انسان) باشد.

▪️قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ   [التوبه/51]

بگو: هرگز چیزی (از خیر و شرّ) به ما نمی‌رسد، مگر چیزی که خدا برای ما مقدّر کرده باشد. او مولی و سرپرست ما است، و مؤمنان باید تنها بر خدا توکّل کنند و بس.

أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی سَیِدِنٰا مُحَمَّدٍ وَ عَلٰی آله وَ صَحْبِهِ أَجْمَعِیْن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 19:25:51
Back to Top
HTML Embed Code: