Telegram Web Link
🎞 ریحانه ی مصطفیﷺ
قسمت دوم

عبیدالله از کارهای مسلم با خبر بود، وی دستور داد هانئ بن عروه را پیش او بیاورند، هانئ را پیش او آوردند، عبیدالله از او پرسید، مسلم بن عقیل کجاست؟ گفت: نمی‌دانم.

آنگاه عبیدالله غلامش معقل را صدا زد، او وارد شد و گفت: آیا او را می‌شناسی؟ گفت: بله؛ او متوجه شد
که عبیدالله بن زیاد آنها را فریب داده است، عبیدالله بن زیاد گفت: مسلم بن عقیل کجاست؟ او گفت: سوگند به خدا اگر زیر پاهایم باشد پاهایم را بلند نمی‌کنم، آنگاه عبیدالله او را شکنجه کرد و سپس دستور داد او را زندانی کنند.

خبر به مسلم بن عقیل رسید؛ او به همراه چهار هزار نفر بیرون آمده و قصر عبیدالله بن زیاد را محاصره کرد و اهل کوفه همراه او بیرون آمدند، در این هنگام اشراف و سران مردم پیش عبیدالله بودند. وی با تطمیع سران و اشراف و ترساندن آنها از لشکر شام به آنها گفت که مردم را از حمایت مسلم باز دارند. بنابراین سران از مردم ‌خواستند که از حمایت مسلم دست بردارند، مسلم چهار هزار نفر به همراه داشت و شعارشان « ای منصور امت» بود؛ سران قبایل و اشراف همچنان مردم را از همراهی مسلم بر حذر داشتند تا اندک اندک مردم پراکنده شدند. زن‌ها می‌آمدند و فرزندانشان را با خود می‌بردند، ومردها می‌آمدند و برادرانشان را با خود می‌بردند، و امیر قبیله می‌آمد و مردم را از همراهی با مسلم باز می‌داشت، تا آن که از چهار هزار نفر فقط سی نفر با مسلم باقی ماندند! هنوز خورشید غروب نکرده بود که مسلم بن عقیل تنها ماند و همه‌ی مردم او را رها کردند؛ او تنها در کوچه‌های کوفه می‌گشت و نمی‌دانست که به کجا برود، او درِ خانه‌ای را زد و زنی از قبیله‌ی کنده که صاحب خانه بود در را باز کرد؛ او آب خواست، زن تعجب کرد و به او گفت: تو چه کسی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم، و ماجرا را به اطلاع او رسانید و گفت که مردم او را رها کرده‌اند و حسین به زودی می‌آید زیرا او به حسین پیام فرستاده که بیاید. آن زن مسلم را به اتاق مجاور وارد کرد و نشاند، و آب و غذا برایش آورد اما فرزند آن زن رفت و عبیدالله بن زیاد را از محل اقامت مسلم بن عقیل آگاه کرد. آنگاه عبیدالله هفتاد نفر را به سوی او فرستاد و آنها او را محاصره کردند. مسلم با آنها جنگید و در پایان، هنگامی که به او امان دادند تسلیم شد، او را دستگیر کردند و به قصر فرمانداری که عبیدالله بن زیاد در آن بود بردند. وقتی مسلم وارد شد عبیدالله بن زیاد از او پرسید که علت قیام او چییست. گفت: با حسین بن علی بیعت کرده‌ایم.

عبیدالله گفت: من تو را می‌کشم، مسلم گفت: مرا بگذار که وصیت کنم، گفت: وصیت کن، مسلم به اطرافش نگاه کرد و «عمر بن سعد بن ابی وقاص» را دید و به او گفت: تو از همه‌ی مردم از نظر خویشاوندی به من نزدیکتر هستی بیا تا تو را سفارشی کنم؛ و او را به گوشه‌ای از خانه برد و به او سفارش کرد که به حسین پیام بفرستد تا برگردد. بنابراین عمر بن سعد بن ابی وقاص مردی را به سوی حسین فرستاد تا او را خبر کند که کار تمام شد و اهل کوفه او را فریب داده‌اند. آنگاه در روز عرفه مسلم بن عقیل به شهادت رسید. «إنا لله و إنا إلیه راجعون» حسین در روز ترویه (هشتم ذی الحجه) یک روز پیش از کشته شدن مسلم بن عقیل از مکه حرکت کرده بود.

📜 تلاش اصحاب برای جلوگیری از خروج حسین رضی الله عنه

بسیاری از اصحاب کوشیدند تا حسین را از خروج و رفتن به کوفه باز دارند؛ «عبدالله بن عمر»، «عبدالله بن عباس»، «عبدالله بن عمرو بن عاص»، «ابو سعید خدری»، «عبدالله بن زبیر» و برادر حسین، «محمدحنفیه»، همه‌ی اینها وقتی دانستند که او می‌خواهد به کوفه برود او را منع کردند:
هنگامی که حسین خواست به کوفه برود عبدالله بن عباس به او گفت. اگر مردم به من و تو طعنه نمی‌زدند دستم را به موی سرت چنگ می‌زدم و نمی‌گذاشتم که بروی. شعبی می‌گوید ابن عمر در مکه بود او را خبر کردند که حسین به سوی عراق رهسپار شده است، عبدالله بن عمر به دنبال او حرکت کرد و به فاصله‌ی سه روز از مکه به او رسید و گفت: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: به عراق، و نامه‌هایی که از عراق برای او فرستاده بودند و در آن اعلام کرده بودند که آنها با او هستند را بیرون آورد و گفت: این نامه‌هایشان است و با من بیعت کرده‌اند، (اهل عراق او رضی الله عنه را فریب داده بودند).

ابن عمر به او گفت: پیش آنها مرو… حسین نپذیرفت و برنگشت، آنگاه عبدالله بن عمر او را در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت: تو را از آن که کشته شوی به خدا می‌سپارم.

┏━━━━━━┓
┗━━━━━━┛
صفحه 2حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎞 ریحانه مصطفیﷺ
قسمت سوم

📜 حادثه‌ی کربلا

حسین بوسیله‌ی قاصدی که عمر بن سعد فرستاد از وضعیت مسلم خبردار شد، بنابراین خواست که باز گردد و با فرزندان مسلم بن عقیل سخن گفت، اما آنها گفتند: نه، سوگند به خدا بر نمی‌گردیم مگر آن که انتقام خون پدرمان را بگیریم. حسین نظر آنها را قبول کرد. عبیدالله پس از آن که باخبر شد که حسین به سوی آنها می‌آید به حُرّ بن یزید التمیمی دستور داد تا با لشکری هزار نفری برود تا در راه با حسین روبرو شود. او حرکت کرد و نزدیک قادسیه با حسین روبرو شد. حر به او گفت: کجا می‌روی ای فرزند دختر پیامبر خدا؟! گفت: به عراق می‌روم. گفت: من به تو می‌گویم برگرد تا خداوند مرا به گناه جنگ با تو مبتلا نکند! به همان جا که آمده‌ای برگرد یا به شام برو که یزید آنجاست و به کوفه نیا.
اما حسین نپذیرفت؛ حسین به سوی عراق می‌آمد و حر بن یزید برایش مزاحمت ایجاد می‌کرد و او را منع می‌کرد. حسین به او گفت: از من دور شو مادرت به عزایت بنشیند. حر بن یزید گفت: سوگند به خدا اگر غیر از تو کسی دیگر از عرب، این را می‌گفت او و مادرش را قصاص می‌کردم، ولی چه می‌توانم بگویم که مادرت بانوی زنان جهان است.

در این هنگام حسین توقف کرد، سپس دنباله‌ی لشکر که چهار هزار نفر بودند و عمر بن سعد آنها را فرماندهی می‌کرد آمدند، و حسین در جایی بود که به آن کربلا گفته می‌شود. او پرسید اینجا کجاست؟ گفتند: کربلا است، گفت: «کرب است و بلا». وقتی لشکر عمر بن سعد رسید او با حسین سخن گفت و به او گفت که با من به عراق بیا که عبیدالله بن زیاد آنجاست، اما حسین نپذیرفت، و وقتی حسین دید که کار جدی است به عمر بن سعد گفت: من شما را در سه چیز مختار قرار می‌دهم یکی از این سه چیز را انتخاب کن، او گفت: آنها چه هستند؟ گفت: «یکی اینکه مرا بگذاری تا برگردم، یا به مرزی از مرزهای اسلام بروم، و یا اینکه به شام پیش یزید بروم و دستم را در دست او بگذارم». عمر بن سعد گفت: خوب است، تو به یزید پیام بفرست و من کسی را پیش عبیدالله بن زیاد می‌فرستم، و نگاه می‌کنیم که چه خواهد شد. و آنگاه عمر بن سعد کسی را پیش عبیدالله بن زیاد فرستاد، ولی حسین کسی را پیش یزید نفرستاد، وقتی قاصد پیش عبیدالله بن زیاد آمد و او را خبر کرد که حسین می‌گوید من شما را در سه چیز مختار می‌گذارم یکی را انتخاب کنید، عبیدالله بن زیاد گفت هر کدام را که حسین انتخاب کرد می‌پذیریم. مردی نزد عبیدالله بود که به او «شمر بن ذی الجوشن» می‌گفتند، او از مقرّبان و نزدیکان عبیدالله بن زیاد بود، او گفت: نه، سوگند به خدا مگر آن که حکم تو را بپذیرد، بنابراین عبیدالله فریب سخن او را خورد و گفت: آری، باید حکم مرا بپذیرد (یعنی به کوفه بیاید و من خودم او را به شام یا به یکی از مرزها می‌فرستم یا او را به مدینه باز می‌گردانم). آنگاه عبیدالله بن زیاد شمر بن ذی الجوشن را فرستاد و گفت: برو تا او تسلیم فرمان من شود، اگر عمر بن سعد پذیرفت که خوب است، و اگر نپذیرفت پس به جای او تو فرمانده هستی.

عبیدالله بن زیاد عمر بن سعد را با لشکری چهار هزار نفری آماده‌ کرده بود تا به ری برود و به او گفت کار حسین را تمام کن سپس به ری برو. عبیدالله به او وعده داده بود که فرمانداری ری را به او واگذار کند، شمر بن ذی الجوشن به سویی که حسین بن علی و حر بن یزید و عمر بن سعد در آن جا بودند حرکت کرد؛ هنگامی که به حسین خبر دادند که او باید تسلیم حکم و دستور عبیدالله بن زیاد شود نپذیرفت و گفت: نه! سوگند به خدا هرگز تسلیم حکم و فرمان ابن زیاد نخواهم شد.

همراهان حسین هفتاد و دو اسب سوار بودند، و لشکر کوفه پنج هزار نفر بودند وقتی هر دو گروه رو در روی هم قرار گرفتند حسین به لشکر ابن زیاد گفت: به خودتان بازگردید و خویشتن را مورد بازخواست قرار دهید، آیا برای شما شایسته است که با فردی چون من بجنگید؟ حال آن که من پسر دختر پیامبر شما هستم و غیر از من روی زمین پسر دختر پیامبر دیگری نیست، و پیامبر به من و برادرم گفته است: «این دو سرداران جوانان اهل بهشت هستند».

حسین همچنان آنها را تشویق می‌کرد که عبیدالله بن زیاد را ترک کنند و به او بپیوندند بنابراین سی نفر از آنها به حسین پیوستند، که یکی از این سی نفر حر بن یزید التمیمی فرمانده پیشقراولان لشکر ابن زیاد بود. به حر بن یزید گفتند: تو با ما آمدی در حالی که فرمانده پیشقراولان بودی و اکنون به سوی حسین می‌روی؟! گفت: وای بر شما! سوگند به خدا باید از جهنم و بهشت یکی را انتخاب کنم، و سوگند به خدا که هیچ چیزی را بر بهشت ترجیح نمی‌دهم گرچه قطعه قطعه شده یا سوزانده شوم! بعد از آن حسین رضی الله عنه نماز ظهر و عصر روز پنجشنبه را خواند، هم لشکر ابن زیاد پشت سر او نماز گذاردند، و هم یاران خودش.

┏━━━━━━┓
┗━━━━حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9━┛
صفحه 3
🎞 ریحانه ی مصطفیﷺ
قسمت پایانی

او (حسین) به آنها (لشکریان مقابل)گفته بود که یک امام از شما باشد و یک امام از ما. گفتند: نه، بلکه ما پشت سر تو نماز می‌خوانیم، بنابراین نماز ظهر و عصر را پشت سر او خواندند. نزدیک غروب آنها همراه با اسب‌هایشان به سوی حسین پیش آمدند، حسین وقتی آنها را دید گفت: این چیست؟! گفتند: آنها جلو آمده‌اند، گفت: نزد آنها بروید و به آنها بگویید که چه می‌خواهند؟ پس بیست اسب سوار که یکی از آنها برادر حسین ، عباس بن علی بن ابی طالب بود به سوی آنها رفتند و با آنها حرف زدند و از آنها پرسیدند که چه می‌خواهند؟ گفتند: یا حسین تسلیم شود و حکم عبیدالله بن زیاد را بپذیرد و یا اینکه با او می‌جنگیم. گفتند: ما می‌رویم و ابا عبدالله را خبر می‌کنیم، بنابراین به سوی حسین رضی الله عنه برگشتند و او را خبر کردند، حسین گفت: به آنها بگویید امشب به ما فرصت دهید فردا شما را خبر می‌کنیم، تا من امشب با پروردگارم مناجات کنم و نماز بخوانم زیرا دوست دارم
برای پروردگارم نماز بگذارم؛ حسین رضی الله عنه و یارانش آن شب را با دعا و نماز و استغفار سپری کردند.

صبح روز جمعه وقتی حسین رضی الله عنه گفت که تسلیم ابن زیاد نمی‌شوم جنگ میان هر دو گروه در گرفت، جنگ، جنگ نابرابری بود و یاران حسین دیدند که نمی‌توانند با این لشکر بزرگ بجنگند بنابراین تنها هدفشان این بود که مانع از رسیدن دشمن به حسین شوند و از او دفاع کنند و یکی پس از دیگری در دفاع از حسین کشته می‌شدند تا اینکه همه کشته شدند و کسی جز خود حسین بن علی –رضی الله عنهما– باقی نماند.

📜 شهادت حضرت حسین رضی الله عنه

بعد از آن تا مدتی طولانی کسی به حسین نزدیک نمی‌شد و هیچ کس نمی‌خواست که دستش به خون حسین رضی الله عنه آلوده شود، و وضعیت همچنان ادامه یافت تا آن که شمر بن ذی الجوشن – قبحه الله- آمد و فریاد زد وای بر شما! مادرانتان به عزایتان بنشینند! او را محاصره کنید و او را بکشید، آنگاه آمدند و حسین را محاصره کردند او چون شیر درنده در میان آنها از این سو و آن سو شمشیر می‌زد تا اینکه افرادی از آنها را کشت، اما تعداد زیاد بر شجاعت غالب می‌آید. شمر بن ذی الجوشن فریاد زد وای بر شما منتظر چه چیزی هستید؟! جلو بروید. آنگاه آنها به سوی حسین رفتند و او رضی الله عنه را به شهادت رساندند – انا لله و انا الیه راجعون- کسی که حسین را به شهادت رساند و سرش را از تن جدا کرد «سنان بن انس نخعی» بود، و گفته‌اند که شمر بن ذی الجوشن – قبحه الله – او را کشت. پس از شهادت حسین سر او را به کوفه پیش عبیدالله بن زیاد بردند، وقتی سرش را پیش عبیدالله بن زیاد آوردند او چوبی که همراه داشت را به دهان حسین وارد می‌کرد و می‌گفت: «گر چه بهترین دهان است.» انس بن مالک رضی الله عنه آن جا نشسته بود بلند شد و گفت: «سوگند به خدا تو را رسوا می‌کنم، پیامبر خدا را دیده‌ام که همین جایی از دهان حسین که تو چوب در آن داخل می‌کنی را بوسیده است…»

ابراهیم النخعی رضی الله عنه می‌گوید: اگر من از قاتلان حسین می‌بودم و سپس به بهشت می‌رفتم از نگاه کردن به چهره‌ی پیامبر خدا ﷺ شرمم می‌آمد.

📜 چه کسانی در آن جا به همراه حسین کشته شدند؟

بسیاری از اهل بیت به همراه حسین در آنجا به شهادت رسیدند، از جمله کسانی که در این جنگ در کنار حسین کشته شدند، از فرزندان علی بن ابی طالب خود حسین و جعفر و عباس و ابوبکر و محمد و عثمان کشته شدند.

و از فرزندان حسین، عبدالله و علی اکبر (او علی زین العابدین نیست)
و از فرزندان حسن، عبدالله و قاسم و ابوبکر کشته شدند.
و از فرزندان عقیل، جعفر و عبدالله و عبدالرحمن و عبدالله بن مسلم بن عقیل در کربلا کشته شدند و مسلم بن عقیل خودش در کوفه کشته شد.
و از فرزندان عبدالله بن جعفر، عون و محمد کشته شدند.
هجده نفر که همه از اهل بیت پیامبر خدا  بودند در این جنگ نابرابر به شهادت رسیدند.

📜 نقش یزید در کشتن حسین رضی الله عنه

یزید، عبیدالله بن زیاد را فرستاد تا نگذارد که حسین به کوفه برسد و او را به کشتن حسین دستور نداد، بلکه خود حسین نسبت به یزید گمان نیک داشت و گفت: مرا بگذارید که پیش یزید می‌روم و دستم را در دست او می‌گذارم.

به اتفاق اهل نقل ، یزید به ابن زیاد نوشت که به حسین اجازه ندهد که بر عراق فرمانروایی کند، و وقتی یزید از کشته شدن حسین خبردار شد از این فاجعه دردمند و ناراحت شد و در خانه‌اش گریه کرد.
┏━━━━━━┓
┗━━━حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9━━━┛
صفحه 4/پایان
📚سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم

چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
اولین باری که کسی را که خودم عشق می‌نامیدم از دست دادم هرگز فراموش نمی‌کنم . صبحِ روزِ بعدش انتظار داشتم به بیرون که می‌روم هوا پس باشد،درخت‌ها خمیده باشند،طبیعت گریه کند و همه‌چیز بد باشد . امّا خب!هرگز اینطور نبود؛صبحِ روزِ بعدش همه‌چیز عادی بود،هوا اصلاً پریشان نبود،تِمِ پاییزیِ خودش را داشت،برگِ درخت‌ها به قدرِ کفایت می‌ریختند،کاج‌ها استوار و بی‌خیال سبز بودند،هوا اصلاً پس نبود،بادِ محفوظانه‌ای هم می‌وزید و اتفاقاً ویروس سرماخوردگی-اگر ویروسی داشته باشد- می‌پراکند!
صبحِ روزِ از دست دادنش،یک چیزی از درون داشت از بدنم کنده می‌شد . خیالات نبود؛واقعاً حس می‌کردم یک چیزی دارد از درونِ بدنم کنده می‌شود و انقدر دردناک بود که انتظار داشتم هرکس مرا می‌بیند از رنگ و رویِ پریده‌ام بفهمد که یک چیزی از درون دارد از من کنده می‌شود . امّا خب در آینه دیدم که چهره‌ام مثل همیشه است و اصلاً هم رنگِ رخساره از هیچ سرّ درونی خبر نمی‌دهد . حتی چشم‌هایم هیچ حرفی نمی‌زد و هیچ حسی را منعکس نمی‌کرد.
صبحِ روزِ از دست دادنش،استاد، هیچ از سختیِ درسی که می‌داد کم نکرد و یا کلاس را جهت همدردی و کمک زودتر تعطیل نکرد.
صبحِ روزِ از دست دادنش هیچ صبحِ خاصی نبود . هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . همه‌چیز سرِ جایِ خودش بود؛نه هوا پس شد،نه باران آمد، نه طوفان شد،نه درخت‌ها مردند،نه آدم‌ها دستِ همدردی بر شانه‌ام گذاشتند و نه هیچ چیز دیگر!
صبحِ روزِ از دست دادنش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوام بیاورم،هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به زندگی برگردم،هرگز فکر نمی‌کردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه می‌کنم،می‌بینم که قوی‌تر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان می‌کنیم. آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده می‌شود هم صورتمان رنگِ خودش را حفظ می‌کند؛به خودش سیلی می‌زند و رنگِ خودش را حفظ می‌کند . آنقدر قوی هستیم که حتی چشم‌هایمان،چشم‌های وراجی که همیشه پته‌ی ما را رویِ آب می‌ریزند هم می‌توانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!
فهمیده‌ام که از دست دادن اصلاً پروسه‌ی عجیبی نیست،فقط دردناک است؛و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غم‌انگیز است؛و غم‌انگیز بودن ... و آه! غم‌انگیز بودن، همه‌ی هستیِ ماست

#پويا_رفيعى حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به گذشته یِ کسی کاری نداشته باشید
اگر دوستش دارید باید با تمامِ
اشتباه هایش او را قبول کنید!
مگر پیدا می شود کسی که حداقل یک بار
در زندگی اش شکست نخورده باشد؟
خیلی ها تجربه کرده اند اتفاق هایِ تلخ را
کنارش بمان و بگو:هر چه بود گذشته...
از این به بعد تحمل ندارم نبودنت را
حتی برایِ چند دقیقه!
ببین جانم،زیر و رو کردنِ گذشته یِ آدم ها
فقط خراب می کند هر چه را که
قرار بوده با هم بسازید و به دست بیاورید!
زندگی را برایِ خودتان سخت نکنید
بعضی هایمان دورانی را گذرانده ایم
که اگر بو ببرند هیچکس تحویلمان نمی گیرد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سبیل_کسی_را_چرب_کردن

در دورۀ صفویه و قاجاریه بازار سبیل در میان مردم رونق بسیار داشت و پادشاهان آن دوران از جمله خود شاه عباس سبیل های چخماقی و کلفت می گذاشتند و  همۀ حاکمان و قزلباش ها و افراد وابسته به دستگاه سلطنت نیز برای جلب نظر و حمایت سلطان و حاکمان و رسیدن به مقاصد خود از آنان پیروی می کردند و صاحب سبیل های از بناگوش در رفته بودند.
آنان ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش سبیل خود بپردازند و آن را با روغن مخصوصی چرب کرده و مالش دهند تا هم شفاف شود و هم به علت چسبندگی روغن رو به بالا حالت بگیرد و اگر در این کار کوتاهی می کردند، سبیل هایشان آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی را که نظر دیگران  را به خود جلب می کرد، از دست می داد.
آن کسانی که توانایی مالی کافی نداشتند، خود به چرب کردن سبیل های  خود می پرداختند، لیکن سران و ثروتمندان، به هنگامی که مهمانی رسمی داشتند  و یا می خواستند به مهمانی بروند، کسانی را برای چرب کردن سبیل خود در استخدام داشتند که در این هنگام دست به کار می شدند و با روغنی مخصوص سبیل های آنان را جلا و زیبایی می دادند.
این مستخدمان اگر به خوبی از عهدۀ چرب کردن و جلا دادن سبیل اربابان خود بر می آمدند موجب خوشنودی و خرسندی بسیار آنان می شدند و در این هنگام  هر چه می خواستند از آنان طلب می کردند که بی درنگ برآورده می شد.

شادروان عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من می نویسد که مظفرالدین شاه نیز در سفر اروپا مردی به نام ابوالقاسم خان را همراه خود  برده بود که در مواقع معین سبیل او را چرب می کرد و جلا می داد. هنگامی  که سبیل شاه چرب می شد و از زیبایی و ابهت آن شاد می شد و سر حال  می آمد، چرب کنندۀ سبیل و اطرافیان شاه موقع را مغتنم شمرده و هر تقاضایی داشتند می نمودند، زیرا می دانستند که او سر کیف است و حتماً  تقاضاهایشان را بر خواهد آورد و بدین ترتیب عبارت "سبیل کسی را چرب  کردن" در آن دوره به معنی اخاذی کردن و گرفتن چیزی از صاحب سبیل  فهمیده می شد و به عنوان اصطلاح در میان مردم رایج و مرسوم شد.

امروز اما این اصطلاح در مفهومی وارونه و به معنی دادن چیزی به کسی  به قصد برآورده شدن خواسته فهمیده می شود که در این معنا با رشوه دادن  برابر و به همین معنی نیز دریافت می شود. به عبارت دیگر اصطلاح "سبیل کسی را چرب کردن" در گذشته به معنی گرفتن چیزی از کسی و امروزه  در مقام رشوه به معنی دادن چیزی به کسی فهمیده می شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پرشدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که هیچ نیازی به آنها نداری
میبخشی چون
به اندازه کافی قوی هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است خطا کنند
بخشیدن
هدیه ای است که تو به خودت میدهی
به خاطر بسپار که آدم های ضعیف هرگز نمی توانند ببخشند
بخشیدن خصلت آدم های قوی است
بخشیدن یک اتفاق لحظه ای هم نیست
فقط قدرتمندها می بخشند
پس قوی بودن را انتخاب کن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌افکار منفی بر اثر باورهای منفی که داریم در ذهن ما نقش می بندند..

افکاروباورهای منفی را نمیتوانیم به یکباره از بین ببریم زیرا آنها درذهن ناخودآگاه ما نقش بستند وباید آرام آرام شکسته شوند وجایشان را به باورها وافکار مثبت بدهند...این کار بازور وفشار انجام‌پذیر نیست...
هر روز کمی بهتر ومثبت تر بیاندیشید

‌یعنی از دیروزتان مثبت تر باشید تا رفته رفته مثبت اندیشی عادت همیشگی شما شود وسپس باورهایتان را عالی ومستحکم کنید تا بتوانید هر آن چه را که می خواهید خلق کنید.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی ام

آب گلویم را قورت دادم، این مرد خارج از حد تصور من بود و حتیَ صورت‌اش نیز مسبب می‌شد تا سکوت نمایم.
+ نکند لال هستی؟ سوالِ پرسیدم پاسخ بده!
با این حرف‌اش از جا برخاسته گفتم:
_نه اصلاً چه شخصی گفته است؟
مصمم گفت:
_بنشین دوباره!
تا می‌خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم گفت:
_می‌دانم که دفترچه نزد توست؛ حالا هم بنشین!
دیگر سخن گفتن را جایز ندانسته و در کنارش نشستم به صورت‌اش نگاه کردم؛ اما او هنوز هم جوان‌تر از پسران خود به‌نظر می‌رسید، مردِ باوقار و خشن خودش بود.
_مگر برایت هشدار نداده بودم به آن دست نزن پسر؟!
دستان‌ام مشت شد با همان‌حال گفتم:
_می‌دانم! شرمنده که به حرف شما گوش نکردم.
+ باید گوش می‌‌دادی این معذرت خواستن‌ها هیچ دردِ را درمان نمی‌کند پسر!
_ اما کنجکاوی امان‌ام را بریده بود خان بزرگ!
+ اگر صاحب‌اش بداند چه؟ آن‌گاه پاسخِ داری روز قبل متوجه نبودش شده بود، دفترچه را یکجا با خود گرفته به قریه آوردی اگر بداند کارت تمام است.
_ مطمئن باشید قبل از این‌که بداند دوباره برای شان باز می‌گردانم.
+ می‌دانی این اخلاق زشت‌ات درست شبیه اوست!
_مگر من می‌اندیشم ماه‌نور خانم درست شبیه اوست.
خندید و اما با صدایی نسبتاً بلندِ گفت:
_راه‌ات دشوار است پسرم، قرار است مسیر پر خم‌و‌پیچِ را طی نمایی!
سپس دست‌اش را بالای دست‌ام گذاشته گفت:
_الله یار و یاورت باشد پسرم!
بسویش نگاه کرده و با تردیدِ که در کلام داشتم گفتم:
_یعنی در مورد دفترچه عصبی نشدید!
+چرا پسرم عصبی شدم، اما حالا که گفتی اطمينان حاصل نمودم که آن‌ را دوباره برخواهی گشتاند، حالا هم بیا کمک‌ام کن تا بلند شده و برگردیم به خانه امروز سفرِ طولانی را طی نمودم و حالا که می‌اندیشم خیلی هم خسته‌ام؛ خود می‌دانی که دیگر عمرِ برای من باقی نمانده است پسرم...!
خندیده گفتم:
_ اما با آن حال هم که هنوز جوان‌تر از همه هستید حتیَ پدرم و خان‌کاکا!
+ حرف‌ات که حق باشد پسرم و این آدمیست دیگر! ماهم که دل‌خوش همین گفته‌های از جانبِ شما هستیم.
با همان حال که سعی در بلند نمودن‌‌اش داشتم خیره بسویش نگاه کردم، با دیدن به صورت‌اش می‌توان این را حس نمود که زمان با سرعت در حال گذر است، هنوز هم من و تو پرسه می‌زنیم بسوئ افکار چند ساعت قبل و اما آگاه نيستيم که نه آن ثانیه‌های که گذشت بر می‌گردد، نه هم آن ایام شادی و همان‌ غم و آدمی نیز درست شبیه همین تیک‌تاک ثانیه‌های ساعت است، می‌گذرد حتیَ بیدون این‌که خود بداند!

#راوی...

هنوز هم مشخص نبود این داستان که در خود انبوهِ از سوالاتِ بی‌پاسخ داشت، مگر آن مرد غریبه چه کسی بود، ثریا کیست؟
عزیز چه نسبتِ با ثریا دارد؟
این موضوع هنوز هم گنگ بود، داستانِ مبهم و پیچیده با هزاران سؤالات که هنوز نه ماه‌نور توانست آن را دریابد و نه هم ‌عزیز، حالا هم مشخص نیست که ثریا همان دختر عصیانگر چه خواهد نمود.
او که زندگي خود را با همان دفترچه سپری نموده و با همان دفترچه زندگی نموده بود.
عزیز که هنوز هم نمی‌دانست آخر عاقب این عشق به کجا خواهد کشانیده شد همان دخترِ که حتیَ نیم نگاهِ هم بسوئ او نمی‌انداخت مگر این چه سرنوشتِ بود؟!
بیشک که از سوئ خالق جهانیان این حالات آزمون بیش نبود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و یکم

عزیز که کارِ جز ساعت‌ها خیره شدن به مقابل‌اش نداشت شب و روز‌ او همه شده بود ماه‌نور...
همان دخترِ که ذهن‌اش چه عجیب درگیر دفترچه شده بود؛ اما نمی‌خواست تا آن را برداشته بخواند.
دخترک به ماه خیره بود و غرق در پرسه‌ی افکارش، چه عجیب است ‌که گاهِ همین‌افکار آدم را به انزوا می‌کشاند و تو هنوز هم نخواهی دانست.
از پنجره‌ی اتاق خود فاصله گرفته و با همان‌حال بالای تخت خواب‌خود نشست چشم‌اش دوباره به همان دفترچه افتاد خواست تا بخوابد و راحت شود از این‌همه افکار فردا قصد داشت دفترچه را دوباره به صاحب‌اش بازگرداند، با خودش می‌اندیشید کار او اشتباه است و نباید خاطره‌ای شخص مربوط را بخواند آن دفترچه از جمله اموال شخصی شخص محسوب می‌شد و او از همان اول نباید دست به هم‌چین کارِ زده و آن را بر می‌داشت.
در سکوت نشسته و خیره شد به مقابل‌اش درست همان‌جا که دفترچه قرار داشت، این بار چشمان خود را بسته و پس از گرفتنِ نفس عمیقِ چشمان خود را باز نموده و بی‌هیچ تاخیرِ دفترچه را برداشته پس از طی نمودن صفحاتِ پی‌هم به صفحه‌ای مورد نظر خویش رسیده و آغاز نمود برای خوانش همان خاطراتِ اندک مغموم کننده؛ همان خاطراتِ که مسبب می‌شود تا به آدم‌های دیگرِ مبدل شوند.

#ثریا...

چشمان خود را آهسته باز نمودم با همان حال که عرقِ سردِ از گوشه‌ای جبین‌ام به رقص آمده بود با خود گفتم:
_خدایا لطفاً فقط یک کابوس باشد همان کابوس که سعی ندارد حال من را خوش نگهدارد.
به چهار اطرافِ نگاهِ انداختم نه این‌جا که اتاق خواب من بود، نفس عمیقِ گرفتم و خدایم را شاکر شدم بلی کابوس بود و آن‌هم چه کابوس خوف‌آورِ با همین‌خیال از جا برخاستم که صدایی اذان صبح در تمام محوطه و محله پخش گردید.
چه آرامش بخش بود این آوا چشمان‌ام را بسته و در حال شنیدن همان آوای سرشار از آرامش شدم، گمان کردم همه‌ی نگرانی‌هایم از من زدود و خاکستر شد.
با به اتمام رسیدن صدایی اذان من هم از جا برخاسته و بسوئ دست‌شوی رفتم تا وضوء گرفته نمازم را ادا نمایم، سخن گفتن با خلق‌ام فارغ ساخت مرا از هر نوع اضطراب‌ و نگرانی...
همان خدایی که در هنگام فراغت مان هم‌چون نورِ می‌تپد بر دل‌های مان!

#راوی...

آوای خوش خانمان خوش صدا در همه‌جا پیچیده بود، دیگ‌های بزرگِ آن‌جا بود که آشپزان مسلکی بالای آن ایستاده بودند و غذایی‌های می‌پزیدن؛ این بی‌دلیل نبود قرار بود پسر بزرگ صدیق‌خان همراه با ثریا عقد نماید و همه مردم روستا دعوت بودند.
ثریا هم‌چون پرنده‌ای بی‌صدا در جا نشسته بودند و خواهرش نادیه در حال آراستن او بود او که لباسِ سفید بر تن داشت و همان ترس و اضطرابِ که برای همه‌گان موضوعِ ساده‌ای بود و اما برای او نه‌‌...
دل‌اش گواهی بدِ می‌داد و آن خواب‌هایش دخترک مغرور را بیشتر از قبل به‌ ترس وا می‌داشت.
صدایی تک، تک زدن اتاق‌اش بلند شده و سپس هم خانمِ وارد اتاق شد نگاه‌اش را به صورت زن جوان دوخت، مادر شوهرش بود زنِ به ظاهر جوان و زیبا او که صورت‌اش چه خوب شبیه پسرش بود.
می‌توان گفت: "پسرش درست شبیه او بود."
از صورت‌اش گرفته تا همان نگاه‌های خیره کننده‌اش، ثریا با اشاره‌ی خواهرش از جا برخاسته و در مقابل زن جوان ایستاده دست‌اش را به ناچار گرفته بوسید و زن جوان آغاز نمود برای تعریف نمودن دخترک، او گفت:
_ماشاءالله برایت دخترم هم‌چون ماه در این لباس سفید رنگ خود می‌درخشی در کنار پسرم خوشبخت بمانی الحق که زیبنده‌ و لایق پسرم هستید!
هرچند سخنان زن به مزاج او خوش نخورد و اما با همان آخمِ که در میان جبین داشت، از خانم فاصله گرفت که در همین هنگام صدایی خانمانِ بلند شد و او با اندک فاصله در مقابل‌ پنجره‌ای اتاق خود قرار گرفت، با دیدن صدیق‌خان برای نخستين بار لب‌خند بر لبان‌اش نقش بست آن پیراهن تنبان سفید چه زیبا در تن‌ مرد جوان خودنمایی می‌نمود و اگر عروس دیگرِ جز همان دختر عصیانگر بود ممکن دل‌اش ضعف رفته بود از دیدن او...
زن جوان گفت:
_ماشاءالله برای هردوی شما خوشبخت بمانید در کنار هم...

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه ما تو چرخ و فلک زندگی جایی برای خود مان داریم؛
جایی که ثابت نیست و تغییر پذیره!
بعضی وقتا در بالاترین نقطه ممکن و در اوجیم،
بعضی وقتا هم جای مان اون پایین ماییناست.
ولی قسمت خوبش اینه که میچرخه این چرخِ فلک!
میچرخه و هر لحظه جای مان را عوض میکنه؛
اصلا براش مهم نیست که فقیری یا پولدار،زنی یا مرد،خانواده داری یا نه و...
اون کارش را انجام میده و این تویی که باید بسازی باهاش و خودتو باهاش وفق بدی!
یهو از فرش به عرش میبرتت و برعکس...
مهم اینِ که هروقت هرجای این چرخ و فلک بودی،
از تک تک لحظه هات نهایت استفاده ر ببری و غم به دلت راه ندی!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (70)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸مبعوث شدن پدر

حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) هنوز پنجمین بهار زندگی را پشت سر نگذاشته بود که این انقلاب عظیم در زندگی پدرش رخ داد و با نزول وحی الهی ارتباط زمین با آسمان برقرار گردید.
حضرت زهرا(رضی‌الله‌عنها) از وهلۀ نخست مشکلات دعوت اسلامی را احساس می‌نمود، مادر مهربان را می‌دید که چگونه در کنار رسول مکرم اسلامﷺ ایستاده و با او در تمامی مسایل پیش آمده همکاری می‌نماید، همچنین بسیاری از دسیسه‌ها و شرارت‌های کفار بر علیه پدر بزرگوارش را با چشم سر مشاهده می‌کرد و دوست داشت خود را فدای پدرش می‌نمود اما کاری از دستش برنمی‌آمد؛ زیرا کودکی خردسال بود.

🔸 سختی‌های دوران کودکی

سخت‌ترین حالتی که حضرت زهرا(رضی‌الله‌عنها) در خردسالی با آن روبرو شد محاصرۀ اقتصادی بود که مشرکین مکه در شعب ابی طالب بر ضد رسول گرامیﷺ و یاران باوفای او - همراه سایر بنی هاشم- به اجرا درآوردند تا جایی‌که گرسنگی و سوء تغذیه در سلامتی او نیز اثر گذاشت و در طول زندگی از ضعف جسمی رنج می‌برد.
به محض اینکه زهرای خردسال از مشکلات محاصره اقتصادی رها شد با ضایعۀ بزرگتری مواجه شد، مادر دلسوز، دلبند عزیزش را تنها گذاشت و خود به دیار ابدی شتافت، اینک غم و اندوه حضرت زهرا(رضی‌الله‌عنها) چند برابر شد.

منابع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.مترجم: اکبر مکرمی.
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺


💢دباغ در بازار عطرفروشان

مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطرفروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد!
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند.

یکی نبض او ر‌ا می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند.
اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت.
حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند.

تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت:
من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات است!
او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است .
و با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است!

سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد.
مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بوی را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد!

در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار و اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌اند!

تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم و یا غیرسرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری و یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند....

گر در طلب گوهر کانی کانی
گر در پی لقمه نانی نانی
گر از اندیشه تو گل بگذرد گل باشی
ور بلبل بیقرار بلبل باشی

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚مثنوی معنوی
در محضر صحیح امام بخاری رحمةالله علیه


هنگام شنيدن اذان، چه بايد گفت؟

370- «عَنْ مُعَاوِيَةَ رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُ مِثلَهُ إِلَى قَوْلِهِ: وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّهِ. ولَمَّا قَالَ: حَيَّ عَلَى الصَّلاةِ قَالَ: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ». وَقَالَ: هَكَذَا سَمِعْنَا نَبِيَّكُمْ ﷺ يَقُولُ».

(بخارى: 612-613).

ترجمه: حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

«از معاویه رَضِیَ اَللهُ عَن‍‍‍‍ْهُ روایت است كه ایشان، كلمات اذان را تا كلمه «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّهِ»، با موذن، تكرار كرد و همینكه مؤذن به «حَيَّ عَلَى الصَّلاةِ» رسید، در جواب، گفت: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ». و فرمود: شنیدم كه پیامبر ﷺ چنین می‌گفت».
♦️سوال؟
سلام علیکم لطفاً دعایی در حق پدر و مادر بفرمایید

♦️#جواب🔻
علیکم السلام
💢رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا💢
«پروردگارا! همان گونه که آنها مرا در کوچکی تربیت نموده اند، مشمول رحمتشان قرار ده». (اسراء/24)
👌دعای فرزند در حق والدین، هم در این دنیا و هم در آخرت تاثیر زیادی دارد، هرگاه شخصی بمیرد و دارای فرزندی باشد و این فرزند برایش دعای خیر و نیکفرجامی و خوشی در سرای آخرت بکند، درجه و مقام والدینش ترفیع می یابد و شخص با دعای فرزند پیوسته درجات بهشتی اش بالا می رود.
رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:«همانا شخصی در بهشت مقامش همچنان بالا می رود، (با تعجب) می گوید: این دیگر چیست (و چرا درجه ام بالا می رود)؟! گفته می شود: این بخاطر دعای فرزندت برای تو است».
🔰پس بشتابید به نیکی کردن به پدر و مادر خود حتی با دعای خیر نمودن در حق آنها چه در قید حیات باشند و چه فوت کرده باشند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زندگی زیباست
دلخوری‌هایش زودگذر
شادی‌هایش هم می‌گذرد.
آنچه باقی می‌ماند
کار نیکی است که شاید
گره‌ از کار کسی گشوده باشد
و دل غمگینی را تسلی داده باشد
جز این هیچ چیز نمی‌ماند🦋

‌‌‌‌‌‌‌‌
   ‌‌‌‌‌‌‌‌  حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و هشت

ولی من چگونه این کار را میکردم چرا باید به قیمت شکستن قلب آنها خودم پیروز میشدم فرزانه گفت شما طلاق گرفتید شما رابطه ای تان را قطع میکردید چرا ما در بین سوختیم؟ با این حرفش صدای شکستن قلبم را شنیدم ولی او را درک میکردم چیزی نگفتم و به سوی اطاقم رفتم مجتبی پشت سرم داخل اطاق شد صدای فرزانه و مصطفی را می شنیدم مجتبی پرسید چرا حقیقت را نگفتی مادر جان؟ جواب دادم اگر حقیقت را بگویم چی میشود پسرم؟ اولین عشق یک دختر همیشه پدرش است چگونه میتوانم به فرزانه بگویم که پدرت شما را نخواست چگونه بگویم که اولین عشق زندگیش از او گذشت؟ چگونه به مصطفی بگویم وقتی او در شکمم بود پدرش با زنی دیگر رابطه داشت چگونه بگویم روزی که مصطفی به دنیا آمد پدرش حتا او را در آغوش نگرفت؟ چگونه از ظلم های پدر شان بگویم چگونه از خیانت های پدر شان بگویم؟ چگونه بگویم پدر شان برای رسیدن به زن دیگر شما را به من داد و گفت شما را نمیخواهد و میخواهد از زنی که عاشقش است اولاد داشته باشد؟؟ اشک هایم‌ جاری شده بود مجتبی نزدیک من آمد و سرم را در آغوشش گرفت و گفت گریه نکن ملکه مهربانم دیگر چقدر بخاطر ما اولادهای نادانت از خود گذری میکنی؟ گفتم من نمیتوانم قلب فرزانه و مصطفی را بشکنم اگر مامایت به تو حقیقت را نمی گفت مطمین باش هیچوقت به تو هم نمی گفتم حتا اگر بعد از این فرزانه و مصطفی از من متنفر هم شوند من نمیخواهم تصویر پدر شان نزد شان خراب شود مجتبی چند لحظه بعد از اطاق بیرون شد صدای فرزانه را شنیدم که مرا خودخواه خواند لبخندی تلخی زدم و با خود گفتم ناراحت است نمیداند چی میگوید اشک را از چشمانم پاک کردم و چشم به سقف اطاق خیره شدم یکساعتی میگذشت از سر و صدا های فرزانه خبری نبود و آرام شده بود دروازه ای اطاق باز شد فرزانه و مصطفی و پشت سر شان مجتبی داخل اطاق شد فرزانه نزدیکم آمد و گفت اگر امکان دارد مرا ببخش مادر جان به چشمانش که بخاطر گریه ای زیاد سرخ شده بودند نگاه کردم و گفتم بخاطر چی معذرت میخواهی عزیز مادر خود فرزانه پیش پایم نشست و گفت لالایم همه چیز را برای من و‌ مصطفی قصه کرد مرا ببخش که اینقدر احمق بودم که با تو بد حرف زدم بخاطر همه حرفهای که زدم معذرت میخواهم‌ تو بخاطر ما چقدر درد دیدی ولی ما را ببین اینقدر ناسپاسی کردیم......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 05:26:27
Back to Top
HTML Embed Code: