💓🌿💓🌿💓🌿
🌿💓🌿
💓🌿
🌿
💓
💕 خونه ی بابا ...
همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره،
همون جایی که چه ساعت ۳صبح بیای چه ساعت ۳عصر از آمدنت خوشحال میشوند... درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است...
همون جایی که وقتی میگویند دلتنگ اند، واقعا دلتنگ اند...
همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری.
همون جایی که حتی اگر هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند.
همون جایی که همه دعوایت میکنن و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری.
همون جایی که گل و گیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند.
آن جا قندهایش شیرین تر است...
نمک هایش شور تر است...
پرتقال هایش مزه ی پرتغال میدهند...
غذاهایش خوشمزه تر است...
آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند...
حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد...
آنجا بالشت ها نرم ترند..
پتوها گرم ترند...
آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد...
آنجا پر از امنیت و آرامش است...
آنجا بابا و مامان دارد...
خدایا خودت حفظشون کن 🙏🌹
❤️تقدیم به همه ی پدرها و مادرهای مهربان ❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿💓🌿
💓🌿
🌿
💓
💕 خونه ی بابا ...
همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره،
همون جایی که چه ساعت ۳صبح بیای چه ساعت ۳عصر از آمدنت خوشحال میشوند... درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است...
همون جایی که وقتی میگویند دلتنگ اند، واقعا دلتنگ اند...
همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری.
همون جایی که حتی اگر هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند.
همون جایی که همه دعوایت میکنن و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری.
همون جایی که گل و گیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند.
آن جا قندهایش شیرین تر است...
نمک هایش شور تر است...
پرتقال هایش مزه ی پرتغال میدهند...
غذاهایش خوشمزه تر است...
آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند...
حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد...
آنجا بالشت ها نرم ترند..
پتوها گرم ترند...
آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد...
آنجا پر از امنیت و آرامش است...
آنجا بابا و مامان دارد...
خدایا خودت حفظشون کن 🙏🌹
❤️تقدیم به همه ی پدرها و مادرهای مهربان ❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیستم
عجب روز پر ماجرای برای من درست شد امروز، رو برگردانده سپس با دیدن پسر جوانِ که حالا لباسهایش همراه با زمین خاکی یکسان شده بود؛ دستام را در مقابل دهانم گذاشتم تا همانجا نخندم براي اين همه قدرت خود، در دلخندیده گفتم:
_آفرین برایت ماهنور خانم عجب دخترِ قدرتمندِ هم شدهای گمان کنم همهای اینها از کمالات ثریا خانم باشد.
او با همان حال که سعی داشت بلد شود با دیدن صورت من لبخند نقش بست در لباناش و با سرعت از جا برخاسته باهمان حال گفت:
_سلام علیکم ماهنور خانم...!
سپس هم لبخند در لبان او بیشتر شد، ابروی بالا انداخته با خود گفتم:
_این پسر چه شبیه صدیقخان است.
بیدون اینکه به سلامِ او علیک گیرم گفتم:
_شما اینجا چه کار دارید؟!
+ قرار بود امروز همراه با خان، منظورم پدر شما در مورد موضوعِ مهمِ صحبت نمایم و...
میان حرفاش پریده گفت:
_اگر موضوع ازدواج در مورد من است که باید بگویم این خیالهای کودکانه و پوچ را از خود کنار کشید؛ من اصلاً قصد ازدواج ندارم...
با این حرف من خندید و من ندانستم برای چه؟!
سپس هم قدمِ بسوئ مقابل گذاشته خود در را باز نموده در همان هنگام مادربزرگ که در عقب در ایستاده بود اسم من را بلند صدا زد و اما با دیدن صورت خندان عزیزخان ساکت شده با لبخند گفت:
_خوش آمدید پسرم!
عزیز هم با گرمی همراه با مادربزرگ احوال پرسی نموده و راهِ عمارت را در پیش گرفتند.
من هم که دانستم آنجا ايستادنم هیچ دردِ را درمان نمیکند سریعتر از آنها گام برداشته وارد عمارت شدم و اما با دیدن صورت عزیز و همان چشمانِ که هنوز من را نگاه مینمود اخمِ در میان جبینام جا گرفت.
از شما پنهان نگاههایش اذیتام مینمود و اصلاً آن نگاهها را دوست نداشتم.
گویا در آن نگاهها سخنانِ بود که برای من دشوار بود بدانم چیست؛ ممکن حراس و یاهم همانگونه خیال بافیهای خودم!
با همان آخمِ در میان جبین راهِ اتاقام را در پیش گرفته و در را نیز از عقب قفل نمودم.
سپس هم که دوباره بسوئ دفترچه هجوم آورده غرق شدم در میانِ انبوهِ از خاطرات ثریا اینکه چه در انتظار او بود هنوز هم نمیدانستم.
همیشه میپرسم از خود پایاناش چگونه خواهد بود؛ حالا که من خود آغازش نمودم میدانم که رب من پایاناش را زیبا خواهد نوشت.
#ثریا...
در مقابل در خانهای نادیه قرار گرفته با همان حال که که نفسِ تازه مینمودم در خانهای آن عمارت بزرگ باز شده و سپس هم صورت خندان نادیه در مقابلام قرار گرفته لبخندِ زده بیهیچ درنگِ او را سخت را در آغوش گرفته و اسماش را صدا زدم.
او را محکم و عمیق در آغوش خود گرفتم که با آن حال صدایی داد گونهای مادرم برای اینکه مبادا اتفاقِ برای نادیه رخ دهد بلند شد.
اما من بیخیال او را سخت در آغوش گرفته بودم، بعد از یک آغوش عمیق و طولانی بلاخره برای خود اجازه دادم تا دست از این آغوش عمیق بکشم.
بوسهای کاشتم برگونهای خواهر مهربانم و آن ظرفها را برداشته یک راست راهِ عمارت را در پیش گرفتیم در میان راه متوجهای نگاههای خیرهای بالای خود شدم، ابروی بالا انداخته دوختم نگاهِ خودم را به همان شخصِ که اینچنين نگاه مینمود من را...
خودش بود صدیقخان؛ اما من برای چه عصبی بودم خود نیز نمیدانستم.
نگاههای او من را اذیت مینمود، اگر نادیه آنجا بود میگفت:
_ثریا این فقط عشق است.
اما نگاههای او برای من فقط یک معنی را الهام مینمود، دردسر و همان نگاههای که جز هوس دیگر هیچ نیست؛ آنکه فقط مسبب ناراحتی من خواهد شد و در کشورِ به اسم افغانستان این موضوع برای هر یک از دختران افغان آشنا بود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیستم
عجب روز پر ماجرای برای من درست شد امروز، رو برگردانده سپس با دیدن پسر جوانِ که حالا لباسهایش همراه با زمین خاکی یکسان شده بود؛ دستام را در مقابل دهانم گذاشتم تا همانجا نخندم براي اين همه قدرت خود، در دلخندیده گفتم:
_آفرین برایت ماهنور خانم عجب دخترِ قدرتمندِ هم شدهای گمان کنم همهای اینها از کمالات ثریا خانم باشد.
او با همان حال که سعی داشت بلد شود با دیدن صورت من لبخند نقش بست در لباناش و با سرعت از جا برخاسته باهمان حال گفت:
_سلام علیکم ماهنور خانم...!
سپس هم لبخند در لبان او بیشتر شد، ابروی بالا انداخته با خود گفتم:
_این پسر چه شبیه صدیقخان است.
بیدون اینکه به سلامِ او علیک گیرم گفتم:
_شما اینجا چه کار دارید؟!
+ قرار بود امروز همراه با خان، منظورم پدر شما در مورد موضوعِ مهمِ صحبت نمایم و...
میان حرفاش پریده گفت:
_اگر موضوع ازدواج در مورد من است که باید بگویم این خیالهای کودکانه و پوچ را از خود کنار کشید؛ من اصلاً قصد ازدواج ندارم...
با این حرف من خندید و من ندانستم برای چه؟!
سپس هم قدمِ بسوئ مقابل گذاشته خود در را باز نموده در همان هنگام مادربزرگ که در عقب در ایستاده بود اسم من را بلند صدا زد و اما با دیدن صورت خندان عزیزخان ساکت شده با لبخند گفت:
_خوش آمدید پسرم!
عزیز هم با گرمی همراه با مادربزرگ احوال پرسی نموده و راهِ عمارت را در پیش گرفتند.
من هم که دانستم آنجا ايستادنم هیچ دردِ را درمان نمیکند سریعتر از آنها گام برداشته وارد عمارت شدم و اما با دیدن صورت عزیز و همان چشمانِ که هنوز من را نگاه مینمود اخمِ در میان جبینام جا گرفت.
از شما پنهان نگاههایش اذیتام مینمود و اصلاً آن نگاهها را دوست نداشتم.
گویا در آن نگاهها سخنانِ بود که برای من دشوار بود بدانم چیست؛ ممکن حراس و یاهم همانگونه خیال بافیهای خودم!
با همان آخمِ در میان جبین راهِ اتاقام را در پیش گرفته و در را نیز از عقب قفل نمودم.
سپس هم که دوباره بسوئ دفترچه هجوم آورده غرق شدم در میانِ انبوهِ از خاطرات ثریا اینکه چه در انتظار او بود هنوز هم نمیدانستم.
همیشه میپرسم از خود پایاناش چگونه خواهد بود؛ حالا که من خود آغازش نمودم میدانم که رب من پایاناش را زیبا خواهد نوشت.
#ثریا...
در مقابل در خانهای نادیه قرار گرفته با همان حال که که نفسِ تازه مینمودم در خانهای آن عمارت بزرگ باز شده و سپس هم صورت خندان نادیه در مقابلام قرار گرفته لبخندِ زده بیهیچ درنگِ او را سخت را در آغوش گرفته و اسماش را صدا زدم.
او را محکم و عمیق در آغوش خود گرفتم که با آن حال صدایی داد گونهای مادرم برای اینکه مبادا اتفاقِ برای نادیه رخ دهد بلند شد.
اما من بیخیال او را سخت در آغوش گرفته بودم، بعد از یک آغوش عمیق و طولانی بلاخره برای خود اجازه دادم تا دست از این آغوش عمیق بکشم.
بوسهای کاشتم برگونهای خواهر مهربانم و آن ظرفها را برداشته یک راست راهِ عمارت را در پیش گرفتیم در میان راه متوجهای نگاههای خیرهای بالای خود شدم، ابروی بالا انداخته دوختم نگاهِ خودم را به همان شخصِ که اینچنين نگاه مینمود من را...
خودش بود صدیقخان؛ اما من برای چه عصبی بودم خود نیز نمیدانستم.
نگاههای او من را اذیت مینمود، اگر نادیه آنجا بود میگفت:
_ثریا این فقط عشق است.
اما نگاههای او برای من فقط یک معنی را الهام مینمود، دردسر و همان نگاههای که جز هوس دیگر هیچ نیست؛ آنکه فقط مسبب ناراحتی من خواهد شد و در کشورِ به اسم افغانستان این موضوع برای هر یک از دختران افغان آشنا بود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست_ویکم
وارد شدن مان به خانه مسبب شد تا با انبوهِ از مهمانان سر بخوریم.
خواهر صدیقخان نیز آنجا بود که با به کار گرفتن واژهای خانم برادر اندک عصبی شدم و سعی نمودم تا از او فاصله گیرم؛ این موضوع برای من اندکِ خوفآور بود و همین مسبب میشد تا نسبت به همهگان بدبین بشوم.
خود نیز نمیدانستم از روی چه موضوعِ این چنینام، من از همان کودکی ایام اینچنین بودم و با این اوضاع پدرم نیز ناراحت بود اگر چه برای من مهم نبود.
آن روز صدیق خان چندین بارِ سعی نمود با من همکلام شود و اما من فرار را بر قرار ترجیح میدادم.
فقط دعا نمودم تا هرچه زودتر از آنجا خارج شده و دوباره برگردیم به عمارت و خانهای خود مان...
اغلاب آدمها با ترس و فرار نمودن خود را وارد گودالهای عمیقِ مینمایند درست شبیه همان بازی کوچکِ میان من و صدیقخان؛ او آن روز ناراحت بود و اگر همانجا بود ممکن بغض مینمود از این همه اوج بیخیال بودن من و اما این امکان پذیر نبود.
××××
ساعت حوالی شش شام بود و درست در این موقع سکوت بود که در سراسر روستا حکم فرما شده بود.
من و مادر با آنحال به گامهاب خود سرعت افزوده و سعی داشتیم تا قبل از اینکه آسمان کاملاً تاریک شود و رنگ ظلمت بگیرد به خانه برسیم.
صدیقخان هم که از همان عقب همچون نگهبانِ در کنار مان بود و این موضوعِ منِ مغرور را بیشتر از قبل عصبی مینمود.
با آنکه اصلاً راضی نبودم و اما او با گفتنِ اینکه:
_شما خانم هستید و تنها بودن شما در این جادههای خوفآور الزامی نیست.
مسبب شد تا مادر بیهیچ مخالفتِ قبول نماید.
هنوز یک جادهای باقی نموده بود که خودروی سیاه رنگِ که برای من به ظاهر آشنا بود از آنجا رد شد، نفس در سینهام حبس شد.
اما با صدایی صدیقخان که مادرم را صدا میزد و میگفت:
_خالهجان، پس حالا من دوباره بر میگردم.
بعد هم پافشاريهای مادرم برای بودن او باعث شد تا آن خودروی سیاه رنگ را بهطور کامل فراموش نموده و خیره به صدیقخان شوم، او که با دیدن نگاههای من لبخندِ به صورت مهربان مادرم پاشیده گفت:
_نه ممنون شما ثریا خانم را بيشتر از این عصبی نمینمایم.
من با این حرف او خجالت کشیدم و اما او با همان لبخند و گفتن "الله حافظ" رو برگردانده و دوباره عازم منزل خویش شد.
برای مدتِ آنجا ایستادیم، اما آنجا ایستادن مان هیچ دردِ را درمان نمیکرد برای همین همراه با مادرم به راه افتاديم.
هنوز خیلی نگذشته بودیم که صدایی آشنایی به گوش مان رسید، او که میگفت...
_کجا در این موقع شب؟!
من که تا آندم نگاهام خیره به دستانام بود، چشمانام را به مقابلام دوختم که با دیدن همان چشمان سیاه رنگ نفس در سینهام حبس شد.
با آن چادری که بر سر داشتیم ممکن نبود او بداند من چه کسی هستم و اما من که میدانستم.
مادرم دستام را در دست گرفته و با آهسته فشردن آن این را برایم فهماند تا نگران نباشم.
مگر این چنین ساده بود؟
حتیَ نگاههای صدیقخان نیز برای من این چنین خوفآور نبود که وجود همان مرد غریبه اینچنین حسِ را برایم منتقل مینمود.
بزاق دهانام را قورت دادم و با آنحال هردو به راه افتادیم که دوباره صدایی بمگونهای او در فضا پیچید.
_مگر با درخت صحبت دارم؟
با دادِ که زد قدمِ بسوئ عقب گذاشتم دستور گونه گفت:
_آن چادریهای خود را کنار بکشید.
مادرم چادری خود را کنار کشید و اما من نه!
از عقب صدایی گامهای شخصِ بهگوشم میرسید و من با آنحال نگاهام را به عقب دوختم دوباره خودش بود صدیقخان او که در حال نفس زدن بود و مشخص بود که چه با سرعت خودش را اینجا رسانیده است.
با دوباره صدا زدن همان مرد غریبه در جا پریدم مگر او چه کسی بود که این چنین در مقابلاش سکوت کرده و نفرت سراسر وجودم را فرا میگرفت؟
منِ که تا حالا با او نیز همکلام نشده بودم.
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی، هر شکستِ که بر هرکس برسد از خویش است.
_هرکی هستی بردار این چادری را، در این موقع آنهم دو خانم تنها چه کار دارید.
یکی از آنها صدا زد:
_اینها بدکارهای بیش نيستند.
با این حرف آن مرد صدیقخان عصبی شد، قطره اشکی از صورتام لغزید صدیقخان که سعی داشت بسوی آنها قدم بردارد، از گوشهای دستاش کشیده و با همان حال که چادری را از سر کنار میکشیدم خیره شدم به چشمان همان مردِ که جز خوف و وحشت دیگر هیچ بود و اما اینبار نگاههای من فرق داشت.
دیگر هیچ حراسِ در میان نبود، با آن چنین نگاههایم مردمک چشمان مرد غریبه لرزید و ایکاش هرگز آن چادری را برنداشته بودم.
ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست_ویکم
وارد شدن مان به خانه مسبب شد تا با انبوهِ از مهمانان سر بخوریم.
خواهر صدیقخان نیز آنجا بود که با به کار گرفتن واژهای خانم برادر اندک عصبی شدم و سعی نمودم تا از او فاصله گیرم؛ این موضوع برای من اندکِ خوفآور بود و همین مسبب میشد تا نسبت به همهگان بدبین بشوم.
خود نیز نمیدانستم از روی چه موضوعِ این چنینام، من از همان کودکی ایام اینچنین بودم و با این اوضاع پدرم نیز ناراحت بود اگر چه برای من مهم نبود.
آن روز صدیق خان چندین بارِ سعی نمود با من همکلام شود و اما من فرار را بر قرار ترجیح میدادم.
فقط دعا نمودم تا هرچه زودتر از آنجا خارج شده و دوباره برگردیم به عمارت و خانهای خود مان...
اغلاب آدمها با ترس و فرار نمودن خود را وارد گودالهای عمیقِ مینمایند درست شبیه همان بازی کوچکِ میان من و صدیقخان؛ او آن روز ناراحت بود و اگر همانجا بود ممکن بغض مینمود از این همه اوج بیخیال بودن من و اما این امکان پذیر نبود.
××××
ساعت حوالی شش شام بود و درست در این موقع سکوت بود که در سراسر روستا حکم فرما شده بود.
من و مادر با آنحال به گامهاب خود سرعت افزوده و سعی داشتیم تا قبل از اینکه آسمان کاملاً تاریک شود و رنگ ظلمت بگیرد به خانه برسیم.
صدیقخان هم که از همان عقب همچون نگهبانِ در کنار مان بود و این موضوعِ منِ مغرور را بیشتر از قبل عصبی مینمود.
با آنکه اصلاً راضی نبودم و اما او با گفتنِ اینکه:
_شما خانم هستید و تنها بودن شما در این جادههای خوفآور الزامی نیست.
مسبب شد تا مادر بیهیچ مخالفتِ قبول نماید.
هنوز یک جادهای باقی نموده بود که خودروی سیاه رنگِ که برای من به ظاهر آشنا بود از آنجا رد شد، نفس در سینهام حبس شد.
اما با صدایی صدیقخان که مادرم را صدا میزد و میگفت:
_خالهجان، پس حالا من دوباره بر میگردم.
بعد هم پافشاريهای مادرم برای بودن او باعث شد تا آن خودروی سیاه رنگ را بهطور کامل فراموش نموده و خیره به صدیقخان شوم، او که با دیدن نگاههای من لبخندِ به صورت مهربان مادرم پاشیده گفت:
_نه ممنون شما ثریا خانم را بيشتر از این عصبی نمینمایم.
من با این حرف او خجالت کشیدم و اما او با همان لبخند و گفتن "الله حافظ" رو برگردانده و دوباره عازم منزل خویش شد.
برای مدتِ آنجا ایستادیم، اما آنجا ایستادن مان هیچ دردِ را درمان نمیکرد برای همین همراه با مادرم به راه افتاديم.
هنوز خیلی نگذشته بودیم که صدایی آشنایی به گوش مان رسید، او که میگفت...
_کجا در این موقع شب؟!
من که تا آندم نگاهام خیره به دستانام بود، چشمانام را به مقابلام دوختم که با دیدن همان چشمان سیاه رنگ نفس در سینهام حبس شد.
با آن چادری که بر سر داشتیم ممکن نبود او بداند من چه کسی هستم و اما من که میدانستم.
مادرم دستام را در دست گرفته و با آهسته فشردن آن این را برایم فهماند تا نگران نباشم.
مگر این چنین ساده بود؟
حتیَ نگاههای صدیقخان نیز برای من این چنین خوفآور نبود که وجود همان مرد غریبه اینچنین حسِ را برایم منتقل مینمود.
بزاق دهانام را قورت دادم و با آنحال هردو به راه افتادیم که دوباره صدایی بمگونهای او در فضا پیچید.
_مگر با درخت صحبت دارم؟
با دادِ که زد قدمِ بسوئ عقب گذاشتم دستور گونه گفت:
_آن چادریهای خود را کنار بکشید.
مادرم چادری خود را کنار کشید و اما من نه!
از عقب صدایی گامهای شخصِ بهگوشم میرسید و من با آنحال نگاهام را به عقب دوختم دوباره خودش بود صدیقخان او که در حال نفس زدن بود و مشخص بود که چه با سرعت خودش را اینجا رسانیده است.
با دوباره صدا زدن همان مرد غریبه در جا پریدم مگر او چه کسی بود که این چنین در مقابلاش سکوت کرده و نفرت سراسر وجودم را فرا میگرفت؟
منِ که تا حالا با او نیز همکلام نشده بودم.
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی، هر شکستِ که بر هرکس برسد از خویش است.
_هرکی هستی بردار این چادری را، در این موقع آنهم دو خانم تنها چه کار دارید.
یکی از آنها صدا زد:
_اینها بدکارهای بیش نيستند.
با این حرف آن مرد صدیقخان عصبی شد، قطره اشکی از صورتام لغزید صدیقخان که سعی داشت بسوی آنها قدم بردارد، از گوشهای دستاش کشیده و با همان حال که چادری را از سر کنار میکشیدم خیره شدم به چشمان همان مردِ که جز خوف و وحشت دیگر هیچ بود و اما اینبار نگاههای من فرق داشت.
دیگر هیچ حراسِ در میان نبود، با آن چنین نگاههایم مردمک چشمان مرد غریبه لرزید و ایکاش هرگز آن چادری را برنداشته بودم.
ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تعجّب دارم از کسی که نسبت به
تشخیص خوب و بد خوراکش اهتمام میورزد که مبادا ضرری به او برسد
چگونه نسبت به گناهان و دیگر کارهایش اهمیّت نمیدهد
و نسبت به مفاسد دنیایی، آخرتی، روحی، فکری، اخلاقی و… بیتفاوت است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تشخیص خوب و بد خوراکش اهتمام میورزد که مبادا ضرری به او برسد
چگونه نسبت به گناهان و دیگر کارهایش اهمیّت نمیدهد
و نسبت به مفاسد دنیایی، آخرتی، روحی، فکری، اخلاقی و… بیتفاوت است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام بخاری رحمه الله از ام المؤمنین عایشه (رضی الله عنها) روایت میکند که میگفت: یکی از نعمتهای الله متعال بر من این بود که رسول الله ﷺ در خانه من، در روز نوبت من و در حالی که سرش روی سینهام بود، از دنیا رفت. و اینکه خداوند هنگام وفاتش آب دهان من و او را با هم جمع کرد. (برادرم)عبدالرحمن با مسواکی در دست وارد شد، در حالی که من، رسول الله ﷺ را به خود تکیه داده بودم. دیدم که پیامبر ﷺ به مسواک نگاه میکند و دانستم که او مسواک را دوست دارد. گفتم: آن را برایت بگیرم؟ او با سر اشاره کرد که بله. پس آن را برداشتم و سخت بود. گفتم: برایت نرمش کنم؟ او باز با سر اشاره کرد که بله. پس آن را نرم کردم. جلوی او ظرفی - یا کاسهای - از آب بود (عمر که راوی حدیث است متردد بود) او دستهایش را در آب فرو برد و صورتش را با آن مسح کرد و گفت: "لا اله الا الله، به راستی که مرگ سختیهایی دارد." سپس دستش را بالا برد و گفت: "به سوی رفیق اعلی (الله متعال)." تا اینکه جان به جانآفرین تسلیم کرد و دستش افتاد.
صحیح البخاری: 4449
سیدنا انس رضی الله عنه روایت میکند که:
هنگامی که پیامبر ﷺبه شدت بیمار شد و مرگ بر او غلبه کرد، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) گفت: "آه، چه سخت است درد پدرم!" پیامبر ﷺ به او گفت: "پس از امروز، برای پدرت هیچ دردی نیست." پس از آنکه پیامبر ﷺاز دنیا رفت، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) گفت: "ای پدرم، دعوت پروردگارت را اجابت کردی ای پدرم، بهشت فردوس جایگاه توست، ای پدرم، خبر وفاتت را به جبرئیل میرسانیم." و هنگامی که پیامبر ﷺ به خاک سپرده شد، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) به انس بن مالک گفت: "ای انس، چگونه توانستید که بر روی رسول الله ﷺ خاک بریزید؟"
صحیح البخاري: 4462
اللهم صل وسلم علی نبینا محمد
برگردان: #عبدالجمیل_جابر
اللهم شفع حبيبك فينا يا رب
#رسول_اللهﷺحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صحیح البخاری: 4449
سیدنا انس رضی الله عنه روایت میکند که:
هنگامی که پیامبر ﷺبه شدت بیمار شد و مرگ بر او غلبه کرد، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) گفت: "آه، چه سخت است درد پدرم!" پیامبر ﷺ به او گفت: "پس از امروز، برای پدرت هیچ دردی نیست." پس از آنکه پیامبر ﷺاز دنیا رفت، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) گفت: "ای پدرم، دعوت پروردگارت را اجابت کردی ای پدرم، بهشت فردوس جایگاه توست، ای پدرم، خبر وفاتت را به جبرئیل میرسانیم." و هنگامی که پیامبر ﷺ به خاک سپرده شد، حضرت فاطمه (رضی الله عنها) به انس بن مالک گفت: "ای انس، چگونه توانستید که بر روی رسول الله ﷺ خاک بریزید؟"
صحیح البخاري: 4462
اللهم صل وسلم علی نبینا محمد
برگردان: #عبدالجمیل_جابر
اللهم شفع حبيبك فينا يا رب
#رسول_اللهﷺحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸
حکایت_مرگ_و_زندگی
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
حکایت_مرگ_و_زندگی
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
دعای قبل از خوردن غذا 🔻
❣إِذَا أَكَلَ أَحَدُكُمْ طَعَامَاً فَلْيَقُلْ: بِسْمِ اللهِ، فِإنْ نَسِيَ فِي أَوَلِهِ فَلْيَقُلْ: بِسْمِ اللهِ فِيْ أَوَّلِهِ وَآخِرِهِ
🔻هرگاه، يكى از شما خواست غذا بخورد (بِسْمِ اللهِ) بگويد، و اگر در اول غذا خوردن فراموش كرد بگويد: (بِسْمِ اللهِ فِيْ أَوَّلِهِ وَآخِرِهِ).
📕أبو داود 3/347، والترمذي 4/288، صحيح الترمذي2/167
☆☆☆
دعای بعد از خوردن غذا 🔻
🤲الْحَمْدُ ِللهِ الَّذِيْ أَطْعَمَنِيْ هَذَا وَرَزَقَنِيْهِ، مِنْ غَيْرِ حَوْلٍ مِنِّيْ وَلاَ قُوَّةٍ
🔻سپاس خداى را كه اين غذا را به من خورانيد بدون اينكه من قدرت و توانى داشته باشم.
📕أصحاب السنن بجز النسائي، صحيح الترمذي 3/159.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣إِذَا أَكَلَ أَحَدُكُمْ طَعَامَاً فَلْيَقُلْ: بِسْمِ اللهِ، فِإنْ نَسِيَ فِي أَوَلِهِ فَلْيَقُلْ: بِسْمِ اللهِ فِيْ أَوَّلِهِ وَآخِرِهِ
🔻هرگاه، يكى از شما خواست غذا بخورد (بِسْمِ اللهِ) بگويد، و اگر در اول غذا خوردن فراموش كرد بگويد: (بِسْمِ اللهِ فِيْ أَوَّلِهِ وَآخِرِهِ).
📕أبو داود 3/347، والترمذي 4/288، صحيح الترمذي2/167
☆☆☆
دعای بعد از خوردن غذا 🔻
🤲الْحَمْدُ ِللهِ الَّذِيْ أَطْعَمَنِيْ هَذَا وَرَزَقَنِيْهِ، مِنْ غَيْرِ حَوْلٍ مِنِّيْ وَلاَ قُوَّةٍ
🔻سپاس خداى را كه اين غذا را به من خورانيد بدون اينكه من قدرت و توانى داشته باشم.
📕أصحاب السنن بجز النسائي، صحيح الترمذي 3/159.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏
🏏🏏
🏏
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تقاص_حق_1
🪀 قسمت اول
سلام خدمت مدیر و اعضای محترم کانال
من فاطمه هستم متولد تبریز این داستان زندگی پدرمه. پدر من پنج خواهر و یک برادر داره .پدرم تقریبا بچه وسطی به حساب میاد و برادرش اولین بچه خانواده بود.پدر بزرگم و عموم در زمان قدیم نانوایی داشتن نمیدونم موضوع چطوره که عموم تو نونوایی بود مغازه آتیش گرفت و پدر بزرگم برا اینکه به پسرش چیزی نشه پسرش رو انداخت بیرون ولی نتونست خودشو نجات بده 😔
اون زمان هم پدرم حدود ۸،۹ سال داشت بعد فقط یه عمه ام و عموم از اعضای خانواده ازدواج کرده بودند.عموم هم سرپرستی بچه ها رو به عهده نگرفت و پدرم که ۹ سال داشت مجبور شد کار کنه و سرپرست مادر و خواهراش باشه تو اون زمان پدرم هم کار میکرد هم خودش درس میخوند و هم خواهراش مراقبت میکرد.. از پدر بزرگم هم تو روستاشون یه زمین بزرگ که حدود ۴ هکتار بود مونده بود که سود کمی از اون زمین بهشون میرسید .بعد هم پدرم جهیزیه ی یه خواهرش رو خودش خرید و یکی از عمه هام رو راهی خونه بخت کرد.عموم هم دست به سیاه و سفید نمی زد هیچ پولی هم به پدرم نمیداد یا خرجی نمیکرد.
چند سال به همین منوال سپری میشه تا اینکه پدرم با مادرم ازدواج میکنه که موضوع از اینجا شروع میشه....
وقتی مادرم ازدواج میکنه و میره خونه ی پدرم !! مادربزرگم و عمه هام هم تو اون خونه زندگی میکردن پدرم وقتی میرفت بیرون کار کنه تو خونه هم قالی بافی میکردن مادرم هم قالی بافی بلد نبود مادر بزرگم که مادرشوهرش هم حساب میومد مادرم رو کتک میزد 💔صبح ساعت ۶ برجا بیدار میشدن ساعت ۱۰ شب که کارشون تموم میشد مادرم بلند میشد شام میپخت با اون خستگی حتی خونه رو هم هر روز جارو میکرد اون زمان جاروبرقی در کار نبود.همه کارا رو دوش عروس طفلک بود.
بعد یه مدت زندگی همین صورت میگذره مادر بزرگم به مادرم میگه باید بچه دار شین به من نوه بدی وگرنه طلاقت میدیم مادرم اون زمان ۱۴ سالش بود سنی نداشت که اونا اجبار میکردن و البته قصدش هم طلاق بود.
جونم براتون بگه مادرم باردار میشه اصلا استراحت نداشته، تغذیه خوب نداشته، هیچکس مراعاتشو نمیکرده، حتی بابام، عمه ها و مادربزرگ هم که میدیدن مامان هیچ پشتوانه ای نداره ب اذیت کردن هاشون ادامه میدادن.به خیال اینکه بچه ی تو شکمش دختره، بشدت آزارش میدادن تا بزاره بره یا بچه ش سقط بشه اما هیچکدوم از اینا نشد و مامان تحمل میکرد. اون زمان باید زایمان میشد تا جنسیت بچه معلوم میشد مادربزرگم همش میگفت که بچه دختره من نوه ی دختر نمیخوامااا اذیت هاش تمومی نداشت که میگفت اگه مثل مادرت دختر به دنیا بیاری طلاقت میدیم💔
بعد که موعود زایمان میشه میبینن که جنسیت بچه!!؟؟..
🪀#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏
🏏🏏
🏏
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تقاص_حق_1
🪀 قسمت اول
سلام خدمت مدیر و اعضای محترم کانال
من فاطمه هستم متولد تبریز این داستان زندگی پدرمه. پدر من پنج خواهر و یک برادر داره .پدرم تقریبا بچه وسطی به حساب میاد و برادرش اولین بچه خانواده بود.پدر بزرگم و عموم در زمان قدیم نانوایی داشتن نمیدونم موضوع چطوره که عموم تو نونوایی بود مغازه آتیش گرفت و پدر بزرگم برا اینکه به پسرش چیزی نشه پسرش رو انداخت بیرون ولی نتونست خودشو نجات بده 😔
اون زمان هم پدرم حدود ۸،۹ سال داشت بعد فقط یه عمه ام و عموم از اعضای خانواده ازدواج کرده بودند.عموم هم سرپرستی بچه ها رو به عهده نگرفت و پدرم که ۹ سال داشت مجبور شد کار کنه و سرپرست مادر و خواهراش باشه تو اون زمان پدرم هم کار میکرد هم خودش درس میخوند و هم خواهراش مراقبت میکرد.. از پدر بزرگم هم تو روستاشون یه زمین بزرگ که حدود ۴ هکتار بود مونده بود که سود کمی از اون زمین بهشون میرسید .بعد هم پدرم جهیزیه ی یه خواهرش رو خودش خرید و یکی از عمه هام رو راهی خونه بخت کرد.عموم هم دست به سیاه و سفید نمی زد هیچ پولی هم به پدرم نمیداد یا خرجی نمیکرد.
چند سال به همین منوال سپری میشه تا اینکه پدرم با مادرم ازدواج میکنه که موضوع از اینجا شروع میشه....
وقتی مادرم ازدواج میکنه و میره خونه ی پدرم !! مادربزرگم و عمه هام هم تو اون خونه زندگی میکردن پدرم وقتی میرفت بیرون کار کنه تو خونه هم قالی بافی میکردن مادرم هم قالی بافی بلد نبود مادر بزرگم که مادرشوهرش هم حساب میومد مادرم رو کتک میزد 💔صبح ساعت ۶ برجا بیدار میشدن ساعت ۱۰ شب که کارشون تموم میشد مادرم بلند میشد شام میپخت با اون خستگی حتی خونه رو هم هر روز جارو میکرد اون زمان جاروبرقی در کار نبود.همه کارا رو دوش عروس طفلک بود.
بعد یه مدت زندگی همین صورت میگذره مادر بزرگم به مادرم میگه باید بچه دار شین به من نوه بدی وگرنه طلاقت میدیم مادرم اون زمان ۱۴ سالش بود سنی نداشت که اونا اجبار میکردن و البته قصدش هم طلاق بود.
جونم براتون بگه مادرم باردار میشه اصلا استراحت نداشته، تغذیه خوب نداشته، هیچکس مراعاتشو نمیکرده، حتی بابام، عمه ها و مادربزرگ هم که میدیدن مامان هیچ پشتوانه ای نداره ب اذیت کردن هاشون ادامه میدادن.به خیال اینکه بچه ی تو شکمش دختره، بشدت آزارش میدادن تا بزاره بره یا بچه ش سقط بشه اما هیچکدوم از اینا نشد و مامان تحمل میکرد. اون زمان باید زایمان میشد تا جنسیت بچه معلوم میشد مادربزرگم همش میگفت که بچه دختره من نوه ی دختر نمیخوامااا اذیت هاش تمومی نداشت که میگفت اگه مثل مادرت دختر به دنیا بیاری طلاقت میدیم💔
بعد که موعود زایمان میشه میبینن که جنسیت بچه!!؟؟..
🪀#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏
🏏🏏
🏏
#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #تقاص_حق_2
🪀 قسمت دوم و پایانی
پسره 😍و اینبار حسادتشون گل میکنه و عمه هام شروع میکنن که چرا دختر نشد و پسر شد چشاش چرا رنگی !! همش چرا چرا میکردن مادربزرگم از حرص داشت میمرد که نتونست بهانه جور کنه واسه طلاق مامانم..مامان با وجود پسری که برای خانواده پدری م دنیا آورده بود همچنان مورد آزار و اذیت بود.روزای خاص مثل شب یلدا یا عید همیشه مادرم شب رو با گریه تموم میکرد.. توی این همه مدت مادر بزرگم تلاش میکرد تا مادرم رو اذیت کنه که طلاق بگیره و بره ولی مادرم به خاطر داداشم تحمل میکرد. بعد ۶،۷ سال داداش دومم به دنیا میاد .دوباره حسودی عمه هام و مادر بزرگم شروع میشه.بعد ۱۲سال مادرم دوباره باردار پسر میشه ولی اون پسر به دنیا نمیاد و میمیره شاید بخاطر تحمل رنجهایی ک مامان متحمل شده بود یا نفرین ها و حسادت ها نذاشت اون پسر پا به این دنیا بذاره.همشون یکم خوشحال میشن که پسر سومش مرد بعد یه سال که من به دنیا میام پدرم برام گوسفند قربانی میکنه که دختر بودم.دوباره حسادت ها و بهانه که چرا برا دخترش گوسفند قربانی کرد.بعد از به دنیا اومدن من پدرم تصمیم میگیره خونه هامون رو جدا کنه.
همه ی عمه هام هم ازدواج کرده بودن جهزیه ی همشون رو پدرم خریده بود.دیگه پدرم پس انداز انچنانی نداشت که خونه بخره هر چی داشت جهیزیه عمه هام رو فراهم کرده بود و فرستاده بود خونه بخت.ولی قدرشناس نبودند.خونه هامون رو جدا کردیم.با شرایط موجود پدرم نتونست خونه بخره و اجاره بودیم.این یکم دل عمه هام رو خوشحال کرد ولی مادر بزرگم ناراحت بود که چرا خونه هامون رو سوا کردیم و من تنها شدم. خودش میگفت که خونه هامون رو جدا کنیم راحت میشم .هر چه خونه هامون هم جدا باشه خرج مادر بزرگم رو پدرم میداد بعد پدرم مجبور شد خونه ی مادر بزرگم رو بفروشه. برای مادر بزرگم هم یه خونه ی دیگه اجاره کنه این کار رو کرد خونه رو فروخت بعد عمه هام عموم گفتن که چرا فروختی و اختلافی افتاد بینشون و این موضوع حل شد .
بعد ۷ سال ماخودمون خونه خریدیم ولی
مادربزرگ هنوز مستاجر بود، بنظر من که فرقی براش نمیکرد چون در هر صورت بابا هزینه هاشو تامین میکرد کلا سنگینی بار زندگیش به دوش بابا بود، اما مادربزرگ از این وضع راضی نبود، بابا تلاش میکرد تا برا مادربزرگ خونه بخره تا اینکه مادربزرگ یه مدت رفت روستاشون، اونجا هیچکس نبود بهش رسیدگی کنه مریض شد و برگشت چند روز خونه موند.. بعد یکی از عمه هام اصرار کرد که ببریم بیمارستان بردیم بیمارستان مادربزرگم رو بردن ای سی یو بعد ۲ ،۳ماه آوردن بخش همه ی عمه ها نوبتی یکی شب یکی روز میرفت می موند کنارش چن بار مادربزرگم رو عمل کردن همه جاشو سوراخ سوراخ کردن با دستگاه زنده بود ولی دکتر میگفت دستگاه ها رو بکشیم هم زنده میمونه ولی عذابش زیاد تر میشه حدود ۱۰ ماه بیمارستان بستری بود هزینه ی بیمارستان رو هم پدرم میداد چون کل خرج زندگی شو پدرم داده خونه شو هم چون فروخته پس باید خرجش کنه. این حرف هم از عمه هام و از عموم در اومد.
به هرکی میگیم ۱۰ ماه تو بیمارستان بوده میگه حقش بوده چون به عروسش عذاب داده اینم نتیجه عذاب هایی که داده. اینا حقشه و خدا جای حق نشسته و باید هر کی آزار میرسونه این دنیا پس بده 💔
ببخشید که طولانی شد ولی توصیه ام این هست چه مادرشوهر چه عروس تو را به خدا همدیگرو اذیت نکنین تا فردا این چیزها گریبانتون رو نگیره.که خدا جای حق نشسته و از حق مظلوم نمیگذره.
ممنون از همه شما که داستان منو خوندید امیدوارم درس عبرتی بشه برای بقیه.تشکر از مدیر کانال خوب داستان و پند.🌹🌹
🪀#پایان〰〰حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🏏🏏🏏🏏
🏏🏏🏏
🏏🏏
🏏
#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #تقاص_حق_2
🪀 قسمت دوم و پایانی
پسره 😍و اینبار حسادتشون گل میکنه و عمه هام شروع میکنن که چرا دختر نشد و پسر شد چشاش چرا رنگی !! همش چرا چرا میکردن مادربزرگم از حرص داشت میمرد که نتونست بهانه جور کنه واسه طلاق مامانم..مامان با وجود پسری که برای خانواده پدری م دنیا آورده بود همچنان مورد آزار و اذیت بود.روزای خاص مثل شب یلدا یا عید همیشه مادرم شب رو با گریه تموم میکرد.. توی این همه مدت مادر بزرگم تلاش میکرد تا مادرم رو اذیت کنه که طلاق بگیره و بره ولی مادرم به خاطر داداشم تحمل میکرد. بعد ۶،۷ سال داداش دومم به دنیا میاد .دوباره حسودی عمه هام و مادر بزرگم شروع میشه.بعد ۱۲سال مادرم دوباره باردار پسر میشه ولی اون پسر به دنیا نمیاد و میمیره شاید بخاطر تحمل رنجهایی ک مامان متحمل شده بود یا نفرین ها و حسادت ها نذاشت اون پسر پا به این دنیا بذاره.همشون یکم خوشحال میشن که پسر سومش مرد بعد یه سال که من به دنیا میام پدرم برام گوسفند قربانی میکنه که دختر بودم.دوباره حسادت ها و بهانه که چرا برا دخترش گوسفند قربانی کرد.بعد از به دنیا اومدن من پدرم تصمیم میگیره خونه هامون رو جدا کنه.
همه ی عمه هام هم ازدواج کرده بودن جهزیه ی همشون رو پدرم خریده بود.دیگه پدرم پس انداز انچنانی نداشت که خونه بخره هر چی داشت جهیزیه عمه هام رو فراهم کرده بود و فرستاده بود خونه بخت.ولی قدرشناس نبودند.خونه هامون رو جدا کردیم.با شرایط موجود پدرم نتونست خونه بخره و اجاره بودیم.این یکم دل عمه هام رو خوشحال کرد ولی مادر بزرگم ناراحت بود که چرا خونه هامون رو سوا کردیم و من تنها شدم. خودش میگفت که خونه هامون رو جدا کنیم راحت میشم .هر چه خونه هامون هم جدا باشه خرج مادر بزرگم رو پدرم میداد بعد پدرم مجبور شد خونه ی مادر بزرگم رو بفروشه. برای مادر بزرگم هم یه خونه ی دیگه اجاره کنه این کار رو کرد خونه رو فروخت بعد عمه هام عموم گفتن که چرا فروختی و اختلافی افتاد بینشون و این موضوع حل شد .
بعد ۷ سال ماخودمون خونه خریدیم ولی
مادربزرگ هنوز مستاجر بود، بنظر من که فرقی براش نمیکرد چون در هر صورت بابا هزینه هاشو تامین میکرد کلا سنگینی بار زندگیش به دوش بابا بود، اما مادربزرگ از این وضع راضی نبود، بابا تلاش میکرد تا برا مادربزرگ خونه بخره تا اینکه مادربزرگ یه مدت رفت روستاشون، اونجا هیچکس نبود بهش رسیدگی کنه مریض شد و برگشت چند روز خونه موند.. بعد یکی از عمه هام اصرار کرد که ببریم بیمارستان بردیم بیمارستان مادربزرگم رو بردن ای سی یو بعد ۲ ،۳ماه آوردن بخش همه ی عمه ها نوبتی یکی شب یکی روز میرفت می موند کنارش چن بار مادربزرگم رو عمل کردن همه جاشو سوراخ سوراخ کردن با دستگاه زنده بود ولی دکتر میگفت دستگاه ها رو بکشیم هم زنده میمونه ولی عذابش زیاد تر میشه حدود ۱۰ ماه بیمارستان بستری بود هزینه ی بیمارستان رو هم پدرم میداد چون کل خرج زندگی شو پدرم داده خونه شو هم چون فروخته پس باید خرجش کنه. این حرف هم از عمه هام و از عموم در اومد.
به هرکی میگیم ۱۰ ماه تو بیمارستان بوده میگه حقش بوده چون به عروسش عذاب داده اینم نتیجه عذاب هایی که داده. اینا حقشه و خدا جای حق نشسته و باید هر کی آزار میرسونه این دنیا پس بده 💔
ببخشید که طولانی شد ولی توصیه ام این هست چه مادرشوهر چه عروس تو را به خدا همدیگرو اذیت نکنین تا فردا این چیزها گریبانتون رو نگیره.که خدا جای حق نشسته و از حق مظلوم نمیگذره.
ممنون از همه شما که داستان منو خوندید امیدوارم درس عبرتی بشه برای بقیه.تشکر از مدیر کانال خوب داستان و پند.🌹🌹
🪀#پایان〰〰حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زنگ_نماز#موبایل_قطع
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اگر در نمازجماعت گوشی زنگ خورد وبا لمس کردن کلید گوشی ک زنگ نخورد برای نماز مشکل ندارد و نماز درست است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
قبل از نماز، باید با دقت زنگ تلفن همراه را خاموش کنید تا در نماز اختلال ایجاد نشود. اما اگر فراموش کردهاید زنگ را خاموش کنید و در حین نماز زنگ به صدا درآمد، باید یکی از دستها را داخل جیب گذاشته و زنگ را خاموش کنید. درست نیست که تلفن همراه را درآورده و به آن نگاه کنید. در حین نماز، اگر با یک دست تلفن را درآورده و بهمدت کوتاهی صفحهی آن را ببینید و زنگ را خاموش کنید، نماز باطل نمیشود، اما نماز را مکروه میکند . اما اگر با هر دو دست تلفن را بگیرید، یا بهگونهای آن را نگهدارید که به نظر برسد شما در حال نماز نیستید، نماز باطل خواهد شد؛ زیرا این عمل کثیر است و ارتکاب عمل کثیر در هنگام نماز باعث بطلان نماز میگردد.
تعریف عمل کثیر در میان فقها اقوال متعدد است، اما قول رایج و معتبر این است که هر کاری که از دور بهنظر برسد فرد در حال نماز نیست، عمل کثیر محسوب میشود و برعکس، کاری که اینگونه نباشد عمل قلیل است و نماز را باطل نمیکند. بهطور کلی، زنگ موبایل را میتوان بهراحتی با عمل قلیل خاموش کرد. لذا برای جلوگیری از اختلال در نماز خود و دیگران، باید زنگ تلفن همراه خاموش شود.
زنگ به معنای اطلاع از تماسهای ورودی است؛ بنابراین، باید زنگی ساده و بدون موسیقی بر روی موبایل تنظیم شود تا در صورت فراموش کردن خاموش کردن زنگ در حین نماز، اختلال کمتری در نماز ایجاد شود و از گناه موسیقی و همچنین نقض تقدس مسجد نیز جلوگیری گردد.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 624):
"(و) يفسدها (كل عمل كثير) ليس من أعمالها ولا لإصلاحها، وفيه أقوال خمسة أصحها (ما لايشك) بسببه (الناظر) من بعيد (في فاعله أنه ليس فيها) وإن شك أنه فيها أم لا فقليل".
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 634):
"(ولايفسدها نظره إلى مكتوب وفهمه) ولو مستفهماً وإن كره".
فتاوی قاضی خان :
"المصلي إذا ضرب دابةً مرَّةً أو مرتین لاتفسد صلاته؛ لأنّ الضرب یتمّ بیدٍ واحدةٍ، وإن ضربها ثلاث مرات في رکعةٍ واحدةٍ تفسد صلاته".
(علی هامش الهندیة 128/1 ط: رشیدیه)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
16 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اگر در نمازجماعت گوشی زنگ خورد وبا لمس کردن کلید گوشی ک زنگ نخورد برای نماز مشکل ندارد و نماز درست است؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
قبل از نماز، باید با دقت زنگ تلفن همراه را خاموش کنید تا در نماز اختلال ایجاد نشود. اما اگر فراموش کردهاید زنگ را خاموش کنید و در حین نماز زنگ به صدا درآمد، باید یکی از دستها را داخل جیب گذاشته و زنگ را خاموش کنید. درست نیست که تلفن همراه را درآورده و به آن نگاه کنید. در حین نماز، اگر با یک دست تلفن را درآورده و بهمدت کوتاهی صفحهی آن را ببینید و زنگ را خاموش کنید، نماز باطل نمیشود، اما نماز را مکروه میکند . اما اگر با هر دو دست تلفن را بگیرید، یا بهگونهای آن را نگهدارید که به نظر برسد شما در حال نماز نیستید، نماز باطل خواهد شد؛ زیرا این عمل کثیر است و ارتکاب عمل کثیر در هنگام نماز باعث بطلان نماز میگردد.
تعریف عمل کثیر در میان فقها اقوال متعدد است، اما قول رایج و معتبر این است که هر کاری که از دور بهنظر برسد فرد در حال نماز نیست، عمل کثیر محسوب میشود و برعکس، کاری که اینگونه نباشد عمل قلیل است و نماز را باطل نمیکند. بهطور کلی، زنگ موبایل را میتوان بهراحتی با عمل قلیل خاموش کرد. لذا برای جلوگیری از اختلال در نماز خود و دیگران، باید زنگ تلفن همراه خاموش شود.
زنگ به معنای اطلاع از تماسهای ورودی است؛ بنابراین، باید زنگی ساده و بدون موسیقی بر روی موبایل تنظیم شود تا در صورت فراموش کردن خاموش کردن زنگ در حین نماز، اختلال کمتری در نماز ایجاد شود و از گناه موسیقی و همچنین نقض تقدس مسجد نیز جلوگیری گردد.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 624):
"(و) يفسدها (كل عمل كثير) ليس من أعمالها ولا لإصلاحها، وفيه أقوال خمسة أصحها (ما لايشك) بسببه (الناظر) من بعيد (في فاعله أنه ليس فيها) وإن شك أنه فيها أم لا فقليل".
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (1/ 634):
"(ولايفسدها نظره إلى مكتوب وفهمه) ولو مستفهماً وإن كره".
فتاوی قاضی خان :
"المصلي إذا ضرب دابةً مرَّةً أو مرتین لاتفسد صلاته؛ لأنّ الضرب یتمّ بیدٍ واحدةٍ، وإن ضربها ثلاث مرات في رکعةٍ واحدةٍ تفسد صلاته".
(علی هامش الهندیة 128/1 ط: رشیدیه)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
16 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
📚📚
داستان سه شخصی که مورد آزمایش خدا قرار گرفتن
خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائيل را كه يكی ، بيماری پيسی ( برص ) داشت و ديگری كچَل بود و سومی نابينا ، مورد آزمايش ، قرار دهد.
پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد.
فرشته نزد فرد پيس آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: رنگ زيبا و پوست زيبا ، چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
فرشته ، دستی بر او كشيد و بيماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زيبايی به او عطا گرديد.
سپس ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت : شتر . پس به او شتری آبستن ، عنايت كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند».
سپس ، فرشته نزد مرد كَچل آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: موی زيبا تا اين حالتم بر طرف شود چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
فرشته ، دستی به سرش كشيد.
در نتيجه ، آن حالت ، بر طرف شد و مويی زيبا به او عطا گرديد.
آنگاه ، فرشته پرسيد: كدام مال نزد تو محبوبتر است؟
گفت: گاو . پس گاوی آبستن به او عطا كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند.
سرانجام ، نزد فرد نابينا آمد و گفت: محبوبترين چيز نزد تو چيست؟
گفت: اينكه خداوند ، روشنايی چشمانم را به من بازگرداند و من ببينم.
فرشته، دستی بر چشمانش كشيد و خداوند ، بينای اش را به او باز گردانيد.
آنگاه ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا كرد.
آنگاه آن شتر و گاو و گوسفند ، زاد و ولد كردند طوريكه نفر اول ، صاحب يك دره پر از شتر ، و دومی ، يك دره پر از گاو ، و سومی ، يك دره پر از گوسفند ، شد.
سپس ، فرشته به شكل همان مرد پيس ، نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم.
تمام ريسمانها قطع شده است و هيچ اميدی ندارم.
امروز ، بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه به تو رنگ و پوست زيبا و مال ، عنايت كرده است به من شتری بده تا بوسيلی آن به مقصد برسم.
آن مرد ، گفت: من تعهدات (خرج) زيادی دارم.
فرشته گفت: گويا تو را می شناسم.
آيا تو همان فرد پيس و فقير نيستی كه مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چيز به تو عنايت كرد؟
گفت: اين اموال را از نياكانم به ارث برده ام.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند.
آنگاه ، فرشته به شكل همان فرد كَل ، نزد او رفت و سخنانی را كه به فرد اول گفته بود، به او نيز گفت. او هم مانند همان شخص اول ، به او جواب داد.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به حال اول بر گرداند.
سر انجام ، فرشته به شكل همان مرد نابينا نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم و تمام ريسمانها قطع شده است (هيچ اميدی ندارم). امروز بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه چشمانت را به تو برگرداند ، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم.
آن مرد گفت: من نابينا بودم. خداوند ، بينايی ام را به من باز گردانيد و فقير بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر میخواهی ، بردار. سوگند به خدا كه امروز ، هر چه بخاطر رضای خدا برداری ، از تو دريغ نخواهم كرد.
فرشته گفت: مالت را نگهدار .
شما مورد آزمايش ، قرار گرفتيد. خداوند از تو خشنود و از دوستانت ، ناراضی شد.
هر دم احتمال دارد خداوند تو را بیازماید سعی کن در برابر آزمایشات الهی سربلند بیرون آیی آن وقت رضایت خداوند را بدست خواهی آورد .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان سه شخصی که مورد آزمایش خدا قرار گرفتن
خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائيل را كه يكی ، بيماری پيسی ( برص ) داشت و ديگری كچَل بود و سومی نابينا ، مورد آزمايش ، قرار دهد.
پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد.
فرشته نزد فرد پيس آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: رنگ زيبا و پوست زيبا ، چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
فرشته ، دستی بر او كشيد و بيماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زيبايی به او عطا گرديد.
سپس ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت : شتر . پس به او شتری آبستن ، عنايت كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند».
سپس ، فرشته نزد مرد كَچل آمد و گفت: محبوبترين چيز ، نزد تو چيست؟
گفت: موی زيبا تا اين حالتم بر طرف شود چرا كه مردم از من ، نفرت دارند.
فرشته ، دستی به سرش كشيد.
در نتيجه ، آن حالت ، بر طرف شد و مويی زيبا به او عطا گرديد.
آنگاه ، فرشته پرسيد: كدام مال نزد تو محبوبتر است؟
گفت: گاو . پس گاوی آبستن به او عطا كرد و گفت: خداوند آنرا برايت مبارك می گرداند.
سرانجام ، نزد فرد نابينا آمد و گفت: محبوبترين چيز نزد تو چيست؟
گفت: اينكه خداوند ، روشنايی چشمانم را به من بازگرداند و من ببينم.
فرشته، دستی بر چشمانش كشيد و خداوند ، بينای اش را به او باز گردانيد.
آنگاه ، فرشته پرسيد: محبوبترين مال نزد تو چيست؟
گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا كرد.
آنگاه آن شتر و گاو و گوسفند ، زاد و ولد كردند طوريكه نفر اول ، صاحب يك دره پر از شتر ، و دومی ، يك دره پر از گاو ، و سومی ، يك دره پر از گوسفند ، شد.
سپس ، فرشته به شكل همان مرد پيس ، نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم.
تمام ريسمانها قطع شده است و هيچ اميدی ندارم.
امروز ، بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه به تو رنگ و پوست زيبا و مال ، عنايت كرده است به من شتری بده تا بوسيلی آن به مقصد برسم.
آن مرد ، گفت: من تعهدات (خرج) زيادی دارم.
فرشته گفت: گويا تو را می شناسم.
آيا تو همان فرد پيس و فقير نيستی كه مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چيز به تو عنايت كرد؟
گفت: اين اموال را از نياكانم به ارث برده ام.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند.
آنگاه ، فرشته به شكل همان فرد كَل ، نزد او رفت و سخنانی را كه به فرد اول گفته بود، به او نيز گفت. او هم مانند همان شخص اول ، به او جواب داد.
فرشته گفت: اگر دروغ ميگويی ، خداوند تو را به حال اول بر گرداند.
سر انجام ، فرشته به شكل همان مرد نابينا نزد او رفت و گفت: مردی مسكين و مسافرم و تمام ريسمانها قطع شده است (هيچ اميدی ندارم). امروز بعد از خدا ، فقط با كمك تو میتوانم به مقصد برسم.
بخاطر همان خدايی كه چشمانت را به تو برگرداند ، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم.
آن مرد گفت: من نابينا بودم. خداوند ، بينايی ام را به من باز گردانيد و فقير بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر میخواهی ، بردار. سوگند به خدا كه امروز ، هر چه بخاطر رضای خدا برداری ، از تو دريغ نخواهم كرد.
فرشته گفت: مالت را نگهدار .
شما مورد آزمايش ، قرار گرفتيد. خداوند از تو خشنود و از دوستانت ، ناراضی شد.
هر دم احتمال دارد خداوند تو را بیازماید سعی کن در برابر آزمایشات الهی سربلند بیرون آیی آن وقت رضایت خداوند را بدست خواهی آورد .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
✍🏻دعاء برای نجات حاصل کردن از عادات و اخلاق ناپسند:👇🏻
📍💞«اَلَّلهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِيْ مِنَ النِّفَاقِ وَعَمَلِيْ مِنَ الرِّيَاءِ وَلِسَانِيْ مِنَ الْكِذْبِ وَعَيْنِيْ مِنَ الخِْيَانَةِ، فَاِنَّكَ تَعْلَمُ خَائِنَةَ الأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِيْ الصُّدُوْرِ»💞
💠بار الها! قلبم را از نفاق و عملم را از ریاء وزبانم را ازدروغ و چشم هایم را از خیانت پاک بگردان ، تویی که به خیانت کردن چشم ها علم داری و چیزهایی که درسینه ها پوشیده است میدانی💠
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃حكيم ترمذی وخطيب بغدادي🍃
✍🏻دعاء برای نجات حاصل کردن از عادات و اخلاق ناپسند:👇🏻
📍💞«اَلَّلهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِيْ مِنَ النِّفَاقِ وَعَمَلِيْ مِنَ الرِّيَاءِ وَلِسَانِيْ مِنَ الْكِذْبِ وَعَيْنِيْ مِنَ الخِْيَانَةِ، فَاِنَّكَ تَعْلَمُ خَائِنَةَ الأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِيْ الصُّدُوْرِ»💞
💠بار الها! قلبم را از نفاق و عملم را از ریاء وزبانم را ازدروغ و چشم هایم را از خیانت پاک بگردان ، تویی که به خیانت کردن چشم ها علم داری و چیزهایی که درسینه ها پوشیده است میدانی💠
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃حكيم ترمذی وخطيب بغدادي🍃
#داستان: نیکی به والدین نیکی به خود است...
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم، به کثرت و زیادی روایت نیست...!
علم، به کثرت و زیادی حفظ نیست...!
علم، به داشتن کتاب زیاد نیست...!
علم، خشیت است...!
علم، فهم و دانستن است...!
علم، بودن بر راه و روش پیامبر ﷺ و صحابه و تابعین است...!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم، به کثرت و زیادی حفظ نیست...!
علم، به داشتن کتاب زیاد نیست...!
علم، خشیت است...!
علم، فهم و دانستن است...!
علم، بودن بر راه و روش پیامبر ﷺ و صحابه و تابعین است...!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣~♡ و هو السمیع البصیر♡~
🍃گاهی حرف هایی در سینه ات نهفته است که می خواهی آن ها را با کسی درمیان بگذاری اما هرچه تلاش می کنی نمی توانی آن ها را برزبان بیاوری و با کسی درد دل کنی...
🍃غرق در طوفان حرف ها و افکار خود می شوی
هر چه دست و پا می زنی راه گریزی پیدا نمی کنی
تا این که بارقه ی امیدی روشن می شود
صدایی به گوش می رسد...
🍃آری این صدای درونی،
صدای ایمان و یقین توست
که می گوید:
❣"ان ربی لسمیع الدعا"( ابراهیم/۳۹)
🌼
🍃آری صدای باور قلبی توست که می گوید
تو خدایی داری که شنونده
تمام حرف ها،
دعاها و خواسته های توست.
کافی است برای حرف زدن با او
پیش قدم شوی
🍃و در خلوتی عارفانه با او راز و نیاز کنی
از صمیم دل با او حرف بزنی...
دل را در حریم امن الهی آرام کنی...
با عجز و ناتوانی فقط
از او یاری بخواهی
اشک ها را بر صفحه دلت جاری کن
تا بشوید هرچه را که بر صفحه دلت زنگار بسته...
🍃دل را با توبه و استغار
پاک و مصفا گردان
تا بیش از پیش پذیرای
حضورش شوی.
🍃بدان که خود در کلام الهیش
تو را به این هم صحبتی و مناجات دعوت کرده
❣" ادعونی استجب لکم"( غافر/۶۰)
🍃راه را پیش پایت گذاشته تا هر گاه
آسمان دلت ابری شد
او را انیس و مونس خود بدانی
و از او بخواهی تا تمام خواسته هایت را اجابت کند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼
🍃آری این گونه است که تمام دلتنگی هایت
برطرف
و دلت پر از آرامش الهی می شود.❤️
🍃گاهی حرف هایی در سینه ات نهفته است که می خواهی آن ها را با کسی درمیان بگذاری اما هرچه تلاش می کنی نمی توانی آن ها را برزبان بیاوری و با کسی درد دل کنی...
🍃غرق در طوفان حرف ها و افکار خود می شوی
هر چه دست و پا می زنی راه گریزی پیدا نمی کنی
تا این که بارقه ی امیدی روشن می شود
صدایی به گوش می رسد...
🍃آری این صدای درونی،
صدای ایمان و یقین توست
که می گوید:
❣"ان ربی لسمیع الدعا"( ابراهیم/۳۹)
🌼
🍃آری صدای باور قلبی توست که می گوید
تو خدایی داری که شنونده
تمام حرف ها،
دعاها و خواسته های توست.
کافی است برای حرف زدن با او
پیش قدم شوی
🍃و در خلوتی عارفانه با او راز و نیاز کنی
از صمیم دل با او حرف بزنی...
دل را در حریم امن الهی آرام کنی...
با عجز و ناتوانی فقط
از او یاری بخواهی
اشک ها را بر صفحه دلت جاری کن
تا بشوید هرچه را که بر صفحه دلت زنگار بسته...
🍃دل را با توبه و استغار
پاک و مصفا گردان
تا بیش از پیش پذیرای
حضورش شوی.
🍃بدان که خود در کلام الهیش
تو را به این هم صحبتی و مناجات دعوت کرده
❣" ادعونی استجب لکم"( غافر/۶۰)
🍃راه را پیش پایت گذاشته تا هر گاه
آسمان دلت ابری شد
او را انیس و مونس خود بدانی
و از او بخواهی تا تمام خواسته هایت را اجابت کند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼
🍃آری این گونه است که تمام دلتنگی هایت
برطرف
و دلت پر از آرامش الهی می شود.❤️
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و هفتم
فردای آنروز به خانه ای فاطمه رفتم مادرش که اصرار مرا دید گفت با پدرش حرف میزنم ببینم چی میگوید روز بعد دوباره به خانه ای شان رفتم پدر فاطمه رضایت داده بود ولی طویانه گذاشته بود خلیل هم قبول کرد و اینگونه خلیل و فاطمه هم نامزد شدند خلیل میخواست زود عروسی کند ولی اول حق نصرت بود یکشب به نصرت گفتم که باید کم کم به فکر محفل عروسی اش باشد یکماه بعد به خانه ای شبانه رفتیم و روز محفل عروسی را تعین کردیم نصرت و خلیل میخواستند محفل شان را در یکروز بگیرند من هم نظر شبانه و فاطمه را در این باره پرسیدم آنها هم از این تصمیم نصرت و خلیل استقبال کردند من و فاطمه چند مدتی به آرایشگاه نرفتیم چون هر روز با هر دو خانم برادرم به خرید میرفتم کوشش میکردم هر چی دوست دارند را بخرند چون میدانستم یک دختر چقدر آرزو و آرمان به عروسی اش دارد یکروز که با فاطمه به بازار رفته بودم چشمم به مردی خورد که به حسرت به من نگاه میکند بلی او کسی جز مسیح نبود با دیدن او خاطرات گذشته در مقابلم زنده شد به سویم آمد و آهسته گفت سلام رویا به سویش دیدم هیچ تغیری نکرده بود هنوز جوانتر شده بود بدون اینکه جواب سلامش را بدهم به راه افتادم صدایم زد رویا میخواهم همرایت حرف بزنم تاکسی را دست دادم و به فاطمه گفتم سوار شو فاطمه هم بدون حرفی سوار تاکسی شد من هم پشت سرش سوار شدم و به راننده گفتم حرکت کنید موتر حرکت کرد مسیح چند قدم پشت سر موتر آمد و ایستاده شد نفسی راحتی کشیدم دست و پایم میلرزید فاطمه گفت رویا خواهر رنگت پریده خوب هستی؟ خواستم حرف بزنم ولی بغض اجازه نداد به خانه رسیدیم فاطمه مرا به داخل خانه برد روز جمعه بود برای همین خلیل و نصرت و فرزندانم همه خانه بودند خلیل با دیدن من و فاطمه پرسید چرا اینقدر زود آمدید؟ به صورت من دقیق شد و گفت خواهر جان ترا چی شده؟ مجتبی زود یک گیلاس آب برای مادرت بیاور مجتبی با گیلاسی آب نزدیکم آمد و گفت بگیر مادر جان آب بنوش گیلاس آب را از دست مجتبی گرفتم و گفتم تشکر پسر مهربانم آب را سر کشیدم و گیلاس را دوباره به مجتبی دادم و گفتم خوب هستم تشویش نکنید بعداً برای تان تعریف میکنم فاطمه گفت شکر که بهتر هستی رویا خواهر پس من به خانه میروم گفتم غذای چاشت را بخور بعد برو فاطمه گفت تشکر خواهر جان فردا میبینیم خلیل گفت پس من فاطمه را میرسانم و برمیگردم گفتم درست است برو خلیل با فاطمه رفت من هم با مجتبی داخل اطاق رفتم نصرت دراز کشیده بود با دیدن من پرسید خواهر جان اینقدر زود برگشتی؟ به مجتبی دیدم و گفتم برو پسرم با فرزانه و مصطفی بازی کن مجتبی از اطاق بیرون شد به نصرت دیدم و گفتم امروز مسیح را در بازار دیدم خواست همرایم حرف بزند ولی من سوار تاکسی شدم و خانه آمدم نصرت عصبی گفت چقدر این نامرد بی روی است هنوز هم میخواهد حرف بزند به دیوار اطاق خیره شدم و گفتم امروز وقتی او را دیدم همه خاطرات تلخی که برایم رقم زده بود پیش چشمم زنده شد آغا جان و مادرم با چقدر خوشی مرا عروس او ساختند خداوند برای ما سه اولاد داد برایش هیچ چیز کم نگذاشتم از خودش، خانه اش و اولادهای ما مراقبت کردم چقدر از دستش لت خوردم تحقیر شدم ولی تحمل کردم برایم خیانت کرد و بالاخره از من و اولادهایم بخاطر یک زن دیگر گذشت مرگ آغا جان، روز طلاقم و مرگ مادر جان ما همه اش مثل آتشی زیر خاکستر بود که امروز با دیدن او دوباره شعله ور شد نصرت دستش را روی موهایم کشید.......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و هفتم
فردای آنروز به خانه ای فاطمه رفتم مادرش که اصرار مرا دید گفت با پدرش حرف میزنم ببینم چی میگوید روز بعد دوباره به خانه ای شان رفتم پدر فاطمه رضایت داده بود ولی طویانه گذاشته بود خلیل هم قبول کرد و اینگونه خلیل و فاطمه هم نامزد شدند خلیل میخواست زود عروسی کند ولی اول حق نصرت بود یکشب به نصرت گفتم که باید کم کم به فکر محفل عروسی اش باشد یکماه بعد به خانه ای شبانه رفتیم و روز محفل عروسی را تعین کردیم نصرت و خلیل میخواستند محفل شان را در یکروز بگیرند من هم نظر شبانه و فاطمه را در این باره پرسیدم آنها هم از این تصمیم نصرت و خلیل استقبال کردند من و فاطمه چند مدتی به آرایشگاه نرفتیم چون هر روز با هر دو خانم برادرم به خرید میرفتم کوشش میکردم هر چی دوست دارند را بخرند چون میدانستم یک دختر چقدر آرزو و آرمان به عروسی اش دارد یکروز که با فاطمه به بازار رفته بودم چشمم به مردی خورد که به حسرت به من نگاه میکند بلی او کسی جز مسیح نبود با دیدن او خاطرات گذشته در مقابلم زنده شد به سویم آمد و آهسته گفت سلام رویا به سویش دیدم هیچ تغیری نکرده بود هنوز جوانتر شده بود بدون اینکه جواب سلامش را بدهم به راه افتادم صدایم زد رویا میخواهم همرایت حرف بزنم تاکسی را دست دادم و به فاطمه گفتم سوار شو فاطمه هم بدون حرفی سوار تاکسی شد من هم پشت سرش سوار شدم و به راننده گفتم حرکت کنید موتر حرکت کرد مسیح چند قدم پشت سر موتر آمد و ایستاده شد نفسی راحتی کشیدم دست و پایم میلرزید فاطمه گفت رویا خواهر رنگت پریده خوب هستی؟ خواستم حرف بزنم ولی بغض اجازه نداد به خانه رسیدیم فاطمه مرا به داخل خانه برد روز جمعه بود برای همین خلیل و نصرت و فرزندانم همه خانه بودند خلیل با دیدن من و فاطمه پرسید چرا اینقدر زود آمدید؟ به صورت من دقیق شد و گفت خواهر جان ترا چی شده؟ مجتبی زود یک گیلاس آب برای مادرت بیاور مجتبی با گیلاسی آب نزدیکم آمد و گفت بگیر مادر جان آب بنوش گیلاس آب را از دست مجتبی گرفتم و گفتم تشکر پسر مهربانم آب را سر کشیدم و گیلاس را دوباره به مجتبی دادم و گفتم خوب هستم تشویش نکنید بعداً برای تان تعریف میکنم فاطمه گفت شکر که بهتر هستی رویا خواهر پس من به خانه میروم گفتم غذای چاشت را بخور بعد برو فاطمه گفت تشکر خواهر جان فردا میبینیم خلیل گفت پس من فاطمه را میرسانم و برمیگردم گفتم درست است برو خلیل با فاطمه رفت من هم با مجتبی داخل اطاق رفتم نصرت دراز کشیده بود با دیدن من پرسید خواهر جان اینقدر زود برگشتی؟ به مجتبی دیدم و گفتم برو پسرم با فرزانه و مصطفی بازی کن مجتبی از اطاق بیرون شد به نصرت دیدم و گفتم امروز مسیح را در بازار دیدم خواست همرایم حرف بزند ولی من سوار تاکسی شدم و خانه آمدم نصرت عصبی گفت چقدر این نامرد بی روی است هنوز هم میخواهد حرف بزند به دیوار اطاق خیره شدم و گفتم امروز وقتی او را دیدم همه خاطرات تلخی که برایم رقم زده بود پیش چشمم زنده شد آغا جان و مادرم با چقدر خوشی مرا عروس او ساختند خداوند برای ما سه اولاد داد برایش هیچ چیز کم نگذاشتم از خودش، خانه اش و اولادهای ما مراقبت کردم چقدر از دستش لت خوردم تحقیر شدم ولی تحمل کردم برایم خیانت کرد و بالاخره از من و اولادهایم بخاطر یک زن دیگر گذشت مرگ آغا جان، روز طلاقم و مرگ مادر جان ما همه اش مثل آتشی زیر خاکستر بود که امروز با دیدن او دوباره شعله ور شد نصرت دستش را روی موهایم کشید.......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و هشتم
و گفت لطفاً خاطرات تلخ ات را یاد نکن چون بیشتر اذیت میشوی مسیح هم این دنیا هم در آخرت سرش نزد تو و اولادهایت خم است برو فکر کردیم تو دختر مردم بودی ولی اولادهایت از خون او بودند نمیدانم چی عشقی بود که بخاطرش حتا به اولادهایش هم پشت کرد من که هنوز پدر نشده ام حتا ازدواج هم نکرده ام حتا تصور این را نمی توانم که یکروز مثل مسیح شوم چشمم به دروازه ای اطاق خورد مجتبی به ما نگاه میکرد به سوی نصرت اشاره کردم تا ادامه ندهد و گفتم مجتبی داخل بیا پسرم نصرت به سمت دروازه دید مجتبی چند لحظه ای همانجا ایستاده شد و بعد از آنجا رفت به سوی نصرت دیدم و گفتم فکر کنم پسرم همه چیز را شنیده نصرت گفت راحت باش خواهر جان من همرایش حرف میزنم تو راحت باش از جایش بلند شد و از اطاق بیرون رفت از کلکین به بیرون نگاه کردم فرزانه با مصطفی گرم بازی بودند نیم ساعت بعد مجتبی با نصرت داخل اطاق شد و محکم مرا به آغوش گرفت و گفت مادر جانم زیاد دوستت دارم مطمین باش همیشه کنارت میباشم و قدر زحماتت را میفهمم سرش را بوسیدم و به سوی نصرت اشاره کردم که برای مجتبی چی گفتی؟ نصرت سرش را به نشانه ای اینکه هیچ چیز تکان داد و لبخندی زد.
شب نصرت و خلیل را نزد خودم خواستم و گفتم من یک چیزی بود که به شما تا حال نگفته بودم خلیل پرسید چی را خواهر جان؟ بسته ای پول را پیشروی شان گذاشتم و گفتم این را مادرم وقتی مریض بود برایم داد و از من خواست که اگر عمر همرایش وفا نکرد زندگی شما را سر و سامان بدهم و بعد هم با استفاده از این پول هدیه ای ازدواج برای تو و نصرت جان بخرم حالا هم من امانت شما را برای خود تان میدهم تا هر طوری که دوست دارید استفاده کنید چون من تصمیم داشتم با این پول برای شبانه و فاطمه طلا بخرم ولی پول طلا را خود تان دادید و ماشاالله پول محفل تان را هم جم آوری کردید نصرت گفت فدای آغا جان و مادر جان ما شوم که حتا به این روزهای ما هم فکر کرده بودند و فدای تو خواهر امانتدارم که اینقدر به صداقت با ما هستی حالا هم تو برای ما تصمیم بگیر که با این پول چی کنیم چون من فکری در سر ندارم خلیل را نمیدانم خلیل گفت راستش به نظر من هم خواهرم برای ما مشوره بدهد بهتر است با اینکه گفتن این جمله برایم سخت بود ولی گفتم راستش من میگویم این خانه را هم بفروشیم شما حق تان را بگیرید رویش این پول تان را بیاندازید و برای تان یک خانه بخرید و جدا زندگی کنید نصرت گفت متوجه هستی چی میگویی خواهر جان؟ ما جدا زندگی کنیم پس تکلیف تو چی میشود؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و هشتم
و گفت لطفاً خاطرات تلخ ات را یاد نکن چون بیشتر اذیت میشوی مسیح هم این دنیا هم در آخرت سرش نزد تو و اولادهایت خم است برو فکر کردیم تو دختر مردم بودی ولی اولادهایت از خون او بودند نمیدانم چی عشقی بود که بخاطرش حتا به اولادهایش هم پشت کرد من که هنوز پدر نشده ام حتا ازدواج هم نکرده ام حتا تصور این را نمی توانم که یکروز مثل مسیح شوم چشمم به دروازه ای اطاق خورد مجتبی به ما نگاه میکرد به سوی نصرت اشاره کردم تا ادامه ندهد و گفتم مجتبی داخل بیا پسرم نصرت به سمت دروازه دید مجتبی چند لحظه ای همانجا ایستاده شد و بعد از آنجا رفت به سوی نصرت دیدم و گفتم فکر کنم پسرم همه چیز را شنیده نصرت گفت راحت باش خواهر جان من همرایش حرف میزنم تو راحت باش از جایش بلند شد و از اطاق بیرون رفت از کلکین به بیرون نگاه کردم فرزانه با مصطفی گرم بازی بودند نیم ساعت بعد مجتبی با نصرت داخل اطاق شد و محکم مرا به آغوش گرفت و گفت مادر جانم زیاد دوستت دارم مطمین باش همیشه کنارت میباشم و قدر زحماتت را میفهمم سرش را بوسیدم و به سوی نصرت اشاره کردم که برای مجتبی چی گفتی؟ نصرت سرش را به نشانه ای اینکه هیچ چیز تکان داد و لبخندی زد.
شب نصرت و خلیل را نزد خودم خواستم و گفتم من یک چیزی بود که به شما تا حال نگفته بودم خلیل پرسید چی را خواهر جان؟ بسته ای پول را پیشروی شان گذاشتم و گفتم این را مادرم وقتی مریض بود برایم داد و از من خواست که اگر عمر همرایش وفا نکرد زندگی شما را سر و سامان بدهم و بعد هم با استفاده از این پول هدیه ای ازدواج برای تو و نصرت جان بخرم حالا هم من امانت شما را برای خود تان میدهم تا هر طوری که دوست دارید استفاده کنید چون من تصمیم داشتم با این پول برای شبانه و فاطمه طلا بخرم ولی پول طلا را خود تان دادید و ماشاالله پول محفل تان را هم جم آوری کردید نصرت گفت فدای آغا جان و مادر جان ما شوم که حتا به این روزهای ما هم فکر کرده بودند و فدای تو خواهر امانتدارم که اینقدر به صداقت با ما هستی حالا هم تو برای ما تصمیم بگیر که با این پول چی کنیم چون من فکری در سر ندارم خلیل را نمیدانم خلیل گفت راستش به نظر من هم خواهرم برای ما مشوره بدهد بهتر است با اینکه گفتن این جمله برایم سخت بود ولی گفتم راستش من میگویم این خانه را هم بفروشیم شما حق تان را بگیرید رویش این پول تان را بیاندازید و برای تان یک خانه بخرید و جدا زندگی کنید نصرت گفت متوجه هستی چی میگویی خواهر جان؟ ما جدا زندگی کنیم پس تکلیف تو چی میشود؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهل و نهم
خلیل گفت لالایم درست میگوید ما هیچوقت از تو جدا نمیشویم لبخندی به مهربانی شان زدم و گفتم من که نمی گویم یکی ما در شرق و یکی ما در غرب برویم کوشش میکنیم خانه های نزدیکتر به هم را پیدا کنیم تا نزدیک هم باشیم و هر وقت خواستیم از همدیگر خود با خبر شویم نصرت پرسید چرا میخواهی از ما جدا شوی؟ آیا کدام بی احترامی برایت کردیم خواهر جان؟ جواب دادم نخیر برادر جان ولی من اینگونه دوست دارم حالا اگر حرف من برای تان با ارزش است پس این کار را کنید نصرت گفت حرف تو برای ما خیلی با ارزش است خواهر جان ولی قلب ما قبول نمی کند گفتم من حرفم را گفتم فردا صبح بروید دنبال خانه بگردید به عروسی کم مانده این خانه را هم ثبت دفتر رهنما کنید حالا من میخواهم بروم بخوابم فردا قرار است خیلی کار داشته باشیم و از جایم بلند شدم شب بخیر گفتم و از اطاق بیرون شدم اشک در چشمانم حلقه زده بود فکر اینکه در یک خانه تنها با سه اولاد زندگی کنم لرزه بر تنم انداخت ولی من نمیخواستم کسی مرا منحیث بار اضافه ببیند هنوز هم حرف مادر بهاره در گوش هایم بود فردای آنروز نصرت و خلیل برای پیدا کردن خانه رفتند چهار روز میگذشت تا بالاخره سه خانه در نزدیکی همدیگر پیدا کردیم و قیمت اش هم مناسب بود خانه ای که در آن زنده گی میکردیم هم فروخته شد پول خانه های جدید را پرداختیم و به خانه های جدید ما نقل و مکان کردیم خانه ای جدید من سه اطاق داشت و یک حویلی کوچک که برای من و سه فرزندم خیلی مناسب بود.
محفل عروسی نصرت و خلیل به بهترین شکل برگذار شد آنشب تا امروز به خاطر دارم چقدر خوش گذشت آخر شب هر دو برادرم را به خانه های شان رساندم و خودم به خانه ام آمدم آنشب کاغذ و قلمی را پیشرویم گذاشتم و برنامه های زنده گیم را رویش نوشتم من دو پسر و یک دختر داشتم مجتبی حالا پسر نه ساله فرزانه هم هفت ساله و مصطفی هم پنج ساله بودند نمیخواستم هیچ وقت دست فرزندانم به کسی دراز شود برای همین وعده کردم که بعد از این بیشتر کار میکنم تا زودتر بتوانم به فرزندانم بهترین زندگی را بسازم.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهل و نهم
خلیل گفت لالایم درست میگوید ما هیچوقت از تو جدا نمیشویم لبخندی به مهربانی شان زدم و گفتم من که نمی گویم یکی ما در شرق و یکی ما در غرب برویم کوشش میکنیم خانه های نزدیکتر به هم را پیدا کنیم تا نزدیک هم باشیم و هر وقت خواستیم از همدیگر خود با خبر شویم نصرت پرسید چرا میخواهی از ما جدا شوی؟ آیا کدام بی احترامی برایت کردیم خواهر جان؟ جواب دادم نخیر برادر جان ولی من اینگونه دوست دارم حالا اگر حرف من برای تان با ارزش است پس این کار را کنید نصرت گفت حرف تو برای ما خیلی با ارزش است خواهر جان ولی قلب ما قبول نمی کند گفتم من حرفم را گفتم فردا صبح بروید دنبال خانه بگردید به عروسی کم مانده این خانه را هم ثبت دفتر رهنما کنید حالا من میخواهم بروم بخوابم فردا قرار است خیلی کار داشته باشیم و از جایم بلند شدم شب بخیر گفتم و از اطاق بیرون شدم اشک در چشمانم حلقه زده بود فکر اینکه در یک خانه تنها با سه اولاد زندگی کنم لرزه بر تنم انداخت ولی من نمیخواستم کسی مرا منحیث بار اضافه ببیند هنوز هم حرف مادر بهاره در گوش هایم بود فردای آنروز نصرت و خلیل برای پیدا کردن خانه رفتند چهار روز میگذشت تا بالاخره سه خانه در نزدیکی همدیگر پیدا کردیم و قیمت اش هم مناسب بود خانه ای که در آن زنده گی میکردیم هم فروخته شد پول خانه های جدید را پرداختیم و به خانه های جدید ما نقل و مکان کردیم خانه ای جدید من سه اطاق داشت و یک حویلی کوچک که برای من و سه فرزندم خیلی مناسب بود.
محفل عروسی نصرت و خلیل به بهترین شکل برگذار شد آنشب تا امروز به خاطر دارم چقدر خوش گذشت آخر شب هر دو برادرم را به خانه های شان رساندم و خودم به خانه ام آمدم آنشب کاغذ و قلمی را پیشرویم گذاشتم و برنامه های زنده گیم را رویش نوشتم من دو پسر و یک دختر داشتم مجتبی حالا پسر نه ساله فرزانه هم هفت ساله و مصطفی هم پنج ساله بودند نمیخواستم هیچ وقت دست فرزندانم به کسی دراز شود برای همین وعده کردم که بعد از این بیشتر کار میکنم تا زودتر بتوانم به فرزندانم بهترین زندگی را بسازم.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت میبرن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....
😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...
اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
😔والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
😄گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
👌🏼کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان....😢
گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
....بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به گفتم کاکه نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...
🤔گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟
چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
☹️گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی....
😔گفت خودم رو تنبیه میکنم
✍🏼گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...
صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه....
یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...
😔از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت.....
👌🏼این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید....
🌹 خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش....
👌🏼اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن....
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی پایان
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....
😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...
اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
😔والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
😄گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
👌🏼کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان....😢
گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
....بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به گفتم کاکه نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...
🤔گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟
چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
☹️گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی....
😔گفت خودم رو تنبیه میکنم
✍🏼گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...
صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه....
یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...
😔از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت.....
👌🏼این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید....
🌹 خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش....
👌🏼اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن....
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی پایان