Telegram Web Link
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿

💢 داستــــان 💢

داستان آهنگ رز سفید حامیم :

یه پسر و دختر تو مجازی باهم آشنا میشن یکیشون اهل تهران و اون یکی شهرستان زندگی میکرده ؛ و خب وارد یه رابطه لانگ دیستنس میشن اولش این رابطه در حد یه آشنایی ساده و گذروندن زمانِ ؛ ولی خوب کم کم جدی میشه .
به طوری ک بعد 1 و الی 2 سال رابطه پسر تصمیم میگیره بره خاستگاری دختر ؛ اول با مخالفت خانواده خودش روبه رو میشه که میگن راه دوره این دختر قبول نمیکنه از تهران بیاد شهرستان ولی خوب پسر قبول نمیکنه تا جایی این مخالفت اوج میگیره که پدرِ پسر میگه من همراهت نمیام و اگه رفتی بگو من پدرم مرده..
با وجود همه مخالفت ها پسر خودش تنهایی میاد تهران و میره خاستگاری دختر ؛ پدرِ دختر که پسر تنها میبینه طبیعتا مخالفت میکنه و این مخالفت جایی بیشتر میشه که میفهمه پسر تهرانی نیست و خانوادش هم مخالف این ازدواج هستن ؛ از طرفی پسر عموی دختر هم عاشق دل‌خسته دخترِ ولی از این عاشق کله خرا که هرکاری ازشون برمیاد ..
بعد 13 سال به قول خودمون سگ دو زدن مخالفت و مشکلات بلاخره برای بار هزارم رفت خاستگاری دختر ؛ پدر دختر که دیگه بهونه ای واسه نه گفتن نداشت به پسر گفت که پسرعموی دختر از بچگی عاشقش بوده و توهم عقد دخترعمو پسرعمو تو آسموناس داره ؛ هرکاری هم از دستش برمیاد ؛ چند باری هم خاستگارای دخترو پشیمون کرده !
و باید بگم دقیقا شب عروسی وقتی که پسر فکر میکرد بعد 13 سال دوری حالا همچیز داره درست میشه عروس به دست پسرعموش به قتل میرسه و لباس عروسیش از سفید به قرمز تبدیل میشه :)!❤️❤️

اونجا که حامیم میگه :
تو یه رویایی کِ نمیرسی به دستم ؛
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم :)!🖤

داستان واقعیه و اونجوری که شنیدم رفیق حامیم بوده ک حامیم این داستان رو موزیک کرده و تقدیم رفیق و معشوق به خاک سپردش کرده
🤍💔

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎
👌روزی که بتونی ...

با پولدارتر از خودت
هم‌نشینی کنی و معذب نشی !

با فقیرتر از خودت بشینی
و خردش نکنی !

با باهوش‌تر از خودت باشی
و هم‌صحبت بشی !

با کم‌هوش‌تر از خودت باشی
و مسخرش نکنی !

با عقاید و سلایق دیگران
کاری نداشته باشی !

با زندگی شخصی بقیه
کاری نداشته باشی !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اونوقت میتونی بگی" انسانیت "داری ...!
می‌گویند درکت می‌کنند،
دوستت دارند،
برایت می‌میرند و از این جور حرفها..
اما وقتش که می‌رسد،
با یک لبخند،
یک کار دارم یا یک سرزنش،
روی همه‌اش یک مُهر باطل شد می‌زنند و شما را بخیر و آن‌ها را به سلامت!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جهنم

🔥خوردنی ونوشیدنی اهل دوزخ

اما نوشيدني اهل دوزخ همان #حميم (آب جوش) است
خداوند می فرماید : «وَإِن يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَاءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا» الكهف: 29
(و اگر (در آن آتش سوزان) فرياد برآورند (كه آب)، با آبي همچون فلز گداخته به فريادشان رسند كه چهره ها را بريان مي كند! چه بد نوشابه اي! و چه زشت منزلي!).
و مي فرمايد: «مِّن وَرَآئِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِن مَّاءٍ صَدِيدٍ * يَتَجَرَّعُهُ وَلاَ يَكَادُ يُسِيغُهُ وَيَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِن كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيِّتٍ وَمِن وَرَآئِهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ» إبراهيم: 16 - 17
(جلو او دوزخ قرار دارد و (در آن) از خونابه نوشانده مي شود. آن را (به ناچار و با رنج بسيار) جرعه جرعه مي نوشد، و به هيچ وجه گوارايش نمي يابد).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

قسمت سوم

فردای آنروز دوباره همان خانواده ای که یکروز پیشتر آمده بودند به خانه ای ما آمدند و وقت رفتن خیلی به مادرم اصرار کردند که جواب مثبت بدهیم ولی مادرم میگفت کسی که دخترم را میخواهد باید آنقدر به خواستگاری اش بیایند که بوت های شان همانند پوست سیر شود.

دو ماهی گذشت آنروز که به خانه می آمدم آن پسر طوری که کسی متوجه نشود پشت سر من حرکت میکرد و آهسته گفت رویا مادرم دو ماهی است که به خواستگاری ات میایند ولی مادرت جواب رد میدهد من چی کمی دارم چرا مرا قبول نمی کنی؟ پرسیدم آن خانمی که با عروس و دخترش میاید مادر تو است؟ آن پسر جواب داد بلی ولی میگویند که مادرت رضایت ندارد من گفتم در اصل مادرم مشکلی ندارد ولی پدرم نمی خواهد آن پسر گفت پس باید با پدرت حرف بزنم من در دلم خندیدم و با خود گفتم اگر جرات حرف زدن با پدرم را داری بسم الله آن پسر گفت چرا چیزی نمی گویی؟ تو راضی هستی با من نامزد شوی؟ نمیدانستم چی بگویم گفت لطفاً بگو رویا تو مرا میخواهی؟ گفتم اگر پدرم رضایت بدهد من مشکلی ندارم و سرعت قدم هایم را بیشتر کردم و از او دور شدم.
آنشب وقتی پدرم به خانه آمد گرفته معلوم میشد مادرم برایش چای زعفران دم کرد همانطور که به سویش میرفت تا چای را به دستش بدهد پرسید چی شده پدر رویا جان ناراحت معلوم میشوی؟ پدرم جواب داد بلقیس جان امروز یک پسری به دفترم آمد و از من رویا را خواستگاری کرد وقتی بالایش عصبانی شدم پیش پایم خم شد و با گریه گفت که رویا را دوست دارد و هر شرطی که بگذارم قبول میکند مادرم گفت یعنی چی دوست دارد خانواده اش را خواستگاری بفرستد مگر پدر یا مادر ندارد؟ پدرم گفت فکر کنم مادرش چند باری خواستگاری آمده ولی تو برایش جواب رد دادی گفت که از همسایه های ما هستند با شنیدن این حرف پدرم با خودم گفتم ای وای این پسر چرا اینگونه کرده حالا دیگر امیدی برای رضایت پدرم وجود ندارد مادرم گفت اوه پس پسر خانم زهرا است پدرم پرسید چگونه یک خانواده معلوم میشوند؟ مادرم گفت خانم زهرا خیلی زن خوب معلوم میشود با دو دختر و یک عروسش به خواستگاری رویا میایند طوری که معلوم‌ میشود بسیار یک خانواده صمیمی و خوب هستند شوهر خانم زهرا قالین فروشی دارد چهار پسر دارد که سه پسر شان عروسی کرده اند بخاطر این پسری که به رویا جان خواستگاری میایند پسر کوچک شان‌است دو‌ دختر هم دارند که آنها هم عروسی کرده اند پدرم گفت وضع اقتصادی شان چطور است؟ مادرم گفت خانه شخصی دارند پسرانش همرای خود شان زندگی میکنند پسرانش هم هر کدام وظیفه دارند و پسر کوچک شان تازه مکتب را تمام کرده و در دوکانی پدرش شاگرد است.........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

قسمت چهارم

پدرم گفت یعنی من به شاگرد دوکان دختر بدهم من با اینهمه پول و سرمایه دخترم‌ را بدبخت کنم؟ مادرم گفت مرد وقتی من و تو ازدواج کردیم تو‌ هم در مستری خانه کار میکردی ولی ببین امروز به کجا رسیدی پس هیچ وقت بالای جوانی حرف نزن من نمی گویم رویا را برای شان بدهیم ولی شاید آینده ای خوبی در انتظار آن پسر باشد پدرم گفت خداوند به او دختری خوبتری قسمت کند و قسمت دخترم‌ را هم با کسی که هم سویه اش باشد گره بزند با این حرف پدرم دلم میخواست گریه کنم ولی نمیخواستم آنها پی به راز قلبم ببرند برای همین خودم را کنترول کردم و چیزی نگفتم.
سه ماهی میگذشت خانواده ای آن پسر با وجود بارها جواب رد گرفتن باز هم به خواستگاری من می آمدند و آن پسر هم چند باری نزد پدرم به دفترش رفته بود و پیش پدرم گریه کرده بود تا او را راضی بسازد.
آنروز جمعه بود پدرم مثل همیشه مصروف حرف زدن با گل هایش بود من هم از کلکین اطاق به پدرم نگاه میکردم که دروازه زده شد پدرم دروازه را باز کرد چشم اش به خانواده ای آن پسر خورد پدرم که به مهمان نوازی معروف بود آنها را به داخل خانه دعوت کرد مادر آن پسر گفت حاجی صاحب اگر ناراحت نمی شوید من میخواهم با شما و مادر رویا جان حرف بزنم پدرم گفت درست است خواهر بفرمایید داخل بروید آنها داخل خانه رفتند پدرم هم دستانش را شست و داخل مهمانخانه رفت من هم که با عجله خودم را به پشت دروازه مهمانخانه رسانیدم و گوشم را به دروازه گرفتم تا ببینم با هم چی میگویند صداها خیلی ضعیف شنیده میشد با ناراحتی گفتم من هیچ چیز نمی شنوم دیدم سعدیه با پتنوس میوه آمد با دیدن من آهسته پرسید خانم جان شما اینجا چی کار میکنید؟ جواب دادم داخل برو و دوباره که آمدی کمی دروازه را باز بگذار بفهمم که چی میگویند سعدیه خندید و گفت همه چیز را فهمیدم درست است خانم جان و داخل رفت و چند دقیقه بعد دوباره بیرون شد و طبق گفته ای من دروازه را کمی باز ماند از لای دروازه گوش دادم مادر آن پسر که اسمش را تا هنوز نمیدانستم صدایش را صاف کرد و گفت حاجی صاحب این بار چندم است که به خواستگاری دخترت میایم حسابش از دست خودم هم رفته بیا بزرگی کن دخترت رویا جان را برای پسرم مسیح بده و دهن ما را شیرین کن ما هر باری که از اینجا میرویم پسر ما با هزاران امید جواب شما را از ما می پرسد ولی میگویم جواب رد دادید از چشمان پسرم میخوانم که قلبش میشکند

پدرم گفت خواهر جان من پسر شما را دیده ام ظاهراً پسر بد معلوم نمی شود و شما هم خانم مهربانی معلوم میشوید ولی من باید یکبار از دخترم بپرسم که چی میخواهد اگر رضایت داشت من دیگر حرفی ندارم مادر آن پسر که حالا اسمش را میدانستم گفت درست است حاجی صاحب پس همین لحظه اگر امکان دارد با رویا جان حرف بزنید پدرم گفت درست است از جایش بلند شد من به عجله به سوی اطاقم دویدم و داخل اطاقم رفتم پدرم دروازه اطاقم را با انگشت زد و داخل اطاق شد پرسید دخترم میخواهم نظر ترا در مورد این خواستگارت بدانم ببین دخترم اگر رضایت نداشته باشی همین حالا جواب شان را میدهم ولی اگر جواب مثبت بدهی هم همان کاری را میکنم که تو میخواهی بعد به سویم دید و خندید و گفت از صورتت معلوم میشود جوابت چیست ولی خیر یکبار میخواهم از دهانت هم بشنوم منظور پدرم را نفهمیدم و گفتم هر چی شما بخواهید پدر جان من حرفی ندارم پدرم گفت پس رضایت داری؟ سرم را به نشانه ای بلی تکان دادم پدرم دستی به سرم کشید و گفت پس ان شاالله با هم‌ خوشبخت شوید و از اطاق بیرون شد بعد از رفتن پدرم از خوشی چرخی زدم بعد یاد حرف پدرم افتادم به خودم در آیینه نگاه کردم صورتم به شدت سرخ شده بود گفتم ای وای چرا اینقدر سرخ شده ام روی تختم نشستم من دقیقاً حسم را به مسیح نمی دانستم ولی اولین باری بود که کسی اینگونه مرا میخواست و اینقدر بخاطر من تلاش میکرد چند لحظه بعد صدای چک چک از مهمانخانه به گوشم رسید نزدیک کلکین اطاقم رفتم و به مهمانخانه چشم دوختم مادر مسیح با دخترانش از اطاق بیرون شد و با لبانی پر از خنده از مادر و پدرم خداحافظی کرد من هم از اطاقم بیرون شدم و با صدای پدرم نزدش رفتم با دیدنم دستانش را باز کرد و گفت بیا دختر یکدانه ام به آغوش پدرم رفتم صدای پدرم میلرزید گفت یعنی قرار است دختر کوچکم عروس شود مادرم گفت هنوز معلوم نیست مرد یکبار آنان شرط های که گذاشتی را در خانه خود یادآور شوند بعدا معلوم میشود پدرم گفت اینگونه که اینها مشتاق این نامزدی هستند مطمین هستم قبول میکنند بعد من چیزی زیاد نخواستم فقط خواستم برای دختر خانه ای جدا بگیرند چون اینگونه پسر مجبور میشود بخاطر زندگی اش زحمت بکشد مادرم گفت هر چی خیر باشد

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دو سال قبل شهید شدن ، یک نفر خارجی اونهار و شهید کرد.
کتابخانه دیوار
زخمی به قلب نعیم خورد ، او لحظه ای ساکت ماند و بعد دست به دعا بلند کرد و سپس پرسید : مادر شما چطوره ؟
خوبن .
چند تا خواهر و برادر هستید ؟
دو برادر و یک خواهر
نعیم دیگر افسران را مرخص کرد و بعد از رفتن آنها شمشیر را از کمرش باز کرد و در حالی که به نعیم بن عبدالله می داد گفت : تو مستحق این امانت هستی ، تو همین جا بمون ، من خودم به تونس می روم .
عمو جون ! چرا منو نمی فرستین ؟
-پسرم تو جوونی . دنیا به تو نیاز داره ، از امروز تو سپه سالار این ارتشی . عبدالله نعیم برادر بزرگتره ، حکمشو با دل
و جون بپذیر
نعیم بن عبدالله گفت: عمو جون میخواستم چیزی به شما بگم.
بگو پسرم .
شما خونه نمیرین ؟
- پسرم بعد از عملیات تونس فورا میرم .
عمو جون شما حتما برین مادر همیشه ذکر شما رو میکنه خواهر و برادر کوچکم هم خیلی به یاد شما هستن.
اونها می دونن که من زنده ام ؟
مادر جون مطمئن بود که شما زنده هستین ، به من گفته بود که بعد از عملیات مراکش به اسپانیا برم تا سر نخی از شما پیدا کنم و به شما بگم که همراه زن عمو به خونه برین
من خیلی زود به اونجا میرم. عبدالله تو به اندلس برو و مادرتو به خونه ببر . من کارم که در تونس تموم شد خودمو
میرسونم
من به استاندار اندلس هم نامه مینویسم که ترتیب سفر دریایی شما رو بده.

نعیم برخلاف تصورش در تونس در نبرد با یاغیها با مشکلات زیادی مواجه شد. بربرها از یکجا شکست میخوردند و در جایی دیگر شروع به تخریب میکردندی نعیم در چند ماه بعد از چندین نبرد متفاوت تونس را شکست داد . افراد یاغی از تونس به طرف مشرق رفتند . نعیم تصمیم قطعی برای سرکوب یاغی ها گرفته بود و به همین منظور به پیشروی ادامه داد گروههای یاغی چندین بار در بین تونس و قیروان در مقابل نعیم ایستادند اما موفقتی کسب نکردند . در آخرین نبرد در نزدیکی قیروان نعیم خیلی شدید زخمی شد ، او در حال بیهوشی به قیروان انتقال داده شد و فرماندار آنجا او را نزد خودش نگه داشت و برای معالجه ی او پزشک با تجربه و حاذق خواست . نعیم بعد از مدتی به هوش آمد اما بر اثر خونریزی زیاد انقدر ضعیف شده بود که روزی چندبار غش میکرد . نعیم تا یک هفته در کشکش مرگ و زندگی روی بستر افتاده بود . فرماندار قیروان برای معالجه ی او پزشکی دیگر را از فسطاط خواست . پزشک زخم نعیم را دید و فرماندار را تسلی داد و در ضمن به او گفت که تا مدت زیادی باید استراحت کند .
بعد از سه هفته حال نعیم مقداری بهتر شده بود و او تقاضای رفتن به خانه را کرد اما طبیب گفت : زخم هنوز خوب نشده، ممکنه در دوران سفر دوباره خونریزی پیدا کنه، باید حداقل یک ماه دیگه تحت درمان باشین . می ترسم که این زخم با سلاح زهر آلود خورده باشه و بر اثر خرابی خون دوبارع فاسد بشه.
نعیم یک هفته دیگر صبر کرد اما بی قراری او برای خانه هر لحظه بیشتر میشد او تمام شب روی تخت پهلو عوض می کرد ، گاهی دلش میخواست که پرواز کند و در یک لحظه به آن بهشت زمینی برسد.
او مطمئن بود که نرگس آنجا رفته و باعذرا روی تپه های روستا ایستاده منتظر اوست . بعد از بیست روز زخمی که تا حد زیادی بهبود یافته بود دوباره روبه خرابی نهاد و نعیم به تب شدیدی مبتلا شد . طبیب به نعیم گفت : اینها همه اثر
سلاح های زهرآلوده ست ، سم وارد خون شده و تا مدت زیادی باید تحت درمان باشین .
یک روز روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد وقتی که به خانه برسد عذرا را در چه حالی خواهد یافت . زمانه چه تغییراتی بر چهره معصوم او پیدا کرده باشد . با دیدن صورت غمگین او قلبش چه حالی خواهد داشت باز فکر می کرد هنوز هم خواست خدا نیست که به خانه برسد. او قبلا هم چند مرتبه زخمی شده بود اما به این حال نیفتاده بود .
او با خودش گفت: ممکنه که این زخم منو به آغوش مرگ ببره اما من هنوز حرفهای زیادی برای گفتن با نرگس و
عذرا دارم ، چند وصیت برای پسرهام و برادرزاده هام دارم، من از مرگ نمی هراسم همیشه با مرگ بازی کردم ، اما اینجا روی تخت منتظر مرگ بودن برام مناسب نیست ، عذرا پیام فرستاده که خودمو به خونه برسونم ، عذرایی که زمانی برای خوشحالی او حاضر به جون دادن بودم. علاوه بر این کیفیت قلب نرگس چطور خواهد بود ؟ من حتما باید برم هیچکس نمیتونه منو منصرف کنه
نعیم بلند شد . غزم مجاهد بر ضعف جسمانی او غالب میشد و او با جذبهای سرشار از عمل داخل اتاق گشت می زد
او فراموش کرده بود که زخمی هست و بدنش تحمل سفر دوری را ندارد . آن وقت در ذهنش فقط نرگس ، عذرا بچه های کوچک برادرش عبدالله و تصور نخلستانهای زیبای آن روستا بود . من حتما میرم این آخرین تصمیم او بود . سرجایش ایستاد ، نوکر را صدا زد . او با عجله وارد شد و نعیم را در حال قدم زدن دید و حیران شد و گفت : - پزشک دستور داده که از رفتن بپرهیزید.
تو اسبمو آماده کن ! برو!
- کجا می خواید برید ؟
تو اسبو آماده کن .
اما این وقت ؟
.
نعیم با ناراحتی گفت : فورا
درشب کجا می خواید برید ؟
هر چی بتو میگم انجام بده جوابی برای پرسشهای بیهوده ی تو ندارم .
نوکر شرمنده شد و از اتاق بیرون رفت.
و بعد از لحظه ای برگشت و گفت : اسب آماده است اما ...؟!!
نعیم حرفش را قطع کرد و گفت : میدونم چی میخوای بگی ، من کار فوری دارم به آقای خودت بگو که صلاح ندیدم
در شب مزاحم اونها بشم .

نعیم قبل از طلوع خورشید خیلی از قیروان فاصله گرفته بود. در این سفر طولانی این احتیاط را به کار بست که اسب
را تند نمیراند و گاه گاهی استراحت میکرد در قسطاط دو روز توقف کرد فرماندار آنجا اصرار زیادی می کرد که نعیم همانجا بماند اما او قبول نکرد فرماندار به تمام پایگاههایی که در راه نعیم قرارمی گرفتند اطلاع داد که هر کمکی که لازم بود به نعیم بکنند . نعیم هر چقدر به منزل مقصود نزدیکتر میشد احساس میکرد که حالش رو به بهبودی است . شامگاهی او از صحرایی می گذشت . روستای او از آنجا فقط چند روز فاصله داشت . با هر قدمش امید هایی در قلبش جوانه میزد و در دریایی از مسرت غوطه میخورد ناگهان غباری که از جانب غرب بلند میشد به چشمش خورد و در چند لحظه غبار تمام اطراف را فراگرفت و فضا به تاریکی فرورفت. نعیم طوفان ریگستان را خوب می شناخت . او میخواست قبل از مبتلا شدن به طوفان به خانه برسد او سرعت اسبش را بیشتر کرد . تندی هوا و تاریکی فضا رو به افزایش بود. زخم سینه ی او بر اثر سرعت اسب دوباره سرباز کرد و خونریزی شروع شد . با همین حال تقریبا دو کیلومتر راه را طی کرد که توفان با تمام قدرت او را در برگرفت . از هر طرفش شن های داغ باریدن گرفت . اسب از رفتن باز ایستاد نعیم پیاده شد و به پشت به سمت هوا کرد و ایستاد. اسب هم سرش را پایین انداخته ایستاده بود . نعیم برای حفاظت صورتش از شن های نقاب زد .
شاخه های خاردار درختان با شدت به بدنش میخورد و میگذشت. لگام اسب در دستش محکم نبود . شاخه ی خشک خارداری به کمر اسب خورد و او جستی زد و لگام از دست نعیم بیرون کشید و چند قدم دور رفت و ایستاد . خاری دیگر به گوش اسب خورد و او از آنجا فرار کرد نعیم تا دیری همان جا ایستاد. قطرههای خون آهسته آهسته گریبانش را خیس میکرد و قدرت جسمی او هر لحظه کمتر میشد . او مجبور بود روی شنها بنشیند . گاهی از ترس فرورفتن در شن بلند میشد و لباسهایش را تکان میداد و دوباره می نشست و بعد از ساعتی سیاهی شب به تاریکی توفان اضافه شد . بعد از چند ساعت شدت هوا کمتر شد و آسمان آهسته آهسته صاف شد و ستاره ها ظاهر شدند . روستای نعیم پنج کیلومتر از آنجا فاصله داشت ، اسبش را از دست داده بود و پاهایش توان رفتن نداشت . فکر کرد اگر نتواند قبل از صبح از این دریای شن عبور کند و خود را به جای محفوظی برساند در گرمای روز باید همین جا جان دهد او به کمک ستارهها راهش را مشخص کرد و پیاده براه افتاد. تقریبا یک کیلومتر راه را رفته بود که دیگر توان رفتن در او باقی نماند و او با نا امیدی روی شنها دراز کشید تا این اندازه نزدیک منزل مقصود رسیدن و ناماید شدن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_حج_رفتن‌_علی_بن_موفق...

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) میکند.

ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.

ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
اَذڪار بعد از نمازهای فرض

🍀عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ أَنَّ فُقَرَاءَ الْمُهَاجِرِينَ أَتَوْا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالُوا «ذَهَبَ أَهْلُ الدُّثُورِ بِالدَّرَجَاتِ الْعَلِيِّ وَالنَّعِيمِ الْمُقِيمِ» فَقَالَ «وَ مَا ذاک »قَالُوا يُصَلُّونَ کما نُصَلِّي وَ يَصُومُونَ کما نَصُومُ وَ يَتَصَدَّقُونَ وَ لَا نَتَصَدَّقُ وَ يَعْتِقُونَ وَ لاَ نُعْتِقُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ «أَفَلَا أعلمکم شَيْئاً تدرکون بِهِ مِنْ سبقکم وَ تَسْبِقُونَ بِهِ مِنْ بعدکم وَلَا يکون أَحَدٌ أَفْضَلَ منکم إلَّا مَنْ صَنَعَ مِثْلَ مَا صَنَعْتُمْ» قَالُوا بَلِيَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ «تُصْبِحُونَ وَ تکبرون وَ تُحَمِّدُونَ دُبُرِ کل صَلَاةٍ ثَلَاثاً وَ ثَلَاثِينَ مَرَّةً قَالَ أَبُو صَالِحٍ فَرَجَعَ فُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِينَ إِلَيَّ رَسُولُ اللَّهِ فَقَالُوا سَمِعَ إِخْوَانُنَا أَهْلِ الْأَمْوَالِ بِمَا فَعَلْنَا فَفَعَلُوا مِثْلِهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذلک فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ ».

📗:صحیح مسلم - ۱۳۷۵

🍀ترجمه: ابو هریره روایت می کند که فقرای مهاجرین خدمت پیامبر صلی الله علیه وسلم آمدند و گفتند : ای رسول خدا ثروتمندان و پول داران به درجات بلند و نعمت های همیشگی دست یافتند ٬ پرسید : جریان چیست ؟ گفتند : مانند ما نماز می خوانند و مانند ما روزه می گیرند ( علاوه بر این ) صدقه می دهند و برده و کنیز آزاد می کنند ٬ حال آن که ما نمی توانیم این کارها را بکنیم . رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود : به شما چیزی بیاموزم که با آن به کسانی که از شما پیش گرفته اند ٬ پرسید و از کسانی که بعد از شما خواهند آمد ٬ پیشی گیرید و کسی از شما فضیلت بیشتری نخواهد داشت ٬ مگر این که همین عمل شما را انجام دهد ؟ گفتند : آری ٬ ای رسول خدا ! فرمود : بعد از هر نماز / ۳۳ بار سبحان الله / ۳۳ بار الحمدلله / ۳۳ بار الله اکبر بگویید . راوی گوید : ( بعد از مدتی ) فقرای مهاجرین دوباره پیش پیامبر آمدند و گفتند : برادران ثروتمند ما ( از این دستوری که به ما دادید ) با خبر شده اند لذا مانند ما بعد از نماز تسبیحات مذکور را می خوانند پیامبر فرمود : این فضیلتی است که الله به هر کس بخواهد می دهد ) .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ
حکایت👌

👈 🌹 یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دُم خرش بست و حرکت کرد

👈بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دُم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود

🌺 🌸 بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : چرا زنگوله را به دُم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را میکند
روستایی ساده پیاده شد دید آن مرد درست می گوید
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم
👈دزد گفت : درست میگویی قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت
🌺 🌸 مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت
اما خسته و نا امید به جایی که خرش را به دزد داده بود برگشت دید اثری از خر و آن مرد نیست
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد
🌺 بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کنار چاهی دید
داستانش را برای آنها بازگو کرد
یکی از آنها گفت : ان شاالله جبران میشود و ادامه داد ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه
👈چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو میدهیم
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد
🌺 🌸 ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباسهایش

حالا حکایت زندگی خیلی از ماهاست که هر روز جیبمون خالی تر میشه و از یه دزد به یه دزد دیگه پناه میبریم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به ما سوختن و ساختن را آموختند
و افسوس که هیچ کس به ما  نگفت؛
نساختی هم مهم نیست ؛
مهم نسوختن است
مهم این است که تو یکبار
فرصت زندگی داری...
سالی که گذشت، ماهی که رفت،
روزی که تمام شد،
دیگر بر نخواهد گشت 
حتی همین لحظه که چشم های
مهربانت را به این صفحه ی کوچک
مستطیل شکل دوخته ای
هرگز تکرار نخواهد شد 
کسی به ما نگفت ؛
ماندن به پای آدم های اشتباهی
هنر نیست
هنر زندگی، جسارت داشتن است
از پیله رها شدن و پرواز کردن است
هنر،رقصیدن و خندیدن و
عشق ورزیدن است
هنر، با پروانه ها چرخیدن
و گل ها را بوسیدن است 
هنر ، مهربان بودن است
زندگی کردن است
هنر نسوختن است
حتی به قیمت نساختن ...!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سنتی که، اندکی از مردم به آن عمل میکنند!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یکی از علامت های دل مرده!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مولانا فقهی (حفظه الله)
گناه چیست؟
کارهایی که ارتعاش شما را پایین می آورد و باعث قرار گرفتن شما در مداری می شود که فکر می کنید بد شانس هستید، هیچ معجزه و گشایش و نور و نجاتی در کار نیست یا همه چیز هم اگر دارید حالتان خوب نیست و یا اتفاقاتی را تجربه میکنیم که دلیلش را سرنوشت بد میدانید یا جبر سیاسی و جغرافیایی و خانوادگی.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لیست کارهایی که ارتعاش شما را پایین می آورد.
خیانت، قسم دروغ، شکستن عهد و پیمان، ناامید بودن از حمایت خدا و جهان هستی، تکبر و غرور و خودبزرگ بینی، ظالم را در ظلمش کمک کردن و مظلوم بودن، غیبت کردن و دزدی، سحر و جادو و طلسم، خوردن مال دیگران و خوردن مال یتیم، دیگران را مورد تمسخر قرار دادن، دروغ گفتن، راز دیگران را فاش کردن، قمار، نوشیدن الکل، نسبت زنا دادن، شهادت دروغ یا کتمان شهادت، ریا، دروغ بستن به خدا، کم فروشی، حسادت و ..
#ریشه_ضرب_المثل

#به_رخ_کشیدن

💕این اصطلاح را هنگامی به کار می برند که با برشمردن خوبی هایی که به کسی کرده اند و یا بدی هایی که از کسی دیده اند، او را خجالت زده کرده و از میدان به در کنند.
بر خلاف تصور بسیاری از فارسی زبانان واژه ی رخ در این اصطلاح به معنی چهره و صورت نیست و ارتباطی با این معنا ندارد.
این واژه از اصطلاحات بازی شطرنج و نام یکی از مهره های آن است. رخ نام مرغی عظیم الجثه و افسانه ای است که فیل و کرگدن را نیز می رباید و چون این مهره در بازی شطرنج اگر مانعی بر سر راه خود نداشته باشد از دور مهره هایی چون فیل و اسب را به راحتی از پای در می آورد این نام را بر آن نهاده اند ( لغت نامه ی دهخدا ).

شطرنج بازان نیز همیشه کوشش می کنند تا این مهره ی حریف را که پس از مهره ی وزیر مهم ترین مهره است، هر چه زودتر از میان بردارند و حریف را به شکست نزدیک تر نمایند. در اصطلاح بازی شطرنج هرگاه بازی کنی مهره ای را در کمین مهره ی رخ قرار بدهد تا در نخستین فرصت آن را بکشد این کار او را را به رخ کشیدن می نامند ( عبدالله مستوفی ، کتاب شرح زندگانی من، جلد سوم، برگ ۲۴۶ ).

با وارد شدن این اصطلاح در زبان عامه، هر گفته یا کاری را نیز که هدف به شکست کشاندن کسی در بحث و استدلال دنبال نماید و مایه شرمندگی وی گردد به رخ کشیدن نامیده اند.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰 دفع وسواس

سلام و رحمة الله و برکاته

برای حفظ از شر وسواس‌های شیطان، در منابع اهل سنت و همچنین تجربه علما دعاها و اذکاری ذکر شده است که به دفع وسوسه‌های شیطانی کمک می‌کند. در زیر چند دعا و ذکر مهم که برای این منظور توصیه شده است، آورده شده‌اند:

### دعاها و اذکار برای حفظ از وسواس شیطان

1. استعاذه (پناه بردن به خدا)
- "أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ"
- ترجمه: پناه می‌برم به خدا از شیطان رانده‌شده.

این ذکر یکی از موثرترین اذکار برای دفع وسوسه‌های شیطان است و در قرآن کریم نیز توصیه شده است:
- "فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ" (النحل: 98)
- ترجمه: پس هرگاه قرآن خواندی، از شیطان رانده‌شده به خدا پناه ببر.

2. آیت‌الکرسی
- "اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ يَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" (البقرة: 255)
- ترجمه: خداوند، هیچ معبودی جز او نیست، زنده و برپادارنده است. نه چرت او را فرا می‌گیرد و نه خواب. آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است از آن اوست. چه کسی است که جز به اذن او نزد او شفاعت کند؟ آنچه را که در پیش روی آنان و آنچه را که در پشت سر آنان است می‌داند و به چیزی از علم او احاطه نمی‌یابند، جز به آنچه که او بخواهد. کرسی او آسمان‌ها و زمین را در بر گرفته و نگهداری آن دو بر او دشوار نیست و او بلندمرتبه و بزرگ است.

3. خواندن معوذتین (سوره‌های فلق و ناس)
- سوره فلق:
- "قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ * مِن شَرِّ مَا خَلَقَ * وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ * وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ * وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ"
- سوره ناس:
- "قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ * مَلِكِ النَّاسِ * إِلَٰهِ النَّاسِ * مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ * الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ * مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ"

این دو سوره به طور ویژه برای دفع وسوسه‌های شیطان و حفظ از شرور مختلف توصیه شده‌اند.

4. ذکر روزانه و دائم
- "لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ"
- ترجمه: هیچ معبودی جز الله نیست، یگانه است و شریکی ندارد، پادشاهی و ستایش برای اوست و او بر هر چیزی تواناست.

این ذکر به طور روزانه و مداوم باعث افزایش ایمان و تقویت اراده در برابر وسوسه‌های شیطان می‌شود.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خواهری پیام داد و گفت:
من خواسته و آرزویی دارم که سال‌هاست دعا می‌کنم؛ اما خداوند برآورده‌اش نمی‌کند!
در لابه‌لای حرف‌هایم، پرسیدم: ام‌روز صبح نماز فجر را خواندی؟
گفت: نه!
گفتم: دیشب نماز عشا را چه؟
گفت: نه!
پس از چندسؤال متوجه شدم که ماه‌ها می‌گذرد؛ اما ایشان دو رکعت نماز نمی‌خوانند!
گفتم: شما فریضۀ الهی انجام نمی‌دهید و بعد شکایت دارید که خواسته‌ام را قبول نکرده؟!
حرف جالبی زد!
گفت: خدا خیلی بزرگ است و به‌عبادت ما نیازی ندارد!

آری! خدا خیلی بزرگ است؛ اما به‌بزرگی او پی نبرده‌ایم وگرنه با کمال پررویی و این همه جسارت، احکام و دستوراتش را نادیده نمی‌گرفتیم.
از یک فرمان‌دار ضعیف می‌ترسیم و به هر نحو ممکن دستورش را انجام می‌دهیم؛ اما ترس از خدا را به‌کلی فراموش کرده‌ایم!
وقتی نیازها و خواسته‌های خودمان برآورده نشد، همه‌جا جیغ و داد می‌زنیم؛ اما وقتی از دستورات الهی سخن به‌میان آمد، می‌گوییم: خیلی بزرگ است و به‌عبادت ما نیازی ندارد!
از جیب خلیفه‌بخشیدن یعنی این!

درست است که خداوند بزرگ است و به‌عبادت ما نیازی ندارد؛ اما این ما هستیم که نیازمندیم و به اوتعالی احتیاج داریم.
انسان موجودی است متشکل از دو بُعد؛ ۱- بعد ظاهری و جسمانی، ۲- بعد باطنی و روحانی.
همان‌گونه که جسم و ظاهرمان نیاز به‌تغذیه و تداوی دارد، باطن و درون‌مان نیز به غذای معنوی و داروی روحانی نیازمند است؛ حتی نیازمندی ما به غذای معنوی و باطنی، بیشتر از نیازمندی‌مان به غذای ظاهری و جسمانی است.
الله متعال که به‌عبادت خودش دستور داده، به‌خاطر نیازمندی خودمان است، نه چیز دیگری وگرنه اوتعالی مخلوقات زیادی دارد که همواره مشغول ذکر، تسبیح، تهلیل، تقدیس و عبادتش هستند و هیچ نیازی به‌عبادت ما انسان‌ها ندارد.

اما ما چه می‌کنیم؟!
نماز صبح را نمی‌خوانیم، نماز ظهرمان قضا می‌شود، عصر را در کوچه‌وبازار سپری می‌کنیم، مغرب مشغول پُرکردن شکم‌مان هستیم و عشا را یا به تماشای تلویزیون سپری می‌کنیم یا مشغول خروپف‌کردنیم؛ نه از نماز تهجد خبری است، نه از نجواها و نیایش‌های نیمه‌شبی، نه نماز اشراق را می‌خوانیم، نه نماز ضحی را و نه در مورد اوابین چیزی می‌دانیم؛ تلاوت قرآن به‌جای خود که روخوانی‌اش را درست بلد نیستیم و از ذکر و یاد پروردگار غافلیم و همواره در معصیت و نافرمانی‌اش به‌سر می‌بریم!
همه درهای موفقیت و گشایش را به‌روی خود بسته‌ایم و بعد از خدا شکایت می‌کنیم و گلایه داریم که هیچی به‌ما نداده و نمی‌دهد!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
استاد خلیل‌الرحمن‌خباب
2024/10/07 14:30:22
Back to Top
HTML Embed Code: