Telegram Web Link
#گل_یا_پوچ🌹

دﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ .
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ
ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ .
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
گل بود،
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﻡ .
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود
آنکه تو را می‌خواهد به هر بهانه‌ای مي‌ماند💐حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی


گویند عابدی خداترس که دارای چشم بصیرت نیز بود روزی  مشغول عبادت بود که شش نفر به نزدش آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠#داستان‌برگه‌امتحان‌بی‌نام

یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم.
به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت.
با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد.
از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم.
🔸تصحیح کردم و 17/5 گرفت.
احساس کردم زیاد است.
کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت.
برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود.
تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.
🔹آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان
و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبي كه فكر مي‌كنيم، نیستیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت سی وسه وسی وچهار
📝گلبهار
حالا کو تا من عروسی کنم ؟اصلا شاید هیچ ازدواج نکنم پولا رو خرج خودتون کنید ،مامان گفت نه گلبهار جان ،دختر که داشته باشی هر لحظه ممکنه یه خواستگار خوب براش پیدا بشه ،دختر مثله میوه ی تازه رسیده است هر لحظه ممکنه یکی بیاد بچینه ش بعد نمیشه که هیچی نداشته باشیم جهاز بدیم ،آبروی دختر می‌ره ،عزت دختر تو خونه ی بخت به جهازشه مامان بامزه می‌گفت انگار همون لحظه پشت در چوبیه خونه چند تا خواستگار دست به کمر وایستادن تا من جواب بدم بهشون ،بقیه ی پولایی که این چند روز عیدی گرفته بودم دادم مامان ،مامان چشاش برق زد و گفت گلبهار اونجا خوب بهت پول میدن همه رو جمع کن تا مثل ما نشی مادر ،خندیدم و گفتم عیدی گرفتم دیگه این چند روز اونجا شلوغ بود و خان و خان زاده ها و این اشراف زاده ها به همه عیدی میدادن،وگرنه همیشه که اینجوری نیست
مامان خندید و گفت انشالله امسال زمینمون پر بار باشه محصول رو چیدیم مالیات ارباب رو میدیم و تو هم برمی‌گردی پیشمون دیگه بدهیمون با ارباب صاف میشه تو هم این چند وقت حسابی پولات رو جمع کن چون بیای خونه دیگه از پول و انعام خبری نیست ،حسابی خودتو جمع کن اونجا ،سه روز پیشه مامان اینا مثل برق و باد گذشت و روز برگشتن به عمارت شد ،دل کندن از خونه و خانواده م برام سخت بود اما به امید اینکه چند ماهه دیگه کلا از عمارت بیرون میام و برمی‌گردم رفتم سمته عمارت ،صبح زود بابا منو با یک عالمه نون و کلوچه ی پخته شده و شربت و شیرینی محلی رسوند عمارت و خودش برگشت ،سوغاتی های من و خوراکیه من قابل مقایسه با چیزی که عمه داده بود نبود اما همونا رو چیدم تو سینی و بردم واسه عمه و گفتم که دستپخت مامان و عمه ثریامه و ازش بخوره ،عمه کلثوم کلی از شیرینی ها تعریف میکرد و هی میگفت انگار از بهشت اومده ،و مزه ی این کلوچه ها با شیرینی های عمارت زمین تا آسمون فرق می‌کنه ،میدونستم عمه در واقع تعریف می‌کنه که من ناراحت نشم ،از همون روز کار تو عمارت طبق روال شروع شد کار تمومی نداشت و از صبح مشغول بودیم دیگه موقعه گل و گل کاشتن و سیفی و سبزی و ...بود این کار رو با وجود سختی ش دوست داشتم در کنار عمه احساس خوبی داشتم ودلم خوش بود اون روز چادری دور کمرم بستم و رفتم تو باغ و مشغول شخم زدنه زمین شدم تا سبزی های محلی و .. بکارم ،بوی گل و نم خاک هوش از سرم میبرد همینجور که مشغوله کار بودم گاهی زمزمه ای میکردم و خودم از صدام لذت می‌بردم سرم گرمه کار بود و نزدیکی های ظهر بود صدای خشن مردونه ای باعث شد من سر جام خشکم بزنه با ترس دور و برم رو نگاه کردم ارسلان بود سوار اسب با فاصله از زمین های کشاورزی وایستاده بود سریع خودمو جمع و جور کردم ارسلان گفت چه آوازی سر دادی نمیگی مرد نامحرم صدات رو می‌شنوه 
با ترس و من من گفتم ببخشید. آقا متوجه نبودم اصلا فکر نمی‌کردم صدام بلند باشه ،ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت عمه شماها رو لوس کرده ،حد و حدود فراموش شده اصلا این همه آدم اینجا تو چرا باید تنها تو این باغ بمونی بدو برو مطبخ 
دیگه هم نه صداتو بشنوم نه اینجاها ببینمت ،اومدم چیزی بگم که جرات نکردم سریع از باغ اومدم بیرون و رفتم سمت مطبخ 
ارسلان از بالای اسب همینجور نگاه میکرد سنگینیه نگاهش و جذبه و تحکمی که تو صداش داشت آدم رو میترسوند ،با شنیدنه صداش چند تا از مردها اومدن بیرون و رفتن سمتش و شروع به صحبت و عزت احترام گذاشتن کردن براش ،ارسلان همچنان روی اسب بود اومد سمته حیاط ،عمه اومد سر ایوون ونگاهی کرد به اطراف و با دیدنه ارسلان گفت سلام عمه جان خوش اومدی بیا بالا قربونت برم ،قدم سر چشمم گذاشتی ارسلان از اسب پرید پایین و با غرولند گفت عمه این دخترا رو تنها نفرست باغ ،جن زده میشن هوا برشون می‌داره عمه در حالی که دستش به کمرش بود گفت بیا بالا ارسلان بیا ببینم چی میگی عمه ،اینجا زن و مرد نداره که هر کس هر کاری بلدباشه انجام میده به هم کمک میکنن،حالاچی شده مگه ؟ارسلان چکمه های بلندش رودرآوردورفت بالا تو خونه ی عمه ،هنوز بدنم ازصدای ارسلان می‌لرزیددست وصورتم روشستم و طبق روال همیشه که پذیرایی ازمهمونای،عمه با من بودبادستای لرزون چای آماده کردم و بردم واسه عمه اینا ارسلان بادیدنه من نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت صدای قشنگی داری اماااا نمیدونی کجا باید بخونی،عمه خندیدوگفت گلبهاررومیگی ؟گلبهارعصای دسته منه هرجاهرکاری داشته باشم کمکم می‌کنه امروزهم میخواست کمک بقیه سبزی بکاره،این همه غرغر مال این بود؟بعدروبه من گفت گلبهار
دیگه نمی‌خوادبری باغ کار کنی،ارباب زاده دوست نداره ،ارسلان استکان چای رو برداشت وگفت حالا اونی که داشتی میخوندی رواینجا بخون ببینم چی زیر لب زمزمه میکردی ،صدات سوز قشنگی داره ،خجالت می‌کشیدم وجرات هم نداشتم چیزی بخونم عمه باخنده گفت همه ی زنای روستاسوزوصدای قشنگی دارن اماتودل خودشون میخونن
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت اول
کاش میشد با تو دوباره یکجا بود......
در زیر باران های مدام بهار با تو یکجا گشت...... فرش سبز زیبای تابستان را بروی زندگی مان دوباره انداخت...... مثل برگ های پاییز با تو یکجا رنگ عوض کرد ...... و برف زیبای زمستان را با تو یکجا تماشا کرد......
زندگی هم عجب داستانیست......!!!!
روز های خوش مانند آب دریا ( زود گذر ) است و روز های سیاه و بدبختی مانند شب چله ( طولانی تر ) است.
آن لحظه های زندگی که مانند مرده ای متحرک هستی خداوند ترا بیشتر عمر میدهد و آن زمان که خورشید زندگیت پس از سرما های پی در پی و تلخ زندگی، خود را برایت جلوه میدهد و به صورتت مانند نور می تابد، چه زود میگذرد.
عمر روزگار مانند گل های بهاریست زیبا اما کوتاه........!!!!!!
شاید عمر من هم شبیه عمر روزگار باشد.
زیبایی اش را در ایام جوانی با داشتن بهترین (خانواده) و رو به رو شدن با (عمر) تجربه کردم و کوتاه بودنش را در ایام مادر بودنم.
مادر بودن هم حس عجیبیست، شاید عجیب و خوش آیند...
از زمانی که آنها را در آغوش گرفتم انگار شکوفه های بهاری زندگیم بیشتر شد و آسمان زندگیم پر ستاره تر شد.
چطور میتوانستم که بدانم که عمر خوشی هایم اینقدر کوتاه است؟
از کجا میدانستم که سفر بی برگشتی در پیشرو دارم؟

شهر عشق
نویسنده: فری
قسمت دوم
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخر و نی آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق در باز مرا
                              (مولانا)

من ( عایشه یعقوبی ) هستم.
متولد در شهر زیبای مزار شریف و بزرگ شده ای کابل زیبا.
تولد من در یک خانواده ای متدین و از لحاظ اقتصاد بسیار پایین اتفاق افتاده است.
و اولین فرزند دختر در فامیل(یعقوبی) میباشم.
از آنجایی که یادم است خانواده ام با بسیار مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکردند و شرایط ایجاب نکرد که ما د مزار شریف زندگی نماییم چون در آنجا محل کاری بسیار کمی برای شهروندان بود و خانواده ام راهی سفر به شهر کابل گردیدند.
آن زمان من فقط سه سال داشتم و فرزند بزرگ خانواده شش نفری بودم.
که یک خواهر به اسم ( هدیه ) و برادر دوگانی به اسم ( الیاس و بکتاش ) کوچکتر از خودم دارم.
همیشه عاشق درس و تحصیل بودم و شاگرد نخبه یی صنف و همچنان معیار ترین شاگرد دوره ام در نزد استادان بودم.
ولی به دلیل نبود اقتصاد نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم و مکتبم را در صنف هشت ترک کرده و به تحصیلم نقطه پایان گذاشتم.
دختری بسیار سخت کوشی بودم و در کنار اینکه کار های خانه را انجام میدادم در کار های بیرون با پدرم نیز کمک میکردم.
خواهرم ( هدیه ) دختری زیبای کوچکی بود که چشمان قهوه یی و موهای سیاه داشت.
هیچگاه نمی گذاشتم که در کار های خانه با من کمک نماید، نمیخواستم که سرنوشت او با سرنوشت من یکسان باشد.
گرچه زندگی بسیار فقیرانه یی داشتیم ولی باز هم از روزگار مان راضی بودم، چون میدانستم که هیچ چیز در زندگی همیشگی نیست.
همیشه یقین داشتم که شاید روزی ما هم از این تنگدستی و بیچاره گی بیرون بیاییم.

مادرم ( لیلا ) نام دارد.
گرچه مادرم از درس و تحصیل هیچی نمی دانست ولی برای همیشه برای ما قصه از درس و تحصیل میکرد و همیشه میگفت:
( هیچ چیز زیباتر از علم و دانش نیست. شما باید همیشه کوشش کنید که در هر جایی، هر قسمتی  که هستید تحصیل تان را فراموش نکنید که همین درس خواندن است که شما را از بدبختی های روزگار نجات میدهد. )
مادرم را بیشتر درک میکردم چون میدانستم که تحصیل یعنی چه؟
دوست داشتم من هم درس بخوانم تا با هم سن و سالم یکجا فارغ از مکتب شوم و یکجا راهی دانشگاه شوم ولی افسوس که نتوانستم.
مادرم یک لوحه ای خیاطی بر سر دروازه نصب کرده بود و مزد کمی از آن بدست میاورد.

پدرم ( یوسف ) نام دارد.
دکانی کوچکی بود که در دسترس پدرم قرار داشت و پدرم با قرض کردن پول از دوستانش آنرا ساخته بود و هر هفته با جمع کردن پول هایی که  با به فروش رساندن مواد آن بدست میامد هم قرض های خود را پرداخت میکرد و هم روزگار ما را میچرخاند.
در یکی از روزها زمانی که پدرم به خانه برگشت رنگش زرد پریده بود و هنگامی که میخواست داخل شود در نزدیک دروازه بیهوش گردید.
من و مادرم با بسیار عجله به سمت دروازه دویدیم و گریه میکردیم.
مادرم چنان گریه میکرد که گویا خداناخاسته پدرم دنیا را وداع کرده و ما را تنها گذاشته.
در صورت پدرم آب ریختم و بعداً با کمک مادرم و الیاس در دوشک کنار دروازه اتاق گذاشتمش و چند لحظه بعد مادرم از پدرم پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدرم جواب داد: زمانی که صدای اذان به گوشم رسید و میخواستم که به طرف مسجد حرکت کنم فراموش کرده بودم که دروازه دکان را بسته کنم.
در حال دعا کردن نماز بودم که الیاس با فریاد بلند داخل مسجد شد.
ازش پرسیدم که چه اتفاق افتاده است؟
الیاس گفت که تمام اموال دکان را دزد با خود برده است با شنیدن چنین خبر توان بلند شدن از جایم را نداشتم........
الیاس گفت: حالا چطور کنیم پدرجان؟
چشم امید همه یی ما فقط همان دکان بود و بس.......!!!!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت سوم

پدرم با بسیار ناراحتی جواب داد: خداوند مهربان است پسر نازم.
همسایه ها برایم وعده دادند که ما هرقدر پولی که در خانه داشتیم همۀ ما یکجا کرده و
برایت میاوریم تا دوباره اموال دکانت را بخری.....
هر چند من و مادرم از شنیدن چنین خبر ناراحت شده بودیم ولی برای پدرم روحیه میدادیم.
بخاطر همین حادثۀ دلخراش و نا خوش آیند پدرم مریض شد.
روز ها را پدرم در شفاخانه سپری کرد و همۀ ما نا امید شده بودیم و دست از زنده ماندن
آن شسته بودیم چنان دلم از زندگی سرد شده بود که هیچ نمی توانستم خودم را تسلی بدهم
زندگی باالیم بسیار سخت شده بود فکر میکردم در دریای از مشکالت تا گلو غرق شدم و
هیچ کسی به کمکم نمیرسد،
غرق بدبختی ها شده بودم و خودم را بیچاره حس میکردم.
روز به روز مصارف شفاخانه بیشتر میگردید و ما توان پرداخت آن را نداشتیم هر کسی
را که مادرم می شناخت از آن پول قرض کرد ولی بازهم برای پرداخت مصارف شفاخانه
کم بود.
به خداوند التماس کرده و طلب کمک کردم همه جا بر سرم سیاه شده بود و توان نداشتم که
روشنی های زندگیم را در آن زمان دریافت کنم.
آن زمان بود که خداوند برایم معجزه اش را نشان داد و صدای خسته قلبم را شنید.
همسایه ها به وعدۀ که برای پدرم داده بودند عملی کردند و هر کسی که هر قدر پولی در
خانه داشت برای مان آوردند.
کاکا شریف که مبلغ پول در دست داشت در دستم گذاشت و گفت:
دخترم همۀ ما همین قدر پول در خانه داشتیم و با خود گفتیم که شاید با همین اندک پول ها
برای تان کمک نماییم......
دستش را بوسیدم و از خوشحالی همه حرف ها از دهنم فرار کرده بود و توان حرف زدن
را نداشتم.....
با بسیار خوشحالی کلمات را در دهنم درست کرده و با صدایی که مدت پنج روز میشد از
گریه و ناله قصه میکرد گفتم: َت تشکر بسیار زیاد کاکاجان؛
و با شنیدن صدایم تفاوت بسیار بزرگی را در خود مشاهده کردم.
و بعد گفتم: شما و بقیه از همسایه ها برای ما لطف بسیار بزرگ و جبران ناپذیری کردید ما
برای این پول بسیار نیاز داشتیم و خداوند شما را به داد ما رساند.......
انشأالله به زودترین فرصت این نیکی های شما را جبران خواهم کرد.
کاکا شریف با تبسم به سویم نگاه کرد و گفت: دخترم مگر ما برایت گفته ایم که این پول ها
قرض است و شما باید دوباره برای ما پس بدهید؟
با لبخند پر معنا دار گفتم: کاکاجان شما هم زحمت کشیدین و پول بدست آوردین مگر این
غیر منصفانه است که پول های شما را دوباره ندهیم.
کاکا شریف با نگاه عاطفه آمیزی برایم گفت:
دخترم زمانی که میخواهی کمک نمایی، بعد از اینکه به مقصدت رسیدی دیگر آن را
فراموش کن و هیچ به ذهنت نیار و با خود بگو کاری را که انجام دادم خداوند از جمله
احسناتم حساب کند و بس.
ما هم همین قسم، وقتی که به سوی شفاخانه میامدیم با همدیگر گفتیم که این پول حلال
یوسف جان باشد و ما از دوباره اخذش منصرف شدیم.
با شنیدن گفته های کاکا شریف دوباره به زندگی امیدوار شدم و بعد از چند ثانیه مکث با
بسیار خوشحالی و تبسم کنان گفتم: سلامت باشید کاکا جان،
بابت نیکی های تان سپاسگذارم.
و رو به طرف بقیه همسایه ها کردم و گفتم بسیار زیاد تشکر از زحمات نیک تان.
کاکا نجیب در جوابم با بسیار مهربانی گفت: خواهش میکنم عایشه جان، پدرت برای ما
بسیار عزیز است و همۀ ما آن را بسیار دوست داریم....
با من خداحافظی کردند و رفتند.
با خوشحالی بیش از حد سوی اتاقی که پدرم در آن بستر شده بود رفتم و به سوی مادرم
تبسم کردم.
مادرم در حالیکه گریه میکرد با نگاه کنایه آمیزی گفت: چرا میخندی جان مادر!
اشکی خوشحالی که از صورتم مثل رود روان بود گفتم:
مادر جان خداوند صدای فریاد های همۀ ما را شنیده و ما را یاری کرد.
مادرم تعجب کرده و با صدای لرزان گفت: چطور؟

#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت چهارم

من هم با بسیار امید و نفس عمیق گفتم: همسایه ها برای ما پول آوردند بخاطر پدرم.
مادرم مرا در آغوش گرفت و با گریه های که از چشمانش مانند باران میبارید گفت:
خدایا ازت سپاسگذارم تو مرا دوباره امیدوار به زندگی کردی و دوباره زندگی را برایم
آسان ساختی....
و به شکر گذاری خداوند آغاز کرد.
پس از مدتی که پدرم خوب شد و از شفاخانه به خانه برگشت درست نمی توانست راه برود
چون شنیدن خبر تلخ دزدی دکان بالایش فشار وارد کرده و باعث سکته مغزی شده بود.
و بعد از تداوی، پاهایش کم کم از فعالیت مانده بود به مدت چند وقت پدرم در خانه بود و
توان کار کردن را نداشت.
در این مدت در سه خانه به حیث صفاکار، کار میکردم که در دو خانه روزانه نیم روز وحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در یک خانه روز آخر هفته کار میکردم.
هر روز با پاهای خسته و دست های آبله به سوی خانه می آمدم ظاهراً خود را خوش و سر
حال نشان میدادم ولی در حقیقت مانند مردۀ شده بودم که فقط جسمش بجا مانده بود و از
روحش خبری نبود.
شخصی که مانند مردۀ متحرک شده است و از داشتن بهترین زندگی هنوز بی خبر است.
نمیداند بهترین زندگی یعنی چه؟
ولی بازهم هیچ گله و شکایتی نداشتم.
شب که به خانه می رسیدم غذای شب را پخته میکردم و ظروف را می شستم.
دو برادرم »الیاس و بکتاش«.......
هر دو دوگانی بودند و صنف سوم مکتب بودند آنها با همدیگر خود بسیار شباهت داشتند و
هیچ کس بزودی نمی توانست که آنها را بدرستی تشخیص بدهد.
آنها طفل های ذکی و هوشیاری بودند و همیشه در درس های خود یکی با دیگری کمک
میکردند.
هر روز بعد از ظهر آنها بخاطر بازی با طفل های همسایه بیرون میرفتند و از آنجا که
برمیگشتند قصه از بازی های جدید شان میکردند و میگفتند: ما امروز با بچه ها بازی جدید
انجام دادیم همۀ ما در یکجا بودیم، دوستان مان بیشتر بود.
یک روز هدیه به قصد آوردن سودا به بیرون رفت و دید که بچه های همسایه با الیاس و
بکتاش بازی نمی کنند و آنها با خود بازی میکنند.
هدیه وارد خانه شد و جگرخون بود پرسیدم اتفاقی افتیده؟
هدیه جواب داد: نخیر خواهر جان.
مقابلش زانو زدم و با دست هایم قاب صورتش را گرفتم و گفتم:
جان خواهر هر چه در دل داری واضح بگو من خواهرت هستم...!!
هدیه چشمانش نم زد و گفت: چند لحظه پیش دیدم که همه بچه های همسایه با هم بازی
میکنند و الیاس و بکتاش به تنهایی بازی میکنند.
صورت هدیه را بوسیده و برایش گفتم تو تشویش نکن خواهر نازم
وقتی که هر دویشان خانه آمدند همرای شان در این باره حرف میزنم.
هدیه با بسیار ناراحتی جواب داد: درست است خواهر جان.
وقتی که الیاس و بکتاش به خانه آمدند از هردویشان در این باره سوال کردم الیاس با
چشمان پر اشک جواب داد........ هممممم.... چیز ......... خب
من:الیاس جان ببین من خواهرت هستم و مثل یک دوست ازت میپرسم جای ناراحتی که
نیست اگر کدام مشکلی است آزادانه برایم بگو من که بیگانه نیستم.
سپس بکتاش با چشمان پر از اشک و صدای لرزان جواب داد:
خواهر جان وقتی که ما بیرون میرویم هیچ کسی با ما بازی نمیکند و میگویند که بروید با
کسانی بازی کنید که مانند شما فقیر هستند و هیچ چیزی ندارند...
گلویم بیشتر بغض کرد و حتا توان حرف زدن را نداشتم هر دوی آنها را در آغوش گرفته و
برای شان گفتم عزیزانم شما بهترین ثروت ما هستید هر کسی که این را گفته اشتباه کرده ما
شکر همه چیز داریم ببین پدرم، مادرم، هدیه، شما ها و من همه با هم یکجا زندگی میکنیم و
بزرگترین ثروت هرکس خانوادۀ او است.
آنها را بوسیده و برایشان گفتم حالا بروید و به درس های فردای تان آمادگی بگیرید.
در دلم چنان غضۀ با شنیدن حرف های الیاس افتاده بود که نمی توانستم جلو آنرا بگیرم و
گریه خود را کنترول کنم بعد از چند لحظه با خود گفتم: عایشه دیوانه بر سر هر کس این
روزها میاید ما تنها خانوادۀ نیستیم که این روزها را تجربه میکنیم و با همین حرف ها خود
را تسلی میدادم و مصروف آشپزی شدم.
پدرم پس از مدتی خواست بیرون برود و برای خود کار پیدا نماید ...
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت پنجم

هیچ کس قادر نبود تا به پدرم کاری را بدهد و برایش میگفتند که تو از پا ماندی و نمی
توانی که درست کار ات را انجام بدهی......
دو هفته همین گونه هر روزه پدرم به دنبال کار میرفت و هیچ کس برایش کار نمی داد تا
اینکه یک روز شام به خانه برگشت و گریه کرد که به من هیچ کسی بخاطر پاهایم کار
نمیدهد، نمیدانم که چه روزگار تلخی بر سر ما آمده است........
با دیدن گریه پدرم دنیا بر سرم تاریک شد و او را در آغوش گرفتم و با چشم های نم زده
گفتم: پدر جان سال ها تو کار کردی و ما از پولش استفاده کردیم بگذار حالا ما کار نماییم و
شما از پولش استفاده کنید.
گلوی پدرم بیشتر بغض کرد و گفت: دخترم از این بیشتر چقدر میخواهی در حقت ظلم
نمایی....؟
پدرم را بوسیده و برایش گفتم: کار کردن بخاطر فامیلم هیچ عیبی ندارد، برایم همین که همۀ
ما زنده هستیم و با هم یکجا زندگی میکنیم کفایت میکند.
مادرم در نزدیک خانۀ ما یک تنور گلی ساخت و نان همسایه ها را با قیمت پایین پخته میکرد.
زمستان فرا رسید و همه همسایه ها برای خود مواد سوخت خریدند و در خانۀ خود بخاری
گذاشتند ولی فامیل ما توان خرید مواد سوخت را نداشت و برای چند روز بدون بخاری زندگی میکردیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر قدر که تلاش میکردم تا پول بیشتر بدست بیاورم صاحبان خانه بسیار معاش کم برایم
میدادند و پول همان قدر میشد که تنها مصرف خوراک فامیلم را پرداخت کنم.
یک روز هنگامی که میخواستم سمبوسه پخته کنم و به خانۀ که در آن کار میکردم ببرم،
هدیه پرسید: این را چه میکنی؟
با لبخند بسویش نگاهی انداختم و پاسخ دادم: در خانۀ که آخر هفته همیشه رخت شویی میکنم
دیروز برایم پول داد تا از راهم مواد سمبوسه با خود به خانه بیاورم و روز بعد برایش ببرم.
هدیه عاجزانه طرفم نگاه کرد و گفت: میتوانی زمانی که معاش گرفتی برای من نیز مواد سمبوسه بیاری؟
برایت میاورم خواهر نازم صورتش را بوسیده و گفتم: حتماً و از سبدی که در آن سمبوسه بود برایش یکی دادم......
بعد از چند روز پول هایم را جمع کرده و برای پدرم دادم تا چوب بخرد و بخاری در خانه بگذاریم.
پدرم هم پول ها را گرفته و به سوی بازار رفت بعد از یک ساعت دوباره به خانه برگشت و به کمک پدرم بخاری در خانه گذاشتیم.
حس میکردم روز های خوشی را سپری میکنم و از آن بی خبر هستم و پی بردم خوشی های زندگی در همین چیز های کوچک است.
بخاطر شدت سرما بالاپوشم را برای هدیه دادم و هدیه روز های امتحانش بود و به مکتب میرفت و من با چپنی تابستانی که داشتم به طرف کار میرفتم...
در همین روزها بود که به دنبال الیاس و بکتاش سگ دویده بود پای الیاس در سنگ بند شده و افتاده بود و جمپر اش در سیم خاردار بند مانده و پاره شده
بود بعد از آن که به خانه رسیدند داستان راه را برای من و مادرم تعریف کردند.
نگاهی به صورت و اندام الیاس انداختم.
لباس هایش پر از ِگل و چتلی شده بود و در یک چشم دیدم که جمپر اش از کار افتاده و دیگر قابل استفاده نیست.
فردای همان روز از صاحبان کار خود معاش پیشکی خواستم تا برای الیاس جمپر، برای پدر و مادرم جاکت، برای هدیه بوت زمستانی و برای بکتاش دستکش بخرم.
بسیار عذر کردم تا برایم پول پیشکی بدهند و هر سه صاحب خانه برایم پول دادند.
از پول همان، لوازمی که خانواده ام به آن ضرورت داشتند خریدم و همچنان مواد مورد
ضرورت خانه را گرفتم و از راه خود مواد سمبوسه را نیز آوردم تا برای هدیه سمبوسه پخته کنم.

#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت ششم

زمانی که خانه رسیدم برای هر کسی، هر چیزی که گرفته بودم را تقدیم کردم و بعد برای
هدیه گفتم: بیا با من آشپزخانه......
هر دو با هم یکجا به سمت آشپزخانه روان شدیم و با هم یکجا شروع به پختن آن کردیم.
هر دویما آنقدر سرگرم پختن غذا بودیم که حتا نفهمیدیم که چگونه ساعت گذشت و صدای
خنده و مستی ما همه جا را پیچانده بود.
سپس با هم به داخل اتاق آمده و همه با هم یکجا نوش جان کردیم.
نگاهی به خود و خانواده ام انداختم و دانستم که خوشحالی فامیل چقدر میتواند بالای روح و
روان انسان تأثیر گذار باشد.
ذهنی که مدت هاست با خود می جنگد و درگیر خودی دارد.
انسان تا چه حد میتواند با سنی نا چیزی که دارد خوب و بد را تفکیک کند؟
تا چه حد میتواند درک ذهنی اش را بالا ببرد؟
همۀ اینها را درک میکردم و میدانستم معنای واقعی زندگی چیست!
فردای همان روز زمانیکه که میخواستم به طرف کار بروم، دیدم که در خانۀ نزدیکتر ما
یک فامیل جدیدی آمده است، همسایۀ قبلی ما خانۀ خود را به این فامیل به فروش رسانده
بود و این فامیل تازه کوچ آمده بودند.
با آن ها احوال پرسی کردم و آنها را به خانۀ جدید شان خوش آمدید گفتم و بعد از آن به سوی کار حرکت کردم .
عصر هنگامی که به خانه برگشتم دیدم که همه اعضای فامیل خوشحال هستند.
بعد از سلام و چند کلام........
پرسیدم: چه شده است که همه را اینقدر خوشحال میبینم؟
همه سکوت کردند.
دوباره پرسیدم: نکنه که کدام مشکلی پیش آمده و من بی خبر هستم....
کومه هایم سرخ و رنگم سفید پریده بود.
منتظر جواب شان بودم.
همۀ شان با صدای خنده قهقهقه جواب دادند: چرا اینقدر ترسیدی؟
پدرم با لبخندی که برلب داشت پاسخ داد: دخترم من امروز به دریافت کار رفته بودم و خدا را شکر که دریافتم.
با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدم و پدرم را در آغوش گرفتم.
نمیدانستم که در آن لحظه واقعاً چه بگویم.
از خوشحالی زیاد توان حرف زدن را نداشتم هیچ چیزی بر زبانم روان نمیشد.
پس از چند ثانیه برای پدرم گفتم: یعنی..... شما.... چی.... واقعاً.......
قبل ازینکه حرفم را تمام کنم پدرم گفت: بلی دخترم وظیفه دار شدم.
همان لحظه شکر گذاری خداوند را بجا کردم و یک نگاه سراپا به فامیلم انداختم و بادیدن
خوشحالی همۀ شان درک کردم که خوشحالی میتواند همین باشد غافل ازهمه امورات زندگی.
درک کردم که با اندک حرفی و یا کاری چنان انسان به وجد میاید که گویا هیچ غمی در زندگی نداشته باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه، چنان در شور و اشتیاق بودند که هیچ غمی نمی توانست جلو راه آنها را بگیرد.
یک روز که همۀ ما در خانه نشسته و مصروف نوشیدن چای بودیم ،دروازۀ خانه تک تک شد.
هدیه: من باز میکنم.
دروازه را باز کرد و در قاب دروازه دختران همسایه جدید بودند.
هدیه با آنها احوال پرسی کرد و آنها را به داخل خانه دعوت کرد.
هر سه دختران وارد خانه شدند و با مادر و دو برادرم احوال پرسی کردند هدیه به سوی
آشپرخانه رفت تا برای آنها چای آماده کند.
هرسه دختران خود را معرفی کرده و گفتند:ما هرسه خواهر هستیم. بزرگ آنها بهار، دوم فاطمه و کوچک آنها مریم نام داشت، البته کوچک که نبود ولی در بین آنها اولاد سوم بود.
هر سه آنها دختران مهربان و خوش خلق بودند و مهربان ترین آنها فاطمه بود.
سپس همه با هم شروع به نوشیدن چای کردیم و مصروف قصه شدیم.
با آنها خیلی صمیمانه رفتار کردم که گویا هر کی که میدید فکر میکرد سال هاست که همدیگر خود را میشناسیم.
بهار متوجه شد که هوا تاریک شده است و فوراً فاطمه و مریم بعد چند ساعت نشستن، برایم
گفت که برویم قبل ازینکه دیر شود.
با اسرار بیشتر خواستم آنها را بخاطر غذای شب نگهدارم ولی از سوی آنها جواب منفی
شنیدم، خب دیگه آنها تازه کوچ آمده بودند و به دیدن آنها اقارب شان بی هیچ وقفه یی می آمدند...
#شهر_عشق
نویسنده فری
قسمت هفتم

بعد از آن، رفت و آمد فامیل ما با فامیل آنها بیشتر گردید و آنها تا نیمۀ های شب خانه ما میبودند و ما در خانۀ آنها.
هر موقع که نگاه میکردم اوقات فراغت است از مادرم اجازه گرفته به خانۀ آنها میرفتم و با آنها قصه از دورۀ کودکی، نوجوانی و حتا میشه گفت که پیش بینی آینده را میکردم و تصوراتی که در ذهن داشتم با آنها شریک میساختم و با هم میخندیدیم.

آنها همچنان هر آن چیزی که در دل داشتند مخفی نمی کردند و همه حرف ها و کار های که در ذهن شان خطور میکرد را به زبان می آوردند.
روز های اخیر فصل زمستان بود و شدت سرما کمتر میشد و بهار نزدیک بود.
من و خانواده ام با بسیار خوشحالی و وسایل اندک زمستان را سپری کردیم و زمانیکه بهار فرا رسید،گل ها را آب میدادم و وقتی که باران میبارید چنان لذت میبردم از باران، که گویا تمام خوشی های دنیا در آن نهفته است.
مگر باران اینقدر حس خوبی داشت که با باریدنش تصوراتم مثل آیینه به ذهنم میرسید؟
چه بدانم شاید بهترین لحظه دنیا باریدن باران هنگام که به آیندۀ مبهم ات تمرکز میکنی باشد.
ولی من سخت عاشق باریدن باران بودم و دوست داشتم که همیشه در هر چهار فصل سال باران ببارد.
عاشق و دل باختۀ شاعر معروف بودم که با شعر هایش خط به خط جهان را فتح کرده بود و شعر هایش انگار حرف دلم را بیان میکرد.

شاید شنیدن و خواندن شعر برای کسانی که درک از شعر نمی دانند، چیزی ناقصی باشد، ولی وای به حال کسانی که ذره ذرۀ شعر را مثل یک کتاب تفسیر میکنند.

من هم از جمله انسان هایی بودم که ذره ذرۀ شعر را به مانند یک کتاب تحلیل میکردم و از خواندن آنها لذت خارق العادۀ میبردم.

دوست داشتم که اوقات فراغتم را با خواندن شعر های مولانا به پایان برسانم، چون تک تک اجزای شعر هایش به زندگیم بستگی داشت.

هر چند سنم تقاضا نمی کرد که در مورد شعر های عاشقانه حضرت مولانا روز و شب سرگرم باشم و خودم را مصروفش نگهدارم ولی با هر بار شنیدن و خواندن شعر هایش بالای سن و سالم تمرکز نمی کردم.

دروغ گفته اند که خواندن اشعار شعرا و تحلیل خودی انسان بی معنا است، ولی هر کسی که گفته میخواهم همرایش مقابل شوم و بگویم......

( شاید زبان نتواند چیز هایی که در درون انسان است را به نمایش بگذارد، ولی شعر ها و آهنگ هایی که روزمره در همه جا همه کس را به خود جلب میکند حقایق درونی انسان را فاش میسازد....)

#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت هشتم

یک روز با بسیار خوشحالی به سمت خانه می آمدم و در جریان راه با خود کمی کلچه و بغلاوه گرفتم تا وقتی که به خانه رسیدم همه با هم یکجا نوش جان کنیم.

به محض اینکه داخل خانه شدم صدایم را بلند کرده و گفتم: مادر من آمدم....!!!
به یکباره گی صدای فریاد به گوشم رسید و با بسیار عجله به سوی خانه دویدم به محض اینکه داخل خانه شدم دیدم که مادرم ضعف کرده و از بینی اش خون سرازیر شده است.

جریان خون در رگ هایم بند شد و ضربان قلبم شروع به تند زدن کرد و دیگر نتوانستم خود را اداره کنم.
هدیه، الیاس و بکتاش بالای سر مادرم نشسته و گریه می کردند.
از سرک تکسی گرفته و مادرم را به شفاخانه رساندم و برای پدرم هم خبر دادم.
زمانی که به شفاخانه رسیدم.
داکتران مادرم را به اتاق عملیات وارد کردند و بعد از چند ساعت، از اتاق عملیات خارج شده و برایم گفتند: مادرت تکلیف قلبی دارد و تازه یک عملیات اش را سپری کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با شنیدن چنین حرف فکر از سرم خارج شد و دیگر نتوانستم حرف های داکتر را بشنوم.
پیش چشمانم سیاهی لحظه به لحظه در حال پخش شدن بود و نمی توانستم که جای دیگری را تماشا کنم.

به زمین افتادم و دیگر نتوانستم بفهمم که چه اتفاق افتاده است؟
بعد از چند دقیقه دوباره سر حال شدم و در دستم سیروم نصب بود، بالای سرم پدرم و فاطمه با مادرش ایستاده بود.

داکتر پرسید: خوب هستی دخترم؟
صدای لرزانی که در گلویم جا شده بود و درست شنیده نمیشد گفتم: مادرم چطور است؟
داکتر گفت: حالا خوب است تو تشویش نکن و فعلاً بخواب.
از روی چپرکت بلند شدم و نل سیروم را از دستم کشیدم فاطمه نگذاشت که ایستاده شوم با بغضی که در گلویم ترکیده بود گفتم: فاطمه جان تو را قسم بخدا بگو چطور است مادرم؟ آیا زنده است یا نه؟
فاطمه هم که صورتش جزء گریه چیزی را نمی دانست گفت: خوب است عایشه جان تو گریه نکن و فعلاً آرام باش که زود تر خوب شوی.
از جایم بلند شدم و به سمتی اتاقی که مادرم بود دویدم فاطمه هر قدر که کوشش کرد تا مانع ام شود نتوانست در عقب اتاق بقیه همسایه ها با پدرم یکجا بودند.

بیشتر نگران شدم و از پدرم پرسیدم: پدر جان ترا به خدا قسم بگو که چه شده؟
مادرم زنده است یا نه؟
پدرم مرا در آغوش گرفت و با بغضی که در گلویش شکسته بود پاسخ داد: دخترم آرام باش مادرت زنده است و خدا را شکر که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

رو به سوی همسایه ها کردم و گفتم: پس این ها بخاطر چه آمده اند؟
پدرم: این ها بخاطری آمدند که برای ما کمک کنند و فردا.............
گفتم: فردا چه.....؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت نهم

پدرم سکوت کرد...!!!
دوباره پرسیدم: چه شده پدر جان؟ فردا چه؟
پدرم در یک لحظه ناخودآگاه حرف به زبان آورد و گفت: فردا مادرت عملیات قلبی دیگری میشود که احتمال زنده ماندنش کم است.

با به زبان آوردن همین حرف دستان پدرم شروع به لرزیدن کرد و کم کم از کمرم جدا شد و تا که به صورتش نگاه کردم به زمین افتاد.

همه همسایه ها به سمت پدرم دویدند و او را بلند کرده به اتاق عاجل انتقال دادند و بعد داکتر سیرومی بر دستش زرق کرد.
نمیدانستم آن لحظه چطور بر سرم آمد که مادرم در یک اتاق و پدرم در اتاقی دیگری
شفاخانه قرار داشت.
فاطمه که در کنارم به روی زمین نشسته بود ازش پرسیدم: الیاس، هدیه، و بکتاش کجا هستند؟ و همسایه چطور همۀ شان اینجا آمده اند؟

فاطمه هم که حال از حالش رفته بود جواب داد: آنها در خانۀ ما هستند، زمانیکه شما به سمت شفاخانه می آمدین، آنها در بیرون بسیار فریاد میزدند،همه همسایه ها از خانۀ شان بیرون شده و به طرف خانه شما رفته بودند.

مریم با بسیار عجله به طرف خانۀ شما رفته و از هدیه در بارۀ وضعیت خودش و الیاس و بکتاش پرسیده بود.

هدیه هم پاسخ داده بود که مادرم را به شفاخانه بردند و از بینی اش خون می آمد...! مریم با بسیار عجله به خانه آمد و گفت که مادرجان...... هه.....هه....

مادرم پرسید: چه شده؟ چرا اینقدر نفس میزنی، نی که کدام گپ شده؟

مریم هر چند که نمی توانست حرف بزند باز هم جواب داد؛ما..... مادرجان، مادر عایشه را به شفاخانه بردند و هدیه و برادرهایش بسیار گریه میکند.

مادرم فوراً آنها را به خانه آورد و به بهار و مریم گفت که متوجه اینها باشید که من، فاطمه و پدرت به شفاخانه میرویم. و بعدش هم ما آمدیم و بعد از ما همسایه ها آمدند.
فاطمه را در آغوش گرفتم و با گریه هایی که لحظه به لحظه مرا به خود وابسته کرده بود

گفتم: بسیار زیاد تشکر فاطمه جان.
شما را بسیار به زحمت کردیم.

فاطمه هم به سویم نگاهی خشم آمیزی کرد و گفت: این چه حرف ها است که میگی؟
مگر ما و شما مثل یک فامیل نیستیم که حالا یاوه گویی را شروع کردی؟

داکتر از اتاق مراقبت های جدی بیرون شد و با یک نظر نگاه کردم که مادرم هم در آنجا بستر است.

پرسیدم داکتر صاحب مادرم حالا چطور است؟

داکتر که معلوم بود بسیار ناراحت است پاسخ داد: مادرت خوب میشود ولی برایت وعده داده نمی توانم که چه زمانی!
شما باید هر چه زودتر پول دریافت کنید و به شفاخانه تحویل بدهید تا عملیات مادرت را بزودی آغاز کنیم در غیر آن خودت میدانی که چه میشود.

با نا امیدی سوی داکتر نگاه کردم و گفتم مصرف این عملیات چقدر میشود؟

داکتر: شاید در حدود سه صد هزار شود با جمله دوا و معایناتش.

هر چند میدانستم که پیدا کردن این مبلغ پول بسیار دشوار است ولی با اعتماد به نفس گفتم: درست است ما تا فردا صبح این پول را دریافت می کنیم و باید حتماً عملیات مادرم را تمام کنید.

به سمت اتاق عاجل رفتم تا ببینم پدرم در چگونه حالت قرار دارد.....

دست پدرم را بوسیده برایش گفتم: پدر جان زودتر خوب شو، ما برایت سخت احتیاج داریم.

پدرم با چشمان نم دار گفت: دختر نازم من دیگر توان دیدن اشک های تان را ندارم تو قوی باش، انشأالله مادرت خوب میشود و بزودی همۀ ما یکجا به خانه بر میگردیم.

نگاهی به پدرم انداختم و با گریۀ که ساعت ها با آن عادت کرده بودم گفتم: انشأالله پدر جان، انشأالله بخیر.
و در همان لحظه از اتاق خارج شدم.

دلم فریاد میزد و قلبم بیشتر درد میکشید، خود را ناتوان حس میکردم.

فاطمه به سویم آمد و گفت: تا چقدر میخواهی گریه کنی و خود را هلاک نمایی؟
به چشمانش خیره شدم و گفتم: دیگر توان درد کشیدن را ندارم، میخواهم به روز های سابق برگردیم و همۀ ما زنده و سلامت بمانیم.

فاطمه هم که حال در وجودش نمانده بود گفت: انشأالله همۀ اینها میگذرد عایشه جانم، خواهر نازم.

پدرم از اتاق بیرون شد و گفت: عایشه جان من بیرون میروم و دوباره بر میگردم.

به سوی پدرم نگاه کردم و با نا راحتی گفتم: پول عملیات مادرم چطور میشود؟

پدرم: تشویش نکن دخترم من چارۀ برایش میسنجم.
و بیرون رفت.

فاطمه: عایشه جان برایت از بیرون چیزی بیاورم که کمی راحت شوی؟

من: نخیر فاطمه جان، چیزی دلم نمیشود، تو اگر برای خودت میخواهی برو بگیر من چیزی نمی خواهم.

فاطمه: اما باید کمی چیزی بخوری تا سرحال شوی؟

من: چیزی دلم نمیشود، تو برو کانتین و برایت چیزی بگیر.
فاطمه: درست است باز بعداً میروم.
من: برو دیگه منتظر چه هستی؟
فاطمه: مرا دیوانه خیال کردی که تو را در این حالت رها کرده و جایی بروم.
من: ولی من که حالا خوب هستم و چیزی نشدم؟
فاطمه: آرام دیگه زیاد حرف نزن، حله بیا که یکجایی بنشینیم.

شب فرا رسید و هنوز از پدرم خبری نشد، بیشتر نگران شدم که خداناخاسته به سر پدرم کدام اتفاقی نیفتاده باشد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت دهم

ساعت یازده شب بود که پدرم با حالت پریشان به شفاخانه رسید وبا عجله به سمتش رفتم!
»پدر جان چرا اینقدر ناوقت کردی؟«

پدرم با بسیار آشفته گی پاسخ داد: کمی کار داشتم دخترم.....

من: چه قسم کار......... چرا اینقدر دیر کردی؟
پدر: زمین هایی که در مزارشریف از پدرکلانت برایم میراث مانده بود را فروختم و پول آنرا بخاطر عملیات مادرت بدست آوردم.......

من با حیرت و چهرۀ کشیده: چه...... واقعاً....... راست میگین........
پدر: بلی دخترم.....
پدرم را در آغوش گرفته و صورتش را بوسیدم و گفتم: شکر که هستی پدر جان، شکر که دارمت......

پدرم همچنان مرا در آغوش گرفت و گفت: شکر که من همچنان شما را دارم شما بزرگترین سرمایه هایم هستید.

شب با بسیار آهسته گی سپری میشد و هر لحظه چشمم به ساعتی که در دیوار دهلیز شفاخانه بود خیره میشد.
لحظۀ که درد میکشی انگار ساعت هم از دردت لذت میبرد و هیچ سپری نمیشود.
و شاید همین لحظه های ساعت هم مثل روزهای سابق در حال گذشتن بود و من متوجه نمیشدم....
صبح فرا رسید و ما منتظر جراحی مادرم بودیم.
رو به پدرم کردم و با بسیار استرس گفتم: انشالله که مادرم خوب میشود درست میگم پدرجان؟

پدرم هم صورتم را بوسید و در قاب دستانش گرفت و گفت: تشویش نکن دختر نازم انشالله که ماردت خوب میشود بخیر...

همان لحظه فاطمه با مادر و پدر خود به شفاخانه آمدند و بعد از احوال پرسی با همدیگر، فاطمه، مرا در آغوش گرفت و گفت: عایشه جان چطور هستی؟

من: خوب هستم ولی بسیار استرس دارم که چگونه عملیات مادرم سپری میشود....؟

فاطمه: تشویش نکن عایشه جان انشأالله که خاله جانم بخیر خوب میشود و صحی و سالم به خانه میرود.
من:انشأالله فاطمه جان.
راستی طفل ها چطور بودند؟
شب نارامی نکردند؟
فاطمه: تشویش نکن عایشه جان، بسیار طفل های آرام بودند.
من: شب بسیار گریه کردند؟
فاطمه: خوب..... چه.... کمی گریه کردند و بعد خوابیدند....
تو به این چیزها زیاد فکر نکن و حالا فقط دعا کن که خاله جانم خوب شود...!!!

داکتر با آماده گی کاملی که گرفته بود به سوی ما آمد و گفت: تا چند دقیقه دیگرعملیات خانم لیلا آغاز میشود وبعد از هفت ساعت به اتمام میرسد بیایین حالا از جمله شما یکی تان بر روی اسناد عملیات امضاء کنید و ما مطمئن شویم که از طرف خانواده اش جواز عملیات را گرفته ایم....

پدرم در حالی که اشک در چشمانش سرازیر شده بود گفت: درست است داکتر صاحب.....
بعد هم نگاهی به من کرد و گفت:انشأالله که مادرت خوب میشود دخترم، حالا میروم که بر
روی اسناد امضاء میکنم....

با وجودیکه در آن لحظه چشمانم جزء اشک چیزی را نمی شناخت سرم را پایین انداخته و
گفتم: درست است پدرجان، تو برو.....
بعد از اینکه پدرم رفت به اتاق داکتر، فاطمه را در آغوش گرفته و تا که نفس در وجودم
بود فریاد زدم و فاطمه همچنان گریه داشت....
پس از چند لحظه به فاطمه گفتم: میخواهم که مادرم را ببینم....!!!

فاطمه در حالیکه که ِهق ِهق میزد گفت: اول باید از داکتر اجازه بگیرم و بعد برو.
من: درست است.
فاطمه نگاه کرد و گفت: داکتر از آن طرف میاید من میروم که اجازه تو را ازش بگیرم.
فاطمه پیش داکتر رفت و بعد از چند لحظه جر و بحث آمد و گفت: داکتر برای یک دقیقه اجازه داد که مادرت را ببینی.....

صورت فاطمه را بوسیدم و با بسیار عجله طرف اتاق مراقبت های جدی دویدم.

مادرم بی هوش در بستر افتاده بود، دستش را بوسیدم و با چشمان اشکبار و صدای لرزان
گفتم: مادر جان ما را لطفاً تنها رها نکن لطفاً زودتر خوب شو و پیش ما دوباره بیا لطفاً مادرجان، ما بی تو هیچ هستیم...

صدای پای به گوشم رسید، به عقب نگاه کردم که داکتر آمد......
داکتر: وقتت تمام است دخترجان، حالا باید مادرت را به اتاق عملیات انتقال بدهیم...

من: نمیشود چند لحظه دیگه هم باشم پیش مادرم.
داکتر: نخیر وقت عملیات شروع شده...

با پاهای لرزان سوی فاطمه رفتم و او را سخت در آغوش گرفتم.
هفت ساعت به بسیار کندی سپری شد و هر لحظه چشمم به ساعت خیره میشد....
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت یازدهم

بعد از مدت بسیار طولانی داکتر از اتاق عملیات بیرون شد و برای ما خبر خوش اینکه عملیات مادرم موفقانه سپری شد را گفت.......
اشک خوشی از چشمانم مثل باران فرو میامد و با ِهق ِهق پدرم را در آغوش گرفتم و گفتم: خدا را شکر پدرجان...
پدرم همچنان اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: دختر نازم خدا را شکر......
دیدی که عملیات مادرت بسیار به خوبی سپری شد...
من: اممممم پدرجان.
دوازده روز را در شفاخانه با بسیار مشکل سپری کردیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در این مدت در دو روز یکبار به دیدن الیاس، بکتاش و هدیه در خانۀ فاطمۀ شان میرفتم.
و همچنان بعد از سه روز یکبار به خانه هایی که در آن کار میکردم میرفتم و به آنها گفته بودم که من حالا مثل گذشته نمیتوانم به کار هایم رسیدگی کنم.
پدرم همیشه سر کار میرفت تا مبادا که از کارش برکنار شود و من مانده بودم و شفاخانه.
در محوطه شفاخانه قدم میزدم....

افکارم درگیری خودی را آغاز کرده بود و لحظه به لحظه نبرد تندی بود که مرا آشفته تر و ضعیف تر میکرد.
میخواستم به تنهایی تمام کوچه ها را صفحه صفحه ورق بزنم و از هوای ناب و دلگرم بهار لذت ببرم و زیر باران ها مدام بخندم، بخندم و دیوانه باشم......
بلدم بخندم، وقتی دنیا تمام زورش را میزند که غمگینم کند.....
بلدم در تنها ترین حالت ممکن باشد ممکن باشم، اما به روی خودم نیاورم که در این هوا لکی کدام خالیست یا که بودن و حرف زدن با کسی چقدر می چسبد......
بلدم بهارباشد، هوا ابری شود، باران ببارد، دلم بگیرد!
اما خودم تنهایی عطر خاک باران خورده را با چشمان بسته استشمام کنم.
و عاشقانه خودم را بغل بگیرم، کتاب بخوانم، موسیقی خوب گوش کنم و تقویم زندگی ام را پر از حال خوب کنم.و فکر میکنم باید این ها را همۀ ما بلد باشیم، همۀ ما.........
تا کی میشود به امید بهبود با حضور و نگاه آدم ها، در سکون انتظار ماند؟
از یک جایی باید دست روی زانو گذاشت، بلند شد، آستین بالا زد، زیبایی ها را از پشت ابر تیرۀ زشتی ها بیرون کشید و زندگی کرد، وگرنه زمان تمام میشود، چای ها سرد، خورشید ها تاریک و آدم ها پیر.......
وگرنه قبل از اینکه زندگی کنیم؛ خواهیم مرد.........
هر نسخۀ که از سوی داکتر برای مادرم می آمد به آن رسیدگی میکردم.
و هر لحظه در کنار مادرم میبودم.
بعد از شش روز مادرم به هوش آمد و خیلی خوشحال بودم در این مدت هر روز فاطمه به دیدنم میامد و از خانۀ شان برایم نان می آورد.
و در حدود دو یا سه بار هم طفل ها را با خود آورده بود.
و بعد از ظهر به خانۀ شان میرفت و شب که فرا میرسید پدرم هم در کنار من و مادرم قرار میگرفت.
پس ازدوازده روز دوباره به خانه برگشتیم و طفل ها همچنان با ما بودند.
فاطمه همچنان زود در دوشکی که برای مادرم آماده ساخته بود رو جایی انداخت و کمک کرد که مادرم را آهسته به جایش بگذاریم....
هر وقتی که دلم میگرفت با خدا راز و نیاز میکردم و پای قرآن و سجاده می نشستم.
حس میکردم حتا خدا هم صدایم را نمی شنود و مرا از جمله خلقت های خود محسوب نمیکند.

پس از چند روز رفتم به خانه هایی که در آن کار میکردم.
به نوبت یکی پی دیگری رفتم و گفتم: من دیگر نمیتوانم کار نمایم.و همچنان مشکلم را بدلیل شرکت نکردن کارم گفتم.
در یکی از خانه هایی که هر روز بخاطر صفایی خانه میرفتم، صاحبش همیشه کتاب دیوان شمس » اثر موالنا« را با صدای رسایش و موسیقی آرام دکلمه میکرد و بعد ضبط مبایل همراهش میکرد و من هم مشتاقانه محو تماشایش میبودم.

روزی که از او اجازه خواسته و از بابت حضور نداشتنم برای بار بعدی عذر خواهی میکردم، کتاب مورد علاقه اش، البته کتاب مورد علاقه ام که بیشتر از جانم شیرین بود.
»دیوان شمس« را میگویم که بیشتر از خودم دوستش داشتم.به سمتم آورد و در کف دستم گذاشت و گفت: این را بگیر عایشه جان.....

میدانم هر روزیکه، هر رباعی این کتاب را میخواندم به چه لذتی تماشایم میکردی و گاه گاهی هم با من یکجا زمزمه میکردی.

چشمانم از حدقه بیرون آمد و با لحن حیرت زده گفتم: یعنی شما صدایم را میشنیدید؟

بسیار ببخشید حتماً مزاحم شما میشدم، بخدا هیچ فکر نمی کردم که آوازم اینقدر بلند بوده که شما هم می شنیدین......

بلند تر خندید و گفت: نه عایشه جان مزاحمت چی..... البته باید یاد آور شوم که آوازت خیلی ملایم و دلنشین است.

به نظر من، تو باید شاعر میبودی که با صدای زیبایت تک تک قلب ها را به وجد آورده و نوازشش میکردی....

آهی بلندی کشیدم و گفتم:کاش تصور ما تقدیر ما میبود.
با تشکری و لطف مهربانی کتاب را گرفته و خداحافظی کردم، و با عجله خود را به خانه رساندم...

مادرم با بسیار مشکل از جا بلند شده بود و غذا پخته میکرد.
زود به جایش گذاشتمش و پرسیدم: هدیه، الیاس و بکتاش کجا است که تو این کار ها را انجام میدهی؟

مادرم: همۀ شان مکتب رفتند و خواستم قبل از اینکه تو بیایی غذا آماده باشد.

آهی کشیدم و گفتم: مادر مقبولم این کارها را نکن میفهمی که برایت بسیار ضرر دارد.
مادر بود دیگه، نمی توانستم که مقصر حسابش کنم، چون هیچ گاه زحمت کشیدن اولادش را نمی توانست ببیند، حتا اگر در حال مرگ هم باشد.
نمی دانستم که به کدام دلیل خوش حال باشم........

به دلیل اینکه کتابی که سال ها در آرزویش بودم و توان خریدش را نداشتم و یا به دلیل اینکه حالا بزرگ شدم و اجازه خواندن این کتاب برایم سهل شد....
دلایل مختلفی در ذهنم خطور میکرد..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
خانم شهلا با وجود صدای رسای خودش چطور مرا در سطح شعر و شاعری میبیند؟
زمانیکه کتابش را به من داد خودش چطور میکرد؟
اصلاً کاملاً فراموش کرده بودم که وقتی کتابش را به من داد ازش بپرسم خودش دیگری از این کتاب دارد یا خیر؟
بی خیال همه حرف هایی که تا حالا مرا درگیرش کرده بود شدم.
وقتی که کتاب را باز کردم و اولین رباعی اش را خواندم، نوشته بود.

رباعی 1

آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چوشمع تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمک زار خدا

رباعی 2

آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
وان نقش تو از آب منی نیست بیا
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان نشدنی نیست بیا

با هر بار خواندن رباعی های بعدی دلم به وجد می آمد و بیشتر وابسته خواندنش میشدم.

بعد از ترک خانه ها، مهره بافی و خیاطی را آغاز کردم و وسایلی که از مهره و خیاطی می ساختم به فروش میرساندم.و همچنان پول بیشتری بدست میاوردم.
مدت ها گذشت و زندگی ما روز به روز بهتر میشد و پدرم توانست که در دو جای کار پیدا نماید و مادرم نسبت به گذشته خوبتر شد و دوباره بر سر تنور رفت.
همۀ همسایه ها با دیدن مادرم خوشحال شدند و مریم همچنان هر روزه به خانۀ ما می آمد. فاطمه از مکتب فارغ شد و راهیاب دانشگاه گردید.
هر روز بعد از اینکه دروسش را تمام میکرد به خانۀ ما سر میزد و احوالم را می گرفت.
از مکتب با نمرات بسیار بالا فارغ شد و بعداً پس از مدتی هدیه هم با اخذ نمرات عالی به دانشگاه در رشتۀ حقوق راه پیدا کرد، در این مدت نسبت به گذشته خیلی تلاش میکردم تا بیشتر پول بدست بیاورم و مصرف دانشگاه هدیه را تحویل دهم.

وسایل مهره بافی را بیشتر میساختم و همچنان در نزدم خیاطی بیشتر انجام میدادم تا اینکه پول بیشتر بدست بیاورم.

هدیه یک سال دانشگاه را با بسیار خوشحالی سپری کرد و پدرم و مادرم بیشتر زحمت می کشیدند و آنها نیز خوشحال بودند.

روز به روز هم در صورت خود تغییرات مشاهده میکردم. موهای قهویی، ابرو های پرپشت، چشمان عسلی، جلد سفید، بینی دراز و لب های کوچک و
چالی که در هر دو گونه ام »چقری کومه« قرار داشت از جمله مشخصات صورتم بود. موهای زیبای درازی داشتم که هرکس با دیدنش محو زیبایی آن میشد.
هر روز خود را درآیینه نگاه میکردم و به این نتیجه میرسیدم که خلقت خداوند را میتوان در صورت یک شخص نگاه کرد. چه چشمان زیبا، چه صورت زیبا، یعنی این من بودم که اینقدر زیبا و جذاب بودم.
خداوند چه زیبا خلق کرده بنده هایش را.
چه زیبا آفریده نمازگذارانش را.

از حق نگذریم خیلی زیبا و جذاب بودم، هر قدر که غم روزگار بر سرم میزند یکبار که خود را در آیینه برانداز میکردم با مشاهده کردن صورتم همه غم هایم از بین میرفت و با خود میگفتم: اگر از بعضی چیزهای زندگی کم هستم، خدا را شکر که در وجودم از هیچ چیزی کمبود نیستم، با هربار شنیدن این جملاتم هدیه را حرص می گرفت و میگفت: بگذار که من تعریفت را بکنم.

میدانستم که با این حرف هایم قهر میشود و همیشه در مقابلش میگفتم: تو که دیگه حسودیت میشود نمی خواهی چیزی در باره صورت زیبایم بگویی.
همیشه چشمانش را در مقابلم تنگ میکرد و چیزی نمی گفت.
از جمله دختر هایی بودم که همیشه خود را تعریف و توصیف میکردم.

هر شب چند غزل از دیوان شمس را مطالعه میکردم و چون از طرف روز وقت عاری از کار را روزگار برایم تعیین نکرده بود به همین دلیل تا ناوقت های شب بیدار میبودم و با خود میخواندم.....
هر چند همه از رباعیاتش را تحلیل و تجزیه میکردم ولی غزلی را در میانش دریافتم که
مرا بیشتر وابسته خود کرده بود که حتا باعث شد بقیه سال های زندگیم را با همین غزل ناب تعبیر کنم.

در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطره های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد

از کجا میدانستم که با تعبیر این غزل زندگیم را نیز پیش بینی میکنم؟
از کجا میدانستم روزهایی که آرزویش را داشتم و منتظرش بودم با یک دنیا عشق و علاقه مرا هم جستجو میکند؟

از کجا میدانستم که بعد از آن همه دلگرمی و خوشی زمانیکه روزگار چهرۀ خورشید زده اش را به صورتم مجسم ساخته است در عقبش چه برنامه ریزی کرده است؟

#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت دوازدهم

هدیه صنف دوم دانشگاه بود، که الیاس و بکتاش از مکتب فارغ شدند و آنها هم با نمرات فوق العاده عالی وارد دانشگاه شدند، در دانشکده طب معالجوی.

همیشه مصروف مهره بافی، و خیاطی بودم و کارم روز به روز بیشتر رونق پیدا میکرد وهر شب ساعت دو میخوابیدم و ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشدم.
یک روز در جریان خیاطی بودم که مادرم و پدرم آمدند و مستقیم با من نشستند.

مادرم: دخترم میشه چند لحظه حرف بزنیم؟
با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: البته مادرجان چرا نه؟
تکه های خیاطی را کنار گذاشتم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر: دخترم ما را ببخش که نتوانستیم ترا به آرزو هایت برسانیم...!!!
من: چه.... کدام آرزو.... شما در باره چه فکر میکنید؟
مادرم: میدانم که میدانی دختر نازم، تو بخاطر ما از درس و تحصیل ات محروم گردیدی.

از جایم بلند شدم، نزدیک شان رفتم و دستان هر دویشان را بوسیدم و سپس با لبخندی که لبانم را فرا گرفته بود پاسخ دادم: مشکلی نیست، شاید در قسمت من همچین چیزی نبود،بزرگترین افتخار من اینست که همه با هم یکجا هستیم و من تشویش این را ندارم که درس خواندم یا خیر......
آنها همچنان صورتم را بوسیدند و گفتند: انشأالله که روزی صاحب خوشبختی های دنیا شوی دخترم و هیچگاه روی بدبختی و سختی های زندگی را نبینی...
نگاه کردم که چشمان مادرم و پدرم نم دار شده و گلوی شان پر از بغض گردیده است.
هر دوی آنها را گفتم: بلند شوید نفس هایم، شما که جگرخون میباشید صد در صد که من هم جگرخون میباشم.
و دوباره به کارم آغاز کردم.

دو سال بعد.......

به دلیل اینکه مواد خوراکه در آشپزخانه کمبود بود، خواستم یک روز به بازار بروم و هر چیزی که در خانه نیاز است با خود بخرم.

پس از اینکه مواد مورد ضرورت خانه را گرفتم متوجه شدم که در دست یک خانم پاکت های بسیار سنگینی است و توان بلند کردن آنرا ندارد.
سویش رفتم و برایش گفتم: میتوانم برای تان کمک کنم؟

خانم لبخندی زد و گفت: نخیر عزیزم موتر در آن طرف است تو زحمت نکش، شام است و هوا تاریک میشود، تو برو خانه.....

من: هیچ زحمتی نیست اول پاکت های شما را تا نزدیک موتر میرسانم بعد خودم به خانه میروم.

پاکت های آن خانم را تا نزدیک موتر رساندم و هنگامی که میخواستم به طرف خانه حرکتکنم خانم نگذاشت که خودم شخصی بیایم....
هر قدر سعی کردم که خودم به تنهایی خانه بیایم ولی آن خانم با اصرار بیشتر نگذاشت که بیایم..... نگاهی مهربانی به من انداخت و گفت: بیا این بار نوبت من است اول تو را به خانه میرسانم و بعداً خودم به خانه میروم.
خجالتی که در صورتم دقیق مشاهده میشد اصرار کردم و گفتم: شما هیچ زحمت نکشید من خودم میروم، ولی خانم اجازه نداد. هر دوی ما سوار موتر شدیم.
در جریان راه خانم از من چند سوالی پرسید:

خانم: نام زیبایت چیست و در کجا زندگی میکنی؟

من هم با لبخند پاسخ دادم: نامم عایشه است و در ایستگاه بالا زندگی میکنیم.
در جریان صحبت های مان ازدحام ترافیکی شد و هوا بیشتر تاریک میشد. تلفونم زنگ خورد، نگاه کردم که مادرم زنگ زده است.
من: بلی مادر جان.
مادر: بلی جان مادر، کجاهستی؟ هوا تاریک شده است؟ چرا تا هنوز نرسیدی؟
من: در راه هستم مادرجان میایم تشویش نکن سرک بسیار پر ازدحام است.
مادر: درست است بیا دخترم.
مبایل را قطع کرده و در جیبم گذاشتم.
خانم دوباره پرسید: عایشه جان، شما چند خواهر و برادر هستید؟
دوباره جواب دادم: ما دو خواهر و دو برادر هستیم، خانم...
خانم: شما خواهرها و برادرها چه کار میکنید؟
من: خب..... چیز..... راستش من تا صنف هشت مکتب درس خواندم و بعداً نتوانستم به تحصیلم ادامه بدهم اما خواهرم صنف چهارم دانشگاه و برادرانم صنف دوم دانشگاه هستند.
خانم: چرا خودت نتوانستی درس بخوانی؟
من: چون وضعیت اقتصاد ما بهتر نبود و نتوانستم درسم را ادامه بدهم.
خانم: هیچ تشویش نکن دختر نازم. حالا چیکار میکنی؟
من: حالا مهره بافی و خیاطی میکنم. پس از نیم ساعت به خانه رسیدم و با آنها خداحافظی کردم.
از آن ها تشکری کرده و آنها را به خانه دعوت کردم، ولی خانم که خیلی مهربان و سخاوتمند به نظر می رسید گفت: که کدام روز دیگه باز میایم فعلاً ناوقت است.

به خانه داخل شدم و با همه اعضای خانواده احوال پرسی کرده و داستان راه را برای شان تعریف کردم.
مادرم هم با عاطفه و مهربانی که در دل داشت گفت: کاش این خانم به خانه می آمد تا چند لحظه با هم قصه میکردیم.

پدرم هم که آن خانم را ندیده بود گفت: هرچند که ندیدمش ولی از گفته های عایشه خیلی خانم مهربان به نظر میرسد.
سپس غذای شب را همه با هم نوش جان کردیم وهر کدام ما به قسمتی که میخوابیدیم، رفتیم.

تمام شب به فکر این خانم مهربان بودم و بعد هم بدون اینکه روجایی و یا کمپل بر سرم کش کنم خوابیدم.
صبح هم که از خواب بیدار شدم خود را در آیینه دیدم و با خود زمزمه کردم:قد میگه مه، لب میگه مه، چشم میگه مه، ابرو میگه مه.

با شنیدن آواز مادرم از جا پریدم، در عقبم ایستاده بود و مرا با لبخندی که بر لب دارد تماشا میکرد.

مادر: میبینم که بسیار خوشحال هستی دخترم...!!

من هم که با دیدن مادرم بسیار حیرت زده شده بودم گفتم: سَ سلام مادر جان !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر: چرا اینقدر از دیدنم هیجان زده شدی، نکنه که کدام جن را دیدی چی؟.....و خندید.....
مادرم را در آغوش گرفته و بوسیدمش، و گفتم استغفرالله مادر مقبولم، چرا بترسم از شما؟
فقط با خود زمزمه میکردم که دفعتاً شما را دیدم دیگه هیچ.....
مادرم با لبخند: درست است دختر نازم، بیا حالا که صبحانه نوش جان کنیم.
صورتم پر از لبخند شده بود و گفتم: قربان مادر نازم شوم که با دست های ناز خود هر روز صبحانه آماده میکند.
بهترین روزهای زندگیم در حال سپری شدن بود و من خیلی از زندگیم راضی بودم. شاید همه درک کنند که خوب ترین روزهای زندگی در کنار عزیزان است که میگذرد.
بعد از صرف صبحانه، خواستم که وسایل مهره بافی را گرفته و مصروف آن شوم.
بعد از چند لحظه مصروف شدن در مهره بافی، دروازه تک تک شد....!!!
الیاس دروازه را باز کرد و در عقب دروازه یک خانم ایستاده بود،با هم احوال پرسی کردند و بعد از احوال پرسی خانم برایش گفت:  پسر جان عایشه خانه است ؟

الیاس: بلی خانه است خاله جان، بفرمایید خانه بیایید...!!
خانم: برای عایشه بگو که خانم فروزان آمده است و میخواهد تو را ببیند.
الیاس به خانه داخل شد و گفت: خواهر یک خانم بنام فروزان آمده است و میخواهد که تو را ببیند.
نام این خانم را چون که تا حال نشنیده بودم متعجب شدم و با خود گفتم: خانم فروزان کی است؟
سپس قدم به طرف دروازه گذاشتم و دیدم که همان خانمی بود که روز قبل با او در موترش یکجا سوار شده بودم و به خانه آمده بودم.
با بسیار خوشی، خانم فروزان را به خانه دعوت کردم و از آن استقبال گرم کردم.
هنگامی که هردویمان به خانه داخل شدیم.
خانم فروزان با مادرم احوال پرسی کرده و او را در آغوش گرفت و برایش گفت:شما مادر عایشه جان هستید؟
مادر: بلی من مادر عایشه هستم، بفرمایید بنشینید.
من هم با بسیار خوشحالی خانم فروزان را برای مادرم معرفی کردم و گفتم: مادرجان این همان خانمی است که دیروز همرایش خانه آمدم.
مادرم هم از دیدن خانم فروزان بسیار خوشحال شده بود و او را به سمت دوشک دعوت کرد.
هر چند که از دیدن خانم فروزان خوشحال شده بودم و حس خوشی در وجودم منتشر شده بود سوراغش را گرفته و از آنها بابت آمدن شان پرسیدم که چطور در خانۀ ما قدم رنجاندن و تا اینجا به زحمت شدند؟

خانم فروزان با نگاه مهربان آمیزی گفت: عایشه جان بسیار ببخشی که من دیروز نتوانستم خود را برایت معرفی کنم، نام من فروزان است و من رئیس یک بنیاد خیریه هستم، از خودت بی نهایت خوشم آمده و خیلی دختر مهربان به نظر میرسی.
من با لبخندی که بر لب داشتم گفتم: شما هم خیلی خانم مهربان و خوش خلق به نظر میرسید.
از جایم بلند شده و به سوی آشپزخانه حرکت کردم، در جریان آماده ساختن چای بودم که با خود فکر میکردم که چطور این خانم به خانۀ ما آماده است و غرق در خیال بودم که متوجه شدم چای از سر چاینک بیرون شده و گاز خاموش شده است.
پتنوس چای را به خانه آوردم و بشقاب کلچه را با گیلاس چای در پیشروی خانم فروزان گذاشتم و خانم فروزان با لبخند گفت: تشکر بسیار زیاد عایشه جان، به زحمت شدی.....
من هم با صدای آرامش: خواهش میکنم خانم جان، هیچ زحمتی نیست.
در مقابل خانم فروزان نشستم و مادرم سر صحبت را با خانم فروزان باز کرد.
مادر: نام من لیلا است و مادر چهار فرزند هستم.
خانم فروزان: بسیار خوب، عایشه جان برایم قصه کرده بود که دو خواهر هستند و دو برادر.
خب شما چیکار میکنید؟
مادر: من خانم خانه هستم و یک تنور گلی دارم و نان همسایه ها را پخته میکنم.
مادرم هیچگاه دوست نداشت که برای کسی در باره زندگی مان دروغ بگوید چون همیشه می گفت که چیزی را که خداوند برای مان داده است از آن باید شکرگذار باشیم.

خانم فروزان: شما بهترین کار را انجام میدهید، کار کردن که عیبی ندارد.
مادر: تشکر سلامت باشید.
خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: بسیار دختر زیبا هستی عایشه جان.
من هم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم: سلامت باشید خانم جان.
بعد خانم فروزان از مادرم پرسید: شوهر تان چه کار میکند؟
مادر: شوهرم هم باغبانی میکند و هم در یک ساختمان کار میکند.
خانم فروزان با تبسم: بسیار خوب.
به تعقیب سوال های خانم فروزان مادرم هم پرسید: شما چند اولاد دارید؟
خانم فروزان: من مادر دو فرزند هستم؛ یک دختر و یک پسر.

دخترم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس در دانشگاه کابل است و پسرم در امریکا محصل سال چهارم انجینری است.

از صورت مادرم که درست فهمیده میشد از معرفت با خانم فروزان خوشحال شده است، پرسید: بسیار خوب، شوهر تان چه کار میکند؟
خانم فروزان با لحن زیبا: شوهرم رئیس یک شرکت خصوصی تکه سازی است که تکه های شان خارج از کشور صادر میشود.
مادر: بسیار خوب، یعنی شما در خانه فقط سه نفر هستید؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانم فروزان: بلی، گرچه بسیار آرزو داشتم که یک فامیل بزرگ داشته باشم ولی خب خداوند نخواست که.........
مادر: بسیار خوب، انشأالله روزی برسد که همۀ تان با هم یکجا در زیر یک سقف زندگی کنید و خوشی هایتان که امروز دارید انشأالله دو چند شود.
سپس خانم فروزان دوباره به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان میشه وسایلی را که از مهره ساختی برایم نشان بدهی؟
همه وسایلی را از مهره ساخته بودم به خانم فروزان نشان دادم که از جمله:شیریندانی ها، گلدان ها، دستبند ها.......
خانم فروزان هنگامیکه آن ها را دید بسیار خوشحال شد و گفت: آیا این ها را تا حال به فروش رساندی؟
من: بلی، به فروش رساندم ولی به اندازه که زحمت میکشم فایده به دست نمی آورم.
خانم فروزان: آفرین به استعدادت عزیزم.
در جریان صحبت های ما هدیه داخل خانه شد و با خانم فروزان احوال پرسی کرد:سلام خاله جان.
خانم فروزان: علیکم سلام جان خاله، بخیر آمدی؟
هدیه: سلامت باشید خاله جان.
و بعد هم صورت همۀ ما را بوسید و در کنارم نشست.
خانم فروزان رو به مادرم کرد و گفت: خانم لیلا من بخاطری به خانۀ شما آمدم که عایشه جان را دوباره ببینم و در بارۀ زندگی تان بیشتر معلومات حاصل نمایم،
اگر اجازه تان باشد میخواهم پس از این عایشه جان در بنیاد با من یکجا کار نماید.
مادرم متعجب شد و گفت: واقعاً؟
خانم فروزان: بلی، پس از این میخواهم عایشه با من یکجا کار کند.
از شنیدن چنین حرف بسیار خوشحال شدم که حتا میتوان گفت: که نمیدانستم برای خانم فروزان چه بگویم.

مادرم پس از چند لحظه مکث در جواب خانم فروزان گفت: فعلاً چیزی گفته نمیتوانم، شب که پدرش به خانه آمد من همرایش حرف میزنم ببینم که چه میگوید، اگر اجازه داد حتماً همرای تان کار نماید و اگر اجازه نداد معذرت میخواهم از پیش تان.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهر_عشق
نویسنده: فری
قسمت سیزدهم

خانم فروزان: درست است شما یکبار حرف بزنید اگر اجازه داد، این کارت من است و همرایم به تماس شوید و اگر اجازه نداد خیر باز هم مشکلی نیست.
فعلاً من از حضور تان مرخص میشوم بابت مهمان نوازی تان جهان سپاس.
مادر: خواهش میکنم فروزان جان، ما برای شما هیچ کاری انجام ندادیم فقط چند لحظه با هم قصه کردیم.
قبل از اینکه خانم فروزان از خانه بیرون شود بیرون رفته و چپلی هایش را در پیشرویش گذاشتم.

خانم فروزان هم با بسیار عجله از دستم گرفت و گفت: خواهش میکنم عایشه جان این کار را نکن مرا خجالت میدهی.....
من: خدانکند خانم جان این چه حرفی است که میگین.....
خانم فروزان دست به گونه ام کشید و گفت: هرچند زیاد وقت نمیشود که دیدیمت ولی آنقدر مرا به خود جلب کردی که هیچ دلم نمیخواهد ازت دور شوم.

من هم دستش را بوسیده گفتم: خواهش میکنم خانم جان.
بسیار ببخشید که به زحمت شدین و به اینجا آمدین؟
خانم فروزان هم تبسم کنان گفت: خواهش میکنم عایشه جان قند، شما زحمات تان را ببخشید.
من: هیچ زحمتی نیست خانم جان.

خانم فروزان: خدانگهدار، منتظر تماس تان هستم.

مادر: چشم، خدانگهدار.

بعد از اینکه خانم فروزان رفت با مادرم یکجا داخل خانه شدم.
مادرم سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان راضی هستی که با خانم فروزان کار نمایی؟
صورت مادرم را بوسیده، جواب دادم: هر قسمی که رضای شما و پدر جانم باشد، من به تصامیم شما و پدر جانم احترام زیاد دارم، هر قسمی که شما لازم میبینین.

شب، هنگامی که پدرم به خانه آمد، بعد از غذای شب مادرم داستان روز را برایش تعریف کرد و گفت: خیلی خانم مهربان بود، بسیار خوش قلب و شیرین زبان بود.
اگر اجازه بدهی میخواهم پس از این عایشه با خانم فروزان یکجا در بنیاد کار کند هم روز خودش بهتر میگذرد و هم معاش خوب میداشته باشد، تا کی زندگی خود را در مهره بافی و خیاطی سپری نماید، بگذار تا کار های جدیدی را بیاموزد و پیش ببرد.

رو به روی پدرم نشسته بودم و بی صبرانه منتظر جواب پدرم بودم. هر چند با خود گفته بودم که اگر پدرم اجازه ندهد کدام مشکلی نیست ولی در دلم دعا
میکردم که پدرم اجازه بدهد و از طرف مادرم خاطر جمع بودم که اجازه داده است ولی از سوی پدرم کمی استرس داشتم.
پدرم پس از چند لحظه مکث به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان خودت راضی هستی که کار نمایی؟

با وجودیکه بسیار استرس داشتم و دست هایم میلرزید به سوی پدرم نگاه کردم و گفتم: هر قسمی که شما لازم میبینین.
در دلم میگفتم که شاید پدرم به این کار اجازه ندهد ولی بر خلاف تصورم پدرم گفت: هر قسمی که راحت هستی دخترم، از طرف من اجازه کامل است که خودت با خانم فروزان کار نمایی.

به سمت پدرم رفتم و دست هایش را بوسیده گفتم: پدرجان نازم، رضایت شما مهم ترین انگیزه من در زندگی است.
دستان مادرم را بوسیدم و از هر دوی آنها بابت اجازه دادن شان سپاس گذاری کرده و به سمت جای خوابم رفتم.

کارتی که خانم فروزان برایم داده بود را به دقت نگاه کردم و آدرس و مکان آنرا مشاهده کرده و بعد در دست کَولم گذاشتم.
چنان در دلم شور و اشتیاق آمده بود که حتا نمی توانستم حدس بزنم که چگونه این اتفاقات پشت سر هم آمد و چگونه در یک خط و در یک مسیر همدیگر خود را ملاقات کردند؟
به یاد مادر بزرگم که حالا حیات نداشتند و مقبرۀ شان در مزار شریف بود افتادم که همیشه صورتم را میبوسید و در کنار خود مرا میگرفت و می گفت: عایشه جان نازم؛ همیشه به خداوند ایمان داشته باش و هیچگاه دست بردار از دعا نباش،حتا سخت ترین روزهای زندگی هم میگذرد و روزهای خوشی در پیشرویت میاید.
و با فکر کردن به همین حرف ها بودم که آرام آرام به خواب رفتم.
فردا صبح وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم که هیچ از خوشحالی نخوابیدم و چشم هایم هنوز هم صدا میزنند " هنوز وقت است خواب شو. "
با بسیار مشکل از خواب بلند شدم به سمت حمام رفتم تا دست و صورت را بشویم. بعد از اینکه از حمام بیرون شدم به آیینه نگاهی به خودم انداختم.

» وای وای چه اندام زیبایی، چه قد رسایی، چه چشم های عسلی آهویی. «

و با خودم خندیدم.

به سمت آشپز خانه رفتم که در آنجا مادرم ایستاده و مصروف آماده سازی صبحانه است.
من: صبح بخیر مادرجان......
مادر: صبح بخیر دختر نازم بیدار شدی؟
من: بلی مادر جان قندم، بیدار شدم.
مادر: به نظرم که از خوشحالی زیاد هیچ نخوابیدی، چون چشم هایت هنوز هم خواب را میخواهد.
من: بلی مادرجان، درست فرمودید.
مادر: خب اینکه عادی است، امروز اولین روز کاری ات است، انشاءالله از چشم بد دور باشی.
مادرم را بوسیده و محکم در آغوشش گرفتم و گفتم: قربان شیرین ترین مادر دنیا.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from Tools | ابزارک
🌺لیستی از بهترین کانال های اسلامی 🌺

لیست1
2024/11/14 00:08:23
Back to Top
HTML Embed Code: