💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۳
با تندی رفتن از در که میخاستن خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکر کن بغلم کرد پشتمو نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد آسیه رفت دم در ..صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم: آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم .آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد...
ماشالله چه اسم برازنده ای. سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید .لبخندی زدم یعنی خدا میشه ؟شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه با لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم .درسته !چی شده مگه مامان شریفه ؟
الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده. الان چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق .قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت: چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم.دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم..دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره گفتم: کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم..صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی.همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده ؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید .یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،....
ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم....
از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده....
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری.اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین.دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟
گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی .بعد هم به سرعت نور رفت..دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ..مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن .ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم ..
🔗#ادامه_دارد....
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۳
با تندی رفتن از در که میخاستن خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکر کن بغلم کرد پشتمو نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد آسیه رفت دم در ..صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم: آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم .آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد...
ماشالله چه اسم برازنده ای. سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید .لبخندی زدم یعنی خدا میشه ؟شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه با لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم .درسته !چی شده مگه مامان شریفه ؟
الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده. الان چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق .قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت: چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم.دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم..دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره گفتم: کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم..صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی.همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده ؟
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید .یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،....
ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم....
از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده....
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری.اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین.دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟
گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی .بعد هم به سرعت نور رفت..دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ..مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن .ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم ..
🔗#ادامه_دارد....
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۴
ابوذر جلو اومد و گفت فردا دوباره با وکیل حرف میزنم و زودتر قرار دادگاه رو تنظیم میکنم بچه تون زودتر بیاد پیشتون تا ۲سالگی حق مادره اونم نوزاد...یه لحظه مکثی کرد وآروم گفت مادر اگر حضور من توی خونه باعث حرف و حدیثها میشه من چند وقتی رو میرم خونه ی یکی از دوستانم.مامان شریفه نذاشت ادامه بده و گفت ما سه تا زن تو خونه تنها چیکار کنیم اونم با اون داداشی که تو داری مگه میشه این دختر رو تنها گذاشت؟
یهو دیدی کریم اومد بی آبرویی مثل اونشب من میتونم جلو اون تن لندهورش رو بگیرم ؟
نه مادر تو امید این خونه ای .با شرم گفتم: من واقعا اسباب زحمتم مامان شریفه کاش اجازه میدادی من میرفتم از این خونه ...حرفم تموم نشده بود که صدای کوبیده شدن در اومد.ابوذر رفت پشت در و دیدم که مرضیه است.ابوذر پوفی کشید و گفت لا اله الا الله پسر میره مادر میاد ،مادر میره پسر میاد بس کنید دیگه .مرضیه که انگار بخواد خبر مهمی بهم بده از دم در تو خونه نگاهم کرد و گفت فیروزه باید باهات حرف بزنم ،من دعانویس این دعا رو پیدا کردم.اگه پسرتو دوست داری اگه میخوای برگردی به زندگیت خودت باااید همراهم بیای وگرنه این طلسم باطل نمیشه .
مامان شریفه پیش دستی کرد و گفت فیروزه هیچ علاقه ای به زندگی ای که توش هوو باشه نداره برو از در این خونه بیرون و محکم در و بست .از مامان شریفه و این هوش و ذکاوتش در تعجب بودم ،به مرضیه فهموند که شرط ادامه ی زندگی من طلاق منیژه است.
فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم.
هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم
یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟
گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر ..انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من..توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط .ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه.زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره آروم وایساده بود ،
ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت:ببخشید و آروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها .رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون آوردی. بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیا بالا سر بچه ات مادری کن...
ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم ..
ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم..محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم.ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟
بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم. هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم.من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم .نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم .از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید .مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده .ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمدپیشت بمونه امشب...
محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده محمد رو.وقتی خواست از اتاق بره بیرون یه لحظه وایساد و مثل همیشه اروم و متین گفت:فیروزه خانوم جسارت نباشه ولی شما به اینکه ابراهیم زنش رو طلاقبده و مجدد باهاش ازدواج کنید راضی میشین؟
گیج نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت: ببخشید سوال بی جایی پرسیدم.یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: نه اقا ابوذر ،ابراهیم یه یه بار امتحانش رو پس داده کسی که طلاق گرفته برگشت سخته ....
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۴
ابوذر جلو اومد و گفت فردا دوباره با وکیل حرف میزنم و زودتر قرار دادگاه رو تنظیم میکنم بچه تون زودتر بیاد پیشتون تا ۲سالگی حق مادره اونم نوزاد...یه لحظه مکثی کرد وآروم گفت مادر اگر حضور من توی خونه باعث حرف و حدیثها میشه من چند وقتی رو میرم خونه ی یکی از دوستانم.مامان شریفه نذاشت ادامه بده و گفت ما سه تا زن تو خونه تنها چیکار کنیم اونم با اون داداشی که تو داری مگه میشه این دختر رو تنها گذاشت؟
یهو دیدی کریم اومد بی آبرویی مثل اونشب من میتونم جلو اون تن لندهورش رو بگیرم ؟
نه مادر تو امید این خونه ای .با شرم گفتم: من واقعا اسباب زحمتم مامان شریفه کاش اجازه میدادی من میرفتم از این خونه ...حرفم تموم نشده بود که صدای کوبیده شدن در اومد.ابوذر رفت پشت در و دیدم که مرضیه است.ابوذر پوفی کشید و گفت لا اله الا الله پسر میره مادر میاد ،مادر میره پسر میاد بس کنید دیگه .مرضیه که انگار بخواد خبر مهمی بهم بده از دم در تو خونه نگاهم کرد و گفت فیروزه باید باهات حرف بزنم ،من دعانویس این دعا رو پیدا کردم.اگه پسرتو دوست داری اگه میخوای برگردی به زندگیت خودت باااید همراهم بیای وگرنه این طلسم باطل نمیشه .
مامان شریفه پیش دستی کرد و گفت فیروزه هیچ علاقه ای به زندگی ای که توش هوو باشه نداره برو از در این خونه بیرون و محکم در و بست .از مامان شریفه و این هوش و ذکاوتش در تعجب بودم ،به مرضیه فهموند که شرط ادامه ی زندگی من طلاق منیژه است.
فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم.
هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم
یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟
گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر ..انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من..توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط .ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه.زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره آروم وایساده بود ،
ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت:ببخشید و آروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها .رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون آوردی. بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیا بالا سر بچه ات مادری کن...
ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم ..
ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم..محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم.ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟
بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم. هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم.من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم .نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم .از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید .مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده .ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمدپیشت بمونه امشب...
محمد که حالا اروم خوابیده بود ابوذر اومد بهم بده محمد رو.وقتی خواست از اتاق بره بیرون یه لحظه وایساد و مثل همیشه اروم و متین گفت:فیروزه خانوم جسارت نباشه ولی شما به اینکه ابراهیم زنش رو طلاقبده و مجدد باهاش ازدواج کنید راضی میشین؟
گیج نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت: ببخشید سوال بی جایی پرسیدم.یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: نه اقا ابوذر ،ابراهیم یه یه بار امتحانش رو پس داده کسی که طلاق گرفته برگشت سخته ....
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#مادررر🥺❤️...
#مادر که میشوی ... تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خـــــدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت ...
#مادر که میشوی ... بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات ...
#مادر که میشوی ... بیشتر فکر میکنی به مادرت ، مادر بزرگت و #مادر مادربزرگت و اینکه انها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند.
#مادر که میشوی ... دلنگران تمام مادرهای زجر کشیده دنیا میشوی ...
#مادر که میشوی ...نگاهت هم #مادرانه میشود ، عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار ...
#مادر که میشوی ...دلت تنگ میشود برای #مادرت و روزهایی که یادت نمی اید در دلش چه گذشت..
تقدیم به بهترین #مادرهای_دنيا❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
️
#مادر که میشوی ... تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خـــــدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت ...
#مادر که میشوی ... بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات ...
#مادر که میشوی ... بیشتر فکر میکنی به مادرت ، مادر بزرگت و #مادر مادربزرگت و اینکه انها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند.
#مادر که میشوی ... دلنگران تمام مادرهای زجر کشیده دنیا میشوی ...
#مادر که میشوی ...نگاهت هم #مادرانه میشود ، عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار ...
#مادر که میشوی ...دلت تنگ میشود برای #مادرت و روزهایی که یادت نمی اید در دلش چه گذشت..
تقدیم به بهترین #مادرهای_دنيا❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
️
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (32)
🔸 مهر و وفای پیامبرﷺ بعد از وفات خدیجه(رضیاللهعنها)
▫️رسول اکرمﷺ شکوفۀ جوانی خود را با خدیجه(رضیاللهعنها) گذراند و در زمان حیات او با احدی ازدواج نکرد و هیچ کس را در محبت با او ترجیح نداد، رسول خداﷺ بعد از خدیجه(رضیاللهعنها) از یاد او غمگین و از دیدن بستگان او خوشحال می شد، پیامبرﷺ راجع به ایشان فرمودند: «خداوند محبت خدیجه(رضیاللهعنها) را به من عطا نموده است، ھنگامی که مردم مرا تکذیب کردند، او مرا تأیید نمود. وقتی مردم کافر بودند، او مسلمان شد. وقتی ھیچ یاوری نداشتم، او یار و یاور من بود.»
▫️یک بار ھاله خواھر خدیجه(رضیاللهعنها) به ملاقات رسول اکرمﷺ آمد و کسب اجازۀ ورود به خانه کرد، صدای او شبیه صدای خدیجه(رضیاللهعنها) بود. با شنیدن صدای او خاطرۀ خدیجه(رضیاللهعنها) برای آنحضرتﷺ تجدید شد، تکان خوردند و فرمودند: ھاله است!
▫️روزی پیرزنی در منزل حضرت عایشه(رضیاللهعنها) به زیارت رسول خداﷺ آمد، رسول خداﷺ او را گرامی داشت و عبای مبارکش را برای او پهن کرد و او را بر روی آن نشاند، چرا که او قبلاً به دیدن خدیجه(رضیاللهعنها) میآمد.
▫️عادت مبارک آنحضرتﷺ چنین بود که ھرگاه گوسفندی در خانه ذبح میکردند، برای زنانیکه با خدیجه(رضیاللهعنها) دوست بودند نیز سهمیهای میفرستادند.
عایشه(رضیاللهعنها) میفرماید: روزی این مطلب را یادآوری کردم. رسول خداﷺ فرمود: بهدرستی که من دوستان خدیجه(رضیاللهعنها) را همانند او دوست دارم.
🔸 درود و سلام خدا بر تو ای سرور باوفایان! واقعاً چقدر باعظمت است وفایتو و چقدر بزرگ است شخصیتتو و چقدر عالی است شریعت غرّایتو.
منابع:
- همسران پاک پیامبر. تألیف: محمد محمود صوّاف. ترجمه:مصطفی احمد نور کهتوئی.
- فروغ جاویدان.(سيرة النبيﷺ جلد اول). صحیحترین کتاب سیره نبوی. تألیف: اندیشمندان بزرگ علامه شبلی نعمانی و علامه سید سلیمان ندوی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (32)
🔸 مهر و وفای پیامبرﷺ بعد از وفات خدیجه(رضیاللهعنها)
▫️رسول اکرمﷺ شکوفۀ جوانی خود را با خدیجه(رضیاللهعنها) گذراند و در زمان حیات او با احدی ازدواج نکرد و هیچ کس را در محبت با او ترجیح نداد، رسول خداﷺ بعد از خدیجه(رضیاللهعنها) از یاد او غمگین و از دیدن بستگان او خوشحال می شد، پیامبرﷺ راجع به ایشان فرمودند: «خداوند محبت خدیجه(رضیاللهعنها) را به من عطا نموده است، ھنگامی که مردم مرا تکذیب کردند، او مرا تأیید نمود. وقتی مردم کافر بودند، او مسلمان شد. وقتی ھیچ یاوری نداشتم، او یار و یاور من بود.»
▫️یک بار ھاله خواھر خدیجه(رضیاللهعنها) به ملاقات رسول اکرمﷺ آمد و کسب اجازۀ ورود به خانه کرد، صدای او شبیه صدای خدیجه(رضیاللهعنها) بود. با شنیدن صدای او خاطرۀ خدیجه(رضیاللهعنها) برای آنحضرتﷺ تجدید شد، تکان خوردند و فرمودند: ھاله است!
▫️روزی پیرزنی در منزل حضرت عایشه(رضیاللهعنها) به زیارت رسول خداﷺ آمد، رسول خداﷺ او را گرامی داشت و عبای مبارکش را برای او پهن کرد و او را بر روی آن نشاند، چرا که او قبلاً به دیدن خدیجه(رضیاللهعنها) میآمد.
▫️عادت مبارک آنحضرتﷺ چنین بود که ھرگاه گوسفندی در خانه ذبح میکردند، برای زنانیکه با خدیجه(رضیاللهعنها) دوست بودند نیز سهمیهای میفرستادند.
عایشه(رضیاللهعنها) میفرماید: روزی این مطلب را یادآوری کردم. رسول خداﷺ فرمود: بهدرستی که من دوستان خدیجه(رضیاللهعنها) را همانند او دوست دارم.
🔸 درود و سلام خدا بر تو ای سرور باوفایان! واقعاً چقدر باعظمت است وفایتو و چقدر بزرگ است شخصیتتو و چقدر عالی است شریعت غرّایتو.
منابع:
- همسران پاک پیامبر. تألیف: محمد محمود صوّاف. ترجمه:مصطفی احمد نور کهتوئی.
- فروغ جاویدان.(سيرة النبيﷺ جلد اول). صحیحترین کتاب سیره نبوی. تألیف: اندیشمندان بزرگ علامه شبلی نعمانی و علامه سید سلیمان ندوی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"اجابت دعا"
من بر این باورم که خداوند همه ی دعاها را اجابت می کند.
کوچک و بزرگ ندارد. اجابت او قطعی است.
این را از مفهوم آیه
"اُدعُونِی اَستَجِب لَکُم" دریافته ام.
در این آیه هیچ شرط دیگری گذاشته نشده است.
می فرماید "بخوانید مرا تا اجابت تان کنم".
کافیست او را بخوانیم، همین!
لکن در اجابتش دخالت نکنیم. اجابت کار اوست. بگذاریم او هر گونه که صلاح می داند، در هر زمان و از هر طریق و با هر وسیله که اراده کرده، اجابتش را نثارمان کند.
یادت باشد که اجابت او قطعی است آنطور که بخواهد.
زیرا او به کلامش سخت پایبند است و در این تردید نیست. پس مراقب دعاهایت باش.
از بهترین و کاربردی ترین دعاها این است که؛
"خدایا مرا آنی به نفسم وامگذار".
"الهی، لا تَکِلنِی اِلَی نَفسِی طَرفَةَ عَینِِ اَبَداََ".
بدان اگر روزی و ساعتی توفیق دعا یافتی، این توفیق کار خود اوست و قرار است برایت خیری به انجام رساند.
هم او که دلتنگت کند
سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا
هم او دهد مزد دعا
مولانا رحمه الله
آنها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر نداردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد..
من بر این باورم که خداوند همه ی دعاها را اجابت می کند.
کوچک و بزرگ ندارد. اجابت او قطعی است.
این را از مفهوم آیه
"اُدعُونِی اَستَجِب لَکُم" دریافته ام.
در این آیه هیچ شرط دیگری گذاشته نشده است.
می فرماید "بخوانید مرا تا اجابت تان کنم".
کافیست او را بخوانیم، همین!
لکن در اجابتش دخالت نکنیم. اجابت کار اوست. بگذاریم او هر گونه که صلاح می داند، در هر زمان و از هر طریق و با هر وسیله که اراده کرده، اجابتش را نثارمان کند.
یادت باشد که اجابت او قطعی است آنطور که بخواهد.
زیرا او به کلامش سخت پایبند است و در این تردید نیست. پس مراقب دعاهایت باش.
از بهترین و کاربردی ترین دعاها این است که؛
"خدایا مرا آنی به نفسم وامگذار".
"الهی، لا تَکِلنِی اِلَی نَفسِی طَرفَةَ عَینِِ اَبَداََ".
بدان اگر روزی و ساعتی توفیق دعا یافتی، این توفیق کار خود اوست و قرار است برایت خیری به انجام رساند.
هم او که دلتنگت کند
سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا
هم او دهد مزد دعا
مولانا رحمه الله
آنها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر نداردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد..
وقتی بخواهی یک خانه به ذوق و دل خودت بسازی چقدر زمان را دربر میگیرد؟!
حتماً شاید بگویی یکسال، دو سال یا هم نهایت ۵ سال.
مطئنم در این ایامی که خانه در آن درست میشود هزاران بار به او سر میزنی و از رنگ، مواد، چوب، ستون، در و کلکین آن خوب خود را آگاه و مطمئن میسازی.
خوب، حالا وقتی بخواهی خودت را بسازی چقدر زمان میبری؟!
آیا گاهی درین مورد فکر کرده ای؟!
در حال ساخت و ساز خودت، چقدر به خود رجوع کرده ای؟!
از عقلت، فکرت، اندیشهات، عقیدهات، باورهایت، اخلاقت، گفتارت، برخوردت،اولویتهایت، انسانیتت، آدمیتت، دیانتت و... چقدر خود را آگاه و مطمئن ساخته ای؟!
راستش سقوط ما مسلمین درست از زمانی شروع شد که عوضِ وقت دادن و اندیشیدن به ساخت و ساز خود، به چیزهای بی ارزش و نه چندان مهم اندیشیدیم و چسپیدیم.
بر همین مبناست که اخلاق والا، جوانمردی، غیرت و شهامت، وقار، حس کمک، دستگیری و همدیگرپذیری و دهها موارد دیگر از جوامع ما رخت سفر بستند و در ذرهبین هم نمیشود یکی آنرا دریافت.
پس راه چاره چیست؟!
اینکه هر کدام ما از خود شروع کنیم، خود را بسازیم، به خود وقت بدهیم و از همه اوصاف درون و بیرون یک انسان مؤمن و مسلمان واقعی، خود را آگاه و مطمئن بسازیم.
همین قاعده برای تربیت فرزندانمان نیز صدق میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
حتماً شاید بگویی یکسال، دو سال یا هم نهایت ۵ سال.
مطئنم در این ایامی که خانه در آن درست میشود هزاران بار به او سر میزنی و از رنگ، مواد، چوب، ستون، در و کلکین آن خوب خود را آگاه و مطمئن میسازی.
خوب، حالا وقتی بخواهی خودت را بسازی چقدر زمان میبری؟!
آیا گاهی درین مورد فکر کرده ای؟!
در حال ساخت و ساز خودت، چقدر به خود رجوع کرده ای؟!
از عقلت، فکرت، اندیشهات، عقیدهات، باورهایت، اخلاقت، گفتارت، برخوردت،اولویتهایت، انسانیتت، آدمیتت، دیانتت و... چقدر خود را آگاه و مطمئن ساخته ای؟!
راستش سقوط ما مسلمین درست از زمانی شروع شد که عوضِ وقت دادن و اندیشیدن به ساخت و ساز خود، به چیزهای بی ارزش و نه چندان مهم اندیشیدیم و چسپیدیم.
بر همین مبناست که اخلاق والا، جوانمردی، غیرت و شهامت، وقار، حس کمک، دستگیری و همدیگرپذیری و دهها موارد دیگر از جوامع ما رخت سفر بستند و در ذرهبین هم نمیشود یکی آنرا دریافت.
پس راه چاره چیست؟!
اینکه هر کدام ما از خود شروع کنیم، خود را بسازیم، به خود وقت بدهیم و از همه اوصاف درون و بیرون یک انسان مؤمن و مسلمان واقعی، خود را آگاه و مطمئن بسازیم.
همین قاعده برای تربیت فرزندانمان نیز صدق میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
🦋
🖍 #دعا، تلفن شماست به خدا و شهود، تلفن خداست به شما!
چه بسیارند مردمانی که وقتی خدا به آنها تلفن می کند، تلفن شان مشغول است و از این رو، پیام را نمی گیرند.
🌻 وقتی که دلسرد و خشمگین هستید، یا از نفرت آکنده اید، تلفن شما مشغول است.
حتما این اصطلاح را شنیده اید که "آنقدر عصبانی بودم که چشمم درست نمی دید و گوشم درست نمی شنید."
🌸 هیجانات منفی صدای شهود را خفه و خاموش می کنند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فلورانس_اسکاول_شین
🖍 #دعا، تلفن شماست به خدا و شهود، تلفن خداست به شما!
چه بسیارند مردمانی که وقتی خدا به آنها تلفن می کند، تلفن شان مشغول است و از این رو، پیام را نمی گیرند.
🌻 وقتی که دلسرد و خشمگین هستید، یا از نفرت آکنده اید، تلفن شما مشغول است.
حتما این اصطلاح را شنیده اید که "آنقدر عصبانی بودم که چشمم درست نمی دید و گوشم درست نمی شنید."
🌸 هیجانات منفی صدای شهود را خفه و خاموش می کنند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فلورانس_اسکاول_شین
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و سه:
فردا صبح آماده شد و خواست به پوهنتون برود که پدرش مقابلش ایستاده شد و گفت اگر به خواست من میبود هرگز اجازه نمیدادم به آن پوهنتون لعنتی بروی ولی حالا اگر مانع تو شوم باید به سوالهای خسرانت جواب بدهم برای همین برو اما این را بدان که اگر یکبار دیگر با آن پسر حرف زدی ترا عاق میکنم بعد از مقابل او دور شد و داخل خانه شد فرحت چند لحظه به حرفهای پدرش فکر کرد بعد به راه افتاد وقتی به پوهنتون رسید چشمش به جاوید افتاد که پهلوی دروازه منتظر او ایستاده است فرحت با قدم های بلند از پهلوی او گذشت و بدون توجه به او داخل صنف شد جاوید هم پشت سر او داخل صنف شد ولی بخاطر وجود استاد در صنف نتوانست با فرحت حرف بزن چند دقیقه به تمام شدن صنف باقی مانده بود که مبایل فرحت زنگ خورد فرحت با دیدن اسم مادرش از استاد اجازه گرفت و از صنف بیرون شد وقتی تماس را جواب داد مادرش گفت دخترم امروز چنگیز دنبالت پوهنتون میاید خواستم برایت احوال بدهم فرحت خواست ممانعت کند ولی منصرف شد و گفت درست است مادر جان نگران نباشید من متوجه رفتارم هستم بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرده داخل صنف شد وقتی درس تمام شد با عجله از صنف بیرون شد جاوید پشت سرش راه افتاد و خودش را به او رسانیده گفت فرحت دیروز چی شد؟ پدرت بالایت زیاد قهر شد؟ فرحت بدون اینکه به او نگاه کند گفت اگر مرا دوست داری ترا به سر من قسم دیگر دست از سر من بردار اگر یکبار دیگر کوشش کردی با من حرف بزنی جنازه ای مرا خواهی دید جاوید با شنیدن این حرف فرحت از حرکت افتاد و فرحت مقابل چشمان متعجب او از پوهنتون بیرون شد وقتی از دروازه ای پوهنتون بیرون شد چشمش به چنگیز افتاد که مقابل دروازه به موترش تکیه زده بود و گرم صحبت در مبایلش بود فرحت نزدیک او رفت و برایش سلام کرد چنگیز با شنیدن صدای او به او دید و با محبت گفت سلام عزیزم یک لحظه صبر کن بعد با مخاطبش که پشت خط بود خداحافظی کرد دروازه ای موتر را به فرحت باز کرد و گفت سوار شو عزیزم فرحت سوار موتر شد چنگیز دروازه را بست فرحت به سمت دروازه ای پوهنتون دید با دیدن جاوید که به او خیره شد قلبش فشرده شد نگاهش را از جاوید گرفت چنگیز سوار موتر شد و با دیدن قیافه ای فرحت با نگرانی پرسید عزیزم چرا رنگ به چهره نداری؟ خوب هستی؟ فرحت لبخند تصنعی روی لبانش جاری ساخته گفت خوب هستم برویم چنگیز درست است گفت و موتر را حرکت داد فرحت نیم نگاهی به سمت که جاوید ایستاده بود انداخت ولی با جای خالی جاوید مقابل شد چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی گرفت
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و سه:
فردا صبح آماده شد و خواست به پوهنتون برود که پدرش مقابلش ایستاده شد و گفت اگر به خواست من میبود هرگز اجازه نمیدادم به آن پوهنتون لعنتی بروی ولی حالا اگر مانع تو شوم باید به سوالهای خسرانت جواب بدهم برای همین برو اما این را بدان که اگر یکبار دیگر با آن پسر حرف زدی ترا عاق میکنم بعد از مقابل او دور شد و داخل خانه شد فرحت چند لحظه به حرفهای پدرش فکر کرد بعد به راه افتاد وقتی به پوهنتون رسید چشمش به جاوید افتاد که پهلوی دروازه منتظر او ایستاده است فرحت با قدم های بلند از پهلوی او گذشت و بدون توجه به او داخل صنف شد جاوید هم پشت سر او داخل صنف شد ولی بخاطر وجود استاد در صنف نتوانست با فرحت حرف بزن چند دقیقه به تمام شدن صنف باقی مانده بود که مبایل فرحت زنگ خورد فرحت با دیدن اسم مادرش از استاد اجازه گرفت و از صنف بیرون شد وقتی تماس را جواب داد مادرش گفت دخترم امروز چنگیز دنبالت پوهنتون میاید خواستم برایت احوال بدهم فرحت خواست ممانعت کند ولی منصرف شد و گفت درست است مادر جان نگران نباشید من متوجه رفتارم هستم بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرده داخل صنف شد وقتی درس تمام شد با عجله از صنف بیرون شد جاوید پشت سرش راه افتاد و خودش را به او رسانیده گفت فرحت دیروز چی شد؟ پدرت بالایت زیاد قهر شد؟ فرحت بدون اینکه به او نگاه کند گفت اگر مرا دوست داری ترا به سر من قسم دیگر دست از سر من بردار اگر یکبار دیگر کوشش کردی با من حرف بزنی جنازه ای مرا خواهی دید جاوید با شنیدن این حرف فرحت از حرکت افتاد و فرحت مقابل چشمان متعجب او از پوهنتون بیرون شد وقتی از دروازه ای پوهنتون بیرون شد چشمش به چنگیز افتاد که مقابل دروازه به موترش تکیه زده بود و گرم صحبت در مبایلش بود فرحت نزدیک او رفت و برایش سلام کرد چنگیز با شنیدن صدای او به او دید و با محبت گفت سلام عزیزم یک لحظه صبر کن بعد با مخاطبش که پشت خط بود خداحافظی کرد دروازه ای موتر را به فرحت باز کرد و گفت سوار شو عزیزم فرحت سوار موتر شد چنگیز دروازه را بست فرحت به سمت دروازه ای پوهنتون دید با دیدن جاوید که به او خیره شد قلبش فشرده شد نگاهش را از جاوید گرفت چنگیز سوار موتر شد و با دیدن قیافه ای فرحت با نگرانی پرسید عزیزم چرا رنگ به چهره نداری؟ خوب هستی؟ فرحت لبخند تصنعی روی لبانش جاری ساخته گفت خوب هستم برویم چنگیز درست است گفت و موتر را حرکت داد فرحت نیم نگاهی به سمت که جاوید ایستاده بود انداخت ولی با جای خالی جاوید مقابل شد چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی گرفت
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و چهار:
چنگیز که متوجه حرکات او بود گفت فکر کنم امروز درس ترا خیلی خسته ساخته است فرحت گفت بلی همینطور است راستی چرا خودت دنبال من آمدی؟ چنگیز جواب داد میخواهم در مورد ازدواج ما با تو حرف بزنم راستش وقتی دیروز پدرت گفت هر چی زودتر ازدواج کنید برایم عجیب بود چون قرار بود ما شیرینی خوری کنیم و مدتی هم نامزد باشیم فرحت خجالت زده نگاهش را به پایین انداخت چنگیز ادامه داد راستش من از تصمیم که پدرت گرفته راضی هستم پدر جان درست میگوید کسی خیلی وقت نامزد میماند که خانواده ها یکدیگر را نشناسند یا هم پسر شرایط مالی خوب برای ازدواج نداشته باشد ولی در موضوع ما هم خانواده ها یکدیگر را می شناسند و هم من میتوانم بهترین عروسی را برای ما برگذار کنم پس چرا زودتر اقدام به ازدواج نکنیم به سوی فرحت دید و گفت پدرجان گفت فرحت هم با این موضوع موافق است ولی باز هم خواستم این حرف را از زبان خودت بشنوم چون قرار است من و تو ازدواج کنیم و نظر ما دو نفر در این موضوع مهم تر است آیا تو راضی هستی که زودتر ازدواج کنیم؟ فرحت بدون اینکه به چنگیز ببیند گفت بلی من مشکلی ندارم دلایل پدرم کاملاً حق است چنگیز با خوشحالی گفت بسیار خوب پس عصر امروز من با خانواده ام به خانه ای شما میایم تا در مورد آمادگی ها ازدواج حرف بزنیم فرحت چشم گفت و باقی راه را ساکت بود…
یک ماه بعد:
ای همچو گل بنفشه آید بویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
وی همچو گل سرخ فروزان رویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
چنگیز دست فرحت را با عشق فشار داد فرحت نگاه کوتاه به او انداخت چنگیز چشمکی به او زد که فرحت خجالت زده نگاهش را از او گرفت و به مهمانان که داخل صالون به آن دو خیره شده بودند دید وقتی به استیج رسیدند کنار چنگیز روی چوکی عروس و داماد نشست و نگاهش را به گل دستش انداخت همه مراسم ها انجام شد و وقت خداحافظی فرحت از خانواده اش فرا رسید از همه اولتر فروزان خواهر بزرگش او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسیده گفت
ان شاءالله در کنار چنگیز جان خوشبخت شوی خواهرک نازم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و چهار:
چنگیز که متوجه حرکات او بود گفت فکر کنم امروز درس ترا خیلی خسته ساخته است فرحت گفت بلی همینطور است راستی چرا خودت دنبال من آمدی؟ چنگیز جواب داد میخواهم در مورد ازدواج ما با تو حرف بزنم راستش وقتی دیروز پدرت گفت هر چی زودتر ازدواج کنید برایم عجیب بود چون قرار بود ما شیرینی خوری کنیم و مدتی هم نامزد باشیم فرحت خجالت زده نگاهش را به پایین انداخت چنگیز ادامه داد راستش من از تصمیم که پدرت گرفته راضی هستم پدر جان درست میگوید کسی خیلی وقت نامزد میماند که خانواده ها یکدیگر را نشناسند یا هم پسر شرایط مالی خوب برای ازدواج نداشته باشد ولی در موضوع ما هم خانواده ها یکدیگر را می شناسند و هم من میتوانم بهترین عروسی را برای ما برگذار کنم پس چرا زودتر اقدام به ازدواج نکنیم به سوی فرحت دید و گفت پدرجان گفت فرحت هم با این موضوع موافق است ولی باز هم خواستم این حرف را از زبان خودت بشنوم چون قرار است من و تو ازدواج کنیم و نظر ما دو نفر در این موضوع مهم تر است آیا تو راضی هستی که زودتر ازدواج کنیم؟ فرحت بدون اینکه به چنگیز ببیند گفت بلی من مشکلی ندارم دلایل پدرم کاملاً حق است چنگیز با خوشحالی گفت بسیار خوب پس عصر امروز من با خانواده ام به خانه ای شما میایم تا در مورد آمادگی ها ازدواج حرف بزنیم فرحت چشم گفت و باقی راه را ساکت بود…
یک ماه بعد:
ای همچو گل بنفشه آید بویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
وی همچو گل سرخ فروزان رویت
آهسته برو ماه من آهسته برو
چنگیز دست فرحت را با عشق فشار داد فرحت نگاه کوتاه به او انداخت چنگیز چشمکی به او زد که فرحت خجالت زده نگاهش را از او گرفت و به مهمانان که داخل صالون به آن دو خیره شده بودند دید وقتی به استیج رسیدند کنار چنگیز روی چوکی عروس و داماد نشست و نگاهش را به گل دستش انداخت همه مراسم ها انجام شد و وقت خداحافظی فرحت از خانواده اش فرا رسید از همه اولتر فروزان خواهر بزرگش او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسیده گفت
ان شاءالله در کنار چنگیز جان خوشبخت شوی خواهرک نازم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و پنج:
فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت بعد از فروزان مادرش نزدیک او آمد به صورت دخترش دید و گفت مطمین هستم با چنگیز خوشبخت میشوی و یکروز میفهمی تصمیم که من و پدرت برای گرفتیم بهترین تصمیم بود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و اشک از چشمانش جاری شد و آهسته نزدیک گوش مادرش گفت برایم دعا کن مادر جان مادرش با گریه گفت همیشه در دعاهایم هستی مهمانان همه خداحافظی کردند و فرحت با چنگیز از صالون عروسی بیرون شدند چنگیز دروازه ای موتر گلپوش را باز کرد تا فرحت سوار موتر شود که چشم فرحت به جاوید افتاد که از دور با چشمان گریان به او خیره شده است با دیدن جاوید قلبش فشرده شد و حس بدی برایش دست داد چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد قبل از اینکه به زمین بیافتد چنگیز متوجه حال بد او شد و او را در آغوش گرفته پرسید عزیزم ترا چی شد؟ مادر چنگیز با عجله به سوی آنها آمد و بوتل آب را به دهان فرحت نزدیک کرده گفت بنوش دخترم امشب زیاد خسته شدی فرحت کمی از آب را نوشید چنگیز با نگرانی گفت عزیزم اگر حالت خوب نیست شفاخانه برویم؟ فرحت به جای که چند لحظه قبل جاوید ایستاده بود دید با دیدن جای خالی اش زیر لب گفت یعنی خیالاتی شدم؟ چنگیز که متوجه حرف او نشده بود پرسید چیزی گفتی؟ فرحت جواب داد من خوب هستم میخواهم سوار موتر شوم وقتی سوار موتر شد مادرش نزدیک او آمد و گفت خیلی خسته شدی به این خاطر احساس ضعف داری فرحت با چشمان اشکبار به مادرش دید و گفت احساس کردم جاوید اینجا آمده است مادرش به اطراف دید و صدایش را آهسته تر ساخته گفت دیگر اسم او را نگیر دخترم حالا تو همسر چنگیز هستی گناه دارد که در مورد مرد دیگری حرف بزنی فرحت ساکت شد مادرش با گفتن خداحافظ از او دور شد و چنگیز سوار موتر شد به او دید و پرسید حالی بهتر هستی؟ فرحت به تکان دادن سرش اکتفا کرد چنگیز لبخندی زد و گفت پس برویم بعد موتر را حرکت داد فرحت به بیرون خیره شد و ناگهان چشمش به جاوید خورد که دستش را به نشانه ای خداحافظ به سوی او تکان داد فرحت چشمانش را روی هم گذاشت و اجازه داد قطرات اشک که گوشه ای چشمانش جمع شده بودند راه خود شان را پیدا کنند و روی صورت او غلطیدند…
❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و پنج:
فرحت لبخند تلخی روی لبانش جاری ساخت بعد از فروزان مادرش نزدیک او آمد به صورت دخترش دید و گفت مطمین هستم با چنگیز خوشبخت میشوی و یکروز میفهمی تصمیم که من و پدرت برای گرفتیم بهترین تصمیم بود فرحت خودش را در آغوش مادرش انداخت و اشک از چشمانش جاری شد و آهسته نزدیک گوش مادرش گفت برایم دعا کن مادر جان مادرش با گریه گفت همیشه در دعاهایم هستی مهمانان همه خداحافظی کردند و فرحت با چنگیز از صالون عروسی بیرون شدند چنگیز دروازه ای موتر گلپوش را باز کرد تا فرحت سوار موتر شود که چشم فرحت به جاوید افتاد که از دور با چشمان گریان به او خیره شده است با دیدن جاوید قلبش فشرده شد و حس بدی برایش دست داد چشمانش سیاهی کرد و پاهایش سُست شد قبل از اینکه به زمین بیافتد چنگیز متوجه حال بد او شد و او را در آغوش گرفته پرسید عزیزم ترا چی شد؟ مادر چنگیز با عجله به سوی آنها آمد و بوتل آب را به دهان فرحت نزدیک کرده گفت بنوش دخترم امشب زیاد خسته شدی فرحت کمی از آب را نوشید چنگیز با نگرانی گفت عزیزم اگر حالت خوب نیست شفاخانه برویم؟ فرحت به جای که چند لحظه قبل جاوید ایستاده بود دید با دیدن جای خالی اش زیر لب گفت یعنی خیالاتی شدم؟ چنگیز که متوجه حرف او نشده بود پرسید چیزی گفتی؟ فرحت جواب داد من خوب هستم میخواهم سوار موتر شوم وقتی سوار موتر شد مادرش نزدیک او آمد و گفت خیلی خسته شدی به این خاطر احساس ضعف داری فرحت با چشمان اشکبار به مادرش دید و گفت احساس کردم جاوید اینجا آمده است مادرش به اطراف دید و صدایش را آهسته تر ساخته گفت دیگر اسم او را نگیر دخترم حالا تو همسر چنگیز هستی گناه دارد که در مورد مرد دیگری حرف بزنی فرحت ساکت شد مادرش با گفتن خداحافظ از او دور شد و چنگیز سوار موتر شد به او دید و پرسید حالی بهتر هستی؟ فرحت به تکان دادن سرش اکتفا کرد چنگیز لبخندی زد و گفت پس برویم بعد موتر را حرکت داد فرحت به بیرون خیره شد و ناگهان چشمش به جاوید خورد که دستش را به نشانه ای خداحافظ به سوی او تکان داد فرحت چشمانش را روی هم گذاشت و اجازه داد قطرات اشک که گوشه ای چشمانش جمع شده بودند راه خود شان را پیدا کنند و روی صورت او غلطیدند…
❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ:
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ"
بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ:
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ"
بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی پول 💸 صرف ارگ و گروه ارکستر در مراسم عروسی میشود تا گناه همگی مجلس به دوش آنان شود.
وقتی پول 💸 صرف اسراف و بریز و بپاش در مراسم عروسی میشود تا برادران شیاطین شوند.
وقتی پول 💸 صرف مراسم بدعت میشود تا از شفاعت رسول اکرم ﷺ محروم شوند.
وقتی پول 💸 صرف مراسم های جشن تولد که آیین مسیحیت میشود.
وقتی پول 💸 صرف کلاس رقص میشود تا همانند دلقک ها وَرجی وُروجی را یاد بگیرند.
وقتی پول 💸 صرف آموزش موسیقی میشود تا نفاق در قلب ❤️ رشد کند.
وقتی پول 💸 صرف رفتن به سینما برای عیاشی میشود.
وقتی پول 💸 صرف جراحی زیبایی بینی 👃 میشود تا تغییر خلقت اللّه تعالی شود و گناهکار شوند.
وقتی پول 💸💰 صرف هر کار حرام، بدعت و ناجایز ، گناه و هر امور بیهوده ای شود هیچکس اعتراض نمیکند که چرا پولش را به فقرا ندادید گویا همگی روزه سکوت گرفته اند یا از مادر لال زاییده شده اند .
اما وقتی کسی بخواهد مناسک حج که یکی از ارکان اسلام را بجا بیاورد یا قربانی کند 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
آنوقت است آنهایی که روزه سکوت بوده اند روزه سکوت خود را میشکنند و آنهایی که تا به حالا لال بودهاند به طرز معجزه آسایی شفا می یابند و همگی اعتراض میکنند که چرا پول 💸 حج را به فقرا نمیدهید.
چرا پول قربانی رو به فقرا نمی دهید🙄🙄🙄
ظاهراً مشکل روشنفکرنماهای تاریک فکر ، فقط با دین است!!!!!!!!!!!!!
😕😕😕😕😕😕😕😕😕😕
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی پول 💸 صرف اسراف و بریز و بپاش در مراسم عروسی میشود تا برادران شیاطین شوند.
وقتی پول 💸 صرف مراسم بدعت میشود تا از شفاعت رسول اکرم ﷺ محروم شوند.
وقتی پول 💸 صرف مراسم های جشن تولد که آیین مسیحیت میشود.
وقتی پول 💸 صرف کلاس رقص میشود تا همانند دلقک ها وَرجی وُروجی را یاد بگیرند.
وقتی پول 💸 صرف آموزش موسیقی میشود تا نفاق در قلب ❤️ رشد کند.
وقتی پول 💸 صرف رفتن به سینما برای عیاشی میشود.
وقتی پول 💸 صرف جراحی زیبایی بینی 👃 میشود تا تغییر خلقت اللّه تعالی شود و گناهکار شوند.
وقتی پول 💸💰 صرف هر کار حرام، بدعت و ناجایز ، گناه و هر امور بیهوده ای شود هیچکس اعتراض نمیکند که چرا پولش را به فقرا ندادید گویا همگی روزه سکوت گرفته اند یا از مادر لال زاییده شده اند .
اما وقتی کسی بخواهد مناسک حج که یکی از ارکان اسلام را بجا بیاورد یا قربانی کند 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
آنوقت است آنهایی که روزه سکوت بوده اند روزه سکوت خود را میشکنند و آنهایی که تا به حالا لال بودهاند به طرز معجزه آسایی شفا می یابند و همگی اعتراض میکنند که چرا پول 💸 حج را به فقرا نمیدهید.
چرا پول قربانی رو به فقرا نمی دهید🙄🙄🙄
ظاهراً مشکل روشنفکرنماهای تاریک فکر ، فقط با دین است!!!!!!!!!!!!!
😕😕😕😕😕😕😕😕😕😕
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۵
از اینکه سوالی یکدفعه ای پرسیده بود جا خورده بودم و تموم شب رو از سوالش خوابم نبرد،اصلا نمیتونستم منظورش رو بدونم ولی سرتاسر فکرم به اینه که من فقط ۱۷سالمه حقم یه زندگی آرومه.نماز صبح بود هنوز بیدار بودم .مامان شریفه اومد کنارم و گفت دخترم.حس میکنم ابوذر بهت فکر میکنه. با خودت فکرات و بکن اگه میدونی یه روز جوابت مثبت میشه من اجازه بهش میدم فکرش رو بیان کنه از اینگیجی بیرون بیاد.از حرفاش اشکم در اومد و گفتم:مامان شریفه نگید ،من لایق ابوذر نیستم حق ابوذر یه زندگی بی حاشیه است نه من با بچه ای که رو دستمه.مامان شریفه اخمی بهم کرد و گفت دختر این چه حرفیه تو میزنی ؟مگه زنی که طلاق گرفته نمیتونه یه مرد رو خوشبخت کنه؟دوما مگه تو چند سالته که این حرف رو میزنی تازه ۱۷سالته ،ماشالا بر و رو هم که داری خانوم هم که هستی...پس میخوای برگردی زن ابراهیم بشی زن یه مرد زن دار ۳۵ساله؟
فیروزه تو دیگه اسیر دست جواهر نیستی که به اجبار شوهرت بده تو الان به زن مستقلی خودت فکر کن خودت تصمیم بگیر.با هق هق گفتم زندگی با من روی خوش نداره مامان شریفه ،جواهر و خانواده شوهر اولم بهم میگفتن نحس میگفتن تو نحسی،میترسم واقعا نحس باشم و این نحسی دامن ابوذر رو هم بگیره.بازم مامان شریفه بهم اخم کرد و گفت مگه مقصر فوت پدرت و مادرشوهر اولت تویی؟؟دختر خودتم باور داری؟!نگو مادر اینا همه اش اراده خداونده.
اونشب مامان شریفه تا اذان صبح باهام حرف میزد ،اما دل من راضی نمیشد که حتی یک ثانیه به ابوذر هم فکر کنم ،درسته آقا بود ولی حقش یه دختر با خانواده بود نه مثل من بی کس و کار ،با این فکر که میدونستم ابوذر حالا دیگه بهم حس داره نمیتونستم توی اون خونه بمونم برای همین صبح قبل از اینکه برم تولیدی رفتم دم در خونه ی جواهر ،این آخرین شانسم بود.چون اول صبح بود توی کوچه هیچکس نبود برای همین اگه جواهر شروع میکرد به داد و بیداد کسی نبود بشنوه .دستگیره ی در رو زدم با کوبیدن دومی جواهر اومد پشت در وقتی منو دید انگار گیرم آورده باشه پایین چادرم رو گرفت و منو کشوند تو خونه محکم در و بست .از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام باز بار شده بود .گلوم و فشار میداد و با حرص میگفت دختره چش سفید تا با اون پسر سپاهیه هستی ک خوب میدونی چیکار کنی ،خوش با پای خودت اومدی در خونم.از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم با چشای حدقه زده به جواهر خیره شده بودم.زبونم قفل شده بود به ایون نگاه کردم دیدم خواهرای ناتنی ام دارن نگام میکنم دختر بزرگ جواهر مثل خودش بدجنسی میبارید ازش ولی دختر وسطیش نگاه مهربونی داشت. حتی از همین فاصله هم نگاه اشک الودشو حس کردم با کشیده ای که جواهر بهم زد به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو جای انگشتهای جواهر که خوب میدونستم خوب نقش بسته رو صورتم چشام اشکی شد به خواهرام نگاه کردم. دختر بزرگ جواهر داشت با خواهرش بحث میکرد انگار خواهر کوچیکش میخاست بیاد پایین ولی بزرگه نمیزاشت لبام لرزید به جواهر نگاه کردم. دختره ه...زه داری چکار میکنی بیخبر هااا
جواهر من ...من میشه بیام تو این خونه تور و خدا بزار بیام میام کلفتی تو و دختراتو میکنم میام کنیزتون بشم ببین سر کار میرم بهت پول میدم به پات میافتم.جواهر به صورتم تف انداخت گفت خفه شو دختره احمق خفه شووو تو که تازه افتاده تو کار هرز...گی حتما پول خوبی درمیاری شنیدم این پسره ابوذر برو بیایی داره همینجوری بمون تو این خونه هرچی پول مول داشت میاری میدی بهم وگرنه کاری میکنم مثل ابراهیم بندازتت بیرون فهمیدی فیروزه.
باورم نمیشد این همه وقاحت جواهر باورم نمیشد گفتم جواهر من اومدم التماست کنم بزاری من بمونم خونه بابام دربه درم نکنی بعد تو چی میگی چی میخای؟جواهر لبی کج کرد و گفت هه فک کردی نمیدونم شدی هر ز ه این پسر جانماز آب کش دوباره دستمو گرفت خواست منو بندازه بیرون برای بار آخر هم به پنجره ایوون نگاه کردم دختر بزرگ جواهر خیره نگام میکرد ولی دختر کوچیکش به وضوح معلوم بود داره گریه میکنه جواهر دستمو کشید دوباره منو انداخت بیرون. انگشت اشاره تهدید وار سمت گرفت گفت: کاری که گفتم میکنی وگرنه بلای ابراهیم و سرت میارم بعد در و بست.من دلم به دلخوشی های کوچیک خوش بود بین این همه توهین و تهمت جواهر دلم خوش شد به خواهرم به دختر کوچیک جواهر که حس دوستداشتن حتی از پشت شیشه سرد ایوان هم میشد حس میکرد با خودم فکر کردم اگه خواهرم محمدمو ببینه مطمعنم عاشقش میشه یعنی خواهرم میشه خاله.! اشکی از گوشه چشمم چکید. که یه صدایی مثل بمب اومد از در. ابوذر بود که در و می کوبید.فیروزه خانوم رفته بودی خونه خانوم جواهر ؟؟ابوذر چقدر مؤدب بود که به جواهر با وجود توهیناش میگفت: خااااانوم هه
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را ف
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۵
از اینکه سوالی یکدفعه ای پرسیده بود جا خورده بودم و تموم شب رو از سوالش خوابم نبرد،اصلا نمیتونستم منظورش رو بدونم ولی سرتاسر فکرم به اینه که من فقط ۱۷سالمه حقم یه زندگی آرومه.نماز صبح بود هنوز بیدار بودم .مامان شریفه اومد کنارم و گفت دخترم.حس میکنم ابوذر بهت فکر میکنه. با خودت فکرات و بکن اگه میدونی یه روز جوابت مثبت میشه من اجازه بهش میدم فکرش رو بیان کنه از اینگیجی بیرون بیاد.از حرفاش اشکم در اومد و گفتم:مامان شریفه نگید ،من لایق ابوذر نیستم حق ابوذر یه زندگی بی حاشیه است نه من با بچه ای که رو دستمه.مامان شریفه اخمی بهم کرد و گفت دختر این چه حرفیه تو میزنی ؟مگه زنی که طلاق گرفته نمیتونه یه مرد رو خوشبخت کنه؟دوما مگه تو چند سالته که این حرف رو میزنی تازه ۱۷سالته ،ماشالا بر و رو هم که داری خانوم هم که هستی...پس میخوای برگردی زن ابراهیم بشی زن یه مرد زن دار ۳۵ساله؟
فیروزه تو دیگه اسیر دست جواهر نیستی که به اجبار شوهرت بده تو الان به زن مستقلی خودت فکر کن خودت تصمیم بگیر.با هق هق گفتم زندگی با من روی خوش نداره مامان شریفه ،جواهر و خانواده شوهر اولم بهم میگفتن نحس میگفتن تو نحسی،میترسم واقعا نحس باشم و این نحسی دامن ابوذر رو هم بگیره.بازم مامان شریفه بهم اخم کرد و گفت مگه مقصر فوت پدرت و مادرشوهر اولت تویی؟؟دختر خودتم باور داری؟!نگو مادر اینا همه اش اراده خداونده.
اونشب مامان شریفه تا اذان صبح باهام حرف میزد ،اما دل من راضی نمیشد که حتی یک ثانیه به ابوذر هم فکر کنم ،درسته آقا بود ولی حقش یه دختر با خانواده بود نه مثل من بی کس و کار ،با این فکر که میدونستم ابوذر حالا دیگه بهم حس داره نمیتونستم توی اون خونه بمونم برای همین صبح قبل از اینکه برم تولیدی رفتم دم در خونه ی جواهر ،این آخرین شانسم بود.چون اول صبح بود توی کوچه هیچکس نبود برای همین اگه جواهر شروع میکرد به داد و بیداد کسی نبود بشنوه .دستگیره ی در رو زدم با کوبیدن دومی جواهر اومد پشت در وقتی منو دید انگار گیرم آورده باشه پایین چادرم رو گرفت و منو کشوند تو خونه محکم در و بست .از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم چشمام باز بار شده بود .گلوم و فشار میداد و با حرص میگفت دختره چش سفید تا با اون پسر سپاهیه هستی ک خوب میدونی چیکار کنی ،خوش با پای خودت اومدی در خونم.از این حرکت تند جواهر ترسیده بودم با چشای حدقه زده به جواهر خیره شده بودم.زبونم قفل شده بود به ایون نگاه کردم دیدم خواهرای ناتنی ام دارن نگام میکنم دختر بزرگ جواهر مثل خودش بدجنسی میبارید ازش ولی دختر وسطیش نگاه مهربونی داشت. حتی از همین فاصله هم نگاه اشک الودشو حس کردم با کشیده ای که جواهر بهم زد به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو جای انگشتهای جواهر که خوب میدونستم خوب نقش بسته رو صورتم چشام اشکی شد به خواهرام نگاه کردم. دختر بزرگ جواهر داشت با خواهرش بحث میکرد انگار خواهر کوچیکش میخاست بیاد پایین ولی بزرگه نمیزاشت لبام لرزید به جواهر نگاه کردم. دختره ه...زه داری چکار میکنی بیخبر هااا
جواهر من ...من میشه بیام تو این خونه تور و خدا بزار بیام میام کلفتی تو و دختراتو میکنم میام کنیزتون بشم ببین سر کار میرم بهت پول میدم به پات میافتم.جواهر به صورتم تف انداخت گفت خفه شو دختره احمق خفه شووو تو که تازه افتاده تو کار هرز...گی حتما پول خوبی درمیاری شنیدم این پسره ابوذر برو بیایی داره همینجوری بمون تو این خونه هرچی پول مول داشت میاری میدی بهم وگرنه کاری میکنم مثل ابراهیم بندازتت بیرون فهمیدی فیروزه.
باورم نمیشد این همه وقاحت جواهر باورم نمیشد گفتم جواهر من اومدم التماست کنم بزاری من بمونم خونه بابام دربه درم نکنی بعد تو چی میگی چی میخای؟جواهر لبی کج کرد و گفت هه فک کردی نمیدونم شدی هر ز ه این پسر جانماز آب کش دوباره دستمو گرفت خواست منو بندازه بیرون برای بار آخر هم به پنجره ایوون نگاه کردم دختر بزرگ جواهر خیره نگام میکرد ولی دختر کوچیکش به وضوح معلوم بود داره گریه میکنه جواهر دستمو کشید دوباره منو انداخت بیرون. انگشت اشاره تهدید وار سمت گرفت گفت: کاری که گفتم میکنی وگرنه بلای ابراهیم و سرت میارم بعد در و بست.من دلم به دلخوشی های کوچیک خوش بود بین این همه توهین و تهمت جواهر دلم خوش شد به خواهرم به دختر کوچیک جواهر که حس دوستداشتن حتی از پشت شیشه سرد ایوان هم میشد حس میکرد با خودم فکر کردم اگه خواهرم محمدمو ببینه مطمعنم عاشقش میشه یعنی خواهرم میشه خاله.! اشکی از گوشه چشمم چکید. که یه صدایی مثل بمب اومد از در. ابوذر بود که در و می کوبید.فیروزه خانوم رفته بودی خونه خانوم جواهر ؟؟ابوذر چقدر مؤدب بود که به جواهر با وجود توهیناش میگفت: خااااانوم هه
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را ف
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۶
غمگین لبخندی زدم گفتم آره، آخه خونه پدر منم هست میخاستم برم تو خونه پدریم بمونم که ....حرفمو خوردم .ابوذر گفت: خونه شما اینجاست به خونه خودشون اشاره کرد گفت:بفرماید تو رنگتون پریده. نه باید برم سرکار بعد برم دنبال خونه ..باشه میریم بیا به مادرم بگم باهم میرین بلاخره مامان شما هم هست .سرمو انداخت پایین رفتم تو حیاط. رو نیمکت نشستم ابوذر کمی با فاصله نشست هیچ کدوم حرفی نمیزدم هردومون تو فکر بودیم.انگار یکم ازم ناراحت بود. تا مامان شریفه از پنچره داد زد بیاین توصبحونه بخورین با اینکه میل نداشتم. ولی رفتم تو مامان شریفه با آسیه هیچچی ازم نپرسیدن چقدر خوب بودن چقدر حس آرامش داشتم که چیزی نپرسیدن .به زور مامان شریفه چند لقمه خوردم بعد خدافظی کردم رفتم سرکارم تا دم غروب که تعطیل شدم رفتم دنبال خونه رفتم محلات پایین یا به خانوم تنها خونه نمیدان یا قیمت خیلی بالا بود چندساعت گشتم ولی پیدا نکردم دیگه شب شده بود برگشتم خونه مامان شریفه.تازه سر محل رسیده بودم دیدم مامان شریفه عین یه مادر چادر سر کرده دم خونه ایستاده رفتم نزدیکتر سلام دادم.علیک سلام دخترم کجا بودی نمیگی دلم هزار راه میره بیا تو ببینم صبحی اینقدر بیحوصله بودی ناهارتم نبردی تشنه گشنه کجا رفتی آخه تو.همین که میرفتم تو گفتم:مامان من خیلی وقت مزاحمتون هستم رفتم خونه بگیرم فکر میکردم مامان شریفه ناراحت میشه و دعوام میکنه ولی گفت افرین دخترم کار خوبی کردی از فردا باهم میگردیم برا حضانت گرفتن لازمه.خوشحال شدم مامان شریفه ناراحت نشده گفتم ولی یا گرون بودن یا به من اجاره نمیدان.ای وای چرا مادر آخه .گفتن به زن تنها خونه اجاره نمیدیم .چی بگم دخترم اونا هم حق دارن از فردا دوتایی میگردیم نگران نباش فیروزه جانم . غروب نبودی عاشق سینه چاکت اومده بود .عاشق سینه چاکم؟؟!!اره دیگه مثلا تو نمیدنی کیو میگم همین اِبی دیگه . _اِبی؟؟!!!
آقا ابراهیم .خنده ای کردم با خودم گفتم مامان شریفه چه شیطونه اِبییییی بعد رو کردم بهش چرا اومده بود .هیچچی بابا باز طفل معصوم بهونه کرده میگفت آروم نداره بهونه مامانشو میگیره .ذوق کردم گفتم مامان راست میگی یعنی پسرم دلش تنگم میشه یعنی دوستم داره .اره مادر چرا نداشته باشه تو مادرشی .در یهو باز شد ابوذر اومد تو منو مامان شریفه آشپزخونه بودیم مارو نمیدید همین که اومد تو گفت:مادر نیومد کجا رفته آخه چکار کنم من الان؟ مامان شریفه گفت: ابوذر پسرم فیروزه اومده رفته خونه بگیره برا حضانت پسرش .کلا مامان شریفه متوجه نشده بود من بخاطر اینکه مزاحمشون هستم رفتم خونه بگیرم. ابوذر اومد تو آشپزخونه منو دید گفت راست میگه فیروزه خانوم برا حضانت میخای خونه بگیری ؟زبونمو گاز گرفتم نمیدونستم چی بگم که مامان شریفه گفت ن پ منه گیس سفید دروغ دارم بهت میگم .ابوذر لبخند آسوده ای زد .من با خودم گفتم چه مرد جذابی هست ابوذر ولی زود از افکارم شرمنده شدم سرمو انداخت پایین .آخه مگه فیروزه ی بدبخت گاهی به دلشم فکر کرده بود.مامان شریفه شام منو و ابوذر کشید و گفت: فردا منم باهاش میرم شاید مورد خوب پیدا کنیم
من با گوشای خودم شنیدم ابوذر زمزمه وار گفت: ایشالله پیدا نمیکنید. سرمو بلند کردم به گوشام شک کردم چی شنیدم گفتم چیزی گفتین؟؟ ابوذر نگاه شیطونی بهم کرد سرشو انداخت پایین. اینبار هم شنیدم گفت:استغفرالله. بعد بلندتر گفت نه فیروزه خانوم. چند قاشق خورد وسریع گفت من میرم اتاقم
بلند شد سریع رفت. با خودم فکر کردم این چش شد یهو.. مامان شریفه گفت کجا تو که چیزی نخوردی. ابوذر از راه پله داد زد سیر شدم مادر من سیرررررر....
از حالات و اتفاقاتی که افتاد احساس کردم داره گرمم میشه و روی موندن رو دیگه نداشتم منم دوسه تا قاشق که خوردم از آشپزخونه زدم بیرون رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم بلکه هوا بخوره به سرم نمیدونستم از اینکه قراره خونه بگیرم حضانت بچه رو بگیرم خوشحال بودم یا از اتفاقی که الان افتاد.شب وقتی ابوذراومد موقع شام خوردن مامان شریفه براش تموم ماجرای صبح رو تعریف کرد که دنبال خونه رفتیم و زیاد مناسب نبود.همین که بهش گفت دیوارش کوتاهه و توی بن بسته یکدفعه سرش رو بالا اورد و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و گفت چی!؟محاله ممکنه اجازه بدم برید توی همچون خونه ای فیروزه خانم .از نگاه مستقیم و خیره ی ابوذر اونم یهویی دست و پاهام رو گم کردم و با لکنت گفتم ولی اقا ابوذر...من .گفت: نه خانمفیروزه نه. یه زن تنها چرا باید بره تو همچون خونه ای مگه اینجا بد بهتون میگذره خب همینجا بمونید پیش مامان شریفه و آسیه ..گفتم نه حرفم اون نیست من برای گرفتن حضانت باید خودم خونه مستقل داشته باشم. اینجوری محمد رو نمیتونم بگیرم آقا ابوذر...
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را ف
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۶
غمگین لبخندی زدم گفتم آره، آخه خونه پدر منم هست میخاستم برم تو خونه پدریم بمونم که ....حرفمو خوردم .ابوذر گفت: خونه شما اینجاست به خونه خودشون اشاره کرد گفت:بفرماید تو رنگتون پریده. نه باید برم سرکار بعد برم دنبال خونه ..باشه میریم بیا به مادرم بگم باهم میرین بلاخره مامان شما هم هست .سرمو انداخت پایین رفتم تو حیاط. رو نیمکت نشستم ابوذر کمی با فاصله نشست هیچ کدوم حرفی نمیزدم هردومون تو فکر بودیم.انگار یکم ازم ناراحت بود. تا مامان شریفه از پنچره داد زد بیاین توصبحونه بخورین با اینکه میل نداشتم. ولی رفتم تو مامان شریفه با آسیه هیچچی ازم نپرسیدن چقدر خوب بودن چقدر حس آرامش داشتم که چیزی نپرسیدن .به زور مامان شریفه چند لقمه خوردم بعد خدافظی کردم رفتم سرکارم تا دم غروب که تعطیل شدم رفتم دنبال خونه رفتم محلات پایین یا به خانوم تنها خونه نمیدان یا قیمت خیلی بالا بود چندساعت گشتم ولی پیدا نکردم دیگه شب شده بود برگشتم خونه مامان شریفه.تازه سر محل رسیده بودم دیدم مامان شریفه عین یه مادر چادر سر کرده دم خونه ایستاده رفتم نزدیکتر سلام دادم.علیک سلام دخترم کجا بودی نمیگی دلم هزار راه میره بیا تو ببینم صبحی اینقدر بیحوصله بودی ناهارتم نبردی تشنه گشنه کجا رفتی آخه تو.همین که میرفتم تو گفتم:مامان من خیلی وقت مزاحمتون هستم رفتم خونه بگیرم فکر میکردم مامان شریفه ناراحت میشه و دعوام میکنه ولی گفت افرین دخترم کار خوبی کردی از فردا باهم میگردیم برا حضانت گرفتن لازمه.خوشحال شدم مامان شریفه ناراحت نشده گفتم ولی یا گرون بودن یا به من اجاره نمیدان.ای وای چرا مادر آخه .گفتن به زن تنها خونه اجاره نمیدیم .چی بگم دخترم اونا هم حق دارن از فردا دوتایی میگردیم نگران نباش فیروزه جانم . غروب نبودی عاشق سینه چاکت اومده بود .عاشق سینه چاکم؟؟!!اره دیگه مثلا تو نمیدنی کیو میگم همین اِبی دیگه . _اِبی؟؟!!!
آقا ابراهیم .خنده ای کردم با خودم گفتم مامان شریفه چه شیطونه اِبییییی بعد رو کردم بهش چرا اومده بود .هیچچی بابا باز طفل معصوم بهونه کرده میگفت آروم نداره بهونه مامانشو میگیره .ذوق کردم گفتم مامان راست میگی یعنی پسرم دلش تنگم میشه یعنی دوستم داره .اره مادر چرا نداشته باشه تو مادرشی .در یهو باز شد ابوذر اومد تو منو مامان شریفه آشپزخونه بودیم مارو نمیدید همین که اومد تو گفت:مادر نیومد کجا رفته آخه چکار کنم من الان؟ مامان شریفه گفت: ابوذر پسرم فیروزه اومده رفته خونه بگیره برا حضانت پسرش .کلا مامان شریفه متوجه نشده بود من بخاطر اینکه مزاحمشون هستم رفتم خونه بگیرم. ابوذر اومد تو آشپزخونه منو دید گفت راست میگه فیروزه خانوم برا حضانت میخای خونه بگیری ؟زبونمو گاز گرفتم نمیدونستم چی بگم که مامان شریفه گفت ن پ منه گیس سفید دروغ دارم بهت میگم .ابوذر لبخند آسوده ای زد .من با خودم گفتم چه مرد جذابی هست ابوذر ولی زود از افکارم شرمنده شدم سرمو انداخت پایین .آخه مگه فیروزه ی بدبخت گاهی به دلشم فکر کرده بود.مامان شریفه شام منو و ابوذر کشید و گفت: فردا منم باهاش میرم شاید مورد خوب پیدا کنیم
من با گوشای خودم شنیدم ابوذر زمزمه وار گفت: ایشالله پیدا نمیکنید. سرمو بلند کردم به گوشام شک کردم چی شنیدم گفتم چیزی گفتین؟؟ ابوذر نگاه شیطونی بهم کرد سرشو انداخت پایین. اینبار هم شنیدم گفت:استغفرالله. بعد بلندتر گفت نه فیروزه خانوم. چند قاشق خورد وسریع گفت من میرم اتاقم
بلند شد سریع رفت. با خودم فکر کردم این چش شد یهو.. مامان شریفه گفت کجا تو که چیزی نخوردی. ابوذر از راه پله داد زد سیر شدم مادر من سیرررررر....
از حالات و اتفاقاتی که افتاد احساس کردم داره گرمم میشه و روی موندن رو دیگه نداشتم منم دوسه تا قاشق که خوردم از آشپزخونه زدم بیرون رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم بلکه هوا بخوره به سرم نمیدونستم از اینکه قراره خونه بگیرم حضانت بچه رو بگیرم خوشحال بودم یا از اتفاقی که الان افتاد.شب وقتی ابوذراومد موقع شام خوردن مامان شریفه براش تموم ماجرای صبح رو تعریف کرد که دنبال خونه رفتیم و زیاد مناسب نبود.همین که بهش گفت دیوارش کوتاهه و توی بن بسته یکدفعه سرش رو بالا اورد و مستقیم توی چشم هام نگاه کرد و گفت چی!؟محاله ممکنه اجازه بدم برید توی همچون خونه ای فیروزه خانم .از نگاه مستقیم و خیره ی ابوذر اونم یهویی دست و پاهام رو گم کردم و با لکنت گفتم ولی اقا ابوذر...من .گفت: نه خانمفیروزه نه. یه زن تنها چرا باید بره تو همچون خونه ای مگه اینجا بد بهتون میگذره خب همینجا بمونید پیش مامان شریفه و آسیه ..گفتم نه حرفم اون نیست من برای گرفتن حضانت باید خودم خونه مستقل داشته باشم. اینجوری محمد رو نمیتونم بگیرم آقا ابوذر...
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را ف
🌸✍🏻ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﻧﺠﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ زندگی ام ﻧﺒﺎﺷﺪ .......
🌸✍🏻ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﻌﺪﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ......
🌸✍🏻 ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﻭ ﻫﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺑﺒﺨﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ، ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺷﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ﺍﯾﻦ_ﻓﺮﻣﻮﻝ_ﺟﺪﯾﺪ_ﺁﺭﺍﻣﺶ_ﻣﻦ_ﺍﺳﺖ
🌸✍🏻ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﻌﺪﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ......
🌸✍🏻 ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﻭ ﻫﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺑﺒﺨﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ، ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺷﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ﺍﯾﻦ_ﻓﺮﻣﻮﻝ_ﺟﺪﯾﺪ_ﺁﺭﺍﻣﺶ_ﻣﻦ_ﺍﺳﺖ
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و شش
#دو_هفته_بعد
فرحت چادرش را روی سرش انداخت و نگاهی به خودش در آیینه کرد در همین هنگام دستان چنگیز دور کمرش حلقه شد و پشت آن بوسه ای بر صورتش زد و سرش را نزدیک گوش فرحت برد و گفت خیلی زیبا و وسوسه انگیز شدی فرحت دستان چنگیز را از دور کمرش باز کرد و گفت من باید به آشپزخانه بروم بعد از اطاق بیرون شد چنگیز قهقه خندید پشت سر او حرکت کرد و گفت من شوهرت هستم چرا اینقدر از من خجالت میکشی فرحت داخل آشپزخانه شد و به مادر چنگیز که گرم صحبت با خاله آسیه بود دید و پرسید مادر جان به نظر تان چیزی کم نیست؟ مادر چنگیز با مهربانی گفت نخیر دخترم هر چیز آماده کردی خسته نباشید بعد به چنگیز دید و گفت تو هم دست از اذیت کردن فرحت جان بردار ببین خانم ات چقدر زحمت کشیده و چقدر غذا های خوشمزه پخته است چنگیز به مادرش و خاله آسیه چشمکی زد و گفت من هم در آشپزی کمک شان کردم بیشتر این غذا ها را من با خاله آسیه پختم مادرش خندید و گفت کسی که تا حال نمیتواند تخم مرغ بپزد این همه غذا پخته جالب است همه خندیدند در همین هنگام زنگ دروازه به صدا در آمد مادر چنگیز گفت مهمانان ما رسیدند بعد با چنگیز از آشپزخانه بیرون شد خاله آسیه به فرحت گفت خانم جان شما بعد از این با خانواده ای تان باشید من میز شام را آماده میکنم فرحت چشم گفت و از آشپزخانه بیرون شده به استقبال خانواده اش رفت بعد از اینکه احوال پرسی شان تمام شد فرحت همه را به مهمانخانه هدایت کرد و خودش با چای و میوه از آنها پذیرایی کرد وقتی کارش تمام شد خواهرش به او اشاره کرد و گفت بیا خواهرم اینجا پهلوی من بنشین فرحت پهلوی فروزان نشست همه گرم صحبت شدند فروزان دستی فرحت را میان دستانش گرفت و پرسید این دو هفته چگونه سپری شد خواهر جان؟ تو خوش هستی؟ فرحت سرش را به نشانه ای بلی تکان داد و گفت مادرجان و چنگیز خیلی مواظب من هستند برای اینکه دلتنگ شما نشوم بسیار تلاش میکنند مرا خوشحال نگهدارند لبخند رضایت روی لبان فروزان جاری شد و گفت حالا خیالم از طرف تو راحت شد و میتوانم به خوشحالی دوباره از اینجا بروم فرحت دست فروزان را با محبت فشار داد و گفت کاش بیشتر اینجا میماندی بعد از سه سال آمدی آنهم به یکماه… فروزان لبخندی زد و گفت من هم دوست داشتم اینجا بیشتر باشم ولی رخصتی طفل ها تمام میشود و آنها باید به صنف های شان بروند....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و شش
#دو_هفته_بعد
فرحت چادرش را روی سرش انداخت و نگاهی به خودش در آیینه کرد در همین هنگام دستان چنگیز دور کمرش حلقه شد و پشت آن بوسه ای بر صورتش زد و سرش را نزدیک گوش فرحت برد و گفت خیلی زیبا و وسوسه انگیز شدی فرحت دستان چنگیز را از دور کمرش باز کرد و گفت من باید به آشپزخانه بروم بعد از اطاق بیرون شد چنگیز قهقه خندید پشت سر او حرکت کرد و گفت من شوهرت هستم چرا اینقدر از من خجالت میکشی فرحت داخل آشپزخانه شد و به مادر چنگیز که گرم صحبت با خاله آسیه بود دید و پرسید مادر جان به نظر تان چیزی کم نیست؟ مادر چنگیز با مهربانی گفت نخیر دخترم هر چیز آماده کردی خسته نباشید بعد به چنگیز دید و گفت تو هم دست از اذیت کردن فرحت جان بردار ببین خانم ات چقدر زحمت کشیده و چقدر غذا های خوشمزه پخته است چنگیز به مادرش و خاله آسیه چشمکی زد و گفت من هم در آشپزی کمک شان کردم بیشتر این غذا ها را من با خاله آسیه پختم مادرش خندید و گفت کسی که تا حال نمیتواند تخم مرغ بپزد این همه غذا پخته جالب است همه خندیدند در همین هنگام زنگ دروازه به صدا در آمد مادر چنگیز گفت مهمانان ما رسیدند بعد با چنگیز از آشپزخانه بیرون شد خاله آسیه به فرحت گفت خانم جان شما بعد از این با خانواده ای تان باشید من میز شام را آماده میکنم فرحت چشم گفت و از آشپزخانه بیرون شده به استقبال خانواده اش رفت بعد از اینکه احوال پرسی شان تمام شد فرحت همه را به مهمانخانه هدایت کرد و خودش با چای و میوه از آنها پذیرایی کرد وقتی کارش تمام شد خواهرش به او اشاره کرد و گفت بیا خواهرم اینجا پهلوی من بنشین فرحت پهلوی فروزان نشست همه گرم صحبت شدند فروزان دستی فرحت را میان دستانش گرفت و پرسید این دو هفته چگونه سپری شد خواهر جان؟ تو خوش هستی؟ فرحت سرش را به نشانه ای بلی تکان داد و گفت مادرجان و چنگیز خیلی مواظب من هستند برای اینکه دلتنگ شما نشوم بسیار تلاش میکنند مرا خوشحال نگهدارند لبخند رضایت روی لبان فروزان جاری شد و گفت حالا خیالم از طرف تو راحت شد و میتوانم به خوشحالی دوباره از اینجا بروم فرحت دست فروزان را با محبت فشار داد و گفت کاش بیشتر اینجا میماندی بعد از سه سال آمدی آنهم به یکماه… فروزان لبخندی زد و گفت من هم دوست داشتم اینجا بیشتر باشم ولی رخصتی طفل ها تمام میشود و آنها باید به صنف های شان بروند....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و هفت
در همین هنگام آسیه داخل اطاق آمد به همه سلام کرد بعد مبایل فرحت را به سویش دراز کرد و گفت خانم جان برای تان زنگ است فرحت مبایل را از دست او گرفت و به صفحه ای آن دید با دیدن شماره ای جاوید روی صفحه ای مبایلش رنگ از صورتش پرید و ترسیده به سوی چنگیز دید وقتی دید چنگیز گرم صحبت با پدرش است تماس را قطع کرد فروزان پرسید کی بود چرا جواب ندادی؟ فرحت لبخندی زد و جواب داد شماره ای ناشناس بود من عادت ندارم شماره ای ناشناس را جواب بدهم نگاهش به نگاه مادرش برخورد کرد که با نگرانی به او میدید از جایش بلند شد و گفت من یکبار به آشپزخانه سرزده برمیگردم بعد با عجله از اطاق بیرون شد که دوباره مبایلش میان دستش لرزید و صدایش بلند شد فرحت خودش را به اطاق خوابش رسانید و تماس را جواب داده با عصبانیت پرسید چی میخواهی چرا برایم تماس گرفتی؟ صدای گرفته ای جاوید را پشت خط شنید که گفت فرحت من امشب برای همیشه از افغانستان میروم با شنیدن این حرف جاوید غمی بر قلبش نشست ولی خیلی زود عذاب وجدان باعث شد بگوید هر جا میخواهی برو ولی دیگر مزاحم من نشو من حالا یک زن متاهل هستم و دوست ندارم با مرد نامحرم حرف بزنم پوزخندی پر از درد جاوید از پشت خط به گوش رسید بعد با لحن غمگین گفت من میدانم تو از روی مجبوری تن به این ازدواج دادی ولی من همیشه دعا میکنم خوشبخت باشی هر چند وقتی به این فکر میکنم که کنار مردی دیگری هستی دیوانه میشوم ولی خوشی تو برای من با ارزش تر از خودم است در این دنیا الله ترا از من گرفت ولی ان شاالله در دنیا ابدی تو همسر من باشی مواظب خودت باش خیلی دوستت دارم خداحافظ عشق زیبایم قلب فرحت لرزید و آهسته با صدای پر از بغض لب زد خداحافظ تماس قطع شد فرحت مبایل را از نزدیک گوشش دور کرد و روی قلبش گذاشت که دستی روی شانه اش قرار گرفت ترسیده به عقب دید با دیدن مادرش نفس راحتی کشید و گفت فکر کردم چنگیز است مادرش با جدیت پرسید اگر چنگیز میبود برایش چی جواب میدادی؟ فرحت روی تخت نشست و با ناراحتی جواب داد نمیدانم مادرش کنارش نشست و با مهربانی پرسید هنوز هم برایت زنگ میزند؟ فرحت جواب داد بعد از ازدواج این اولین بار است که زنگ زده گفت امشب از افغانستان میرود مادرش به صورت فرحت دید و گفت حتماً همین به خیر تو است ان شاالله او هم به زودی ترا فراموش کند و تو هم با چنگیز خوشبخت شوی....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و هفت
در همین هنگام آسیه داخل اطاق آمد به همه سلام کرد بعد مبایل فرحت را به سویش دراز کرد و گفت خانم جان برای تان زنگ است فرحت مبایل را از دست او گرفت و به صفحه ای آن دید با دیدن شماره ای جاوید روی صفحه ای مبایلش رنگ از صورتش پرید و ترسیده به سوی چنگیز دید وقتی دید چنگیز گرم صحبت با پدرش است تماس را قطع کرد فروزان پرسید کی بود چرا جواب ندادی؟ فرحت لبخندی زد و جواب داد شماره ای ناشناس بود من عادت ندارم شماره ای ناشناس را جواب بدهم نگاهش به نگاه مادرش برخورد کرد که با نگرانی به او میدید از جایش بلند شد و گفت من یکبار به آشپزخانه سرزده برمیگردم بعد با عجله از اطاق بیرون شد که دوباره مبایلش میان دستش لرزید و صدایش بلند شد فرحت خودش را به اطاق خوابش رسانید و تماس را جواب داده با عصبانیت پرسید چی میخواهی چرا برایم تماس گرفتی؟ صدای گرفته ای جاوید را پشت خط شنید که گفت فرحت من امشب برای همیشه از افغانستان میروم با شنیدن این حرف جاوید غمی بر قلبش نشست ولی خیلی زود عذاب وجدان باعث شد بگوید هر جا میخواهی برو ولی دیگر مزاحم من نشو من حالا یک زن متاهل هستم و دوست ندارم با مرد نامحرم حرف بزنم پوزخندی پر از درد جاوید از پشت خط به گوش رسید بعد با لحن غمگین گفت من میدانم تو از روی مجبوری تن به این ازدواج دادی ولی من همیشه دعا میکنم خوشبخت باشی هر چند وقتی به این فکر میکنم که کنار مردی دیگری هستی دیوانه میشوم ولی خوشی تو برای من با ارزش تر از خودم است در این دنیا الله ترا از من گرفت ولی ان شاالله در دنیا ابدی تو همسر من باشی مواظب خودت باش خیلی دوستت دارم خداحافظ عشق زیبایم قلب فرحت لرزید و آهسته با صدای پر از بغض لب زد خداحافظ تماس قطع شد فرحت مبایل را از نزدیک گوشش دور کرد و روی قلبش گذاشت که دستی روی شانه اش قرار گرفت ترسیده به عقب دید با دیدن مادرش نفس راحتی کشید و گفت فکر کردم چنگیز است مادرش با جدیت پرسید اگر چنگیز میبود برایش چی جواب میدادی؟ فرحت روی تخت نشست و با ناراحتی جواب داد نمیدانم مادرش کنارش نشست و با مهربانی پرسید هنوز هم برایت زنگ میزند؟ فرحت جواب داد بعد از ازدواج این اولین بار است که زنگ زده گفت امشب از افغانستان میرود مادرش به صورت فرحت دید و گفت حتماً همین به خیر تو است ان شاالله او هم به زودی ترا فراموش کند و تو هم با چنگیز خوشبخت شوی....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 دعاى مجرب براى حاجت روايى #دعای_حاجت
(وظيفه اسم اعظم براى هر حاجت اين است )
بسم الله شريف 👈 ٣مرتبه
سوره الحمد فاتحه شريف 👈 ٣ مرتبه
درود شريف 👈 ٣مرتبه
👈درود شریف
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨
⚜️اللهُمَ اِنِى اَسئَلُكَ اِنّى اَشْهَدُ أَنَّكَ اَنْتَ اللَّهُ لآ الٰهَ إلاٰ اَنْتَ الاَحَدُ الْصَّمَدُ الَّذِى لَم يَلِدْ و لَمْ يُولَدْ و لَمْ يَكُنْ لَهٌ كُفُواً أَحَدْ ⚜️
درود شريف ٣ مرتبه
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨ آمين 👈 ١١ مرتبه حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
(وظيفه اسم اعظم براى هر حاجت اين است )
بسم الله شريف 👈 ٣مرتبه
سوره الحمد فاتحه شريف 👈 ٣ مرتبه
درود شريف 👈 ٣مرتبه
👈درود شریف
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨
⚜️اللهُمَ اِنِى اَسئَلُكَ اِنّى اَشْهَدُ أَنَّكَ اَنْتَ اللَّهُ لآ الٰهَ إلاٰ اَنْتَ الاَحَدُ الْصَّمَدُ الَّذِى لَم يَلِدْ و لَمْ يُولَدْ و لَمْ يَكُنْ لَهٌ كُفُواً أَحَدْ ⚜️
درود شريف ٣ مرتبه
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨ آمين 👈 ١١ مرتبه حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
🔶 سوال: آیا عوض کردن حیوانی که برای قربانی خریده شده جایز است؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 جواب: اگر شخص فقیری حیوانی جهت قربانی تعیین نمود و یا به نیت قربانی خرید، جایز نیست که آن حیوان را عوض کند، بلکه همان حیوان برای قربانی شخص فقیر تعیین شده است.
اما برای شخص غنی و صاحب نصاب عوض کردن حیوان مکروه است. ولی اگر به هر علتی حیوان را عوض نمود و حیوان دیگری جایگزین کرد، اگر ارزش مالی و قیمت حیوان دوم کمتر از حیوان قبلی بود، باید آن مقدار قیمتی که در حیوان دوم کمتر شده است را صدقه دهد.
ولی اگر قیمت حیوان دوم مثل حیوان اول و یا بیشتر از آن بود، در این صورت لازم نیست چیزی صدقه دهد.
📚 كما في فتاوى دارالعلوم زكريا ۳۱۸/۶:
پہلے یه بات ذہن نشین کرلینی چاہیے کہ بلا عذر شرعی قربانی کے جانور کو تبدیل کرنا جس کو ایام نحر میں خریداہے، فقیر کے لیے مطلقا ناجائز ہے، اس پر لازم ہے کہ اسی اضحیة مشتراة کو ذبح کرے،
البتہ استبدال غنی کے بارے میں اقوال فقہاء مختلف ہیں۔ اصح و مفتی بہ قول یہ ہے کہ غنی کے لیے بھی قربانی کے جانور کو تبدیل کرنا مکروہ ہے، باین ہمہ غنی نے جانور تبدیل کردیا تو اگر دوسرا جانور پہلے کے ساتھ قیمت میں مساوی ہے یا زیادہ قیمت کا ہے تو دونوں صورتوں میں کچھ لازم نہیں ہے، ہاں اگر دوسرا جانور پہلے سے کم قیمت کا ہے تو جو تفاوت ما بین ہو وہ واجب التصدق ہے، اور صدقہ میں ادا کردہ رقم کا اعتبار نہیں ہے، بلکہ بازاری نرخ کا اعتبار ہوگا۔
والله أعلم بالصواب
بخش تخصص فقه مدرسه علوم دینی انوارالعلوم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 جواب: اگر شخص فقیری حیوانی جهت قربانی تعیین نمود و یا به نیت قربانی خرید، جایز نیست که آن حیوان را عوض کند، بلکه همان حیوان برای قربانی شخص فقیر تعیین شده است.
اما برای شخص غنی و صاحب نصاب عوض کردن حیوان مکروه است. ولی اگر به هر علتی حیوان را عوض نمود و حیوان دیگری جایگزین کرد، اگر ارزش مالی و قیمت حیوان دوم کمتر از حیوان قبلی بود، باید آن مقدار قیمتی که در حیوان دوم کمتر شده است را صدقه دهد.
ولی اگر قیمت حیوان دوم مثل حیوان اول و یا بیشتر از آن بود، در این صورت لازم نیست چیزی صدقه دهد.
📚 كما في فتاوى دارالعلوم زكريا ۳۱۸/۶:
پہلے یه بات ذہن نشین کرلینی چاہیے کہ بلا عذر شرعی قربانی کے جانور کو تبدیل کرنا جس کو ایام نحر میں خریداہے، فقیر کے لیے مطلقا ناجائز ہے، اس پر لازم ہے کہ اسی اضحیة مشتراة کو ذبح کرے،
البتہ استبدال غنی کے بارے میں اقوال فقہاء مختلف ہیں۔ اصح و مفتی بہ قول یہ ہے کہ غنی کے لیے بھی قربانی کے جانور کو تبدیل کرنا مکروہ ہے، باین ہمہ غنی نے جانور تبدیل کردیا تو اگر دوسرا جانور پہلے کے ساتھ قیمت میں مساوی ہے یا زیادہ قیمت کا ہے تو دونوں صورتوں میں کچھ لازم نہیں ہے، ہاں اگر دوسرا جانور پہلے سے کم قیمت کا ہے تو جو تفاوت ما بین ہو وہ واجب التصدق ہے، اور صدقہ میں ادا کردہ رقم کا اعتبار نہیں ہے، بلکہ بازاری نرخ کا اعتبار ہوگا۔
والله أعلم بالصواب
بخش تخصص فقه مدرسه علوم دینی انوارالعلوم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9