Telegram Web Link
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پندآموز 💖

📍❗️✍🏻اگر دلتان شکسته ، اگر خیانت دیده اید ، اگر کسی باعث گریه تان شده......

📍⚡️❗️بهترین کار این است که خود را از کینه خالی کنید ، آزاد گردید و همه چیز را به الله متعال واگذار کنید ، او همیشه بهترین پاسخ را خواهد داد.....

📍💞❗️در دنیا هیچ عملی گم نمیشود و به صاحبش بر میگردد ، الله متعال بدی بدان و مکر مکاران را به طریقی بی نظیر به خودشان باز خواهد گرداند...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻کافیست صبور باشید
#انگیزشی

دقیقه‌ به‌ دقیقه‌ ‌زندگی الانت روی آینده ‌تاثیر ‌میذاره.
پس‌ خودتو ‌بخاطر‌ چیزای ‌بی‌اهمیت ناراحت‌ نکن‌ و‌ قوی‌ باش!
از ‌تو‌ یه‌ دونه‌ وجود‌ داره؛ قدرشو‌ بدون‌ و کم کاری نکن...
اگه اونجوری که باید تلاش نکردی از همین الان شروع کن!
باور کن هنوزم دیر نیست،
هنوزم میتونی به خواسته هات برسی.
هدفت رو به گوشی و مهمونی و تفریح ترجیح بده!
بهونه نیار! این بهونه ها مانع پیشرفتت میشه.
از اول با قدرت شروع کن، یه جوری به خدای مهربون توکل کن و برو جلو که تموم کسایی که گفتن نمیشه، بدونن که تو میخوای و میتونی و انجامش میدی.!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: توصیف الله را بر  بنده گانش ترجیع دهید....

عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازۀ استادِ خود بجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.

🕌چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.

مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد! چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌ که مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!!

عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بجای این‌ که سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید.

اما آنچه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پَر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.

🌴این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی می‌نشانند؛ اما ناگاه و بی‌دلیل شاخۀ زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگون‌ات می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀به ناگاه شاگرد دست استاد بوسید و گفت: استاد! الحق که نادانِ نادانم.
سلام علیکم

📝 دادن زکات و عشر به داماد نیازمند و مستحق زکات نه تنها جایز، بلکه بهتر نیز هست، زیرا در ضمن ادای زکات رعایت پیوند خویشاوندی نیز صورت می گیرد.

👈لازم به ذکر است؛ با وجود اين كه پرداخت کننده زکات بداند که آن مال در زندگي مشترك زوجين به مصرف مي رسد، چرا كه با تغيير ملكيت حيثيت و حكم مال نيز تغيير مي يابد. و آن مال زكات نخست در ملكيت داماد داخل می گردد و وي مي تواند آن را به هر شخصي كه بخواهد از جمله اعضای خانواده خویش نیز خرج نماید .

دلایل و منابع:📚👇
🔸صحیح البخاری:  عن انس رضي الله عنه ان النبي صلي الله عليه وسلم، اتي بلحم تصدق به علي بريرة فقال هو عليها صدقة و هو لنا هدية.                        {كتاب الزكاة ، باب اذا تحولت الصدقة، 1/286- حدیث 1495- المکتبة رحمانیة }
🔹الموسوعة الفقهية الكويتية:  المذاهب الأربعة على أنه يجوز دفع الزكاة إلى الأخ بأنواعه، غير أن الحنابلة جعلوا ذلك في حالة عدم إرثه. فإن كان وارثاً فلا يجزئ دفعها إليه.                     {حرف الالف، أخ، الحكم الإجمالي2/251}

🔸حاشیه ابن عابدین (ردالمحتار):  (ولا) إلى (من بينهما ولاد) ولو مملوكاً لفقير (أو) بينهما (زوجية) ولو مبانة وقالا تدفع هي لزوجها...  وقيد بالولاد لجوازه لبقية الأقارب كالإخوة والأعمام والأخوال الفقراء بل هم أولى؛ لأنه صلة وصدقة.                {كتاب الزكاة، باب مصرف الزكاة والعشر3/264}

🔹بحر الرائق( شرح کنز الدقائق ):  (قوله وأصله، وإن علا وفرعه، وإن سفل) بالجر أي لا يجوز الدفع إلى أبيه وجده، وإن علا، ولا إلى ولده وولد ولده، وإن سفل؛ لأن المنفعة لم تنقطع عن الملك من كل وجه كما قدمه في تعريف الزكاة؛ لأن الواجب عليه الإخراج عن ملكه رقبة ومنفعة، ولم يوجد في الأصول والفروع الإخراج عن ملكه منفعة وإن وجد رقبة، وفي عبده وجد الإخراج منفعة لا رقبة كذا في المستصفى، وفيه إشارة إلى أن هذا الحكم لا يخص الزكاة بل كل صدقة واجبة لا يجوز دفعها لهم كأحد الزوجين كالكفارات وصدقة الفطر والنذور، وقيد بأصله وفرعه؛ لأن من سواهم من القرابة يجوز الدفع لهم، وهو أولى لما فيه من الصلة مع الصدقة كالإخوة والأخوات والأعمام والعمات والأخوال والخالات الفقراء ولهذا قال في الفتاوى الظهيرية: يبدأ في الصدقات بالأقارب ثم الموالي ثم الجيران.                              {كتاب الزكاة، باب الصرف، 2/243، المكتبة الماجدية}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم

ابتدا باید گفت؛
عن أبي سعيد الخدري رضي الله عنه قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم يقول: «من رأى منكم منكراً فليُغيِّره بيده، فإلم يستطع فبلسانه، فإلم يستطع فبقلبه، وذلك أضعف الإيمان».  
[صحيح] - [رواه مسلم]

از ابوسعید خدری - رضی الله عنه - روایت است که گفت: شنیدم که رسول الله - صلی الله علیه وسلم - می فرمود: «هریک از شما منکری دید باید آن را با دستش تغییر دهد، و اگر نتوانست با زبانش، و اگر نتوانست با قلبش، و آن ضعیف ترین ایمان است».  
صحیح است - به روایت مسلم

شرح
ابوسعید خُدری - رضی الله عنه - می گوید: شنیدم که رسول الله - صلی الله علیه وسلم - می فرمود: هریک از شما که منکری دید، و این خطابی است که همه را شامل می شود: مردان و زنان، و کودک و بزرگ، و هر کسی که تحت خطابِ "مَن" (هر کس) و "منکم" (از شما) قرار گیرد. منکر نیز هر آن چیزی است که در ذات خود زشت است، و از دو طریق شناخته می شود: نهی شرع و دلالت عقل. اما گناه به انجام کاری تعلق نمی گیرد مگر بر اساس گفتهٔ شرع. معروف نیز برعکس منکر است، و [تشخیص منکر و معروف] بر اساس سلیقه و دلخواه نیست. سپس پیامبر - صلی الله علیه وسلم - مراحل تغییر منکر را بیان می فرماید: تغییر با دست (تغییر عملی) برای کسی است که مسئولیتی در اختیار دارد، یا توسط کسی که توانش را دارد. اگر بر اساس حکمت باشد و بر تغییر عملی آن منکری همانند یا بزرگتر به وجود نیاید. و اگر نتوانست با زبانش آن را تغییر می دهد، و تغییر زبانی باید با روش مناسبی باشد که باعث برانگیختن شخص مقابل نشود، و منکر بزرگتری بر آن مُترَتّب نگردد. و اگر قادر به تغییر زبانی نبود، یعنی ترسید که در صورت انکار زبانی زیانی به او برسد، آن را با دل خود انکار می کند و آن منکر را بد می داند. و لازمهٔ این انکار ترک مکان منکر در صورت توانایی است، و این ضعیف ترین ایمان است. یعنی این کمترین مراتب این شعیرهٔ ایمانی است؛ زیرا کمترین کاری است که می توان انجام داد.

سپس در رابطه با توهین به اصحاب رسول الله صلی الله علیه و سلم باید گفت؛
پیامبر (صلی الله علیه و سلم ) میفرمایند (( لَا تَسُبُّوا أَصحَابِي لَعَنَ اللَّهُ مَن سَبَّ أَصحَابِي )) رَوَاهُ الطَّبَرَانِي وَ رِجَالُهُ رِجَالٌ صَحِيحٌ غَيرَ عَلِيِّ بنِ سَهلٍ وَ هُوَ ثِقَةٌ 

☝️ به اصحاب من دشنام ندهید , لعنت خدا بر کسانی که به اصحاب من دشنام میدهند .و یا در حدیثی دیگر میفرمایند : الله الله فی اصحابی (رواه الترمذی ) یعنی درباره ی اصحاب من از خدا بترسید , در باره ی اصحاب من از خدا بترسید.........هر کس اصحاب من را اذیت کند من را اذیت کرده است و هرکس مرا اذیت کند خداوند را اذیت کرده است و هر کس خداوند را اذیت کند نزدیک است خداوند او را بگیرد و عذاب دهد .

📚منبع:[ فتاوی امام سبکی]


#فحش و ناسزا به اصحاب اعلام جنگ با خدا 
خداوند سبحان بارها و بارها از یاران پیامبر اعلام رضایت كرده است. حال با #وجود این اگر كسی پیدا شود كه آنها را مورد فحش و ناسزا قرار دهد، باید #عاقبتی را برایش تصور نمود؟! آیا این به منزله جدال با خداوند نیست؟! 
حضرت ابوهریره-رضی الله عنه- از رسول الله -صلی الله علیه وسلم- نقل می كند كه رسول الله -صلی الله علیه وسلم- فرمود:  
((إن الله تعالى قال: من عادى لی ولیاً فقد آذنته بالحرب ...))  خداوند سبحان فرمود: هر كسی دوستان مرا برنجاند ( و به آنان فحش و ناسزا بگوید ) من با او اعلان جنگ می كنم.  
#اگر یاران و تربیت شدگان زیر دست رسول الله -صلی الله علیه وسلم- دوستان و اولیای الهی نباشد، پس چه كسانی هستند؟ می بینیم كه در این حدیث، خداوند سبحان به صراحت با كسانی كه با دوستان او دشمنی كنند اعلام جنگ می كند. علامه ابن كثیر ( ر ح ) درباره كسانی كه صحابه را فحش و ناسزا گویند، می فرماید: ((ویل لمن #أبغضهم أو سبّ بعضهم، فأین من الایمان بالقرآن إذ یسبون من رضی الله عنهم))  
#وای بر كسانی كه كینه و بغض صحابه را در دل می پرورانند ویا آنان را دشنام می دهند . اینها كجا به قرآن ایمان دارند وقتی به كسانی كه خداوند از آنها خشنود شده، دشنام می دهند؟!  
ابن عبدالبر ( ر ح ) نیز می گوید: ((من رضی الله عنه لم یسخط علیه أبداً إن شاء الله)).  
#كسی را كه خداوند از او خشنود شد بعد ازآن هرگز او را عذاب نخواهد داد (ان شاء الله ).

باتوجه به توضیحات فوق، اگر حکومت عادلی باشد باید سزا و جزای اینچنین افرادی را بدهد، در غیر اینصورت با کلام خیرخواهانه و درست و بجا او را متوجه نمایید، اگر متوجه نشد در دل بد دانسته و او را به الله متعال بسپارید قطعاً الله متعال وی را به سزای اعمالش خواهند رساند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بساط زرنگی هایتان را اطراف آدمهای
ساده و مهربان پهن نکنید،
انصاف نیست...!
کاش آدمهایی که انتخاب کرده‌اند
خوب باشند را پشیمان نکنید
دنیایمان به اندازه ی کافی آدمِ زرنگ دارد
دست از سرِ این نسلِ اصیلِ رو به انقراض بردارید!
باورکنیدحتی کوچکترین ضربه به این
جور آدمها تاوان دارد.
یادم می‌آید مادرم همیشه میگفت
خدا بدجور پشت آدمهای ساده ایستاده.
حواستان باشدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مبادا خدا را عصبانی کنید🤍••
💠 گناهان بی لذت ۳ 💠


💐 عمل یا سخن لایعنی و بی فایده ۲

به همین جهت در بعضی روایات آمده است که هر کس در مجلسی باشد و در آن مجلس حتی یک بار نیز ذکر الله را نکند، این مجلس در روز قیامت موجب حسرتش خواهد شد.

هر دم از عمرِ گرامی هست گنج بی بدل
می رود گنجی چنین هر لحظه بیکار آه آه

به همین سبب اهل بصیرت، سخن و کار لایعنی و مجالس بی فایده را در فهرست گناهان داخل کرده اند و بعضی روایات حدیث آن را تائید می کند. چنانکه در حدیث شریف وارد است که آنحضرت صلی الله علیه وسلم فرمودند: یکی از علامات درستی اسلام شخص اینست که حرفها و امور لایعنی را ترک کند. (ترمذی وابن ماجه)

و در حدیث آمده که حضرت کَعْب بن عُجْره رضی الله عنه چند روز به رسول اللهﷺ حاضر نشده بود. آنحضرت از مردم دربارۀ او پرسیدند. مردم گفتند: بیمار است. هنگامی که آنحضرتﷺ کعب را در حالت سخت نازک مشاهده کردند فرمودند ای کعب بشارت باد ترا. مادر کعب فوراً صدا کرد که کعب، بهشت تبریکت باشد. آنحضرتﷺ با شنیدن این سخن فرمودند: این دخل دهنده در معاملۀ خداوندی کیست؟ کعب رضی الله عنه گفت: مادرم هست یا رسول اللهﷺ. آنحضرت به مادر کعب فرمودند: چه می دانی؟ شاید کعب زمانی سخن لایعنی گفته باشد یا در مورد مصرف پول بیشتر از ضرورت خود در راه خدا کوتاهی کرده باشد؟ در این حال حکم بهشتی بودن کسی را چگونه می توان داد؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ظاهراً معنی آن اینست که حرف لایعنی نیز مواخذه دارد و هر چیزی که مواخذه داشته باشد، نجات از آن یقینی نیست. (احیاء)
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و شصت و نهم.

خلیفه سلیمان بعد از نماز مغرب وارد قصر میشد که کسی از پشت صدا زد: «سلیمان!»
خشم و جلال در آن صدا احساس میشد سلیمان به عقب نگاه کرد و گفت: «کیستی؟» حضرت عمر بن عبدالعزیز بدون این که جوابش را بدهد بازویش را گرفت و گفت:« سلیمان جواب خدارو چی میخوای بدی؟» سلیمان انسان مغرور و خودپسندی بود ولی از شخصیت عمر بن عبدالعزیز ترسید زبیر نزدیکش بود ولی سلیمان در تاریکی او را نشناخت به اطرافش نگاه کرد و گفت: «فکر میکنم میخواهید در مورد مسأله مهمی حرف بزنید بهتره بریم جای خلوتی بفرمائید داخل».
- من میخواستم تو مسجد جلوی مردم یقه تورو بگیرم حالا زود باش برو زبیر تو هم بیا.
هر سه وارد اتاق بزرگی شدند سلیمان در روشنی مشعل به زبیر نگاه کرد و گفت: «قبلا تورو یه جایی دیدم» عمر بن عبدالعزیز گفت: «حالا وقت این حرفها نیست اومدم در مورد محمد بن قاسم با تو حرف بزنم».
سلیمان با شنیدن اسم محمد بن قاسم با خشم و اضطراب گفت: «پس شورش او تا مدینه هم رسیده و این... دوستشه؟» زبیر
گفت: «بله من دوستشم ولی این اشتباهه که محمد بن قاسم میخواسته علیه شما شورشی بکنه من پیام یزید بن ابو کبشه رو به مدینه آوردم». سلیمان میخواست چیزی بگوید ولی عمر بن عبدالعزیز در حالی که نامه یزید را به او میداد گفت: «اول اینو بخون یزید از دوستان صمیمی توست اگه بیگناهی محمد میتونه اونو مجبور به نوشتن چنین نامه ای بکنه پس از من انتظار نداشته باش که ببینم داری شمشیر روی گردن مسلمونها میذاری و من ساکت بشینم شاید از این خوشحالی که سرنوشت به تو قدرت انتقام گرفتن داده ولی نمیتونی عظمت نوجوانی رو حدس بزنی که جانثارانش از افراد تو خیلی بیشترن و شمشیرش از شمشیر تو خیلی تیزتره ولی با وجود این در برابر امیر بی تدبیری مثل تو سرتسلیم خم میکنه تو پنجاه نفر برای دستگیری او فرستاده بودی خودت بگو اگه تو جای او بودی و بیشتر از صدهزار جانثار میداشتی و کسی با پنجاه نفر می اومد و میگفت به دستور خلیفه میخوام به تو دستبند بزنم تو چه کار میکردی؟ برادر خودت، امیر تو بود ولی تا زنده بود بر علیه او نقشه میکشیدی محمد بن قاسم تورو خوب میشناسه، هیچ امیدی برای برخورد خوبی از جانب تو نداره اگه میخواست هر خونه سندرو برای خودش تبدیل به قلعه ای محکم میکرد اگه سفیرتو هم به قتل میرسوند کاری ازت ساخته نبود ولی اون این کارو نکرد و از اطاعت تو سرپیچی نکرد، تو فقط به فکر گرفتن انتقام هستی و او به فکر آینده اسلامه تو انتقام چی رو میخوای ازش بگیری؟ انتقام اینو که او داماد حجاجه؟ یا انتقام اینو که تورو در نمایش جنگی شکست داده بود؟….
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه صد و هفتادم.

…کاش همون طور که او وظیفه خودشو میشناسه تو هم وظیفۀ امیر بودن خودتو میدونستی او و افرادش تصمیم داشتن پرچم اسلامو تا آخرین مرزهای هندوستان به اهتزاز در بیارن اگه دستگیرش نمیکردی شاید تا حالا راجپوتانه فتح میشد امروز به دمشق که رسیدم باخبر شدم که تو اونو به صالح تحویل دادی و بدترین سزارو براش در نظر گرفتی فراموش نکن که هیچ وقت نمیتونی عظمتشو ازش بگیری مردم شمشیر جلادو فراموش میکنن ولی خون شهید و نمیتونن فراموش کنن. سلیمان میتونم خیلی چیزها رو به تو بفهمونم ولی الان وقتش نیست اگه تیری که قراره به سینه فاتح سند فرو بره هنوز در دستته اونو نگه دار و گرنه فراموش نکن تاریخ هرجا که محمدرو به عنوان بزرگترین مجاهد این زمان معرفی کنه در کنارش تورو به عنوان بدترین دشمن اسلام یاد میکنه اگه به حرفم گوش نکنی شاید مجبور بشم به مردم دمشق بگم که در انتخاب تو به عنوان خلیفه تجدید نظر کنن». خشم سلیمان به ندامت و پشیمانی مبدل شده بود با اضطراب مشتهایش را گره کرده بود و در اتاق قدم میزد روبه روی مشعل ایستاد و در حالی که به عمر بن عبدالعزیز و زبیر نگاه میکرد با صدایی توام با ترس گفت: «کاش دو روز زودتر میرسیدید! تیر
من از کمان رها شده هیچ کاری نمیتونم بکنم»
عمر بن عبدالعزیز گفت: «پس دستور قتلشو دادی؟»
سلیمان به علامت تأیید سرش را تکان داد.
زبیر گفت: «اگه دستور دیگه‌ای بدید شاید بتونم سر وقت برسونمش». سلیمان دستهایش را به هم زد غلامی فورا وارد اتاق شد.
سلیمان گفت: «بهترین اسب اصطبلو آماده کن».
غلام بیرون رفت و سلیمان مشغول نوشتن نامه شد.
نامه را تمام کرد و در حالی که به عمر بن عبدالعزیز میداد گفت: «شما بخونیدش».
عمر بن عبدالعزیز نگاهی سرسری به نامه انداخت و به زبیر داد و گفت: «خدا کنه این نامه به موقع اونجا برسه تو خیلی خسته ای بهتره کسی دیگه ای بره».
زبیر جواب داد: «بعد از گرفتن این نامه همۀ خستگیم رفع شده، به شما اطمینان میدم بدون هیچ توقف و استراحتی میتونم تا واسط برم . اگه از برجهای بین راه اسب تازه نفس گیرم بیاد میخوام به جای راه ،عمومی مستقیم از صحرا عبور کنم.
سلیمان نامۀ دیگری برای افسران برجها نوشت که در آن دستور داده بود با زبیر همکاری کنند، غلام وارد شد و اطلاع داد که اسب آماده است.
زبیر با سلیمان دست داد و رو به عمر بن عبدالعزیز کرد و گفت: «برام دعا کنید». عمر بن عبدالعزیز در حالی که با زبیر خداحافظی میکرد به او خیره شد، صورتی که چند لحظه قبل از خستگی سفری طولانی پژمرده بود حالا روشنی امید در آن میدرخشید اندکی بعد زبیر به سرعت به طرف واسط در حرکت بود.
ادامه‌دارد…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سپاس خدا را به اندازه همه سپاسی که نزدیک‌ترین فرشتگان و گرامی‌ترین بندگان و پسندیده‌ترین ستایش کنندگان او را ستایش کرده‌اند.

سپاسی که بر سپاس‌های دیگر برتری داشته باشد مانند برتری که پروردگار نسبت به آفریدگان دارد.

سپاس مخصوص اوست. به جای هر نعمتی که بر ما و بر همه بندگان گذشته و آینده عطا فرموده است و به تعداد همه چیز‌هایی که علم او بر آنها احاطه دارد و همه را فراگرفته است؛ و به جای هر یک از نعمت‌ها به تعداد چندین برابر، همیشه و جاوید

سپاس مخصوص خدایی است که خود را به ما شناساند و شکر خود را به ما الهام کرد و درهای پروردگاریش را به روی ما گشود و ما را به سوی سپاس از خود راهنمایی کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت پنبه‌دزد، دست به ریشش می‌کشد

📚تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند.
🔸یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد.
🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است.
🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه‌خراب شدم...
🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس‌وجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را.
🔸قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟
🔹ماموران گفتند: چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند. ما به آن‌ها مشکوکیم.
🔸قاضی گفت: بروید آن‌ها را بیاورید.
🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت:
به کدام‌یک از این‌ها شک داری؟
🔹تاجر پنبه گفت: به هیچ‌کدام.
🔸قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن‌قدر دست‌پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
🔸قاضی گفت: دزد همین است. همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند.
🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 همیشه آدم خطاکار خودش را لو می‌دهد
💠 گناهان بی لذت ۴ 💠

💐 توهین یک مسلمان ومسخره کردن او ۱

توهین یک مسلمان و مسخره کردن او گناه کبیره ای است که مرتکب آن کدام فایدۀ دنیوی یا مالی بدست نمی آورد. اما مسلمانان از غفلت و لاپرواهی خویش عموماً در آن مبتلا هستند. خداوند جل جلاله در قرآن کریم فرموده:
يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَلا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسىٰ أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ.
ای مسلمانان! یک گروه گروه دیگری را مسخره نکند، زیرا شاید آنها از اینها بهتر باشند. (حجرات ۱۱)

معنای استهزاء این است که کسی را چنان توهین و تحقیر کنند یا عیبش را وانمود کنند که مردم برآن بخندند. و اینکار صورت های زیادی دارد.

(1) مثلاً به طرز رفتار و نشست وبرخاست و گفتار کسی و یا دیگر حرکات کسی خنده کردن و یا نقالی آن را گرفتن، و یا بر قد وقامت وشکل و صورت کسی مسخره کردن.
(2) بر یک سخن یا عمل کسی خنده کردن.
(3) به اشارۀ چشم یا دست و پا، عیب کسی را وانمود کردن.

اینها آن گناه های بی لذت است که مانند مرض وبا در بین مسلمانان انتشار یافته است و حتی خواص هم مبتلای آن اند، در حالی که اینها همه مطابق آیت بالا گناه و حرام می باشند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی
- بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان: جوانی
- مخرب ترین عادت:  نگرانی
- بزرگ ترین لذت:  بخشش
- بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس
- رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران
- بزرگترین دلگرمی:  تشویق
- موثرترین داروی خواب آور:  آرامش فکر
- قوی ترین نیرو در زندگی: عشق
- بدترین فقر: یأس
- مهلک ترین سلاح: زبان
- پرقدرت ترین جمله: من می توانم
- زیبا ترین آرایش: لبخند
- با ارزش ترین ثروت: عزت نفس حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_کوتاه

📚پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
_#پارت_پنجم

بعد از سپری شدن، ۴ ماه از فوت برادرم
یک شب زن برادرم خانه ما آمد و با وضع  و صورت آراسته کرده.
و گفت!  چون برادرش (  خانه میراثی که برادرم بنامش کرده بود  خانمش همراه برادر  خود زنده گی میکردن)  نبودن  خانه و تنها بودم  آمدم خانه شما زلیخا جان😊
منم ازش مهمان نوازی، کردم  هر چی بود زن برادرم بود، یگانه  یاد گاری برادرم 🥹

تا اینکه زمان خواب فرا رسید.

رفتم که جا خواب شدن را آماده کنم،

زن برادرم سمیرا نیز  پشتم آمد.
و پهلو جای  خواب ما، بستر خود را پهن کرد😲😮😧

ازاین کارش، زیاد تعجب کردم😳و دلیلش را جویا شدم که چرا همچنین کاری میکنی؟
چیزی نگفت و تنها من را نگاه میکرد.

رفتم بیرون،  واز شوهرم، دلیل این کارش را پرسیدم ؟؟
شوهرم، آمد خانه
و بستر من را از خانه دور کرد 🥹😔
و چیزی گفت، که دیگر،
توان ایستادن  سر پایم  را نداشتم، و کل دنیا یک دفعه گی سرم خراب شد، و تاریک...😭😭😭😔

اندر دل بی وفاه غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست زعالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم‌باد
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفاه نیست زعالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
****

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد ان شاءالله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁

با شناختن بعضی از آدما
بیشتر عاشق سگم میشم !
یه سگ ...
یعنی چیزی که ما بهش میگیم سگ ...!
وقتی اولین بار بهش نون میدی
اول دستت رو بو میکشه
تنت رو بو میکشه
کل دنیارو گاز میگیره
ولی تو رو گاز نمیگیره
چرا چون بهش نون دادی !

چه آدمایی رو که بهشون نون دادیم !
براشون سفره باز کردیم !
در هامون رو براشون باز نگه داشتیم !
ولی مثل حیوون شروع کردن
به گاز گرفتنمون ...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نويسنده: بانو کهکشان
#قسمت ششم

بعد از چند لحظه‌ای صدایش را کمی صاف کرده گفت:
_دست تان را بدهید...!
من که ندانستم او چه می‌گوید گفتم:
_بلی...
لبخند مهربانی زده گفت:
_خوب دست تان را بدهید...
و اما من باز هم گنگ بسویش نگاه میکردم.
دستی به صورتش کشیده و بعد هم دستم را گرفت همینگونه برای لحظه ای نگاه مان قفل همدیگر شد.
به چشمانم نگاهی عمیقی انداخت چشمانش لرزید من زودتر بلند شده و از او فاصله گرفتم برای عوض کردن بحث گفت:
_من شرمنده هستم...
همانگونه که در جمع آوري خریطه ها کمکم میکرد صحبت هم میکرد.
عزیزه مادر را فراموش کرده بودم.
با صدایی ناگهانی‌اش نفس در سینه‌ام حبس شد.
آن پسر که تازه متوجه حالتم شد بود.
گفت:
_حال تان خوب است...
_بیبینم پسر جان...اینجا چه خبر است...
من با صدایی ترسیده‌ای گفتم:
_به الله قسم که هیچ خبری نیست مادر بیا برویم تا پدر نگران نشود..

#راوی..
عزیزه خانم پوزخندی زد و گفت:
_باشد دخترم بیا...تا برویم... من هم که خسته ام...
آن پسر که در حال شنیدن گفتگوی آنها بود با خود گفت:
_این چه مادری است...
عزیزه خانم به راه افتاد آینور هم نگاهی به سوی پسر انداخته آن خریطه را با دستان کوچک‌اش گرفته و به راه افتاد‌.
پسرک هم که همان گونه در حال دید زدن آینور بود در میان راه آینور ایستاد و نگاهی بسویش انداخت آینور با خود گفت:
_ای کاش پدر و برادرانم همانند این آقا مهربان بودند...
و دوباره به راه افتاد..‌
اما این را نمیدانست... با آن نگاهی زمردی‌اش... سرنوشتی جدیدی را برای خود رقم خواهد زد.
پسر آنقدر به آنجا نگاه کرد که بلاخره آن دختر از مقابل چشمانش محو شد.

#آینور...
با توقف ماشین هر دو پیاده شدیم.
مادرم چند خریطه‌ای را به دستم داده گفت:
_این خریطه ها را بردار و آن پیرهن زمردی که تازه خریده‌ام برای شب بر تن کن اینگونه بهتر خواهد بود با رنگ چشمانت هم که شباهتِ زیادی دارد.‌
_چشم.. مادر..
_قبل از رفتن این خریطه ها را گرفته و تمام لباس های که تازه امروز خریدم در کُمُد ( الماری) اتاقم به ترتیب بگذار...
_باشد مادر...
_پس برای چی ایستاده‌ای خوب برو...
سرم را تکان داده و آن خریطه ها را برداشتمبا آنکه خیلی خسته بودم؛
اما تمام لباس ها را مرتب در کُمُد ( الماری ) جا به جا کردم.
بعد هم راه اتاق کوچکی که در گوشه‌ای از عمارت پدرم بود در پیش گرفتم.
اتاق کوچکی همراه با یک حمام...
آشپزخانه ای نداشت.
گلنار مادرم در عمارت آشپزی میکرد و برای همین همیشه من‌ و مادرم در آنجا غذا میخوردیم.
با آنکه همیشه هوس میکردم.
ای کاش من هم روزی بالای آن صفره بنشینم اما این غیر ممکن بود.
پدرم هرگز من را از خود نمیدانست.
وارد اتاق شدم و شروع کردم به آماده شدن‌ اینکه قرار بود چه اتفاقی رخ دهد نمیدانستم.
اما احساسی برایم میگفت:
امشب قرار است اتفاقی بدی رخ دهد..
بلاخره شب از راه رسید.
من که تا به حال در همان اتاق کوچک مان بودم.
با صدایی حامد (برادرم) که اسم من را صدا میزد چادرم را بر سر کرده و از آنجا خارج شدم.
همین که وارد عمارت شدم عزیزه خانم سینی چای را به دستم داده گفت:
_بیا دختر جان این را بردار عجله کن...
سینی را به دست گرفتم.
نمیدانستم دلیل این همه اشتیاق عزیزه خانم چی بود.
تقه‌ای به در زده بعد از آنهم وارد اتاق شدم.
پدرم با دیدن من لبخندی زد و گفت:
_بیا دخترم... بیا..
جا خوردم پدرم با من اینگونه صحبت میکرد به جز او مردی دیگری هم بود نگاهی به سر و صورتش انداختم پدرم جوان تر از آن مرد بود، مرد که نه بهتر است بگویم پیر مرد!
سینی به دست در مقابل پدرم ایستادم.
او هم گیلاسی را برداشت سپس در مقابل آن پیر مرد ایستادم پیر مرد نگاهی عمیقی بسویم انداخت بعد هم گیلاسی را برداشت.
عقب گرد کرده و به سوی در قدم گذاشتم...
در میان راه پیر مرد گفت:
_کجا با این عجله خانم...
با این حرفش احساس ترس برایم غلبه کرد.
نگاهی بسوی پدرم انداختم انگار او هم عصبی بود‌‌ اما به روی خود نمی آورد.
با ترس گفتم:
_خوب...کاکا جان...من..من...
اینکه من از واژه(کاکا جان) برایش استفاده کرده بودم به مزاج‌اش خوش نخورده بود.
بسوی پدرم نگاهی انداخته گفت:
_دلاور خان نکند دختر تان نمیداند من کی هستم و دلیل آمدن من به اینجا چیست؟!
پدرم لبخند کجی زد و گفت:
_نه بهادر خان نمیدانست ما همه فکر می‌کردیم دلیل آمدن شما خواستگاری دخترم برای پسر تان باشد، نه اینکه خواستگاری دخترم برای شما...
من که تا به حال آنجا ایستاده بودم و با آن حرف های پدرم و پیر مرد همانند بید به خود می لرزیدم.
پدرم با دستش بسوی من اشاره کرده گفت:

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان: دلبرک مغرور خان
#نويسنده: بانو کهکشان
#قسمت هفتم

_این دختری را که می‌نگرید... این دختر..دختر دلاور خان است...یعنی دختر من...
از اینکه پدرم اینگونه صحبت میکرد.
در زندگیم برای نخستین بار احساس غرور میکردم.
در همین میان حمید و حامد (برادرانم) هر دو وارد اتاق مهمان شدن...
حمید بسوی پدرم نگاهی انداخته گفت:
_پدر ان‌شاءالله که خیر باشد؟
پدرم نگاهی بسوی من ،حامد و حمید انداخته سپس هم بسوی آن پیر مرد...
با کمی تاخیر گفت:
_نگران نباش پسرم خیر است...خیر است خان صاحب.. انگار اشتباهی اینجا آمده اند..
بعد هم با پوزخند بسوی آن پیر مرد نگاه کرده گفت:
_مگر نه.... خان صاحب...
پیر مرد با همان صورت خونسرد اش گفت:
_البته دلاور خان...
از جایش بر خاسته در مقابل پدرم ایستاد دستش را بالای شانه‌ ای پدرم گذاشته گفت:
_اما این را بدانید که حرف من حرف است... با خود فکر کنید... اینگونه تصمیم عجولانه نگیرید...!
پدرم حرفی به زبان نه آورد آن پیر مرد هم بعد از گرفتن...
پتو اش (شالش) از اتاق خارج شد.
حمید با رفتن آن پیر مرد،
عصبی بسوی من هجوم آورده همین که میخواست دستش را بسویم بلند کنند که...
با صدایی پدرم دستش در هوا همانگونه ایستاد!
پدرم عصبی گفت:
_پسر برو کنار من خودم میدانم چه بهتر است و چه هم نه...
بعد هم‌بسوی من نگاهی انداخته گفت:
_برو دختر جان.. برو به اتاق‌ات...
من هم فرار را به قرار ترجیح دادم "چشمی" گفتم و از عمارت خارج شده...
دوان دوان راه کلبه ای کوچک من و گلناز مادرم را در پیش گرفتم.
در را باز کرده...
و با دیدن گلناز مادرم که گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.
دلم به درد آمد.
میدانستم دلیل این نگرانی‌های او من بودم.
صدایش زدم..
_گلنار مادر....
با صدایی من نگاهی بسوی در انداخت.
لبخندی زد و گفت:
_آینورم...
قطره اشکی از صورتم لغزید با لبخند گفتم:
_مادرم...
نزدیک‌اش شده و مادرم را به آغوش گرفتم، گریستم با درد گریستم...
مادرم هم یکجا با من گریست.
در میان گریه به یاد پدرم افتادم؛
از آغوش مادرم جدا شده اشک هایم را با پشت دستم پاک کرده و لبخندی بسوی مادرم زده گفتم:
_مادر میدانید امروز پدرم برای اولین بار در زندگیم از من حمایت کرد در مقابل آن پیر مرد ايستاد..
مادرم‌ با تعجب پرسید:
_واقعا...!
باورش برای او هم‌سخت بود.
لبخندی مهربانی زده گفتم:
_بلی مادرم... من....من...امروز در زندگی ام‌ برای اولین بار احساس غرور برایم دست داد...
آن شب برای اینکه خیلی خوشحال بودم.
از مادرم خواهش کردم تا در کنار او بخوابم.
مادرم هم با خوشرویی از من استقبال نمود.‌..
آنقدر گفتیم و خندیدیم که نمیدانم خواب چه وقت مهمان چشمان مان شد.
شاید بهترین روز در تمام عمرم بود.
منی که تا به حال از تهی ‌دل نخندیده بودم و هیچ وقت محبت پدرم را ندیده بودم..
برای اولین بار تجربه‌اش برایم خیلی لذت بخش بود.
صبح با صدایی گلناز مادرم از خواب برخاستم.
بعد از ادای نماز صبح شروع کردیم به جاروب کردن اتاق مان...
این قانون خانم بزرگ بود.
باید بعد از ادای نماز صبح شروع میکردیم به کار کردن...
آفتاب در حال طلوع کردن بود گلناز مادر هم که کارش به اتمام رسیده بود.
بسوی من دیده گفت:
_من میروم تا صبحانه را برای خانم بزرگ و خان صاحب حاظر کنم.
هر موقع کارت به اتمام رسید بیا تا برایت صبحانه آماده بسازم...باشد...آینورم...
لبخندی بسویش زده گفتم:
_باشد مادرم..
مادرم بسوی عمارت رفت، من هم به کارم ادامه دادم.
××××
نگاهی به چهار اطراف انداختم‌و برای خود احسنت(آفرین ) گفتم...
همه جا از تمیزی برق میزد.
باید نزد مادرم میرفتم.
چادرم را بر سر کرده همینکه میخواستم.
از اتاق خارج شوم در با شدت باز شد.
صورت رنگ پریده ای گلناز مادرم در چهار چوب در نمایان شد.
بسویش نگاهی انداخته گفتم:
_خیر باشد... مادرم....
از دستم گرفته و من را وارد حمام کرده با صدایی لرزانی گفت؛
_هر اتفاقی هم رخ بدهد... از اینجا خارج نشو..باشد دخترم...
بیدون اینکه مجال حرف زدن را برایم بدهد در را بست دیری نگذشت که صدایی داد و بیداد پدرم در همه جا پیچید اسم من را صدا میزد.
_آینور...آینور... کجایی...دختر جان...آینور...
پدرم همراه با هر دو برادرم یکجا اسمم را صدا می‌زدند‌...
مگر من چه جرمی را مرتکب شده بود ترس تمام وجودم را فرا گرفت.
از شدت ترس در گوشه‌ای ایستاده بودم در اتاق با شدت باز شد.
بعد هم صدایی پدرم بود که میگفت:
_آینور کجاست....گلناز...
مادرم با ترس میگفت:
_خان صاحب نمیدانم.... چند لحظه قبل که همینجا بود...
پدرم دوباره گفت:
_گلناز نمیدانی ها نمیدانی...
صدایی فریاد مادرم به گوشم رسید یعنی آنجا چه اتفاقی رخ داده بود؟!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه دارد
Forwarded from Tools | ابزارک
«رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید:🍃 هر کس که مي خواهد سوگند ياد کند، به نام الله سوگند ياد کند، يا سکوت نمايد».🍃🌼
(صحیح بخاری)

لیست2
2024/07/01 02:55:57
Back to Top
HTML Embed Code: