🔻ستیز با عقل مدرن 🚧
سه ضلع برجسته ستیزهجو با عقل مدرن گرامشی، فوکو و ادوارد سعید هستند.
مادامی که گرامشی در زندان «فاشیسم» برای تمدن غربی نقشه میکشید روزی را میدید که تودهای که او افسارش زده بر دوش جرج واشنگن چفیه انداخته است؛ مادامی که فوکو باستانشناسی علوم انسانی را مینوشت روزی را میدید که حقوق اساسی آمریکا توسط توده افسار گسیخته مطبوعش عاری از اقتدار است؛ و روزی که ادوارد سعید شرق شناسی را نوشت روزی را میدید که قوانین شریعت در انگلستان حامیان بیشتری از حقوق عرفی دارد.
امروز میتوان به عیان خطرات اندیشه این سه ضلع را دید؛ نهادهای تاریخی غرب رو به زوالاند. چپها با ایدئولوژی خود بهویژه با نفوذ در هنر و رسانه از غرب مشروعیت زدایی کردند.
سیطره پست مدرن در فضای عمومی انحطاط عقل مدرن را پیش روی غرب قرار داده است. انگارههای پست مدرن دانشگاه کلمبیا و هژمونیک شدن پنداشت ادوارد سعید در دولت آمریکا بربریت را تا دهان کاخ سفید برده؛ آنگاه که کاخ سفید با ایده لیبرال دموکراسی رالزی دست حسین اوباما افتاد، سیاستخارجی آمریکا نشان داد که گرگی در لباس میش است؛ سیاستی که رالزی هم نبود. سیاستی که مختصری از منافع ملی هم نمیفهمید. سیاست خارجی آمریکا در دوران حسین اوباما بر گرفته از ایده ادوارد سعید بود و بربرهای شرقی در آن جستوجوگران تجدد با ارجاع به سنت خود بودند؛ آنها کسانی بودند که توسط غرب تحقیر شده بودند و حسین اوباما خود را مسیحی میدانست که ناجی آن قوم یَأجوج و مَأجوج است.
🚦امروز اما قوم یَأجوج و مَأجوج نهادهای تاریخی غرب را سخره گرفته، همه را برساخت سرمایهداری میداند و خلافت اسلامی را در غرب نعرهزنان فریاد میزند. حال آنکه شرق توسط غرب تحقیر نشده، بلکه توسط غرب مختصری متمدن شده، نهادهای تاریخی غرب نه محصول سرمایهداری که محصول نظمی خودجوش در زد و خوردهای غرب است، و تمدن برساخت نیست؛ بلکه حاصل مجادله تاریخ است.
گفتن اینها و البته شرح توضیح آن برای یک دندانپزشک، یک مهندس و یا سقط فروش اهل پاکستان، گینه، تانزانیا، و حتی ایران و یا یک چپ مستقر در نیویورک، لسآنجلس، پیونگیانگ، پکن، هاوانا، اسلامآباد، کابل و یا تهران دشوار است. چرا که مارکسیسم نظام فکری نیست، یک کالت و فرقه است، و تمامی بحثهایش نیز رتوریک است.
✍️ اشکان زارع-باشگاه علوم انسانی
@cafe_andishe95
سه ضلع برجسته ستیزهجو با عقل مدرن گرامشی، فوکو و ادوارد سعید هستند.
مادامی که گرامشی در زندان «فاشیسم» برای تمدن غربی نقشه میکشید روزی را میدید که تودهای که او افسارش زده بر دوش جرج واشنگن چفیه انداخته است؛ مادامی که فوکو باستانشناسی علوم انسانی را مینوشت روزی را میدید که حقوق اساسی آمریکا توسط توده افسار گسیخته مطبوعش عاری از اقتدار است؛ و روزی که ادوارد سعید شرق شناسی را نوشت روزی را میدید که قوانین شریعت در انگلستان حامیان بیشتری از حقوق عرفی دارد.
امروز میتوان به عیان خطرات اندیشه این سه ضلع را دید؛ نهادهای تاریخی غرب رو به زوالاند. چپها با ایدئولوژی خود بهویژه با نفوذ در هنر و رسانه از غرب مشروعیت زدایی کردند.
سیطره پست مدرن در فضای عمومی انحطاط عقل مدرن را پیش روی غرب قرار داده است. انگارههای پست مدرن دانشگاه کلمبیا و هژمونیک شدن پنداشت ادوارد سعید در دولت آمریکا بربریت را تا دهان کاخ سفید برده؛ آنگاه که کاخ سفید با ایده لیبرال دموکراسی رالزی دست حسین اوباما افتاد، سیاستخارجی آمریکا نشان داد که گرگی در لباس میش است؛ سیاستی که رالزی هم نبود. سیاستی که مختصری از منافع ملی هم نمیفهمید. سیاست خارجی آمریکا در دوران حسین اوباما بر گرفته از ایده ادوارد سعید بود و بربرهای شرقی در آن جستوجوگران تجدد با ارجاع به سنت خود بودند؛ آنها کسانی بودند که توسط غرب تحقیر شده بودند و حسین اوباما خود را مسیحی میدانست که ناجی آن قوم یَأجوج و مَأجوج است.
🚦امروز اما قوم یَأجوج و مَأجوج نهادهای تاریخی غرب را سخره گرفته، همه را برساخت سرمایهداری میداند و خلافت اسلامی را در غرب نعرهزنان فریاد میزند. حال آنکه شرق توسط غرب تحقیر نشده، بلکه توسط غرب مختصری متمدن شده، نهادهای تاریخی غرب نه محصول سرمایهداری که محصول نظمی خودجوش در زد و خوردهای غرب است، و تمدن برساخت نیست؛ بلکه حاصل مجادله تاریخ است.
گفتن اینها و البته شرح توضیح آن برای یک دندانپزشک، یک مهندس و یا سقط فروش اهل پاکستان، گینه، تانزانیا، و حتی ایران و یا یک چپ مستقر در نیویورک، لسآنجلس، پیونگیانگ، پکن، هاوانا، اسلامآباد، کابل و یا تهران دشوار است. چرا که مارکسیسم نظام فکری نیست، یک کالت و فرقه است، و تمامی بحثهایش نیز رتوریک است.
✍️ اشکان زارع-باشگاه علوم انسانی
@cafe_andishe95
Forwarded from حجت کلاشی
آزادی در ایران مسالهای پیچیده و بغرنج است چون در میدانی بین استبداد و آنارشی قرار گرفت از وجوه مهم دورهی پهلوی ایجاد امکان برای آزادی در این میدان بود.
ایران در دوران جدید وارد بحرانی شده است که امکانی برای ایجاد نظریهای برای خروج از آن وجود نداشته اما به ضرورت در عمل برای خروج از آن حرکت کردیم که برآمدن رضاشاه و ایجاد نهادهای مدرن در دوران پهلوی عبارت از همین تلاش در عمل ما برای بقا بوده است.
امروز هم همچنان برای این که بتوانیم در حوزهی نظری و مفهومی از بحران خارج شویم باید بتوانیم در عرصهی عمل به حکومتی بازگردیم که حامی و پشتیبان عصر مدرن و عنصر عقل باشد.
از بدآمد تاریخ معاصر ماست که عمل ما مقدم بر نظر ما شده است اما این ذات بحرانی است که با آن مواجه شدهایم و از آن گریزی نیست. باید بتوانیم به حکومت مدرن بازگردیم تا زیر سایهی آن بتوانیم دانشگاه ملی داشته باشیم و در حوزهی نظر کاری بکنیم.
پادشاهی ما با مشروطه بر مفاهیم مدرن استوار شده است و امروز نیز به ویژه با تحولاتی که در ذهن و زبان جامعه ایجاد شده است باید پادشاهی را به درستی با مفاهیم مدرن توضیح دهیم و اگر به این دره بغلتیم که بخواهیم پادشاهی مشروطه را با مفاهیم استبدادی توضیح دهیم قطعا در جامعهی امروزی شکست خواهیم خورد.
مسالهی دموکراسی کماکان موضوعی حیاتی است اما برای ساخت دموکراسی باید در نظر بگیریم که این سازه قرار است در کشوری دچار بحران ساخته شود و برای استوار ماندن آن باید بتوانیم هم نیروهای مخرب و هم سویههای استبداد را کنترل کنیم.
نظام پادشاهی مشروطه ایران به خاطر داشتن عناصری از محافظهکاری یعنی داشتن نهادهای برای «ملت» (امری درازآهنگتر) در کنار نهادهای برای «مردم» (چیزی کوتاهمدتتر و مرتبط با هیجانها و نیازهای فوریتر ) میتواند بین عقل و تجربهی بلندمدت نسلها با علایق، نیازها و خواستهای نسل معاصر تعادلی ایجاد کند و قوانینی عاقلانهتری برای ایران وضع کند.
ایران در دوران جدید وارد بحرانی شده است که امکانی برای ایجاد نظریهای برای خروج از آن وجود نداشته اما به ضرورت در عمل برای خروج از آن حرکت کردیم که برآمدن رضاشاه و ایجاد نهادهای مدرن در دوران پهلوی عبارت از همین تلاش در عمل ما برای بقا بوده است.
امروز هم همچنان برای این که بتوانیم در حوزهی نظری و مفهومی از بحران خارج شویم باید بتوانیم در عرصهی عمل به حکومتی بازگردیم که حامی و پشتیبان عصر مدرن و عنصر عقل باشد.
از بدآمد تاریخ معاصر ماست که عمل ما مقدم بر نظر ما شده است اما این ذات بحرانی است که با آن مواجه شدهایم و از آن گریزی نیست. باید بتوانیم به حکومت مدرن بازگردیم تا زیر سایهی آن بتوانیم دانشگاه ملی داشته باشیم و در حوزهی نظر کاری بکنیم.
پادشاهی ما با مشروطه بر مفاهیم مدرن استوار شده است و امروز نیز به ویژه با تحولاتی که در ذهن و زبان جامعه ایجاد شده است باید پادشاهی را به درستی با مفاهیم مدرن توضیح دهیم و اگر به این دره بغلتیم که بخواهیم پادشاهی مشروطه را با مفاهیم استبدادی توضیح دهیم قطعا در جامعهی امروزی شکست خواهیم خورد.
مسالهی دموکراسی کماکان موضوعی حیاتی است اما برای ساخت دموکراسی باید در نظر بگیریم که این سازه قرار است در کشوری دچار بحران ساخته شود و برای استوار ماندن آن باید بتوانیم هم نیروهای مخرب و هم سویههای استبداد را کنترل کنیم.
نظام پادشاهی مشروطه ایران به خاطر داشتن عناصری از محافظهکاری یعنی داشتن نهادهای برای «ملت» (امری درازآهنگتر) در کنار نهادهای برای «مردم» (چیزی کوتاهمدتتر و مرتبط با هیجانها و نیازهای فوریتر ) میتواند بین عقل و تجربهی بلندمدت نسلها با علایق، نیازها و خواستهای نسل معاصر تعادلی ایجاد کند و قوانینی عاقلانهتری برای ایران وضع کند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺دیپلمات آمریکایی ساکن در تهران: پهلوی باید از بین بره ما این حکومت رو نمیخواهیم!
ببینید دیپلمات آمریکایی در سفارت این کشور در زمان پهلوی در مصاحبه با رسانه دولتی انگلیسی چی میگه:
"شاه قیمت نفت رو چهار برابر کرده و کاری کرده که پولها دوباره به ایران برگرده و درآمد نفتی افزایش پیدا کنه ما این حکومت رو نمیخواهیم و باید از بین بره"!
فرهنگ ایرانی
@cafe_andishe95
ببینید دیپلمات آمریکایی در سفارت این کشور در زمان پهلوی در مصاحبه با رسانه دولتی انگلیسی چی میگه:
"شاه قیمت نفت رو چهار برابر کرده و کاری کرده که پولها دوباره به ایران برگرده و درآمد نفتی افزایش پیدا کنه ما این حکومت رو نمیخواهیم و باید از بین بره"!
فرهنگ ایرانی
@cafe_andishe95
🚩⚫️آیا کمونیست ها در حال تسخیر آمریکا هستند؟
یکم، اخیر عناوین مختلفی در نشریات داخلی و شبکههای اجتماعی داخلی مطرح می شود که گویا کمونیست ها در امریکا مشغول قدرت گرفتن هستند و تظاهرات دانشجویی در حمایت از فلسطین هم نشان از عروج جنبشهای کمونیستی است و عن قریب سرنگونی سیستم سرمایه داری در امریکا است. همچنین مطرح میشود برخی از بخشهای حزب دموکرات را هم کمونیستها گرفته اند و این دلیل دیگری بر این که یک جنبش کمونیستی سرمایه داری را سرنگون خواهد کرد (ایضا عده ای در داخل هم تصور می کنند امریکا دچار جنگ داخلی و تجزیه خواهد شد).
این ارزیابی ها تا چه حد صیحیح و واقعی است؟ عرض کنم تا حد صفر.
در داخل ایران عده ای منتظر نشسته اند تا سرنگونی نظام امریکا را جشن بگیرند و از احساس خجالت از عملکرد خودشان فارغ شوند.
2⃣دوم، ده سال پیش یک روزنامه نگار در مصاحبهای از من پرسید همه سیستمهای سیاسی اجتماعی یک عمری دارند و سیستم سرمایه داری هم باید عمری داشته باشد عمر این سیستم به نظر شما کی سر میرسد؟ به آن مصاحبه کننده جوان عرض کردم بر اساس ارزیابی بنیادی بنده (که بحث آن دراینجا به درزا میکشد) در طی عمر بنده و شما (که بیست و پنج سالی از من جوان تر بود) و فرزندان و نوه های شما هم چنین رخدادی تحقق نخواهد یافت. منتظران اکنون ده سال پیر تر شده اند و برخی هم به جهان باقی شتافته اند و در مقابل آن پرسش امروز هم همان ارزیابی را عرض میکنم.
3⃣سوم، همیشه در تاریخ امریکا وقتی این کشور درگیر جنگ شده مخالفت های اجتماعی رخ داده است، این مخالفت ها ابتدا هم در دانشگاهها ظاهر می شود. در زمان جنگ ویتنام و دوران نیکسون هم دانشگاه ها دچار التهاب شد و زد خورد پلیس با دانشچویان مکرر گردید و در دانشگاه ایالتی کنت یک دانشجو هم بقتل رسید که بار سیاسی کمر شکنی به دولت وقت تحمیل کرد و بحران اجتماعی دامنه دار و مخالفت و مقاومت داخلی و نه شکست نظامی بود که دولت امریکا را مجبور به عقب نشینی از ویتنام کرد. هم اکنون هم در مقابل حمایت امریکا از اسرائیل چنین بحرانی ظاهر شده است.
4⃣چهارم، طرفداران اسرائیل و راست گرایان افراطی همیشه با کارت کمونیسم بازی میکنند. برای متوحش کردن مردم و جلب همکاری جامعه، اینبار هم چنین است. ترامپ مرتبا مخالفین خود را کمونیست معرفی می کند و جامعه را برای نجات از دست آنان به سوی حمایت از خودش دعوت میکند. در زمان ریاست جمهوری هم چنین سروصدایی راه انداخت که باید ورود و مهاجرت کمونیست ها و کسانی که دشمن امنیت امریکا هستند قطع گردد. نتیجه این سر و صدا تبدیل شد به محدودیت مسلمین و آن هم نه عربها و پاکستانیها که از جمله مسئول عملیات تروریستی یازده سپتامبر هم بوده اند بلکه ختم شد به ممنوعیت ورود ایرانیان که به اعتراف آمار بهترین مهاجرین به امریکا هستند از نظر کیفیت تخصصی و علمی، کار آفرینی، فرهنگ و اجتناب از بزهکاری. بنابراین نبایستی چشم بسته به این نوع تبلیغات دل داد.
➰🔚
پنجم، واقع امر این که در امریکا یک حزب کمونیست هم وجود دارد و آزاد است فعالیت کند. اما تعداد اعضاء این حزب در حد ۱۵۰۰۰ نفر است. مسئولین حزب مدعی هستند که سالی دو هزار نفر به حزبشان اضافه میشود. از نظر فعالیت سیاسی در برخی مناطق توانسته اند مدیریت برخی مدارس را بدست گیرند. حتی در حد مجالس شهرستان هم تا کنون نتوانسته اند نماینده انتخاب کنند. بنابر این می توان دریافت که ارزیابی های داخلی خیال پردازانه تا چه حد از واقعیت فاصله دارد.
محمد طبیبیان
@cafe_andishe95
یکم، اخیر عناوین مختلفی در نشریات داخلی و شبکههای اجتماعی داخلی مطرح می شود که گویا کمونیست ها در امریکا مشغول قدرت گرفتن هستند و تظاهرات دانشجویی در حمایت از فلسطین هم نشان از عروج جنبشهای کمونیستی است و عن قریب سرنگونی سیستم سرمایه داری در امریکا است. همچنین مطرح میشود برخی از بخشهای حزب دموکرات را هم کمونیستها گرفته اند و این دلیل دیگری بر این که یک جنبش کمونیستی سرمایه داری را سرنگون خواهد کرد (ایضا عده ای در داخل هم تصور می کنند امریکا دچار جنگ داخلی و تجزیه خواهد شد).
این ارزیابی ها تا چه حد صیحیح و واقعی است؟ عرض کنم تا حد صفر.
در داخل ایران عده ای منتظر نشسته اند تا سرنگونی نظام امریکا را جشن بگیرند و از احساس خجالت از عملکرد خودشان فارغ شوند.
2⃣دوم، ده سال پیش یک روزنامه نگار در مصاحبهای از من پرسید همه سیستمهای سیاسی اجتماعی یک عمری دارند و سیستم سرمایه داری هم باید عمری داشته باشد عمر این سیستم به نظر شما کی سر میرسد؟ به آن مصاحبه کننده جوان عرض کردم بر اساس ارزیابی بنیادی بنده (که بحث آن دراینجا به درزا میکشد) در طی عمر بنده و شما (که بیست و پنج سالی از من جوان تر بود) و فرزندان و نوه های شما هم چنین رخدادی تحقق نخواهد یافت. منتظران اکنون ده سال پیر تر شده اند و برخی هم به جهان باقی شتافته اند و در مقابل آن پرسش امروز هم همان ارزیابی را عرض میکنم.
3⃣سوم، همیشه در تاریخ امریکا وقتی این کشور درگیر جنگ شده مخالفت های اجتماعی رخ داده است، این مخالفت ها ابتدا هم در دانشگاهها ظاهر می شود. در زمان جنگ ویتنام و دوران نیکسون هم دانشگاه ها دچار التهاب شد و زد خورد پلیس با دانشچویان مکرر گردید و در دانشگاه ایالتی کنت یک دانشجو هم بقتل رسید که بار سیاسی کمر شکنی به دولت وقت تحمیل کرد و بحران اجتماعی دامنه دار و مخالفت و مقاومت داخلی و نه شکست نظامی بود که دولت امریکا را مجبور به عقب نشینی از ویتنام کرد. هم اکنون هم در مقابل حمایت امریکا از اسرائیل چنین بحرانی ظاهر شده است.
4⃣چهارم، طرفداران اسرائیل و راست گرایان افراطی همیشه با کارت کمونیسم بازی میکنند. برای متوحش کردن مردم و جلب همکاری جامعه، اینبار هم چنین است. ترامپ مرتبا مخالفین خود را کمونیست معرفی می کند و جامعه را برای نجات از دست آنان به سوی حمایت از خودش دعوت میکند. در زمان ریاست جمهوری هم چنین سروصدایی راه انداخت که باید ورود و مهاجرت کمونیست ها و کسانی که دشمن امنیت امریکا هستند قطع گردد. نتیجه این سر و صدا تبدیل شد به محدودیت مسلمین و آن هم نه عربها و پاکستانیها که از جمله مسئول عملیات تروریستی یازده سپتامبر هم بوده اند بلکه ختم شد به ممنوعیت ورود ایرانیان که به اعتراف آمار بهترین مهاجرین به امریکا هستند از نظر کیفیت تخصصی و علمی، کار آفرینی، فرهنگ و اجتناب از بزهکاری. بنابراین نبایستی چشم بسته به این نوع تبلیغات دل داد.
➰🔚
پنجم، واقع امر این که در امریکا یک حزب کمونیست هم وجود دارد و آزاد است فعالیت کند. اما تعداد اعضاء این حزب در حد ۱۵۰۰۰ نفر است. مسئولین حزب مدعی هستند که سالی دو هزار نفر به حزبشان اضافه میشود. از نظر فعالیت سیاسی در برخی مناطق توانسته اند مدیریت برخی مدارس را بدست گیرند. حتی در حد مجالس شهرستان هم تا کنون نتوانسته اند نماینده انتخاب کنند. بنابر این می توان دریافت که ارزیابی های داخلی خیال پردازانه تا چه حد از واقعیت فاصله دارد.
محمد طبیبیان
@cafe_andishe95
📡اخلاق و رئالیسم🧭
یک پرسش بنیادی درباره ی ماهیت اخلاق این است که آیا ارزش های اخلاقی واقعیت دارند یا نه، البته آن ها به یک معنا باید واقعیت داشته باشند. چون مردم به آنها معتقدند اما موضوع فلسفی رئالیسم اخلاقی موضوعی خاص تر است که آیا ارزش های اخلاقی از افرادی که به آنها معتقدند مستقل است یا نه. شاید ساده ترین راه برای آنکه از این نکته سر در آوریم قیاس آن باهنر باشد.
ببینید مثلاً وقتی به مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ نگاه می کنید و می گویید زیباست منظورتان چیست؟ شاید معنایش این باشد که سخن درباره ی امری واقع است، بدین معنی که مجسمه ی یادشده یا زیباست با زیبا نیست. و معتقدید اگر بگوییم زیباستدرست می گوییم. در این دیدگاه، زیبایی صفت واقعی مجسمه ی داود است. و وقتی می گویید زیباست یا زیبا نیست. می توان شما را صادق یا کاذب دانست. از سوی دیگر ممکن است وقتی می گویید مجسمه ی داوود زیباست فقط اظهار نظر شخصی می کنید. طبق این دیدگاه زیبایی در نگاه ماست نه در آنچه می نگریم. اگر دو نفر درباره ی این مجسمه نظر واحدی نداشته باشند نمی توان گفت یکی از آنها بر خط است. برعکس آن دو هر یک نظر شخصی خودشان را می دهند در این مورد نمی توان جز این هم کار دیگری کرد. در این دیدگاه زیبایی یکی از ویژگی های واقعی مجسمه نیست بلکه یک ارزش داوری است که هر یک از ما در مقام فردانسانی می توانیم بکنیم.
عین این تمایز را می توان در فلسفه ی اخلاق هم دید.
وقتی می گویم بی دلیل باعث رنج حیوانات شدن نادرست است می توانم دو معنا در نظر داشته باشم. معنای اول این است که نادرستی عبارت است از ویژگی واقعی به وجود آوردن چنین رنجی و وقتی می گویم باعث این رنج شدن نادرست است می توانم بر حق باشم یا برخطا از آن طرف معنای دیگر این سخن می تواند این باشد که وقتی میگویم باعث این رنج شدن نادرست است. فقط اظهار نظر شخصی می کنم در این دیدگاه اخلاقیات در نگاه ناظر وجود دارد نه در جهان واقعی، اگر نظر شما برعکس نظر من این باشد که باعث چنین رنجی شدن نادرست نیست نمیتوان گفت که از میان ما دو نفر یکی خطا میکند بلکه هر دو ما نظر شخصی مان را داریم همین و بس، کسی که معتقد است در مقوله ی درستی و نادرستی امور واقع در کار است رئالیست اخلاقی است.
حالا اگر علاوه بر این باور داشته باشد که می توانیم این امور واقع را بشناسیم. شناخت باور هم هست. در مقابل کسی که معتقد است در مقوله ی درستی و نادرستی امر واقع در کار نیست نا واقع گرا است. و چون این حرف بدین معنی است که ناواقع گرایان معتقدند که درباره ی این گونه امور واقع چیزی وجود ندارد تا دیگران بشناسند، آنها را شناخت ناباور هم می دانند. شاید بهترین بیان در توصیف شناخت ناباوری را در نمایش نامه ی هملت شکسپیر پیدا کنیم هیچ چیز نیست که خوب یا بد باشد.
تفکر ما آن را خوب یا بد میکند پرده ی دوم صحنه ی دوم تاکنون از نظر تاریخی رئالیسم اخلاقی رایج تر از دو نظریه ی دیگر بوده است. در واقع انکار درستی یا نادرستی قضاوت های اخلاقی تکان دهنده به نظر می رسد. مثلاً وقتی می گوییم شکنجه نادرست است، معمولاً کسی خیال نمی کند فقط اظهار نظر شخصی می کنیم. به نظر ما شکنجه به منزله ی امری واقع نادرست است.
پس چرا در فلسفه ی جدید روایت هایی از
شناخت ناباوری تا این حد رایج شده است؟
مسائل کلیدی فلسفه، صص ۷۶_ ۷۷
●جولیان باجینی
آرسین
@cafe_andishe95
یک پرسش بنیادی درباره ی ماهیت اخلاق این است که آیا ارزش های اخلاقی واقعیت دارند یا نه، البته آن ها به یک معنا باید واقعیت داشته باشند. چون مردم به آنها معتقدند اما موضوع فلسفی رئالیسم اخلاقی موضوعی خاص تر است که آیا ارزش های اخلاقی از افرادی که به آنها معتقدند مستقل است یا نه. شاید ساده ترین راه برای آنکه از این نکته سر در آوریم قیاس آن باهنر باشد.
ببینید مثلاً وقتی به مجسمه ی داوود اثر میکل آنژ نگاه می کنید و می گویید زیباست منظورتان چیست؟ شاید معنایش این باشد که سخن درباره ی امری واقع است، بدین معنی که مجسمه ی یادشده یا زیباست با زیبا نیست. و معتقدید اگر بگوییم زیباستدرست می گوییم. در این دیدگاه، زیبایی صفت واقعی مجسمه ی داود است. و وقتی می گویید زیباست یا زیبا نیست. می توان شما را صادق یا کاذب دانست. از سوی دیگر ممکن است وقتی می گویید مجسمه ی داوود زیباست فقط اظهار نظر شخصی می کنید. طبق این دیدگاه زیبایی در نگاه ماست نه در آنچه می نگریم. اگر دو نفر درباره ی این مجسمه نظر واحدی نداشته باشند نمی توان گفت یکی از آنها بر خط است. برعکس آن دو هر یک نظر شخصی خودشان را می دهند در این مورد نمی توان جز این هم کار دیگری کرد. در این دیدگاه زیبایی یکی از ویژگی های واقعی مجسمه نیست بلکه یک ارزش داوری است که هر یک از ما در مقام فردانسانی می توانیم بکنیم.
عین این تمایز را می توان در فلسفه ی اخلاق هم دید.
وقتی می گویم بی دلیل باعث رنج حیوانات شدن نادرست است می توانم دو معنا در نظر داشته باشم. معنای اول این است که نادرستی عبارت است از ویژگی واقعی به وجود آوردن چنین رنجی و وقتی می گویم باعث این رنج شدن نادرست است می توانم بر حق باشم یا برخطا از آن طرف معنای دیگر این سخن می تواند این باشد که وقتی میگویم باعث این رنج شدن نادرست است. فقط اظهار نظر شخصی می کنم در این دیدگاه اخلاقیات در نگاه ناظر وجود دارد نه در جهان واقعی، اگر نظر شما برعکس نظر من این باشد که باعث چنین رنجی شدن نادرست نیست نمیتوان گفت که از میان ما دو نفر یکی خطا میکند بلکه هر دو ما نظر شخصی مان را داریم همین و بس، کسی که معتقد است در مقوله ی درستی و نادرستی امور واقع در کار است رئالیست اخلاقی است.
حالا اگر علاوه بر این باور داشته باشد که می توانیم این امور واقع را بشناسیم. شناخت باور هم هست. در مقابل کسی که معتقد است در مقوله ی درستی و نادرستی امر واقع در کار نیست نا واقع گرا است. و چون این حرف بدین معنی است که ناواقع گرایان معتقدند که درباره ی این گونه امور واقع چیزی وجود ندارد تا دیگران بشناسند، آنها را شناخت ناباور هم می دانند. شاید بهترین بیان در توصیف شناخت ناباوری را در نمایش نامه ی هملت شکسپیر پیدا کنیم هیچ چیز نیست که خوب یا بد باشد.
تفکر ما آن را خوب یا بد میکند پرده ی دوم صحنه ی دوم تاکنون از نظر تاریخی رئالیسم اخلاقی رایج تر از دو نظریه ی دیگر بوده است. در واقع انکار درستی یا نادرستی قضاوت های اخلاقی تکان دهنده به نظر می رسد. مثلاً وقتی می گوییم شکنجه نادرست است، معمولاً کسی خیال نمی کند فقط اظهار نظر شخصی می کنیم. به نظر ما شکنجه به منزله ی امری واقع نادرست است.
پس چرا در فلسفه ی جدید روایت هایی از
شناخت ناباوری تا این حد رایج شده است؟
مسائل کلیدی فلسفه، صص ۷۶_ ۷۷
●جولیان باجینی
آرسین
@cafe_andishe95
🔳علی بن ابیطالب را میتوان از سوسیالیستهای بنام دنیا دانست یا سایر پیشروان ادیان که هر یک پرچم عدالت و آزادی و برابری را در دست داشتند موید نظریه آنها است.
محمد نخشب
بنیانگذار نهضت خداپرستان سوسیالیست
منبع:
روزنامه جبههٔ آزادی
ششم شهریور ۱۳۳۰
🗒پینوشت:
نظرات این حضرات از نظر مهملبودن چندان مورد توجه نیست بلکه از این حیث قابل نظر است که جماعت ۵۷ی معتقدند که اینها دنبال آزادی و دموکراسی بودند؛ و قابل توجهتر اینکه هنوز افراد و گروهها پنجاهوهفتی برای این جفنگگوها احترام و اعتبار قائلند.
بهزاد مهرانی
@cafe_andishe95
محمد نخشب
بنیانگذار نهضت خداپرستان سوسیالیست
منبع:
روزنامه جبههٔ آزادی
ششم شهریور ۱۳۳۰
🗒پینوشت:
نظرات این حضرات از نظر مهملبودن چندان مورد توجه نیست بلکه از این حیث قابل نظر است که جماعت ۵۷ی معتقدند که اینها دنبال آزادی و دموکراسی بودند؛ و قابل توجهتر اینکه هنوز افراد و گروهها پنجاهوهفتی برای این جفنگگوها احترام و اعتبار قائلند.
بهزاد مهرانی
@cafe_andishe95
💡📚کتاب افیون روشنفکران اثری از رمون آرمون، جامعهشناس، فیلسوف، مورخ و مفسر سیاسی فرانسوی است. در سال ۱۹۲۴ در آزمون ورودی دانشسرای عالی پاریس قبول شد و چهار سال بعد با کسب رتبه اول، این دوره را به پایان رساند. او و سارتر در این دوره چهارساله با یکدیگر دوست شدند به گونهای که با هم پیمان بستند هر یک زودتر درگذشت، یادداشتی در سوگ دیگری بنویسد.
🗄افیون روشنفکران، کتابی است به قلم یک صاحبنظر و بیانیهای است از سوی مبارز راه آزادی؛ کتابی که هم در قلمرو فلسفه و هم ساحت ادبیاتِ مبارزهطلبانه میگنجد. کتابی در پی کشف تناقضاتی است که باعث شده بود اکثریت قریب به اتفاق روشنفکرانی که از روشهای علمی بریده بودند، بهلحاظ سیاسی از کمونیسم شوروی در برابر دموکراسیهای لیبرال حمایت کنند.
از آنجا که کتاب بر تحلیل دیالکتیکی دقیقی استوار است و شناخت درستی از مارکس و مارکسیستها ارائه میدهد، ضمن نمایاندن حقیقت موضوع، معیاری در اختیار روشنفکران میگذارد تا با آن آزادی را با وضع موجود بسنجند.
بعد از نوشتن این کتاب، روشنفکران فرانسوی، القاب زیادی به نویسنده آن دادند؛ نوکر بورژواها و سرمایهداران و «هر ضد کمونیستی یک سگ است» از سوی دوستش ژان پل سارتر، نمونهای از این القاب بود. آرون در بحبوحهی جنگ سرد و زمانی که ایدئولوژی چپ طرفداران بسیاری در فرانسه داشت این کتاب را نوشت.
او که خود سوسیالیست بود با مطالعه اقتصاد و دقت در عملکرد شوروی به طور کامل از سوسیالیست بودن دل کند و به منتقد جدی و سرسخت این ایدئولوژی تبدیل شد.
افیون روشنفکران را نیز در پاسخ به طعنهها و آزار و اذیت و توهمی که در بین روشنفکران چپگرای فرانسوی وجود داشت نوشت و گفت:
«اگر مارکس گفت دین افیون تودههاست، کمونیسم نیز افیون روشنفکران است.»
کتاب افیون روشنفکران
مطالعه کتاب حاضر یک تعامل اساسی بین متن (نویسنده) و مخاطب است و این خوانش بهطورقطع با خواندن یک بیانیه یا قطعنامه تفاوت اساسی دارد چنانکه نویسنده نیز بیانیهنویس نبوده، و زنده ماندن کتاباش تا این برهه از زمان شاهد این گفته است.
جملهی مشهور کارل مارکس ورد بسیاری از مباحث و اندیشههای بشری شده است که «دین افیون تودههاست.» اما دین فقط آیینهای مذهبی نیست، هر طریقتی که نظاممند، ایدئولوژی خاصی را تعریف و تدوین و تبلیغ نماید افیون است چنانکه باعث میشود فرد نتواند درست اندیشیده و صحیح تصمیم بگیرد. نظامها و مکاتب سیاسی نیز به همین طریق عمل میکنند.
رمون آرون که خودش روزگاری در دنیای سوسیالیستها زندگی میکرده به ظرافت تمامی توهمات و خودبزرگبینی آنان را به باد انتقاد میگیرد.
💿 آرون باور دارد کمونیسم تبدیل به دین سکولار شده است و پیروانش چون پیروان دین مسیحی به پیروزی محتوم خود ایمان قلبی دارند، مخالفان خود را طرد، تحقیر و آزار میدهند و هیچ انتقادی را بر ایدئولوژی خود نمیپذیرند و از همه بدتر بر جنایاتی که از سوی شوروی و استالین به نام کمونیسم و سوسیالیسم بر مردم رفته است چشم بستهاند.
آنان چون انسانی که افیون مصرف کرده از واقعیت دور افتاده و در توهمات خود زندگی میکنند. آرون بعد از نوشتن این کتاب جایگاه اجتماعی و دانشگاهی و دوستان خود را از دست میدهد و مورد آزار و اذیت فراوانی قرار میگیرد تا پس از فروپاشی شوروی و انتشار کتاب مجمع الجزایر گولاگ از سولژنتسین، که ایدئولوژی چپ جایگاهش را در فرانسه از دست میدهد و همه به درستی گفتههای آرون پی میبرند.
🔻رمون آرون در بخشی از کتاب«افیون روشنفکران از نزاعی میگوید که بین آلبر کامو و ژان پل سارتر درگرفت. او مینویسد که کامو و سارتر مشترکات فکری بسیاری داشتند. آرون سپس میپرسد که با اینهمه اشتراکات فکری چگونه شد که این دو نویسنده سرشناس از یکدیگر بریدند و دیگر پیوندی بینشان برقرار نشد. نویسنده پاسخ میدهد که «در خوان آخر، کامو غرب و سارتر شرق را انتخاب میکند و البته به شرط زندگی در غرب.»
جالب است که آرون در سال ۱۹۵۵ که این کتاب انتشار یافت به نکتهای اشاره میکند که هنوز هم در بسیاری از متفکران و فعالان سیاسی طرفدار شرق – کمونیسم – در سراسر جهان وجود دارد و آن اینکه در عین حال که از کمونیسم و چپ دفاع میکنند ترجیحشان این است که در غرب زندگی کنند و حاضر نیستند به روسیه، چین، کره شمالی، ونزوئلا، کوبا و کشورهایی از این دست بروند و آنجا زندگی کنند و با غرب و نظام سرمایهداری مبارزه کنند.
یدالله موقن
@cafe_andishe95
🗄افیون روشنفکران، کتابی است به قلم یک صاحبنظر و بیانیهای است از سوی مبارز راه آزادی؛ کتابی که هم در قلمرو فلسفه و هم ساحت ادبیاتِ مبارزهطلبانه میگنجد. کتابی در پی کشف تناقضاتی است که باعث شده بود اکثریت قریب به اتفاق روشنفکرانی که از روشهای علمی بریده بودند، بهلحاظ سیاسی از کمونیسم شوروی در برابر دموکراسیهای لیبرال حمایت کنند.
از آنجا که کتاب بر تحلیل دیالکتیکی دقیقی استوار است و شناخت درستی از مارکس و مارکسیستها ارائه میدهد، ضمن نمایاندن حقیقت موضوع، معیاری در اختیار روشنفکران میگذارد تا با آن آزادی را با وضع موجود بسنجند.
بعد از نوشتن این کتاب، روشنفکران فرانسوی، القاب زیادی به نویسنده آن دادند؛ نوکر بورژواها و سرمایهداران و «هر ضد کمونیستی یک سگ است» از سوی دوستش ژان پل سارتر، نمونهای از این القاب بود. آرون در بحبوحهی جنگ سرد و زمانی که ایدئولوژی چپ طرفداران بسیاری در فرانسه داشت این کتاب را نوشت.
او که خود سوسیالیست بود با مطالعه اقتصاد و دقت در عملکرد شوروی به طور کامل از سوسیالیست بودن دل کند و به منتقد جدی و سرسخت این ایدئولوژی تبدیل شد.
افیون روشنفکران را نیز در پاسخ به طعنهها و آزار و اذیت و توهمی که در بین روشنفکران چپگرای فرانسوی وجود داشت نوشت و گفت:
«اگر مارکس گفت دین افیون تودههاست، کمونیسم نیز افیون روشنفکران است.»
کتاب افیون روشنفکران
مطالعه کتاب حاضر یک تعامل اساسی بین متن (نویسنده) و مخاطب است و این خوانش بهطورقطع با خواندن یک بیانیه یا قطعنامه تفاوت اساسی دارد چنانکه نویسنده نیز بیانیهنویس نبوده، و زنده ماندن کتاباش تا این برهه از زمان شاهد این گفته است.
جملهی مشهور کارل مارکس ورد بسیاری از مباحث و اندیشههای بشری شده است که «دین افیون تودههاست.» اما دین فقط آیینهای مذهبی نیست، هر طریقتی که نظاممند، ایدئولوژی خاصی را تعریف و تدوین و تبلیغ نماید افیون است چنانکه باعث میشود فرد نتواند درست اندیشیده و صحیح تصمیم بگیرد. نظامها و مکاتب سیاسی نیز به همین طریق عمل میکنند.
رمون آرون که خودش روزگاری در دنیای سوسیالیستها زندگی میکرده به ظرافت تمامی توهمات و خودبزرگبینی آنان را به باد انتقاد میگیرد.
💿 آرون باور دارد کمونیسم تبدیل به دین سکولار شده است و پیروانش چون پیروان دین مسیحی به پیروزی محتوم خود ایمان قلبی دارند، مخالفان خود را طرد، تحقیر و آزار میدهند و هیچ انتقادی را بر ایدئولوژی خود نمیپذیرند و از همه بدتر بر جنایاتی که از سوی شوروی و استالین به نام کمونیسم و سوسیالیسم بر مردم رفته است چشم بستهاند.
آنان چون انسانی که افیون مصرف کرده از واقعیت دور افتاده و در توهمات خود زندگی میکنند. آرون بعد از نوشتن این کتاب جایگاه اجتماعی و دانشگاهی و دوستان خود را از دست میدهد و مورد آزار و اذیت فراوانی قرار میگیرد تا پس از فروپاشی شوروی و انتشار کتاب مجمع الجزایر گولاگ از سولژنتسین، که ایدئولوژی چپ جایگاهش را در فرانسه از دست میدهد و همه به درستی گفتههای آرون پی میبرند.
🔻رمون آرون در بخشی از کتاب«افیون روشنفکران از نزاعی میگوید که بین آلبر کامو و ژان پل سارتر درگرفت. او مینویسد که کامو و سارتر مشترکات فکری بسیاری داشتند. آرون سپس میپرسد که با اینهمه اشتراکات فکری چگونه شد که این دو نویسنده سرشناس از یکدیگر بریدند و دیگر پیوندی بینشان برقرار نشد. نویسنده پاسخ میدهد که «در خوان آخر، کامو غرب و سارتر شرق را انتخاب میکند و البته به شرط زندگی در غرب.»
جالب است که آرون در سال ۱۹۵۵ که این کتاب انتشار یافت به نکتهای اشاره میکند که هنوز هم در بسیاری از متفکران و فعالان سیاسی طرفدار شرق – کمونیسم – در سراسر جهان وجود دارد و آن اینکه در عین حال که از کمونیسم و چپ دفاع میکنند ترجیحشان این است که در غرب زندگی کنند و حاضر نیستند به روسیه، چین، کره شمالی، ونزوئلا، کوبا و کشورهایی از این دست بروند و آنجا زندگی کنند و با غرب و نظام سرمایهداری مبارزه کنند.
یدالله موقن
@cafe_andishe95
🐬آزادی در معنای عملی عبارت است از عدم وابستگی قدرت انتخاب به جبر، از طریق انگیزه های حساسیت.
زیرا قدرت انتخاب، حسی است. زیرا به طور انفعالی از طریق علل محرک حساسیت متاثر شده است. این قدرت، قدرت انتخاب حیوانی نامیده می شود. اگر به طور انفعالی ایجاب شود.
در حقیقت، قدرت انتخاب انسانی اراده حسی است. اما حیوانی نیست. بلکه آزاد است.
زیرا حساسیت، عمل آزاد و دلبخواهی انسانی را ضروری نمی سازد. بلکه برعکس، در انسان قوه ای وجود دارد که مستقل از جبر از طریق انگیزه های حسی، خودش را متعین می کند. به راحتی دیده می شود که اگر هر نوع علیت در جهان حسی ، صرفاً طبیعت باشد. آنگاه هر رویدادی از طریق یک رویداد دیگر در زمان مطابق با قوانین ضروری معین خواهد بود؛ و در نتیجه - چون ، نمودها تا جایی که قدرت انتخاب را تعیین می کنند. هر عملی را باید به عنوان نتیجه طبیعی خود ضرورت ببخشند – بنابراین در این حالت از بین رفتن آزادی استعلایی همزمان هر نوع آزادی عملی ای را نیز نابود خواهد کرد. زیرا آزادی عملی، از قبل فرض می گیرد که اگرچه چیزی اتفاق نیفتاده است با این همه، باید اتفاق می افتاد، و بنابراین علت آن در نمود آن قدر تعیین کننده نبوده است تا مانع شود که در قدرت انتخاب ما علیتی وجود داشته باشد که مستقل از آن علل طبیعی، و حتی برخلاف نیرو و تأثیر علل طبیعی، چیزی را تولید کند که در نظم زمانی مطابق با قوانین تجربی تعین یافته است، و در نتیجه سلسله ای از رویدادها را تماماً از خود آغاز کند.
کانت
نقد عقل محض، ص ۵۲۷
آرسین
@cafe_andishe95
زیرا قدرت انتخاب، حسی است. زیرا به طور انفعالی از طریق علل محرک حساسیت متاثر شده است. این قدرت، قدرت انتخاب حیوانی نامیده می شود. اگر به طور انفعالی ایجاب شود.
در حقیقت، قدرت انتخاب انسانی اراده حسی است. اما حیوانی نیست. بلکه آزاد است.
زیرا حساسیت، عمل آزاد و دلبخواهی انسانی را ضروری نمی سازد. بلکه برعکس، در انسان قوه ای وجود دارد که مستقل از جبر از طریق انگیزه های حسی، خودش را متعین می کند. به راحتی دیده می شود که اگر هر نوع علیت در جهان حسی ، صرفاً طبیعت باشد. آنگاه هر رویدادی از طریق یک رویداد دیگر در زمان مطابق با قوانین ضروری معین خواهد بود؛ و در نتیجه - چون ، نمودها تا جایی که قدرت انتخاب را تعیین می کنند. هر عملی را باید به عنوان نتیجه طبیعی خود ضرورت ببخشند – بنابراین در این حالت از بین رفتن آزادی استعلایی همزمان هر نوع آزادی عملی ای را نیز نابود خواهد کرد. زیرا آزادی عملی، از قبل فرض می گیرد که اگرچه چیزی اتفاق نیفتاده است با این همه، باید اتفاق می افتاد، و بنابراین علت آن در نمود آن قدر تعیین کننده نبوده است تا مانع شود که در قدرت انتخاب ما علیتی وجود داشته باشد که مستقل از آن علل طبیعی، و حتی برخلاف نیرو و تأثیر علل طبیعی، چیزی را تولید کند که در نظم زمانی مطابق با قوانین تجربی تعین یافته است، و در نتیجه سلسله ای از رویدادها را تماماً از خود آغاز کند.
کانت
نقد عقل محض، ص ۵۲۷
آرسین
@cafe_andishe95
آکواریوم های پیونگ یانگ.pdf
7.4 MB
🐟آکواریومهای پیونگ یانگ.
🇰🇵
📕[یک داستان واقعی از پشت پرده آهنین کره شمالی..]
✍🏼 کانگ چول هوان و پیر ریگولت
↔️ترجمهٔ بیژن اشتری
@cafe_andishe95
🇰🇵
📕[یک داستان واقعی از پشت پرده آهنین کره شمالی..]
✍🏼 کانگ چول هوان و پیر ریگولت
↔️ترجمهٔ بیژن اشتری
@cafe_andishe95
🧿پیش از انقلاب 57 التقاط اسلام گرایی با مارکسیسم را در آثار علی شریعتی دیده بودیم.
پس از انقلاب هم این التقاط را در آثار چپ ها و به ویژه احسان طبری متاخر مشاهده می کنیم. اما ، گویی ، ارتباط دادن اتوپیای مارکس با الهیات سیاسی قدمت دیرینه ای دارد. مثلا ارنست بلوخ مارکسیسم را با الهیات سیاسی و به ویژه الهیات سیاسی یهودی عجین می کند. در صفحه 253 کتاب " خدای مرده زاد " می خوانیم :
📕"نزد فرانتس روزنسوایگ، ایده یهودی رستگاری از ایده وحی الهی جدایی ناپذیر و بدون آن خطرناک بود. گنوسیسم انقلابی بلوخ نوع دیگری از وحی را تأیید میکند، وحی بشری که در تاریخ از طریق تمرینِ «آگاهی انتظاری» اتفاق می افتاد. این فرایند مستمر وحی بود که به سنت بزرگ پیشگویی آرمانشهری مجال ظهور داد، سنتی که با موسی آغاز شد، با مسیح ادامه یافت و با کارل مارکس به عصر مدرن ختم شد.
این مارکسِ موزه بریتانیا نبود، اقتصاددانِ خودآموختهٔ ارزش افزوده و بتوارگی کالایی، نویسندهٔ پشمالوی سرمایه.
بلوخ می گفت که آن مارکس اهمیت دارد، چون نگاه سرد ماتریالیستی را به آگاهی ایدئولوژیکِ کاذبِ جامعهٔ سرمایهداری دوخته است.
اما نوعی «جریانِ گرم» مارکسیسم نیز در کار بود که این را تکمیل میکرد و با سنت موعودباورانهٔ کتاب مقدس ارتباط داشت. این مارکسِ جریانِ گرم، پیامبرِ آزادسازی و خودآیینی بشری بود، پیامبر امید.
وقتی این دو جریان به هم برسند، «مارکسیسم آنتی تز متصلب بین شور و شعور را با تبدیل هر دو به چیزی جدید پایان میدهد و هر دو را وامیدارد تا ذیل آن با هم کار کنند، برای تمهید بیکموکاست، آرمانشهرِ انضمامی.»
فریدریش گوگارتن در مواجهه با تصمیم سال ۱۹۳۳، نازی ها را برگزید. ارنست بلوخ پیشتر کمونیسم را در سال ۱۹۱۷ برگزیده بود، زمانی که انقلاب روسی ظاهراً وعدهٔ تحقق «آرمانشهرِ انضمامی» —و به سخن بلوخ در روح آرمانشهر، عصر سوم هزاره ای– را بر روی زمین میداد. بلوخ در ابتدا منتقد بلشویک ها و به ویژه لنین بود، اما بعداً در کنایه ای نیم بند نوشت: «هر جا لنین باشد، اورشلیم آنجاست.»
بلوخ گرچه شخصاً آزاری به کسی نرساند، ذره ای در تجلیل از کمونیست های آزارگر تردید نکرد؛ او مقاله های بسیاری در دفاع از استالینیسم و دادگاه های مسکو نوشت که سرانجام هزاران نفر را به کام مرگ فرستادند.
به نظر میرسید که مارکسیسمِ جریانِ گرم، وقتی کار به تأمل در باب عمل انقلابی میرسید، تکه یخی سرد بود و به این واقعیت گردن می نهاد که آرمانشهر را تنها میتوان از طریق «انضباط، اقتدار، برنامهریزی مرکزی، خطِ عمومی و راست کیشی» محقق کرد و «آزادی تام ... تماماً در ارادهٔ معطوف به راست کیشی پیروز میشود.»
📄 مارکس نیز مثل توماس مونتسر که بلوخ در کتاب های متعددی از او تجلیل کرد، «شلاقی را برداشت که مسیح با آن رباخواران را از معبد بیرون کرد». بلوخ از خوانندگانش میخواست همین کار را بکنند. به تصریح او، مارکسیسم انقلابی تشخیص میدهد که شر قدرت دارد و تنها با قدرت باید با آن روبهرو شد، «چونان امر مطلق [کانتی] که تپانچه در دست دارد.» این عبارتی تکان دهنده است که البته برای کسی مانند بلوخ که فهمش از تاریخ مثل فهم پیامبران بود، ضرورت دارد: تاریخ چیزی است که باید آن را با قداست و خشم آخرالزمانی فراچنگ آورد. «تنها ناعادلان به واسطه خدایشان به وجود می آیند، اما عادلان... خدا به واسطه آنان وجود می یابد.»
یدالله موقن
@cafe_andishe95
پس از انقلاب هم این التقاط را در آثار چپ ها و به ویژه احسان طبری متاخر مشاهده می کنیم. اما ، گویی ، ارتباط دادن اتوپیای مارکس با الهیات سیاسی قدمت دیرینه ای دارد. مثلا ارنست بلوخ مارکسیسم را با الهیات سیاسی و به ویژه الهیات سیاسی یهودی عجین می کند. در صفحه 253 کتاب " خدای مرده زاد " می خوانیم :
📕"نزد فرانتس روزنسوایگ، ایده یهودی رستگاری از ایده وحی الهی جدایی ناپذیر و بدون آن خطرناک بود. گنوسیسم انقلابی بلوخ نوع دیگری از وحی را تأیید میکند، وحی بشری که در تاریخ از طریق تمرینِ «آگاهی انتظاری» اتفاق می افتاد. این فرایند مستمر وحی بود که به سنت بزرگ پیشگویی آرمانشهری مجال ظهور داد، سنتی که با موسی آغاز شد، با مسیح ادامه یافت و با کارل مارکس به عصر مدرن ختم شد.
این مارکسِ موزه بریتانیا نبود، اقتصاددانِ خودآموختهٔ ارزش افزوده و بتوارگی کالایی، نویسندهٔ پشمالوی سرمایه.
بلوخ می گفت که آن مارکس اهمیت دارد، چون نگاه سرد ماتریالیستی را به آگاهی ایدئولوژیکِ کاذبِ جامعهٔ سرمایهداری دوخته است.
اما نوعی «جریانِ گرم» مارکسیسم نیز در کار بود که این را تکمیل میکرد و با سنت موعودباورانهٔ کتاب مقدس ارتباط داشت. این مارکسِ جریانِ گرم، پیامبرِ آزادسازی و خودآیینی بشری بود، پیامبر امید.
وقتی این دو جریان به هم برسند، «مارکسیسم آنتی تز متصلب بین شور و شعور را با تبدیل هر دو به چیزی جدید پایان میدهد و هر دو را وامیدارد تا ذیل آن با هم کار کنند، برای تمهید بیکموکاست، آرمانشهرِ انضمامی.»
فریدریش گوگارتن در مواجهه با تصمیم سال ۱۹۳۳، نازی ها را برگزید. ارنست بلوخ پیشتر کمونیسم را در سال ۱۹۱۷ برگزیده بود، زمانی که انقلاب روسی ظاهراً وعدهٔ تحقق «آرمانشهرِ انضمامی» —و به سخن بلوخ در روح آرمانشهر، عصر سوم هزاره ای– را بر روی زمین میداد. بلوخ در ابتدا منتقد بلشویک ها و به ویژه لنین بود، اما بعداً در کنایه ای نیم بند نوشت: «هر جا لنین باشد، اورشلیم آنجاست.»
بلوخ گرچه شخصاً آزاری به کسی نرساند، ذره ای در تجلیل از کمونیست های آزارگر تردید نکرد؛ او مقاله های بسیاری در دفاع از استالینیسم و دادگاه های مسکو نوشت که سرانجام هزاران نفر را به کام مرگ فرستادند.
به نظر میرسید که مارکسیسمِ جریانِ گرم، وقتی کار به تأمل در باب عمل انقلابی میرسید، تکه یخی سرد بود و به این واقعیت گردن می نهاد که آرمانشهر را تنها میتوان از طریق «انضباط، اقتدار، برنامهریزی مرکزی، خطِ عمومی و راست کیشی» محقق کرد و «آزادی تام ... تماماً در ارادهٔ معطوف به راست کیشی پیروز میشود.»
📄 مارکس نیز مثل توماس مونتسر که بلوخ در کتاب های متعددی از او تجلیل کرد، «شلاقی را برداشت که مسیح با آن رباخواران را از معبد بیرون کرد». بلوخ از خوانندگانش میخواست همین کار را بکنند. به تصریح او، مارکسیسم انقلابی تشخیص میدهد که شر قدرت دارد و تنها با قدرت باید با آن روبهرو شد، «چونان امر مطلق [کانتی] که تپانچه در دست دارد.» این عبارتی تکان دهنده است که البته برای کسی مانند بلوخ که فهمش از تاریخ مثل فهم پیامبران بود، ضرورت دارد: تاریخ چیزی است که باید آن را با قداست و خشم آخرالزمانی فراچنگ آورد. «تنها ناعادلان به واسطه خدایشان به وجود می آیند، اما عادلان... خدا به واسطه آنان وجود می یابد.»
یدالله موقن
@cafe_andishe95
⚙️مشخصههای دولت توسعهگرا🏛
آنچه را دولت توسعهگرا مینامیم دارای ویژگیهای متفاوتی است. دولت توسعهگرا، در کشورهای مختلف، با توجه بهنحوه تفسیر آنها از توسعه و توانمندی و ظرفیتشان، ممکن است ویژگیهای منحصربهفردی داشته باشد.
💡دولت توسعهگرا اصولا دولتی است که دولتمردان آن از نزدیک درگیر برنامهریزیهای اقتصادی خرد و کلان، برای رشد اقتصادی هستند. در دولت توسعهگرا، اتصال بهجامعه بهمعنای پیوستن با نخبگان صنعتی است. مسلما دستگاه دولتی مستحکم و منسجم باعث تسهیل سازماندهی سرمایه صنعتی میشود و نیز طبقه صنعتگران سازمانیافته اجرای پروژههای مشترک صنعتی شدن را تسهیل میکند و بهاین ترتیب، دولت و صنعتگران مشروعیت پیدا میکنند. سازمان درونی دولتهای توسعهگرا به دیوانسالاری وبری نزدیکتر است.
لفت ویچ این مدل از دولت را بخشی از سرمایهداری دانسته است (که گاهی آن را سرمایهداری توسعه دولت مینامند) و آن را در کنترل اقتصاد مستقلتر و خودگردانتر میداند. دولت توسعهگرا را میتوان از دخالت شدید دولت، در برنامهریزی و قانونگذاری شناخت.
دولت توسعهگرا مفهومی است در برابر دولت یغماگر.
نمیتوان دو دولت خواهان توسعه را به یک میزان توسعهگرا دانست. دولتها را میتوان به میزان دوری یا نزدیکی بهمفاهیم یغماگر و توسعهگرا دستهبندی کرد. مقایسه این دو سبب میشود تا نگاهها بهتفاوت دستاوردهای توسعه معطوف شود. تمایز این دو نوع دولت در واقع تمایزی آرمانی-تاریخی است. مهمترین ویژگی ساختاری دولت یغماگر تلاش برای به حداکثر رساندن منافع فردی است. در ساختارهای اداری دولت یغماگر، روابط شخصی منبع همبستگی است اما در دولت توسعهگرا، ویژگیهای وبری (نظیر ساختار قدرت مبتنی بر سلسله مراتب، حاکمیت قوانین و مقررات و غیرشخصیبودن اداره امور، استخدام کارکنان بر اساس توانایی و دانش فنی و...) منبع اصلی برای همبستگی است. ماراوالا مهمترین ویژگیهای دولت توسعهگرا را چنین برمیشمارد: تاکید بر سهم از بازار بیش از سود، ملیگرایی اقتصادی، پشتیبانی از تقویت صنایع داخلی، تمرکز بر انتقال فناوری از خارج، دیوانسالاری جامع دولتی، بوروکراسی عقلایی و شایستهگرا و حرفهای (وبری)، بهبود زیرساختها برای کسب و کار توسط دولت، تشویق نهادی برای اعتبار ذخیره و استراتژیک، سیاست صادراتگرا، اتحاد بین دولت، نیروی کار، صنعت، تشکیک در نئولیبرالیسم (و وفاق واشنگتن)، تقدم رشد اقتصادی بر اصلاحات سیاسی، قانونگرایی و عملکردگرایی و تاکید بر آموزش فناوری.
🧰همانطور که قبلا گفته شد، دولت توسعهگرا در کشورهای مختلف، باتوجه بهویژگیهای آن کشورها در ابعاد درونی و بیرونی، میتواند مشخصات متفاوتی داشته باشد. افرادی نظیر لفت ویچ در کنار دولت توسعهگرا بهمفهوم دولت دموکراتیک توسعهگرا نیز اشاره میکنند و ویژگیهای دیگری نظیر ویژگیهای دموکراسی سیاسی را به آن میافزایند اما همانگونه که لفت ویچ نیز بر آن تاکید دارد، دموکراسی شرط توسعه نیست و رابطهای معنادار و علت و معلولی بین آنها وجود ندارد.
🏳️تجربه بسیاری از کشورها نیز این موضوع را ثابت میکند:
نظیر کرهجنوبی و مالزی؛ در حالی که نظامشان مبتنی بر حکومتهای خودکامه یا نسبتا خودکامه بوده است. دولت ماهاتیر محمد در مالزی شاهد خوبی در این خصوص است که تحت برنامه ۲۰۲۰ و مبتنی بر چنین رویکردی و با وجود دیکتاتوریای خیرخواهانه و الهامبخش، گامهای عظیمی در راستای تحول مالزی برداشته است. حکومت ۱۸ ساله خودکامه ژنرال پارک چونگ هی، در کرهجنوبی نیز مصداق دیگری است؛ در این دوره، مجلس شورای ملی منحل شد و مقامات نظامی به پستهای غیرنظامی رسیدند. برخلاف رهبران پیشین که همواره بر لزوم وحدت دو کره تاکید داشتند، شعار او نخست توسعه، سپس اتحاد بود؛ البته فقط توسعه اقتصادی کشور مدنظرش بود. گرچه برنامههایش، در زمینه صنعتیسازی کره و برپایی اقتصادی مبتنی بر صادرات، به پیشرفتهای چشمگیر اقتصادی و ارتقای سطح زندگی مردم انجامید، اما دیکتاتوری نظامی وی مورد انتقاد بسیاری از مردم این کشور قرار گرفت. توسعه اقتصادی کرهجنوبی، در دوران حکومت ژنرال پارک چونگ هی، بهقیمت قربانی شدن بخش عمدهای از طبقه کارگر تحقق یافت.
@cafe_andishe95
آنچه را دولت توسعهگرا مینامیم دارای ویژگیهای متفاوتی است. دولت توسعهگرا، در کشورهای مختلف، با توجه بهنحوه تفسیر آنها از توسعه و توانمندی و ظرفیتشان، ممکن است ویژگیهای منحصربهفردی داشته باشد.
💡دولت توسعهگرا اصولا دولتی است که دولتمردان آن از نزدیک درگیر برنامهریزیهای اقتصادی خرد و کلان، برای رشد اقتصادی هستند. در دولت توسعهگرا، اتصال بهجامعه بهمعنای پیوستن با نخبگان صنعتی است. مسلما دستگاه دولتی مستحکم و منسجم باعث تسهیل سازماندهی سرمایه صنعتی میشود و نیز طبقه صنعتگران سازمانیافته اجرای پروژههای مشترک صنعتی شدن را تسهیل میکند و بهاین ترتیب، دولت و صنعتگران مشروعیت پیدا میکنند. سازمان درونی دولتهای توسعهگرا به دیوانسالاری وبری نزدیکتر است.
لفت ویچ این مدل از دولت را بخشی از سرمایهداری دانسته است (که گاهی آن را سرمایهداری توسعه دولت مینامند) و آن را در کنترل اقتصاد مستقلتر و خودگردانتر میداند. دولت توسعهگرا را میتوان از دخالت شدید دولت، در برنامهریزی و قانونگذاری شناخت.
دولت توسعهگرا مفهومی است در برابر دولت یغماگر.
نمیتوان دو دولت خواهان توسعه را به یک میزان توسعهگرا دانست. دولتها را میتوان به میزان دوری یا نزدیکی بهمفاهیم یغماگر و توسعهگرا دستهبندی کرد. مقایسه این دو سبب میشود تا نگاهها بهتفاوت دستاوردهای توسعه معطوف شود. تمایز این دو نوع دولت در واقع تمایزی آرمانی-تاریخی است. مهمترین ویژگی ساختاری دولت یغماگر تلاش برای به حداکثر رساندن منافع فردی است. در ساختارهای اداری دولت یغماگر، روابط شخصی منبع همبستگی است اما در دولت توسعهگرا، ویژگیهای وبری (نظیر ساختار قدرت مبتنی بر سلسله مراتب، حاکمیت قوانین و مقررات و غیرشخصیبودن اداره امور، استخدام کارکنان بر اساس توانایی و دانش فنی و...) منبع اصلی برای همبستگی است. ماراوالا مهمترین ویژگیهای دولت توسعهگرا را چنین برمیشمارد: تاکید بر سهم از بازار بیش از سود، ملیگرایی اقتصادی، پشتیبانی از تقویت صنایع داخلی، تمرکز بر انتقال فناوری از خارج، دیوانسالاری جامع دولتی، بوروکراسی عقلایی و شایستهگرا و حرفهای (وبری)، بهبود زیرساختها برای کسب و کار توسط دولت، تشویق نهادی برای اعتبار ذخیره و استراتژیک، سیاست صادراتگرا، اتحاد بین دولت، نیروی کار، صنعت، تشکیک در نئولیبرالیسم (و وفاق واشنگتن)، تقدم رشد اقتصادی بر اصلاحات سیاسی، قانونگرایی و عملکردگرایی و تاکید بر آموزش فناوری.
🧰همانطور که قبلا گفته شد، دولت توسعهگرا در کشورهای مختلف، باتوجه بهویژگیهای آن کشورها در ابعاد درونی و بیرونی، میتواند مشخصات متفاوتی داشته باشد. افرادی نظیر لفت ویچ در کنار دولت توسعهگرا بهمفهوم دولت دموکراتیک توسعهگرا نیز اشاره میکنند و ویژگیهای دیگری نظیر ویژگیهای دموکراسی سیاسی را به آن میافزایند اما همانگونه که لفت ویچ نیز بر آن تاکید دارد، دموکراسی شرط توسعه نیست و رابطهای معنادار و علت و معلولی بین آنها وجود ندارد.
🏳️تجربه بسیاری از کشورها نیز این موضوع را ثابت میکند:
نظیر کرهجنوبی و مالزی؛ در حالی که نظامشان مبتنی بر حکومتهای خودکامه یا نسبتا خودکامه بوده است. دولت ماهاتیر محمد در مالزی شاهد خوبی در این خصوص است که تحت برنامه ۲۰۲۰ و مبتنی بر چنین رویکردی و با وجود دیکتاتوریای خیرخواهانه و الهامبخش، گامهای عظیمی در راستای تحول مالزی برداشته است. حکومت ۱۸ ساله خودکامه ژنرال پارک چونگ هی، در کرهجنوبی نیز مصداق دیگری است؛ در این دوره، مجلس شورای ملی منحل شد و مقامات نظامی به پستهای غیرنظامی رسیدند. برخلاف رهبران پیشین که همواره بر لزوم وحدت دو کره تاکید داشتند، شعار او نخست توسعه، سپس اتحاد بود؛ البته فقط توسعه اقتصادی کشور مدنظرش بود. گرچه برنامههایش، در زمینه صنعتیسازی کره و برپایی اقتصادی مبتنی بر صادرات، به پیشرفتهای چشمگیر اقتصادی و ارتقای سطح زندگی مردم انجامید، اما دیکتاتوری نظامی وی مورد انتقاد بسیاری از مردم این کشور قرار گرفت. توسعه اقتصادی کرهجنوبی، در دوران حکومت ژنرال پارک چونگ هی، بهقیمت قربانی شدن بخش عمدهای از طبقه کارگر تحقق یافت.
@cafe_andishe95
لیبراسیون/لیبرالیسم
⚙️مشخصههای دولت توسعهگرا🏛 آنچه را دولت توسعهگرا مینامیم دارای ویژگیهای متفاوتی است. دولت توسعهگرا، در کشورهای مختلف، با توجه بهنحوه تفسیر آنها از توسعه و توانمندی و ظرفیتشان، ممکن است ویژگیهای منحصربهفردی داشته باشد. 💡دولت توسعهگرا اصولا دولتی…
دولتمردان حقوق افراد نظیر حداقل دستمزد یا مرخصی هفتگی را بهرسمیت نمیشناختند در راستای منافع خود، افراد را به ۱۲ ساعت بیگاری در روز وامیداشتند. ضمنا فعالیت اتحادیههای کارگری و اقدامات جمعی نیز ممنوع بود. سرانجام، این اقدامات و همچنین تداوم دیکتاتوری حاکم پس از ژنرال پارک باعث یک سلسله اعتراضات گسترده و تغییرات اجتماعی در دهه ۹۰ میلادی شد که کارگران اصلیترین گردانندگان آن بودند. د. هنلی سه اصل را که موجب شد تا اجرای سیاستهای توسعه، در جنوب شرق آسیا با موفقیت روبهرو شود، چنین برمیشمارد: ۱. اصل برترییابی یا «کمیت، نه کیفیت»: بر اساس آن، معیار اصلی انتخاب سیاستها و دخالتهای دولت تعداد افرادی از جامعه است که مستقیما از آنها متنفع میشوند. (و بهعکس) دخالتها بر اساس ظرافتهای نظری، پیشرفتهای فنی یا جاذبههای زیبایی تعیین نمیشود. ۲. اصل ضرورت یا «اولویتها، نه برنامهها»: استراتژیهای موفق توسعه، دستکم در ابتدای فرآیند توسعه؛ یعنی در نقطه گذار از فقر مزمن به رشد پایدار، فاقد برنامهریزی دقیق بلندمدت است؛ فاقد برنامهای که بر اساس آنچه آینده مطلوب است پیریزی شده باشد. این استراتژیها در پی آن هستند که بر اساس آنچه در وضعیت کنونی نامطلوب است اولویتهای روشنی را ایجاد کنند و تقدم با اولویتهایی است که بهسرعت از منابع کمک میگیرند. ۳. اصل ضرورت یا «نتایج، نه قواعد»: در دولتهای توسعهگرای موفق، هدف بهبود شرایط مادی زندگی مردم در کوتاهترین زمان ممکن در جایگاه اولیه قرار دارد و اصول قانونی، رویههای اداری، حقوق سیاسی و احکام ایدئولوژیک، همه و همه در مقایسه با آن، در جایگاه ثانویه قرار میگیرند.
بخشی از مقالهای بهقلم علی لاهوتیان،
@cafe_andishe95
بخشی از مقالهای بهقلم علی لاهوتیان،
@cafe_andishe95
💡در زمان قاجار بیماری وبا در ايران پيدا شد و در تبريز جان بسياری را گرفت. روحانیون و علمای تبریز در کوچه ها فرش گستردند و نذر ها کرده و روضه خوانیها بر پا کردند. یکروز پسر آیتالله تبریزی را سوار الاغ کرده و در كوچهها چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند!
ولی پسر آیتالله نیز وبا گرفت و مُرد. مردم بجای اینکه به اشتباهشان پی ببرند و شک کنند گفتند:
آقا بلا را به تن فرزند خود پذيرفت تا ما را نجات دهد!
و بر باورشان به او صدها بار افزوده شد.
✍🏼احمد کسروی-زندگانی من-ناربلا
@cafe_andishe95
ولی پسر آیتالله نیز وبا گرفت و مُرد. مردم بجای اینکه به اشتباهشان پی ببرند و شک کنند گفتند:
آقا بلا را به تن فرزند خود پذيرفت تا ما را نجات دهد!
و بر باورشان به او صدها بار افزوده شد.
✍🏼احمد کسروی-زندگانی من-ناربلا
@cafe_andishe95
⚫️تبارشناسی تباهی های نیچه در تبارشناسی اخلاقی▪️
نیچه وقتی به تبارشناسی اخلاق پرداخته فسادهایی چند و بدتر از اخلاق مسیحی به بار اورده ابتدا بخشی از کتاب :
"آرمانهای والا چشم
باز کن و پیروزی مردم را ببين - يا بردگان یا غوغا یا گله یا هر نام دیگری که دوست داری بر ایشان .بگذاری گیرم که این کار کار یهودیان بوده باشد اما کدام ملت را رسالتي جهان تاریخی تر از این بوده است؟ مگر نمیبینی که «سروران را از سر باز کرده اند و اخلاقِ فرودستان فرادست شده است نام این پیروزی را زهر آمیزی خون بگذار زیرا) نژادها را با هم در آمیخته است حرفی نیست اما پنهان نماناد که این زهر آمیزی بسیار خوب انجام شده است! «نجات نوع بشر یعنی رهایی از چنگ سروران» همچنان به خوبی پیش میرود آشکارا میتوان دید که همه چیز چه یهودیانه و مسیحیانه یا غوغایانه میشود جدالی بر سرِ نام نیست امّا گمان نمی رود که راه این زهرآمیزی در تمامی رگ و پی بشریت را با هیچ چیز سد توان کرد. چه بسا آهنگ و گام پیشرفت اش ازین پس آهسته و آهسته تر شود و نرم تر ناشنیدنی تر و با پرواتر چرا که هنوز وقت بسیار است.
(تبارشناسی اخلاق ص 42و43)
تبارشناسی مغلطه و دروغ نام برازنده تری بر این متن است چون از ابتدا پیش فرض گرفته که عده ایی از مردم برده هستند و با توهین گله خوانده میشوند و با نوعی یهودستیزی آنان را مسئول این پدیده های هولناک می دادند!حالا چه چیزی هولناک است؟در آمیختن نژادها!و از سر باز کردن سروران و برده داران!
آزادی بشریت از چنگ برده داران، نیچه را عذاب می دهد!یعنی شکل تفکری او رمه ساز و رمه وار است و ساختن رمه هایی برده وار از انسانها کمال مطلوب تفکر اوست.چرا که هر تفکر منحط ارباب رعیتی نیازمند تبعیض ذاتی بین انسانهاست تا برپا بماند.او با نفی بردگی و سروری و تبعیض برخی بر برخی دیگر مخالفت دارد.
این دستاورد مهم بشری را با مغلطه بنام یهود و مسیح می زند.البته این دروغ و جهالت نیچه از ادیان بود چرا که نه یهودیت نه مسیحیت فاقد ارزش برابری حقوق بشری هستند همچنین زن و مرد نیز در این ادیان برابر نیستند .به عبارتی اگر این اعتبار را به مسیحیت و یهودیت بدهیم که به نفی برده داری و برابری انسانها انجامیده( که نیانجامیده)پس مسیحیت و یهودیت بر افکار تباه برده دارانه و نژادگرایانه نیچه برتری مطلق دارند چون با تمدن مدرن سازگارترند تا ارتجاع رومی وار نیچه ایی.
این زهر آمیزی خطرناک از دید نیچه همان آدمیزاد شدن انسان مدرن و نفی بردگی و سروری است که نظام منحط اشراف تبعیض و بی حقی را بر بشر تحمیل میکرد!اینها نیچه را آزار می دهد پس باید یک خواست ضد بشری تبعیض آمیز راهبر نیچه باشد که چنین حکم ضد اخلاقی در او تولید شده است.
در ادامه مغلطه های اخلاقی را ادامه می دهد:
"قیام بردگان آنگاه آغاز میشود که کینه توزی خود آفریننده می شود و ارزش زا :کینه توزي وجودهايي که امکان واكنش راستين، واكنش عملی از ایشان دریغ شده است و تنها از راه یک انتقام خیالی آسیبی را که خورده اند جبران توانند کرد هر اخلاق والاتبارانه از دل آریگویی پیروزمندانه به خویش بر می روید؛ اما اخلاق بردگان نخست به آنچه «بیرونی»ست به آن چه دیگر» به آنچه جز اوست نه میگوید و این همانا کُنش آفرینندگی اوست. این واگرداندن نگاه ارزش گذارانه، این نیاز به چشم دوختن به بیرون به جاي گرداندن آن به خویش زاده ی همان کینه توزی ست. اخلاق بردگان برای رویش همیشه نخست نیاز به یک جهان بيرونی دشمنانه دارد به زبانِ فیزیولوژیک برای آن که كُنشي داشته باشد به یک انگیختار بیرونی نیازمند"(همان ص43)
@cafe_andishe95
نیچه وقتی به تبارشناسی اخلاق پرداخته فسادهایی چند و بدتر از اخلاق مسیحی به بار اورده ابتدا بخشی از کتاب :
باز کن و پیروزی مردم را ببين - يا بردگان یا غوغا یا گله یا هر نام دیگری که دوست داری بر ایشان .بگذاری گیرم که این کار کار یهودیان بوده باشد اما کدام ملت را رسالتي جهان تاریخی تر از این بوده است؟ مگر نمیبینی که «سروران را از سر باز کرده اند و اخلاقِ فرودستان فرادست شده است نام این پیروزی را زهر آمیزی خون بگذار زیرا) نژادها را با هم در آمیخته است حرفی نیست اما پنهان نماناد که این زهر آمیزی بسیار خوب انجام شده است! «نجات نوع بشر یعنی رهایی از چنگ سروران» همچنان به خوبی پیش میرود آشکارا میتوان دید که همه چیز چه یهودیانه و مسیحیانه یا غوغایانه میشود جدالی بر سرِ نام نیست امّا گمان نمی رود که راه این زهرآمیزی در تمامی رگ و پی بشریت را با هیچ چیز سد توان کرد. چه بسا آهنگ و گام پیشرفت اش ازین پس آهسته و آهسته تر شود و نرم تر ناشنیدنی تر و با پرواتر چرا که هنوز وقت بسیار است.
(تبارشناسی اخلاق ص 42و43)
تبارشناسی مغلطه و دروغ نام برازنده تری بر این متن است چون از ابتدا پیش فرض گرفته که عده ایی از مردم برده هستند و با توهین گله خوانده میشوند و با نوعی یهودستیزی آنان را مسئول این پدیده های هولناک می دادند!حالا چه چیزی هولناک است؟در آمیختن نژادها!و از سر باز کردن سروران و برده داران!
آزادی بشریت از چنگ برده داران، نیچه را عذاب می دهد!یعنی شکل تفکری او رمه ساز و رمه وار است و ساختن رمه هایی برده وار از انسانها کمال مطلوب تفکر اوست.چرا که هر تفکر منحط ارباب رعیتی نیازمند تبعیض ذاتی بین انسانهاست تا برپا بماند.او با نفی بردگی و سروری و تبعیض برخی بر برخی دیگر مخالفت دارد.
این دستاورد مهم بشری را با مغلطه بنام یهود و مسیح می زند.البته این دروغ و جهالت نیچه از ادیان بود چرا که نه یهودیت نه مسیحیت فاقد ارزش برابری حقوق بشری هستند همچنین زن و مرد نیز در این ادیان برابر نیستند .به عبارتی اگر این اعتبار را به مسیحیت و یهودیت بدهیم که به نفی برده داری و برابری انسانها انجامیده( که نیانجامیده)پس مسیحیت و یهودیت بر افکار تباه برده دارانه و نژادگرایانه نیچه برتری مطلق دارند چون با تمدن مدرن سازگارترند تا ارتجاع رومی وار نیچه ایی.
این زهر آمیزی خطرناک از دید نیچه همان آدمیزاد شدن انسان مدرن و نفی بردگی و سروری است که نظام منحط اشراف تبعیض و بی حقی را بر بشر تحمیل میکرد!اینها نیچه را آزار می دهد پس باید یک خواست ضد بشری تبعیض آمیز راهبر نیچه باشد که چنین حکم ضد اخلاقی در او تولید شده است.
در ادامه مغلطه های اخلاقی را ادامه می دهد:
@cafe_andishe95
🔻در بخش قیام بردگان هم مهمترین مغلطه پر تکرار او در این امر اخلاقی این است که عامل خودساخته ایی را جعل کرده بنام کینه توزی سپس این را برای سرکوب حس انسانی برابری خواهی به عنوان سلاح استفاده میکند.مثل اینکه شما بخواهید به عنوان یک برده ؛حقوق انسانی خود را از ارباب و برده دار طلب کنید و او به شما انگ کینه توزی نسبت به خود بزند و حقوق انسانی شما را همچنان نقض کند!مغلطه نیچه همینقدر پوک و سطحی است و اتهام کینه توزی نمی تواند دلیل نقض حقوق بشر باشد و اصولا بی معنی است.او بسیار دگم و با مغلطه حس انتقام را نکوهش میکند و این را ابزاری می داند که نباید به آن متوسل شد تا برده داری را ملغا کرد.1-با مغلطه های سطحی اتهام انتقام و کینه دلیل رد حس آزادی خواهی برده عنوان شده2-حق بشر در نفی برده بودن و جایگاه پست و تبعیض آمیز خویش به هیچ گرفته شده.
این نگرش اخلاقی ضد بشری با مغلطه نام والاتبار گرفته چیزی مادون حیوان که فاقد حداقلی از انسانیت و سمپاتی به همنوع است.او فرد را در جایگاه برده تثبیت میکند سپس اگر او بخواهد این روش را نفی کند با اتهاماتی مثلا تحقیر آمیز کینه توزی و انتقام گیری او را از اینکار منصرف میکند!کلیت ماجرا سفاهت و وقاحت عجیبی دارد و گویای اخلاق ددمنشانه اقوام بد فرهنگ بدوی است که متاسفانه در زبان «فاخر» نیچه اخلاق سروران نام گرفته!
مغلطه بعدی اخلاقی است: هر اخلاق والاتبارانه از آری گویی به خویشتن و نه عنصر بیرونی است.
اولا اینکه آری گویی به خویش در هر شرایطی معنی والا بودن ندارد چه اینکه با زیر پا گذاشتن اخلاق و شرافت انسانی، دیگران را زیر پا قرار دادن و نابود کردن آنان هم از آری گویی ما ناشی شود اما قطعا والا و انسانی نیست بلکه اخلاقی فرومایه و دونپایه است که موید قانون جنگل است که هر کسی هر چه دلش خواست را در قالب آری گویی به خویش انجام دهد و حقوق دیگران را به چیزی نگیرد.
دوم
فرض کنید برده به برده دار که عنصری بیرونی است اعتراض دارد آیا این اخلاق والامنشانه است که او اعتراض نکند ؟پس اگر او هم بخواهد به خویشتن آری گوید دیگر برده نخواهد بود و سروری در کار نخواهد بود تا نیچه مجیزگوی خوی برده داری او باشد!یعنی نظام منحط تبعیض آمیز نیچه فرو خواهد ریخت!
پس با منطق سست درونی خود نیز اندیشه ای فاسد و ناچیز است نه والاتبارانه.او هیچ نقدی به افرادی چون رومیان که برده ساز هستند ندارند اما اگر برده بخواهد علیه این رفتار قیام کند نیچه با برده مخالفت میکند.قطعا مخالفت با برده داری نیازمند مخالفت با عامل بیرونی است و از آری گویی به حس آزادیخواهی فرد برده که در منش حقیر نیچه مشروعیت ندارد سرچشمه می گیرد پس در نظام ارزشی منحط نیچه سرکوب می شود تا همچنان نظام تبعیض آمیز حفظ شود.
مغلطه پشت مغلطه برای ساخت نظام اشرافی واپسگرا.با سلب کنش فرد علیه عامل بیرونی در قالبی که نیچه واکنشگری نامیده چگونه فرد توان آزاد شدن داشته باشد؟کنش آزاد او توسط ارباب برده دار نابود شده حال که نیاز به کنش به بیرون است هم این رفتار او محکوم می شود؟!در قالب دشمنی و کینه توزی تحقیر میشود؟آیا مغلطه هایی بی ارزشتر از اینها را می توان پشت سر هم ردیف کرد تا نظام توحش برده داری را توجیه کرد؟شما در یک نظام تبعیض آمیز نژادی محصور شده اید و اگر قصد مخالفت داشته باشید هم کینه توز و انتقام گیر و دارای خوی دشمنانه هستید!این طرز فکر بس ضد بشری و دروغین و فرومایه است نه والاتبارانه.
🔴زیرا فرد والا این میزان شرف و اخلاق همنوع دوستی دارد تا برای دیگران هم ارزش مساوی انسانی با خویش تصور کند.
معمولا افرادی که هیچ سنگ محک اخلاقی و انسانی حقوق بشری برای سنجش و ارزش داوری افااضات نیچه ندارند (بحران اخلاقی جوامع عقب مانده)فاقد توان نقد این متون هستند چرا که لازمه نقد داشتن ارزش های اخلاقی و پرنسیپها در مقام سنگ محک است که پلشتی های ضد بشری را با آن ارزیابی کرده و به داوری بنشینند.بدون مبنای ارزشی امکان نقد چنین متونی فراهم نیست .علت نقد نشدن چنین منشهای ضد بشری نیز همین خالی بودن منتقد از ارزشهای حداقلی اخلاقی مدرن است.
آسیبشناسی اینکه چطور فرهنگ انسانی گروهی روشنفکر ایرانی در این حد سقوط میکند که عاجز از ارائه نقد اخلاقی به چنین اخلاق ستیزیهایی است و در عین حال نقد و. منتقد را مورد حمله قرار میدهد خود نکته ایی بس مهم است که اینجا مجال گفتنش نمی ماند
@cafe_andishe95
این نگرش اخلاقی ضد بشری با مغلطه نام والاتبار گرفته چیزی مادون حیوان که فاقد حداقلی از انسانیت و سمپاتی به همنوع است.او فرد را در جایگاه برده تثبیت میکند سپس اگر او بخواهد این روش را نفی کند با اتهاماتی مثلا تحقیر آمیز کینه توزی و انتقام گیری او را از اینکار منصرف میکند!کلیت ماجرا سفاهت و وقاحت عجیبی دارد و گویای اخلاق ددمنشانه اقوام بد فرهنگ بدوی است که متاسفانه در زبان «فاخر» نیچه اخلاق سروران نام گرفته!
مغلطه بعدی اخلاقی است: هر اخلاق والاتبارانه از آری گویی به خویشتن و نه عنصر بیرونی است.
اولا اینکه آری گویی به خویش در هر شرایطی معنی والا بودن ندارد چه اینکه با زیر پا گذاشتن اخلاق و شرافت انسانی، دیگران را زیر پا قرار دادن و نابود کردن آنان هم از آری گویی ما ناشی شود اما قطعا والا و انسانی نیست بلکه اخلاقی فرومایه و دونپایه است که موید قانون جنگل است که هر کسی هر چه دلش خواست را در قالب آری گویی به خویش انجام دهد و حقوق دیگران را به چیزی نگیرد.
دوم
فرض کنید برده به برده دار که عنصری بیرونی است اعتراض دارد آیا این اخلاق والامنشانه است که او اعتراض نکند ؟پس اگر او هم بخواهد به خویشتن آری گوید دیگر برده نخواهد بود و سروری در کار نخواهد بود تا نیچه مجیزگوی خوی برده داری او باشد!یعنی نظام منحط تبعیض آمیز نیچه فرو خواهد ریخت!
پس با منطق سست درونی خود نیز اندیشه ای فاسد و ناچیز است نه والاتبارانه.او هیچ نقدی به افرادی چون رومیان که برده ساز هستند ندارند اما اگر برده بخواهد علیه این رفتار قیام کند نیچه با برده مخالفت میکند.قطعا مخالفت با برده داری نیازمند مخالفت با عامل بیرونی است و از آری گویی به حس آزادیخواهی فرد برده که در منش حقیر نیچه مشروعیت ندارد سرچشمه می گیرد پس در نظام ارزشی منحط نیچه سرکوب می شود تا همچنان نظام تبعیض آمیز حفظ شود.
مغلطه پشت مغلطه برای ساخت نظام اشرافی واپسگرا.با سلب کنش فرد علیه عامل بیرونی در قالبی که نیچه واکنشگری نامیده چگونه فرد توان آزاد شدن داشته باشد؟کنش آزاد او توسط ارباب برده دار نابود شده حال که نیاز به کنش به بیرون است هم این رفتار او محکوم می شود؟!در قالب دشمنی و کینه توزی تحقیر میشود؟آیا مغلطه هایی بی ارزشتر از اینها را می توان پشت سر هم ردیف کرد تا نظام توحش برده داری را توجیه کرد؟شما در یک نظام تبعیض آمیز نژادی محصور شده اید و اگر قصد مخالفت داشته باشید هم کینه توز و انتقام گیر و دارای خوی دشمنانه هستید!این طرز فکر بس ضد بشری و دروغین و فرومایه است نه والاتبارانه.
🔴زیرا فرد والا این میزان شرف و اخلاق همنوع دوستی دارد تا برای دیگران هم ارزش مساوی انسانی با خویش تصور کند.
معمولا افرادی که هیچ سنگ محک اخلاقی و انسانی حقوق بشری برای سنجش و ارزش داوری افااضات نیچه ندارند (بحران اخلاقی جوامع عقب مانده)فاقد توان نقد این متون هستند چرا که لازمه نقد داشتن ارزش های اخلاقی و پرنسیپها در مقام سنگ محک است که پلشتی های ضد بشری را با آن ارزیابی کرده و به داوری بنشینند.بدون مبنای ارزشی امکان نقد چنین متونی فراهم نیست .علت نقد نشدن چنین منشهای ضد بشری نیز همین خالی بودن منتقد از ارزشهای حداقلی اخلاقی مدرن است.
آسیبشناسی اینکه چطور فرهنگ انسانی گروهی روشنفکر ایرانی در این حد سقوط میکند که عاجز از ارائه نقد اخلاقی به چنین اخلاق ستیزیهایی است و در عین حال نقد و. منتقد را مورد حمله قرار میدهد خود نکته ایی بس مهم است که اینجا مجال گفتنش نمی ماند
@cafe_andishe95
🟢⚪️🔴شاهنامه و هویت ایرانی
مرحوم علامه قزوینی در نامه ای به تاریخ ۱۷ دی ۱۳۰۴ به زنده یاد استاد تقی زاده نوشته اند هر ایرانی در هر طبقه و درجه ای که باشد نسبت به حال خود مقدار عظیمی از ملیت خود را مدیون فردوسی است». ۲ چرا این گونه است و شاهنامه چه نقش و جایگاهی در حفظ هویت ایرانی داشته است / دارد؟ به دور از انشاپردازیهای طولانی و احساسی ـ که معمولاً در چنین مباحثی دیده میشود ـ به کوتاهی باید اشاره کرد که عناصر اصلی هویت فردی و ملّی عموماً دین، زبان و سرزمین (با همۀ متعلقاتش نظیر ،تاریخ فرهنگ ادبیات و... )است. فردوسی:
۱ . در عصری که با قدرت یابی تدریجی ترکان و نفوذ اندیشههای خلفای بغداد زبان فارسی در برابر تأثیر دو زبان عربی - از سالها پیش از فردوسی و ترکی ـ با افزایش اقتدار ترکان - قرار داشت منظومه ای بزرگ و شکوهمند به فارسی سرود که احتمالاً تا آن زمان
در تاریخ ادبیات ایران بلندترین مجموعه منظوم به شمار می رفته است و با تنوع و تعدد واژه ها ،ترکیبات تعبیرها و کنایات زیبای فارسی بر غنای این زبان افزود. البته این سخن که فردوسی با شاهنامه زبان فارسی را زنده کرد تلقی مبالغه آمیزی است زیرا این زبان پیش از فردوسی و در زمان او به چنان مایه ای رسیده بود که اثری چون شاهنامه در قالب آن پدید آید هنر و نقش اصلی فردوسی بهره گیری هوشیارانه و دقیق از تواناییهای بالقوه این زبان برای سرودن منظومه ای پنجاه هزار بیتی با آن همه لغت و ترکیب و در پی آن ایجاد پشتوانه ای سرشار و پایدار برای زبان فارسی بوده است تا دیگران با الگوگیری از هنر او و استاده از گنجینه آکنده واژگانیش آثار منظوم و منثور دیگری به وجود بیاورند و زبان فارسی را در کنار عربی و آغاز ورود واژه ها و ترکیبات ترکی نیرو ببخشند. درباره اهمیت شاهنامه برای زبان فارسی - به عنوان یکی از مولفه های هویت ملی ایران - جملهٔ محمد حسنین ،هیکل نویسنده نامدار مصری جالب است که در پاسخ این پرسش که چرا زبان مردم مصر به رغم عرب تبار نبودن آنها عربی شده است؟ گفت چون ما فردوسی نداشتیم.
۲ .رک : نامه های پاریس از محمد قزوینی به سید حسن تقی زاده، ص ۱۹۲
۲. در زمانی که بنابر همان دو دلیل پیش گفته افزایش قدرت ترکان و پیروی از سیاستهای ایران ستیزانه خلفای عباسی تاریخ و گذشته ملّی ایران با خطر فراموشی و خواری رویارو بود داستانهای ملی - پهلوانی ایران را که در آن هنگام تاریخ واقعی و باستانی انگاشته می شد در منظومه ای وحدت مند و به عالیترین شیوه ممکن سرود و در اختیار هم میهنانش گذاشت. نبوغ فردوسی در انتخاب قالب نظم و داستان و زبان فاخر برای گزارش این تاریخ در توجه علاقه مندانۀ ایرانیان به پیشینه خویش و ماندگاری این اثر برخلاف متون مشابه بسیار مؤثر بوده است. شاهنامه در عین اینکه ایرانیان مغلوب شده در برابر اعراب ـ و سپس فرمانبردار از پادشاهان ترک نژاد ـ را با تاریخ و در واقع شناسنامه تبار خود آشنا میکند به سبب درونمایه شورانگیز حماسی در ایجاد و استمرار روحیه قیام و پایداری و دلاوری نسلهای گوناگون ایرانیان در برابر غاصبان و مهاجمان و بیدادگران نیز نقش عمده ای داشته و از این منظر در طول تاریخ همواره حافظ هویت و ملیت ایرانی بوده است.۱
۱ برای اشاره ای در این ،باب رک ریاحی محمدامین فردوسی، صص ۲۰ و ۲۱دفتر خسروان
برگزیده شاهنامه فردوسی
مقدمه، انتخاب و توضیحات:
دکتر سجاد آیدنلو
@cafe_andishe95
مرحوم علامه قزوینی در نامه ای به تاریخ ۱۷ دی ۱۳۰۴ به زنده یاد استاد تقی زاده نوشته اند هر ایرانی در هر طبقه و درجه ای که باشد نسبت به حال خود مقدار عظیمی از ملیت خود را مدیون فردوسی است». ۲ چرا این گونه است و شاهنامه چه نقش و جایگاهی در حفظ هویت ایرانی داشته است / دارد؟ به دور از انشاپردازیهای طولانی و احساسی ـ که معمولاً در چنین مباحثی دیده میشود ـ به کوتاهی باید اشاره کرد که عناصر اصلی هویت فردی و ملّی عموماً دین، زبان و سرزمین (با همۀ متعلقاتش نظیر ،تاریخ فرهنگ ادبیات و... )است. فردوسی:
۱ . در عصری که با قدرت یابی تدریجی ترکان و نفوذ اندیشههای خلفای بغداد زبان فارسی در برابر تأثیر دو زبان عربی - از سالها پیش از فردوسی و ترکی ـ با افزایش اقتدار ترکان - قرار داشت منظومه ای بزرگ و شکوهمند به فارسی سرود که احتمالاً تا آن زمان
در تاریخ ادبیات ایران بلندترین مجموعه منظوم به شمار می رفته است و با تنوع و تعدد واژه ها ،ترکیبات تعبیرها و کنایات زیبای فارسی بر غنای این زبان افزود. البته این سخن که فردوسی با شاهنامه زبان فارسی را زنده کرد تلقی مبالغه آمیزی است زیرا این زبان پیش از فردوسی و در زمان او به چنان مایه ای رسیده بود که اثری چون شاهنامه در قالب آن پدید آید هنر و نقش اصلی فردوسی بهره گیری هوشیارانه و دقیق از تواناییهای بالقوه این زبان برای سرودن منظومه ای پنجاه هزار بیتی با آن همه لغت و ترکیب و در پی آن ایجاد پشتوانه ای سرشار و پایدار برای زبان فارسی بوده است تا دیگران با الگوگیری از هنر او و استاده از گنجینه آکنده واژگانیش آثار منظوم و منثور دیگری به وجود بیاورند و زبان فارسی را در کنار عربی و آغاز ورود واژه ها و ترکیبات ترکی نیرو ببخشند. درباره اهمیت شاهنامه برای زبان فارسی - به عنوان یکی از مولفه های هویت ملی ایران - جملهٔ محمد حسنین ،هیکل نویسنده نامدار مصری جالب است که در پاسخ این پرسش که چرا زبان مردم مصر به رغم عرب تبار نبودن آنها عربی شده است؟ گفت چون ما فردوسی نداشتیم.
۲ .رک : نامه های پاریس از محمد قزوینی به سید حسن تقی زاده، ص ۱۹۲
۲. در زمانی که بنابر همان دو دلیل پیش گفته افزایش قدرت ترکان و پیروی از سیاستهای ایران ستیزانه خلفای عباسی تاریخ و گذشته ملّی ایران با خطر فراموشی و خواری رویارو بود داستانهای ملی - پهلوانی ایران را که در آن هنگام تاریخ واقعی و باستانی انگاشته می شد در منظومه ای وحدت مند و به عالیترین شیوه ممکن سرود و در اختیار هم میهنانش گذاشت. نبوغ فردوسی در انتخاب قالب نظم و داستان و زبان فاخر برای گزارش این تاریخ در توجه علاقه مندانۀ ایرانیان به پیشینه خویش و ماندگاری این اثر برخلاف متون مشابه بسیار مؤثر بوده است. شاهنامه در عین اینکه ایرانیان مغلوب شده در برابر اعراب ـ و سپس فرمانبردار از پادشاهان ترک نژاد ـ را با تاریخ و در واقع شناسنامه تبار خود آشنا میکند به سبب درونمایه شورانگیز حماسی در ایجاد و استمرار روحیه قیام و پایداری و دلاوری نسلهای گوناگون ایرانیان در برابر غاصبان و مهاجمان و بیدادگران نیز نقش عمده ای داشته و از این منظر در طول تاریخ همواره حافظ هویت و ملیت ایرانی بوده است.۱
۱ برای اشاره ای در این ،باب رک ریاحی محمدامین فردوسی، صص ۲۰ و ۲۱دفتر خسروان
برگزیده شاهنامه فردوسی
مقدمه، انتخاب و توضیحات:
دکتر سجاد آیدنلو
@cafe_andishe95
🟥◻️🟩تاثیر شاهنامه بر تاریخ ایران
تاریخِ بعد از اسلام را باید به پیش و پس از سرایشِ "شاهنامه" تقسیم کنیم؛ چون ایران پیش از شاهنامه مانند لختهای بود که شکل نگرفته بود و فردوسی مانند یک پیکرتراش آن را شکل داد، این هزار ساله ترکیبش را از شاهنامه گرفته است، باید قبول کنیم که چه خوب و چه بد، پروردهی این کتاب هستیم که راهنما و نشانهی هویّتِ ماست.
ایرانی برای آنکه بتواند از نو قد راست کند و به عنوان یک ملّتِ قابلِ احترام، خود را بنمایاند، احتیاج به چنین کتابی داشت و آن را به دست آورد. شاهنامه آغازگرِ دورانِ تازهای در زندگی ایرانی است، با این کتاب است که اقتدارِ سیاسیِ ایرانزمین تبدیل به «اقتدار فرهنگی» میشود. شاهنامه، ایرانِ پیش از اسلام را به ایرانِ بعد از اسلام پیوند زد و کاری کرد که او هم چنان در صحنهی جهانی، یک کشورِ برجسته و تأثیرگذار باقی بماند. سرایشِ این اثرِ بدیع، واکنشی بود در برابرِ رفتارِ تحقیرآمیزِ خلفای دمشق و بغداد، یعنی اگر زبان فارسیِ دَری و شاهنامه نیامده بودند، ایرانی هرگز ایرانی باقی نمیماند و چیز دیگری میشد.
📗 دیروزامروز فردا
✍🏼دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@cafe_andishe95
تاریخِ بعد از اسلام را باید به پیش و پس از سرایشِ "شاهنامه" تقسیم کنیم؛ چون ایران پیش از شاهنامه مانند لختهای بود که شکل نگرفته بود و فردوسی مانند یک پیکرتراش آن را شکل داد، این هزار ساله ترکیبش را از شاهنامه گرفته است، باید قبول کنیم که چه خوب و چه بد، پروردهی این کتاب هستیم که راهنما و نشانهی هویّتِ ماست.
ایرانی برای آنکه بتواند از نو قد راست کند و به عنوان یک ملّتِ قابلِ احترام، خود را بنمایاند، احتیاج به چنین کتابی داشت و آن را به دست آورد. شاهنامه آغازگرِ دورانِ تازهای در زندگی ایرانی است، با این کتاب است که اقتدارِ سیاسیِ ایرانزمین تبدیل به «اقتدار فرهنگی» میشود. شاهنامه، ایرانِ پیش از اسلام را به ایرانِ بعد از اسلام پیوند زد و کاری کرد که او هم چنان در صحنهی جهانی، یک کشورِ برجسته و تأثیرگذار باقی بماند. سرایشِ این اثرِ بدیع، واکنشی بود در برابرِ رفتارِ تحقیرآمیزِ خلفای دمشق و بغداد، یعنی اگر زبان فارسیِ دَری و شاهنامه نیامده بودند، ایرانی هرگز ایرانی باقی نمیماند و چیز دیگری میشد.
📗 دیروزامروز فردا
✍🏼دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@cafe_andishe95
⚫️نَفسِ زشت نظام تبعیض نیچه ای📄
تنها در صورتی عده ای برتر و اشرافند که در کنارش عده ای رعیت و برده باشند. تبعیض ناگزیر و ذاتی این شکل تفکر است اینجا نیاز به دقت زیاد در مبنای فلسفی اشراف سالاری داریم.
اگر همه اشراف و یکسان شوند دیگر چه کسی اشراف و برتر از دیگری است؟
پس همگانی شدن اشرافیت ناممکن است.تنها در آزادی ضد اشرافی این سد راه برداشته میشود.
اسم همگانی شدن اشرافیت همانا "توده یکسان شدن" است که در دید نیچه بسیار بد و نادرست است .او با هر چیز همگانی دشمن است و لعنت می فرستد(بماند که مغلطه هست حافظ هم همگانی است اما مبتذل نیست) پس در این شکل تفکر با بن بست آزادی همگانی طرفیم نمیشود همه اشراف باشند!
او میگوید تبعیض باید باشد(با حقوق برابر انسانها از در مخالفت در می آید که اگر خواستار اشراف بودن همه بود نباید مخالفش می بود)
و بالا و پایین و پَست و والا باید باشد تا نظام اشرافی مستقر گردد
و یکی قربانی شود تا یکی قهرمان باشد و اگر هم قهرمان باشند که دیگر ابتذالیست رمه وار و همگانی و اصلا چیز برتری نیست که نیچه دم از اشراف بزند!
اما این نظر نیچه که همه حقیقت خاص خود را دارند پس حقیقتی نداریم:
«انواع زیادی چشم انداز وجود دارد. حتی ابوالهول هم چشم دارد - و از این رو انواع بسیاری زیادی «حقیقت» وجود دارد، و از این رو حقیقتی وجود ندارد.»
نیچه در خواستِ قدرت، قطعه ۵۴۰
نظرگاه ها اگر نگوییم غلط و درست دارند که خیلی وقتها هم دارند حداقل کمتر معتبر و بیشتر معتبر دارند!
آیا نظام ترور و وحشت و خفقان به مثابه حقیقت بنیادگرا قابل تحقیر و رد نیست؟
ما در لیبرالیسم جهان را به ایده فرو نمی کاهیم اتفاقا نیچه در حال فروکاست دنیا به نظام مرتجع اشراف سالار منسوخ است.
بزرگان لیبرال گفتند همه آزادند تاهر کاری بکنند در جهت رشد و توسعه فردی خود.کسی هم دخالت نمی کند دولت حتی مهار میشود تا جا برای رشد فرد باز شود. مگر قانونهای مهم و اساسی که طبیعی و عاقلانه است جلو بزه کاریها و تباهی ها و بی عدالتی ها و خوردن حق دیگران را بگیرد. امروزه مردم در آزادی با سگشان هم ازدواج میکنند یا دو همجنسگرا ازواج میکنند همه نوع آزادی فردی فراهم شده.کسی نمی تواند بنالد که چیزی سدِ راه رشد و رفتار خاص و یونیک من است!
دیگر چکار میخواهند بکنند که آزاد نیستند؟
آنکه مستعد دانشمندیست در بهترین شرکت استخدام شده پول پارو میکند از بقیه برتر و درجه قدرت متفاوتیست طرز فکری خاص خودش را هم دارد با کسی یکسان در سطح رمه قرار نگرفته.همه اینها هم در عمل اثبات شده که مقدور بوده و فقط شعار و تئوری نیست کاملا امکانپذیر هست.
🔻باگ بزرگ توهم نیچه اینست که درک حقوقی درستی نداشته این مطلب ساده را هضم نکرده که برابری حقوقی به بردگی و رمه واری منجر نمیشود و هیچ ربط منطقی نداردکه آن را مبشر صغارت و رمه واری بگیریم اتفاقا با ساختن حداقلی از ارزشهای مشترک حقوقی، فضا را برای استارت زدن آزاد میکند اما با زدن استارت مسلم است همه یکسان نمی دوند و باز هم تفاوتها آشکار میشود پس از رمه یکسان خبری نیست.عدم فهم این مبانی حقوق ساده نشان از سطح درکی نازل است نه والا و از ما بهتران!
در یک جامعه دموکرات همه شکل هم نمی شوند
در آنجا هم یکی میلیونر است یکی فقیر یکی دکتر و دانشمند معتبر یکی رفتگر و مستخدم!اینها نیازی به دانش فلسفی هم ندارد یک چشم بینا میخواد و یک عقل سلیم.
درجات مقامی همچنان بین انسانها هست. درسطح فکری هم آدمهای مختلفی هستند آلن بدیوی کمونیست منحط مائوئیست هست!فرید زکریا لیبرال هم هست و همگی در حال پردازش و نشر تفکرات بسیار متکثر و ضد هم هستند و کسی شبیه هم نشده اگر منظور عوام است که در همه جا شبیه هم بودند با آموزش می توان فرهنگ بهتر خودمدار و خودآیین فردگرای لیبرال را آموزش داد که آنجا اتفاقا باید تفکر انتقادی مدرن آموخت.
این ترس بی اساس نیچه از هم شکل شدن و رمه شدن در صورت وجود آزادی لیبرال دموکرات، یک اسطوره پوچ مدرن ستیز بوده ایده ذاتا فیک نیچه بوده که جهان را با اشتباهش حقیر کرده و در دوسطح ارباب رعیت قرار داده و برعکس به لیبرال دموکراسی گفته زندگی رمه وار!
نظام اشرافسالار به طور عام و نظام نیچه ای به طور خاص اتفاقا خود اصل جنس نظامی رمه ساز است:
چون اشرافی که (در نزد نیچه فراسوی نیک و بد اخلاقی است)قید اخلاقی ندارد پس رمه ای وحشی که دیگران را پایمال میکند و در واقع توهم آزادی دارد زیرا آن شکل از آزادی او شرافت اخلاقی و انسانی ندارد
برده و زیردست هم که آزاد نیست و به خاطر مخالفت با ارباب به کینه توزی و دیگر دشمن پنداری متهم و محکوم است پس در هر دو سطح نظام نیچه با دو قشر برده فکر مفلوک و رمه وار طرف هستیم.
این ساختار اندیشه در عمل و نظر نه آنچنان که نیچه توهم کرده والا هست نه برتر نه مفید نه درست نه اخلاقی.
(آزادی مدرنها ذاتا چیزی ضد اشرافی و ضد تبعیض است)
تنها در صورتی عده ای برتر و اشرافند که در کنارش عده ای رعیت و برده باشند. تبعیض ناگزیر و ذاتی این شکل تفکر است اینجا نیاز به دقت زیاد در مبنای فلسفی اشراف سالاری داریم.
اگر همه اشراف و یکسان شوند دیگر چه کسی اشراف و برتر از دیگری است؟
پس همگانی شدن اشرافیت ناممکن است.تنها در آزادی ضد اشرافی این سد راه برداشته میشود.
اسم همگانی شدن اشرافیت همانا "توده یکسان شدن" است که در دید نیچه بسیار بد و نادرست است .او با هر چیز همگانی دشمن است و لعنت می فرستد(بماند که مغلطه هست حافظ هم همگانی است اما مبتذل نیست) پس در این شکل تفکر با بن بست آزادی همگانی طرفیم نمیشود همه اشراف باشند!
او میگوید تبعیض باید باشد(با حقوق برابر انسانها از در مخالفت در می آید که اگر خواستار اشراف بودن همه بود نباید مخالفش می بود)
و بالا و پایین و پَست و والا باید باشد تا نظام اشرافی مستقر گردد
و یکی قربانی شود تا یکی قهرمان باشد و اگر هم قهرمان باشند که دیگر ابتذالیست رمه وار و همگانی و اصلا چیز برتری نیست که نیچه دم از اشراف بزند!
اما این نظر نیچه که همه حقیقت خاص خود را دارند پس حقیقتی نداریم:
«انواع زیادی چشم انداز وجود دارد. حتی ابوالهول هم چشم دارد - و از این رو انواع بسیاری زیادی «حقیقت» وجود دارد، و از این رو حقیقتی وجود ندارد.»
نیچه در خواستِ قدرت، قطعه ۵۴۰
نظرگاه ها اگر نگوییم غلط و درست دارند که خیلی وقتها هم دارند حداقل کمتر معتبر و بیشتر معتبر دارند!
آیا نظام ترور و وحشت و خفقان به مثابه حقیقت بنیادگرا قابل تحقیر و رد نیست؟
ما در لیبرالیسم جهان را به ایده فرو نمی کاهیم اتفاقا نیچه در حال فروکاست دنیا به نظام مرتجع اشراف سالار منسوخ است.
بزرگان لیبرال گفتند همه آزادند تاهر کاری بکنند در جهت رشد و توسعه فردی خود.کسی هم دخالت نمی کند دولت حتی مهار میشود تا جا برای رشد فرد باز شود. مگر قانونهای مهم و اساسی که طبیعی و عاقلانه است جلو بزه کاریها و تباهی ها و بی عدالتی ها و خوردن حق دیگران را بگیرد. امروزه مردم در آزادی با سگشان هم ازدواج میکنند یا دو همجنسگرا ازواج میکنند همه نوع آزادی فردی فراهم شده.کسی نمی تواند بنالد که چیزی سدِ راه رشد و رفتار خاص و یونیک من است!
دیگر چکار میخواهند بکنند که آزاد نیستند؟
آنکه مستعد دانشمندیست در بهترین شرکت استخدام شده پول پارو میکند از بقیه برتر و درجه قدرت متفاوتیست طرز فکری خاص خودش را هم دارد با کسی یکسان در سطح رمه قرار نگرفته.همه اینها هم در عمل اثبات شده که مقدور بوده و فقط شعار و تئوری نیست کاملا امکانپذیر هست.
🔻باگ بزرگ توهم نیچه اینست که درک حقوقی درستی نداشته این مطلب ساده را هضم نکرده که برابری حقوقی به بردگی و رمه واری منجر نمیشود و هیچ ربط منطقی نداردکه آن را مبشر صغارت و رمه واری بگیریم اتفاقا با ساختن حداقلی از ارزشهای مشترک حقوقی، فضا را برای استارت زدن آزاد میکند اما با زدن استارت مسلم است همه یکسان نمی دوند و باز هم تفاوتها آشکار میشود پس از رمه یکسان خبری نیست.عدم فهم این مبانی حقوق ساده نشان از سطح درکی نازل است نه والا و از ما بهتران!
در یک جامعه دموکرات همه شکل هم نمی شوند
در آنجا هم یکی میلیونر است یکی فقیر یکی دکتر و دانشمند معتبر یکی رفتگر و مستخدم!اینها نیازی به دانش فلسفی هم ندارد یک چشم بینا میخواد و یک عقل سلیم.
درجات مقامی همچنان بین انسانها هست. درسطح فکری هم آدمهای مختلفی هستند آلن بدیوی کمونیست منحط مائوئیست هست!فرید زکریا لیبرال هم هست و همگی در حال پردازش و نشر تفکرات بسیار متکثر و ضد هم هستند و کسی شبیه هم نشده اگر منظور عوام است که در همه جا شبیه هم بودند با آموزش می توان فرهنگ بهتر خودمدار و خودآیین فردگرای لیبرال را آموزش داد که آنجا اتفاقا باید تفکر انتقادی مدرن آموخت.
این ترس بی اساس نیچه از هم شکل شدن و رمه شدن در صورت وجود آزادی لیبرال دموکرات، یک اسطوره پوچ مدرن ستیز بوده ایده ذاتا فیک نیچه بوده که جهان را با اشتباهش حقیر کرده و در دوسطح ارباب رعیت قرار داده و برعکس به لیبرال دموکراسی گفته زندگی رمه وار!
نظام اشرافسالار به طور عام و نظام نیچه ای به طور خاص اتفاقا خود اصل جنس نظامی رمه ساز است:
چون اشرافی که (در نزد نیچه فراسوی نیک و بد اخلاقی است)قید اخلاقی ندارد پس رمه ای وحشی که دیگران را پایمال میکند و در واقع توهم آزادی دارد زیرا آن شکل از آزادی او شرافت اخلاقی و انسانی ندارد
برده و زیردست هم که آزاد نیست و به خاطر مخالفت با ارباب به کینه توزی و دیگر دشمن پنداری متهم و محکوم است پس در هر دو سطح نظام نیچه با دو قشر برده فکر مفلوک و رمه وار طرف هستیم.
این ساختار اندیشه در عمل و نظر نه آنچنان که نیچه توهم کرده والا هست نه برتر نه مفید نه درست نه اخلاقی.
(آزادی مدرنها ذاتا چیزی ضد اشرافی و ضد تبعیض است)
🗽توکویل میگوید عصر انقلابهای دموکراتیکی آغاز شده است و این اتفاق بدین معنی است
که مردم روز به روز بیشتر با هم برابر میشوند و این برابری است که آزادی را با خود به همراه می آورد.
🔅 نظامهای مبتنی بر اشرافیتهای قدیم و امتیازات موروثی محکوم به از بین رفتن هستند. بنابراین توکویل آمریکا را اصل قرار داد و گفت انقلاب اساسی و اصلی در اینجا صورت گرفته است جایی که بلندترین گام را به جلو و در جهت برابری برداشتند.
و از طریق مقایسه نظامها می شود وضع فرانسه را نسبت به وضعیت پیشرفته آمریکا فهمید.
از نظر توکویل دلیلش روشن است. می گوید، سابقه نظام اشرافی به معنایی که در اروپا وجود داشت در آمریکا نبود مهاجران آمریکایی کسانی هستند که از نظامهای نابرابر اشرافی به آمریکا رفتند.
و چون در آنجا سنت نظام اشرافی و امتیازات موروثی وجود نداشت.
☑️بنابراین انقلابشان هم با نوع انقلاب فرانسه متفاوت بود. توکویل می گوید «در واقع، این نظام اشرافی بود که انقلاب را به فرانسویها تحمیل کرد».
نظام نابرابری که متحول نمی شد، و در جایی خودش را با نظام اجتماعی هماهنگ و سازگاری نمی کرد در چنین شرایطی انقلاب ضرورت پیدا کرد.
در واقع مردم فرانسه روز به روز از طبقات مختلف، به هم نزدیکتر میشدند و امتیازات به تدریج از بین میرفت در حالی که نظام حکومتی شان مبتنی بر نظام امتیازات بود.
بنابراین زیر بنای ،اجتماعی با روبنای حکومتی سازگار نبود و در جایی می بایست، نظام اجتماعی، نظام سیاسی فرانسه را از بین میبرد که برد در واقع معنی انقلاب در فرانسه همین بود.
اما در امریکا، انقلاب کاملا متفاوت ،بود مردمان کمابیش برابر در آمریکا در شرایطی که نظام حکومتی آن با فرانسه کاملا متفاوت بود و از دور انگلستان به آنها تحمیل می کرد، دست به انقلابی استقلال طلبانه از انگلستان زدند.
بنابراین ما با دو انقلاب متفاوت روبرو هستیم که یکی با الگوی فرانسه است، که تعارضی میان نظام اجتماعی و نظام سیاسی ایجاد می کند و طبیعتا با انقلاب به خشونت می انجامد. ولی در دومی با رفع مانعی از بیرون روبرو هستیم که به نظام کمابیش برابر آمریکا از طریق سلطنت در انگلستان تحمیل می شد. بنابراین انقلاب آمریکا در سال ١٧٧٦، انقلاب استقلال طلبانه است. در واقع استقلال آمریکا از متروپل است، از کشوری که تا آن وقت امریکا به آن وابسته بود.
🎙فلسفه سیاسی انقلاب فرانسه-جواد طباطبایی
@cafe_andishe95
که مردم روز به روز بیشتر با هم برابر میشوند و این برابری است که آزادی را با خود به همراه می آورد.
🔅 نظامهای مبتنی بر اشرافیتهای قدیم و امتیازات موروثی محکوم به از بین رفتن هستند. بنابراین توکویل آمریکا را اصل قرار داد و گفت انقلاب اساسی و اصلی در اینجا صورت گرفته است جایی که بلندترین گام را به جلو و در جهت برابری برداشتند.
و از طریق مقایسه نظامها می شود وضع فرانسه را نسبت به وضعیت پیشرفته آمریکا فهمید.
از نظر توکویل دلیلش روشن است. می گوید، سابقه نظام اشرافی به معنایی که در اروپا وجود داشت در آمریکا نبود مهاجران آمریکایی کسانی هستند که از نظامهای نابرابر اشرافی به آمریکا رفتند.
و چون در آنجا سنت نظام اشرافی و امتیازات موروثی وجود نداشت.
☑️بنابراین انقلابشان هم با نوع انقلاب فرانسه متفاوت بود. توکویل می گوید «در واقع، این نظام اشرافی بود که انقلاب را به فرانسویها تحمیل کرد».
نظام نابرابری که متحول نمی شد، و در جایی خودش را با نظام اجتماعی هماهنگ و سازگاری نمی کرد در چنین شرایطی انقلاب ضرورت پیدا کرد.
در واقع مردم فرانسه روز به روز از طبقات مختلف، به هم نزدیکتر میشدند و امتیازات به تدریج از بین میرفت در حالی که نظام حکومتی شان مبتنی بر نظام امتیازات بود.
بنابراین زیر بنای ،اجتماعی با روبنای حکومتی سازگار نبود و در جایی می بایست، نظام اجتماعی، نظام سیاسی فرانسه را از بین میبرد که برد در واقع معنی انقلاب در فرانسه همین بود.
اما در امریکا، انقلاب کاملا متفاوت ،بود مردمان کمابیش برابر در آمریکا در شرایطی که نظام حکومتی آن با فرانسه کاملا متفاوت بود و از دور انگلستان به آنها تحمیل می کرد، دست به انقلابی استقلال طلبانه از انگلستان زدند.
بنابراین ما با دو انقلاب متفاوت روبرو هستیم که یکی با الگوی فرانسه است، که تعارضی میان نظام اجتماعی و نظام سیاسی ایجاد می کند و طبیعتا با انقلاب به خشونت می انجامد. ولی در دومی با رفع مانعی از بیرون روبرو هستیم که به نظام کمابیش برابر آمریکا از طریق سلطنت در انگلستان تحمیل می شد. بنابراین انقلاب آمریکا در سال ١٧٧٦، انقلاب استقلال طلبانه است. در واقع استقلال آمریکا از متروپل است، از کشوری که تا آن وقت امریکا به آن وابسته بود.
🎙فلسفه سیاسی انقلاب فرانسه-جواد طباطبایی
@cafe_andishe95
✍🏼نقد استیون هیکس بر پست مدرنیسم🔮
هنگامی که معرفت شناسی را اساس توضیح پست مدرنیسم بدانیم با یک مشکل مواجه میشویم و آن سیاست پست مدرنیستها است. اگر شکآوری شدید نسبت به خرد و پیامد آن، باور به سوژه محوری و نسبیت باوری مهم ترین بخش تاریخ پست مدرنیسم باشد، انتظار میرود پست مدرنیستها مظهر تقریبا تصادفی توزیع تعهدات در طیف سیاسی باشند. اگر سیاست و ارزشها اصولا با جهش ذهنی به سوی تمایلات مرتبط باشند، بنابراین همه ی افراد باید به سمت همه نوع برنامه ی سیاسی جهش داشته باشند، اما این مسائل در پست مدرنیسم مشاهده نمی شود.
پست مدرنیستها افرادی نیستند که به نتایج نسبیت باورانه دربارهی معرفت شناسی دست یافته و در مکاتب مختلف سیاسی به آرامش رسیده باشند.
پست مدرنیست ها در سیاست به طور یکپارچه ای متعلق به طیف افراطی چپ هستند.
پست مدرنیستها این گفتهی فردریک جمیسون که «در تحلیل نهایی، همه چیز سیاسی است.» را با همهی وجود پذیرفته اند. معنای این گفته در اعتقاد مصرانهی پست مدرنیستها به این مقوله نهفته است که معرفتشناسی صرفا ابزاری برای قدرت است و همهی ادعای عینیت گرایی و خردباوری نقابی هستند برای برنامه های سرکوبگرانهی سیاسی.
از این رو بر اساس خرد، پست مدرنیسم به منظور دست یابی به اهداف سیاسی خود به سوژه محوری و خردستیزی روی آورده است.
استیون هیکس
📖 توضیح(تبیین) پست مدرنیسم
از معرفت شناسی پست مدرن تا سیاست پست مدرن
📄 صفحات ۱۰۵ - ۱۰۶
باشگاه علوم انسانی
@cafe_andishe95
هنگامی که معرفت شناسی را اساس توضیح پست مدرنیسم بدانیم با یک مشکل مواجه میشویم و آن سیاست پست مدرنیستها است. اگر شکآوری شدید نسبت به خرد و پیامد آن، باور به سوژه محوری و نسبیت باوری مهم ترین بخش تاریخ پست مدرنیسم باشد، انتظار میرود پست مدرنیستها مظهر تقریبا تصادفی توزیع تعهدات در طیف سیاسی باشند. اگر سیاست و ارزشها اصولا با جهش ذهنی به سوی تمایلات مرتبط باشند، بنابراین همه ی افراد باید به سمت همه نوع برنامه ی سیاسی جهش داشته باشند، اما این مسائل در پست مدرنیسم مشاهده نمی شود.
پست مدرنیستها افرادی نیستند که به نتایج نسبیت باورانه دربارهی معرفت شناسی دست یافته و در مکاتب مختلف سیاسی به آرامش رسیده باشند.
پست مدرنیست ها در سیاست به طور یکپارچه ای متعلق به طیف افراطی چپ هستند.
پست مدرنیستها این گفتهی فردریک جمیسون که «در تحلیل نهایی، همه چیز سیاسی است.» را با همهی وجود پذیرفته اند. معنای این گفته در اعتقاد مصرانهی پست مدرنیستها به این مقوله نهفته است که معرفتشناسی صرفا ابزاری برای قدرت است و همهی ادعای عینیت گرایی و خردباوری نقابی هستند برای برنامه های سرکوبگرانهی سیاسی.
از این رو بر اساس خرد، پست مدرنیسم به منظور دست یابی به اهداف سیاسی خود به سوژه محوری و خردستیزی روی آورده است.
استیون هیکس
📖 توضیح(تبیین) پست مدرنیسم
از معرفت شناسی پست مدرن تا سیاست پست مدرن
📄 صفحات ۱۰۵ - ۱۰۶
باشگاه علوم انسانی
@cafe_andishe95