Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حرف_هایی_با_دخترم_درباره_اقتصاد
#یانیس_واروفاکیس
مترجم : فرهاد اکبر زاده

حرف هایی با دخترم درباره اقتصاد
نویسنده : یانیس واروفاکیس

#توضیحات_اولیه 📗

واروفاکیس نویسنده کتاب «حرف‌هایی با دخترم درباره اقتصاد» را با این جمله جذاب آغاز می‌کند که «اقتصاد مهم‌تر از آن است که به اقتصاددان‌ها سپرده شود.» و با همین رویکرد شروع به تعریف برخی مفاهیم مطرح در اقتصاد، مثل، پول، نرخ بهره، مازاد و نظایر آن با استفاده از مثال‌های جذاب از سینما و ادبیات می‌کند. همچنین او به بانکداری و نظام اقتصادی نئولیبرالیسم به شدت می‌تازد و بی‌رحمانه آن‌ها را نقد می‌کند. از آن‌جا که او در این کتاب برای بیان مباحث مدنظر خود و برای ساده‌سازی آن‌ها بسیار به ادبیات و سینما ارجاع می‌دهد جذابیت آن به شکل قابل‌توجهی بیشتر شده و برای طیف ۱۵ سال به بالا در هر تحصیلات و شغلی باشند، قابل مطالعه است.

@Bookscase 📘📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معجزه ها وقتى شروع به
اتفاق افتادن می كنند كه به
همان اندازه که به ترس هایتان
بها و انرژی می دهید،
به روياهاتان نیز انرژى دهید...

@Bookscase 📚👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1018 نگاه وحشتناک و سرخش را از آن دو نفر گرفت و به چشمهای ترسیده ی دخترک دوخت. به حدی که رنگ به رخسارش نماند. مایوسانه از او نگاه برداشت. رقص تمام شد. دست در دست کارلوس به کناره ی سالن میرفتند که با شنیدن صدای…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1019

به یکی از اتاق های خالی رفتند. در را بست و از پشت قفل کرد.
رو به دیاکو که با چهره ای سنگی و اخم آلود به او نگاه میکرد برگشت و مجددا پرسید :
- این دو هفته کجا بو دی ؟....چرا تماس نگرفتی ؟!

سرد جواب داد :

- چرا باید تماس میگرفتم ؟!

از جوابی که شنید خشکش زد. انتظارش را نداشت. قدمی به جلو برداشت و در حالی که به چشمان زمردی او که حالا بیشتر شبیه دو تکه شیشه ی زمردی بود نگاه کرد.

با تعجب پرسید :

- چت شده تو ؟!....تو نبودی میگفتی یه هفته ام نمیتونم ازت دور بمونم ؟!

- هر چی این مدت شنیدی فراموش کن....همش یه بازی بود

صدای سنگین و پروزن او در سرش اکو شد.

" همش یه بازی بود "

بریده بریده با شک پ رسید :

- منظورت چیه ؟!

نگاه برنده و نافذ او که در چشم هایش نشست جواب داد :

- تمام اتفاقاتی که تو این هفت هشت ماه بین مون افتاد....از بار اولی که تو هتل منو دیدی تا قبل از اومدنت به اسپانیا....همش بازی بود

صدایش می لرزید. قلبش دیوانه وار در سینه می کوبید. پلک نمیزد و با چشمانی که دو دو می زدند به دیاکو خیره شد.

بریده بریده گفت :

- دروغ میگی....این.....یه.....شوخی....مسخره اس....اگه منو نمیخواستی......

پوزخند بی رحمانه ای گوشه ی لب دیاکو نشست و گفت :

- اگه نمی خواستمت....جلوی کیت و فرانسچکو.....در نمی اومدم ؟!....کیت با
نقشه و هماهنگی من اومد ایران.....ماجرای حمله ی شمال و اتفاقاتش....همش نقشه من بود....همه ی اون کارا رو کردم....تا اعتمادت و
بدست بیارم....آخرم....

مکث کوتاهی کرد با نگاهش سر تا پای هانا را از نظر گذراند و گفت :

- آخرم.....قلبتو....اگه قلبت مال من نمیشد نمی تونستم نقشه م و......

- خفه شو

با صدای فریاد دلخراش هانا بود که لب فرو بست.ـ

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1020

اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش فرو می ریختند. احساس میکرد خنجری در قلبش فرو
کرده ، راه نفسش را بسته اند.

دیگر توانی برای ایستادن در پاهایش نمانده
بود.

دیاکو که متوجه شد یک قدم به سمتش برداشت اما هانا حتی وقتی درد عمیقی وجودش را متلاشی میکرد غرورش را حفظ کرد و دستش را از دیوار گرفت.

بدون اینکه به او نگاه کند نگاهش را به زمین دوخت.و بی صدا در همان حال
ماند و اشک ریخت. ساکت بود اما صدای شکستن ق لبش را می شنید. مرگ
احساساتش را به چشم می دید. تن بی رمقش را حس میکرد.
نفهمید دیاکو کی اتاق را ترک کرده است، وقتی متوجه نبودنش شد دیگر
نتوانست وانمود کند روی دو زانو افتاد.و خشم و دردی که روی سینه اش
سنگینی میکرد را فریاد زد.
****
هوای داخل ماشین براش سنگین بود مخصوصا با آن لباس های کلاسیک ، که تب همیشگی بدنش را بالاتر میبرد.

با یک حرکت کتش را از تن در آورد.

پاپیون لباسش را باز کرد و به گوشه ای انداخت میخواست پیراهنش را عوض کند که صدای موبایلش بلند شد.

عصبی آن را از جیب کت بیرون کشید و
کنار گوشش گذشت.

صدای صوفیا از آن طرف خط به گوشش رسید

- دیاکو...کجایی ؟!

- چیشده ؟!

چند وانیه بعد صدای کارلوس در گوشی پیچید که شتابزده و نگران فریاد میزد :

- عمارتم داره تو آتیش میسوزه.....تو رو به عیسی مسیح بگو.....هانا پیش توعه.....پیش توعه مگه نه ؟!


⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب pinned Deleted message
Forwarded from قفسه کتاب (Mis. F. T)
🌟اگه از دوره ها و تکنیکهای مختلف قانون جذب ، نتیجه نگرفتی ، الان وقتشه ، از این روش راحت و اثربخش برای رسیدن به خواسته هات استفاده کنی 👇

🌟 در این روش  علمی و تست شده ، تو میتونی با "گوش کردن به یک موسیقی" ، به راحتی ، پول ، عشق ، زیبایی، تناسب اندام، موفقیت تحصیلی و هر خواسته دیگه ای رو به خودت جذب کنی.


قدرت این موسیقی ها به پیامهای مخفی شده ی درونشون  هست که به "زبان فارسی "، "مطابق فرهنگ ایرانی" و "بارعایت اصول قانون جذب "طراحی شدن  .(بدون وجود حتی یک کلمه منفی)

در این کانال و پیج میتونی بیش از "ششصد " نتیجه ارسالی از افرادی که از این روش استفاده کردن  رو بخونی
👇

www.tg-me.com/parsisubl
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یکشنبه 12 تیر خوش امدین

🌷🌼ازخدامیخوام امروز
🌼🌷بهترین لبخندها
🌷🌼برصورت ماهاتان
🌼🌷نقش ببندد
🌷🌼لبخندبرای حال خوب
🌼🌷لبخندموفقیت
🌷🌼لبخندازآرامش و
🌼🌷لبخندخدابه زندگیتون

@Bookscase 📚👈👈
با خودت #تکرارکن؛
« امروز طرح الهی زندگی سعادت ، سلامت،ثروت دولت و عشق را برایم به ارمغان آورده است و من مسرور و شادمانم.
خداوندا سپاسگزارم.

@Bookscase 📕📗📘
دوستان عزیز کانال قفسه کتاب

متاسفانه بیماری من ادامه دار شده. از یکشنبه هفته آینده رمان گذاشته میشه.

بابت به تاخیر افتادن پارت گذاری رمان عذرمیخوام🌹
قفسه کتاب
رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1020 اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش فرو می ریختند. احساس میکرد خنجری در قلبش فرو کرده ، راه نفسش را بسته اند. دیگر توانی برای ایستادن در پاهایش نمانده بود. دیاکو که متوجه شد یک قدم به سمتش برداشت اما هانا حتی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1021

سریع در ذهنش تحلیل کرد. آخرین بار، هانا در کاخی که کارلوس برای مهمانی تدارک دیده ، بود. اما صدای نگران کارلوس و التماسش یعنی او آن
جا نمانده !

از افکاری که به ذهنش می رسید دستش از فرط خشم روی زانو مشت شد.
صدای کارلوس از پشت خط و صدای راننده از طرف دیگر دیوانه اش میکرد که با
جنون فریاد زد :

- برگرد عمارت کورتس.....فورا

***

با لباس های خاکی و صورتی آشفته روی دو زانو بر زمین افتاده بود. در دو گوی عسلی چشم هایش نقش شراره های آتش که رو به آسمان زبانه می کشید و عمارت را در خشم خود می سوزاند، هویدا بود.

نم اشک در کاسه سرخ چشمانش با لجاجت به تماشا ایستاده بود. آتش نشان ها از هر سو در تکاپوی خاموش کردنِ آتش سرکشِ افتاده به جان
عمارت بودند.

حالش را نمی فهمید که دستی نیرومند، او را از زمین کند. به سختی سر پا ایستاد که با اولین چک نزدیک بود نقش زمین شود اما تعادلش را حفظ کرد.

شوریِ خون را که در دهانش چشید با غضب سر برگرداند و مقابل چشمان به خون نشسته و حال منقلب دیاکو قامت راست کرد.

با نفرت رو به دیاکو در حالی که با او گلاویز میشد فریاد زد:

- مرتیکه ی عوضی.... با هانا چیکار کردی؟!

هر کدام حمله دیگری را سرکوب میکرد و با خشم بیشتری به سمت ان یکی هجوم می برد، در همین حال دیاکو با تشر صدایش را بالا برد و گفت:

- هانا امانت دست تو بود...

حرفش را کارلوس برید و خشمگین جواب داد:

- با تو از سالن بیرون رفت... چیکار کردی باهاش.... که با عجله از اونجا بیرون زده؟!

مشت گره کرده اش را می برد تا به صورت دیاکو بکوبد که در میانه ی راه، اسیر پنجه های دیاکو شد.

در حالی که زبانه های خشم در چشمانشان موج میزد کارلوس گفت:

- جونم به جونش بسته اس.... به تمام مقدسات قسم بلایی سرش بیاری....

همین کافی بود تا خون در رگ های دیاکو به نقطه 100 درجه برسد!

از فرط خشم قدرت فیزیکی اش چند برابر شد کارلوس را به تنه ی درخت چسباند، دستش را روی گلوی او گذاشت، تا خواست گلویش را فشار دهد، سوزش شدید همراه با درد زیادی از ناحیه شکم حس کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1022

زانوی کارلوس بود که در شکمش فرو رفته، درد را به جانش انداخته بود.

از درد صورتش سرخ شد و کمی فاصله گرفت. در همان حال با لحنی تند و دردآلود گفت:

- وای به حالت اگه....

حرفش با آمدن مردی کوتاه قامت نصفه ماند.

مرد- رییس یه موبایل پیدا شده.... فکر میکنم موبایل سینورا باشه

چشم هر دو سمت موبایل کشیده شد. موبایل هانا بود.

کارلوس- کجا بود؟!

- بیرون عمارت.... نزدیک در ورودی افتاده بود

از دردش کاسته شده بود که دوباره قصد حمله به کارلوس را کرد. اما کارلوس احساساتش را پس زد و از در منطق وارد شد.

- یه دقیقه به حرفم گوش کن..... اگه بی ربط بود... هر کاری تو بگی همون و انجام میدیم.... من و تو میتونیم تا صبح همو لت و پار کنیم... ولی هانا پیدا میشه؟!..... نـمـیشــــه!!!!..... اگه نه تو بودی نه من..... پس یه نفر سومی دزدیدش!

هر دو به فکر فرو رفتند. بعد از چند دقیقه موقتا با هم صلح کردند. صلحی که تا پیدا شدن هانا می توانست زنده بماند.

****

خبر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه اش، پاک او را بهم ریخته بود.

از همه بدتر اینکه، همه شواهد و مدارک نشان میداد که کار اطلاعات اسپانیاست. همین پس گرفتن انها را سخت تر میکرد.

دنبال راهی برای نفوذ به اطلاعات اسپانیا بود که درب اتاقش ناگهان باز شد.

نگاه اخم آلودش به رابط افتاد سراسیمه و نفس زنان وارد اتاق شد. غضب آلود نگاهش میکرد که رابط به سرعت گفت:

- اوضاع بهم ریخته قربان.... هانا را دزدیدن!

ناخواسته و در یک ثانیه از جا برخاست و با عتاب کف هر دو دستش را بر روی میز بکوبد.

فریاد کشید:

-کدوم احمقی همچین غلطی کرده؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/11/20 09:37:50
Back to Top
HTML Embed Code: