Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1005 بعد از 15 دقیقه در اتاق را باز کرد هر 4 نفر بیهوش شده بودند. تمامی بیسیم ها ، موبایلشان و هر وسیله ارتباطی که داشتند برداشت. و در اتاق را قفل کرد. دیاکو ، هانا و 4 نفر دیگر در حالی که کلاه سیاهی روی صورت کشیده…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1006

در آیینه به چشمان خیسش زل زد. قلبش شکسته بود. درست دو هفته از بازگشت دیاکو به ایتالیا می گذشت.
دو هفته ای در اسپانیا و عمارت کارلوس گذرانده بود.قبل از آمدن به اسپانیا حتی فکرش را نمیکرد که روزگار چنین خوابی برایش دیده باشد.

یاد روز های اولی افتاد که به عمارت آمده بود. شب هنگام برایش یک ویدیو از یک اکانت ناشناس ایمیل شد. ویدیویی که ای کاش هیچوقت چشمش به آن نمی افتاد.

ذهنش دوباره پرت شد به دو هفته قبل.

در فیلم دید دیاکو در اتاق تاریکی نشسته است. که تنها نور، روی صورت او بود. صدای قدم های
آرام مردی ناشناس از آن سوی اتاق به گوش می رسید.

مردی که وقتی زبان به سخن باز کرد، هانا هویتش را شناخت. او رئیس بزرگ بود. سلول به سلول مغزش صدای سنگین مرد را به خاطر داشت.

مکالمه را شروع کرد :

رئیس بزرگ - چرا هانا رو دزدیدی ؟!
دیاکو - من ندزدیدمش !

همین کافی بود تا صدای رئیس بزرگ بالا برود و با داد فریاد کند که:

- ساکت شو.....چطور جرات میکنی به من دروغ بگی ؟!

از چهره ی برافروخته دیاکو می توان فهمید که هر لحظه ممکن است صبرش لبریز شود و دست به طغیان بزند.

رئیس بزرگ ادامه داد :

- هانا رو تو سوئیس دیدن !

صدای دیاکو با حرص از میان دندان هایش بیرون آمد که جواب داد :

- دیده باشن...این موضوع چه ربطی به من داره ؟!

- میخوای بگی این تو نبودی که رفتی براش شناسنامه گرفتی ؟!....اسمتم به عنوان همسر تو شناسنامه گذاشتی ؟!

با خونسردی جواب داد :

- درسته.... من این کار و کردم.....ولی دلیل نمیشه که اون و دزدیده باشمش...

صدای خشن رئیس بزرگ را شنید که می پرسید :

- چرا ؟!....چرا بیخیالِ این دختر نمیشی ؟!....نکنه عاشقش شدی ؟!

دیاکو از حالت خصمانه ی خودش بیرون آمد. پوزخندی زد و با نگاه بُرّانش گفت :

- عشق ؟!....نکنه یادتون رفته عشق تو گروه خونی من نیست ؟!

- یعنی میخوای بگی تو هیچ علاقه ای به این دختر نداری ؟!....فکر کردی باور میکنم ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1007

- اون دختر برای من هیچ ارزشی نداره...اما مشخصه که برای شما خیلی با ارزشه

حریصانه و با طمع ادامه داد :

- نمیدونم این دختر چی داره....که انقدر باارزشه....اما نمیتونم بزارم وقتی
شانس بهم رو کرده....این فرصت طلایی رو از دست بدم

- منظورت چیه ؟!

- اون دختر پیش منه....ولی نه برای عشق و عاشقی....اون یه عروسکه...عروسکی که منو به خواسته هام میرسونه !....برای تحویل
دادنش با هر کسی معامله میکنم.....باید دید کی حاضره بهای بیشتری بده

هانا با شوک به او در فیلم نگاه میکرد. چه قدر صورتش جدی بود.

از جا برخاست و در حالی که دکمه کتش را می بست نگاه سردش را به رئیس بزرگ دوخت و گفت :

- دوره ی ریاستت داره به پایان میرسه پدر خوانده !....بهتره به فکر یه جای خوش آب و هوا برای بازنشستگیت باشی

رئیس بزرگ همانطور که در هاله ای تاریکی قرار داشت با ضرب روی میز زد. و گفت :

- پسره ی گستاخ....فکر کردی رفتنت به اختیار خودته....که بدون اجازه ی من از جا بلند شدی ؟!

لبخند کجی که گوشه ی لب دیاکو بود پررنگ تر از همیشه شد در همان حالت جواب داد :

- معلومه که هست....تا هانا دست منه....احدی نمیتونه بهم صدمه بزنه.....هر اتفاقی برای من بیوفته....افرادم مثلش و سر اون میارن

با گام های محکم در نیم قدمی رئیس بزرگ ایستاد خیره به چشمان او که ماسک زده بود گفت :

- امتحانش مجانیه.......پدرخوانده !

بعد از دیدن فیلم شماره دیاکو را گرفته بود اما خطش خاموش بود. آن فیلم به مدت دو هفته مثل خوره به جانش افتاده بود و مغزش را میخورد.

باورش نمیشد آن حرف ها را دیاکو بی رحمانه زده باشد.قطعا یک نقشه اش شاید هم ترفندی برای خلاصی از مجازات رئیس بزرگ ، اما پس چرا همه چیز واقعی به نظر می رسید ؟!

چرا دلش گواهی بد می داد ؟!
چرا مغزش داشت باور میکرد ؟!

و از همه بدتر، چرا دو هفته تمام بی خبر از
دیاکو مانده بود ؟!

او حتی کوچک ترین تلاشی برای برقراری ارتباط با هانا نکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1008

در ان دو هفته سعی میکرد در مقابل کارلوس حفظ ظاهر کند اما هر بار که او را می دید هشدار هایش راجب دیاکو ، به یادش می آمد.

و بغض سنگینی که پشت بندش ، گلویش را بی رحمانه فشار می داد.

خبر دیگری که از ایتالیا داشت ، این بود که وارد عمارت مارینو شده است. آن هم درست در زمانی که به مدت یک هفته فرانچسکو در عمارت نبود.

مادرش با وحشت و خیلی کوتاه به او گفته بود که راز عمارت مارینو را فهمیده است.

تمام دو هفته را نقش بازی میکرد.هر چند که کارلوس و صوفیا به او شک کرده بودند.

کارلوس صوفیا را پیش هانا می فرستاد تا بفهمد مشکل از کجاست؟ و هانا نیز با بهانه ی اینکه تنها دلش برای دیاکو تنگ شده ، برای پف زیر چشم و قرمزی چشم هایش دلیل می آورد.

آنها نمی دانستند میان رنج هایی که کشیده ، این بار زخم کاری به قلبش خورده است.

دوش گرفت و سپس برای مهمانی امشب شروع به آماده شدن کرد.

برای اینکه ضربه ی اساسی به مافیای اسپانیا بزنند، نیاز بود که حمایت یکی از دانه درشت های مافیای روس را بدست آوردند.

به همین خاطر کارلوس در قالب یک جشن پاییزه، عمارت باشکوهی را گرفت تا مهمانی بزرگی در آن برگزار کند. مراسمی که افراد زیادی به ان
دعوت شدند.

تم مراسم و لباس هایی که باید پوشیده میشد مربوط به دهه ششم قرن هیجده بود.

لباس های آن دوره را خیلی دوست داشت. و ناخواسته جلوی کارلوس گفته بود. کارلوس هم وقتی که شنید تصمیم گرفت مهمانی اش،
برا این اساس باشد.

لباس فاخری انتخاب کرد که رنگش قرمز آلبالویی بود. قسمت دامن چند طبقه روی هم چین میخورد.

و روی هر طبقه تور مشکی به همراه گیپور مشکی
کار شده جذابیت لباس را بیشتر میکرد. یقه لباسش از روی سینه کشیده میشد و هر دو بازو را در بر می گرفت.

موهای خرمایی اش را آرایشگر فر کرد و بعد از شنیون ساده ای که برای موهای جلو انجام داد دنباله ی موها را یک طرفه روی شانه اش ریخت.

آرایش چشم هایش ملیح بود اما این رژ لب آلبالویی رنگ بود که وقتی که به لبش زد، چهره اش را گیراتر از قبل کرد.

گردن بند زمرد ظریفی را به گردن آویخت. دلش میخواست گردن بند خودش می بود اما اگر با آن
گردن بند ظاهر میشد هویتش لو می رفت.

وقتی در آینه به خودش نگاه کرد، یاد مهمانی فرانچسکو افتاد. مدل لباسش بسیار
شبیه به لباس آن مهمانی بود با این تفاوت که این لبلس، با بند از پشت محکم بسته شد و به سختی نفس می کشید.

دستکش های مشکی را دستش میکرد در حالی که با قلبش می جنگید. با قلبی که برای دیدن دیاکو بی تابی میکرد.

بدون اینکه به حرفایی که از او شنیده کوچک ترین توجهی کند.

این بار اجازه نداد بغضش بشکند. نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.

نگاهش به صوفیا افتاد که لباس نقره ای رنگ زیبایی بر تن داشت. با دستکش های نقره ای.

لبخند زد و گفت :
- شبیه سیندرلا شدی دختر.... البته با موهای قهوه ای

صوفیا خنده ای کرد و گوشه ی دامنش را بالا گرفت. کفش هایش را نشان داد و در جواب گفت : بدون کفش بلورین !

با لبخندی ظاهری به رویش لبخند زد. هیچ کس نباید می فهمید چه در دلش می گذرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
دوستان عزیز کانال قفسه کتاب

به خاطر اینکه تنها سی درصد از رمان مونده و پارت ها نیاز به تمرکز بیشتر داره، از این به بعد روند پارت گذاری تغییر میکنه.
روز های فرد یعنی یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ها رمان گذاشته میشه. تعداد پارت ها و یا حجم پارت ها به مراتب بیشتر خواهد بود.

متشکرم از حمایت و درکتون 🧡
قفسه کتاب pinned «دوستان عزیز کانال قفسه کتاب به خاطر اینکه تنها سی درصد از رمان مونده و پارت ها نیاز به تمرکز بیشتر داره، از این به بعد روند پارت گذاری تغییر میکنه. روز های فرد یعنی یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ها رمان گذاشته میشه. تعداد پارت ها و یا حجم پارت ها به مراتب…»
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1008 در ان دو هفته سعی میکرد در مقابل کارلوس حفظ ظاهر کند اما هر بار که او را می دید هشدار هایش راجب دیاکو ، به یادش می آمد. و بغض سنگینی که پشت بندش ، گلویش را بی رحمانه فشار می داد. خبر دیگری که از ایتالیا داشت…
رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1009

نگاهش به کارلوس افتاد و یک تای ابرویش بالا رفت.
پیراهن سفید جلیقه ی مشکی و کتی به همان رنگ که بلندی جلوی آن تا روی کمر می رسید و از پشت سر بلند بود. از همان کت های انگلیسی معروف.

هانا نکاه تحسین برانگیزش را به او، که با رئیس خدمتکاران صحبت میکرد، دوخت.
و آرام گفت :

- این کارلوسم خوشتیپه ها

صوفیا در حالی که از گوشه چشم او را زیر نظر داشت گفت :

- بدی نیست....بزار بریم مهمونی ده برابر از این بهتر اونجا می بینی

- چرا انقدر ازش متنفری ؟!

صوفیا نگاهش را گرفت و به هانا چشم دوخت.

- چون یه اسپانیاییه !....نکنه یادت رفته اینا دشمن ما هستن ؟!

- درسته اما...مافیای اسپانیا....نه هر ادمی که اونجا دنیا اومده....اگه از یکی شون بدی دیدی نمیتونی در مورد همشون یه جور قضاوت کنی....بعدشم....کارلوس الان شریک ماست...و یه مسیر طولانی باهاش داریم

صوفیا چپ چپ نگاهش میکرد که ادامه داد :

- اینجوری نگام نکن....خودت خوب میدونی چی میگم.....تنفر مثل یک سمه....سمی که اول خودت میخوری !....اینو از من داشته باش

صدای کارلوس را شنید که او را به اسم " کارلا " صدا میزد. قرار گذاشته بودند ، هانا با نام کارلا کورتس پا به خاک اسپانیا بگذارد.

به عنوان دخترعموی کارلوس. و این نام را کارلوس برایش انتخاب کرد.

از صوفیا جدا شد و به پیش کارلوس
رفت. نگاه صوفیا روی آن دو بود.

که بعد از کمی صحبت کارلوس از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و کمی بلند تر از حد معمول گفت :

- من و کارلا باید با هم صحبت
کنیم....خدمتکار شما رو راهنمایی میکنه !

صوفیا با حرص چینی به صورتش داد و لب هایش را روی هم می فشرد تا اینکه خدمتکار کنار او ایستاد و با یک تعظیم کوتاه ، دستش را برای اشاره به سمت پله ها گرفت.

آرام آرام در حالی که کنجکاوانه به هانا و کارلوس
نگاه میکرد به سمت پله ها قدم برداشت.

کارلوس متوجه شد به عمد از جایش تکان نخورد تا او آنجا را ترک کند.

هانا که نگاهش را روی صوفیا دید گفت :

- شما دو تا چتونه ؟!....چرا مثل سگ و گربه به جون هم میوفتین ؟!.... مشکل چیه؟!

پس از رفتن او نگاهش را به چشمان قهوه ای هانا دوخت و بی تفاوت گفت:

- من با این دختره کاری ندارم....اونِ که به پر و پای من می پیچه !

بازویش را به سمت هانا گرفت. بازوی کارلوس را گرفت به راه افتادند.

با کنجکاوی پرسید :

- درباره ی چی میخواستی باهام صحبت کنی ؟!

- یه نفر هست که باید ببینیش

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1010

بلافاصله پرسید: کی؟!

اما جز سکوتِ کارلوس، چیزی نصیبش نشد.

از یک در مخفی ، وارد تونل نسبتا باریکی شدند.
کارلوس با فشردن کلیدی ، چراغ های تونل تاریک را روشن کرد. تونل قدیمی به نظر می رسید.

هانا با کنجکاوی به اطراف تونل نگاه میکرد که با قدم برداشتن کارلوس ، دنبال او کشیده شد.

هانا – اینجا کجاست ؟!.....چرا اومدیم اینجا ؟!....کیو باید ببینم ؟!....اصلا چرا
اینجاست ؟!

کارلوس با کمی مکث جواب داد :

-یکم دیگه صبر کنی...جواب سوالاتو می
گیری !

تپش قلبش هر لحظه بیشتر میشد.هر چه فکر میکرد می دید دلیلی ندارد، یک نفر در این تونل نمور و قدیمی منتظر او باشد.

مگر ینکه کارلوس نیت شومی در سر داشته باشد. و همین فکر ها به اضطرابش ، دامان میزد.
نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را کنترل کند.

آرام آرام و با زیرکی دستش را از دور بازوی کارلوس جدا کرد.

اما با این حال فاصله اش را با او کم نکرد مبادا که شک کند. از شانس خوبش کارلوس متوجه نشد.

خودش را برای یک نبرد تن به تن آن هم با آن لباس پفی که از شدت جذب بودن نفسش باالا نمی آمد ، آماده کرد.

مجبور بود و چاره ای نداشت. خنجر کوچکش را به کمی بالاتر از مچ پا بسته بود.

موقعیتش را آنالیز میکرد که کارلوس ایستاد.
نگاهش روی در قدیمی بود که مقابلش قرار داشت.

دریچه ی کوچکی ، بالای در بود. کار لوس نگاه از در گرفت و رو به هانا گفت

- اون آدمی که بهت گفتم.....چند ماهه که تو این سلول محبوسه....ادعا میکنه که تو رو میشناسه.....با دقت بهش نگاه کن

دریچه کوچک را کشید. هانا که تصور نمیکرد حرف های کارلوس واقعا جدی باشد ، با تعجب نگاهش کرد.

و سپس به داخل دریچه نگاه کرد. چشمش به زنی افتاد که موهای بلندش با پریشانی دورش ریخته، سرش را روی زانو گذاشته و آنها را در بغل گرفته است. چیزی از صورتش مشخص نبود.

از دریچه فاصله گرفت و رو به کارلوس آرام گفت :

- صورتشو نمی تونم ببینم

کارلوس کمی نزدیک شد و خطاب به آن زن گفت :

- امروز... حالت چطوره ؟!

تا صدای کارلوس را شنید سرش را از روی زانو برداشت.و بالا گرفت. لبخند زد و به نرمی گفت :

- خوبم....به پیشنهادم فکر کردی ؟!

لحن دلبرانه و صدایش به گوش هانا آشنا آمد. کارلوس عقب کشید و هانا دوباره به داخل سلول نگاه کرد.

چیزی که می دید را باور نمیکرد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1011

برای ثانیه ای متعجب و لحظه ای بعد با نفرت به چشمان دختر خیره شد. نیشخند دخترک کفرش را بالا آورد.

از دریچه فاصله گرفت. و رو به کارلوس گفت:

- این آشغال و از کجا پیدا کر دی ؟!....در سلول و باز کن ....باید با دستای خودم بکشمش !

صدای دخترک از سلول، اعصابش را خط خطی کرد وقتی که می گفت :

- آروز های بزرگی دار ی کوچولو....منتظرم بیای تا برای همیشه از شرت خلاص بشم


دیگر نمی توانست تحمل کند، خواست به زور کلید را از کارلوس بگیرد که او مانع شد.

به سرعت دریچه را بست و در حالی که دست
هانا را محکم میگرفت با هم از ا آنجا دور شدند. حتی تقلا و اعتراض های هانا نیز، ذره ای در او اثر نکرد.

به تالار بزرگی رسیدند که مثل بقیه تونل سنگی و
قدیمی بود. با این تفاوت که دو نیمکت سنگی و یه میز دایره شکل کوچک در میانه ی آن وجود داشت.

دست هانا را رها کرد و روی یکی از نیمکت ها نشست.

وقتی هر دو آرنج خود را روی میز میگذاشت، با اشاره دست، خونسردانه از هانا خواست بنشیند.

هانا در حالی که با غضب نگاهش میکرد روی نیمکت مقابلش نشست و دامن لباسش را مرتب کرد.

کاوش گرانه به چشم های عسلی کارلوس خیره شد و با لحنی عصبی پرسید :

- این زنیکه اینجا چیکار میکنه !؟

- چند ماهه اینجا زندانیه...میشناسیش ؟!

- آره....اسمش کِیت.....این عوضی نباید تو زنده بمونه

- چرا ؟

- قبل اینکه بیام اینجا.... یکی مامورش کرده بود.....منو بیاره ایتالیا....عوضی سر این قضیه.... نزدیک بود خانواده و دوستامو به کشتن بده....حتی از روی حسادت میخواست منو بکشه !

- همون خانواده ای که تو ایران داشتی ؟!

آتش خشمی که به جانش افتاده بود با پرسش کارلوس به یک باره خاموش شد. انگار که یک سطل آب یخ، بر سرش ریخته باشند.

متحیر و مات و مبهوت به کارلوس نگاه میکرد. از کجا فهمیده بود که ایران زندگی میکرده ؟!

قبل از اینکه بتواند ری اکشنی نشان دهد کارلوس گفت :

- اون بهم گفته....وقتی سر یه درگیری ، گرفتیمش....دو سه ماه بعد....بهم
گفت.....بهم گفت تو ایران بزرگ شدی.....همونجا فهمیدم قصه ی آمریکا دروغ بوده...این دروغ و دیاکو ساخته....مگه نه ؟!


حرف های دیاکو یادش آمد . شبی که به ایتالیا آمدند به او گفت هیچکس نباید بداند ایران بزرگ شده و از آنجا می آید.

گفته بود اگر بفهمند جانِ خانواده ی خسروی به خطر می افتد. در کسری از ثانیه ، چهره های پرویز خان ، افسانه ، آرمان و آرمیتا از نظرش گذشت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1013

هر دو بازوی هانا را گرفت و روی نیمکت نشاند. همانطور که اخم آلود به چشمان مضطربش نگاه میکرد.

پاکتی از کتش بیرون کشید. عصبی دست هانا را گرفت و پاکت را کف دستش گذاشت.

دو قدم از او فاصله می گرفت که گفت :

- بازش کن و بخون!

هانا با غیظ پاکت را باز کرد. از دست خودش عصبی بود که چطور با حواس پرتی موقعیتی به آن مناسبی را از دست داد.

چشمش که به نوشته های درون کاغذ آرم آزمایشگاه افتاد. به سرعت به پایین کاغذ چشم دوخت.

جایی که اسمش کنار اسم کارلوس نوشته شده بود. درصد ژنتیکش با او ، بالای 95 درصد
بود.

حتی کنار کلمه ی نتیجه آزمایش مثبت است، نوشته شده بود این دو نفر با هم خواهر و برادر هستند.

در حالی که دست هایش می لرزید ، سرش را بالا گرفت و از پشت پرده ی نازک اشک ، به کارلوس خیره شد.

از فرط حیرت آن قدر ناتوان شده بود که
زبانش بند آمد.حالش را نمی فهمید.

احساسات عجیبی را تجربه میکرد وقتی کارلوس کنارش نشست. و دست های سرد خواهرش را گرفت.

نگاهش قفل آن دو جام عسل بود که در چشمان قرمز کارلوس می درخشیدند. یه یک باره چیزی از گذشته یادش آمد.

روزهای اولی که به عمارت مارینو پا گذاشته بود ، از فرانچسکو راجب خانوده اش پرسید.

او تنها عکس یک پسربچه 10 ، 11 ساله را نشان داد. و گفته بود این برادر توست. کارلوس شباهت کمی به آن پسر بچه ی اخمو داشت اما چشمانش همان چشم ها بود.

اشک بی صدا از چشمانش جاری میشد که کارلوس او را در آغوش گرفت.

سر بر روی سینه ی برادر که گذاشت. ناخثد آگاه ضربان قلبش به حالت عادی برگشت.

کارلوس نگران از سکوت هانا کمی از او فاصله گرفت و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با نگرانی ِ مفرط گفت :

- خوبی ؟!......یه چیزی بگو....چرا ساکتی ؟!

هانا دستش را پس زد. اشک هایش ا پاک کرد. و در حالی که ابروانش را در هم می کشید گفت :

- خیلی بیشعوری !


از جا برخاست و ا ز کنار او می گذشت که کارلوس دستش را گرفت.

معترضانه بدون اینکه به او نگاه کند گفت :

- دستمو ول کن

- صبر کن.....یه چیزایی هست که باید بهت توضیح بدم

هانا برگشت و خشمش منفجر شد با صدایی که رفته رفته اوج میگرفت گفت:

- توضیح یا توجیه ؟!....چه دلیل منطقی می تونی داشته باشی...وقتی همه ی این مدت کنارم بودی و هیچی نگفتی.....از همه بدتر یکی دیگه رو گذاشتی جای خودت....تو با احساسات من بازی کردی.....با احساسات خواهرت......میفهمی ؟!......تا چند دقیقه پیش خیال میکردم....یه داداش بی عاطفه و بیشعور دارم......... که وقتی جونم تو خطره........یه زنگ نمیزنه ببینه زنده ام یا مرده.......اما حالا چی ؟!...... حالا فکر
میکنم.......واقعا یه داداش خیلی بی عاطفه تر و بیشعورتر دارم........که تمام مدت.......کنارم بود و دروغ بهم میگفته....چیه ؟!.....نکنه توام از اون پسر بچه ها بودی که همیشه دلشون میخواسته یه برادر داشته باشن..........ولی از شانس بد.........خدا
بهشون یه خواهر داد !....چرا الان لال مونی گرفتی منو نگاه میکنی؟!..........حرف بزن........حرف بزن یه دروغ دیگه بساز.........تا اینجاکه باورت کردم.........شاید دروغای بعدیتم باور کنم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1013 هر دو بازوی هانا را گرفت و روی نیمکت نشاند. همانطور که اخم آلود به چشمان مضطربش نگاه میکرد. پاکتی از کتش بیرون کشید. عصبی دست هانا را گرفت و پاکت را کف دستش گذاشت. دو قدم از او فاصله می گرفت که گفت : - بازش…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1014

بازوان هانا را گرفت و در حالی که کمی صدایش بالا می رفت گفت :

- دو دقیقه آروم بگیری....همه چی و توضیح میدم

چپ چپ نگاهش کرد و خودش را عقب کشید که بازوانش آزاد شد.

کارلوس - برخلاف بقیه که شایعه ی زنده بودن تو رو باور داشتن....من هیچ امیدی نداشتم.....در واقع فکر میکردم امکان نداره یه دختر بچه ی سه ساله بتونه از اون آتیش جون سالم به در ببره !....اونم وقتی که پدرم و تو اون
حادثه از دست دادم.....از پیدا شدنت هیچ خبری نداشتم.....اگه داشتم....روزی که مهمونی فرانچسکو بود و مخفیانه اومدم عمارت.....پیدات میکردم و می آرودم پیش خودم

کارلوس- تو مهمونی کنت....وقتی داشتیم با هم گپ می زدیم....بهم گفت فرانچسکو قراره با برادر زاده اش بیاد....از شنیدنش جا خوردم....ولی فکر
کردم یه برادرزاده قلابی جور کرده تا جایزه رو بگیره....اونجا هنوز کنت از هویت واقعی من خبر نداشت.....وقتی با فرانچسکو اومدی....من طبقه ی
بالا بودم.....چشمم که بهت افتاد....پام به زمین خشک شد....شبیه بچگیات بودی....همونجا فهمیدم....که واقعا خودتی....نگاهم قفل تو بود
حتی نمی تونستم پلک بزنم.....تا به خودم اومدم....نقشه کشیدم با خودم ببرمت....به بهانه رقص بعدی اومدم طبقه پایین تو سالن....تا وقتی رقصت با کنت تموم شد.....بیام جلو....اما تیراندازی که اتفاق افتاد....برنامم بهم خورد....مخصوصا وقتی فهمیدم ازدواج کردی.....اونم با یه سالواتوره....تعریفِ دیاکو رو زیاد شنیده بودم

هانا همان طور که عصبی به برادرش نگاه میکرد گفت :

- طفره نرو.....جواب سوال منو بده....چرا دروغ گفتی ؟!....چرا کنت و فرستادی جلو ؟

- چون به دیاکو اعتماد نداشتم.....نمی خواستم بفهمه برادر واقعیِ تو کیه....فکر میکردم با فرانچسکو همدسته....هویت تو رو میدونستن....اگه هویت منم فاش میشد....اونوقت محافظت از خانواده ام سخت میشد

لبخند کمرنگی روی لبش نشست و ادامه داد :

- با ماجراهایی که پشت سر گذاشتیم....الان می تونم بگم....دیاکو تا حدودی تونسته اعتمادمو جلب کنه

لبخند تلخی روی لب هانا نشست و در حالی که دلخور به او نگاه میکرد گفت :

- می تونستی بهم بگی و بخوای این راز و نگه دارم

- اونجور که تو پشت شوهرت دراومدی....احتمال اینکه این راز و راحت بهش بگی خیلی زیاد بود....نمی تونستم ریسک کنم

- برای همینم مامان و با خودت همدست کردی....آره ؟!

- به سختی راضی شد.....می گفت هانا واقعیت و که بفهمه....خیلی ناراحت میشه !....ولی فکر میکنم مسئله حل شد برات.....درسته ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1015

قدمی به سمت مخالف برادرش برداشت. سر برگرداند و به چشمان عسلی او که خیره شد با غیظ یک " نــــــه " کشیده گفت.
و راهش را به سمت خروجی پیش گرفت تا او خواست اعتراضی بکند گفت :

- خیلی وقته اینجاییم.....تا همین الانشم صوفیا بهت شک کرده و نگران شده....بهتر هر چه سریع تر بریم....کورتس !

از شنیدن واژه ی کورتس آن هم در جایی که فقط خودش و خواهرش نفس می کشیدند جا خورد.

خودش را به او رساند و با دلخوری گفت :

- نمیخوای بهم بگی داداش؟

نگاهش به در خروجی بود که گفت :

- فراموش کردی کورتس؟!.....من هانا
مارینو نیستم....کارلا کورتس هستم.....دخترعموی جنابعالی !

و این یعنی هنوز دلخور است و به این زودی ها او را برادر خطاب نخواهد کرد.

از عمارت کارلوس خارج شدند. هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودند که چهره ی نگران صوفیا را دیدند که با حالی آشفته به سمت عمارت می
آمد.

نفس نفس میزد که با نگرانی دست هانا را گرفت و نگاهش سر تا پای او را کاوید. در همان حالت گفت :

- حالت خوبه ؟!.....چیزی که نشده ؟!


هانا لبخندی زد و گفت :

- نه عزیزم....من حالم خوبه....نگران نباش

همین کافی بود تا نگاه خصمانه اش به سمت کارلوس کشیده شود.

با طلبکاری دستش را به کمرش زد مقابل او ایستاد و گفت :

- چکارش داشتی ؟!.....چرا انقدر طول کشید ؟!

کارلوس این بار ، با ملایمت برخورد نکرد. تند و تیز به صوفیا تشر زد :

- مگه نشنیدی ؟!....خودش گفت حالش خوبه......مابقی شم به تو مربوط نیست کوچولو...حد خودتو بدون وگرنه....

صوفیا با سماجت نیم قدم به او نزدیک شد و گفت :

- وگرنه چی ؟!

کارلوس از سرتقی دخترک جا خورد. تا خواست واکنشی نشان دهد ، هانا ما بین آنها قرار گرفت و گفت :

- بسه دیگه....شما دو تا رو ول کنن.... به خاطر
یه موضوع کوچیک جنگ راه میندازین....به اندازه کافی دیر کردیم....راه بیوفتین....

دست صوفیا را گرفت و همراه خودش کرد.

سوار یک لیموزین مشکی شدند و حرکت کردند. هانا با کمی فاصله کنار کارلوس نشست.

و صوفیا مقابل هانا به ظاهر ساکت بود اما جنگ سرد راه انداخته بودند.

کارلوس هر از گاهی با اخم به صوفیا نگاه میکرد. و از آن سو ، صوفیا با چشم و ابرو برایش خط و نشان می کشید.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1016

هانا مطمئن بود که اگر در ماشین حضور نداشت آن دو، یک بلایی سر خودشان می آوردند.

دو ماشین در جلو و عقب لیموزین ، آنها را اسکورت میکردند. به محل جشن که رسیدند راننده پیاده شد و درب سمت کارلوس
را باز کرد.

بعد از پیاده شدن او ، کارلوس دستش را سمت هانا گرفت تا به او در پیاده شدن کمک کند.

با اینکه نمی خواست کمکش را قبول کند اما
مجبور بود که جلوی صوفیا ، تظاهر کند دستش را گرفت و به کمک او پیاده شد.

قبل از اینکه از عمارت خارج شوند کارلوس تاکید کرده بود که فعلا هیچکس نباید از هویت واقعیش خبر دار شود.

بعد از هانا ، صوفیا قرار بود پیاده شود اما کارلوس از راننده خواست تا به او کمک کند.

و با پوزخند محوی به صوفیا نگاه کرد.

که همان لحظه لبخند پر ر از حرصی روی لب صوفیا نشست و با گفتن جمله ی " چه بهتر " در حالی که برای کارلوس پشت چشم نازک میکرد ، دست راننده را گرفت و از ماشین پیاده شد.

نگاه هانا به پله های پر تعداد و وسیعی افتاد که هر کدام با ارتفاع کم مقابلشان بود.

انتهای پله ها نمای مرمریِ کاخی باشکوه قرار
داشت. که به کمک نور پردازی فوق العاده اش ، در تاریکی شب ، به مانند جواهری می درخشید.

کنار پله ها ، درخت های بلند قامت سرو قرار داشتند که به زیبایی محوطه ی بیرونی کاخ می افزود.

بازوی کارلوس که به سمتش گرفته شد دست از کندو کاو، نمای بیرونی کاخ زیبا برداشت.

بدون اینکه به او نگاه کند دستش را دور بازوی او حلقه کرد.

با اشاره ی دست کارلوس ، یکی از نگهبانانی که در محوطه کاخ به فاصله ی یک متری از هم قرار داشتند جلو آمد.

کارلوس از او خواست تا صوفیا را همراهی کند.

نگهبان اطاعت امر کرد و با رفتاری مودبانه کنار
صوفیا ایستاد.

دست او که به دور بازوی نگهبان حلقه شد پشت سر کارلوس و هانا پله ها را یکی پس از دیگری طی کردند.

درب سالن باز شد و نگاه هانا به هیاهوی مهمانانی افتاد که در سالن حضور داشتند با ورود آنها موسیقی زنده متوقف شد و نگاه مهمانان به سمت آنها ، مخصوصا کارلوس که میزبان بود کشیده شد.

به همراه کارلوس به جایگاهی که برای میزبان در نظر گرفته بودند رفتند.

هانا با دیدن مهمانان با آن لباس های کلاسیک و زیبا به وجد می آمد. و خودش را میان قرن هجدهم میلادی حس میکرد.

کارلوس بعد از گفتن خوش آمدگویی از مهمان دعوت کرد که به اتفاق یک دیگر مراسم رقص را شروع کنند.

موسیقی زنده دومرتبه جان گرفت و زوج ها
به میانه ی سالن برای رقص رفتند.

یکی از خدمتکاران به هانا کارت کوچیکی داد. کارت به رنگ زرشکی بود و روی آن با خطی طلایی نوشته بود کارت رقص !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1017

با تعجب به کارت نگاه میکرد.

در فیلم های مربوط به قرن هجده این کارت را
دیده بود ولی هیچوقت فکر نمیکرد یکی از آنها را روزی دستش می گیرد.

کارت را برگرداند. هفت شماره پشت کارت درج شده بود با یک خط خالی جلویش.

در کمال تعجب کنار شماره یک نام کارلوس کورتس نوشته شده بود.

سرش را بالا گرفت و به کارلوس نگاه کرد که او لبخند محوی به رویش زد و دستش را به طرف هانا گرفت.

دست دیگرش را پشت کمرش برد و با خم کردن
سر به پایین گفت :

- افتخار رقص میدین ؟!

هر چه قدر هم که از او دلخور بود و پنهان کاری اش آزارش میداد ، باز هم احساسات خواهرانه اش مانع از این میشد که برادر را بیش از این پس بزند.

در حالی که اخم شیرینی روی صورتش می نشست گوشه ی دامنش را با دست کمی بالا گرفت ، زانویش را خم کرد و گفت :

- حیف که یه دونه بیشتر ندارم !

و دستش را در دست کارلوس گذاشت و به میانه ی سالن رفتند.

منظور هانا این بود:

"حیف که یدونه برادر بیشتر ندارم !"

و کارلوس به خوبی آن را متوجه شد.

صوفیا گوشه ای ایستاده بود و در حال تماشای رقص آنها بود. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای آشنایی او را ترساند.

- اینجا چه خبره؟!

با ترس تکان خفیفی خورد و در حالی دستش را روی قلبش میگذاشت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.

چهره ی عبوس و پر از اخم دیاکو پیش چشمانش نقش بست. با تعجب لب زد :

- رئیس ؟!

بی توجه به حال دخترک دومرتبه سوال کرد :

- پرسیدم اینجا چه خبره ؟!

- منم نمیدونم.....ولی کارلوس به کارلا پیشنهاد رقص داد....اونم قبول کرد

- با میل خودش ؟!

- بله

گره بین ابروانش پر رنگ تر شد. و پرسید :

-اتفاقی بینشون افتاده که دارن میرقصن ؟!

- قبل از اینکه بیاین تقریبا سی دقیقه رفتن یه جایی و خصوصی صحبت کردن !

کلمه " خصوصی " کافی بود تا فکش منقبض شود.به آن دو نفر نگاه میکرد و پلک نمی زد.

از لا به لای دندان های بهم چفت شده اش ، با صدایی که سعی میکرد بالا نرود به صوفیا توپید :

- مگه نگفتم....به هیچ وجه نباید این یارو رو هانا کنترل پیدا کنه....پس تو اونجا چه غلطی میکردی ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1018

نگاه وحشتناک و سرخش را از آن دو نفر گرفت و به چشمهای ترسیده ی دخترک دوخت.

به حدی که رنگ به رخسارش نماند. مایوسانه از او نگاه برداشت. رقص تمام شد.

دست در دست کارلوس به کناره ی سالن میرفتند که با شنیدن صدای مردی سر جایش میخکوب شد.

- میس کورتس ؟!

نفس عمیقی کشید و با مکث سمت صدا چرخید.
نگاهش که به او افتاد دلش لرزید.
مطابق با تم مهمانی و شبیه به کارلوس لباس پوشیده بود. از دیدنش در آن لباس ها حظ می برد. به گمانش بیش از حد به قد و قامت او می آمد.

آنقدر که دلش میخواست یک دل سیر او را تماشا کند و دلتنگی هایش را تلافی.

اما ابروهای درهمش که چند چین به صورتش اضافه کرده مانع از آن میشد.

دقیقه به دقیقه ویدیو به خاطرش آمد. دلش گواه میداد که تمام حرف های دیاکو دروغ بوده اما حس بدی از آن ویدیو در مغزش رسوخ کرده بود.

حس بدی که میخواست از زبان دیاکو بشنود همه حرف هایی که در ویدیو زده دروغ محض بوده
است.

زانویش را خم کرد و تعظیم نمادینی انجام داد که متقابلا دیاکو سرش را خم کرد.

بدون اینکه چیزی بگوید دستش را سمت هانا دراز کرد.

نگاهش به سبز یخ زده ی چشمان دیاکو بود که دستش را در دست او گذاشت و رقص شروع شد.

- این دو هفته کجا بودی ؟!....چرا خطت خاموش بود ؟!

- لزومی نداشت باهات تماس بگیرم

صدایش سرد و عاری از هر حسی بود. به قدری که سرمای کلامش در جان هانا نفوذ کرد.

احساس میکرد یک نفر قبلش را گرفته و در دستش فشار می دهد.هیچ حرفی نمیزد.

حتی هانا حس میکرد جنس نگاهش نیز عوض شده است. دیاکو به شدت تغییر کرده بود. به قدری که احساس میکرد با یک تکه سنگ
در حال رقص است.

نگاه دیاکو به هر جایی می چرخید، هر چیزی را می دید جز هانا !

به سختی بغضش را کنترل میکرد که در میان جمعیت وقتی منتظر نگاهِ عاشقانه ی آن دو زمرد سبز است، سر باز نکند.

سر باز نکند تا رسوا نشود.

هر لحظه و با هر حرکت بی تفاوت دیاکو ، مغزش به او هشدار میداد. هشدار میداد اما دلش قبول نمیکرد.

آهنگ هنوز ادامه داشت ، خواننده هنوز سرود شاد خود را با شور و حرارت می خواند اما در میان این جمعیت ، تنها هانا بود که قلبش از بی توجهی
دیاکو آتش می گرفت و در شعله هایی که هیزمش را معشوق چیده میسوخت و دم نمی زد.

تاب نیاورد ، تاب نیاورد تا آهنگ تمام شود. در یک موقعیت مناسب وقتی تقریبا از حلقه ی اصلی رقص دور شده بودند، به یکباره دستش را از روی
شانه ی دیاکو برداشت.

دست او را محکم گرفت و همانطور که دیاکو را با
خود میبرد تا آخرین توان از سالنی که راه نفسش را بسته خارج شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی برای خوب شدن حالت نباید سراغ آدما بری گزینه های امن تر و مطمئن تری هم هستن
بارون، دوش آب گرم ،قهوه یا چای،
موسیقی ،
طبیعت و طبیعت
@Bookscase 📚👈
Today could be the day you look back at in five, ten, twenty years and say, "Thd decision I made that day is what got me here today."

امروز می‌تونه همون روزی باشه که به پنج، ده یا بیست سال قبل نگاه کنی و بگی، «تصمیمی که اون روز گرفتم چیزی بود که منو به اینجا رسوند.» 🌱

@Bookscase 📚👈
2024/11/20 07:37:06
Back to Top
HTML Embed Code: