Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با استرس چکار کنیم؟
سادگور

شمایی که استرس داری ! حتما نگاه کن !

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با صدای بلند تکرار کنیم

✳️خداروشکر بابت این حس و حال خوب

✳️هر روز حس و حالم بهتر از روز قبل هست

✳️هر روز جهان برای من اتفاقات زیباتری رقم میزنه

✳️هر روز آرامش تو زندگیه من بیشتر جاری میشه
خدایا شکرت بابت تمام این نعمتها😘

@Bookscase 📕📘📗
ولادت با سعادت علی بن ابی‌طالب(ع) و
روز پدر مبارک باد.

@BooksCase
دوستان عزیز عیدتون مبارک🌷🧡

پارت ها اماده نشد شرمندتون شدم🥲
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #839 اما در میانه راه این کارلوس بود که سد راهش شد.... و از او خواست اتاق را ترک کند... تا وقتی دیاکو و کنت زیر یک سقف باشند...نه تنها کار پیش نمی رفت... بلکه این تنها زمان بود که از دست می رفت... در نهایت احترام…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی

#840

اگر میگفت که ان شب خودش در اتاق هانا بوده....قطعا کارلوس کنجکاو می شد و می پرسد که چگونه و چطور این کار را کرده....

از طرفی به او شک میکند...که چطور اجازه داده است فرانچسکو گردن بند هانا را بدزد ؟!!!..

آن هم دیاکو که ادعا می کند همه جا و همیشه مراقب هاناست...

اگر آنجا بوده و اجازه این کا را به فرانچسکو داده است...پس یا دروغ می گوید و هانا چندان برایش مهم نیست....و یا می دانسته که گردنبند قلابی است !

که فرض دوم می توانست همه چیز را لو بدهد !....

هنوز به او اعتماد کامل نداشت و نمی خواست ریسک کند....

خونسرد و شمرده شمرده گفت :

-فقط شما نیستی که منابع خودتو داری !

و با کنایه اضافه کرد :

-فرانچسکو انقدر برای همه مون عزیزه که هر کدوم به نحوی ادماشو خریدیم !

و پوزخند معناداری زد !

کارلوس - فرانچسکو ادم خطرناکیه....برای تک تک ما برنامه داره....بهتر نیست... زودتر از اون دست به کار بشیم ؟!

دیاکو - باید راجبش فکر کنم....فعلا باید از این کاخ بزنیم بیرون !....باند برای فرود داره یا نه ؟!

وقتی کارلوس و دیاکو نقشه برای بازگشت را کشیدند....

کارلوس از اتاق خارج شد تا کارهای هماهنگی را انجام بدهد.....

خورشید طلوع کرده و استرس شبی پر خطر را برای آنها تمام کرد....

هانا از جا برخاست تا به سوفیا سر بزند

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#841

همین که از روی مبل بلند شد....دیاکو دستش را گرفت و به سمت خود کشید....

همین کار باعث شد تا هانا دوباره روی مبل بیوفتد !....با تعجب به دیاکو نگاه کرد و گفت :

- چرا اینجوری میکنی ؟!

دیاکو کمی به سمت او مایل شد و گفت :

-چرا این مرتیکه رو بغل کردی ؟!

از چیزی که شنید ابروهایش بالا پرید

در حالی که خنده اش گرفته بود گفت :

- اولا مرتیکه یعنی چی ؟!...دوما داداشمه...تو به داداشمم حسودی میکنی ؟!

دیاکو اخم هایش را درهم کشید و گفت :

- از کجا معلوم داداشت باشه ؟!....با دو کلوم حرف که نمیشه ثابت کرد....میشه ؟!

هانا - اگه بود چی ؟!

دیاکو - اگه نبود چی ؟!

هانا - اگه بود هر کاری که بگم میکنی

دیاکو - اگه نبود هر کاری که من میگم میکنی....قبوله ؟!

هانا با سرتقی جواب داد :

-قبوله...ولی اینو بدون از الان باختی سالواتوره

و نگاه فاتحانه ای به دیاکو انداخت که گره ابروهایش همچنان محکم بود ....

با لحن مطمئن و قاطعی که شک به دل هانا می انداخت گفت

- مطمئنی ؟!

همین کافی بود تا لبخند هانا کمرنگ شود...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#842

اما با فکر اینکه دیاکو بیش از حد به همه چیز و همه کس شک دارد....روحیه اش را حفظ کرد....در همین فکر ها بود که دیاکو گفت :

- تا اطلاع ثانوی....به این مرتیکه نزدیک نمیشی....فکر کن همون کنت بی خاصیت دیروزه !

- دیاااااکو....

- همین که گفتم پوفی کشید و گفت :

- به همه ی عالم و ادم مشکوکی....موندم با این اخلاقت چطور به من اعتماد کردی !

آرام و سنگین جواب داد :
- تو خودتو ثابت کردی....زلزله !

به چشمان زمردی دیاکو خیره شد و گفت :

- کِی ؟!

- شب عروسی....وقتی دانیال رو من اسلحه کشید.....با اینکه جونت در خطر بود بازم ریسک کردی و بهش چاقو زدی !!!

لبخند زیبایی روی لب هانا نشست....

قرار بر این شد که تعدادی از افراد دیاکو با قطار و تعداد دیگری با جت شخصی دیاکو به سیسیل برگشتند....

دیاکو ، هانا ، کارلوس، کنت و سوفیا با جت شخصی کنت به سمت سیسیل حرکت کردند....

در طی مسیر جنگ سردی بین کنت و دیاکو شکل گرفته بود...

هر کدامشان با نگاه برای دیگری خط و نشان می کشیدند....

هانا از صندلی اش که کنار دیاکو بود بلند شد و به پیش سوفیا که انتهای جت نشسته بود رفت....

کارلوس از موقعیت استفاده کرد و کنار دیاکو نشست و پرسید :

- این دختره رو چرا گفتی با ما بیاد ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#843

منظورش سوفیا بود...از نظر کارلوس امدنش به همراه آنها ضرورتی نداشت !....و از طرفی به هیچ وجه از او خوشش نمی آمد !

دیاکو با صراحت گفت :

جای تو رو تنگ کرده مگه ؟!

کارلوس چپ چپ به او نگاه کرد و گفت :

- بهش اعتماد ندارم !

که دیاکو به کارلوس خیره شد و با لحنی سنگین و قاطع جواب داد :

- سوفیا جزو افراد منه...اگه کسی قرار باشه تاییدش کنه منم نه شما سینیور کورتس !

حرفش برای کارلوس به این معنا بود که در مورد مسائلی که به او مربوط نیست دخالت نکند !

وقتی به سیسیل رسیدند روی باند فرودگاه فرود امدند....طبق نقشه جت شخصی دیاکو درست مقابل جت کنت فرود آمد...

به گونه ای که پشت ان پنهان شده بود !....درب جت باز شد دیاکو و کارلوس از پله ها پایین رفتند...

از قبل همه چیز را با هانا هماهنگ کرده بود....قرار بود او با کنت به عمارت فرانچسکو بروند....

نشد که در جت با او خداحافظی کند و از طرفی نمی دانست تا چه مدت قرار است از دیاکو دور بماند....

برای همین به دنبال آنها از جت پیاده شد....

و نگاه کنت از پنجره جت به دنبال هانا کشیده شد

روی پله ی آخر ایستاده بود که دیاکو را صدا زد.....

کارلوس زودتر سوار شده بود و دیاکو میانه ی پله جتش بود....

صدای هانا را کشید بدون مکث برگشت....چشمش به او افتاد که به دنبالش از جت پایین آمده !....

از نگاهش همه چیز را خواند.....بدون مکث از پله ها پایین آمد و به سمت او گام برداشت....و در یک حرکت او را در آغوش گرفت !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #843 منظورش سوفیا بود...از نظر کارلوس امدنش به همراه آنها ضرورتی نداشت !....و از طرفی به هیچ وجه از او خوشش نمی آمد ! دیاکو با صراحت گفت : جای تو رو تنگ کرده مگه ؟! کارلوس چپ چپ به او نگاه کرد و گفت : - بهش اعتماد…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#844

هانا را تنگ در آغوش گرفت و همان طور که بر روی موهایش بوسه میزد به آرامی هندزفری کوچکی را در گوشش گذاشت....

از آغاز نیز نقشه شان برای داشتن ارتباطی نزدیک با یکدیگر همین بود....

زیر چشمان تیزبین کنت و کارلوس نمی توانستند علنا اینکار را بکنند....

از طرفی هندزفری هانا در دست دیاکو جا مانده بود....هر چند که هندزفری بهانه است

دلشان آغوش یکدیگر را طلب میکرد....

همان طور که در آغوش دیاکو بود و عطر تلخ خاصش را نفس می کشید....

با ناراحتی گفت :

- دلم نمیخواد برگردم پیش فرانچسکو !

دیاکو در حالی که اخم کمرنگی روی صورتش بود به آرامی جواب داد :

-بهت قول میدم این دفعه بار آخریه که می بینیش !....چشم بهم بزنی برگشتم پیشت

او را از آغوش خود جدا کرد و در حالی که به قهوه ی دوست داشتنی اش خیره می شد گفت :

- قوی بمون آموره ی من !

با مکث نگاهش را از چشمان او گرفت....آرام بر پیشانی او بوسه زد !....

لبخند کمرنگی روی لب هانا نشست !

از هانا جدا شد و بدون اینکه به او نگاه کند با اخم پررنگی از پله ها بالا رفت و سوار جت شد...

هانا رفتنش را با بغضی که در گلو داشت نگاه می کرد....مهماندار که یک مرد بود....بالافاصله بعد از ورود دیاکو در را بست....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#845

قدم برداشتن برایش سخت بود اما حرف اخر دیاکو دومرتبه به یادش آمد

- قوی بمون آموره ی من !

نفس عمیقی کشید و در حالی که قیافه ی جدی به خودش گرفته بود برگشت و سوار جت شد !...

درست مقابل برادرش نشست !

کنت از دیدن چهره جدی هانا تعجب کرد !....

عاشق از جت خارج شد و قوی برگشت!....

کتابی که روی میز بود که تا چند دقیقه ی پیش دیاکو آن را می خواند... ان را برداشت.....و شروع به خواندن کرد !

کنت - چی بهت گفته که اینجوری برگشتی ؟!

سکوت کرد....اما دست بردار نبود !

کنت- کاش این مرد همون قدر که دوسش داری....دوست داشته باشه !

هانا نگاهش را از روی صفحه کتاب بالا کشید و به چشمان سبز برادرش که عنوان کنت را به دوش می کشید نگاه کرد....

- متاسفانه به اندازه ای که من دوسش دارم دوسم نداره !....عاشقمه !

کنت عقب نشینی نکرد و دوباره گفت :

- به حرف راحته !....هر کسی میتونه این ادعا رو داشته باشه !

هانا- درسته....اما دیاکو ادم حرف زدن نیست !....عمل میکنه....تو این مدتم ده بار بهم ثابت کرده !...بهتره بیشتر از این برای خراب کردنش تلاش نکنی !....وگرنه....

کنت میان حرف هانا امد و گفت :

- وگرنه چی ؟!

-وگرنه کم کم از چشمم میوفتی داداش عزیزم !...

حرفش را که گفت.... لبخند محوی زد !... کنت مجبور به سکوت شد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#846

که دوباره هانا پرسید :

- چرا موقع رقص خودتو بهم معرفی نکردی ؟

کنت سرفه ای کرد و گفت : وقتش نبود !

هانا - پس کی وقتش بود ؟!.....اگه می مردی و بعدش می فهمیدم برادرمی چی ؟!

- حالا که زنده ام !

هانا با غرغر و در حالی که صدایش به گوش کنت برسد....کتاب را ورق زد و گفت :

- خطر از بیخ گوشمون رد شد...بعد اقا با اعتماد به نفس میگه حالا که زنده ام !....فقط به فکر خودشه

کنت نگاهش به پنجره بود که سه ماشین مشکی رنگ بهحت نزدیک شدند... قرار بود با انها به عمارت مارینو بروند!ـ
*

نزدیک عمارت فرانچسکو بودند که طبق قرارشان هانا ، هندزفری اش را روشن کرد !...

کمی بعد صدای دیاکو در گوشش پیچید....

- میدونم ازش متنفری....اما نباید نشون بدی....جوری رفتار کن انگار نمیدونی چه حیوونیه !....نباید بهت شک کنه عزیزم !

جلوی کنت نمی توانست جوابی به دیاکو بدهد...تنها گوش میکرد !

که دیاکو دومرتبه گفت - نگران هیچ چیز نباش فاصله ی زیادی باهات ندارم اموره

همین حرفش کافی بود تا هانا لبخند بزند !

یک ماشین جلو و ماشین دیگر پشت سر شان بود و انها را اسکورت میکردند !...

تنها چهارنفر از انها از افراد کنت بودند و مابقی از افراد دیاکو !

دیاکو کسانی را انتخاب کرده بود که کاملا حرفه ای و کارکشته بودند و در صورت درگیری می توانستند از هانا و کنت مخصوصا هانا به خوبی محافظت کنند...

از طرفی فرانچسکو یا افرادش هرگز انها را در عمارت سالواتوره ندیده باشند !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#847

دیاکو و کارلوس در یک ماشین و دو گروه از افرادش به همراه جیمز ، در دو ماشین دیگر درست در همان جنگلی که سمت چپ عمارت فرانچسکو قرار داشت....مستقر شدند....

از قبل به ماری یک دوربین بسیار کوچک داده بود تا موقتا یکی در اتاق نشیمن و یکی رو به روی سالن اصلی مخفیانه بگذارد....

با وجود خطری که هانا را تهدید میکرد اینکار لازم بود...
ان هم تا زمانی که هانا در عمارت مارینو حضور دارد....بعد از آ دوربین ها برداشته میشد....

دیاکو نمیخواست به هیچ عنوان فرانچسکو متوجه بشود که زیر نظر است....حتی به صورت اتفاقی....

اگر این اتفاق می افتاد....یک سوی، ظن او به سمت دیاکو کشیده می شد...

و از طرفی جان افرادش که در عمارت مارینو کار می کردند به خطر می افتاد....

برای افرادش و جانشان ارزش زیادی قائل بود

تصویر دوربین ها در لب تاپی که جیمز همراه داشت به وضوح مشخص بود.....

هانا وقتی به همراه برادرش پا به عمارت مارینو گذاشت....

فورا خبر ورود او و کنت به فرانچسکو داده شد !....

آن هم در حالی که پشت میز نشسته بود و در حال تماس ویدیویی با یکی از کله گنده های قاچاق مواد مخدر بود !....

وقتی که خبر را شنید....جاخورد....اما کمی بعد لبخند موذیانه ای روی لبش نشست و خواست تا کمی صبر کنند....

از مردی که چهره اش را در لب تاپ مشاهده میکرد عذرخواهی کرد و ادامه بحث را به زمان دیگری موکول کرد !....

مرد با تروشرویی با او خداحافظی کرد...

لب تاپش را بست...و بعد از مرتب کردن لباس و سفت کردن کرواتش....کتش را بر تن کرد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#848

رافائل به هر دو خوشامد گویی کرد و بعد پیغام فرانچسکو را به آنها رساند...

هانا لبخند مصنوعی زد....و منتظر کنار کنت ایستاد....

صدای دیاکو رو شنید که می گفت :

- آروم باش عزیزم !....از اینجا هم میشه فهمید میخوای فرانچسکو رو خفه کنی !

هانا از حرف دیاکو تعجب کرد نگاهش به دور سالن می چرخید....فکر میکرد احتمالا دیاکو مخفیانه وارد عمارت شده است !

- من تو عمارت نیستم اموره....تو سالن دوربین گذاشتیم !

از شنیدن حرفش یک تای ابرویش از تعجب بالا رفت !

و همین باعث شد تا کنت با کنجکاوی بپرسد :

- چیزی شده ؟!

هانا - نه چیزی نیست

کارلوس که کنار دیاکو بود از همان زمانی که هانا و کنت به نزدیکی عمارت رسیدند متوجه ارتباط بین دیاکو و هانا شد....

اول کمی تعجب کرد....اما بعد از کمی تامل....دریافت که هانا حق داشته است....

دیاکو همان مردی است که فکر همه چیز را می کند ! و پسِ هر کارش....تمهیداتی انجام داده !

فرانچسکو در حالی که از هانا چشم بر نمی داشت.....به سرعت از پله ها پایین آمد...

به آنهاکه رسید...جلو رفت و در یک حرکت هانا را محکم در آغوشش گرفت...به قدری سریع و غیر منتظره...که هانا شوکه شد !...

دلش میخواست با زانو به شکم عمویش بزند و او را از خود جدا کند....

اما همانطور که دیاکو خواسته بود....رفتار کرد....او نیز عمویش را بغل گرفت.....

که با صدایی محزون رو به هانا گفت :

فرانچسکو - کجا بودی خوشگل عمو ؟!...از نگرانی مردم و زنده شدم....تمام ونیز و دنبالت گشتم !

از هانا جدا شد و در حالی که هانا را وارسی میکرد با نگرانی پرسید :

- حالت خوبه؟!...آسیبی که ندیدی عزیزم ؟!

هانا لبخند محوی زد و گفت :

- من حالم خوبه نگران نباشید عموجان !

فرانچسکو لبخند زد و خداروشکر کرد که برادرزاده اش صحیح و سالم پیش او برگشته !

سپس رو به کنت کرد و گفت :

- خوش اومدی کنت عزیز

و دستش را به سمت او دراز کرد....کنت با طمانینه دست فرانچسکو را گرفت....و تشکر کرد....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #848 رافائل به هر دو خوشامد گویی کرد و بعد پیغام فرانچسکو را به آنها رساند... هانا لبخند مصنوعی زد....و منتظر کنار کنت ایستاد.... صدای دیاکو رو شنید که می گفت : - آروم باش عزیزم !....از اینجا هم میشه فهمید میخوای…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#849


که فرانچسکو جواب داد :

- اونی که باید تشکر کنه منم....برادر زادمو صحیح و سالم بهم بگردوندی....حقا که امانت دار خوبی هستی...چرا اینجا ایستادین بیاین بریم به نشیمن....حتما خسته راهین

و سپس به خدمتکاران دستور داد تا وسایل پذیرایی یا بیاورند.....و به اتفاق یک دیگر وارد نشیمن شدند !
بعد از اینکه کمی با هم حرف زدند... فرانچسکو برای خودشان در سه پیک تکیلا ریخت...کنت و خودش پیک کوچک تکیلا را برداشتند.... اما هانا نه...

وقتی کنت از او پرسید که چرا پیک را بر نمی دارد تا به سلامتی یکدیگر بنوشند....

لب به سخن گشود تا جوابی بدهد اما فرانچسکو زودتر رو به هانا گفت:

- متاسفم عزیزم.... یادم رفته بود حامله ای!

هانا برای یک لحظه تعجب کرد اما در حالی که حرصش را مخفی میکرد لبخند کمرنگی زد

نگاه متحیر کنت به هانا دوخته شد و پرسید:

- حامله ای؟!.... از کی؟!

هانا داشت از دست هر دوی انها حرص میخورد و همین باعث شده بود چهره اش با نمک بشود...

در اتاق نشیمن علاوه بر دوربین شنود نیز گذاشته بودند

با شنیدن صحبت های انها کارلوس و جیمز با تعجب به دیاکو خیره شدند....

دیاکو بی توجه به انها از دیدن حالت چهره ی هانا خنده اش گرفته بود که انگشت شصتش را روی لبش کشید تا به خنده باز نشود....

با صدایی که خنده در ان موج میزد گفت:

- عزیزم کاریه که شده....انقدر حرص نخور برای بچمون خوب نیست !!!

از شنیدن صدای دیاکو، ابروهایش را درهم کشید....عصبی لبخند زد و رو به کنت گفت:

- این چه سوالیه؟! فکر نمی کنید با این سوال دارین به من بی احترامی می کنید؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#850

فرانچسکو که عصبانیت هانا را دید میانجی گری کرد...

- عزیزم اروم باش... کنت منظور بدی نداشتن

و ادامه داد :

- فراموش کردم بهتون بگم...برادر زاده ام همسر دیاکو سالواتوره اس !

کنت به نشانه اینکه تازه فهمیده است...با تعجب ابروهایش را بالا برد....

کم کم بحث رسید به حمله آن شب...درباره اتفاقی که افتاده بود کمی صحبت کردند

سپس با توجه به خسته بودن هانا و کنت...مخصوصا مصدوم بودن کنت ، قرار بر این شد تا برای استراحت به اتاق هایشان بروند...

هانا به همراه کنت از جا برخاست تا نشیمن را ترک کند که فرانچسکو از او خواست کنارش بماند....

هانا دست راستش را ارام ارام پشت کمرش گذاشت تا در صورت لزوم اسلحه اش را که زیر کت چرمی مشکی اش مخفی شده بود بردارد...

همین امر کافی بود تادیاکو ، کنت و کارلوس حساس بشوند....

جیمز به فرمان دیاکو به کل گروه اماده باش داد....

اینکه فرانسچکو دقیقا چه کاری با هانا داشت قابل حدس نبود

کنت نیز میانه راه ایستاده بود و به ان دو نفر نگاه میکرد....موقعیت خطرناکی بود... اون نیز نگران هانا و تنها شدنش با فرانچسکو شد...

هانا به دور از چشم فرانچسکو و بانگاهش به کنت فهماند که نشیمن را ترک کند....

اگر حساسیت به خرج می داد...قطعا فرانچسکو به آنها شک میکرد !....کنت به اجبار نشمین را ترک کرد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/30 16:28:26
Back to Top
HTML Embed Code: