Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#835

کارلوس با تحکم گفت : - بشینید سرجاتون....باهردوتونم

هانا با اینکه از دیاکو دلخور بود دست او را عقب کشید تا بلکه کوتاه بیاید و بنشیند....

همین هم شد....کارلوس قاطع گفت :

- تا حرفام تموم نشده...کسی حرف نزنه لطفا !

و شروع کرد

- وقتی مونیکا همراه انتونیو داشته فرار میکرده....تو راه تصادف میکنه....به خودش اسیب جدی نمیرسه....اما انتونیو صدمه می بینه..... مونیکا نمی تونسته ببرش بیمارستان....چون به محض اینکه وارد بیمارستان میشدن و اسمش به عنوان بیمار ثبت میشده....پیداشون میکردن....

-کنت ارگانزا از دوستان خانوادگی مونیکا بود....و تنها کسی که می تونسته بهش اعتماد کنه....پسرشو میاره پیش کنت و ازش میخواد کمکشون کنه....اونم قبول میکنه و تو عمارتش بهشون پناه میده و دکتر خبر میکنه...

-انتونیتو نیاز به استراحت داشته نمی تونسته به سفر ادامه بده....از طرفی اگه مونیکا مدت بیشتری تو عمارت می مونده.....کم کم از گوشه کنار خبر به مافیا می رسیده و پیداش میکردن

- به همین خاطر کنت پیشنهاد میده انتونیو رو به فرزند خوندگی بگیره و مونیکا به تنهایی ادامه بده...اینطوری هم جون پسرش در امان می مونده و هم مونیکا میتونه مخفی شه تا سر فرصت برگرده پیش پسرش !

- البته چند سالی و مخفی میشه و بعد به عنوان پسر کنت ارگانزا به بقیه معرفی میشه....اسمشم میره تو شجره نامه خانوادگی.....بقیه اشم که می دونید

دیاکو - تا با خودشون صحبت نکنم باور نمیکنم !

کارلوس - مشکلی نیست میتونی باهاش تماس بگیری....اما ما یه مسئله خیلی مهم تری داریم !

⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#836

و در حالی که هر سه را با نگاهش از نظر می گذراند گفت :

- تا همین الان هیچکس برای نجات خاویر نیومده !....این یعنی برنامه های دیگه ای دارن.....اما باید....هر چه سریع تر باید برگردید به سیسیل

- اونجا افراد بیشتری داری دیاکو....میدونم که دستت بازه !....نظرت چیه ؟!

- این برنامه ای بود که خودمم داشتم...اما یه مشکلی این وسط هست

- چی ؟!

- من و هانا نباید با هم دیده بشیم

- خبر دارم..فکرش و کردم....هانا با ما میاد سیسیل

دیاکو پوزخندی زد و با لحنی که آغشته به خشونت بود گفت : حتما....منم گذاشتم !

کنت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به دیاکو توپید

: - مگه تو قرون وسطی داریم زندگی میکنیم که براش تعیین تکلیف میکنی ؟ ....بزار خودش انتخاب کنه

دیاکو در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند و به کنت حمله نکند....بدون اینکه به هانا نگاه کند پرسید :

- عزیزم...خودت انتخاب کن.....میخوای با کی برگردی ؟

هانا نگاهی به کارلوس و کنت انداخت...هر دو به او خیره شده بودند و منتظر شنیدن تصمیم او بودند....

- من با دیاکو برمیگردم

حرفش که تمام شد پوزخندی که گوشه ی لب دیاکو نشسته بود...عمیق تر شد....

کارلوس و کنت از تصمیم هانا جا خوردند....

که کنت با اعتراض هانا را صدا زد...هانا بدون اینکه مکث کند بالافاصله گفت :

- متاسفم....ولی تو این دنیا فقط به همسرم اعتماد دارم !

⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
دوستان عزیز امشب رمان گذاشته نمیشه

ممنونم از صبوری تون🙏🏻🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چیزی که الان به آن احتیاج داری این است که احســــــــاس خوبی داشته باشی، هر چه احساس خوب بیشتـــــــــری داشته باشی چیزهای بهتر بیشتری را سمت خود جذب خواهـــــــــــی کرد...

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چیزی هست که روش وسواس داشته باشی؟!...
کاری که انجام دادنش برات مهم باشه؟..
پیداش کن...
انجامش بده...
@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شبتون در آرامش عشق الهی 😘😴

@Bookscase 📘📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان رمان ساعت ۱۱ شب گذاشته میشه🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #836 و در حالی که هر سه را با نگاهش از نظر می گذراند گفت : - تا همین الان هیچکس برای نجات خاویر نیومده !....این یعنی برنامه های دیگه ای دارن.....اما باید....هر چه سریع تر باید برگردید به سیسیل - اونجا افراد بیشتری…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#837


حرفش باعث دلگرمی دیاکو شد... با مهربانی به هانا خیره شد...او اخم هایش را در هم کشیده و با نگاهش برای هر دوی انها خط و نشان می کشید...

به آرامی با انگشت شصت دستش را نوازش کرد...

کنت- حرفی من برات اهمیت نداره؟!

هانا قاطع و محکم رو به او گفت:

- خانواده همیشه برام اهمیت زیادی داشته...اما اولویت اول زندگیم همسرم... دیاکوعه!....گوش و میخوای گوشواره رو هم باید بخوای داداش گلم !!!

کنت با جوابی که از هانا شنید...دیگر نتوانست جوابی بدهد و به مخالفت ادامه دهد...هانا رسما اب پاکی را روی دستش ریخت...

کنت خیره خیره با اخم به هانا نگاه میکرد....دیاکو با غرور نیم نگاهی به کنت انداخت....

که در همبن حین کارلوس سرفه ی مصلحتی کرد و سکوت سنگین اتاق را شکست

- برگشتن به سیسیل مشکلی نیست که نتونیم حل کنیم.... بهتره به مشکل بعدیمون فکر کنیم

دیاکو- مشکل بعدی چیه؟!

کارلوس- گردنبند یاقوت

هانا تا اسم گردن بند را شنید نگاهش را از کنت گرفت و به کارلوس خیره شد.... انتظار نداشت سراغش را بگیرند

کارلوس رو به هانا گفت - گردنبند همراهته؟!

دیاکو- دست فرانچسکوعه

کارلوس- اما اونی که دستشه تقلبیه!!!..... اصلش کجاست؟!

نگاه دیاکو و هانا رنگ تعجب گرفت...

که کارلوس زودتر گفت:

- جاسوسای من تو عمارت فرانچسکو بهم گفتن که اون یه گردنبند از هانا دزدیده!!!... تو یه فذصت مناسب گردنبند و چک کردن... تقلبی بوده!!!

دیاکو- و از کجا فهمیدن تقلبیه؟!

کارلوس پوزخندی زد و گفت:

- گردنبند اصلی همراه خودش یه کد داره... کدی که کلید رسیدن به اون مدارکه!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#838

کارلوس- اون گردنبند کجاست؟!

هانا نمی دانست باید چه جوابی بدهند... ایا می توانستند به کارلوس اعتماد کنند و حقیقت را بگویند؟!.... یا نه؟

برای همین نگاهش را به دیاکو دوخت و منتظر شد تا ببیند چه جوابی به کارلوس می دهد

دیاکو- گردنبندی که دست فرانچسکو.... همونی که هانا از بچگی همراهش داشته.... اگه میگی تقلبیه... پس مشخص میشه یه نفر از قبل با گردن بند اصلی عوض کرده

کارلوس درحالی که چشمانش را ریز میکرد با شک به دیاکو خیره شد و پرسید:

- و اون یه نفر کیه؟!

کنت- شایدم خودت برداشتی حالا با کشیدن پای یه نفر دیگه وسط ماجرا میخوای شک ما رو از رو خودت برداری!... این منطقی تر به نظر میرسه!

همین حرفش کافی بود تا هانا با اخم بهش نگاه کند... تا خواست حرفی بزند... دیاکو دستش را فشرد و رو به کنت گفت:

- به جای اینکه تو مغزت برای خودت مُهمَل ببافی... یه دقیقه با خودت فکر کن... ببین چه طور میشه که از اون اتش سوزی پدرت زنده بیرون نیومده...ولی خواهرت جون سالم به در برده

دیاکو ادامه داد:

- نه تنها سالم مونده و ندزدیدنش... بلکه آمریکا بزرگ شده.... و به زور پیداش کردیم!!!.... اونم یه دختر بچه سه ساله...

دیاکو به کنایه رو به کنت گفت:

- از سلولای خاکستری مغزت استفاده کن... حیفت اکبند بره زیر خاک

این را که گفت پوزخند تحقیر کننده ای روی لبش نشست.... و همین کافس بود تا کنت متانتش را کنار بگذارد.... با خشم از جا برخاست و به سمت دیاکو هجوم برد...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#839

اما در میانه راه این کارلوس بود که سد راهش شد.... و از او خواست اتاق را ترک کند...

تا وقتی دیاکو و کنت زیر یک سقف باشند...نه تنها کار پیش نمی رفت... بلکه این تنها زمان بود که از دست می رفت...

در نهایت احترام از کنت خواست تا اتاق را ترک کند...

دیاکو همان طور که خونسردانه سر جایش نشسته بود به چهره خشمگین کنت نگاه می کرد... و از حرص خوردن او لذت می برد...

با اصرار کارلوس کنت از اتاق خارج شد...
کارلوس روی مبل نشست و از دیاکو پرسید:

- منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟!

- همه میدونیم که اون شب فرانکو نتونسته هانا را پیدا کنه!... درسته؟!

کارلوس با کمی مکث جواب داد:

- و این یعنی یه نفر از قبل هانا رو از خونه بیرون آورده

دیاکو حرفش را با سر تایید کرد

کارلوس- هانا تو یادت هست که اون ادم کی بود؟!... اون شب چه اتفاقی افتاد؟!

هانا- از اون شب چیزی یادم نمیاد...هیچ خاطره ای ندارم...

کارلوس با کلافه گی دستی به صورتش کشید و رو به دیاکو گفت:

- تو میخوای بگی اون یارو گردنبند و جا به جا کرده؟!

- قطعا کار خودش بوده... وقتی هانا رو به پدر و مادر خوانده اش تحویل دادن... گردن بند یاقوت به گردنش بوده.... این چیزیه که اونا به هانا گفتن

دیاکو با زیرکی ادامه داد:

- یعنی همون گردنبندی که الان دست فرانچسکوعه.... و تو میگی تقلبیه!!!

کارلوس با سوالی که از دیاکو پرسید هر دو را شوکه کرد

کارلوس- شما از کجا فهمیدین که فرانچسکو گردنبند و برداشته؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امشب رمان گذاشته نمیشه🌹🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بايد ياد بگيرى كه هر روز افكارت رو هم مثل لباسهات انتخاب كنى.

ميتونى اين قدرت رو در خودت ايجاد كنى. اگه ميخواى مسائل زندگيت رو كنترل كنى، روى ذهنت كار كن
زندگی برای تو همان است که آن را می‌‌بينی. اگر نگاهِ تو دگرگون شود،
زندگی تو نیز دگرگون می‌ شود.
👌👌👌

@Bookscase 📘📕📗
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سمینار بینظیر چگونه میلیادری فکر کنیم بریان_تریسی
قیمت سمینار سیصد_دلار که درکانال ثروت نامحدود رایگان قرار داده شد

حتما ببینید
@Bookscase 📚👈👈
2024/09/30 18:21:06
Back to Top
HTML Embed Code: