Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جملاتی زیبا ... 👌

به راحتی می‌شود بدون فکر کردن حرف زد،
ولی به سختی می‌شود زبان را کنترل کرد !
به راحتی می‌شود کسی را که دوستش داریم
از خود برنجانیم، ولی به سختی می‌شود
این رنجش را جبران کنیم !🌱

به راحتی می‌شود کسی را بخشید،
ولی به سختی می‌شود
از کسی تقاضای بخشش کرد !
به راحتی می‌شود قانون را تصویب کرد،
ولی به سختی می‌شود به آن‌ها عمل کرد !🌱

به راحتی می‌شود به رویاها فکر کرد،
ولی به سختی می‌شود
برای به دست آوردن یک رویا جنگید !
به راحتی می‌شود هر روز از زندگی لذت برد،
ولی به سختی می‌شود به زندگی ارزش واقعی داد !🌱

به راحتی می‌شود به کسی قول داد،
ولی به سختی می‌شود به آن قول عمل کرد !
به راحتی می‌شود اشتباه کرد،
ولی به سختی می‌شود از آن اشتباه درس گرفت !🌱

به راحتی می‌شود گرفت،
ولی به سختی می‌شود بخشش کرد !

مواظب این به راحتی ها باشیم
تا زندگی را به راحتی هدر ندهیم

@Bookscase 📕📗📘
🔸حکایت✏️

🔹مردی، حلوافروش را گفت که کمی حلوایم به نسیه ده.
حلوافروش گفت: «بِچِش ، حلوای نیکی است.»
گفت: «من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم.»
حلوافروش گفت: «پناه به خدا!اگر با چون تو معامله کنم تو قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی با من چه خواهی کرد؟»
منبع :کشکول، شیخ بهایی

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #805 - چه طور با اونا تماس گرفت ؟ -شمارشون و از گوشی رئیس محافظا برداشته...جیمز کارش و خوب بلده....جای نگرانی نیست ! * - مطمئنی همونی که ما دنبالشیم و گرفتی ؟! صدای مرد که در گوشش پیچید گفت : - مطمئنم....یه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#806

در کنار افرادش در محلی که قرار گذاشته بودند حاضر شدند......در یک خانه متروکه.....که هر گوشه از آن را گرد و خاک گرفته بود....

برای اطمینان کنت را در یکی از اتاق ها به همراه دو نگهبان برده بودند....و خودشان در سالن اصلی منتظر ورود آنها بودند....

که یک مرد میان سال و چند نفر دیگه که افرادش به نظر می رسیدند وارد شدند....

مرد موهای کوتاهی داشت....پالتوی بلند مشکی بر تن داشت....مقابل انها که ایستاد به اطراف نگاه کرد...

کنت را که ندید گفت : - کجاست ؟!

-جاش مطمئنه...نکران نباش !

پوزخند عصبی روی لبش آمد و گفت :

-ببین پسر جون...من وقت برای این بچه بازیا ندارم...بهتره هر چه زودتر معامله رو انجام بدیم !

صدای دیاکو را شنید که در گوشش می پیچید :

- کنت رو بیارین....ببینه !

جیمز مکثی کرد به پشت سرش نگاه کرد و با سر اشاره کرد تا کنت را به داخل سالن بیاورند.....

چشمش که به صورت بی حال کنت افتاد اخم هایش را درهم کشید و گفت :

- دیشب باید تموم میکرد....چرا نجاتش دادین ؟!

- مرده و زنده اش براتون فرقی نداشت ؟!

- معلومه که نه....

- دختره برامون مهم تره !

با اشاره مرد، یکی از افرادش کمی جلو آمد و کیف مستطیل شکل سیاهی که در آن پول ها را ریخته بودند جلوی جیمز انداخت....

- اینم از پولی که بهت قول داده بودیم.... بفرستش اینور !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#807

دیاکو - کشش بده

جیمز لبخندی زد و گفت :

- نه دیگه نشد....باید از پولا مطمئن بشم یا نه ؟!

مرد دستی به صورتش کشید و گفت :

- سریع....وقت برای تلف کردن ندارم

جیمز به یکی از افرادی که همراهش بودند دستور داد تا جلو برود و پول ها را چک کند

یک قدم به سمت مرد برداشت و با همان لبخندی که روی لبش بود گفت :

- میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و درباره معامله بعدی حرف بزنیم....نظرت چیه ؟!

مرد اخم هایش را درهم کشید و پرسید :

- چه معامله ای ؟!

*

هانا را به سوفیا و چند نفر دیگر سپرده بود

و خودش به همراه کارلوس و یک اکیپ کامل از افرادش خانه را محاصره کردند....

اکیپ را به دو دسته تقسیم کرد....پنج نفر را به کارلوس داد و پنج نفر دیگر همراه خودش بودند....

با اشاره دست او کارلوس و افرادش وارد خانه شدند....

- گفتی دختره براتون مهمه...درسته ؟!

- اره....چه طور ؟!

- دختره پیش منه !

- میدونی که اگه دروغ بگی....

- چه دروغی ؟!....کنت و زنده نگه داشتیم تا جای دختره رو بفهمیم...امروز صبح زود پیداش کردیم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#808

- بگو بیارنش

- نشد !...این رسم معامله نیست....قبل هر چیز مایه رو باید رد کنی بیاد !

- ده میلیون که الان گرفتی....ده میلیون دیگه ام بهت میدم !

جیمز نچی کرد و گفت :

- کمه....به این قیمت نمیدمش !

- چه قدر میخوای ؟!

- 20 میلیون دلار

- 20 میلیون ؟!.....انگار سرت به تنت زیادی کرده !

با این حرف او تمام افرادش اسلحه شان را به سمت جیمز و همراهانش کشیدند....

- همین الان بگو دختره رو بیارن...وگرنه با یه اشاره نفله میشی !

جیمز با خونسردی گفت :

- اگه بلایی سر من بیاد....اون دخترم می میره !

مرد خنده ی عصبی سر داد که صدای موبایلش سالن را پر کرد !....

موبایل را کنار گوشش گرفت

- تله اس رئیس !....هر چه سریعتر بیاید بیرون !

نگاه خیره اش روی صورت جیمز بود که حیله گرانه گفت :

- اماده باشید بهتون خبر میدم و تماس را قطع کرد.....

با همان ظاهر خونسردش ، رو به جیمز گفت :

- باید به رئیسم زنگ بزنم

و با اشاره او افرادش اسلحه خود را پایین آوردند....

جیمز - خوبه....منم هماهنگ میکنم دختره رو منتقل کنن

سری به نشانه تایید تکان داد و پشت به جیمز به سمت در پشتی قدم برداشت.....

جیمز در حالی که سرش را پایین میگرفت گفت :

- رئیس شک کردن

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#809

دیاکو - کارلوس شروع کن !

حرفش که تمام شد کارلوس و آن پنج نفر وارد شدند

و جیمز کنت را گرفت و پشت ستون پناه گرفتند صدای گلوله سالن را برداشت....

با آنها در گیر شده بودند....ان مرد با سه نفر از افرادش به سمت در پشتی رفتند...

وقتی دستگیره در را پایین کشید.....در باز شد و در مقابل نوری که به داخل می تابید....

دیاکو را اسلحه بدست، درست مقابل خودش دید

نفس در سینه اش حبس شد....شوکه به او نگاه میکرد که صدای شلیک گلوله از بیرون به گوش رسید....

در حالی که افرادش آن مرد و محافظانش خلع سلاح می کردند و دستانشان را می بستند....

گفت : - سوفیا چه خبره ؟!

صدای بریده بریده سوفیا رو شنید که گفت :

- بهمون....حمله کردن !

اسلحه اش را پایین آورد و پرسید :

-چند نفرن ؟!

اما جوابی نشنید.....نگران از آنجا بیرون زد.....که از آنچه که دید نفسش بند آمد...

مردی اسلحه اش را به سمت هانا گرفته بود و هانا لبه ی قایق در حالی که دستانش را بالا می گرفت...ایستاد.....

از فرط خشم دستانش مشت شد...

*

نگاهش به سوفیا افتاد که گلوله خورده بود و دستش را روی پهلویش گذاشته بود....

سه نفر دیگر نیز زخمی افتاده بودند.....

اگر تنها بود از قایق بیرون می پرید و خودش را در آب می انداخت....

اما جان آن چهار نفر برایش مهم بود....

درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتند وارد قایق شده و انها را غافلگیر کرده بودند..

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#810

او به همراه یک نفر دیگر به قایق حمله کرده بودند...

دیگری حواسش به سوفیا و ان سه نفر بود و او هانا را نشانه گرفته بود....

همانطور که اسلحه اش را رو به هانا گرفته بود نگاه هیزش را روی اندام او می کشید.....

موبایلش را از جیبش در آورد و شماره رئیسش را گرفت....

به هانا دستور داد که به سمت دیاکو برگردد...موبایل او را به دست دیاکو دادند....

جیمز، کارلوس و کنت هر سه خیره به ان دو نفر نگاه میکردند....

صدای نحس مرد به گوش دیاکو رسید :

- رئیسمو صحیح و سالم بفرست پیشم....حیفه این همه زیبایی که بره زیر خاک

این را که گفت تماس را قطع کرد....

از پشت سر به هانا نزدیک شد و در حالی که دست آزادش را دور شانه ی او حلقه میکرد.....اسلحه اش را روی شقیقه اش گذاشت...

نگاهش قفل دیاکو بود که با حس سردی اسلحه ، تنش لرزید....و ضربان قلبش ازهیجان بالا رفت...

دیاکواز خشم سینه اش بی امان پر و خالی میشد....

با اخمی غلیظ و نگاهی سرد به هانا خیره شده بود و چشم برنمی داشت....

در همان حال با لحنی مملو از خشم سرکوب شده ، سنگین و شمرده رو به جیمز گفت :

- اسلحه ات و بردار برو بالای پشت بوم.....از اول تا آخر این مرتیکه رو نشونه می گیری....مبادا دست از پا خطا کنه !

کارلوس - دیوونه شدی ؟!....راحت میفهمه تک تیرانداز گذاشتی بالا سرش !

از کوره در رفت و فریاد زد :

- به درکککککک !.....فقط هانا واسم مهمه !

از فریادش تن همه لرزید جز کارلوس و کنت

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
دوستان عزیز، رمان امشب ساعت 11 گذاشته میشه 🧡
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #810 او به همراه یک نفر دیگر به قایق حمله کرده بودند... دیگری حواسش به سوفیا و ان سه نفر بود و او هانا را نشانه گرفته بود.... همانطور که اسلحه اش را رو به هانا گرفته بود نگاه هیزش را روی اندام او می کشید..... موبایلش…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#811

با خشم به جیمز نگاه کرد و داد زد:

- چرا خشکت زده....منو بر و بر نگاه میکنی ؟!

جیمز به نشانه اطاعت سرش را تکان داد و با عجله به سمت پشت بام رفت....

کارلوس که هنوز مصرانه پای حرفش بود یه قدم به جلو برداشت و گفت :

-این راهش نیست دیاکو

با همان اخم غلیظش براق از گوشه چشم به کارلوس نگاه کرد و خواست به او بتوپد که کنت گفت :

- حق با کارلوسه....تو داری اوضاع رو خراب ترش میکنی !

تنها جمله ی اخرش کافی بود تا دیاکو به سمت او حمله ور شود با دستش گلوی او را گرفت و او را با ضرب به سینه ی دیوار چسباند و فریاد زد :

- تو یکی خفه شو....اگه اون مهمونی بی در و پیکر و راه نمی نداختی....الان هانا اسیر اون اشغال نبود.....به تمام مقدسات قسم...اتفاقی براش بیوفته.....زنده ات نمیزارم!

کنت زیر فشاری که دیاکو به گردنش وارد میکرد....به سختی نفس میکشید سرفه میکرد و صورتش به سرخی میزد !....

هیچکس جرات نمیکرد به دیاکو نزدیک شود....

تمام افرادش می دانستند که هنگامی که او عصبی اس تا حد امکان باید از او فاصله بگیرند....

این کارلوس بود که او را به سختی از کنت جدا کرد و گفت :

- ولش کن...الان وقت دیوونه بازی نیست....هانا و اون عوضی از قایق پیاده شدن !

جمله ی آخر کارلوس باعث شد تا از کنت فاصله بگیرد

از ساختمان به همراه افرادش خارج شد...

آن مرد رئیسش را طلب می کرد....و می خواست هانا را با او معاوضه کند....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#812

به همین منظور دستش را از روی شانه ی هانا برداشت.... و در حالی که هنوز با اسلحه اش او را نشانه گرفته بود گفت :

- اگه قراره یه معاوضه ی درست داشته باشیم....به تک تیراندازت بگو بیاد پایین....وگرنه جسد این دختر و رو دستت میزارم !

با صدایی گرفته از جیمز خواست پایین بیاید....

در حالی که افرادش رئیس ان مرد را نشانه گرفته بودند....او را به سمت جلو هل داد....

هانا و رئیس ان گروهک به ارامی قدم بر می داشتند....

نفس در سینه ی همه حبس بود....

زمان برای دیاکو کند می گذاشت...قلبش دیوانه وار می کوبید....ترس وحشتناکی به جانش افتاده بود...هر ان ممکن بود بلایی به سر هانایش ییاورند....

جز صبر و تحمل هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.....

و همین او را عصبانی تر میکرد!

هانا و آن مرد تنها یک قدم با یکدیگر فاصله داشتند....

از ان فاصله چشمش که به چشمان او افتاد....تمام آنچه که مادرش از ان شب دردناک برایش بازگو کرده بود به یادش آمد....

در آخرین لحظه وقتی آن مرد از کنارش رد میشد....

دستش را به زیر کتش برد و اسلحه اش را بیرون کشید.....دستش را به دور شانه ی مرد انداخت.....

و او را سپر خود کرد..... در یک حرکت فوق سریع آن مرد جوان را هدف گرفت....

و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان بدهد....به پیشانی اش شلیک کرد...

گلوله به وسط پیشانی او اصابت کرد.....و ان مرد با چشمانی باز نقشِ بر زمین شد.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#813

همان طور که رئیس گروهک را گرفته بود به همراه او عقب عقب می رفت....

تا مبادا تک تیراندازی در کمین باشد.......

همه افرادی که در آنجا بودند از کاری که هانا انجام داد خشک شان زد....مخصوصا دیاکو

به سختی حواسش را روی هانا متمرکز کرده بود......

او عقب عقب می امد که با فریاد کارلوس همگی کمی به خودشان امدند....

کارلوس از همه خواست عقب بروند تا هانا بتواند وارد ساختمان بشود.....

به محض اینکه وارد ساختمان شد برگشت....به پشت زانوی مرد لگد زد و او روی دو زانو افتاد....

افراد دیاکو به سرعت به سمت مرد رفتند تا دست و پایش را ببندند.....

هانا اسلحه اش را که کنار پهلویش گذاشت...سرش را بالا گرفت....

در حالی که بغضش را پنهان میکرد به چهره ی مبهوت دیاکو ، لبخند زد....

دیاکو به سمت او قدم برداشت.....که هانا نیز به او نزدیک شد...

خم شد تا او را در آغوش بکشد....هانا دستانش را دور گردنش حلقه کرد... و در آغوشش جا گرفت....

هر دو چشمانشان را بستند.....و اجازه دادند تا قدری قلبشان آرامش را حس کند.....

عطر موهای دلبرش را به ریه هایش می کشید که آرام زمزمه کرد....

- تا سر حد مرگ ترسوندیم سر سفید !

از آغوش دیاکو بیرون آمد...لبخندش عمیق تر شد....

همان طور که به آن دو زمرد زیبا خیره میشد گفت :

-چیزیم نشد که.....استادم خوب بوده

و با شیطنت چشمکی حواله ی دیاکو کرد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#814

ناگهان یاد سوفیا و افراد داخل قایق افتاد....

با نگرانی دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و گفت :

- سوفیا بدجوری زخمی شده

بالافاصله دستش را به هندزفری زد و گفت :

-صدامو میشنوین ؟!....سوفیا....می شنوی ؟!

صدای بی حال سوفیا از آن طرف به گوش رسید

- بله رئیس....اون یارو رو دستگیر....کردیم

دیاکو - سریع با قایق بیاید اینجا

صدای یکی از افرادش را شنید که گفت :

- اطاعت میشه قربان

دیاکو - سوفیا یکم دیگه طاقت بیار....تا برسیم...

- شما فکر کردین میتونین از دست باند ما قسر در برین ؟!

صدای رئیس گروهک بود که تهدید میکرد

رو به کارلوس گفت :

- مگه نمیدونی خیانت چه مجازاتی داره ؟؟!

- میدونم - پس چرا به ما خیانت کردی ؟! ....حتما گزارشت و رد میکنم !

کارلوس خونسردانه جلو آمد و گفت :

-چی باعث شده که فکر کنی قراره زنده بمونی ؟!

مرد با عصبانیت داد زد

- حرومزاده ی....مادر خرا.....

صدای شلیک گلوله حرفش را قطع کرد....

کارلوس به زانوی او شلیک کرده بود....

نگاه هانا به مرد افتاد از درد صورتش را جمع کرده و می لرزید....

کارلوس خونسردانه اسلحه اش را در جایش گذاشت....کتش را از دست یکی از افراد دیاکو گرفت و تنش کرد....

بی تفاوت بدون اینکه دوباره به چهره آن مرد نگاه کند....از پیش چشمان حیرت زده ی حاضرین گذشت....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#815

با دستور دیاکو از ساختمان خارج شدند...

به سه گروه تقسیم شدند....و هر گروه سوار یکی از قایق ها شد.....

کارلوس و کنت با چند نفر دیگر به همراه آن مرد سوار بر قایق اصلی شدند....

دیاکو و هانا به محض وارد شدن به قایق به سراغ سوفیا رفتند..

.بی حال بر روی مبل افتاده بود....اما با دیدن دیاکو و هانا خواست بنشیند که دیاکو اجازه نداد....

به دستور دیاکو او را به داخل یکی از اتاقک ها بردند...

یکی از افرادش را به دنبال کمک های اولیه فرستاد.....

قبل از اینکه با هانا وارد اتاقک بشود برگشت و در حالی که به ان مرد نگاه میکرد رو به یکی از افرادش گفت :

- چشم از این مرتیکه برنمی دارید تا بیام

هانا گوشه ی پیراهن سوفیا را بالا زد...

تا به حال گلوله از تن کسی بیرون نکشیده بود برای همین از دیاکو خواست تا اینکار را بکند و کار بخیه کردن را به عهده گرفت....

کارلوس با خونسردی پا روی پا انداخت و در حالی که فنجان قهوه اش را به لبش نزدیک میکرد از گوشه ی چشم ه جیمز نگاه کرد و پرسید :

- میدونی اسم این مرتیکه چیه ؟!

- طبق چیزایی که پیدا کردم آلفونسو....

کارلوس میان حرفش آمد و با تعجب گفت :

- آلفونسو ؟!...آالفونسو یعنی نجیب....به این میاد نجیب باشه ؟!

در حالی که با تحقیر به او نگاه میکرد پوزخند زد....وادامه داد

- اسم واقعیش خاویر....خاویر کاراسکو !

- تو از کجا میدونی ؟!

به جیمز نگاه کرد و گفت

- یادت رفته با اینا تو یه باندم ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدیو انگیزشی:

👌یکی از پر بازدید ترین ویدئو های انگیزشی حتما ببینید 😊

@Bookscase 📚👈
هدفت اجازه میده که بخوابی؟😊

اگه اینطوره هدفت، هدف نیست.
یا معنی هدفو خوب متوجه نشدی.

بهتره دوباره هدف تعیین کنی.

@Bookscase 📗📘📕
2021-01-13 16.07.40.ogg
3.3 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۷)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 58
🦌@Bookscase 👈
2021-01-13 23.07.40.ogg
3.2 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۸)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 65
🦌@Bookscase 👈
2021-01-13 23.20.15.ogg
3.4 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۹)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 72
🦌@Bookscase 👈
2024/10/01 02:31:27
Back to Top
HTML Embed Code: