Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به امروز خوش آمدی..!
سبدسبد گل مهر
تقدیم حضور
سبزتان یه دنیا
عشق و وفا نثارهمراهی
پرفروغتان
دعای خیر بدرقه
راه زندگیتان.
روزتون سرشاراز
نگاه پرمهر خدا ... 🌼🍃

@Bookscase 👈👈
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید


حتما تا آخر بخوانید و برای دوستاتون ارسال کنید

عالییییه👌

🔴دلیل اینهمه تاکید بر نماز صبح چیست؟

با خواب شب، غلظت خون بالا میره و هرچقدربه صبح نزدیک میشیم خون غلیظ تر میشه و درست لحظات نزدیک شدن به اذان به حد اعلا میرسد! دلیل اینکه اکثر سکته ها سحر به بعد هست همین مسئله است!
👈 کسانی که بیدار میشن با وضو گرفتن قدری خون تنظیم میشه و با خوندن نماز، بدن کاملا بالانس شده و به حالت نرمال باز میگرده!
❤️ بیخود نیست میگیم خدا از مادر هم مهربونتره❤️

یه نکته جالب دیگه اینکه، كساني كه با يوگا و نرمش هاي آرامش بخش آشنا هستند میدونند "چاكراها"، نقاط ورود و خروج انرژي به بدن هستند. اگه دقت کرده باشین موقع وضو گرفتن، تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست! بقیه حرکات از داخل به سمت بیرونه. به جز مسح پا! موقع مسح پا، شما از نقطه ی انگشت شست پا، دستتون را به سمت بالا و درون میکشین! چرا؟ چون مسح پا تنها جاییه در یوگا که انرژی مثبت را به درون بدن برمیگردونه!! در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکرای بدن سر و کار داریم. در تمام مراحل از تمام چاکراها به وسیله آب، که منبع پاکی و قداسته، انرژیهای منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده و در مرحله آخرِ وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن ميكنيم. عجیب و غریب اینکه پزشکان اروپایی بدون اینکه اعتقادی به نماز داشته باشند با ترسیم بدن در حالات تشهد، رکوع و سجود کشف کردند اگر کسی پنج مرتبه (در روز حدود ده دقیقه) این حرکات (حرکات نماز) را انجام دهد بار مغناطیسی بدنش تخلیه و از سرطان در وی جلوگیری میشود!!!!!

🔴حرف آخر: از عالمی پرسیدند: بالاترین وزنه چند کیلوئه، که یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟؟ عالم در جواب گفتن بالاترین وزنه یه پتوی نیم یا یه کیلوییه. که یه نفر بتونه موقع نمازصبح از روی خودش بلند کنه! هرکی بتونه اون وزنه رو بلند کنه باید بهش گفت پهلوان. رسول الله فرموده اند:
ترکِ نماز صبح : نور صورت را از بين میبرد.
ترکِ نماز ظهر : بركت رزق را از بين میبرد.
ترکِ نماز عصر : طاقت بدن را از بين میبرد.
ترکِ نماز مغرب : فايده فرزند را از بين میبرد.
و ترک نماز عشاء : آرامش خواب را از بين میبرد.
❤️شاید اگه جوک بود خیلی خوب پخش میشد. اما به نیت دعوت به نماز به چند نفر بفرست. پخش اين پيام صدقه جاريه است❤️

🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯
📗 @BooksCase 📕
دوستان عزیز
ادامه رمان از جمعه گذاشته میشه🌹
دوستان بابت کم شدن فعالیت کانال از شما عزیزان عذر خواهم انشاالله شنبه کلی کتاب برای کودکان و نوجوان و بزرگسان عزیز خواهیم داشت😍👌
@BooksCase 📚👈👈

با دعوت دوستانتان به کانال از فعالیت ادمین های عزیز قدردانی کنید 🌷🙏
دوستان عزیز منتظر پارت های رمان ساعت 11 امشب باشید...
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #796 از دیدن دیاکو در اتاقش تعجب کرد.... وقتی که کلید را چرخاند و در قفل شد... کنت جا خورد!!! یک قدم به طرف کنت برداشت.... و با لحن سنگینی گفت: - باید باهم حرف بزنیم کنت کمی جا به جا شد.... نگاه وحشتناک دیاکو،…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#797

کنت براشفت و گفت: حرف دهنتو بفهمم و الا....

یه قدم بیشتر از او دور نشده بود که همان را با دو قدم به سمت کنت جبران کرد...

با خشم یقه اش را در مشتش گرفت و او را بالاکشید.. نگاه تند و غضبناکش را به چشمان او دوخت و گفت:

- و الا چی؟!...چه غلطی میخوای بکنی؟!.... باید میذاشتم با همون خائنا اینجا بمونی تا کارتو یه سره کنن

کنت با صورتی درهم گفت:

- پس چرا نکردی؟!

لب باز کرد تا جواب دهد....

- دیـــــــــاکو !!!!!

با شنیدن صدای هانا چشم از کنت گرفت و به هانا نگاه کرد....

او را که در اتاق دید اخم هایش پر رنگ تر شد

- اینجا چی کار میکنی ؟!.....مگه نگفتم بهت.... میان حرفش آمد و گفت :

- موبایلش زنگ خورد از آپارتمان رفت بیرون

به آنها نزدیک شد و گفت :

- معلوم هست اینجا چه خبره ؟!

و چپ چپ به او که یقه کنت را گرفته بود نگاه کرد....

دیاکو چینی به صورتش انداخت همان طور که با بیزاری به کنت نگاه میکرد....یقه اش را رها کرد و از او فاصله گرفت....

رو به هانا پرسید :

- مگه قرار نبود موبایلا خاموش باشه ؟!

- موبایل ماهواره ای داشت

نیشخند عصبی زد و همان طور که نگاه خشمگینش روی چهره کنت بود گفت :

- دوستتم که تو زرد در اومد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️


رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#798

کنت یقه اش را مرتب کرد و گفت :

- آشنایی من با کارلوس مال یه روز دو روز نیست.....رفیق قدیمیه منه !....اگه نارفیق می بود تا الان صد بار منو تحویل اینا داده بود

- ولی اون یه اسپانیاییه !....از نوع مافیاش

- با اونا فرق داره !

دیاکو. پوزخند صدا داری زد و با تمسخر پرسید:

- چه فرقی ؟!

- تو ده سالی که شناختمش....برخلاف بقیه باندشون....هیچ خرابکاری تو ایتالیا نداشته....که اگه داشت رفیق من نمی شد !

- باشه....امروز راست و دروغ همه چی معلوم میشه

به همراه کنت و هانا به پذیرایی برگشتند....

همان موقع کارلوس از در وارد شد....با دیدن کنت کنار آن دو تعجب کرد خواست حرفی بزند که دیاکو زودتر به حرف امد

- کجا بودی ؟!

یک تای ابرویش بالا رفت....اما با همان خونسردی ذاتی اش صبر پیشه کرد....درگیری با مردی مثل دیاکو را فعلا جایز نمی دانست !

- یکی از جاسوسام خبر داده....برای کنت و هانا جایزه گذاشتن....جایزه بگیرام تو شهر افتادن دنبالشون !

هانا با شنیدن این خبر استرسش چند برابر شد... به صورت جدی و اخم آلود دیاکو نگاه کرد....

دیاکو - درست همون طور که انتظار داشتم

همین جمله اش کافی بود تا نگاه متعجب کنت ، هانا و کارلوس روی صورت او ثابت بماند !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#799

از انها خواست روی مبل بنشینند و به حرف هایش با دقت گوش کنند....تا نقشه ای که در سر داشت را توضیح دهد.....

بعد از شنیدن نقشه اش ، کارلوس پرسید :

- کی قراره کنت رو تحویل بده ؟!

دیاکو نگاه معنی دارش را به صورت جیمز دوخت !

جیمز که تا ان لحظه فکر نمیکرد دیاکو بخواهد او را بفرستد با حیرت به چشمان دیاکو خیره شد و گفت :

- نــــــــــه !

پوزخند جذابی گوشه ی لب دیاکو نشست و جواب داد :

- کارلوس و من بریم همه چیز لو میره...خوراک خودته !

جیمز دستش را به صورتش کشید.... خوب می دانست دیاکو از حرفش برنمی گردد و. مخالفت بی فایده است

و ادامه داد : فرماندهی کل عملیات با خودمه !....همه طبق نقشه پیش میریم !

نگاه تیزی به کنت و کارلوس انداخت و گفت :

- بفهمم کسی این وسط ساز خودشو میزنه....بالافاصله از عملیات حذفش میکنم !....روشنه ؟!

کارلوس و کنت نیم نگاهی بهم انداختند....کارلوس در مقابل ریاست طلبی دیاکو صبور بود....چون بیش از هر چیزی به نتیجه عملیات اهمیت میداد.....

برای همین با حرکت آرام سر به سمت پایین موافقت کرد....

اما کنت پرسید : - از کجا بدونم وقتی عملیات تموم بشه زنده می مونم ؟!

دیاکو با طعنه پاسخ داد:

- با این زبونی که تو داری تضمینی وجود نداره !

کنت با خشم به او نگاه کرد و گفت :

- تو این بازیِ بی سر و تهی که راه انداختی شرکت نمیکنم !

سرش را کمی کج کرد و همان طور که با نگاه نافذش به او خیره می شد پرسید :

- مگه دست خودته ؟!

کنت برآشفت و از جا برخاست

- شرکت نمی کنم....میخوام ببینم کی مجبورم میکنه ؟!

دیاکو با خشم یک قدم به سمت او برداشت که کارلوس به سرعت از جا برخواست و بین آنها قرار گرفت

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی


#800


- بسه دیگه....کل شهر در به در دنبال ما میگردن اونوقت شما به جای اینکه تمرکز تون و بزارید رو عملیات....با هم کل انداختین ؟!

دیاکو نیم نگاهی به کارلوس انداخت و گفت :

- متاسفانه ما مثه بعضیا نتونستیم رو دو رویی تمرکز کنیم !

کارلوس اخم کرد و پرسید :

- منظور ؟!

- راسته میگن فحش و بزاری زمین صاحبش جمعش میکنه !

هانا که از بحثای این سه مرد و بی اعتمادی که نسبت بهم داشتند خسته شده بود گفت :

- آقایون کسی قرار نیست امروز بمیره....اگه به جای اینکارا روی نقشه تمرکز کنین

- تضمینی وجود نداره !

این را کنت گفت که هانا جواب داد :

- ما نجات پیدا میکنیم....اگه طبق نقشه ی دیاکو پیش بریم.....در ثانی هیچ ادمی نمیتونه بگه امروز بیدار شدم پس ، فردام زنده می مونم....این تضمین خواستنای بیخود و ول کنین....مو لا درز این نقشه نمیره...اگه درست انجامش بدیم


از جا برخواست و کنار دیاکو ایستاد....دستش را گرفت... مصمم به کنت و کارلوس نگاه میکرد که گفت :

- یا با ما بجنگین و برنده شین....یا همین جا مثل ترسوها منتظر مرگ باشید....انتخاب با خودتونه !

بعد از ملاقاتش با رئیس بزرگ و اتفاقاتی که افتاد....به هوش دیاکو ایمان آورده بود.....و همین باعث شده بود که نتواند آدم هایی که او را زیر سوال می برند را تحمل کند !

نگاه دیاکو روی صورت جدی هانا بود.....عشق لجبازش چه خوب از او حمایت میکرد و کنارش می ایستاد !

حرف های هانا اثر خودش را روی ان دو نفر گذاشت.....نیم ساعت بعد هر کدام به اتاقشان رفتند تا برای عملیات آماده شوند...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#801

از داخل کمد یک شومیز مشکی و شلوار و کت چرم مشکی بیرون کشید....در کمد را که بست...

دیاکو را مقابل خودش دید....با تعجب نگاهش کرد که گفت :

- قبل اینکه لباسا رو بپوشی اینو بپوش

نگاهش به دست دیاکو افتاد که یک پیراهن مشکی در دست داشت....

- این چیه ؟!

-ضد گلوله اس !

با شیطنت یک تای ابرویش بالا رفت و گفت :

- چه عجب....بالاخره جناب سالواتوره افتخار دادن ما رو به عنوان سیاهی لشکرشون انتخاب کردن !

و سرش را کمی کج کرد و با شیطنت بیشتری در حالی که چشمکی حواله ی آن دو زمرد زیبا میکرد گفت :

- ماموریتم چیه رِئیس ؟!

- ماموریتت اینکه از کنار من جُم نخوری تا وضعیت سفید شه زلزله

فکر میکرد بالاخره دیاکو به او و توانایی اش اعتماد کرده که جلیقه ضد گلوله را به او می دهد.....

اما وقتی حرفش را شنید لبخندی که روی صورتش بود پرید و با حرص پایش را بر زمین کوبید و پرسید :

- چرا ؟!

دیاکو اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- واضحه...صد بار گفتم بازم میگم....من سر جون تو ریسک نمیکنم !....همه رو به خط کردم که سالم نگهت دارم....بعد تو میخوای بپری وسط جنگ ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #801 از داخل کمد یک شومیز مشکی و شلوار و کت چرم مشکی بیرون کشید....در کمد را که بست... دیاکو را مقابل خودش دید....با تعجب نگاهش کرد که گفت : - قبل اینکه لباسا رو بپوشی اینو بپوش نگاهش به دست دیاکو افتاد که یک…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#802

- باید اون مرتیکه رو دستگیر کنم

- کت بسته میارم پیشت....دیگه ؟

لبخند تلخی روی لب هانا نشست...

- فکر میکردم بالاخره عالیجناب قاطی ادم حسابم کرده....نگو آقا برای ایمنی از خطری که نیست ضد گلوله میده بهم !

لحنش دلخور بود....خواست از کنارش بگذرد....که دیاکو بازویش را گرفت و به سمت خود برگرداند...

به آن قهوه محبوبش خیره شد و آرام گفت :

- فکر میکردم وقتی عمارت سالواتوره رو ببینی...پی به جایگاهت تو زندگیم ببری

صورت هانایش را قاب گرفت و گفت :

- تو ملکه ی منی....کدوم پادشاهی رو دیدی که ملکه شو به خطر بندازه ؟!

- جون مادرت....یه امروز و دست از سر سفید بازی بردار زلزله....اگه اتفاقی برات بیوفته.....این بار دیگه نمی تونم رو پام وایسم !

صدایش می لرزید که جمله اش را تما کرد....نگاهش را از چشمان او دزدید...

چانه اش را بالا کشید...و پیشانی هانا را بوسید...

همین باعث شد تا هانا فاصله ای که بینشان بود را بردارد....

خوب میدانست وقتی مرد قوی و سرسختی از پا بیافتد یعنی چه....

با ورودش به زندگی دیاکو ناخواسته و آرام آرام همه ی دلخوشی و امید او برای ادامه ی زندگی شده بود....

دلخوشی و امیدی که پیش از این جایی در زندگی این مرد نداشت...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#803

دیاکو و هانا با احتیاط کامل از آپارتمان به همراه کارلوس بیرون آمدند.....

و بر قایق سفید رنگ و مجللی که درست رو به روی آپارتمان بود سوار شدند....

قایق شامل دو طبقه بود که انها در طبقه اول ماندند

وقتی وارد شدند هانا چشمش به افراد زیادی خورد که در قایق حضور داشتند....

همگی از افراد دیاکو و مرد بودند....به جز دختری که در میان آنها قرار داشت....

از همان بدو ورود توجه هانا را نامحسوس به خود جلب کرده بود....

خیلی دلش میخواست بداند چرا تنها این زن در میان افراد دیاکو است !....

دختر جلو آمد...لبخند محوی زد و دستش را به سمت هانا گرفت و گفت :

- اسم من سوفیاست...سینورا

دختر چشمانی تیره با پوستی گندمی داشت.....موهای بلندش را دم اسبی بالای سرش بسته بود....در مجموع زیبا بود و مثل هانا اندام ظریفی داشت....

هانا لبخند کمرنگی زد و دستش را در دست او گذاشت....

دیاکو - به احتمال زیاد عکس هانا را بین افرادشون پخش کردن....میدونی که چیکار کنی ؟!

هانا - باید تغییر قیافه بدم....لطفا یه قیچی بیار موهامو کوتاه کنم !

همین حرفش کافی بود تا دیاکو نگاه خشمگینش را به هانا بدوزد و از لای دندان هایش با غیظ بگوید :

- لازم نکرده !

همان طور که اخم آلود به هانا نگاه میکرد رو به سوفیا گفت

- اگر زمان عملیات مجبور شدم با پسرا برم....مسئولیت محافظت از هانا ، با توعه

سوفیا شنیده بود رئیسش ازدواج کرده اما به هیچ وجه باورش نمی شد مردی مثل او تن به ازدواج داده باشد....

برای همین از همان لحظه کنجکاو بود ببیند آن دختر چه کسی است که توانسته مرد زن گریزی مثل دیاکو را گرفتار خودش کند

وقتی نگاه های شیطنت آمیز هانا در برابر خشم دیاکو را دید همه چیز دستگیرش شد...

هر دختر دیگری بود دست و پایش را گم میکرد اما این دختر با شجاعت تمام یک قدم به دیاکو نزدیک شد و گفت :

- چرا ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#804

دیاکو که نمیخواست مقابل افرادش با هانا بحث کند تنها به یک جمله اکتفا کرد :

- بعدا حرف میزنیم...

کارلوس از کنار آنها گذشت و با کنجکاوی به افراد دیاکو نگاه می کرد....

فکرش را نمیکرد دیاکو یک تیم کوچک اما حرفه ای را با خودش تا ونیز آورده باشد....

کم کم داشت چیز هایی که درباره او شنیده بود باورش میشد....

دیاکو نگاهی به سوفیا انداخت و با سر به کارلوس اشاره کرد و آرام گفت :

- چشم ازش برندار !

سوفیا همانطور که نگاهش را روی او دوخته بود گفت :

- اطاعت میشه قربان !

دیاکو همانطور که دست هانا را گرفته بود از یکی از افرادش خواست دو فنجان قهوه برای او و هانا بیاورد....

به همراه هانا به گوشه ای از قایق که از قبل برای آن دو در نظر گرفته بودند رفتند و نشستند....

لپ تابش را روی میز گذاشت....که هانا پرسید :

- وقتی بهش اعتماد نداری...چرا میزاری آزادانه بین افرادت راه بره ؟!

- سوفیا مواظبشه

- میتونستی یه گوشه ببندیش تا کار تموم بشه !

- الان وقته مداراست عزیزم....از این وضعیت که خارج بشیم....میدونم باهاش چیکار کنم !....خدا رو چه دیدی شاید به دردمون خورد !

یکی از افراد فنجان های قهوه را روی میز گذاشت....

دستش را روی هندزفری گذاشت و گفت :

- کجایی جیمز ؟!

- با کنت از آپارتمان زدیم بیرون....تو قایق هستیم....براشون پیغام فرستادم....منتظر جوابم

- خوبه...هر اتفاقی افتاد سریع بهم خبر بده

- اطاعت میشه رئیس !

هانا با کنجکاوی پرسید :

- جیمز چه طور میخواد خودشو یه جایزه بگیر معرفی کنه ؟!....بهش شک نمیکنن ؟!

- شک میکنن..اما وقتی کنت رو ببینن شل میشن !

و پوزخند جذابی روی لبش نشست !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#805

- چه طور با اونا تماس گرفت ؟

-شمارشون و از گوشی رئیس محافظا برداشته...جیمز کارش و خوب بلده....جای نگرانی نیست !

*

- مطمئنی همونی که ما دنبالشیم و گرفتی ؟!

صدای مرد که در گوشش پیچید گفت :

- مطمئنم....یه ایمیلی بدید تا عکسشو براتون بفرستم

- بسیار خب !

تماس قطع شد وقتی ادرس ایمیل را دید....

بالافاصله از کنت که دست و پا و دهانش را از قبل بسته بودند ، عکس گرفت و برای آنها ارسال کرد....

از طرفی خبر ارتباطش با آنها را برای دیاکو فرستاد !

دوباره با جیمز تماس گرفتند و بعد از تایید ادرس محلی را برای او فرستادند قرارشان یک ساعت دیگر بود

خبر که به دیاکو رسید به جیمز گفت:

- همین الان حرکت کن

و رو به یکی از افرادش که در قایق دیگری بود گفت

- صفر ده... صدامو می شنوی؟!

- بله قربان

- پست سر صفر یک با فاصله حر کت کنید... ادرس اصلی رو بچه ها برات میفرستن

- اطاعت میشه قربان

سوفیا را صدا زد که به سرعت حاضر شد...

- بله قربان

- یه ربع دیگه حرکت میکنیم

در حالی که نیم نگاهی به کارلوس می انداخت.. سرش را به نشانه اطاعت به پایین مایل کرد

کارلوس که با کمی فاصله از دیاکو و هانا نشسته بود.... زیر چشم نگاهی به سوفیا انداخت...

درست به موقع به محل قرار رسیدند...

صدای دیاکو در گوشش پیچید

- صفر یک اعلام وضعیت کن

- صفر یک به محل قرار رسیدیم ولی خبری نیست

- همین اطرافن.... احتمالا دارن چک میکنن تله نباشه.... قایق و خاموش کنین و منتظر باشه

- بله... رئیس

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2021-01-12 20.28.04.ogg
3.1 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۴)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 29
🦌@Bookscase 👈👈
2021-01-12 22.18.27.ogg
4.3 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۵)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 38
🦌@Bookscase 👈👈
2021-01-12 23.06.36.ogg
6.1 MB
📙نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید(۶)
میچ آلبوم
🎙پریسا ساعدی
صفحه 46
🦌@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/01 04:53:06
Back to Top
HTML Embed Code: