Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کتاب بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمن!، اثر کورت توخولسکی، فقط و فقط به افرادی توصیه می‌شود که کنجکاو هستند و می‌خواهند بدانند در ارگانیسمشان چه می‌گذرد و هورمون‌هایشان چه موجوداتی از آن‌ها ساخته است. به این قبیل خواننده‌ها توصیه می‌شود که حتماً بعد از خواندن هر قطعه از این کتاب مقداری وقت جهت نشخوار آن در نظر بگیرند.

📘 #بعضی_ها_هیچ_وقت_نمیفهمند
#کورت_توخولستکی
@Bookscase👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #757 از عمد خواست که او را ببیند تا در آخرین لحاظ زندگی اش قاتلش را دیده و جواب گستاخی اش را گرفته باشد.... چند قدم برداشت و بالای سر او ایستاد....خون آرام آرام از پشت سرش بر زمین جاری میشد..... دست های جسد را گرفت…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#758

دیاکو صدایش را بالا برد و گفت :

- تکون بخوری یه گلوله حرومت میکنم !

برای لحظه ای نگاهش به هانا افتاد که از اتاق خارج شد....
همین حواس پرتی کافی بود تا آن مرد اسلحه اش را بیرون بکشد....همزمان کارلوس که متوجه او شد اسلحه اش را به سمت او گرفت....

و مرد تفنگش را زیر گلویش گذاشت.....نگاه دیاکو روی او بود که لبخند خبیثی روی لبش نشست و گفت :

- نمی تونی جلوی مافیای اسپانیا رو بگیری پسر !

و بالافاصله ماشه ی اسلحه اش را کشید.....بر روی مبل افتاد....

صدای شلیک که در آپارتمان پیچید....هانا در حالی که اسلحه اش را از زیر لباسش بیرون می کشید نگران از راهرو بیرون آمد....

وقتی دیاکو را صحیح و سالم دید....نفس عمیقی کشید....نگاه خیره ی دیاکو و کارلوس را دنبال کرد....

چشمش که به رئیس محافظان افتاد...از وحشت و تعجب خشکش زد....با چشمانی باز روی مبل افتاده بود و از سرش خون جاری میشد......

نگاهش به دیوار افتاد که خون این مرد روی آن پاشیده شده بود....

دیاکو - لعنتی !

لحنش مملو از حرص و خشم بود....

به یک باره اسلحه اش را سمت کارلوس گرفت و گفت :

- اینا همش زیر سره توعه !.....تو اینا رو کشوندی اینجا

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#759

کارلوس با چهره ای درهم به دیاکو نگاه کرد و گفت :

- اگه کار من بوده....چرا کمکت کردم ؟!

دیاکو - تا وقتی اعتمادمون و جلب کردی هانا را بدزدی !

کارلوس دست به سینه و حق به جانب ایستاد و پرسید:

- چرا باید هانا رو بدزدم ؟!....تو چرا فکر میکنی همه میخوان زنت و بدزدن ؟!

دیاکو - یعنی میخوای بگی از همه چی بی خبری آره ؟!

- من اومدم مهمونی کنت تا با فرانچسکو حرف بزنم....اگه شک داری میتونی از خودش بپرسی !

- از کنت بپرسم ؟!...از اون جنازه که معلوم نیست کِی به هوش میاد !....تا وقتی ام که بهوش بیاد ادمای تو راحت میریزن اینجا...

هانا کلافه از بحثی که راه افتاده بود گفت

- میخواین تا صبح همینجوری با هم بحث کنین؟!....اونم وقتی که نمی دونیم اینجا لو رفته یا نه ؟!

با حرفی که هانا زد... دیاکوکوتاه آمد اسلحه اش را پایین آورد.....حق با هانا بود...

ابتدا باید می فهمید که آنها آدرسی فرستاده اند یا نه.....

دستش را به هندزفری داخل گوشش زد و گفت :

- هر چه سریع تر بیا اینجا.....باید چند تا گوشی رو فورا هک کنی !

هانا وقتی فهمید تمام مدت دیاکو با فرد دیگری هم ارتباط داشته....یک تای ابرویش بالا رفت....

با خودش گفت :

- معلوم نیست چند نفر دیگه اون بیرون داره و نگفته !!!!

اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و رو به کارلوس که او هم اسلحه اش را درون کمری می گذاشت گفت :

- فکر نکن این مسئله تموم شده...حواسم بهت هست....فعلا بیا کمک کن این جسد و ببریم تو یکی از اتاقا تا بوش بلند نشده !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#760

کارلوس - با این وضعی که داریم معلوم نیست کی از اینجا میریم بیرون.....تو اتاقم ببری تا چند ساعته دیگه بوی مرده بلند میشه... کل خونه رو بر می داره !....بهتره ببریم واحد پایین...اونجا کسی زندگی نمیکنه

همان کاری را کردند که کارلوس گفت.....

دیاکو دست ها و کارلوس پاهای مرد را گرفت....

او را از روی مبل برداشتند و از واحدشان بیرون آمدند....و سپس بعد از او محافظ دوم را بردند....

ایفون آپارتمان به صدا در آمد....

هانا از آیفون تصویری مرد جوانی را می دید که موهای طلایی دارد...

از پشت آیفون گفت :

- دیاکو یه مرده زنگ در و زده....موهاش طلایی...جوونم هست...چیکار کنم ؟!

دیاکو - جیمز تو پشت دری ؟!

جیمز - آره در حالی که با کارلوس از پله ها بالا می آمدند رو به هانا گفت :

- در و باز کن براش

هانا همین کار را کرد

چند دقیقه بعد از ورود کارلوس و دیاکو به آپارتمان جیمز وارد شد

دیاکو او را یکی از افرادش معرفی کرد و بدون معطلی از او خواست که کارش را شروع کند....

موبایل هر سه نفر را از قبل برداشته بود....آنها را جلوی جیمز گذاشت

جیمز همان طور که روی مبل نشسته بود.....کارش را شروع کرد...

دیاکو هانا را به آشپزخانه فرستاد تا شام را درست کند....

خودش و کارلوس نیز روی مبل نشستند.... و منتظر شدند تا او کارش تمام شود....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#761

بعد از تمام شدن کار جیمز مشخص شد که دو محافظ پیامی ارسال نکرده اند....

تنها این رئیس محافظان بود که در حال فرستادن پیامکی با مضمون

ادرس رو براتون میفرستم

بوده است....پیامکی که ارسال نشده بود!

کم کم کار هانا در آشپزخانه تمام شد....

چهار فنجان قهوه در سینی گذاشت.....و از آشپرخانه بیرون آمد.....

سینی قهوه را روی میز گذاشت و کنار دیاکو نشست...

هانا نیز از ماجرا خبر شد....و کمی از استرسی که همراهش بود کم شد....

این بار نوبت کارلوس بود که با شک بپرسد :

- از کجا انقدر مطمئنی ؟!.....کافیه رد سیگنال گوشیاشون و زده باشن

دیاکو با خونسردی پاسخ داد :

- الان که موبایلاشون خاموشه....ولی اگه ردی زده باشن...کل این کوچه تحت کنترله ادمای منه.... حتی نمیتونن به این آپارتمان نزدیک بشن !

هانا با تحسین به دیاکو نگاه کرد و لبخند گرمی به او زد.... مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود.....

در دلش خدا رو شکر میکرد....که مرد باهوشی مثل او در کنارش هست....

کارلوس از این حرف دیاکو یک تای ابرویش بالا پرید و گفت :

- پس با تجیهزات کامل اومدی ونیز !

دیاکو لبخند کجی روی لبش نشست و گفت :

- کامل تر از چیزی که فکرشو بکنی !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#762

در حال نوشیدن قهوه هایشان بودند که صدای کنت را که از اتاق به گوش می رسید شنیدند.....

بلافاصله کارلوس و هانا از جا برخواستند و به طرف اتاق او رفتند.....

دیاکو از روی مبل بلند شد و در حالی که به جیمز نگاه میکرد گفت :

- به بچه ها بگو....میخوام حواسشون به کل کوچه باشه....هر مورد مشکوکی دیدن....هر مورد مشکوکی....سریع گزارش بدن....امشب هیچ کس نباید چشم رو هم بزاره....تا این قائله تموم بشه....بهشون بگو اگه عالی کارشون و انجام بدن....یه پاداش ویژه پیش من دارن !

جیمز جدی به دیاکو و اوامرش گوش میداد.....

وقتی که اسم از پاداش برده شد لبخند زد و پر انرژیدر حالی که دستش را روی چشمش می گذاشت در جواب دیاکو گفت :

- اطاعت میشه رئیس

نگاهش را از او گرفت و با قدم های بلند به طرف اتاق کنت رفت....

در آخرین لحظه دست هانا را گرفت....

و قبل از اینکه او وارد اتاق شود...او را به سمت خودش کشید....

که با اینکار هانا چرخید و در آغوش دیاکو افتاد.....صورت درهم و عصبی او را که دید....سوالی او را نگاه کرد....

که دیاکو پرسید :

- سینورا کجا تشریف می بردن ؟!

- اگه اعلا حضرت همایونی اجازه بدن داشتیم می رفتیم عیادت مریض !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو سه ماه خودتو ارتقا بده:🍂
-زودتر از دیروز بیدار شو.
-هر روز ۱۰ صفحه مطالعه کن.
-هر زمان از روز که خسته بودی با موزیک آرامش بخش ده دقیقه خیال پردازی کن!
-هر روز ۸ لیوان آب بخور.
-یه رشته ی ورزشی رو دنبال کن.
-با آدمای مثبت و موفق آشنا شو و روابط بی فایده رو ترک کن.
-سعی کن روی احساسات کنترل داشته باشی.

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/01 19:32:32
Back to Top
HTML Embed Code: