Telegram Web Link
🔸وقتی یکی استرس داره:

نگو: این‌که چیزی نیست
بگو: چه کمکی می‌تونم بکنم؟

نگو: این‌که نگرانی نداره
بگو: می‌دونم که نگران کننده است

نگو: ول کن بابا
بگو: حق داری واقعا

نگو: باز شروع کردی
بگو: می‌دونم داری اذیت میشی

نگو: یه راه‌حل دارم (پیشنهاد خود درمانی)
بجاش پشتیبانش باش

#قفسه کتاب📚 @Bookscase 📚
دوستان عزیز، امشب رمان رئیس بزرگ ساعت 11 شب به بعد گذاشته میشه

ممنونم از حمایت تون🧡
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #753 با اخم کمرنگی نگاه جدی اش را با صورت پر از شیطنت هانا انداخت... - به جای نگاه کردن دست به کار شو شِف....من گشنمه ! لب و لوچه اش آویزان شد....دیاکو یک قدم به سمت او برداشت و جواب داد : - من اومدم اینجا وقتی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#رمان_رئیس_بزرگ

#754

- و قطعا شام اخرش خواهد بود!

و پوزخند پر از حرصی زد.....

هانا با لبخند به او نزدیک شد.... فاصله کمی بینشان بود.... سرش را بالا گرفت و با خنده گفت:

- اعتراف کن که به کنت حسودیت میشه؟!

خونسرد به چشمان هانا خیره شد و گفت:

- یه جنازه حسودی نداره... الانِ که ملک الموت خفتش کنه و بفرستش اون دنیا!

- اون بیچاره به خاطر من زخمی شد

- اون بیچاره به خاطر خیانت ادمای خودش... شایدم برای خبطی که ما نمیدونیم....افتاده یه گوشه

- تو از کجا میدونی؟!

- همه ادمایی که با فرانچسکو حشر و نشر دارن.... یه لجنی ان مثل خودش! از هیچکدوم خوشم نمیاد

- با این حساب نباید از من خوشت می اومد!

با تندی نگام کرد و گفت:

- باز که چرند گفتی!!!

- منم همخون اونم!!!

تو چشمام خیره شد و گفت:

- تو دختر پدری هستی که....پشت پا به ثروت پدرش زد.... حاضر شد تنها و بدون حامی زندگی شو شروع کنه.... ولی یه قرون از پولای کثیف مافیا وارد زندگیش نشه.... دیگه نبینم خودتو با کثافتی مثل فرانچسکو یکی کنی!

این را که گفت نوک بینیِ هانا را با دو انگشت فشار داد

دیاکو بعد از اینکه مطمئن شد هانا کلتش را به همراه دارد....از او خواست هندزفری اش را شرون کند... خودش نیز فعال کرد....

و هر دو مشغول اشپزی شدند....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#755

به دنبال روغن میگشت....که یادش آمد کارلوس به او گفته در روغن در کابینت بالای سینک است....

از کنار دیاکو که در حال ریختن مواد پیتزا بود رد شد که....

نگاهش به همان محافظی افتاد که جلوی دیاکو قد علم کرده بود....

محافظ با اخمی که روی پیشانی اش بود به سمت در خروجی می رفت...فوری نگاهش را از او گرفت....تا متوجه اش نشود....

روغن را برداشت و به نزد دیاکو برگشت....آرام به او گفت :

- همون محافظی که بهش شک داشتی رو فرستاد پایین !

دیاکو خونسردانه نگاهی به هانا انداخت و آهسته رو به کارلوس گفت :

- با رئیس صحبت کردی ؟!

- اره

- پس حدسمون درست بود....همه با هم دستشون تو یه کاسه اس !

- نقشه بعدی چیه ؟!

- کنار کنت بمون....یکم دیگه به بهونه خرید میرم از خجالت این مرتیکه در بیام

ظرف مخصوصی که در آن مواد پیتزا را ریخته بود در توستر گذاشت

رو به هانا کرد و گفت :

- چند تا نفس عمیق بکش و به کارت ادامه بده !....وقتی صدات کردم بیا در آپارتمان رو باز کن !

نگران به چشمان سبز او خیره شد و گفت :

- مواظب خودت باشیااا

نگاه مهربانش را به چشمان دلبرش سپرد و گفت :

- زود برمیگردم....نگران نباش اموره

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#756

نگاه از هانا گرفت و از آشپزخانه خارج شد....

کتش را که روی مبل بود برداشت و پوشید.....نگاه رئیس محافظان که تازه وارد پذیرایی شده بود به او افتاد....

- کجا میخواید برید ؟!

اگر هر وقت دیگری بود با یک برخورد فیزیکی به او حالی میکرد که می خواهد کجا برود....اما آرامش خودش را حفظ کرد و گفت :

- میرم برای شام چند تا نوشیدنی بگیرم....چطور ؟!

- میتونم به یکی از محافظان بگم اینکار و بکنه...شما نرید...خطر هنوز ما رو تهدید میکنه !

لبخند کجی به چرندیاتی که مرد مسن از خود می بافت زد

- محافظ که کارش محافظته مرد....درثانی....اونا دنبال کنت میگردن نه من....نگران نباش کسی منو نمی شناسه....میرم و زود بر میگردم....شما بمونید از کنت مراقبت کنید

می دانست با حرفی که زد مرد دیگر نمی تواند جوابی بدهد....و مانع نمیشد....

از واحد بیرون امد....از بالای پله ها نگاهی به پایین انداخت....صدای سوت زدن محافظ به گوش می رسید...

از چند پله که پایین آمد...اسلحه اش را از کنار پهلویش بیرون کشید....

صدا خفه کن را در لوله ی تفنگ کار گذاشت....با قدم های آهسته و محتاط از پله ها پایین رفت...

به طبقه همکف رسید...محافظ را دید که پشت به او بیخیال سوت میزند و زیر لب زمزمه میکند...

او را نشانه گرفت....صبر کرد تا برگردد....وقتی چشم محافظ به دیاکو افتاد...چشمانش از حدقه بیرون زد....

خواست تا دستش را بالا بیاورد و هندزفری اش را فعال کند که با یک شلیک....درست وسط پیشانی اش بر زمین افتاد...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#757

از عمد خواست که او را ببیند تا در آخرین لحاظ زندگی اش قاتلش را دیده و جواب گستاخی اش را گرفته باشد....

چند قدم برداشت و بالای سر او ایستاد....خون آرام آرام از پشت سرش بر زمین جاری میشد.....

دست های جسد را گرفت و آهسته او را به سمت انباری که در طبقه همکف بود کشاند....

با کلیدی که از کارلوس گرفته بود ، در انباری را باز کرد و جسد را به داخل برد....

دو بطری نوشابه در انباری بودند....آنها را برداشت....در را که بست....

به سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی که مقابل واحد ایستاده بود تقه ای به در زد...و آهسته گفت :

- هانا در و باز کن !

در همان حال رو به کارلوس گفت :

- اولی رو حذف کردم....نوبته تو کارلوس... قبل از هر چیز جات و با هانا عوض کن

کارلوس - فهمیدم !

در باز شد...نگاه مضطربش را که دید به او نزدیک شد و در حالی که بر موهایش بوسه میزد آرام گفت :

- همین الان برو تو اتاق کنت.. سریع.... بدون اینکه جلب توجه کنی

همان کاری را کرد که دیاکو میخواست... هانا وارد اتاق کنت شد و کارلوس بیرون آمد....

محافظ دومی در راهرو بود... کارلوس از پشت سر به او نزدیک شد و در یک حرکت گردن او را شکست و مرد بی جان کنار دیوار افتاد....

دیاکو نوشابه ها را روی اپن می گذاشت که رئیس محافظان با تعجب از او پرسید :

- چه قدر زود از خرید برگشتی!

همان لحظه که بطری نوشابه را روی اپن می گذاشت دستش سمت اسلحه ای که پشت کمرش گذاشته بود رفت و آن را بیرون کشید....

در یک حرکت آن را سمت رئیس محافظان گرفت....

مرد مسن شوکه از جا پرید و محافظ دیگر را صدا زد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت های امشب تقدیم به نگاهتون🧡🧡

ان شاءالله ادامه پارت ها رو جمعه شب براتون میزارم🌹🌹

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماموريت تو در زندگى تغيير جهان نيست.
تو مامور تغيير خويشتنى.
و تمام راه حل ها در درون توست ...

📘 راز شاد زيستن
✍🏻 اندرو متيوس

📚 @Bookscase 📚
روزی از گل پرسیدم
زیبایی تو از کیست
گفتا از نفس های پاک خدا
گفتم زیبایی تو برای چیست
گفتا برای زیباتر کردن این دنیا
گفتم عمر کوتاه تو نشان از چیست
گفتا نشان از قدر دانی
گفتم فایده ی تو چیست
گفتا بسیار است چه بوی خوش و چه رنگ خوش و چه شاد کردن آدم هاست
گفتم پژمرده شدنت نشان از چیست
گفتا حال بد آدم هاست
گفتم راز زیباییت چیست
گفتا بودن در ریشه ی خود اما زندگی در کنار دگران
گفتم آرزوی دلت چیست
گفتا عشق در دست دگران
گفتم غنچه بودنت نشان از چیست
گفتا آماده شدن برای بودن با دگران
گفتم باز شدنت نشان از چیست
گفتا تحول در زندگی
گفتم چه داری برای آموختن آدم ها
گفتا بخشش برای دگران
عمر کوتاه اما زندگی خوش با دگران
گفتم چه خوش زندگانی را آموختی و چه خوش می آموزی


@Bookscase 📚👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💚بر راضیه بر مرضیه کوثر صلوات
💚بر فاطمه صدّیقه ی اطهر صلوات
💚بر قله ی توحیدی زهرا به بقیع
💚بر سیّده و همسر حیدر صلوات

▪️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ▪️

💠: @Bookscase 📚📚
امروز کانال تعطیل بود دوستانم فردا قرار کتاب های صوتی و پی دی اف جدیدی خواهیم داشت همراه کانال قفسه کتاب باشید
و کانال خودتون را به دوستانتان معرفی کنید

و در آخر 🖤
شهادت حضرت فاطمه را بهتون تسلیت عرض میکنم🏴
ســـــ🌸ــــلام صبح زیباتون بخیر

روزتون ختم به زیباترین خیرها

امیدوارم‌امروز حاجت دل پاک و

مهربانتون با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد

صبحتون_پراز_بـهترینها🌸

@Bookscase 📚👈
🌈📝♥️🌹🍃

روشی فوق العاده کاربردی
برای رهایی از افکار منفی:

هر گاه فکری منفی برخاست ،
با خود زمزمه کن:
👈«این فقط یک فکر است».

🌳 افکار ، زمانی مخرب خواهند بود که شما آنها را جدی بگیرید و برایشان وقت بگذارید،آنگاه مانند گلوله برفی غلطان ،حجیم شده و بزرگ و مخرب می شوند.❗️
افکار تا زمانی که به آنها نچسبید و آنها را شخصی نکنید ، قدرتی ندارند چرا که بسیاری از افکار فقط در آگاهی جمعی پراکنده اند و اگر به آنها نچسبید، فقط از شما عبور می کنند.😊

🕊با استفاده از عبارت بالا می توانید آنها را به راحتی رها کنید.. 💜

💎
@Bookscase
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کتاب حاضر به قلم کیوساکی، در بردارنده راه‌کارهایی به منظور ایجاد و موفقیت در یک کسب و کار مستقل است. کیوساکی سرمایه‌گذاری میلیونر، صاحب تجارت خودش، استاد، سخنران و صاحب پرفروش‌ترین سری کتاب‌ها پدر پولدار و پدر فقیر است.

#فایل_صوتی
#پیشنهاد_ویژه
#موفقیت
#تجارت_در_قرن_۲۱
@Bookscase 📚📚
2024/10/01 22:27:14
Back to Top
HTML Embed Code: