Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #722 کنت دستش را به سمت هانا گرفت.... هانا در شیش و بش این بود که چه کار کند....نمی توانست که به او دست ندهد برای همین دستش را در دستان او گذاشت.... کنت با فشار آرامی دست هانا را فشرد و سرش را به نشانه ی احترام به…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#723

فرانچسکو با گفتن زود بر می گردم آنها را ترک کرد....

هانا که توقع اینکار را از عمویش نداشت با حرص به رد رفته فرانچسکو که ظاهرا او را به خاطر یکی از معشوقه های رنگارنش تنها گذاشته نگاه کرد....

برایش عجیب بود که دیاکو همه چیز را می شنید و واکنشی نشان نمیداد !....

نگران شد...شاید ارتباطشان قطع شده باشد

کنت که متوجه شد هانا نزد او احساس غریبی می کند سر صحبت را باز کرد :

- ماجرای اتفاق غم انگیزی که سالها پیش برای خانواده شما رخ داده رو شنیدم....واقعا متاسفم

هانا نگاهش را به چشمان ابی او دوخت و با متانت تشکر کرد

که ادامه داد :

- همه ی دوستان فرانچسکو از ماجرای گمشدن برادرزاده اش خبر داشتن....هیچ کدوم از ما فکر نمی کردیم که موفق به پیدا کردن شما بشه !....خوشحالم که سرنوشت حضور شما رو در این مراسم رقم زد !

و با تحسین گفت:

- زیبایی منحصر به فردی دارید

- ممنونم....حسن نظر شما رو می رسونه !

اهنگی که در حال اجرا بود پایان یافت و اهنگ دیگری را شروع به نواختن کردند که کنت جامش را روی میز گذاشت و دستش را به سمت هانا گرفت و گفت :

- افتخار رقص میدید سینورا؟

لبخندی زد و دستش را در دست کنت گذاشت.... و همزمان به این فکر میکرد که اگر دیاکو بفهمد چه می شود!!!!

با او میانه ی سالن که از جمعیت خالی شده بود و برای رقص اماده بود رفت...

دستش را روی شانه ی کنت گذاشت و دست او روی کمرش قرار گرفت.... و رقص شروع شد...

ناخوداگاه نگاهش به طبقه دوم این سالن افتاد که تعداد کمی از افراد در طبقه ی بالا بودند.....

همانجا بود که فرانچسکو را دید.... که با عجله قدم بر می دارد.... با نگاهش او را تعقیب میکرد که درست همان جایی که از نظرش غایب شد... نگاهش به یک جفت چشم سبز افتاد....

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#724

از دیدن او که هر دو دستش را روی نرده گذاشته... کمی به جلو مایل شده بود...و از نگاهش خشم می بارید جا خورد....

به یک باره تنش یخ بست.....نمی توانست نگاهش را از او بگیرد که کنت متوجه حالش شد....

از حرکت ایستاد و گفت :

-حالتون خوبه ؟؟!....رنگ تون پریده !

با صدای او نگاهش را از دیاکو گرفت و به چشمان کنت دوخت....

لبخند مصنوعی زد و گفت :

- چیزی نیست !

کنت این حرف او را ناشی از ماخوذ به حیا بودن هانا....و ور در وایسی تلقی کرد....با نگرانی بیشتر پرسید :

- مطمئنی ؟!

- همین الان این رقص لعنتی و تمومش کن....وگرنه کاری میکنم رقص آخرش باشه !

با شناختی که از دیاکو داشت می دانست که حرفش را عملی می کند !...

به همین خاطر گفت :

- حق با شماست...فکر میکنم کمی استراحت کنم....حالم بهتر میشه !

کنت دست هانا را رها کرد و در حالی که دست دیگرش روی کمر او بود....با ملاحظه راه را باز کرد

و با هم از میان زوج هایی که در حال رقص بودند خارج شدند !...و هانا را به گوشه ای دور از جمعیت برد....

- شما رو به یکی از اتاق های خصوصی می برم تا استراحت کنید...سالن جای مناسبی نیست

- وای به حالت اگه با این مرتیکه بری تو یه اتاق !

@Bookscase 📚👈👈
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#725

دوباره این صدای خشمگین دیاکو بود که خشم بی اندازه اش را به رخ می کشید.....

تا خواست با او مخالفت کند صدای گلوله را شنید و جیغ کشید...

کنت دستش را روی شانه ی هانا گذاشت.....نگاهش به دست دیگر او که از زیر کت بیرون آمد افتاد...دستش غرق خون بود !...وحشت زده به چهره کنت که سرخ شده بود نگاه کرد...

دستش را پشت کمر او گذاشت تا ببیند کار چه کسی است

مرد غریبه ای را دید که اسلحه بدست آرام آرام به سمت آنها قدم بر می دارد !

صدای دیاکو را شنید که گفت :

-چیشده ؟!....چرا جیغ زدی ؟!

با ناراحتی گفت :

- کنت تیر خورده !

کنت که به پایین خم شده بود تمام توانش را به کار برد....برگشت و جلوی هانا در مقابل مرد مسلح ایستاد.....

و با درد رو به هانا گفت :

- از من دور نشین... سینورا !

اشک در چشمانش حلقه زده بود و نگران به او نگاه کرد که با وجود گلوله و خونی که از بدنش می رفت قصد داشت با اخرین توانش از هانا دفاع کند....


از پشت سر هوایش را داشت تا او بهتر بتواند بایستد !

مرد ناشناس کینه و بغض گفت :

- فکر کردی چون خون اشرافی داری پشتت گرمه و میتونه مانع ما بشی ؟!......امشب شرت و واسه همیشه کم میکنم اشراف زاده ی عوضی!

ایستاد و در حالی که با استهزا پوزخند می زد و گفت :

- خدانگهدار کــــــنــــــــت !

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#726

صدای شلیک دوم که به گوش رسید هانا با ترس چشمانش را بست !.....

دلش نمی خواست چشمش به بدن بی جان کنت بیافتد !....تمام تنش می لرزید....

- ممنونم

این صدای بی جان کنت بود که تشکر میکرد....

چشمانش را با تعجب باز کرد بدن ان کرد درست در یک قدمی اشان بر روی زمین افتاده بود....و خون دور تا دور سرش را احاطه میکرد

سرش را بالا گرفت تا ناجی شان را ببیند..... چشمش به او که افتاد با شوک به نگاهش کرد.....

مردی که پیش از این عکسش را دیده ، در مقابلش ایستاده بود....

مردی به نام کارلوس کورتس


کارلوس جلو آمد و پرسید :

- حالتون خوبه ؟!

کنت دستش را روی دیوار گذاشت.....بی حال و به ارامی سرش را به نشانه مثبت بالا و پایین کرد....

کارلوس دستش را روی گوشش گذاشت....و گفت :

- کنت شمال غربی سالنه.....فورا خودتون و برسونین...یه آمبولانسم خبر کنین....کنت زخمی شدن....

و رو به کنت گفت :

- باید هر چه سریع تر اینجا رو ترک کنید !

یکی دیگر از مهاجمین وارد شد که به سرعت با یک گلوله کارلوس درست وسط پیشانی اش درجا نقش زمین شد.....

کنت نیم نگاهی به او انداخت و گفت :

- سینورا رو نجات بدین !

تازه آن موقع بود که نگاه کارلوس به چهره هانا افتاد....

به او خیره شدو با مکث گفت :

- نگران نباشین

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📗📕 @Bookscase 📘📙
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#727

نگاهش را از چهره ی ترسیده ی هانا گرفت....

سه مرد که از افراد او بودند وارد راه روی کوچک شدند و کنت را با خودشان به سمت راه خروجی بردند....

قرار شد که کارلوس به تنهایی هانا را از خروجی دوم سالن بیرون ببرد....

بدون معطلی دست او را گرفت و به راه افتاد.....

مچ دستش را محکم گرفته بود که صدای اعتراض هانا بلند شد.....

- دستمو ول کن خودم میتونم بیام !

صدای پای کسی را شنید نگاهش به سایه ی کسی افتاد به همین خاطر بی آنکه به هانا جواب بدهد....

دستش را جلوی دهان او گذاشت و در یک اتاق را باز کرد و به سرعت داخل آن رفتند.....

هانا عصبی تقلا میکرد که او را رها کرد که او را روی مبل انداخت.....همانطور که اسلحه اش را به سمت در گرفته بود با تشر گفت :

- صدات در نیاد....مگر اینکه هوس کردی باشی با هم کشته بشیم !

همین حرف کافی بود تا هانا سکوت کند

سرش را برگرداند و در حالی که به در خیره شده بود.....در با ضرب باز شد...به گونه ای که محکم به دیوار خورد....

برای یک لحظه نگاه لوکاس به در پرت شد که از فرصت استفاده کرد و سریع وارد اتاق شد....

در حالی که اسلحه اش را به سمت لوکاس گرفته بود اخم آلود و برافروخته گفت :

- به نفعته ولش کنی....وگرنه خودم نفست و می برم !

این دیاکو بود که مقابل کارلوس اسلحه بدست ایستاده بود.....و هانا را طلب میکرد !

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📗📕 @Bookscase 📘📙
ارزشمندترین دارایی‌ شما 

زمان شماست

با وقتتان همانند پول برخورد کنید

اما یادتان باشد

تفاوت زمان با پول این است که

نمیشود آن را پس انداز کرد...

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر لحظه را زندگی کن عاشق هر روز باش
یک لبخند بسیار ساده ست😊
اما میتواند روز کسی را تغییر دهد🌹🌹

@Bookscase 👈👈
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اتصال به قدرت خدا
ویکتوریااوستین

@Bookscase 📗📘📕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻🔻👌👌👌

هیچ وقت گوشی طرف مقابلم رو چک نمیکنم، چون معتقدم کسی که بخواد خیانت بکنه به صد روش میتونه این کارو انجام بده

من توقع ندارم طرف مقابلم دائم بهم زنگ بزنه و پیام بده...چون معتقدم توجه باید از ته دل و با اشتیاق باشه

من نمیخوام طرف مقابلم در همه حال منو در اولویت قرار بده، چون معتقدم رابطه عاشقانه فقط یکی از جنبه های زندگی هر فردی است

من کسی رو مجبور نمیکنم بهم وفادار باشه بهم توجه کنه یا دوستم داشته باشه، چون معتقدم هیچ عشقی با زور و اجبار ساخته نمیشه
راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی، در حقیقت هیچ کس نمیتواند مال کسی شود،
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند

رابطه ای که توش توقع اجبار زور کنترل باشد اون رابطه رو به سردی و نابودی است...

@Bookscase 📚👈👈
🖍 توصیف کودکان از فرشتگان

🌸 ملوین مورس، در طی تحقیقاتش گزارش می کند، کودکان توصیفات زیبایی از فرشتگان دارند. آنها در تجارب نزدیک به مرگ، فرشتگان نگهبان را ملاقات کرده اند و توسط آنها راهنمایی شده اند. این فرشته ها مراقب بچه ها هستند و طی این سفر کنار آنها هستند.

🌸 رایموند مودی، شرح یک فرشته را از زبان یک کودک با تجربه نزدیک به مرگ اینگونه بیان می کند که “پس از عبور از یک تونل، گروهی از فرشتگان را آن سوی تونل ملاقات کردم. آنها بال نداشتند اما می درخشیدند و من را بسیار دوست داشتند. به من گفتند که اگر از نقطه ی مشخصی عبور کنم، دیگر نمی توانم به زندگی ام برگردم.”

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام دوستان امشب رمان ساعت 11 تو کانال قرار میگیره 🌹🌹🌹🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #727 نگاهش را از چهره ی ترسیده ی هانا گرفت.... سه مرد که از افراد او بودند وارد راه روی کوچک شدند و کنت را با خودشان به سمت راه خروجی بردند.... قرار شد که کارلوس به تنهایی هانا را از خروجی دوم سالن بیرون ببرد....…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#728

کارلوس خونسردانه با لحن خشنی جواب داد

- هیچ دلیل منطقی وجود نداره که بزارم با خودت ببریش !....این دختر امانته دست من

دیاکو پوزخندی زد و گفت :

- از کی تا حالا امانت و میدن دست یه خلافکار بالفطره ؟!

_ از کجا معلوم یکی از همونایی که به اینجا حمله کردن نباشی ؟!... بهتره قبل از اینکه یه گلوله حرومت نکردم راتو بکشی و بری!

دیاکو غضبناک لبخند کجی رو لبش نشست....

- قبل از اینکه فکر کشیدن ماشه به سرت بزنه..... رفتی جهنم بیچاره

هانا که بیشتر از این طاقت شنیدن رجزخوانی های آن ها را نداشت....صبرش سر آمد و از روی مبل بلند شد

میان آن دو قرار گرفت و گفت :

- بسه دیگه !....با هر دوتونم !

و به چهره خشمگین دیاکو نگاه کرد و گفت:

- اون فقط داشت از من محافظت میکرد دیاکو

بدجور از دستش شکار بود که اخمش پر رنگ تر شد و با تندی به او نگاه کرد و داد زد :

- تو یکی ساکت که هر چی می کشم از خیره سریه توعه!

از صدای بلند او هانا چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید....

دیاکو بدجور عصبانی بود و کل کل کردن با او به جای خوبی نمی رسید

کارلوس - این مرد و می شناسی ؟!

به کارلوس نگاه کرد و گفت : - این مرد شوهرمه !

و بعد لبخند پر حرصی زد

------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#729

- حالا که فهمیدی اسلحه ات بنداز رو زمین

- بهت اعتماد ندارم!!!!....در ثانی به کنت قول دادم این دختر و سالم ببرم بیرون

دیاکو تا اسم کنت را شنید از کوره در رفت و داد زد:

- کنـــــت غلـــــط کرده و با تــــــو!!!....اون کی باشه که....برای زن من تعیین تکلیف کنه!

هانا کلافه از یکی به دو کردن های آنها... رو به هر دو با صدای بلند گفت :

-.اسلحه هاتونو بیارین پایین.....الان کل اینجا رو میگیرن ما هنوز تو این اتاق گیر کردیم...سر کل کل شما دو تا

و رو به دیاکو ادامه داد:

- من میرم بیرون هر کی خواست بیاد هر کی ام نخواست انقدر اینجا بمونه تا ریشه بزنه!!!!

خواست قدمی بردارد که لوکاس به سرعت جلو آمد هانا را در اغوش دیاکو انداخت و در یک حرکت سریع به مردی که پشت سر دیاکو ایستاد شلیک کرد

ضربان قلب هانا به خاطر استرس و هیجان از لحظه ای که کنت تیر خورده بود تند می تپید

اما وقتی لوکاس او را به سمت دیاکو پرت کرد چند برابر شد

با دلهره سرش را بالا گرفت که به ان دو زمرد تیره و ابروان در هم کشیده برخورد کرد!!!!

نمی توانست از مغناطیسِ نافذِ چشمانش نگاه بردارد!

دست دیاکو به دورش حلقه شد و او را محکم گرفت... که کارلوس گفت:

- تو هوای پشت سر و داشته باش... منم جلو... این دختر ام بین ما میاد...

- چرا تو باید جلو بری؟!

کارلوس اخم هایش را در هم کشید و کلافه گفت:

_ چون راه مخفی اینجا رو من بلدم.... اگه یاد داری جلو بیوفت.... اگه نه بهانه نتراش!

حرفش را که زد با احتیاط از اتاق خارج شد.... وقتی مطمئن شد خطری انها را تهدید نمی کند گفت

- امنه.... زود باشین

دیاکو به ناچار حرفش را قبول کردو با هانا از اتاق بیرون زدند

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#730

بعد از چند دقیقه وقتی به دو راهی رسیدند هفت مرد وارد راه رو شدند که دیاکو فریاد زد.....

- پناه بگیرین

کارلوس سمت راست پشت دیوار پنهان شد

ودر همین حین تا خواست دست هانا را بگیرد و او را پشت دیوار بکشد....

دیاکو به سرعت هانا را گرفت و در حالی که خودش را سپر او می کرد میان گلوله هایی که به سمتشان شلیک میشد سمت چپ دیوار با پناه گرفتند....

هر دو شروع به تیراندازی با آنها کردند....

اما تعدادشان کم نبود و هر لحظه بیشتر نزدیک میشدند....

به همین خاطر کارلوس بعد از تیراندازی همان طور که نفس نفس میزد به دیوار تکیه داد....

نگاهش به دیاکو بود تا ببیند کِی دست از شلیک کردن بر می دارد....

او که پشت دیوار پناه گرفت....صدای سرسام آور گلوله ها بلند شد

کارلوس برای اینکه صدایش به گوش او برسد داد زد :

-من سرشونو گرم میکنم....تو بازنت همین راهو بگیر و برو....چیزی تا خروجی نمونده !

- میخوای سرشون و گرم کنی تا ما فرار کنیم ؟!....منم باور کردم !

و پوزخند صدا داری زد.....

لوکاس که از دست شک های پی در پی دیاکو خسته شده بود و دلیل آن را نمی فهمید رو به هانا کرد و گفت :

-چه جوری می تونی با این ادم باشی ؟!

هانا که به خوبی صدای او را نشنیده بود داد زد :

_ نمی فهمم....چی میگی ؟!

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#731

برگشت و به چند نفر شلیک کرد... و دومرتبه به دیوار تکیه زد

سرش را خم کرد و گفت :

- قحطی مرد اومده بود زن این شدی؟!

همین حرفش کافی بود تا نگاه کشنده دیاکو نصیبش شود....

در آن اوضاع قاراش میش لبخند به لبان هانا نشست...

باخنده پرسید :....چرا ؟!....مگه چشه ؟!

کارلوس یکی از آنها را مورد هدف قرار داد...و پس از شلیک او در دم جان خدا را از دست داد و کنار دیوار افتاد....

پناه گرفت و جواب داد:

- تو همین نیم ساعت میشه فهمید به همه چی و همه کس بی اعتماده.....حتی وقتی میخوای کمکش کنی بازم بهت شک داره !

هانا ناخواسته گفت :

-دست رو دلم نذار که خونه !

و همین کافی بود تا نگاه تند و تیز دیاکو نصیبش شود....

دلخور و با غیظ گفت :

-روتو برم....دل تو خونه یا من ؟!.....دختره ی چش سفید

-فرار کنین...اگه بمونین شانس بیرون رفتن تون کم میشه.....من میدونم چه طور جلوی....!

هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاه وحشت زده هر سه قفل نارنجکی شد که مقابلشان روی زمین افتاد.....

کارلوس بدون مکث به نارنجک نزدیک شد...

دیاکو برای اینکه از او حمایت کند شروع به تیراندازی کرد....

هانا از ترس نفسش قطع شد وحشت زده به کارلوس خیره شد....

به سرعت نارنجک را سمت آنها فرستاد......

همان لحظه دیاکو برگشت و هانا را در آغوش گرفت و خودش را سپر بلای او کرد....

در حصار بازوان دیاکو می لرزید که صدای مهیب انفجار راه رو را برداشت !....

-----------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/02 06:33:02
Back to Top
HTML Embed Code: