Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قانون ۵ ثانیه
📚 @Bookscase📚
📖ده داستان کوتاه

📝معرفی کتاب

این کتاب شامل ده داستان کوتاه به نام های: "پرنده فقط یک پرنده بود"، "دهليز"، "چنار"، "سبز مثل طوطی سياه مثل کلاغ"، "نقشبندان"، "آتش زردشت"، "بانويی و آنه و من" ، "زير درخت ليل"، "شب شک" و "ملخ" می باشد که به صورت الکترونیکی در یک کتاب گرد آمده اند.

✍🏻 نویسنده:#هوشنگ_گلشیری

📘 قفسه کتاب
@Bookscase📚👈
ده داستان کوتاه - هوشنگ گلشیری.pdf
632.7 KB
📕 ده داستان کوتاه
✍🏻
#هوشنگ_گلشیری
📘 درخواستی

@Bookscase📗📕📘
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #678 دیاکو با چهره ای اخمالود به هانا و مادرش می نگریست... مونیکا را درک میکرد...درد از دست دادن عزیز کم نبود.... دوباره پرده ای از اجساد غرق در خون والدینش به پیش چشمانش کشیده شد... با درد و کلافه گی دستش را…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#679

چند بار لب باز کرد تا حرفی که بر زبانش می امد را بگوید....اما برای گفتنش دل دل میکرد....

تا اینکه با صدای تک سرفه ی مونیکا به خودشان آمدند....

دیاکو کمی از او فاصله گرفت....و هانا با شرم همان طور که گوشه لبش را گاز می گرفت سرش را زیر انداخت...

مونیکا بدون اینکه به روی شان بیاورد...
خونسردانه اما با لبخندی محو از بین انها گذشت....

هنوز فاصله ی زیادی با آنها نگرفته بود که به سبز پر شیطنت نگاه کرد....

چشم غره ای به دیاکو رفت و همان طور که مشت آرامی به شکم او میزد...

آرام لب زد :

- نبینم بخندی !

با حرف او پوزخند محوی کنار لب دیاکو نشست....

کنار مادرش نشست و با دست اشاره اش به میز شام اشاره کرد ....

از او خواست چیزی بخورد که مونیکا گفت

- من شام خوردم عزیزم....دامادم برای زنش شام آورده !

و پشت بند حرفش لبخند معناداری زد....

با مادرش رو در وایسی داشت برای همین چشمانش را ریز کرد و همزمان لبخند زد....تا مادرش متوجه شرم او نشود

مادرش که به سمت فنجان قهوه ی روی میز خم شد....

از گوشه چشم به دیاکو خیره شد....با ایما و اشاره از او خواست کمی مراعات کند...

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#680

دیاکو که انگار خط نگاهش را می خواند ابروهایش را بالا انداخت....

و در حالی که چشمانش میخندید به غذا اشاره کرد

مشغول غذا خوردن بود که دیاکو سوالی که در ذهن هانا بود را پرسید :

- از آنتنیو چه خبر ؟....خیلی دوست دارم ببینمش

مونیکا اخم هایش جمع شد.....

همان طور که به فنجان قهوه اش نگاه میکرد با غم گفت :

- متاسفانه یک سال بعد از اون اتفاق تصادف کردیم...و از دستش دادم

هانا تا ان لحظه مشتاق دیدن برادرش بود و دوست داشت هر چه زودتر او را ببیند با حرف مونیکا ته دلش خالی شد....

امید دیدن برادرش به یک باره نابود شد....

مونیکا برای اینکه جو سنگینی که به وجود آمده بود را از بین ببرد...

با لبخندی ساختگی گفت :

-از خودت بگو دخترم...خیلی چیزا هست که دوست دارم راجبت بدونم....چطور با هم آشنا شدین ؟!

انتظار این پرسش را آن هم به این زودی از مادرش نداشت...

برای همین گیج به مادرش لبخند زد و سپس به دیاکو که از چهره اش پیداست دوست دارد روایت خودش را بگوید خیره شد

و با خودش گفت:

-از اون نگاهت مشخصه باز میخوای بگی این من بودم که عاشقت شدم و پیشنهاد ازدواج دادم!!!... حیف که خدا نخواست داداش داشته باشم.... اگه بود دوتایی به حسابت می رسیدیم دیاکو خان

تا دیاکو خواست چیزی بگوید هانا سبقت گرفت و گفت:

-خیلی یهویی شد درست وقتی که فکرش و نمیکردم جلوی اپارتمانم زانو زد...به پهنای صورت گریه میکرد و جلوی همه ادمایی که دورش جمع شده بودن با بلندگو ازم درخواست ازدواج داد

دیاکو با حیرت به سرعت قوه تخیل قوی او زل زد....

نگاه مونیکا که به سمت دیاکو چرخید

هانا لب زد: نوش جونت!

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#681

*********************

- مطمئنی کیت برنگشته ایتالیا ؟!

- مطمئنم....افتاده دست آدمای آرماندو...میخوان انتقام بگیرن ازش

-پس تا زمانی که تلافی مرگ رئیسشون و سر فرانچسکو در نیارن بیخیال نمیشن....باید منتظر ترکشای این ماجرا بمونیم

نگاه خیره وتفحص جویانه اش را به جیمز دوخت

- تونستی چیزی از این یارو ...کورتس بفهمی ؟!


پوشه ی سومه ای رنگی که در دستش بود را به سمت دیاکو گرفت...

درب پوشه را که باز کرد نگاهش به چشمان عسلی مرد درون عکس افتاد....

- اسمش کارلوس کورتس....یکی از سر شاخه های مافیای اسپانیا....از قراره معلوم همین آدم آرماندو رو گیر انداخته...رابطه ی خوبی ام با فرانچسکو داره

با دقت به چهره کارلوس می نگریست که اخم آلود و زیرکانه یک تای ابرویش را بالا برد....

- و قطعا این یارو با فرانچسکو قراره تجارت خاص خودشو راه بندازه....مخصوصا که الان مزاحمی مثل آرماندو سر راهشون نیست !

- محل اقامتش....تعداد افرادش....اینکه کدوم بخش مافیای اسپانیا رو تو دستش داره....طرز رفتارش...تاریخ تولدش...تا خصوصی ترینا حتی اسم خمیر دندونش...همه چیز و میخوام....در ضمن ببین چند نفر و میتونی به عنوان جاسوس بفرستی تو آدماش

- اگه نشد ؟!

-آدماشو بخر

به سمت کاخ میرفت که جیمز با اعتراض داد زد :

- اما دیاکو.......

هنوز چند قدم بیشتر از او فاصله نگرفته بود که با یک قاطع و خشن در حالی که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت :

- اما و اگر نداریم....هر جور شده باید تو آمادش نفوذ کنی...این آدم ونباید از دست بدیم....قراره ما رو به اون چیزی که میخوایم برسونه !

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#682

صدای نوتیف گوشی اش را که شنید آن را از جیب شلوارش بیرون کشید....

" فقط میتونم تا ساعت 4 سرگرمش کنم "

مچش را برگرداند و به ساعتش نگریست.....ساعت 2 بامداد را نشان میداد....

چانه اش را بالا کشید و نگاه سرد و جدی اش را نصیب جیمز کرد....

انگشت اشاره اش را رو به او گرفت..

- فقط یه هفته وقت داری

****************

- وقتی فهمیدم دیاکو شوهر تو و دامادمه....جا خوردم !.....نگرانت بودم فکر میکردم به زور مجبورت کرده باهاش ازدواج کنی.....یا همش یه حس زودگذره !...چون زود ازدواج کردی....اما مشخصه خیلی همو دوست دارین !

- دیاکو رو از وقتی یه پسربچه کوچولو بود می شناسم....یه پسر ساکت و معصوم بود....

هانا با تعجب از مادرش پرسید :

- دیاکو ؟!

-آره اون واقعا پسر شیرین و معصومی بود....اما وقتی بعد از مراسم خاکسپاری والدینش دیدمش...تغییر کرد...حقم داره...سختی های زیادی کشیده....مادرش اون موقع شش ماهه حامله بود

با بغض ادامه داد :

- اونا حتی به بچه ی تو شکمشم رحم نکردن !

با نگاهی غمگین و شوکه به مادرش می نگریست....

چگونه می توانستند یک زن حامله را گلوله باران کنند؟!

با خودش اندیشید :

-دیاکو در سن کم چه سختی هایی روتحمل کرده و دم نزده !!!!!

- من نمیدونستم

-بهت نگفته بود ؟!....عجب...این پسر خیلی توداره !....این اخلاقش به مادرش رفته !

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#683

- چرا قرار تو لندن و کنسل کردی ؟!.....چه خطری تهدیدت میکنه؟....چرا دیاکو مخفیانه شما رو آورده اینجا ؟

- همونطور که شایعه شده بود یه دختربچه رو دیدن ! یکی از اهالی ام منو دید...هر چند چون مجنون بود کسی حرفش و باور نکرد....اما اگه می موندم....

- اگه می موندی چی میشد ؟!.....چراهیچوقت دنبال من نگشتی ؟

- شنیدم یه نفر یه دختر سه ساله رو با یه ادم ناشناس دیدن......یه ماه تموم همه جا رو دنبالت گشتم...تمام اقوامم دنبالت بودن.....میخواستم بمونم....نمیخواستم بدون تو جایی برم....اما ا گه می موندم مجبور میشدم با عموت ازدواج کنم

هانا در حالی که جا خورده بود پوزخند تلخی زد

- با فرانچسکو ؟!.....چرا ؟

- مارینو ها یه رسم مضخرفی دارن....وقتی یه برادر فوت میکنه....عروسشون باید با برادر دیگه ازدواج کنه

-اما الان بیست سال میگذره.....تمومه دیگه ماجرا !

مونیکا لبخند سردی زد و گفت :

- تو هنوز عموت و رسم و رسوم مارینوها رو نمی شناسی !....حتی اگه به ضررشون باشه....تا پای جون پای رسمشون می مونن....با همین رسمای احمقانه شون بود که پدربزرگت پدرت و طرد کرد !

در اتاق که باز شد نگاه هر دوشان به قامت دیاکو افتاد...

با اینکه دلش نمیخواست هانا را آزرده کند اما دو قدم جلو آمد و گفت :

- وقت رفتن آموره

هانابا تعجب به او نگریست و گفت :

- چرا ؟!....تو که گفتی تا صبح وقت داریم

- وقت داشتیم ولی انگار فرانچسکو قصد کرده قبل خواب به عمارت و ادماش سرکشی کنه !

به صورت مهربان مادرش نگاه کرد و او را در آغوش گرفت

- از دیدنت سیر نشدم مامان

لحنش غمگین بود

- منم همینطور عزیزدلم...دوباره همو می بینیم....نگران نباش

از آغوش مادر که بیرون آمد مونیکا دستش را روی صورت هانا گذاشت و در حالی که به چشمان قهوه ای دخترش خیره میشد گفت :

-مواظب خودت باش دخترم....و به هیچ وجه به فرانچسکو اعتماد نکن....متوجهی ؟!

با بغض سرش را آرام جنباند

و در حالی که با غم دست مادرش را می بوسید گفت :

-می بینمت

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکرار کنیم🌸

همه چيز در جهانم نيكو و عالیست.من برای رسيدن به آرزوهايم پراز شور و شوق هستم و هم اكنون با آغوشی باز آماده دريافت آنها هستم.
خدایا سپاسگزارم❤️

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#باور کنید تا دریافت کنید

برای رسیدن به آنچه آرزویش دارید نیازی به التماس کردن در درگاه خداوند نیست، برای رسیدن به خواسته تان نیازی به سختی و رنج کشیدن نیست چراکه آفریدگار این جهان، آنرا برای احساس شادی ، عشق و خوشبختی بندگانش آفریده است، این اصل را بپذیرید که هر آنچه خواهانش هستید باید ابتدا توسط شما باور شود، آنگاه که توانستید آرزویتان را قبل از دریافت باور نمایید، آنگاه که احساسات منفی و باور نتوانستن را از ذهنتان پاک نمودید در مدار خواسته خویش قرار میگیرید و جهان هستی بر اساس سیستم نظامندی که برایش تعریف شده است شما را به خواسته تان می رساند و این است معجزه قدرت باورهای شما.
باور کنید که آن رابطه عاشقانه در زندگیتان حضور دارد، احساس نیاز نداشته باشید، با خودتان در صلح باشید تا فرد مورد علاقه تان را جذب کنید.
باور داشته باشید که اکنون در شغلتان فردی موفق، برجسته و ثروتمند هستید تا در مدار ثروت و موفقیت قرار بگیرید، این را بیاد داشته باشید که کائنات به باورهای شما پاسخ میدهد نه آنچه دوست دارید.🍃🍃🍃

@Bookscase 👈👈
کائنات به اندازه آرزوهایتان به شما می بخشند.

بزرگ آرزو کنید🍃🍃🍃

@Bookscase 📗📕📘
برای پولدار شدن و جذب پول ،

ما باید خودمون رو پولدار بدونیم و واقعا از درون احساس پولداری کنیم .

و همچنین
باید با تمام وجود به فراوانی ایمان داشته باشیم
و دیگران و همه ی جهان رو پولدار بدونیم.

😍👈 ما اگر احساس دلسوزی داشته باشیم و همش به این فکر کنیم که مردم فلان شهر یا کشور بیچاره ن
بدبختن ،
گرسنه ن ،
مردم کار ندارن ،
جوونا بیکارن
شغل ندارن ، خوش و شادی ندارن ،و .......‌‌‌‌‌.... ......،

با این افکار خودتون رو از پول و ثروت دور میکنین.

وقتی همش دارین به فقر جهان توجه میکنین فقر رو جذب میکنین


قانون توجه مهمترین قانونه🍃🍃🍃

@Bookscase 📚📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📖کلون و ‌من

📝معرفی کتاب

زندگی مشترک استقانی و دو بچه اش هنگامی که همسرش او و دو فرزندش را به خاطر زن جوانتر رها کرد از هم پاشید تا اینکه هنگامی که او سفر کوتاهی به پاریس داشت ناگهان همه چیز تغییر کرد.

✍🏻نویسنده:#دانیل_استیل

#قفسه_کتاب📚
@Bookscase 📚🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان عزیز رمان امشب با کمی تاخیر و ساعت 11 گذاشته میشه🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #683 - چرا قرار تو لندن و کنسل کردی ؟!.....چه خطری تهدیدت میکنه؟....چرا دیاکو مخفیانه شما رو آورده اینجا ؟ - همونطور که شایعه شده بود یه دختربچه رو دیدن ! یکی از اهالی ام منو دید...هر چند چون مجنون بود کسی حرفش و…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

# 684

کت چرمش را از روی مبل برداشت و از جا برخواست.....

مونیکا تا آخرین لحظه با نگاهش جگر گوشه اش را بدرقه کرد...

قبل از رفتن دیاکو با اطمینان و جدی گفت :

_من همیشه مراقبش هستم...نگران نباشید

مونیکا لبخند مهربانی زد و گفت :

- ممنونم پسرم....بابت همه چیز

سرش را به آرامی زیر کشید و سپس با هانا اتاق بیرون رفت....

مخفیانه و بدون اینکه کسی متوجه بشود از کاخ سالواتوره بیرون امدند و از درب پشت کاخ....خارج شدند....

کم کم خواب به چشمان قهوه ای اش راه پیدا کرد....

آرام به سمت دیاکو خم شد و سرش را روی شانه ی او گذاشت....سر او را که روی شانه اش حس کرد.....

نگاه از جاده گرفت و بر روی موهای خوش عطر آموره اش بوسه زد....

لبخند دلنشینی بر روی لب های هانا نشست و گفت :

_مرسی عزیزم.... به خاطر زحمتی که کشیدی و مادرم و بهم رسوندی

نگاه گرمش را به آینه ماشین ، درست همان جایی که نگاه سبزش خیره به چشمان او بود ، انداخت...

از همان نگاه هایی که آرامش را در رگ های دیاکو تزریق میکرد....لبخند کجی روی لب دیاکو نشست و به جاده چشم دوخت

اهنگی ایتالیایی سکوت ماشین را می شکست...

هر دو از اینکه با وجود اتفاقات ریز و درشت امروز ، باز هم در کنار هم بودند و حالشان خوب بود در دل خداراشکر میکردند.......

----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
2024/10/02 20:43:04
Back to Top
HTML Embed Code: