Telegram Web Link
خانواده تیبو - دوگار 4.pdf
10.1 MB
📕 خانواده تیبو
✍🏻
#روژه_مارتن_دوگار

📘 درخواستی

@Bookscase 👈👈
دوستان عزیز رمان ساعت10 به بعد گذاشته میشه
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #668 - از در نه از راه مخفی پوکر فیس به او نگاه کرد و گفت : سرکار گذاشتی منو ؟! با اخم ساختگی به او خیره شد و گفت : -مگه من باهات شوخی دارم زلزله ؟!....بیا خودت می بینی با هم به پشت میزی که در اتاق بود رفتند....…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#669

داشت لبخند عمیقی روی لبش می آمد که نگاه از داخل دریچه گرفت...

امشب شخصیت عجیبی از او می دید...مرد خشن و مغرورش ، امشب شیطنت های خودش را داشت !

وارد دریچه شد و با دقت همان طور که دیاکو گفت دریچه را بست....

با احتیاط چشمش را به پله ها و نور چراغ قوه دیاکو دوخت و یکی یکی از پله ها پایین می رفت....

وقتی بالاخره از عمارت خارج شدند....

انگار که از قفس بیرون آمده باشد با نفس عمیقی هوای آزاد و نسبتا سرد را بلعید

دست سرد هانا را گرفت و او را با خود به شمت جنگل تاریک مقابلشان برد....

از جنگل هراس داشت هر باری که وارد جنگل شده بود اتفاق نا خوشایندی برایشان می افتاد.....

برای همین رو به دیاکو که با اخم به مقابلش می نگریست گفت :

- چرا داریم میریم تو جنگل ؟!

- ماشین و لا به لای درختا پارک کردم

- چرا اونجا ؟!

- اگه بیرون میذاشتم ممکن بود یکی ببینه....نباید امشب لو بریم

صدای زوزه ی گرگ به گوشش که رسید با دست آزادش بازوی دیاکو را گرفت....

به صورتش نگاه کرد....ترسیده بود اما همچنان آن فیس تخس خودش را حفظ کرده بود....و با دقت به تاریکی جنگل می نگریست.....

- ترسیدی ؟

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#670

- من ؟!....نه...مگه ترس داره ؟!

- پس چرا بازومو گرفتی ؟

با حرص به چشمان دیاکو خیره شد و گفت :

- گفتم امشب این افتخار نصیبت بشه به تلافی امروز...ولی انگار بدتر پررو شدی !

این را که گفت بازوی دیاکو را رها کرد و برایش پشت چشمی نازک کرد....

درست مثل دختر بچه ی 6 ساله ای شده بود که می ترسید اما با تخسی تمام انکار میکرد....

حالت چهره اش بامزه به نظر می رسید که دیاکو لبخند کجی زد...

ماشین را که پیدا کردند... با لمس دکمه ی سوییچ آن را باز کرد....

چراغ های ماشین برای لحظه ای روشن شد....

که صدای جیغ خفیف هانا را شنید....

به سرعت به سمت او برگشت که به نقطه ای خیره شده بود و تکان نمی خورد...

رد نگاهش را دنبال کرد که به یک هاسکی رسید....

گرگی که فاصله تقریبی دو گام ، از هانا ایستاده بود و با تعجب به او می نگریست....

هانا که دید گرگ بی حرکت به او نگاه می کند دستش را از جلوی دهانش برداشت و خیره به چشمان یخی گرگ گفت :

- چته ؟!....نگاه میکنی ؟!

- آدم ندیدی ؟!

نگاه سوالی گرگ به سمت دیاکو کشیده شد....

دیاکو با صورتی جدی در حالی که اخم کمرنگی روی صورتش بود و کنار هانا ایستاده بود رو به حیوان گفت :

- سلیقه ام خوبه مگه نه ؟!

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#671

گرگ نگاهی به هانا انداخت و برای تایید با یک زوزه سرش را به پایین و بالا تکان داد

هانا با ترس سر جایش خشک شد و نتوانست عکس العملی نشان دهد با دو به سمت آنها آمد دیاکو روی دو زانو نشست و با دست او را نوزاش کرد....

هانا وقتی این صحنه را دید با تعجب به گرگ اشاره کرد و گفت

- این .... دیاکو سرش را بالا گرفت و گفت - اره این هاسکی مال منه...تو رو که اول دیده فکر کرده غریبه ای

وقتی که فهمید این هاسکی مال دیاکو است خم شد و به او نگریست

- اسمش چی ؟

_ دیه گو

هانا از شباهت اسم هاسکی با اسم دیاکو ابروهایش بالا رفت

دستش را به سمت او دراز کرد...اما دیه گو از جایش تکان نخورد

هانا نیز با حرص و لحنی کودکانه رو به دیه گو گفت : اوکی بای

از واکنش او دیاکو لبخند کجی زد از چهره دیه گو به خوبی میشد بفهمد که به هانا حسودی اش میشود....

به سمت عقب ماشین رفت در را باز کرد و بعد از صدا کردن دیه گو ، او وارد ماشین شد و در جای مخصوصش نشست.....

دیاکو نیز با یک بطری دستی که با آن دیه گو را نوازش کرده بود شست !...

هانا یک تای ابرویش از این کار او بالا رفت....

و همانطور که در ماشین نشسته بود سوتی زد و گفت :

- چه مقید !

از همین اخلاق های مقید و اصلیش خوشش آمده بود....

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#672

نمی دانست چرا ولی رفتارهای به خصوص اور ا جور دیگری را دوست داشت....

مثل همان شب مهمانی فرانچسکو که فهمید هیچوقت لب به مشروب نزده است

در ماشین نشست و حرکت کردند....

از یک راه مخفی وارد کاخ سفید رنگِ دیاکو شدند....

وقتی دلیلش را از او پرسید دیاکو کوتاه پاسخ داد :

-رئیس بزرگ همه جا جاسوس داره

با هماهنگی افرادی که از وفاداریشان آگاه بود مخفیانه و پنهانی تا نزدیکی یکی از اتاقها رفتند....

جوزفین همراهشان بود که دیاکو گفت :

- از مهمون به خوبی پذیرایی کردین ؟

- بله سینیور...تو اتاق منتظرتون هستن

- کسی که بو نبرد؟!

- خیالتون راحت باشه همه رو فرستادم قسمت غربی برای نظافت کسی متوجه حضورشون نشد... خیالتون راحت

هانا تمام مدت از او می پرسید که به ملاقات چه کسی می روند و تنها یک کلمه از او شنید

- سورپرایزه

به همین خاطر چپ چپ به دیاکو نگریست و قبل از اینکه در را باز کنند گفت :

- هنوزم نمیخوای بگی کیه ؟!

دیاکو در سکوت به او نگریست....

- باشه اقای مرموز...نوبت مام میرسه

و نگاهش را از او گرفت...دیاکو با لبخند کجی که داشت جوزفین را مرخص کرد

در اتاق را باز کرد.....نگاهی به داخل اتاق انداخت و سپس از هانا خواست وارد شود

با کنجکاوی هر چه تمام تر وارد اتاق شد نگاهش به دور اتاق می چرخید که روی زنی که روی یک مبل نشسته بود ثابت ماند....

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#673


زن که چشمش به هانا افتاد بلافاصله ایستاد.....و با شوق به هانا نگریست....

دیاکو با احتیاط در را بست و به سمت آنها برگشت....

زن ناباورانه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود....دو قدم به جلو برداشت.... و با صدایی لرزان گفت :

-هانا عزیزم.....دختر کوچولوی من

متحیر و ناباورانه به آن زن خیره شد....از فرط حیرت خشکش زده بود....و نمی توانست قدم از قدم بردارد....

بغض به گلویش چنگ زد....و در حالی که چانه اش می لرزید با شک پرسید :

- مامان ؟!

وقتی که او را مامان خطاب کرد....

همانطور که صورتش خیس از اشک شوق می شد لبخند زد سرش را به سمت پایین مایل کرد....

و دستانش را برای به آغوش کشیدن دخترش باز کرد....

اشک از چشمش غلطید و در حالی که از شوق لبخند میزد....

به سرعت جلو رفت و بی قرار مادرش را در آغوش کشید

در آغوش مادر بغضش شکست....

مونیکا بعد از بیست سال انتظار و ناامیدی دخترش را در آغوش گرفته بود...

دختر بچه ی کوچیکی که در یک شب نحس و در تاریکی ربوده شد....

دختری که ادعا میکردند به همراه همسرش سوخته اس.....

و حالا بعد از بیست سال او را ملاقات میکرد...

بر سر و صورت او بوسه میزد و نوازشش میکرد....

میخواست همه ی دلتنگی های مادرانه اش را یک جا از بین ببرد.....

هانا بی صدا اشک می ریخت و با درد او را می بویید...

تازه داشت معنای داشتن مادر را می فهمید.....

تازه می فهمید که در تمام این سالها چه قدر مادرش را کم داشته است.....

به صورت مادرش که نگاه میکرد باروش نمیشد بالاخره او را می بیند....

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺
🌺نمیدانم در زندگیت بهترین
🍃چگونه معنا میشود
🌺من همان بهترین را
🍃برایت آرزو میکنم
@Bookscase
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر خواسته ای که به زور خواسته شخصی،
و نه اراده الهی، به عینیت درآید
همواره گزنده خواهد بود
و "عاقبت به خیر" نخواهد شد

به آدمی اندرز داده اند که همواره
در به جا آوردن اراده خدا کوشا باشد.

حیرت انگیز اینجاست که به محض این که
انسان از اراده شخصی خود دست برمی دارد،
به مراد خود می رسد.
زیرا به خرد لایتناهی
مجال می دهد تا از طریق او به کار بپردازد.

"بایستید و نجات خداوند را ببینید”🍃🍃🍃🍃



فلورانس_اسکاول_شین

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#داستان_کوتاه📘 اولین باری که به کافه اکسیژن، کافه‌ای که من در آن کار می‌کردم آمد، اواسط پاییز ۹۸ بود. باران می‌زد و هوا هم بدجوری یخ بود. کافه‌ی ما کوچک بود و معمولاً هم به ندرت شلوغ می‌شد. وقتی وارد کافه شد، اولین سوالی که پرسید این بود: «اینجا میشه سیگار…
با این‌که حق با نیلوفر بود و حس خوبی به علی داشتم، اما از پیش‌قدم شدن می‌ترسیدم. شاید مهم‌ترین علتش هم این بود که نمی‌دانستم دلیل او برای بروز ندادن احساسش چیست. شاید چون احساسی در کار نبود و من اشتباه فکر می‌کردم؟
۲۲ تیر ۹۹ بود که به کافه نیامد. در طول‌ ماه‌های گذشته، فقط روزهای تعطیل را در کافه سپری نمی‌کرد. اما آن روز تعطیل نبود. ۲۳،۲۴،۲۵... روزها می‌گذشتند و میزِ خالیِ کنار پنجره، هر روز بیشتر از روز قبل توی ذوق می‌زد. با شماره‌اش تماس گرفتم. خاموش بود. تا چند روز این شماره‌ی خاموش تنها امید من برای دسترسی دوباره به عجیب‌ترین آدمی که می‌شناختم بود. اسم و فامیلش را به هزار شکل توی اینستاگرام جست‌وجو کردم، اما انگار نه انگار. علی فرهمند وجود خارجی نداشت. تنها یک روح ناشناس بود که ناگهان آمد، مرا از پیله‌ی تنهایی‌ام بیرون کشید، و همانطور ناگهانی هم رفت...
چیزی حدود یک سال بعد، ۱۰ تیر ۱۴۰۰، مرد و زنی وارد کافه شدند. مرد موهایی یک دست سفید داشت و بنظر بیشتر از ۶۰ سال از عمرش می‌گذشت. زنی که همراهش بود، و به نظر همسرش بود هم، صورتی پُر چین و شکسته داشت. زن به سمت نیلوفر رفت و پرسید:
«آرزو شمایی دخترم؟»
نیلوفر با شک و تردید به من اشاره کرد و گفت:
«نه مادر جون. ایشون آرزوئه.»
زن به طرف من برگشت. کمی نگاهم کرد و لبخند کم‌رنگی زد. دفتری که توی دستش بود را باز کرد. در نیمه‌ی آخر آن، انگار که صفحه‌ای را از پیش آماده کرده باشد، توقف کرد و سپس به من نزدیک شد و دفتر را به من داد.
«دفتر خاطرات پسرمه.»
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود که باهاش حرف زدم. بالاخره بعد از دو ماه به خودم جرئت دادم بهش پیشنهاد حرف زدن بدم. اسمش آرزوئه. لبخند که میزنه لپاش چال نمیفته. ولی چشاش زودتر میخنده. اونم مثه من عاشق فاضل نظری و کاظم بهمنیه. با هزار بدبختی یواشکی ازش عکس گرفتم که اگه بعده عمل زنده موندم عکسشو نشون عزیز بدم...»
سرم را از دفتر بلند کردم. دهانم خشک شده بود و زبانم درست نمی‌چرخید.
«عمل چی؟»
مادر علی به سختی سعی در کنترل احساساتش داشت. قبل از این‌که شروع به توضیح دادن کند، همسرش کافه را ترک کرد. انگار تحمل شنیدن چیزی که قرار بود گفته شود را نداشت.
«بچه‌م مشکل قلبی داشت. مادرزادی دریچه‌های قلبش تنگ بودن. دکترا بهمون گفته بودن قلبش نهایتاً تا ۳۰ سالگی دووم بیاره و بعدش...»
چشم‌هایش بیشتر از این توان کنترل اشک‌هایش را نداشتند.
تپش‌های قلبم آنقدر تند شده بود که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بزند و روی دفتر بیفتد. تند تند ورق زدم تا صفحه‌ی آخرش را بخوانم:
«۹۹/۴/۲۱. بالاخره امروز همه چیو به عزیز و بابا یوسف گفتم. گفتم که ۷ ماهه از شرکت زدم بیرون چون دکتر بهم گفت قرار نیست بیشتر از ۴.۵ ماه زنده بمونم و شاید حتی به عملم نرسم. بهشون گفتم تموم این ۷ ماه پاتوقم پارک نزدیک شرکت و نگاه کردن به بازی بچها بود تا حس زنده بودن تو این روزای آخر عمرم یادم نره. گفتم تموم بعد از ظهرا رو توی یه کافه سر بلوار بهشتی سر میکردم تا مبادا بفهمین سرکار نمیرم و چه اتفاقی قراره بیفته. بهشون گفتم این دو ماه آخرم معجزه بوده که زنده موندم. گفتم فردا نوبت عملمه. امروز همه چی رو بهشون گفتم، بجز یه چیز. نگفتم عاشق شدم.
@Bookscas

نگفتم مطمئنم که عشق دلیل این معجزه چند ماهه بوده. نگفتم معجزه من با چشمای دریایی و موهای خرمایی توی اون کافه سر بلوار بود و هر روز برام اسپرسو میاورد و کلی باهم حرف میزدیم. نگفتم، چون خودشم نمیدونه عاشقش شدم. خودش نمیدونه چون نخواستم بگم عاشقتم و برم واسه همیشه. نخواستم رفیق نیمه راه بشم. خدایا خودت هوامو داشته باش. به قول کاظم بهمنی آرزوی منه ای کاش به گورش نبرم...»
قطرات درشت اشکم روی آخرین خطوط دفتر چکید. مادر علی بغلم کرد و گفت:
«این دفترو دیشب تو وسایلش پیدا کردم. وقتی داشتم لباساشو بغل می‌کردم. علی من یک ساله تو کماست. دکترا گفتن کاری از دستشون بر نمیاد. فقط یه معجزه میتونه برش گردونه.»
از بغلش بیرون آمدم. اشک‌هایم را با کف دست پاک کردم و به نیلوفر گفتم:
«به اشرفی بگو برام کار فوری پیش اومد.»
دست‌ مادر علی را توی دستم فشردم. در حالی که به معجزه ایمان داشتم، و می‌دانستم میز خالیِ گوشه کافه قرار نیست خالی بماند، پرسیدم:
«پسرتون کدوم بیمارستان بستریه؟»

📘قسمت دوم
@Bookscase 📚👈
📖فواید گیاه خواری

📝معرفی کتاب

صادق هدایت در ایام نوجوانی گیاه‌خوار شد و در 25 سالگی کتاب فواید گیاهخواری را با قلم و روایت جذاب خود درخصوص اهمیت گیاهخوار بودن نوشت. هدایت در این کتاب از جنبه‌های مختلف این سبک زندگی می‌گوید و صنعت ظالمانه تولیدات گوشت را مورد نقد قرار می‌دهد.

✍🏻 نویسنده:#صادق_هدایت

📘 قفسه کتاب 📚
@Bookscase 📚
هدایت فواید گیاه خواری.pdf
1.1 MB
📕 فواید گیاه خواری
✍🏻
#صادق_هدایت
درخواستی🌷

@Bookscase 📕📗📘
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #673 زن که چشمش به هانا افتاد بلافاصله ایستاد.....و با شوق به هانا نگریست.... دیاکو با احتیاط در را بست و به سمت آنها برگشت.... زن ناباورانه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود....دو قدم به جلو برداشت.... و با…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#674

دست در دست هم روی مبل نشستند...هر دو خوشحال از یافتن یکدیگر ، بهم نگاه می کردند که هانا گفت :

- از زمانی که هویت واقعیمو فهمیدم....دوست داشتم ببینمت...اما حتی یه عکسم ازت باقی نمونده بود....الان خوشحالم که به صورت مامانم نگاه میکنم

تازه می فهمید چرا به او می گفتند شبیه مادرش است!!!...

چشمان قهوه ای و تمامی اجزای صورتش به جز بینی را از او به ارث برده...

حتی رنگ موهایش را

به چهره شکسته اما زیبای زنی پنجاه ساله که مقابلش نشسته بود با دقت نگاه میکرد....

به نظرش زیبایی خیره کننده ای داشت

لبخند مهربانی به دخترش زد و در حالی که دستش را سمت چپ صورت هانا نوازش گونه می گذاشت گفت :

- اما تو فرقی نکردی...هنوز همون هانای کوچولوی شیطونی... فقط قد کشیدی

و لبخند زد این حرفش باعث شد که هانا بخندد و دیاکو با لذت به لبخند زیبای او و سیاه چاله اش خیره بشود

خوشحالی معشوقش خوشحالی او بود....

میدانست که چه قدر مادرش برایش اهمیت دارد.... برای همین تصمیم گرفت او را سورپرایز کند...

تا شاید کمی حواسش از حوادث اخیر و فشارهایی که تحمل میکند پرت بشود

با اصرار های پی در پی او بود که مادرش حاضر شد خطر کند و به ایتالیا برگردد

- دیگه دوری تموم شد دخترم....باهم برمی گردیم امریکا....اونجا می تونیم در امان باشیم

نگاهش روی چهره ی امیدوار مونیکا چرخید با اخم کمرنگی گفت:

دیاکو - امن ترین جا برای هانا ایتالیاست

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#675

نگاه هر دوی انها به سمت دیاکو چرخید مونیکا با تعجب پرسید :

- میون یه مشت خلافکار ؟!...شوخیت گرفته ؟!

- هانا تحت حمایت و حفاظته منه....امینتش و تضمین میکنم خانوم

- بهت اعتماد دارم اما هر چه قدرم که باهوش باشی... بالاخره رئیس بزرگ و بقیه میان سراغش !

- من امروز باهاش ملاقات کردم

مونیکا در حالی که از ملاقات هانا با رئیس بزرگ با خبر نبود با تعجب به او نگریست که هانا زودتر لب به سخن گشود

- اون به من قول داده که کمکم میکنه انتقام بگیرم

اخم ریزی روی چهره مونیکا نشست و سرزنش گرانه گفت :

- توام بهش اعتماد کردی ؟!

- بهم عکس یکی از آدمایی که اون شب خونمون رو اتیش زدن رو داد

دست در جیب کت چرمی اش برد و عکس را به مادرش نشان داد....

نگاه مونیکا که به چهره مرد درون عکس افتاد رنگ از صورتش پرید....

دیاکو چند قدم به سمت ان دو برداشت....هانا با تعجب پرسید :

- می شناسیش ؟!

مونیکا که فکرش در بیست سال پیش و در شب حادثه بود با تکانی که هانا به او داد گفت :

- بله به خوبی می شناسمش...یادمه وقتی از خونه بیرون اومدم....رفتم کمک بیارم اما این مرد منو دید و با چاقویی که دستش بود به قصد کشت افتاد دنبالم....

- ببخشید که جسارت میکنم... قصدش فقط کشتن بود یا...

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#676

اخم هایش در هم کشید و با نفرت به عکس خیره شد

- یادمه داشتیم فرار میکردیم که مچ پام در رفت... این لعنتی داشت هر لحظه بهمون نزدیک میشد که به انتونیو گفتم بره... به زور ازم جدا شد... وقتی که این عوضی بهم رسید...دید تنهام و خواست قبل از هر چیزی بهم تعرض کنه...

و ادامه داد:

- باهاش درگیر شدم که تو لحظه ای که فکر میکردم همه چیز تمومه... انتونیو با یه چوب زد تو سرش...و تونستیم فرار کنیم

با بیزاری نگاه از چهره پلید مرد که در عکس نیز آن لبخند چندش آورش را داشت، گرفت....

هانا که تازه داشت با رنج ها و سختی هایی که مادرش کشیده بود اشنا میشد با دقت به چهره مرد درون عکس نگریست...


و با خودش عهد بست او اولین نفری باشد که به سزای عملش می رسد


دیاکو مقابل انها روی مبل نشست و گفت :

-میدونم یادآوریش ناراحت کننده اس....اما می تونید بگید اون شب چه اتفاقی افتاد ؟!... منظورم قبل از اتش سوزیه

با بغضی که در گلویش بود به ارامی سرش را تکان داد....و با صدایی لرزان گفت :

- خوب یادمه اون روز تعطیل بود و بیرون رفته بودیم....وقتی که برگشتیم متوجه شدیم هانا سرما خورده.....و تب داره....پدرش پزشک بود....برای همین بعد از معاینه هانا....به سراغ جعبه ی داروهاش رفت....داروهایی که لازم بود رو بهش داد....هانا به خاطر مریضیش زودتر خوابید

-فرداش اولین روز هفته بود...من داشتم به انتونیو املا می گفتم....و فرانکو طبقه بالا ، از هانا مراقبت میکرد...تا وقتی که تبش بند بیاد

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#677

-بعد از شام و شستن ظرف ها همگی برای خواب آماده شدیم....میخواستم برای اخرین بار به هانا سر بزنم که شوهرم گفت اون خوابه و تبش برطرف شده....جای نگرانی نیست....اون شب خیلی خسته بودم....برای همین زودتر خوابم برد


-نمیدونم چه قدر گذشته بود که فرانکو بیدارم کرد و بهم گفت خونه داره تو اتیش میسوزه....ازم خواست که مدارک شناسایی با لباس گرم بردارم.......قرار شد اون بره بچه ها رو بیاره....اما وقتی برگشت فقط انتونیو باهاش بود...گفت هانا تو اتاقش نیست...خواست که با انتونیو برم بیرون

مونیکا در حالی که اشک می ریخت و هق هق میکرد ادامه داد

-هر چی بهش گفتم من بدون تو نمیرم صبر میکنم هانا رو پیدا کنی تا باهم بریم..ــ.گوش نکرد....گفت خطرناکه اگه عجله نکنیم راه خروج بسته میشه و خونه رو سرمون خراب میشه....همون موقع ام به سختی نفس می کشیدیم...

-به زور منو و انتونیو رو بیرون فرستاد....خواست برم پیش اقوامم که توی روستا بودن....


با درد و رنجی که تمام این سالها روی قلبش سنگینی میکرد گفت:

- التماسش کردم که نرو.... حداقل بزار منم باهات بیام فایده ای نداشت....رفت تو خونه و....دیگه بیرون نیومد....

دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود....دوباره تمام اتفاقات ان شب به پیش چشمش امده بود...

هنوز نگاه اخر فرانکو را به یاد داشت...مردی که عاشقانه دوستش داشت... و نتوانسته بود برای اخرین بار از او خداحافظی کند

هانا در حالی که بی صدا اشک می ریخت مادرش را در آغوش کشید...

زنی را که به یک باره زندگی و عشقش را در میان شعله های اتش از دست داده بود...

و این رنج بزرگ را به تنهایی تمام این سالها به دوش می کشید.....

ارام او را نوازش میکرد...و بر شانه اش بوسه زد

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#678

دیاکو با چهره ای اخمالود به هانا و مادرش می نگریست...

مونیکا را درک میکرد...درد از دست دادن عزیز کم نبود....

دوباره پرده ای از اجساد غرق در خون والدینش به پیش چشمانش کشیده شد...

با درد و کلافه گی دستش را به موهایش کشید و از اتاق خارج شد

چند دقیقه بعد با یک سینی پر از غذا و نوشیدنی وارد شد...

و انرا بر روی میزی که مقابل هانا و مادرش بود گذاشت....

حال مادر هانا کمی بهتر بود...

انگار از باری که این سالها به دوش کشیده است با صحبت درباره ان واقعه شوم، کم شد....

دیاکو از مادر هانا خواست که صورتش را در سرویس بهداشتی اتاق بشورد تا کمی حالش عوض شود....

مونیکا در را که بست هانا به دیوار تکیه زد....هنوز کمی بغض در گلو داشت که با دیدن دیاکو در مقابلش، سرش را با تعجب بالا کشید

دستانش را قاب صورت دلبرش کرد و بدون اینکه چیزی بگوید شروع به بوسیدن اشک های روی گونه و در اخر چشمان هانا کرد....

قلبش دیوانه وار می کوبید... دستش را روی دستان دیاکو گذاشت و ارام چشمانش را باز کرد....

خیره به چشمان سبزش شد که گفت:

- تک تک کسایی رو که باعث بارانی شدن قهوه ی دوست داشتنیم شدن.... نابود میکنم... بهت قول میدم

لبخند مهمان لبانش شد...خوب میدانست که قلبش راه گریزی از عشق دیاکو ندارد....

خواست لب باز کند که دیاکو باهمان لحن خاصش گفت

- قول بده.... قول بده هیچوقت ترکم نکنی!

نفسش رفت از چیزی که مرد مغرورش تمنا میکرد...

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/10/02 22:25:33
Back to Top
HTML Embed Code: