Telegram Web Link
عاشقانه های زندان-مارکی دوساد.pdf
499.9 KB
📕 عاشقانه‌های زندان
✍🏻
#مارکی_دوساد

📘 #قفسه_کتاب📚
@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام عزیزانم جمعتون سر شار از محبت❤️
جمعتون را با حال خوب شروع کن و هر کاری که حالتو خوب می‌کنه انجام بده و برای خودت وقت بذار 🌷
جمعه ها فعالیت کانال تعطیل هستش !!!
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #663 بی تابانه آن را باز کرد....اما چیزی که خواند دلش را به آتش کشید : ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی آتش زدی اندر من و چون دود برفتی دیگر نتوانست مقاومت کند و اشک از چشمانش روان شد، روی تخت نشست و دستش را…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#664

از آغوش او بیرون آمد و با تعجب پرسید :

- اینجا چیکار میکنی ؟....چطوری اومدی ؟....مگه قرار نبود که ما....

- قرار شد تظاهر کنیم که از هم جداشدیم....نه اینکه واقعا جدا بشیم


***************

وقتی حرف هایی که از رئیس بزرگ شنیده بود را به دیاکو گفت با توجه به موقعیتی که داشتند دیاکو نقشه تظاهر به جدایی اشان را کشید...

نقشه ای که باید با دقت پیش می رفت....

رئیس بزرگ چاره ای برایشان نگذاشته بود!

******************
و ادامه داد:

-یه مشکلی این وسط هست

با نگرانی پرسید:

-چه مشکلی ؟!

- بدون تو خوابم نمی بره !

از اعتراف دیاکو در دلش قند آب شد اما خودش را به در نفهمیدن زد و با تعجب چیزی که به ذهنش رسیده بود را بر زبان اورد ....

- یه جوری میگی بدون تو خوابم نمیبره انگار که هر شب تو بغل من....

نصف جمله اش را که گفت تازه به خودش آمد و فهمید دارد چه می گوید.....

با شرم لبش را گازگرفت....

نگاهش به چشمان دیاکو افتاد که برق می زدند.....

در دلش به خودش ناسزا می گفت برای فکری که بی موقع از دهانش بیرون آمده بود...

منتظر با همان لبخند کجی که سوک لبش نشسته بود گفت :

-خب....داشتین میگفتین

اخم ریزی روی پیشانی اش نشست و ناخودآگاه گفت:

-من....من منظورم اون نبود...

------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#665

دیاکو کلافه دستی به موهایش کشید و زیر لب گفت :

- آخرش به دلم می مونه....

زمزمه اش را شنید و برای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند گفت :

- یه معذرت خواهی بهت بدهکارم

سرش را برگرداند و گفت : - بابت ؟!

هانا در حالی که از تصمیم عجولانه و احساسی امروزش پشیمان بود با لحنی آرام گفت :

- حق با تو بود...نباید یه طرفه تصمیم میگرفتم

دیاکو - اینو بدون که تو این راه من و تو فقط هم و داریم...هیچکس بهمون کمک نمیکنه

به چشمان سبزش خیره شد و گفت :

-اون گفت ممکنه اونا بخوان بلایی سرت بیارن.....من نمیخوام از دستت بدم دیاکو !

از انعکاس حرف اخر هانا قلبش زیر ان حصار عضلانی بی قرار کوبید....این برای اولین بار بود که بی پروا حرف می زد

دستش را روی پای هانا گذاشت...که با مکث کوتاهی هانا نیز دستش را گرفت

با همان لحن جذاب و مردانه اش گفت:

- ولی امروز بدجوری شکنجه ام کردی بی انصاف!

دلش از کلام او لرزید که بانگرانی جواب داد :

- همش به خاطر خودت بود اگه بلایی سرت بیارن من چیکار کنم ؟...هان ؟

برای اینکه تهدید ها و هشدارهای رئیس بزرگ را فراموش کند ....دیاکو ابرویی بالا انداخت و گفت :

-اینا همه از عشق زیاده ااا!....حالا تو هی به روی خودت نیار.... ولی ما پررو می خوایمت زلزله!

------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#666

دیگر دست دلش برای دیاکو رو شده بود...

در حالی که از شیطنت او خنده اش گرفته بود با حرص بالشت را به سمتش پرت کرد و گفت :

-پسره ی فرصت طلب

دیاکو جا خالی داد و بالشت روی زمین افتاد

اگر به او بود دوست داشت تا صبح سر به سرش بگذارد و اذیتش کند اما کار مهم تری داشتند

- به وقتش از خجالتت در میام زلزله....فعلا پاشو یه لباس گرم بردار بریم

با تعجب به او نگریست و گفت :

- کجا این وقته شب ؟

- باید یه نفر و ببینی

- کی ؟!.....اگه یکی بیاد سراغم و ببینن نیستم چی ؟...نقشه امون خراب میشه دیاکو

- نگران نباش....امشب سرش گرمه یه جا

هانا به تبعیت از دیاکو از روی تخت بلند شد و در حالی که موهایش را یک طرفه می بافت گفت :
- کجا ؟!

دیاکو در حالی که با اخم کمرنگی به موهای هانا نگاه میکرد گفت :

- پی الواطی و بساط فسق و فجورش

داشت با دقت موهایش را می بافت که دستانش از حرکت ایستادند و با تعجب پرسید :

- یعنی چی ؟!

دیاکو یک قدم جلو آمد و فاصله اش را با او به کمترین حد رساند....

در حالی که داشت هر آنچه هانا بافته بود را باز میکرد با پوزخند جذابش گفت :

- معشوقه ی محبوبش امشب تو عمارته....هر وقت اون میاد انقدر سرش گرمِ دعا و راز و نیاز میشه که.....نمی فهمه کی شبش صبح شده

------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#667

از حرف او ابروان هانا بالا پرید و لبش را گاز گرفت تا جلوی خنده اش را از تشبیهی که دیاکو کرده بود بگیرد....

هیچوقت فکر نمیکرد فرانچسکو تا به این حد اهل کارهای خاک برسری باشد !

با صدایی که خنده در ان موج میزد کنایه آمیز گفت :

- مردم چه قدر اهل عبادتن !

بلافاصله دیاکو از فرصت استفاده کرد و حرف دلش را دلفافه گفت :

- بله زلزله....همه مثل ما کافرِ بی دین که نیستن !

چشمانش از حرفی که شنید گشاد شد و با اعتراض مشت آرامی به سینه ی دیاکو زد و معترض گفت :

- دیاکــــــــو !

دیاکو پررو و خونسرد لبخند کجی زد....

نگاهش که به دستان او افتاد...او را به عقب هول داد اما یک سانتی متر هم جا به جا نشد با اخم ریزی به او خیره شد و گفت :

- چرا موهامو باز کردی ؟!

- باز قشنگ تره !...راحت میشه باهاشون بازی کرد و عطرش و نفس کشید

ابروانش از حرف های او بالا رفت

- عه نه بابا؟!.... سردیت نکنه جناب سالواتوره!

مطمئن شد که امشب دیاکو آن دیاکوی سابق نیست....
برای همین به روی خودش نیاورد و به بهانه برداشتن لباس گرم از او فاصله گرفت....

نگاهش به ساعت مچی روی دستش بود که عقربه هایش عدد 11 را نشان میدادند....

در اتاق لباس باز شد و هانا در حالی که یک کت چرم مشکی پوشیده بود بیرون آمد...

نگاه راضی دیاکو را که دید جلو آمد و گفت :

از در میریم بیرون دیگه ؟!

- از در نه از راه مخفی

پوکر فیس به او نگاه کرد و گفت :

-سرکار گذاشتی منو ؟!

------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#668

- از در نه از راه مخفی پوکر فیس به او نگاه کرد و گفت : سرکار گذاشتی منو ؟!

با اخم ساختگی به او خیره شد و گفت :

-مگه من باهات شوخی دارم زلزله ؟!....بیا خودت می بینی

با هم به پشت میزی که در اتاق بود رفتند....

دیاکو صندلی و میز را کنار زدو با نور چراغ قوه ای که در دست داشت کف اتاق را روشن کرد....

نگاه هانا به دریچه ی بازی افتاد با حیرت به دیاکو نگریست و گفت :

-تو از کجا میدونستی ؟!

- مادرت بهم گفت....ظاهرا این جا رو پدرت خودش درست کرده....تا یه راه مخفی برای دیدن مادرت یا اومدنش به اتاق داشته باشه...منم از اینجا اومدم تو اتاق

و با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با نگاهی که هانا را نشانه رفته بود گفت

- کلا مارینوها خیلی ادمای اهل دلی ان....من نمیدونم تو به کی رفتی که انقدر خشکی !

این بار چندمی بود که دیاکو حرف دلش را باز زبان بی زبانی می زد

با لحنی آکنده از حرص و نگاهی مملو از تهدید به سمت او مایل شد و گفت :

- عه....که اهل دل بودن ؟!.....یه کاری نکن اهل دل بودن و همینجا نشونت بدم....پشیمون میشی سالواتوره !

نگاه شیفته اش را به چهره عصبی هانا انداخت و گفت :

- من که بدم نمیاد....حیف که الان وقتش نیست....هر چیزی به وقتش

این را که گفت چشمان هانا از پررویی و شیطنت او تا اخرین حد گشاد شد....

و تا خواست به سمت او هجوم بیاورد.....دیاکو وارد دریچه شد و از پله هایی که زیر دریچه یکی یکی تعبیه شده بودند پایین رفت....

- کشتمت دیاکو....مگه دستم بهت نرسه

صدای آرام او را از درون دریچه شنید که گفت : تو همنیجوری ام منو کشتی زلزله !

--------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👈تکرار کردن یک چیز در ذهن باعث باورکردنش می‌شود و وقتی انسان چیزی رابه اندازه‌ی کافی باورکند اتفاقات خوب شروع می‌شوند.

با خودت تکرار کن 👌😍

من لایق_بهترین_ها هستم و بهترین ها وارد زندگی من می‌شود

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باور دارم که خواسته من...
صدامو میشنوه...

احساسمو دریافت میکنه...
و مشتاق رسیدن به منِ...
ایمان دارم تمام جهان دست به دست هم میده تا منو به خواسته‌هام و اونها رو به من برسونه...

🌱خدایا شکرت
📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📖خانواده تیبو

📝معرفی کتاب

تنهایی آدم را عوض می کند. به همه چیز بی اعتنا می شوی. در عین حال، ترس مبهمی هم داری که هیچ وقت آزادت نمی گذارد. بعد از مدتی، دیگر حتی نمی دانی کیستی، دیگر حتی نمی دانی زنده ای یا نه. و اگر ادامه پیدا کند ممکن است بمیری... مگر انتظار خوشبختی، خود در حکم خوشبختی نبود؟

✍🏻 نویسنده:#روژه_مارتن_دوگار

📘 قفسه کتاب
@Bookscase 🌷
2024/10/03 00:26:07
Back to Top
HTML Embed Code: