#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#657
صدای قدم های او را که شنید... به سرعت از روی مبل بلند شد....
نگاهش به قدم های کشیده و آرام عمویش افتاد....با دقت او را وارسی میکرد که....فرانچسکو با همان لبخند محو روی لبانش گفت :
- خوشحالم که دوباره می بینمت عزیزم
مقابل او ایستاد و گفت :
- دیاکو کجاست؟!....چرا با هم نیومدین !
این را که گفت نگاهش را به چشمان غمناک هانا افتاد...
با نگرانی قدمی به جلو برداشت و دست های او را گرفت....
- چرا ساکتی ؟!.....اتفاقی افتاده ؟!
- از شما یه خواهشی دارم عموجان با مهربانی به او نگاه کرد تا ادامه بدهد
- اومدم اینجا چون میخوام یکی از اعضاء مافیا بشم....و از شما میخوام کمکم کنید....اینکار و برام می کنید؟
صدایش بغض داشت....بغضی که فرانچسکو آن را به خوبی حس کرد....
با تعجب به او نگریست و گفت :
-حتما عزیزم....مگه میشه چیزی از من بخوای و انجام ندم ؟!....اما این جواب سوالم نبود.....چرا تنها اومدی ؟!
نگاهش را در چشمان آبی فرانچسکو دوخت و با دلی شکسته و لحنی محزون آرام گفت :
-از هم جدا شدیم عمو
یک تای ابرویش بالا رفت....در مورد رابطه این دو هر چیزی را می توانست حدس بزند الا این یک مورد را....
چشم بارانی اش همه چیز را بیان میکرد....فاصله کمی که با هم داشتند را پر کرد و هانا را محکم در آغوش کشید...
-نمیدونم چی بین تون گذشته....ولی بدون تو تنها خانواده ی منی....و تا وقتی زنده ام کنارت می مونم عزیزم....
این را گفت و آرام آرام موهای هانا را نوازش کرد....
در آغوش او اشک می ریخت....
---------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#657
صدای قدم های او را که شنید... به سرعت از روی مبل بلند شد....
نگاهش به قدم های کشیده و آرام عمویش افتاد....با دقت او را وارسی میکرد که....فرانچسکو با همان لبخند محو روی لبانش گفت :
- خوشحالم که دوباره می بینمت عزیزم
مقابل او ایستاد و گفت :
- دیاکو کجاست؟!....چرا با هم نیومدین !
این را که گفت نگاهش را به چشمان غمناک هانا افتاد...
با نگرانی قدمی به جلو برداشت و دست های او را گرفت....
- چرا ساکتی ؟!.....اتفاقی افتاده ؟!
- از شما یه خواهشی دارم عموجان با مهربانی به او نگاه کرد تا ادامه بدهد
- اومدم اینجا چون میخوام یکی از اعضاء مافیا بشم....و از شما میخوام کمکم کنید....اینکار و برام می کنید؟
صدایش بغض داشت....بغضی که فرانچسکو آن را به خوبی حس کرد....
با تعجب به او نگریست و گفت :
-حتما عزیزم....مگه میشه چیزی از من بخوای و انجام ندم ؟!....اما این جواب سوالم نبود.....چرا تنها اومدی ؟!
نگاهش را در چشمان آبی فرانچسکو دوخت و با دلی شکسته و لحنی محزون آرام گفت :
-از هم جدا شدیم عمو
یک تای ابرویش بالا رفت....در مورد رابطه این دو هر چیزی را می توانست حدس بزند الا این یک مورد را....
چشم بارانی اش همه چیز را بیان میکرد....فاصله کمی که با هم داشتند را پر کرد و هانا را محکم در آغوش کشید...
-نمیدونم چی بین تون گذشته....ولی بدون تو تنها خانواده ی منی....و تا وقتی زنده ام کنارت می مونم عزیزم....
این را گفت و آرام آرام موهای هانا را نوازش کرد....
در آغوش او اشک می ریخت....
---------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#658
برای خودش....برای دیاکو.....و برای رابطه ای که داشت جان میگرفت اما انگار آدمک های شهر حسود چشم شان زده بود.....
انگار دنیا چشم دیدن آنها را کنار یکدیگر نداشت.....که تا به یکدیگر دل بستند آن ها را از یکدیگر جدا کرد....
از آغوش او که بیرون آمد.....فرانچسکو با اخم ریزی که روی پیشانی اش نقش بسته بود.....به او نگریست و گفت :
- برو استراحت کن عزیزم....فردا راجبش صحبت می کنیم....از این به بعد اتاق پدرت....اتاق توعه!
وقتی که شنید قراره اتاق پدرش برای او باشد....لبخند محوی روی لبانش نشست...
از وقتی که فهمیده بود از والدینش تنها پدرش را از دست داده...روی او ، حساس و کنجکاو شده بود....
گاهی اوقات با خودش فکر میکرد علتش جمله معروف دختر ها بابایی هستند باشد....
نمی دانست چرا ، اما جای خالی او را به شدت احساس میکرد
با بغض کنترل شده ای گفت :
- وسایلام هنوز....
فرانچسکو که متوجه شد منظور او چیست گفت :
- چند تا از خدمه رو میفرستم وسایلت و رو برات بیارن....من شبا دیر میخوابم عزیزم...اگه نیاز داشتی با یکی صحبت کنی بیا پیشم
و لبخند مهربانی به او زد....با همان نگاه محزونش لبخند کمرنگی زد و گفت : مرسی
با اشاره ی او رافائل که کنار در ایستاده بود....جلو اومد
- هانای عزیزم رو به اتاق پدرش راهنمایی کن....قبلش مطمئن شو که اتاق آماده باشه
- بله قربان
این را گفت و از آنها جدا شد و به پیش دوستانش رفت...
هنوز در را نبسته بود که برایش یک پیام ویدیویی فرستاده شد...آن را باز کرد....
کیت را در حالی که دهن و دست و پاهایش را بسته بودند دید...
کیت وحشت زده به دوربین می نگریست....مردی در حالی که یک پارچه مشکی ضخیم روی سرش کشیده بود گفت :
- آرماندو ، رئیس ما رو کشتی.....منتظر باش.....یه روز مثل همین دختر به صندلی می بندیمت و انتقام رئیس مون رو میگیرم.....منتظر ما باش فرانچسکو مارینو
---------------------------
دوستان امشب تعداد پارت ها چهارتا هستش 🌹
پارت باقی مونده در فرصت مناسب جبران میشه
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#658
برای خودش....برای دیاکو.....و برای رابطه ای که داشت جان میگرفت اما انگار آدمک های شهر حسود چشم شان زده بود.....
انگار دنیا چشم دیدن آنها را کنار یکدیگر نداشت.....که تا به یکدیگر دل بستند آن ها را از یکدیگر جدا کرد....
از آغوش او که بیرون آمد.....فرانچسکو با اخم ریزی که روی پیشانی اش نقش بسته بود.....به او نگریست و گفت :
- برو استراحت کن عزیزم....فردا راجبش صحبت می کنیم....از این به بعد اتاق پدرت....اتاق توعه!
وقتی که شنید قراره اتاق پدرش برای او باشد....لبخند محوی روی لبانش نشست...
از وقتی که فهمیده بود از والدینش تنها پدرش را از دست داده...روی او ، حساس و کنجکاو شده بود....
گاهی اوقات با خودش فکر میکرد علتش جمله معروف دختر ها بابایی هستند باشد....
نمی دانست چرا ، اما جای خالی او را به شدت احساس میکرد
با بغض کنترل شده ای گفت :
- وسایلام هنوز....
فرانچسکو که متوجه شد منظور او چیست گفت :
- چند تا از خدمه رو میفرستم وسایلت و رو برات بیارن....من شبا دیر میخوابم عزیزم...اگه نیاز داشتی با یکی صحبت کنی بیا پیشم
و لبخند مهربانی به او زد....با همان نگاه محزونش لبخند کمرنگی زد و گفت : مرسی
با اشاره ی او رافائل که کنار در ایستاده بود....جلو اومد
- هانای عزیزم رو به اتاق پدرش راهنمایی کن....قبلش مطمئن شو که اتاق آماده باشه
- بله قربان
این را گفت و از آنها جدا شد و به پیش دوستانش رفت...
هنوز در را نبسته بود که برایش یک پیام ویدیویی فرستاده شد...آن را باز کرد....
کیت را در حالی که دهن و دست و پاهایش را بسته بودند دید...
کیت وحشت زده به دوربین می نگریست....مردی در حالی که یک پارچه مشکی ضخیم روی سرش کشیده بود گفت :
- آرماندو ، رئیس ما رو کشتی.....منتظر باش.....یه روز مثل همین دختر به صندلی می بندیمت و انتقام رئیس مون رو میگیرم.....منتظر ما باش فرانچسکو مارینو
---------------------------
دوستان امشب تعداد پارت ها چهارتا هستش 🌹
پارت باقی مونده در فرصت مناسب جبران میشه
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
اون لبخندی که برای
پنهان کردن دردت
میزنی لبخندخداست💛😊
به بنده اش اون لبخندی
هم که پشتش خدا باشه
تمام مشکلاتوحل میکنه
لبخند خدا همیشه با شما 😊 😊
#روز_زیباتون_بخیر🌼🍃🌼
@Bookscase 📚
پنهان کردن دردت
میزنی لبخندخداست💛😊
به بنده اش اون لبخندی
هم که پشتش خدا باشه
تمام مشکلاتوحل میکنه
لبخند خدا همیشه با شما 😊 😊
#روز_زیباتون_بخیر🌼🍃🌼
@Bookscase 📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ویدیو انگیزشی:
تحقیقات ثابت کرده شاد بودن پیش نیاز موفقیت است . 😄
شاد باش و کلید موفقیت ها را به دست بگیر😊
@Bookscase 📚👈👈
تحقیقات ثابت کرده شاد بودن پیش نیاز موفقیت است . 😄
شاد باش و کلید موفقیت ها را به دست بگیر😊
@Bookscase 📚👈👈
Too Khodam Misoozam
Reza Yazdani
این اهنگ رو پلی کنید و پارت بعدی رو همزمان باهاش بخونید و لذت ببرید 😍🧡
@Bookscase
@Bookscase
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #658 برای خودش....برای دیاکو.....و برای رابطه ای که داشت جان میگرفت اما انگار آدمک های شهر حسود چشم شان زده بود..... انگار دنیا چشم دیدن آنها را کنار یکدیگر نداشت.....که تا به یکدیگر دل بستند آن ها را از یکدیگر جدا…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#559
اخم آلود با کرختی کتش را از تنش در آورد و روی تخت انداخت....
دستش را به سمت کرواتش برد.....و آن را شل کرد....
نیم نگاهی به در باز اتاقش انداخت....
سر برگرداند و با نگاهی خنثی چشمش به پیانویی افتاد که به دستورش امروز به اتاقش آورده بود....
به اتاق مشترکش با او....اویی که دیگر پا به این اتاق نمی گذاشت.....
به آرامی به سمت پیانو قدم برداشت و پشت آن نشست...شروع به نواختن کرد....
همیشه زمانی که میخواست هیچ یک از اهالی کاخ از درد این امپراطور تنها با خبر نشوند......با زبان فارسی زیر آواز می زد.....
و حال فعلی اش آواز خواندن این مرد سرسخت را می طلبید با لحنی غمگین زیر آواز زد :
*
زندگیم گوشه ی رینگ زیر مشت و لگده
اون طرف به رویاهام یه کسی چاقو زده
وقتی که گفتی بهم هیچوقت پی ام نگرد
انگاری دنیامو ، یکی تو آب خفه کرد !
* در طول روز بارها و بارها صدای هانا در گوشش می پیچید آن هنگام که گفته بود :
- هیچوقت پی ام نگرد !
آن لحظه احساس کرد برای یک لحظه قلبش از حرکت ایستاده و نفس کشیدن برایش سخت شد
*
سر که برگردوندی ، آرزومو کشتی
زندگی مو بردی با یه کوله پشتی
فاصله ام تا مردن بسته به دوریته
من یه پمپ بنزین ، رفتنت کبریته !
* دلش می خواست بر روی مافیا و هر چه هست و نیست پا بگذارد.....و همان کاری را بکند که دلش می گوید.....
تمام مدتی که هانا از او دور بود نقشه دزدیدن او و رفتن به مقصدی نامعلوم به سرش زده بود.....
حتی میخواست قید هدفش را بزند!
*
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#559
اخم آلود با کرختی کتش را از تنش در آورد و روی تخت انداخت....
دستش را به سمت کرواتش برد.....و آن را شل کرد....
نیم نگاهی به در باز اتاقش انداخت....
سر برگرداند و با نگاهی خنثی چشمش به پیانویی افتاد که به دستورش امروز به اتاقش آورده بود....
به اتاق مشترکش با او....اویی که دیگر پا به این اتاق نمی گذاشت.....
به آرامی به سمت پیانو قدم برداشت و پشت آن نشست...شروع به نواختن کرد....
همیشه زمانی که میخواست هیچ یک از اهالی کاخ از درد این امپراطور تنها با خبر نشوند......با زبان فارسی زیر آواز می زد.....
و حال فعلی اش آواز خواندن این مرد سرسخت را می طلبید با لحنی غمگین زیر آواز زد :
*
زندگیم گوشه ی رینگ زیر مشت و لگده
اون طرف به رویاهام یه کسی چاقو زده
وقتی که گفتی بهم هیچوقت پی ام نگرد
انگاری دنیامو ، یکی تو آب خفه کرد !
* در طول روز بارها و بارها صدای هانا در گوشش می پیچید آن هنگام که گفته بود :
- هیچوقت پی ام نگرد !
آن لحظه احساس کرد برای یک لحظه قلبش از حرکت ایستاده و نفس کشیدن برایش سخت شد
*
سر که برگردوندی ، آرزومو کشتی
زندگی مو بردی با یه کوله پشتی
فاصله ام تا مردن بسته به دوریته
من یه پمپ بنزین ، رفتنت کبریته !
* دلش می خواست بر روی مافیا و هر چه هست و نیست پا بگذارد.....و همان کاری را بکند که دلش می گوید.....
تمام مدتی که هانا از او دور بود نقشه دزدیدن او و رفتن به مقصدی نامعلوم به سرش زده بود.....
حتی میخواست قید هدفش را بزند!
*
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#660
*
تو خودم میسوزم....وقتی نیستی پیشم
یه گالون تنهایی وسط آتیشم
*
از لحظه ای که هانا را از او جدا کردند.... از خشم تمام تنش گر گرفته و در تب می سوخت!
*
من یه آیینه ام که گیر شب افتادم
یه زمین لرزه ام که هی عقب افتادم
یه حنابندونم اما زیر آوار
یه دکون سوخته وسطای بازار
* حس میکرد سرنوشت با تمسخر به او می خندد....سرنوشت شومی که از همان کودکی بی رحمانه به او سخت گرفته بود....
*
من سکانس مردن ، ته یه تیتراژم
لاشه ای اوراقی ته یه گاراژم
حال و روزم خوش نیست نفسام بی جونه !
کاش یکی پیدا شه ، تو رو برگردونه !
*
دریافته بود که آرامش گمشده اش را تنها با هانا می توانست پیدا کند.....
این دختر هم درد بود و هم درمان!
سالها بود که جز نبود والدینش و اتفاقی که برایشان رخ داده بود هیچ درد دیگری را حس نمیکرد....
حس نمیکرد چون زندگی اش در تاریکی غرق شده بود و به هیچ چیز جز انتقام فکر نمیکرد....
اما با آمدن هانا ، نور امید وارد قلبش شده بود....
تا قبل از آن فکر میکرد قلب عضوی است که تنها کارش پمپاژ خون و انتقال آن است !
اما با هانا ، قلبش که هیچ شخصیت جدیدی از خودش را کشف کرده بود...دیاکویی که نمی شناخت!
*
تو خودم می سوزم وقتی نیستی پیشم
یه گالون تنهایی وسط آتیشم
( تو خودم میسوزم _ رضا یزدانی)
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#660
*
تو خودم میسوزم....وقتی نیستی پیشم
یه گالون تنهایی وسط آتیشم
*
از لحظه ای که هانا را از او جدا کردند.... از خشم تمام تنش گر گرفته و در تب می سوخت!
*
من یه آیینه ام که گیر شب افتادم
یه زمین لرزه ام که هی عقب افتادم
یه حنابندونم اما زیر آوار
یه دکون سوخته وسطای بازار
* حس میکرد سرنوشت با تمسخر به او می خندد....سرنوشت شومی که از همان کودکی بی رحمانه به او سخت گرفته بود....
*
من سکانس مردن ، ته یه تیتراژم
لاشه ای اوراقی ته یه گاراژم
حال و روزم خوش نیست نفسام بی جونه !
کاش یکی پیدا شه ، تو رو برگردونه !
*
دریافته بود که آرامش گمشده اش را تنها با هانا می توانست پیدا کند.....
این دختر هم درد بود و هم درمان!
سالها بود که جز نبود والدینش و اتفاقی که برایشان رخ داده بود هیچ درد دیگری را حس نمیکرد....
حس نمیکرد چون زندگی اش در تاریکی غرق شده بود و به هیچ چیز جز انتقام فکر نمیکرد....
اما با آمدن هانا ، نور امید وارد قلبش شده بود....
تا قبل از آن فکر میکرد قلب عضوی است که تنها کارش پمپاژ خون و انتقال آن است !
اما با هانا ، قلبش که هیچ شخصیت جدیدی از خودش را کشف کرده بود...دیاکویی که نمی شناخت!
*
تو خودم می سوزم وقتی نیستی پیشم
یه گالون تنهایی وسط آتیشم
( تو خودم میسوزم _ رضا یزدانی)
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#661
دردی که در قلبش حس میکرد بیشتر از ان بود که با خواندن حتی خواندن آرام بگیرد....
به همین خاطر به کیسه بوکسش ، سنگ صبور تمام زندگی اش پناه برد....تا خشمی که به جانش افتاده بود را خالی کند.....
با ضرباتی خشن و قوی، مشت و پا بر کیسه ی بوکس می کوبید...
خیس عرق شده بود که موبایلش زنگ خورد......
با دیدن اسمش با غیظ آن یک جفت زمرد درخشان را رو به بالا گرفت....و چشمانش را بست....
با دندان دستکش اول را باز کرد و زیر لب گفت :
- فقط تو یکی رو کم داشتم الان !
و تماس را وصل کرد
بی حوصله گفت :
- بله ؟
صدای شاکیِ آرمان از آن طرف خط به گوشش رسید.....
-بله و......لا اله الا الله.....معلوم هست شما دو تا کجایین ؟!........چرا خط هانا خاموشه ؟!.......تو برای چی جواب نمیدی ؟!
- الان اصلا تو مود جواب دادن به تو نیستم.....بهتره یه وقت دیگه مته بشی بری رو اعصابم
آرمان که جوابی را که می خواست نشنید.....سر ریز شد و گفت :
- یا مثل آدمیزاد جواب منو میدی یا با اولین پرواز میام فرنگ.....ببینم چه خاکی دارین به سرم می ریزین
دیاکو ظرفیتش برای امروز، مقدار کمی جا داشت که آن را هم آرمان پر کرد....دستش را به پیشانی خیس از عرقش کشید و تشر زد :
- تو غلط میکنی بیای اینجا.....بفهمم پاتو گذاشتی اونجا میدم دست و پا بسته پستت کنن ایران !
صدای آرمان بلند شد و گفت :
- خوشم باشه !....پس حتما اونجا داری یه خبطی میکنی که نمیزاری من بیام !.....اصن هانا کو ؟!.....من میخوام با خواهرم حرف بزنم
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#661
دردی که در قلبش حس میکرد بیشتر از ان بود که با خواندن حتی خواندن آرام بگیرد....
به همین خاطر به کیسه بوکسش ، سنگ صبور تمام زندگی اش پناه برد....تا خشمی که به جانش افتاده بود را خالی کند.....
با ضرباتی خشن و قوی، مشت و پا بر کیسه ی بوکس می کوبید...
خیس عرق شده بود که موبایلش زنگ خورد......
با دیدن اسمش با غیظ آن یک جفت زمرد درخشان را رو به بالا گرفت....و چشمانش را بست....
با دندان دستکش اول را باز کرد و زیر لب گفت :
- فقط تو یکی رو کم داشتم الان !
و تماس را وصل کرد
بی حوصله گفت :
- بله ؟
صدای شاکیِ آرمان از آن طرف خط به گوشش رسید.....
-بله و......لا اله الا الله.....معلوم هست شما دو تا کجایین ؟!........چرا خط هانا خاموشه ؟!.......تو برای چی جواب نمیدی ؟!
- الان اصلا تو مود جواب دادن به تو نیستم.....بهتره یه وقت دیگه مته بشی بری رو اعصابم
آرمان که جوابی را که می خواست نشنید.....سر ریز شد و گفت :
- یا مثل آدمیزاد جواب منو میدی یا با اولین پرواز میام فرنگ.....ببینم چه خاکی دارین به سرم می ریزین
دیاکو ظرفیتش برای امروز، مقدار کمی جا داشت که آن را هم آرمان پر کرد....دستش را به پیشانی خیس از عرقش کشید و تشر زد :
- تو غلط میکنی بیای اینجا.....بفهمم پاتو گذاشتی اونجا میدم دست و پا بسته پستت کنن ایران !
صدای آرمان بلند شد و گفت :
- خوشم باشه !....پس حتما اونجا داری یه خبطی میکنی که نمیزاری من بیام !.....اصن هانا کو ؟!.....من میخوام با خواهرم حرف بزنم
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#662
- چرند نگو
و با صدای محزون و آروم تری گفت :
-پیش من نیست !
آرمان که متوجه تغییر لحن او شد با نگرانی بیشتری پرسید : - یعنی چی پیش تو نیست ؟!......هانا چیشده؟......بلایی سرش اومده ؟! .....
سکوت طولانی او آزارش میداد که داد زد :
- دِ حرف بزن دیاکو قلبم اومد بیخ گلوم !
- مگه میزاری ؟!... دو دیقه زبون به دهن بگیر
آرمان سکوت کرد و تمام حواسش را به آنطرف خط داد
دیاکو خلاصه ای از آنچه رخ داده بود را گفت
خیالش راحت شد که حال فعلی هانا خوب است....اما دلش شور میزد که گفت :
-فهمیدم نصفش و سانسور کردی.......حرفم همونه.....با اولین پرواز میام اونجا
دیگر حوصله کل کل و بحث را نداشت برای همین بی طاقت داد زد :
- می تمرگی ایران...از کنار زن و بچه ات تکون نمیخوری...اینجا به قدر کافی آدم و نفوذ دارم که از پس اینا بر بیام !
آرمان با دلخوری گفت :
-دم شما گرم !..دیگه ما غریبه ایم...یا قابل نمیدونی ؟!
متوجه لحن تندش که شد به خودش آمد و با دلجویی گفت :
- چون نگفتم دلیل نمیشه غریبه باشی !...تو باید ایران بمونی بالای سر زن و تو راهیت باشی.....مراقب خونوادمون باشی تا من خیالم راحت باشه...
و ادامه داد:
- نمیخوام بلایی سرت بیاد..... - نگران هانام نباش....تا پای جون مراقبشم...خیالت تخت
در مقابل بغض بزرگی که در گلو داشت مقاومت میکرد....
تا اینکه نوتیف موبایلش جلب توجه کرد....پیام از دیاکو بود.....
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#662
- چرند نگو
و با صدای محزون و آروم تری گفت :
-پیش من نیست !
آرمان که متوجه تغییر لحن او شد با نگرانی بیشتری پرسید : - یعنی چی پیش تو نیست ؟!......هانا چیشده؟......بلایی سرش اومده ؟! .....
سکوت طولانی او آزارش میداد که داد زد :
- دِ حرف بزن دیاکو قلبم اومد بیخ گلوم !
- مگه میزاری ؟!... دو دیقه زبون به دهن بگیر
آرمان سکوت کرد و تمام حواسش را به آنطرف خط داد
دیاکو خلاصه ای از آنچه رخ داده بود را گفت
خیالش راحت شد که حال فعلی هانا خوب است....اما دلش شور میزد که گفت :
-فهمیدم نصفش و سانسور کردی.......حرفم همونه.....با اولین پرواز میام اونجا
دیگر حوصله کل کل و بحث را نداشت برای همین بی طاقت داد زد :
- می تمرگی ایران...از کنار زن و بچه ات تکون نمیخوری...اینجا به قدر کافی آدم و نفوذ دارم که از پس اینا بر بیام !
آرمان با دلخوری گفت :
-دم شما گرم !..دیگه ما غریبه ایم...یا قابل نمیدونی ؟!
متوجه لحن تندش که شد به خودش آمد و با دلجویی گفت :
- چون نگفتم دلیل نمیشه غریبه باشی !...تو باید ایران بمونی بالای سر زن و تو راهیت باشی.....مراقب خونوادمون باشی تا من خیالم راحت باشه...
و ادامه داد:
- نمیخوام بلایی سرت بیاد..... - نگران هانام نباش....تا پای جون مراقبشم...خیالت تخت
در مقابل بغض بزرگی که در گلو داشت مقاومت میکرد....
تا اینکه نوتیف موبایلش جلب توجه کرد....پیام از دیاکو بود.....
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#663
بی تابانه آن را باز کرد....اما چیزی که خواند دلش را به آتش کشید :
ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
دیگر نتوانست مقاومت کند و اشک از چشمانش روان شد، روی تخت نشست و دستش را جلوی دهانش گرفت.....
تا صدای هق هقش به بیرون از اتاق نرود !
اگر هر زمان دیگری به اتاق پدرش پا گذاشته بود با خوشحالی سانت به سانت آن را بررسی میکرد تا شاید نشانی از او بیابد....
از پدری که ان را در زندگی اش کم داشت
اما این بار هم سرنوشت او را از مرد دیگر زندگی اش جدا کرده بود.... از دیاکو
انگار که بر پیشانی اش نوشته بودند نباید از این دختر حمایت شود !
و نفرین شده بود
*******************
با احساس نوازش دستی بر روی گونه اش ، قلتی زد و بر روی پهلوی راست خوابید....
نرمی چیزی را روی چشمش که حس کرد....
آرام آرام چشم هایش را باز کرد...
در نور کمی که از مهتاب به اتاق می تابید چند بار پلک زد تا تصویر چهره او را به خوبی ببیند.....
آن دو زمرد زیبا را که دید از فرط هیجان یک مرتبه بر روی تخت نشست و گفت :
- دارم خواب می بینم یا بیدارم ؟!
اخم ساختگی روی پیشانی اش نشست و با صدای بم و مردانه اش گفت :
- به من میخوره تخیلی باشم ؟!
لبخند روی لبانش نشست و با خوشحالی فوری او را در آغوش گرفت و دستانش را دور گردنش حلقه کرد
دیاکو با رضایت او را محکم در آغوش گرفت و سرش را در لا به لای خرمایی های دلخواهش فرو برد....
تا رایحه ی مورد علاقش را نفس بکشد...
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ان شاءالله جمعه پارت های جدید گذاشته میشه 🧡
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#663
بی تابانه آن را باز کرد....اما چیزی که خواند دلش را به آتش کشید :
ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
دیگر نتوانست مقاومت کند و اشک از چشمانش روان شد، روی تخت نشست و دستش را جلوی دهانش گرفت.....
تا صدای هق هقش به بیرون از اتاق نرود !
اگر هر زمان دیگری به اتاق پدرش پا گذاشته بود با خوشحالی سانت به سانت آن را بررسی میکرد تا شاید نشانی از او بیابد....
از پدری که ان را در زندگی اش کم داشت
اما این بار هم سرنوشت او را از مرد دیگر زندگی اش جدا کرده بود.... از دیاکو
انگار که بر پیشانی اش نوشته بودند نباید از این دختر حمایت شود !
و نفرین شده بود
*******************
با احساس نوازش دستی بر روی گونه اش ، قلتی زد و بر روی پهلوی راست خوابید....
نرمی چیزی را روی چشمش که حس کرد....
آرام آرام چشم هایش را باز کرد...
در نور کمی که از مهتاب به اتاق می تابید چند بار پلک زد تا تصویر چهره او را به خوبی ببیند.....
آن دو زمرد زیبا را که دید از فرط هیجان یک مرتبه بر روی تخت نشست و گفت :
- دارم خواب می بینم یا بیدارم ؟!
اخم ساختگی روی پیشانی اش نشست و با صدای بم و مردانه اش گفت :
- به من میخوره تخیلی باشم ؟!
لبخند روی لبانش نشست و با خوشحالی فوری او را در آغوش گرفت و دستانش را دور گردنش حلقه کرد
دیاکو با رضایت او را محکم در آغوش گرفت و سرش را در لا به لای خرمایی های دلخواهش فرو برد....
تا رایحه ی مورد علاقش را نفس بکشد...
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ان شاءالله جمعه پارت های جدید گذاشته میشه 🧡
--------------------------
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖آخر هفته تون شکوفه بارون
🌸امروز از خدامیخوام
💖به آرزوهاتون برسید
🌸احوالتون خوب
💖روزی تون پربار
🌸موفق و پاینده باشید
💖ثانیه ثانیه امروزو
🌸به خوشی در کنار
💖عزیزان تون سپری کنید
آخر_هفتهتون_بخیر 🌸
📚 @Bookscas 📚
💖آخر هفته تون شکوفه بارون
🌸امروز از خدامیخوام
💖به آرزوهاتون برسید
🌸احوالتون خوب
💖روزی تون پربار
🌸موفق و پاینده باشید
💖ثانیه ثانیه امروزو
🌸به خوشی در کنار
💖عزیزان تون سپری کنید
آخر_هفتهتون_بخیر 🌸
📚 @Bookscas 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انرژی_مثبت 😍
🍁اجازه بدهید خدا به روش خودش
🍂امور را پیش ببرد،
🍁اعتماد کنید و به حکمتش
🍂ایمان داشته باشید
🍁زیرا خدا بهترین تصمیم گیرنده است...
@Bookscas 📚🌷
🍁اجازه بدهید خدا به روش خودش
🍂امور را پیش ببرد،
🍁اعتماد کنید و به حکمتش
🍂ایمان داشته باشید
🍁زیرا خدا بهترین تصمیم گیرنده است...
@Bookscas 📚🌷
#داستان_کوتاه📘
اولین باری که به کافه اکسیژن، کافهای که من در آن کار میکردم آمد، اواسط پاییز ۹۸ بود. باران میزد و هوا هم بدجوری یخ بود. کافهی ما کوچک بود و معمولاً هم به ندرت شلوغ میشد. وقتی وارد کافه شد، اولین سوالی که پرسید این بود:
«اینجا میشه سیگار کشید؟»
انگار صدایش از کیلومترها آنطرفتر به گوش میرسید، بس که آرام بود. آقای اشرفی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدین قربان.»
بعد به میز گوشهی کافه، که کنار پنجره قرار داشت، اشاره کرد و با همان خوشرویی همیشگی ادامه داد:
«اگه اونجا بشینید و پنجره هم باز باشه که دودش مزاحم بقیه مشتریا نشه، مشکلی نداره.»
نگاهی به دور و برش انداخت. انگار داشت در کافهی خالی، دنبال «بقیهی مشتریها» میگشت!
سری تکان داد و به سمت میز کنار پنجره حرکت کرد. قد بلندی داشت و با پالتویی که تنش بود آدم را یاد کارآگاهان فیلمهای هالیوودی میانداخت.
اشرفی اضافه کرد:
«هر موقع هم خواستین سفارش بدین، خانوم شیخی و خانوم عبادی سفارشتون رو آماده میکنن.»
برگشت. نگاهی گذرا به من انداخت و پس از در آوردن پالتواش، پشت میز نشست. بیوقفه ۴ نخ سیگار کشید. سیگار پنجم توی دستش بود که به من اشاره کرد. یک اسپرسو سفارش داد و بعد هم سیگار بعدی را روشن کرد! نیلوفر به من نزدیک شد و گفت:
«الان اشرفی با خودش میگه چه غلطی کردم به این بابا گفتم میتونه سیگار بکشه. الان خودشو خفه میکنه. تو این سرما رفته کنار پنجره، پالتوشم که در آورده. احتمالاً شکست عشقی خوردهها که اینجوری آتیشیه...»
بدون آنکه جوابی بدهم مشغول آماده کردن سفارشش شدم. برخلاف من که خیلی به مشتریها توجه نمیکردم، نیلوفر حسابی براندازشان میکرد. اما ظاهراً این مشتری برای او جذابیتی نداشت. برعکسِ من!
با اینکه من از سیگار متنفر بودم، اما او جوری با اشتیاق سیگار میکشید که انگار آخرین نخ سیگاریست که قرار است پیش از مرگ دود کند. درست مثل شخصیت توماس شلبی در آن سریال انگلیسی، که آدم با دیدنش دلش میخواست سیگاری بشود!
از آن روز به بعد او مشتری ثابتِ شیفتِ بعد از ظهرِ کافه بود. همیشه پشت همان میز مینشست، اسپرسو سفارش میداد و سیگار میکشید. همیشه هم با خودش کتاب میآورد و غرق در دنیای خودش میشد. یکبار وقتی سفارشش را بردم مشغولِ خواندنِ «گریههای امپراتور» فاضل نظری بود. قهوهاش را که روی میز میگذاشتم، زیر چشمی نگاهی انداختم؛ صفحهی پانزده، شعرِ «به سوی ساحلی دیگر.»
زیر لب تکرار میکرد:
«به دریا میزنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...»
نمیدانم از روی شیطنت بود یا علاقهام به اشعار فاضل، که گفتم:
«هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غمانگیزی...»
وقتی نگاه متعجب و پرسشگرش به سمتم چرخید، با دستپاچگی گفتم:
«چند صفحه جلوتره... شعرِ نامه... شعر مورد علاقهی من از فاضله.»
وقتی پشت پیشخوان برگشتم متوجه شدم که کتاب را ورق میزند و دنبال آن شعر میگردد.
دو ماهی به همین منوال گذشت. در طول این مدت نیلوفر بارها به من گفته بود: «این یارو میز کناریه خیلی زیر زیرکی نگاهت میکنهها. متوجه شدی؟»
یک روز وقتی سفارشش را بردم گفت:
«اگه وقتت آزاده و درخواستم رو بیادبی تلقی نمیکنی، خوشحال میشم بشینیم و با هم دربارهی کتاب و شعر حرف بزنیم.»
قلباً از پیشنهادش ذوق زده بودم، اما نیلوفر تاکید کرده بود نباید خودت را مشتاق نشان بدهی! پس نگاهی به سمت پیشخوان انداختم و گفتم:
«هم یکم کار دارم، هم اینکه فکر نکنم آقای اشرفی چنین اجازهای بده.»
کتابش را بست و گفت:
«آقای اشرفی که همیشه چند ساعت زودتر میره! برعکسِ من که کل بعد از ظهر رو اینجام! وقتی نبود خوشحال میشم با هم گپ بزنیم...»
شانهای بالا انداختم و برگشتم پشت پیشخوان. نیلوفر چشمکی زد و گفت:
«میبینم که درساتو خوب یاد گرفتی خانوم عبادی! بالاخره مخ طرفو زدی؟»
با مشت به بازویش زدم و گفتم:
«هیس... مسخره بازی در نیار دیگه.»
از فردای آن روز ساعاتی را که اشرفی در کافه حضور نداشت و مشتری هم نبود با هم حرف میزدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با اینکه فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکستهتر از سنش نشان میداد. در یک شرکت طراحی پوستر کار میکرد و از همان روزی که به کافهمان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر میزد که:
«چقدر شما یکی از یکی بیعرضهترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین.... اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟... واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟... تابلوئه از هم خوشتون اومده که... اصلاً تو برو بهش بگو... و...»
#ادامه_دارد
@Bookscase 📗📕📘
اولین باری که به کافه اکسیژن، کافهای که من در آن کار میکردم آمد، اواسط پاییز ۹۸ بود. باران میزد و هوا هم بدجوری یخ بود. کافهی ما کوچک بود و معمولاً هم به ندرت شلوغ میشد. وقتی وارد کافه شد، اولین سوالی که پرسید این بود:
«اینجا میشه سیگار کشید؟»
انگار صدایش از کیلومترها آنطرفتر به گوش میرسید، بس که آرام بود. آقای اشرفی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدین قربان.»
بعد به میز گوشهی کافه، که کنار پنجره قرار داشت، اشاره کرد و با همان خوشرویی همیشگی ادامه داد:
«اگه اونجا بشینید و پنجره هم باز باشه که دودش مزاحم بقیه مشتریا نشه، مشکلی نداره.»
نگاهی به دور و برش انداخت. انگار داشت در کافهی خالی، دنبال «بقیهی مشتریها» میگشت!
سری تکان داد و به سمت میز کنار پنجره حرکت کرد. قد بلندی داشت و با پالتویی که تنش بود آدم را یاد کارآگاهان فیلمهای هالیوودی میانداخت.
اشرفی اضافه کرد:
«هر موقع هم خواستین سفارش بدین، خانوم شیخی و خانوم عبادی سفارشتون رو آماده میکنن.»
برگشت. نگاهی گذرا به من انداخت و پس از در آوردن پالتواش، پشت میز نشست. بیوقفه ۴ نخ سیگار کشید. سیگار پنجم توی دستش بود که به من اشاره کرد. یک اسپرسو سفارش داد و بعد هم سیگار بعدی را روشن کرد! نیلوفر به من نزدیک شد و گفت:
«الان اشرفی با خودش میگه چه غلطی کردم به این بابا گفتم میتونه سیگار بکشه. الان خودشو خفه میکنه. تو این سرما رفته کنار پنجره، پالتوشم که در آورده. احتمالاً شکست عشقی خوردهها که اینجوری آتیشیه...»
بدون آنکه جوابی بدهم مشغول آماده کردن سفارشش شدم. برخلاف من که خیلی به مشتریها توجه نمیکردم، نیلوفر حسابی براندازشان میکرد. اما ظاهراً این مشتری برای او جذابیتی نداشت. برعکسِ من!
با اینکه من از سیگار متنفر بودم، اما او جوری با اشتیاق سیگار میکشید که انگار آخرین نخ سیگاریست که قرار است پیش از مرگ دود کند. درست مثل شخصیت توماس شلبی در آن سریال انگلیسی، که آدم با دیدنش دلش میخواست سیگاری بشود!
از آن روز به بعد او مشتری ثابتِ شیفتِ بعد از ظهرِ کافه بود. همیشه پشت همان میز مینشست، اسپرسو سفارش میداد و سیگار میکشید. همیشه هم با خودش کتاب میآورد و غرق در دنیای خودش میشد. یکبار وقتی سفارشش را بردم مشغولِ خواندنِ «گریههای امپراتور» فاضل نظری بود. قهوهاش را که روی میز میگذاشتم، زیر چشمی نگاهی انداختم؛ صفحهی پانزده، شعرِ «به سوی ساحلی دیگر.»
زیر لب تکرار میکرد:
«به دریا میزنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...»
نمیدانم از روی شیطنت بود یا علاقهام به اشعار فاضل، که گفتم:
«هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غمانگیزی...»
وقتی نگاه متعجب و پرسشگرش به سمتم چرخید، با دستپاچگی گفتم:
«چند صفحه جلوتره... شعرِ نامه... شعر مورد علاقهی من از فاضله.»
وقتی پشت پیشخوان برگشتم متوجه شدم که کتاب را ورق میزند و دنبال آن شعر میگردد.
دو ماهی به همین منوال گذشت. در طول این مدت نیلوفر بارها به من گفته بود: «این یارو میز کناریه خیلی زیر زیرکی نگاهت میکنهها. متوجه شدی؟»
یک روز وقتی سفارشش را بردم گفت:
«اگه وقتت آزاده و درخواستم رو بیادبی تلقی نمیکنی، خوشحال میشم بشینیم و با هم دربارهی کتاب و شعر حرف بزنیم.»
قلباً از پیشنهادش ذوق زده بودم، اما نیلوفر تاکید کرده بود نباید خودت را مشتاق نشان بدهی! پس نگاهی به سمت پیشخوان انداختم و گفتم:
«هم یکم کار دارم، هم اینکه فکر نکنم آقای اشرفی چنین اجازهای بده.»
کتابش را بست و گفت:
«آقای اشرفی که همیشه چند ساعت زودتر میره! برعکسِ من که کل بعد از ظهر رو اینجام! وقتی نبود خوشحال میشم با هم گپ بزنیم...»
شانهای بالا انداختم و برگشتم پشت پیشخوان. نیلوفر چشمکی زد و گفت:
«میبینم که درساتو خوب یاد گرفتی خانوم عبادی! بالاخره مخ طرفو زدی؟»
با مشت به بازویش زدم و گفتم:
«هیس... مسخره بازی در نیار دیگه.»
از فردای آن روز ساعاتی را که اشرفی در کافه حضور نداشت و مشتری هم نبود با هم حرف میزدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با اینکه فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکستهتر از سنش نشان میداد. در یک شرکت طراحی پوستر کار میکرد و از همان روزی که به کافهمان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر میزد که:
«چقدر شما یکی از یکی بیعرضهترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین.... اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟... واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟... تابلوئه از هم خوشتون اومده که... اصلاً تو برو بهش بگو... و...»
#ادامه_دارد
@Bookscase 📗📕📘
📖عاشقانه های زندان
📝معرفی کتاب
مارکی دوساد از نویسندگان بسیار مهم قرن هجدهم در فرانسه است. اکثر کتابهای او به دلیل داشتن ماجراهایی با مضامین جنسی و مخالف با احکام کلیسا ممنوع اعلام شد. او را به تیمارستانی انتقال دادند و تا آخر عمر در آنجا زیست. کتابهای او با وجود ممنوعیت با اقبال بسیار زیادی بین مردم روبرو شد.
✍🏻نویسنده:#مارکی_دوساد
🔵 قفسه کتاب
@Bookscase 📚👈👈
📝معرفی کتاب
مارکی دوساد از نویسندگان بسیار مهم قرن هجدهم در فرانسه است. اکثر کتابهای او به دلیل داشتن ماجراهایی با مضامین جنسی و مخالف با احکام کلیسا ممنوع اعلام شد. او را به تیمارستانی انتقال دادند و تا آخر عمر در آنجا زیست. کتابهای او با وجود ممنوعیت با اقبال بسیار زیادی بین مردم روبرو شد.
✍🏻نویسنده:#مارکی_دوساد
🔵 قفسه کتاب
@Bookscase 📚👈👈