Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غم‌ ها
ارزش جنگیدن ندارند
آنقدر خسته اند
که باکوچکترین بی توجهی
از پا درمی‌آیند
آغوشتان
را به روی شادی‌ باز كنيد
و لبخند بزنيد☺️

🍀🍃💜🍃🍀

@Bookscas 📚👈👈
باور کن؛
این را با تمام وجودت باور کن؛ که
آن کس که وعده ی همیشه ماندن را می دهد از همه رفتنی تر است ...

📙 آدم های روی پل
✍🏻 شیمبورسکا

📚 @Bookscase
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#جول_اوستین
#شروع_صبح

🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟

📚👉 @Bookscase 📚👈
چگونه می توانیم شخصیت قوی داشته باشیم؟

🌺توجه طلب نباشید
داشتن یک شخصیت قوی به معنای آن است که شما شادی و امنیت را از درون خودتان دریافت می‌کنید و برای تائید گرفتن از دیگران نیاز به جلب توجه ندارید. شخصیت‌های قوی زمان خود را صرف توجه‌طلبی با شکایت از دنیا، غیبت از دیگران یا رفتارهای نمایشی نمی‌کنند، به جای آن اجازه می‌دهند که اعمال و رفتارشان درباره‌ی آنها سخن بگوید. مهم است بدانید که توجهات زودگذر ماندگار نیستند؛ آنچه به یادها می‌ماند شخصیت قوی شماست.

🌺نگاه و نگرشی مثبت داشته باشید
شخصیت قوی نگرشی مثبت دارد
کسی نمی‌خواهد اطراف آدم‌های منفی که دائما شکایت می‌کنند یا حرف مثبتی برای گفتن ندارند باشد. سعی کنید آدم شادی باشید که با ورودش به اتاق، با خود انرژی می‌آورد. می‌توانید این کار را با مدنظر قرار دادن بهترین ویژگی‌های آدم‌ها و موقعیت‌ها انجام دهید. لبخند گرمی بزنید، شادی را بپراکنید و با حضور خود به اطراف روح بدمید.

🌺فرصت‌های‌تان را خودتان خلق کنید
در حالی که برخی در گوشه‌ای در انتظار ترفیع، پیدا کردن کار، مسافرت و سایر فرصت‌ها نشسته‌اند، شخصیت‌های قوی تلاش می‌کنند تا فرصتی خلق کنند و به سمت هدفی حرکت کنند. شخصیت‌های قوی یادگیری، رشد و تحول را بخشی از روند همیشگی زندگی خود در نظر می‌گیرند. برای داشتن شخصیت قوی باید به جای ترسیدن از تغییر آن را با آغوش باز بپذیرید و از رخوت دوری کنید. شما هم ممکن است مانند هر کس دیگری ترس‌هایی داشته باشید، اما نباید بگذارید این ترس‌ها شما را کنترل کنند. در عوض اجازه بدهید اشتیاق شما به شادمانی و موفقیت بزرگ‌تر از ترس‌های‌تان باشد.

🌺حامی دیگران باشید
حامی بودن احتمالا جذاب‌ترین خصوصیتی است که می‌توانید در شخصیت خود ادغام کنید. همان‌طور که خود شما چنین خصوصیتی را در دیگران دوست دارید، خودتان چنین حمایتی را برای بقیه در مواقع نیاز فراهم کنید. همه‌ی ما خیلی دوست داریم کسی که در گوشه‌ی زمینِ بازیِ زندگی ما را تشویق‌ کند، به ما باور داشته باشد و کمک کند وقتی افتادیم دوباره از نو شروع کنیم.

🌺پایبند اصول باشید و از اعتبار خود محافظت کنید
شخصیت قوی از اعتبار خود محافظت می‌کند
صداقت و عمل مطابق با گفتار و قول‌های‌تان احترام، تحسین و قدردانی دیگران را به همراه می‌آورد. اعتبار شما در نتیجه‌ی سال‌ها به دست آمده و ممکن است در نتیجه‌ی یک رفتار اشتباه خدشه‌دار شود. سعی کنید به هیچ قیمتی آن را از دست ندهید مگر در مواقعی که مجبور باشید کیفیت مهم‌تری مانند صداقت را زیرپا بگذارید. همیشه با خودتان صادق باشید و فراموش نکنید ممکن است منبع الهام کسی باشید.

🌺آرامش خود را حفظ کنید
فایده‌ای در واکنش‌های اغراق‌آمیز و جوش آوردن نیست. آرامش باعث پیشرفت شما می‌شود، زیرا در چنین حالتی از وقار و صلح است که می‌توانید تمرکز و تفکر کنید و در نهایت تصمیمی که به بهترین شکل منافع شما را تامین کند بگیرید. آرامش، بدون شک یکی از صفات بارز افرادی با شخصیت قوی است. وقتی خودتان، افکار و احساسات‌تان را به شیوه‌ای آرام و صمیمی ابراز کنید، به طور حتم شخصیت شما برای اطرافیان خوشایند به نظر خواهد رسید.

🌺مسئولیت‌پذیر باشید
هیچکس دلش نمی‌خواهد اطرف آدم‌هایی که دائما از زندگی گلایه می‌کنند و نیاز به توجه دارند باشد. همه‌ی ما مشکلات خودمان را داریم که لازم است به آنها رسیدگی کنیم، اما نمایش ناراحتی و اعتقاد به جبر روزگار تا به حال نتوانسته گره‌ای از مشکل کسی باز کند. همه‌ی ما مسئول زندگی‌مان هستیم، بنابراین لازم است از اینکه هر کسی جز خودمان را بابت شکست‌های‌مان مقصر بدانیم دست برداریم. یک شخصیت قوی مسئولیت اعمال خود را می‌پذیرد و بهترین تلاشش را برای تغییر سرنوشت انجام می‌دهد. شادی شما هم یک وضعیت ذهنی است که خودتان مسئول خلق پایه‌ای آن هستید. به علاوه اینکه قانون جذب را به خاطر داشته باشید:
وقتی روی چیزی تمرکز می‌کنید آن را جذب می‌کنید به عبارت ساده‌تر اگر روی مشکلات و سختی‌های زندگی تمرکز کنید فرصتی برای پیدا کردن شادی نخواهید داشت.

👉👉 @Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام امشب رمان ساعت 11 گذاشته میشه🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #649 نمی دانست به او چه بگوید....تنها به اشک های دختری که برایش پدرش می گریست نگاه کرد.... جدی و محکم لب زد : - متاسفم....عکسی از پدرت باقی نمونده !.....چشمات رو ببند باید آماده رفتن بشی..... ************* با عصبانیت…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#450

با چشمانی به خون نشسته ، به ماشینی که هانا را با خود می برد خیره شد....دندان روی دندان می سایید.....خشمش را با مشت کردن دست هایش کنترل میکرد.....

باورش نمیشد....هانا به راحتی از او گذشته باشد....

صدای جیمز را از ایرپادی که کنار گوشش بود شنید....که او را صدا میزد و جوابی نمی شنید.....

یکی از محافظین مقابل ایستاد....

خواست چیزی بگوید اما تا تیر نگاه غضب آلودش محافظ را نشانه گرفت......هول کرد و یادش رفت می خواهد چه بگوید.....

از ترس رنگش پرید....با دستانی لرزان پاکت نامه را به طرف دیاکو گرفت....با تند خویی نامه را از دست او چنگ زد......

بدخلق پاکت نامه را باز کرد....تا حواسش به نامه پرت شد محافظ پا به فرار گذاشت

بی قرار به نامه چشم دوخت......اما تنها یک چیز نوشته شده بود :

فراموشم کن

با خواندنش حس کرد یک سطل آب یخ روی سرش ریختند.....

نمی دانست چگونه به چشمانش اعتماد کند...ده بار ان دو دو کلمه را خواند.....اما باورش نمیشد

نامه را در دستانش مچاله کرد......قلبش آتش گرفته بود.....نفسش را با درد بیرون داد....

برافروخته نگاهش را بالا کشید.....سایه مبهمی را در پس یکی از پنجره های ویلا دید....

خوب می دانست آتشی که به جانش افتاده از زیر سر همان آدم پنهان پشت پرده شعله می کشد

با چشمانش برای او خط و نشان میکشید.....که خطاب به جیمز و افرادش گفت : از دستش ندین

برگشت و به سرعت به سمت ماشینش قدم برداشت....هر چه قدر جوردانو او را صدا کرد فایده ای نداشت...

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#451

نمی توانست بگذارد هانا را از او بگیرند.....خودش پشت فرمان نشست....

و بی توجه به محافظینی که اسلحه بدست در مقابلش قد علم کرده بودند....شروع به حرکت کرد....

بقیه افرادش نیز پشت سر او به راه افتادند....

محافظین آماده تیراندازی به او شدند.....وقتی که فهمیدند قرار نیست از حرکت بایستد ، او و افرادش را مورد هدف قرار دادند...

گلوله ها یکی از پس دیگری به بدنه و شیشه جلوی ماشین می خورد...

وقتی که متوجه شدند نمی شود این شیر خشمگین را متوقف کرد.....

از ترس اینکه انها را زیر بگیرد...از مقابل راهش پراکنده شدند....

عصبی پوزخند زد و وقتی از خم جاده درست از جایی که هانا را برده بودند رد میشد خطاب به جیمز گفت :

- راه و نشون بده ! در فکر روزهای نامعلومی بود که قرار است بدون دیاکو سر کند که با متوقف شدن ناگهانی ماشین به سمت صندلی شاگرد که مقابلش بود پرت شد.....با ترس به اطراف نگاه کرد.....

ماشینی که شیشه جلو و کاپوت و یکی از چراغ هایش گلوله خورده بود را رو به رو اش دید...

از وضعیت ماشین مشخص بود که راننده با سقبت از انها پیشی گرفته و با کشیدن دستی به سمت آنها برگشته و سد راهشان شده.....

با کنجکاوی به پلاک ماشین را نگریست تا ببیند چه کسی با ارتیست بازی سد راهشان شده....

پلاک را که خواند از فرط حیرت ابروهایش بالا پرید

راننده از ماشین پیاده شد....

نگاه حیرت زده اش مات قامت او شد......با خودش چه فکری کرده بود ؟!.....دیاکو و گذشتن از او ؟!....از محالات بود

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#652


به پشت سر نگریست....افرادش آنها را محاصره کرده بودند....

مردی که بعنوان محافظ او در ماشین حضور داشت اسلحه اش را برداشت و تا خواست کاری کند.....

هانا به او دستور داد تا اسلحه اش را کنار بگذارد.....مرد با اکراه اسلحه اش را کنار گذاشت.....

از ماشین پیاده شد....به سوی او قدم برداشت و در مقابلش ایستاد.....

نگاهش که به چشمان به خون نشسته و اخم پررنگ دیاکو که افتاد....تازه فهمید چه بر سر آن دو زمرد زیبا آمده است...

در سکوت اخم آلود به او می نگریست....سکوتی که آزار دهنده بود....باید این سکوت می شکست به همین خاطر آرام گفت :

- دیـــــاااا.....


هنوز حرفش تمام نشده بود که دیاکو با غیظ مچ دست او را گرفت....

و او را کشان کشان به حاشیه ی جاده که یک جنگل زیبا بود برد....

محافظ او تا خواست اقدامی بکند افراد دیاکو او را خلع سلاح کردند...

از جاده دور شدند ، به اعتراض های دلبرش بی توجه بود....

وقتی از دید آنها پنهان شدند به ناگهان برگشت و هانا را رها کرد....سینه به سینه ، چهره به چهره یکدیگر ایستادند.....

چانه اش را بالا کشید....و با غضب به او خیره شد.....

نگاهی که تا به حال هانا آن را ندیده بود....حتی زمانی که با هم بحث میکردند....

نگاه غضبناکی که خبر از دلشکستگی او می داد....

بغض گلوی هانا را با دستش گرفته بود و فشار میداد.....اما نخواست آن را به دیاکو نشان بدهد....

دیاکو نباید از دلیل تصمیمش با خبر میشد....اگر می فهمید یک تنه همه چیز را خراب میکرد....

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#653

برای همین نفس عمیقی کشید.....و با تظاهر نقاب بی تفاوتی را بر صورتش زد....

به آن سبز غرق خون چشم دوخت و گفت :

- اینکارا یعنی چی دیاکو ؟!....دیوونه شدی ؟!

جانب طلبکاری را به خودش گرفته بود تا لو نرود....همین کافی بود تا آتش به جان دیاکو بندازد.....

از کوره در رفت به سمت هانا مایل شد و فریاد زد :

- اره....دیووونه شدم....از دست تو دیوونه شدم.....اون چه مضخرفی بود دادی دستم ؟!

منظورش به نامه بود.....هانا که خودش را برای بدتر از این ها امده کرده بود گفت :

- واضحه....میخوام ازت جدا بشم !

-ساکت شو....اون مرتیکه چی تو گوشت خوند که داری مضخرف تحویل من میدی ؟!

- ربطی به اون نداره....من خودم میخوام....

میان حرفش آمد و گفت :

- طفره نرو....جواب منو بده....از کی تا حالا برای یه رابطه دو نفره....یه طرفه تصمیم می گیرن ؟!

-از اول قرارمون همین بود....قرار بود بهم کمک کنی تا رئیس بزرگ و ببینم....الانم تموم شد....دیگه دلیلی نداره باهم ادامه بدیم...

با حیرت به او نگریست و گفت : همین.. بی انصاف ؟!

واژه بی انصاف اتش به دلش زد....

اما چاره ای نداشت....بین بد و بدتر.... بد را انتخاب کرد..... دور بودن از او بهتر از این بود که جسم بی جانش را ببیند....

حاضر بود از داشتنش بگذرد اما یک تار مو از سر مرد مغرور و متعصبش کم نشود

برای همین با بی رحمی تمام گفت:

- برو دنبال زندگیت دیاکو....هیچوقت پی ام نگرد

حرفی که شنید حالش را منقلب کرد....

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#654

بغض راه نفسش را بسته بود....این را گفت و برگشت.....

تا نبیند که کلام سردش با او چه میکند......

خواست قدم بردارد که بازویش کشیده شد و در جا در آغوش او افتاد....نگاه اشک الودش قفل چشمان سرخ و غمگین او شد

کلافه از دروغی که مجبور بود به خاطر محافظت از او بر زبان براند با صدای بلند گفت :

-تو چی فکر کردی دیاکو ؟.......فکر کردی چون تمام مدت کنارم بودی و ازم محافظت کردی بهت دلبستم ؟!........فکر کردی عاشقت شدم....آره ؟!

این را گفت و در مقابل چشمان بهت زده ی او ، اشکی از گوشه چشمش بر روی گونه غلتطید....

سخت بود....جلوی هجم غمی را بگیرد که دل خودش را هم سوزانده بود......آن هم جلوی عزیز ترین آدم زندگی اش

منتظر جواب او بود....اویی که با دقت به چشمان قهوه ای عشقش زل زده بود.....تا راست و دروغ همه چیز را بفهمد

از آنچه یافت لبخند کجی زد و آرام با لحنی مردانه که دل از هانایش می برد گفت :

- ولی تو همین الانشم عاشقمی !

هانا شوکه از برداشت دیاکو....با تعجب لبانش را از هم باز کرد و خواست چیزی بگوید....

که دیاکو به موهایش چنگ زد....پشتِ سر او را گرفت و مهر سکوت را بر لبانش زد

اشک از چشمانش جاری بود....اما به طرز عجیبی قلبش آرام گرفت

دیاکو را از خودش جدا کرد و شاکی با حرص گفت :

- کی گفته ؟!

لبخند کجش عمیق شد و گفت :

- چشمای لاکردارت !

-----------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ_انگیزشی


دوست من
فقط کاری رو انجام بده که بهش علاقه داری 🤩

📚 @Bookscase 📚
🍁🍂 وقتی می‌بخشید
- وقتی به کاری که دوست دارید ادامه می‌دهید
- وقتی وقتتان را تلف نمی‌کنید
- وقتی از خودتان مراقبت می‌کنید
- وقتی از هيچ چیز شکایت نمی‌کنید
- وقتی با قدرداني و خوش بيني زندگی می‌کنید
- وقتی شریک درستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه نمی‌کنید
- وقتی شکرگزار و قدرشناس هیستید
- وقتی در روابط اشتباه نمی‌مانید
- وقتی خوش بين و مثبت گرا هستید
- وقتی درمورد همه چیز اميدواريد

قدم به قدم به سعادت و آرامش روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید.

@Bookscase 📗📕📘
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #654 بغض راه نفسش را بسته بود....این را گفت و برگشت..... تا نبیند که کلام سردش با او چه میکند...... خواست قدم بردارد که بازویش کشیده شد و در جا در آغوش او افتاد....نگاه اشک الودش قفل چشمان سرخ و غمگین او شد کلافه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#655

پیک شرابشان را بالا گرفتند و با شنیدن صدای برخوردشان.....

غرق در شادی گفتند :

- به سلامتی

جام شرابش را لاجرعه سرکشید....

کارت های بازی را در دست گرفتند....با خنده و شادی بر طبق عادت همیشگی دورهمی هایشان مشغول قمار شدند.....

در میانه ی بازی بودند که یک نفر بر در کوبید....

قانون نانوشته ای در عمارت فرانچسکو توسط خودش گذاشته شده بود....

آن هم این بود که زمانی که در جلسه و دورهمی های شبانه با دوستانش بود کسی حق نداشت مزاحم آنها بشود....

رو ترش کرد و اجازه ورود را داد...

در که باز شد رافائل را دید....قبل از اینکه چیزی بگوید رافائل گفت :

-عذر میخوام قربان....باید مطلبی مهمی رو به اطلاعتون برسونم

رافائل ، رئیس خدمتکاران عمارت و مردی مطیع بود که هیچ وقت لاف نمیزد.....

دستش را بالا برد و با اشاره او را به نزد خودش فراخواند.....

رافائل قدم برداشت و به سمت انتهای سالن....جایی که آن چهار نفر در حال قمار بودند رفت.....

همانطور که به کارت هایی که در دستش داشت خیره شده بود گفت....

- مگه نگفته بودم وقتی مهمون دارم مزاحم نشید ؟!

---------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#656

همانطور که به کارت هایی که در دستش داشت خیره شده بود گفت

- مگه نگفته بودم وقتی مهمون دارم مزاحم نشید ؟!

-درست میگید....اما برادر زاده تون به عمارت اومدن !

با شنیدن واژه ی برادرزاده با تاععجب نگاهش را از کارت ها گرفت و به چهره رافائل دوخت

- برادر زاده ام ؟!...دیاکو ام همراهشم ؟!

- نه قربان....سینورا تنها هستن

یک تای ابرویش بالا رفت و نگاهش به یک جفت چشم طوسی که از خوشحالی برق میزدند افتاد....

در شب مهمانی دیده بود که فرانسیس با هانا رقصیده است....اما برایش عجیب نبود....

او آن شب با زنان زیادی رقصیده بود.... این امری عادی بود !

اما این نگاه مشتاق که با شنیدن خبر آمدن هانا به عمارت در چشمانش نقش بسته است.....

چیز عجیبی بود...که باعث شد فرانچسکو بیشتر از قبل روی رفتار او دقیق بشود !

- به نشیمن راهنماییش کن....منتظر بمونه....میام

دستور فرانچسکو را که شنید مطیعانه سرش را به پایین مایل کرد....

و سپس آنجا را ترک کرد...

به دست های فرانچسکو خیره شدند....

که در یک حرکت کارت آس را روی میز انداخت.....

تا چشم شان به کارت افتاد....صدای اعتراضشان بلند شد.....

آن دست را به او باخته بودند....و لبخند زیرکانه فرانچسکو چهره های مات زده و گاه ناراحت آنها نشانه رفت....

صدای دیوید بلند شد که با خنده گفت : ای لعنتی...

---------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
2024/10/03 04:27:05
Back to Top
HTML Embed Code: