Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #639 با ترس یک قدم از او فاصله گرفت.... از چهره ی او تنها موهای جو گندمی اش که بیشتر سفید بودند.....و لب ها و ته ریش سفیدش دیده میشد..... مرد تنومند و قد بلندی بود..... و همه ی اینها نشان دهنده این بود که با مردی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#640
از او بیزار بود برای همین با کنایه گفت :

-سلام...حالتون چطوره ؟!

همین حرفش کافی بود که لبخند محوی رو لب های رئیس بزرگ بنشیند و بگوید....
- خوبم

- میتونم بپرسم چه حسی داشتین وقتی پدرم من تو اتیش زنده زنده می سوخت؟!.... به دختر سه سالشه اش فکر نکردین؟!

رد لبخند از چهره رئیس بزرگ پرید!.... فکر میکرد این دختر صرفا برای اینکه ترسیده است هول شده و حالش را می پرسد.....

اما با سوالاتی که پرسید باعث شد تا او مات آن چشم های قهوه ای که ابری بودند و آماده باریدن بشود

در حالی که سعی میکرد جلوی بزرگترین دشمنش قوی و آرام به نظر برسد بغضش را پنهان میکرد....

اما لرزش چانه اش که ناشی از بغض لعنتی بود توجه رییس بزرگ را به خود جلب کرد...

یک قدم به او نزدیک شد.... اما هانا بی اختیار یک قدم عقب رفت.... به سختی نفس می کشید....

نفس کشیدن در هوایی که دشمنش حضور داشت در ان اتاق نیمه تاریک برایش سخت بود...

فکر اینکه اخرش چه می شود..... به او اجازه یک نفس راحت نمی داد!

رئیس بزرگ که واکنشش را دید.... دیگر قدم از قدم برنداشت.... عمق بیزاری و ترس دختر نسبت به خودش را حس میکرد....

به همین خاطر پرسید:

- چرا فکر میکنی اونی که پشت اتیش گرفتن خونه و مرگ عزیزانت شده منم؟!

- اگه تو نبودی از کجا میدونستی من زنده ام؟!.... صبرکردی بزرگ بشم.... جایزه بزاری برام.... اخرم تنها منو بکشونی تو این خراب شده....

-------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#641

و ادامه داد:

- که منم مثل خونواده ام سر به نیست کنی

با تعجب به او نگریست و گفت:

- تو فکر میکنی میخوام سر به نیستت کنم؟!

سرش را به پایین مایل کرد.... رئیس بزرگ عصبی خندید و گفت:

- فکر کردی من انقدر احمق و مریضم که برای کشتنت 100 میلیون دلار جایزه بزارم؟!.... بعدشم بگم سالم تحویلم بدین که خودم بکشمش؟! اره؟!

- از ادم مریضی که شبونه یه خونه رو اتیش میزنه و یه خونواده رو نابود میکنه هیچی بعید نیست

پوزخندی زد و دست به سینه جلوی او ایستاد و گفت:

- اگه اینجوری فکر میکنی پس چرا حاضر شدی بیای اینجا؟!

- مرگ یه بار شیون یه بار.... باید می اومدم تا این بازی کثیفی که راه انداختی رو تمومش کنم

خندید..... از شجاعت و بی پروایی او خوشش آمده بود...

خنده ای که اخم هانا را غلیظ تر میکرد....

- چیزی خنده داری هست بگید مام بخندیم رِئیـــــس

رِئیس را با غیظ بیان کرد...

متوجه شد که چه قدر خنده اش برای این دختر توهین آمیز به نظر می رسد برای همین با صدایی که هنوز رد خنده در آن هویدا بود گفت:

- از شجاعتت خوشم میاد دختر جون..... یه جوری بی پروا حرف میزنی انگار نه انگار که جون خودت و اون شوهرت در خطره!!!

با تنفر گفت:

- کارت و بگو.... از من چی میخوای؟!

- به اونجام میرسیم... اما قبلش باید یه چیز برات روشن بشه

به مبل مشکی پشت سر هانا اشاره کرد و از او خواست بنشیند

-------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#642

با بی میلی دستور او را اطاعت کرد....

دلش میخواست هر چه زودتر این مکالمه دلهره آور تمام شود

دورترین قسمت از مبل و رو به روی او نشست .....

نگاه طلبکارش را از روی او بر نمی داشت....

رئیس بزرگ کمی به جلو خم شد و آرنج هر دو دستش را به زانو تکیه داد.....دستانش را در هم گره زد و گفت :

- ببین دختر جون....زمانی که او اتفاق برای خونواده ات افتاد....من رئیس این سازمان نبودم ! چند سال پیش شایعاتی درباره اون اتفاق شنیدم....

و ادامه داد :

- بین اهالی اون روستا ، شایعه شده بود که بعد از آتش سوزی یه دختر بچه اون هوالی دیده شده.....بعد از تحقیق مشخص شد واقعا یه دختر بچه رو با یه ادمی که چهره اش مشخص نبوده دیدن !.......اونجا بود که به افراد سازمان دستور پیدا کردن تو رو دادم

هانا ابرویی بالا انداخت و گفت :

- چرا ؟!....چه فرقی به حال شما داشت پیدا شدن و نشدن من ؟!

- هدف اصلی اونا، تو بودی....نه خانواده ات !.....خونه ی شما رو فقط برای ایجاد وحشت و ناامنی آتیش زدن

- و اونا دقیقا کی ان که دنبال یه دختر سه ساله بودن ؟!.....یه دختر سه ساله چه خطری میتونه داشته باشه ؟!

- این دقیقا سوالیه که از امروز به بعد میتونیم دنبالش کنیم

هانا پوزخندی زد و ناباورانه گفت :

- یعنی شما 100 میلیون دلار دادی که به جواب این سوال برسی ؟!

-بعد از اون اتفاق دو خونواده دیگه ام هدف قرار گرفتن....اونا دشمنای سازمان ما هستن.....تا یه جواب کوبنده نگیرن به این کارشون ادامه میدن !

- تو تنها وارث مارینو ، یکی از قدرتمند ترین خانواده های مافیا هستی....جون توام در خطره !....خواستم تو رو پیدا کنم....چون تو کلید رسیدن به اون آدمایی


-------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#643

- از کجا معلوم دوباره بیان سراغ من ؟!

- تمام این سالها از پیدا کردنت ناامید شدن....اما با برگشتنت به ایتالیا حتما از زنده بودنت با خبر شدن.....تو نمی خوای انتقام خانواده ات و بگیری ؟!

- معلومه که میخوام.....ولی این وسط چی به شما میرسه که انقدر تو خرج افتادی ؟!

- یک، رسیدن به ده برابر مبلغی که برای پیدا کردنت جایزه گذاشتم.....با اون میتونم دوباره مافیای ایتالیا رو به روزهای باشکوهش برسونم....دو... شکست دشمنایی که هر روز برای از هم پاشیدن این خانواده توطئه میکنن.....سه.... برگردوندن امنیت به خانواده مافیا....و خیلی چیزای دیگه

- ادمای من از تو محافظت میکنن و تموم آموزشای لازم بهت داده میشه.....کافیه قبول کنی جزو افراد من بشی....نظرت چیه؟

خوب می دانست که حتما در این مورد با دیاکو مشورت کند.....تنها فردی که می توانست به او اعتماد کند اوست.....

- من باید فکر کنم....

پا روی پایش انداخت و گفت :

- خوبه.....نیم ساعت وقت داری که فکر کنی .....

با بهت به او نگاه کرد و گفت :

-منظور من این نبود که....

- تو همین اتاق تصمیم می گیری....خودت به تنهایی.....و نه با اون سالواتوره !

- اون شوهر منه!!!

- قبل از اینکه وارد این اتاق بشی شوهرت بود !.....برای اومدن تو اینکار باید ازش جدا بشی

سرش از انچه که شنید سوت کشید....آشفته از جا برخاست و گفت :

- امکان نداره !

مرد خونسرد از جا برخاست و یک قدم به سمت هانا برداشت و جدی گفت :

- اون پسر نمی ذاره از دشمنات انتقام بگیری

- اون فقط داره از من محافظت میکنه.....چون دوسم داره !

رئیس بزرگ جمله آخرش را که شنید با تمسخر لبخند زد :

-دوست داره ؟!......تو چی ؟!.....توام دوسش داری ؟!....به قدری که از خونِ خونواده ات بگذری ؟!

-------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscas 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#644

سوالش هانا را به فکر فرو برد....از علاقه دیاکو به خودش مطمئن بود.....

اما خودش.....نمی دانست....هر چه بود نمی توانست از او جدا شود....دیاکو تنها کسی بود که برایش باقی مانده بود.....


به چشمان رئیس بزرگ نگریست و گفت :

- اگه قبول نکنم ؟!

- اونوقت جون هر دوتاتون به خطر می افته !

- چرا ؟!....چون از دستور جنابعالی سرپیچی کردیم ؟!

- چون اونا دنبال توان و اگر اون پسر ذره ای به تو علاقه داشته باشه یه مانع براشون به حساب میاد......اونوقت خیلی راحت از سر راه برمیدارنش.....تو اینو میخوای ؟!

- معلومه که نه....اصن اینا کی ان که انقدر خطرناکن ؟!

- مافیای اسپانیا......قدیمی ترین دشمن ما


با شنیدن اسم یک مافیای دیگر احساس کرد سرش گیج می رود.....

فشار عصبی زیادی را از ابتدای روز تحمل کرده بود

و حالا تمام آنها با هم با شنیدن اسم منحوس یک مافیای دیگر ،باعث شد تا دنیا پیش چشمانش سیاه شود و دیگر چیزی نفهمید.....


**************

نگاهش به ساعت نقره ای رنگ روی دیوار بود......

که دوستش جان گفت :

- فکر می کنی از پسش بر میاد ؟!

از گوشه چشم به او نگریست و گفت :

- برمیاد....باید بربیاد.....حتی اگه کلکی تو کار باشه.....کیت میدونه چه طور اون عوضی رو نفله کنه !

این را گفت و با یک پیک از تکیلا کامش را تر کرد....

داشت پیک را روی میز بگذارد که موبایلش زنگ خورد....خودش بود....

به سرعت تماس را وصل کرد....

- ماموریت با موفقیت انجام شد.....جنازه اش و میفرستم برات

از شنیدن حرف های او لبخند روی لبانش نشست....

و با رضایت پاسخ داد :

-ممنونم دوست من.....بزودی می بینمت !

بالافاصله پیامکی از کیت برایش ارسال شد.....که مهر تاییدی بر حرف های کارلوس بود.....

تماس را که قطع کرد نگاهش به چهره منتظر ، جان ، فرانسیس و لویی دوست سیاه پوستش افتاد.....

- خوشحال باشید دوستای من ، آرماندوی عوضی.... رفت به درک !

فرانچسکو این را گفت و با شعف به دوستانش لبخند زد

--------------------------
دوستان بابت تاخیر عذرمیخوام...اتفاقی پیش اومد که نشد 🌹🌹🌹
پنج پارت هست اما تلاشم بر این بوده که تقریبا طولانی تر باشه

-------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
68 ثانیه ی خانم هیکس  

طبق نظریه خانم "استر هیکس" اگر شما به مدت 68 ثانیه بتوانید افکار خود را روی موضوع مورد نظرتان نگه دارید.آن موضوع در دنیای بیرون برای شما خلق میشود.


یک فکر زمانی به نقطه احتراق میرسه که ۱۷ ثانیه تمرکز غلیظ رو آن داشته باشیم. همین عمل باعث میشه فکر دیگری به دنبالش کشیده بشه که قطعا نیرومند تر از فکر اولی است.


فکر اول و دوم جمعا ۳۴ ثانیه میشن. سپس فکر بعدی مشتعل میشه که طبق قانون جذب به مراحل بالای انرژی کشیده میشه، یعنی ۱۷ ثانیه بعدی که جمعا میشن ۵۱ ثانیه و پروسه آفرینش رو ادامه میده.


وقتی شما روی موضوع مد نظرتون تا ۶۸ تانیه افکار خالص رو ادامه بدین، افکار شما در مسیر آشکار سازی قرار میگیرن.


۱۷ ثانیه تفکر خالص، برابر با ۲۰۰ ساعت کار یک انسان است.


۳۴ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲،۰۰۰ ساعت کار انسان است. 


۵۱ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲۰،۰۰۰ هزار ساعت کار انسان است.


۶۸ ثانیه تفکر خالص برابر است
با ۰۰ ۲۰۰،۰ هزار ساعت کار یک انسان. که تقریبا برابر است با ۱۰۰ سال انجام کار توسط یک انسان.
@Bookscase 📚👈
📖خوشی ها و روزها

📝معرفی کتاب
هواهای نفسانی آدمی را به هر سو می کشاند، اما چون سپری شد شما را چه می ماند،؟ عذاب وجدان و اضمحلال روان. شادمانه می رویم و غمین باز می آییم، و خوشی های شام اندوه بامداد است. این چنین کام دل اول خوش می آید اما عاقبت می آزرد و می کشد.

✍🏻نویسنده:#مارسل_پروست

📚 @Bookscase قفسه کتاب 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #644 سوالش هانا را به فکر فرو برد....از علاقه دیاکو به خودش مطمئن بود..... اما خودش.....نمی دانست....هر چه بود نمی توانست از او جدا شود....دیاکو تنها کسی بود که برایش باقی مانده بود..... به چشمان رئیس بزرگ نگریست…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#645

دست هایش را در جیب کتش فرو برده بود.... دلش آشوب بود و با چهره ای درهم طول و عرض باغِ ویلا را متر میکرد....

هر از گاهی نگاه تندی به ساختمان ویلا می انداخت....

نگاه جوردانو به او بود....به او و بی قراری هایش....که گفت :

- دو دقیقه آروم بگیر مرد....یه صحبت ساده اس ....

اخم هایش را در هم کشید و با نگرانی به او خیره شد :

-یه صحبت ساده ؟!.....از کی تا حالا یه صحبت ساده سه ساعت طول میکشه ؟!....نکنه داره بازی مون میده ؟!.....

دستش به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت:

-بهشون بگو تا نیم ساعت دیگه اگه هانا اومد که هیچ......و گرنه این ویلا و ادماش و رو سر رئیس خراب میکنم !

جوردانو که از او و دیوانگی هایش با خبر بود....دو گام به سمت او برداشت و بازوانش را در دست گرفت....

همیشه دوست داشت پسری شجاع و قوی مثل او داشته باشد....اما پسرهای تن پرور و نادانی نصیبش شده بود !.....

- اروم باش....خودتو کنترل کن....اگه این حرفا رو باد به گوش رئیس برسونه.....

دیاکو با بدخلقی میان کلامش آمد و گفت :

- برام مهم نیست.....تنها چیزی که برام مهمه اینکه هانا از اون ویلای لعنتی بیاد بیرون........اینو به رئیس بگو

در حالی که با چشمش عقربه های ساعت را دنبال میکرد گفت :

-فقط نیم ساعت وقت داره.....بشه نیم ساعت و یه دقیقه.....چشمم و می بندم رو همه چی و...یه کاری دست هممون میدم.....برو بهش بگو

نگاه بران و نفس های عمیق و فک منقبض شده اش همگی نشان از آتش فشان خشمی که امکان داشت هر لحظه فروان کند می داد ....


جوردانو با خودش اندیشید به خاطر او هم که شده باید نقش میانجی را برعهده بگیرد....خوب او را می شناخت اگر به سرش میزد خون به پا میکرد.... از همین رو به سمت ویلا قدم برداشت

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#646

با نوشیدنی که رئیس بزرگ به او داد....بهوش آمد.....

به محض اینکه هوشیاری خودش را بدست آورد....بحث بر سر دیاکو را کوبنده آغاز کرد....

رئیس بزرگ که این واکنش او را دید....حیرت کرد....اما سرسختانه حرف خودش را میزد....

انقدر گرم بحث بر سر بودن و نبودن او بودندکه زمان از دستشان در رفت....

تا اینکه رابط بر در اتاق کوبید....

رئیس بزرگ به سراغ در را باز کرد....

وقتی که فهمید دیاکو برای بیرون آمدن هانا ، او تشکیلاتش را تهدید کرده است.....یک تای ابرویش را بالا پرید....

خیلی وقت بود که این میزان از جسارت را ندیده بود !.....

پیش چشمان متعجب رابط با خواسته او موافقت کرد......هر چند که دلش میخواست جسارت و قدرت او را بسنجد !

در که بسته شد با قدم هایی استوار رو به روی هانا ایستاد و گفت :

- این سالواتوره برای اومدنت تهدید مون کرده !

از آنچه شنید به یک باره دو حس متفاوت به او دست داد.....

خوشحالی برای داشتن مردی مثل او ....و نگرانی برای خطری که اگر دست به جنون میزد.....جانش را تهدید میکرد

تصمیم گرفت دوباره تلاشش برای با او
ماندن را از سر بگیرد ...

- شما نمی تونید ما رو از هم جدا کنید....پس بهتره که این شرط مسخره رو بردارید

- چطور می تونی انقدر راحت بهش اعتماد کنی ؟!

- اون تنها کسی که منو از افتادن تو دره ای که دشمنام برام کنده بودن نجات داده........تنها کسی که بهم اهمیت میده

- هیچوقت از خودت پرسیدی چرا ؟!

- دلیلش واضحه....چون عاشقمه !

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#647

رئیس بزرگ با حرص لبخند زد و گفت :

-هیچ فکر کردی که ممکنه این پسر با مافیای اسپانیا دست به یکی کرده باشه؟!.....تا اعتماد تو رو جلب کنه و تو یه فرصت مناسب بفرستت پیش اونا ؟!

- این امکان نداره !

- تو از دیاکو چی میدونی ؟!...میدونی چه کارایی ازش بر میاد؟!..... دستش به خون چند نفر آللوده اس که راحت بهش اعتماد کردی ؟!

- هر کاری کرده طبق دستور شما بوده.... بعدشم توقع دارین به شمایی که حتی چهره اتون و پنهون کردین اعتماد کنم اما به اونی که هر چی که هست خودشه !....اصله !....بدون پنهون کاریه......نه؟ !

- تو مجبوری به من اعتماد کنی !....چون تنها کسی میتونه بهت کمک کنه تا انتقام بگیری منم.....ما یه هدف مشترک داریم

با حرص چشمانش را بست.... دیگر نمی دانست چگونه و چطور این دخترک لجباز را قانع کند که..... تصمیم گرفت آن روی خوش بینانه داستان را برایش توضیح دهد


و ادامه داد : فرض میگیریم.....این پسر واقعا به تو علاقه داشته باشه....و تنها کسی که برات مونده.....همین که کنار تو باشه یعنی خطر......اگه یه روز بیان سراغت و این پسر بشه سپر بلات و از دستش بدی.....میتونی باهاش کنار بیای ؟!...جونش برات مهم نیست ؟.... میتونی با چشمای خودت شاهد جون دادنش باشی؟!

حتی فکرش نیز برای او دردناک و آزار دهنده بود....

دنیا را تنها با او می خواست....چگونه می توانست در دنیایی که او نفس نمی کشد زنده بماند ؟!.....

از این فکرها تنش به لرزه افتاد.....

تمام دفعاتی که به خاطر او زخمی شده بود....به یادش آمد....و حسی که در ان لحظه داشت....اتفاقی برای او بیوفتد ؟!........تحملش را نداشت.....

شرط رئیس بزرگ را نه برای خودش ، بلکه برای حفظ جان او قبول کرد...

طاقت نداشت ببیند به خطر افتاده است.....

خیلی وقت بود که او عزیز دلش شده بود....این را وقتی فهمید که تصور نداشتنش قلبش را مچاله کرد و نفس کشیدن را برایش سخت

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#648

با بغض و صدای گرفته گفت :- شرطتون و قبول میکنم.....اما دو تا...درخواست دارم ازتون...

وقتی دید تلاش های بی وقفه اش بالاخره جواب داده است به سرعت گفت :

- بگو

- به غیر از قاتلین خانواده ی من.....باید کمکم کنید کسایی که پدر و مادر دیاکو رو به گلوله بستن پیدا کنیم


رئیس بزرگ بدون مکث قبول کرد و گفت :

- و دومی ؟!

سرش را بالا گرفت و نگاه بارانی اش را به او دوخت به چشمانی که پشت نقاب پنهان شده بودند و گفت :

- پدرم....یه عکس از....پدرم میخوام....شما حتما دارید

توقع هر درخواستی را از آن دختر داشت....جز آنچه شنیده بود....

از شنیدن در خواستش جا خورد و با مکث گفت :

- چرا عکسی از پدرت میخوای ؟!

به زور گفت : - من پدرم و ندیدم

- اما تو مادرت رو هم ندیدی !!!....چرا میخوای چهره پدرت و ببینی ؟!

این موضوع شک رئیس بزرگ را برانگیخت....

یادش آمد که دیاکو به او تذکر داده نباید احدی از زنده بودن مادرش با خبر شود....

فریب دادن رئیس بزرگ کار سختی به نظر می رسید.....به همین منظور آنچه که در دلش بود را بیان کرد...


اخم هایش را در هم کشید، صدایش می لرزید که با غم گفت:

- چون شنیدم پدرم به خاطر پیداکردن من....تو خونه موند و سوخت

با گفتن این جمله بدون اجازه اش ، اشک ها از چشمانش بی صدا سرازیر شدند....

هانا از لحظه ای که این حرف را شنیده بود...قلبش اتش گرفت و خودش را مقصر مرگ پدرش می دانست.......مرگِ با سوختن !

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#649

نمی دانست به او چه بگوید....تنها به اشک های دختری که برایش پدرش می گریست نگاه کرد....

جدی و محکم لب زد : - متاسفم....عکسی از پدرت باقی نمونده !.....چشمات رو ببند باید آماده رفتن بشی.....

*************

با عصبانیت به صفحه موبایلش خیره شد....

تنها دو دقیقه دیگر از فرصتی که به آنها داده بود باقی مانده.....تمام افرادش را برای جنگی تمام عیار آماده کرد.....

دیگر برایش محرض شده بود که اتفاق شومی افتاده است.....

دوباره به ساعت چشم دوخت....آن دو دقیقه نیز تمام شد.....

با صورتی برافروخته به جوردانو نگاه کرد و خشمگین فریاد زد :

- ضمانتت همین بود ؟!

چشمش را به در ویلا دوخت....

لب باز کرد که دستور حمله را بدهد.....که در ویلا باز شد.....

چشمش به قامت ظریف او افتاد که جلوی در ظاهر شد.....از سر تا پای او را دقت نگریست....

وقتی که او را سالم یافت...در دلش هزار بار خدا را برای سلامتی دلبرش شکر کرد..... و نفس راحتی کشید

به سوی او قدم برداشت که.....

ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی جلوی پای هانا ترمز زد....هانا به سمت ماشین قدم برداشت.....

دیاکو با تعجب از حرکت ایستاد......و همه ی تنش چشم شد تا شاید دلیل رفتار عجیب او را دریابد.....

از همان فاصله نگاهشان به هم گره خورد.....

هانا با مکث پاکت نامه ای که در دست داشت را به یکی از محافظین داد تا بدست او برساند.......

عمیق به دیاکو نگریست.....پای رفتن نداشت....

دلش حکم دویدن به سمت او را میداد.....اما عقلش هشدار میداد که عاقبت اینکار مساوی با به خطر افتادن جان اوست....

دو راهی سختی بود....دلش بی تابی میکرد و عقلش نهیب میزد....هر دو با یک دیگر جنگ داشتند.....

تازه آن لحظه می فهمید که درد دل کندن چیست ؟!.....برای اخرین بار از پس پرده ای از اشک نگاهش را به قامت مردانه ی او دوخت......

با کمی مکث چشمانش را بست......و سر برگرداند....

تا نبیند شکسته شدن مرد مغرورش را.....تا نبیند چه بلایی بر سرش می آید.....و باتنی خسته در ماشین نشست.....

ندید که چه بر سر او آمد اما....دردش را با تمام وجود احساس کرد.....

انگار که او و خودش یکی شده بودند......

درد او را تا مغز استخوانش حس کرد.....چشمانش را بست سرش را با دستانش گرفت و به اشک هایش اجازه باریدن داد......

------------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ انگیزشی - آیا واقعاً باور داری که خالق زندگی ات هستی؟

- تماشای این کلیپ می تواند نگرش شما را برای همیشه تغییر دهد!!! 😎👊

📚 @Bookscase📚
2024/10/03 06:32:10
Back to Top
HTML Embed Code: