Telegram Web Link
قفسه کتاب
برای اینکه اینجا دختر بودن جرم بزرگی است که هر قدر مجازاتمان می کنند باز هم می گویند کم است، اما نه این مجازات برای ما خیلی زیاد است، بدانید جهان دارِ مکافات است، آنچه می کنید دوباره برای تان باز می گردد از آه مظلوم بترسید،که عرش خدا را می لرزاند. بر زمین…
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند.. 
زیر لب گفتم من را ببخش عفت؛
ــ غزل: ازینکه بی گناهی عفت ثابت شد همه مردم اشک خوشی می ریختند، عفت دست به آسمان بلند کرد و از حال رفت، آنرا به خانه اش بردیم حالش خوب نبود، اما بد تر از حال عفت حالت کاکا محمد وخیم بود در شاک بود و حرکتی نداشت آنرا به کلنیک روستا انتقال دادند، خاله کریمه به هوش آمد و عفت را صدا می زد و برسر و صورت خود می زد که عفتم را ازم گرفتند، گفتم نگران نباشید خاله جان عفت خوب است به اتاقش است بی گناهی او ثابت شد و رها شد اما خاله کریمه باور نمی کرد تا اینکه خود به چشمانش دید. 
ــ کریمه: آی دختر مقبولم بمیرم برایت که به چنین حال تورا رساندن، خداوند جزای ظالمان را بدهد که با تو چنین کردند، به غزل گفتم آب بیاورد به صورت عفت بپاشم تا به هوش بیاید، لب هایش ترک خورده بود آه دخترک کم طالع مه...
..... 
‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پَر بسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
باد آن روز گرامی که قفس را بشگافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
شاعر نادیه انجمن

باقلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قهر باشیم اگر، حوصله‌ها را چه کنیم؟
از در صلح درایی، گله‌ها را چه کنیم ؟

دست‌ها، گرمی آغوش تو را کم دارند
آخ از این فاصله‌ها ... فاصله‌ها را چه کنیم؟

عشق یعنی که ندانیم، قفس باز شود
خو گرفتن به تو در چلچله‌ها را چه کنیم

بین ما مسئله‌ای نیست‌، ولی موهایت
به تسلسل برسد‌، مسئله‌ها را چه کنیم؟

"نه" به لب دارد و با چشم "بلی"می‌گوید
"نه" سر جای خودش، ما "بله"ها را چه کنیم؟

او در این فکر که با زلف پریشان چه کند
ما در این ترس که این زلزله‌ها را چه کنیم؟

خواجه‌، ما سخت به بوسیدن او مشغولیم
توبه خوب‌ است ولی مشغله‌ها را چه کنیم؟

؟
قفسه کتاب
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند..  زیر لب گفتم من را ببخش…
🍁رمان در حسرت عدالت

نویسنده: صبا صدر

#قسمت دهم

چهار ماه بعد......

ـــ عفت: یادم نمی آید روزی زندگی برایم روی خوش نشان داده باشد، یادم نمی آید چی وقت و چرا خندیدم؟ چه زمانی بود؟ آخرین باری که ازته دل خندیدم؟ واقعا دقیقا چه زمانی بود؟
دوساله بودم که بی مادر شدم، از مهر و محبت مادر محروم شدم
شاید اگر مادرم زنده می بود هیچ یک ازین بد بختی را نمی دیدم، به این قریه نمی آمدیم به این قریه ای که قدم زدن در جاده به تنهایی، دختر بودن، بلند حرف زدن، قهقه خندیدن با سواد بودن جرم است، بله اینجا گوشه ای از افغانستان است، اینجا جامعه مرد سالار است، پسر ها می توانند آزاد باشند، عاشق شوند، بخندند، هر زمانی دلش شد قهر کنند هرچه بخواهند به آن برسند و یا هر هدفی یا خواسته ای داشته باشند آنرا عملی کنند!
اماحق دختران محدود است، نه اشتباه می کنم اصلا دختران درین قریه حقی ندارند فقط باید زیر بار منت مردان نفس بکشند، درینجا زن فقط وسیله است!
چهار ماه گذشت از آن حادثه تلخ و جانسوز که تمامی زندگیم را نابود کرد، شاید آسیبی جسمی برایم نرسید اما من روحا از بین رفتم، بعد از آن روز زنده هستم اما زندگی نمی کنم، مگر من چند سال سن دارم که باید چنین روز هارا می دیدم؟ تازه هژده سالم شد، زندگی بامن خیلی بد کرد خیلی
نه تنها بامن، با ما با تک تک دختران این سرزمین
زندگی از ما یک دل خوش و یک عمر خوشبختی بدهکار است؛
بعد از آن روز من عفت سابق را نیافتم، دختر آرام و کم حرفی شدم، به ندرت از خانه بیرون می شدم، هر چند همه دانست بی گناهم اما باز هم کسانی هستند که گاه گاهی با نگاه های عجیب و تحقیر آمیز به سویم می بینند، آه چی بی رحم اند!
ندیده و ندانسته قضاوت می کنند، دیگر برایم مهم نیست.
از پدرم بگویم بعد از آن روز تلخ در شاک رفت چند روزی می شود که می تواند راه برود درین مدت چهار ماه یک دست و یک پایش حرکت نداشت، مادر بزرگم نیز خیلی ضعیف و شکسته شده، شنیدم که پرویز را از قریه بیرون کردند، دلیل این همه بد بختی همان بود، اما من گذشتم دیگر برایم مهم نیست، هر روز شده کارم نشستن کنار سفید برفی و نوازشش، نسبت به قبل بزرگتر شده اما باز هم به آغوشم می گیرم..
ــ برای عوض کردن زندگی ما، برای تغییر دادن خود ما هیچ گاهی دیر نیست، هر چقدر عمری که داشته باشیم هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر آن سختی که پشت سر گذشتانده باشیم، باز هم نَو شدن ممکن است، باید در هر لحظه و هر نفسی نَو شد، برای رسیدن به زندگی خوب و حال خوش باید پیش از مرگ مُرد، دیگر دانستم سختی ها انسان را از یک فرد معمولی به یک انسان شجاع و قهرمان مبدل می سازد،
راست گفته اند انسان از گُل نازک تر و از سنگ سخت تر است، باید از تمامی قوتم برای بهتر شدن خود و خانواده ام استفاده کنم، اگر من چنین افسرده بمانم روحیه پدرم نیز خراب می شود، باید بخاطر خانواده ام بخاطر خودم استوار بمانم و از سر خودم را بسازم...
ــ روز ها در گذر است ماه سنبله است و هوا خیلی گرم است، در سرزمین تخیلات همان جایی که انسان دیگر خودش را نمی شناسد و از خود کاملا بیگانه می شود و با هستی دیگر یکجا می شود،. غرق در فکر بودم که صدای دروازه من را از فکر بیرون ساخت، رفتم باز کردم غزل بود، اینبار شادتر و پر انرژی تر از همه وقت بود، بعد از احوال پرسی به خانه دعوتش کردم ظرفی پر از کیک، کلچه و شیرینی در دست داشت، برایم داد، گفتم خیریت است غزل جان ماشاالله خوشحال به نظر میرسی.
ــ غزل: بگذار اول دستم را بر سر تو کش کنم تا تو هم نامزاد شوی، این ظرف شیرینی نامزادی من است
ــ عفت: جدی؟ راست می گویی غزل جان، نمی دانم خوشی خود را با کدام الفاظ بیان کنم، ازینکه می بینم خواهرم خوشحال است خیلی خوشحال شدم مبارک باشد خداوند خوشبختت کند، ای عروس چشم سفید اینقدر خوشحالی هاهاها، عروس کمی سنگین می باشد
ــ غزل: آمین عفت جان، ای بابا بس کن مثل پیر زن ها مرا نصیحت نکن هاهاها حالا پیش خود هستیم اگر بدانی یازنه ات کیست حق می دهی خوشحال باشم.
ــ عفت: خوب کی است او خوشبخت؟
ــ غزل: داکتر است درین قریه شاید اسمش را شنیده باشی داکتر اجمل یک داکتر لایق است در شهر تحصیل کرده، در کلنیک قریه داکتر است، کی بهتر از یک آدم تحصیل کرده و روشن فکر؟
ــ عفت: بسیار عالی بازم مبارک تان باشد خوشبخت شوید، خواهر عزیز من خوشحال باشد من دیگر چه می خواهم؟
ــ غزل: تشکر عفت جان خداوند برای تو هم بخت بلند نصیب کند حالا من می روم باز در محفل شیرینی خوری ام می بینمت.
ــ عفت: غزل چشمکی کرد و رفت، با حرف غزل لبخندی به سویش زدم و بدرقه اش کردم
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت دهم چهار ماه بعد...... ـــ عفت: یادم نمی آید روزی زندگی برایم روی خوش نشان داده باشد، یادم نمی آید چی وقت و چرا خندیدم؟ چه زمانی بود؟ آخرین باری که ازته دل خندیدم؟ واقعا دقیقا چه زمانی بود؟ دوساله بودم که…
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
#مولانا

ــ کریمه: صبح وقت از خواب برخیستم نمازم را ادا کردم و عفت را نیز بیدار کردم تا نمازش را ادا کند.
ــ عفت: صبح زیبای تابستانی را با صدای دلنشین شادخت کریمه جانم آغاز کردم، بلند شدم صورت زیبای مادر بزرگم را بوسیدم و حرکت کردم تا وضو گرفته نمازم را ادا کنم. بعد از خوردن صبحانه پنجره را باز کردم، امروز هوا چه دلنشین است، نسیم ملایمی بود
بلند شدم تا آماده شوم گوسفندان را به چراندن ببرم، خدا را شکر بعد از ثابت شدن بی گناهی من، خان زمین های پدرم را دوباره پس داد، لباس به رنگ سیاه که با آیینه های کوچک و موره های سرخ رنگ تزیین شده بود برتن کردم، و چادر سرخ رنگش را برسرم کردم، به سوی طویله رفتم گوسفندان را به سوی کوچه سوق دادم، با انرژی کامل به سوی رود خانه حرکت کردم
کنار رود خانه نشستم و ناظر گوسفندان بودم، هر کدام مشغول خوردن سبزه بودند، رود آبی، شرشر آبشار، سرسبزی درختان که آرامش روحی آدمی را می افزاید، طلوع آفتاب مثل روح در بدنم دمیده شد، آواز پرنده گان گوشهایم را نوازش می کرد، نگاهم به سفید برفی خورد که به سویم می آمد، سفید برفی چند لحظه کنارم ایستاد بعد نزدیک رود خانه شد تا آب بنوشد، و از من دور شد.
بلند شدم تا نزدش بروم جریان آب تیز بود و لبه ای رود هم نمناک، تا خواستم نزدیکش شوم، سفید برفی در آب افتید، چیغ زدم از پشت آن دویدم تا مبادا غرق شود! نزدیک لبه رود خانه رسیدم تا نجاتش دهم پایم لخشید و در رود خانه افتیدم هرچی دست و پا زدم آب بازی را یاد نداشتم نتوانستم خودم را بیرون کنم زیر آب شدم دیگر ندانستم چی شد....

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر #مولانا ــ کریمه: صبح وقت از خواب برخیستم نمازم را ادا کردم و عفت را نیز بیدار کردم تا نمازش را ادا کند. ــ…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت یازدهم


ــ علی: بنازم خالق هستی را عجب نقاشی است، طبیعت را چی زیبا آراسته،به هرطرف می نگرم از زیبایی این طبیعت سیر نمی شوم وسخت من رابه حیرت می آورد...
علی هستم پسر خان، شش ساله بودم که همراه با کاکایم از قریه به شهر بخاطر فراگیری علم بیرون شدم، مکتب را در شهر کابل به اتمام رسانیدم، و در رشته کمپیوتر ساینس دانشگاه کابل کامیاب شدم، بعد از ختم دانشگاه به درجه اعلی، برای ماستری عازم کشور هندوستان شدم، خوشبختانه دوره ماستری خود را تمام کرده و مدت یک ماهی می شود که به زادگاهم برگشتیم، روزی که بعد از سال ها به قریه باز گشتم چه جشن و پایکوبی بود، من فرزند دوم خان هستم، یک برادر بزرگ به اسم ولی خان و دو خواهر کوچک تر از خود به اسم زحل و مرسل دارم، قریه ما خیلی زیباست قبلا را درست بیاد ندارم اما بعد از سال ها برگشتم محو زیبایی این طبیعت شدم، درختان چهارمغز و توت.... زیبایی روستای مان را بیشتر کرده، درین یک ماه همه قریه را گشتیم.
یک دوست نهایت مهربان به اسم جواد پیدا کردم، جواد پسر فقیری است اما با قلب وسیع
جواد همراه خوبی است، امروز جواد از زیبایی های قریه ای که کمی دور تر از روستای ما قرار داشت گفت. هردو عزم سفر کردیم، آماده رفتن به آن قریه شدیم، کمره عکاسی خود را که از شهر خریده بودم برداشتم هردو بر سر اسپ نشستیم و حرکت کردیم، تقریبا یک ساعتی گذشت تا رسیدیم، واقعا جای سرسبزی بود مدتی دوره کردیم و از جاهای زیبا و منظره های قشنگ عکس می گرفتم، کنار رود خانه ای اسپ خود را بستیم و خیلی باهم خندیدیم و قصه کردیم، جواد بلند شد تا از میوه های خوشمزه این روستا برایم بیاورد، من هم کمره را گرفته بلند شدم و کنار رود خانه قدم می زدم، از دور آن طرف رود خانه گوسفند سفیدی ایستاده بود، کاملا سفید بود خیلی زیبا به نظر می رسید، از رود آب می نوشید عکسش را گرفتم متوجه شدم آن گوسفند سفید در آب افتید، من خیلی فاصله داشتم دویدم تا نجاتش دهم، جواد نیز رسید، متوجه دختری شدم که از کنار رود به دنبال آن گوسفند می رفت، جواد را گفتم عجله کن یک گوسفند در آب افتید اما حرفم را تکمیل نکرده بودم که متوجه شدم آن دختر نیز در آب افتید، هردو به سرعت دویدیم تا نجاتش دهیم
خودم را در آب انداختم و به مشکل به آن دختر خودم را رساندم از آب بیرونش کردم جواد نیز آن گوسفند سفید را از آب بیرون آورد، آن دختر را بر روی زمین گذاشتم، صورتش را موهای خیسش پوشانده بود، ترسیدم نمرده باشد، نبضش را دیدم خدا را شکر زنده بود اما بیهوش بود
موهایش را از صورتش پس زدم تا نفس بگیرد، با دیدن چهره آن دختر هوش از سرم رفت، این دیگر چی است، آدمی زاد به این زیبایی؟ نه حتما پری دریایی است،
نه اگر پری دریایی می بود که غرق نمی شد، زیباییش قابل توصیف نبود، انگار خداوند برای آفرینشش وقت گذاشته و با دستان خود آراسته، اقرار میکنم آدمی به این زیبایی در تمامی عمرم ندیده بودم.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت یازدهم ــ علی: بنازم خالق هستی را عجب نقاشی است، طبیعت را چی زیبا آراسته،به هرطرف می نگرم از زیبایی این طبیعت سیر نمی شوم وسخت من رابه حیرت می آورد... علی هستم پسر خان، شش ساله بودم که همراه با کاکایم از قریه…
جواد گوسفند سفید را گرفته نزدم آمد آنجا گوسفندان دیگری نیز بودند، دانستم این دختر چوپان است، چگونه می تواند به تنهایی این همه گوسفندان را اداره کند؟
جواد گفت برویم علی خان، اسپ را آن کنار رود بستیم، برایش گفتم بگذار این دختر چوپان به هوش بیاید خاطرم از سلامتی اش جمع شود بعد می رویم،
دیری نگذشت آن دختر چشمانش را باز کرد و به سرفه افتاد، وقتی به سویم دید با عجله چادرش را برسرش کرد و گفت.
ــ عفت: شما کی هستید؟ سفید برفی من چه شد؟
ــ علی: آن دختر حرف میزد اما من غرق در چشمان عسلی آن شده بودم، جواد بجای من پاسخ داد و گفت نگران نباشید خواهر جان آن گوسفند سفید را نجات دادیم زنده است و برای این دختر گوسفندش را آورد، آن دختر با دیدن گوسفند سفیدش از جا بلند شد و با خوشحالی آنرا به آغوشش گرفت، من محو تماشای آن صحنه بودم، نمی شد چشم ازش بردارم، چنان با محبت آن گوسفند را نوازش می کرد و برایش حرف میزد
که سادگی و شخصیت آرامش خیلی بر دلم نشست، از همان نگاه اول همسرم را انتخاب کردم، از همان سنگینی و حیا اش و شخصیتش معلوم بود تنها کسی است که از منی بی احساس دل بُرد، باید اعتراف کنم وقتی نگاهم به سمتش افتید، لبخند ظریفش، چشمان عسلی رمانتیکش و چهره ماه گونه اش حالم را دگرگون کرد، دلبر به این حد جذاب باشد وای به حال دلداده!
ولی من این دختر را نمی شناسم با خودم عهد کردم تا از من نشده هوس را بر دلم راه ندهم، باید اول بشناسمش بعد از راه حلال خواستگاری اش کنم، مهرش بر دلم جا گرفت از ظاهرش معلوم می شد دختری هژده یا نزده ساله است، دلبر کوچکم از من تشکر کرد برای این که زندگیش را نجات دادم، بلند شد و رمه را جمع کرده روانه شد و از آنجا دور شد، جواد که ناظر بود از حال دگرگونم دانست خبرای است گفت
ــ جواد: علی خان چی شد، گمان می کنم چیزی از نزد شما دزدیده شد؟
ــ علی: به سویش نگاه کردم گفتم چه چیزی؟
ــ جواد: قلب تان، حالا از من پنهان نکنید، از ظاهر تان هویداست که آن دختر چوپان با خودش دل تان را نیز بُرد.
ــ علی: با حرف جواد، لبخندی به سویش زدم و گفتم برویم...
ای در دلم نشسته، بی تو کجا گریزم؟
ای توبه ام شکسته بی تو کجا گریزم؟
#مولانا
ــ عفت: گوسفندان را بردم به طویله و خودم به خانه رفتم، اتفاقات امروز را مرور می کردم، نزدیک بود غرق شوم، اگر آن پسر ها نجاتم نمی دادند، من و برفی غرق می شدیم.
آنها کی بودند؟ قبلا هیچ گاهی درین قریه ندیده بودم، هرکسی بودند، امروز برای من فرشته نجات شدند
نتوانستم درست تشکر کنم، زندگیم را مدیون آن پسر هستم، خداوند خیرش بدهد، نخواستم اتفاقات امروز را برای مادر بزرگم تعریف کنم نمی خواستم بیخودی نگرانم شوند.

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
جواد گوسفند سفید را گرفته نزدم آمد آنجا گوسفندان دیگری نیز بودند، دانستم این دختر چوپان است، چگونه می تواند به تنهایی این همه گوسفندان را اداره کند؟ جواد گفت برویم علی خان، اسپ را آن کنار رود بستیم، برایش گفتم بگذار این دختر چوپان به هوش بیاید خاطرم از سلامتی…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوازدهم

ــ علی: با جواد به سوی روستای ما در حرکت
شدیم، اما اصلا ندانستم مسیر را چگونه طی کردیم تمامی فکرم به آن دختر بود که حتی اسمش را نمی دانم
در مسیر راه جواد حرف میزد اما حواسم به حرف هایش نبود.
به خانه رسیدم مادرم آمد و پرسید که کجا بودم، گفتم با جواد قریه را گشتی زدیم
به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم اما خواب از چشمانم کوچ کرده بود مدام با خود تکرار می کردم آن دختر کی بود؟ آیا ممکن است آدمی زاد چنین زیبا باشد؟ آیا دوباره آن دختر را ملاقات خواهم کرد؟ هیچ ملاقاتی تصادفی نیست، در هر حادثه ای حکمتی نهفته است، رفتن من به آن قریه و نجات دادن آن دختر.....
یعنی آیا او نیمه گمشده ام است؟ هرچند در شهر بزرگ شدیم اما تا به حال نسبت به هیچ دختری هیچ نوع حسی نداشتم، این دختر با دلم چی کرد که اینگونه اسیرش شدم؟ تازه به کلمه عشق با یک نگاه باور کردم
بله ممکن بود!
دلبر زیبایم از خداوند می خواهم قسمتم را با تو نوشته باشد آمین؛
فردای آن روز نیز به آن قریه رفتم منتظر نشستم تا آن دختر چوپان بیاید اما نیامد، نا امید شدم، جواد که همه چیز را می دانست گفت
خان صاحب نگران نباشید خواهد آمد، اگر نیامد من خودم پیدایش می کنم، حتما دختر این قریه است پیدا کردنش کار دشواری نیست.
ــ عفت: چند روزی گوسفندان را کنار رود خانه نبردم نمی خواستم ماجرای آن روز تکرار شود، اما دلم خیلی پشت صدای شر شر آبشار و دیدن امواج آب تنگ شده بود، بعد از پنج روز رمه را به سوی رود خانه بردم و در سایه درختی نشستم؛
ــ علی: پنج روز گذشت از آن ماجرا، هر روز می آمدم و منتظرش می ماندم، تنها دیدنش برایم کافی بود، اما نیامد، کم کم نا امید می شدم اما متوجه شدم از دور صدای پای و زنگوله گوسفندان میاید، در دلم امیدی شگفت، تپش قلبم بیشتر شد، با جواد در یک گوشه ای مخفی شدم، دیدم آن دلبر خوش سیمایم از پشت رمه گوسفندان در حرکت بود صورتش را با چادر سیاه رنگش پوشانده بود، نخواستم متوجه حضورم بشود، آمد کنار درختی نشست، و بر گوسفندانش خیره شد، ازدیدنش سیر نمی شدم، چند دقیقه به سویش خیره شدم، جواد گفت
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت دوازدهم ــ علی: با جواد به سوی روستای ما در حرکت شدیم، اما اصلا ندانستم مسیر را چگونه طی کردیم تمامی فکرم به آن دختر بود که حتی اسمش را نمی دانم در مسیر راه جواد حرف میزد اما حواسم به حرف هایش نبود. به خانه…
ــ جواد: علی خان نمی خواهی بروی برایش از احساست بگویی؟
ــ علی: مگر اینجا شهر است؟ اگر بروم برایش چیزی بگویم برداشت غلطی می کند، و ازم متنفر می شود، نباید بداند که بخاطر دیدن او از روستای دیگری آمده ام، نمی دانم چی کار کنم همرایش صحبت کنم حد اقل اسمش را بدانم..
ــ جواد: یک راهی است، شاید مسخره باشد، اما می شود توجه آن دختر را جلب کرد
ــ علی: خو چی راهی؟
ــ جواد: برای تان تعریف می کنم اما رد نکنید
ــ عفت: نگاهم به سفید برفی بود که علف می خورد، نمی دانم چرا بیشتر از همه گوسفندان برفی را دوست دارم و مدام بیشترین توجه ام بالای اوست، هوا خیلی گرم بود، از دور صدایی را شنیدم که کمک می خواست نگاه کردم در چند قدمی ام کسی بر روی زمین افتیده بود، و یکی بالای سرش داد می زد که کمک کنید، نگران شدم نزدیک رفتم ببینم چی خبر است، دیدم همان دو پسر که چند روز پیش من را از غرق شدن نجات داده بودند، آن پسر بیهوش به روی زمین افتیده بود،
پرسیدم چه شده؟!
ــ جواد: دیدم آن دختر به سوی ما می آید به آهسته گفتم علی خان پلان ما موفق می شود آن دختر به سوی ما می آید، چشمان تان راه باز نکنید.
آن دختر نزدیک شد وپرسید چه شده؟،
گفتم کمک کنید دوستم از حال رفت و از سر اسپ افتید، حالش خوب نیست گمانم آفتاب زده هوا خیلی گرم است،
ــ عفت: آی بیچاره آن پسر به حالت بدی افتیده بود دویدم و از رود خانه آب آوردم به آن پسر دادم تا به روی آن بپاشد به هوش بیاید، همان کار را کرد، آن پسر به هوش آمد اما ناله می کرد،
ــ جواد: خواهر به دستمالی نیاز دارم تا تر کرده به سر و صورتش بگذارم کمی خنک شود، حالش خوب شـود
ــ عفت: نزدم دستمال نبود اما چادرم خیلی بزرگ بود گوشه آنرا پاره کردم و به آن پسر دادم، خواستم کمکی کنم تا خوبی روز قبل آن پسر را جبران کرده باشم، به هوش آمد و می گفت من را چه شده چرا نمی توانم بلند شوم
دوستش گفت، خوب می شوی برادرم، ضعف کرده بودی
ــ عفت: گوشه یی ایستاده بودم و به آنها می دیدم دلم طاقت نکرد پرسیدم خوب هستید؟ نگاهی به سویم انداخت انگار تا حال متوجه حضورم نشده بود با بی حالی گفت شما کی هستید؟
ــ علی: از دست تو جواد با ای پلان دلبرم را نگران ساختی، دیدم آن دختر با حالت پریشان ازم پرسید خوب هستید؟گفتم شما کی هستید، نمی خواستم بداند این همه یک بازی بوده
ــ عفت: عفت هستم همان دختری که چند روز قبل از غرق شدن نجاتم دادید، صدای دوست تان را شنیدم خواستم کمکی کنم، حالا من می روم، خدارا شکر به هوش آمدید، اما آن پسر گفت صبر کنید عفت خانم.
ــ علی: پس اسمش عفت است، اسمش همچو خودش زیباست، گفتم صبر کنید، با تعجب به سویم دید، ادامه دادم بخاطر کمک تان تشکر اسم من علی است، از آشنایی با شما خوشحالم.
ــ عفت: خواهش می کنم من کاری نکردم، در مقابل کمک شما که زندگی من را نجات دادید هیچی نیست، از شما هم تشکر وقت خوش.
ــ زیاد ایستاده نشدم نمی خواستم کسی ببیند و اشتباه فکر کند، و این کمکم برایم درد سرساز شود.
ــ علی: عفت رفت و از آنجا دور شد، جواد خنده خود را نتوانست کنترول کند قهقه بلندی سر داد، گفتم برای چی می خندی؟
ــ جواد: خیلی ممثل خوبی هستید علی خان هاهاها، من که نقشه کشیدم اما شما قسمی تمثیل کردید که حتی من به لحظه یی فکر کردم به راستی بی هوش شدید هاها، حالا خوب شد؟
ــ علی: همه نقشه تو بود اما بد نبود، به صحبت کردن با دلبرم می ارزید.
اما کافیست، دیگر بازی انجام نمی دهم، نمی خواهم با چرب زبانی یا تمثیل و تملق دل از وی ببرم، چون می دانم اگر یار من باشد به هر حالش مال من می شود، این موضوع را با مادرم در جریان می گذارم تا به زودی از عفت خواستگاری کند، جواد ماموریت تو این است که بدانی خانه عفت کجاست.
ــ جواد: به روی چشم علی خان، حتما تا فردا پیدایش می کنم، و درموردش تحقیق می کنم، خاطر تان جمع باشد
ــ علی: به روستای خودما باز گشتیم به خانه رفتم و خواستم مادرم را صدا بزنم با خانم برادرم زرلشت مقابل شدم، ناگفته نماند برادرم دو زن دارد، زرلشت همسر اولی برادرم و همچنان دختر مامایم نیز می شود، و همسر دوم برادرم به اسم یسنا است، برادرم سه طفل دارد، و چهارمی فرزند اول باری یسنا هم به زودی متولد می شود.
به زرلشت سلام کردم و پرسیدم ینگه جان مادرم کجاست؟
ــ زرلشت: به اتاق شان هستند علی جان، اتفاقا منتظر شما بودند.
ــ علی: درست است تشکر
ــ به اتاق مادرم رفتم سلام دادم و می خواستم راجع به عفت حرف بزنم مادرم تا من را دید گفت
ــ نظیفه «مادر علی»: علیکم سلام پسر یکدانیم بیا خوبشد آمدی می خواستم همرایت حرف بزنم.

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ــ جواد: علی خان نمی خواهی بروی برایش از احساست بگویی؟ ــ علی: مگر اینجا شهر است؟ اگر بروم برایش چیزی بگویم برداشت غلطی می کند، و ازم متنفر می شود، نباید بداند که بخاطر دیدن او از روستای دیگری آمده ام، نمی دانم چی کار کنم همرایش صحبت کنم حد اقل اسمش را بدانم..…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_سیزدهم


ــ علی: کنار مادرم نشستم برای شان گفتم بگوین مادر جان می شنوم، مادرم گفت.
ــ نظیفه: علی جانم پسر یکدانیم سال ها ازم دور بودی، می دانی چقدر نگرانت بودم؟ اما می فهمیدم پسرم شخص فهمیده و انسان بزرگی شده بر می گردد، امروز خدارا شکر کنارم هستی، طفلیت و نو جوانی ات را ندیدم پسرم اما برای آینده ات تصمیمی گرفته ام، می دانی که برادر بزرگت سال ها قبل عروسی کرد و یک سال می شود برای بار دوم عروسی کرد، تو پسر دومم هستی، زحل نیز کوچک تر از تو است
اما پی بختش رفت، حالا فکر نمی کنی وقتش است من را صاحب عروس بسازی؟ پسرم نام خدا ۲۷ساله می شوی من دختری برایت پسندیدم و می خواهم به خواستگاری اش بروم، نظرت چیست؟
ــ علی: با حرف های مادرم سر تا پایم را نگرانی فرا گرفت، یعنی چی مادرم کی را برای من پسندیده، گفتم مادر آن دختر کیست؟
ــ نظیفه: دختر مامایت خواهر کوچک زرلشت تمنا، دختر خوبی است تازه ۱۶سالش است، ان شاءالله خوشبخت می شوی پسرم
ــ علی: مادر من نمی خواهم با تمنا عروسی کنم
ــ نظیفه: چرا علی جان تمنا چی کمی دارد، که نمی خواهی؟
دختر این قریه است، مقبول است دیگر چی باشد؟
ــ علی: نه مادر جان تمنا دختر خوبی است اما برای من مثل خواهر کوچکم است، من کسی دیگری را دوست دارم وقتی امروز آمده بودم که تا در موردش با شما حرف بزنم.
ــ نظیفه: او دختر کیست؟ نگویی کدام دختر شهری است، مادرت را نترسان علی!
ــ علی: نگران نباشید مادر دختر روستایی است اما از روستای خودما نه، دختر خیلی خوب و زیبایی است و من فقط می خواهم با او عروسی کنم و بس
ــ نظیفه: پسرم چطور می توانی با دختری که درست نمی شناسی قصد ازدواج کنی؟ هنوز یک ماه می شود به قریه برگشتی آن دختر را در کجا دیدی و چطور مطمئن هستی که مناسب تو است؟
پسرم تو خان زاده هستی، تمنا از خود ماست از خون ماست، بهترین دختر است که می تواند تورا خوشبخت کند، متوجه هستی از وقتی تو آمده یی هر روزی به بهانه یی اینجا میاید تا تورا ببیند، پسرم آن دختر به تو علاقه دارد، من فقط و فقط به خواستگاری تمنا می روم، و تنها تمنا را منحیث عروسم قبول می کنم؛
ــ علی: مادر جانم این زندگی من است آینده من است، نمی خواهم همه عمرم را با کسی که دوستش ندارم و به چشم خواهرم می بینم و تازه خیلی تفاوت سنی هم داریم بگذرانم، من عفت را دوست دارم به هر قیمت می شود با عفت ازدواج می کنم، یا عفت یا هیچ کسی!
این را گفتم و از اتاق مادرم بیرون شدم،
ــ نظیفه: آه پسرم چرا مادرت را جگرخون می سازی؟ خدا می داند آن دختری که پسندیدی کی است، و با چی ناز و ادا هایش دلت را برده، به هر قیمت که می شود، من تمنا را به عنوان عروس به این خانه می آورم، به زرلشت وعده کرده ام.
ــ علی: نمی دانستم چگونه مادرم را راضی کنم تا به خواستگاری عفت برود، در اتاقم بودم کسی دروازه را تک تک زد گفتم داخل بیا،
دیدم مرسل بود، مرسل خواهر کوچکم است، گیلاس شیر بدست داشت و داخل آمد و گفت
ــ مرسل: لالا جان برای تان شیر آوردم، قبل از خواب بنوشین خوب است
ــ علی: بیا جان لالایش خوب کردی، بیا چند دقیقه کنارم بنشین، خوب هستی خواهرکم؟
ــ مرسل: خوب هستم لالا جان، لالا می دانی مادرم امروز می گفت تمنا را برایت خواستگاری می کند، آیا خبر دارین؟
ــ علی: می دانم جان لالایش پیشتر مادرم برایم گفت، اما من نمی خواهم با تمنا ازدواج کنم، به کمک ات نیاز دارم عزیز دل لالا
ــ مرسل: چرا تمنا دختر خوبی است، خوب چی کمکی؟ حتما برای تان انجام می دهم
ــ علی:جان لالا تو وتمنا هیچ فرقی برایم ندارید هردوی شما خواهرم هستید، خوب گوش کن چی می گویم مرسل جان!
در روستای دور تر از روستای ما یک دختر به اسم عفت است، من آن دختر را پسندیدیم و فقط می خواهم با او ازدواج کنم، اما مادرم قبول نمی کند برود به خواستگاریش، می خواهم مادرم را هر طوری که می شود راضی کنی، اگر عفت را ببینی می دانی انتخاب برادرت بی جوره است.
ــ مرسل: می دانم لالا جان به انتخاب شما شک ندارم درست است، من با مادرم و خان بابایم صحبت می کنم که راضی شوند، حالا با اجازه تان من بروم.
ــ علی: خدا حافظت خواهرک یکدانیم.
ــ چند روزی گذشت اما مادرم راضی به خواستگاری عفت نمی شد، من هم رفتم و به خان بابایم گفتم که با دختری که خودم پسندیدیم می خواهم ازدواج کنم، خان بابایم به بسیار مشکل راضی شد و مادرم را به روستای عفت شان فرستاد.
ــ عفت: مدرسه را تمام کرده بودم، در خانه بیکار دلم تنگ شد، خواستم همه جا را تمیز بسازم تا کمی سرگرم شوم، اتاق خودم را جمع کردم رفتم به اتاق پدرم هرچند تمیز بود فقط صندوقچه لباس های شان باز بود و لباس های شان نا مرتب.
با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت_سیزدهم ــ علی: کنار مادرم نشستم برای شان گفتم بگوین مادر جان می شنوم، مادرم گفت. ــ نظیفه: علی جانم پسر یکدانیم سال ها ازم دور بودی، می دانی چقدر نگرانت بودم؟ اما می فهمیدم پسرم شخص فهمیده و انسان بزرگی شده بر…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهاردهم

همه لباس هارا دانه دانه جمع کردم و بر صندوقچه گذاشتم چشمم به کتابچه یی خورد که در زیر صندوق قرار داشت، کنجکاو شدم
با آنکه پدرم قبلا در شهر استاد دانشگاه بود اما هیچ گاه ندیده ام کتابی در دست بگیرد به قول مادر بزرگم بعد از وفات مادرم
پدرم همه چیز را ترک کرده و به قریه کوچ کردیم، اما این دفترچه چیست که پدرم بین لباس هایش پنهان کرده؟ آنرا برداشتم باز کردم عکسی در بین آن قرار داشت نگاه کردم.
در آن عکس پدرم با یک زن که خیلی شبیه من بود یا بهتر است بگویم من شبیه آن بودم و طفلی که در آغوش شان بود قرار داشت، باورم نمی شود، این مادرم است؟ با دیدن تصویر مادرم بی اختیار از گوشه چشمم اشکم به روی آن تصویر چکید، چرا تا به حال هیچ گاه پدرم نخواست تصویر مادرم را برایم نشان بدهد؟
به راستی هم چقدر شبیه مادرم هستم، آه مادر چی میشد که اینقدر زود دخترت را ترک نمی کردی.
دفترچه را ورق زدم فهمیدم دفترچه خاطرات مادرم بود، به اتاقم برگشتم نشستم تا قبل از آمدن پدرم این دست نوشته مادرم را بخوانم و هزاران سوالی که سال ها می شود در ذهنم است در مورد مادرم، حل شود، اینکه مادرم چگونه یک زن بود؟ هنوز شروع به خواندن نکرده بودم که مادر بزرگم صدا زد.
ــ کریمه: عفت دخترم برو ببین پشت در کیست؟
ــ عفت: درست است مادر بزرگ.
در را باز کردم خانم میان سالی که نه آنقدر پیر بود و نه هم آنقدر جوان پشت در بود، سلام دادم و گفتم بفرمایید اما نشناختم کی بود، نگاه های عجیبی داشت و پرسید.
ــ نظیفه: به خانه آن دختر که علی پسرم آدرس داد رفتم اما اصلا دلم نمی خواست کسی بجز تمنا عروسم شود، در را زدم یک دختر مقبول با چشمان عسلی باز کرد، آیا دختری که پسرم را تحت تاثیر قرار داده این بود؟ پرسیدم خانه عفت اینجاست؟
ــ عفت: آن خانم تا اسم من را گرفت دهنم از تعجب باز ماند، این زن کی است و من را از کجا می شناسد؟ گفتم بله خودم هستم بفرماید داخل بیاید، به داخل خانه رهنمایی کردم، مادر بزرگم نیز آن زن را نشناخت، نگاه هایش من را به یاد مادر پرویز می انداخت به یاد آوری آن روز های سخت آهی کشیدم و گفتم ان شاءالله که خیر باشد چای آماده کردم و بردم.
ــ نظیفه: آه پسر کم عقل من در قبیله خود ما دختر کم است که مرا به این خانه فقرا روان کردی به آن پیر زن نگاه کردم و گفتم
من همسر خان روستای بالا هستم همسر رجب خان، پسر دومم چندین باری به این قریه آمده و عفت دختر شما را دیده پسندیده من را به خواستگاری فرستاد، دلیل آمدنم را که دانستید، هرچند آشنایی نداریم، حالا که پسرم تصمیم زندگی خود را گرفته، وظیفه ما بزرگان است که حمایت شان کنیم، دختر تان عفت را به پسرم علی خان خواستگاری می کنم.
ــ کریمه: آن زن دلیل آمدن خود را بی مقدمه گفت، آنقدر ساده عفت را خواست انگار از رخت فروشی رخت می خرید، حتی در موجودیت عفت دخترم در اتاق حرفش را گفت
عفت با شنیدن حرف های آن زن به یکباره گی شوکه شد و از اتاق خارج شد، از رویه و رفتار آن زن اصلا خوشم نیامد، قسمی برخورد می کرد که کسی مجبورش کرده بیاید، بعد از چند دقیقه بلند شد تا برود.
ــ عفت: با حرف های آن زن که در مقابلم زد هوش از سرم رفت، نمی دانم چرا بر خلاف دیگر دختران از خواستگاری می ترسم، مادر پرویز بیادم می آمد ترسم چندین برابر می شد، چگونه ممکن است کسی از قریه دیگر به خواستگاری من بیاید این علی کیست؟ من را در کجا دیده؟
به یکباره گی بیادم آمد آن پسر که من را نجات داد اسم خود را علی گفته بود، نه ممکن نیست آن که فقط من را دوبار دیده بود، آن خانم رفت و مادر بزرگم آمد کنارم نشست و پرسید.
ــ کریمه: عفت دخترم علی را می شناسی؟ این زن کی بود
ــ عفت: مادر بزرگ بخدا نمی دانم موضوع چیست و آن علی نام کیست، فقط بیاد دارم چند روز پیش نزدیک رود خانه نشسته بودم، صدایی شنیدم که کمک می خواست برای رضای خدا کمک کردم، آن که بیهوش شده بود ازم تشکر کرد و اسم خود را علی گفت، اما ممکن نیست که همان آدم باشد که مادرش را فرستاده چون نمی شود با یکبار دیدن مرا بشناسد و به خواستگاری بیاید؛
ــ کریمه: نمی دانم عزیز دلم تو نگران نباش به پدرت می گویم تحقیق کند موضوع مشخص می شود.

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱



عـرفـه آمــده و بـاز صـدایم کردی
میهمـان حـرمِ جود و سخـایم کردی


فرصت دیگری آمـد که مـرا عفو کنی
تا ببخشی گنهـم را تو صدایم کردی


دل ما را بسوی خویش کشیدی یا رب
بـاز از پنجـۀ این نفس رهایم کردی


تا نیارم به سوی هیچ کسی روی نیـاز
بـر در رحمت و امیـد گــدایم کردی


کرمت هیچ مرا فـرصت گفتـار نـداد
هرچه می خواستم ای دوست عطایم کردی


حـالم ازحال دعـای عـرفه بخشیدی
بـا چنین حـال تو راهی منـایم کردی


گفتی اوّل نظرت هست به زوار حسین
عـاشق و شیفتــۀ کـرببـلایم کردی


چـون سبکبـال شـدم تا حرم کرببلا
همـره و همسفـر پیک صبایم کردی


کـربـلا گفتم و فریاد ز جانم برخاست
شکـرلله کـه چنین غرق نوایم کردی


همره زمـزم اشکی که مرا بخشیـدی
حاجی کعبــه ایمــان و وفایم کردی


چون «وفائی» تو مرا عشق و سعادت دادی
تا که مشغـول مناجات و دعایم کردی

؟؟؟


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
امروز به کوی تو گرفتار زیاد است
مثل من شرمنده گنهکار زیاد است



اما کرم توست که بسیار زیاد است
بخشندگی ات حضرت ستار زیاد است



در کوی وفا شاه و گدا فرق ندارند
وقت کرم تو فقرا فرق ندارند



خواندی تو دگر بار به کویت همگان را
هرکس که به سرمایه ی خود دیده زیان را



یا داده ز کف فرصت ماه رمضان را
با خویش بیارد دل و جان نگران را



گفتی که گناه دل پر آه ببخشی
امروز به اندازه ی یک ماه ببخشی



بعد از رمضان رشته ی خود با تو بریدم
من هرچه کشیدم فقط از خویش کشیدم


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
 ❤️


بدنبـــال منی هر روز، هر شب، هر کـ‍ــجا باشم
مرا آنقدر می خواهی که شک کردم خدا باشم

تو از من هم به من نزدیکتر، حتی خودم هستی
تو هستی و همین کافیست. من دیگر چرا باشم؟؟!

تو را با اینهمه عاشق که داری باز می خواهم
اگرچه دوست می دارم که از آنها ســوا باشم

تمام سرزمیــنم بازوان توست، می خواهم
مـــیان ســــــــرزمین آرزوهـ‍ـایم رهـــــــا باشم

پریشان دوستم داری... گره خوردم به گیسویت
پریشان تر از این دیگر که ممکن نیست تا باشم

خودم را جای اســماعیل آوردم به قربانگاه
به من رخصت بده قربانی این ماجرا باشم

خــودم را می رســـانم تا تمـــــام آرزو هـــایم
اگر یک لحظه را حتی به جای تو خدا باشم !!!

#وحیده_گرجی

صبح قشنگ شما دوستانم بخیر😊

.
هدیه ۲۵۰ هزار تومانی قفسه کتاب به کاربران محترم کانال روز دوشنبه ۲۸ خرداد ماه

دوست گرامی، شما از طرف «قفسه کتاب» عزیز به بلو دعوت شده اید.
روی لینک زیر کلیک کرده و اپلیکیشن بلو را نصب کنید.
کد «NHXXPA» را در قسمت کد معرف وارد و فرآیند بازکردن حساب را تکمیل کنید و سپس هدیه ۲۵۰ هزار تومانی خود را در حساب خود دریافت کنید.

https://blubank.com/#footer
بلو؛ بانک، ولی دوست داشتنی

اعطای تسهیلات تا مبلغ ۴۰ میلیون تومان بدون ضامن
عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان “عزیزترین”،
و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق “مهربان ترین”.
عید شما مبارک
برد ابراهیم اسماعیل قربانی کند

هدیه در راه خدا آن دلبر جانی کند

هستی او بود اسماعیل او اثبات کرد

بنده باید در ره حق هستی افشانی کند
قربان
یاد بود بی‌ همتای سر سپاری محض ابراهیم و اسماعیل
در برابر پروردگار
و معجزه بی بدیل سخاوت و مهربانی ذات حق تعالی
بر تمامی مهربانان مبارک باد
و بی گمان فلسفه قربان،
سر بریدن نیست دل بریدن است!
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری
دل بریدن از هر چه تو را از ” او ” می‌گیرد،
می‌خواهد شادی باشد یا غم وصال باشد
یا فقدان نور باشد یا سياهي…
2024/11/05 22:53:51
Back to Top
HTML Embed Code: