عید قربان زنده دارد یاد قربان گشتگان را
پاسداران و اسیران و به خون آغشتگان را
خیز و در این عید قربان سوی قربانگاه رو کن
معنی بیت و حرم را در شهادت جستجو کن
پاسداران و اسیران و به خون آغشتگان را
خیز و در این عید قربان سوی قربانگاه رو کن
معنی بیت و حرم را در شهادت جستجو کن
ای منای معرفت دل هایتان
روی جانان شمع محفل هایتان
در هو الهو خویش را فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
روی جانان شمع محفل هایتان
در هو الهو خویش را فانی کنید
عید قربان است قربانی کنید
دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
فراوان دوستت دارم
فراوان...
و از همان آغاز میدانستم
میدانستم که شکست خواهم خورد...
و لا به لایِ فصل های قِصه
کُشته خواهم شد
و سرم به سوی تو حَمل خواهد شد
و فراوان خوشحال میشدم
به زیبایی این پایان....!
#نزار_قبانی
فراوان...
و از همان آغاز میدانستم
میدانستم که شکست خواهم خورد...
و لا به لایِ فصل های قِصه
کُشته خواهم شد
و سرم به سوی تو حَمل خواهد شد
و فراوان خوشحال میشدم
به زیبایی این پایان....!
#نزار_قبانی
رفتی و من ماندم وحال خراب و بی کسی
رفتی و سوز فراقی مانده و دلواپسی
بی وفایی کردی و تنها ترین آدم شدم
نه برایم شور و شوقی مانده و نه مونسی
بس ک بغضی در گلو راه نفس را تنگ کرد
سخت است هر دم که از سینه برآید نفسی
تنگ و تاریک است جهانم،نه شبی مانده نه روز
حال من چون مرغی پرکنده درون قفسی
شاید از دل نروی اما ز دیده رفته ای
آن زمان که از من گذشتی در هوای هوسی
در تو نه عاطفه ای بود و نه مهر و سازشی
وای بر آنکس که توی ظالم به فریادش رسی
با من اینگونه کردی با کس دیگر مکن
آب رفته بر نمیگردد به جویِ هرکسی
#محسن_اصفهانی
رفتی و سوز فراقی مانده و دلواپسی
بی وفایی کردی و تنها ترین آدم شدم
نه برایم شور و شوقی مانده و نه مونسی
بس ک بغضی در گلو راه نفس را تنگ کرد
سخت است هر دم که از سینه برآید نفسی
تنگ و تاریک است جهانم،نه شبی مانده نه روز
حال من چون مرغی پرکنده درون قفسی
شاید از دل نروی اما ز دیده رفته ای
آن زمان که از من گذشتی در هوای هوسی
در تو نه عاطفه ای بود و نه مهر و سازشی
وای بر آنکس که توی ظالم به فریادش رسی
با من اینگونه کردی با کس دیگر مکن
آب رفته بر نمیگردد به جویِ هرکسی
#محسن_اصفهانی
قربان
یاد بود بی همتای سر سپاری محض ابراهیم و اسماعیل
در برابر پروردگار
و معجزه بی بدیل سخاوت و مهربانی ذات حق تعالی
بر تمامی مهربانان مبارک باد
یاد بود بی همتای سر سپاری محض ابراهیم و اسماعیل
در برابر پروردگار
و معجزه بی بدیل سخاوت و مهربانی ذات حق تعالی
بر تمامی مهربانان مبارک باد
هر که آمد نظری داشت به صحرای دلم
نظری داشته هر کس به الفبای دلم
نفسِ خاطره ها تنگ شد از دوری تو
تو چه میدانی از احساسِ فریبای دلم
آخرینِ خواهشِ من دیدنِ چشمانِ تو بود
باز کن پنجره را سوی تمنای دلم
یک طرف عشقِ تو و سوی دگر ماتمِ من
خسته ام از خودم و تک تکِ غمهای دلم
آمدی دل ببری جانِ مرا هم بردی
وای بر حالِ من و حالِ زلیخای دلم
نه کسی در دلِ من جای تو را میگیرد
نه کسی مانده به پای من و رویای دلم
با خیالِ تو به سر بردم و افسوس که تو
همهی عمر نشستی به تماشای دلم
من و دل گریه کُنان دست به دامانِ توایم
دلِ تو سوخته از غصهی فردای دلم...
#حمیدرضا_گلشن
نظری داشته هر کس به الفبای دلم
نفسِ خاطره ها تنگ شد از دوری تو
تو چه میدانی از احساسِ فریبای دلم
آخرینِ خواهشِ من دیدنِ چشمانِ تو بود
باز کن پنجره را سوی تمنای دلم
یک طرف عشقِ تو و سوی دگر ماتمِ من
خسته ام از خودم و تک تکِ غمهای دلم
آمدی دل ببری جانِ مرا هم بردی
وای بر حالِ من و حالِ زلیخای دلم
نه کسی در دلِ من جای تو را میگیرد
نه کسی مانده به پای من و رویای دلم
با خیالِ تو به سر بردم و افسوس که تو
همهی عمر نشستی به تماشای دلم
من و دل گریه کُنان دست به دامانِ توایم
دلِ تو سوخته از غصهی فردای دلم...
#حمیدرضا_گلشن
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍نویسنده: صبا صدر #قسمت چهاردهم همه لباس هارا دانه دانه جمع کردم و بر صندوقچه گذاشتم چشمم به کتابچه یی خورد که در زیر صندوق قرار داشت، کنجکاو شدم با آنکه پدرم قبلا در شهر استاد دانشگاه بود اما هیچ گاه ندیده ام کتابی در دست بگیرد به…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت پانزدهم
سه روز بعد...
ــ عفت: سه روزی می شود که آن زن گاهی با دخترش گاهی با عروسش به خانه ما میاید، درین سه روز پدرم تحقیق کرد درباره فامیل آنها، پسر خان قریه دیگری بود اما ندانستم آن علی آیا همان آدمی که من می شناختم بود؟
ــ نظیفه «مادر علی »: سه روزی می شود که به خانه آن دختر می روم اگر اسرار پسرم نمی بود اصلا راضی به خواستگاری آن عفت نمی شدم، نمی خواهم پسرم را از دست بدهم با آنکه گفت اگر عفت را برایم خواستگاری نکنید برای همیشه ازینجا می روم و هرگز دوباره به روستا بر نمی گردم، ترسیدم که باز پسرم ازم دور نشود و به گفته هایش عمل کردم آن دختر را خواستگاری کردم، اما اصلا زیبنده خانواده ما نیست، یک دختر فقیر است، اما از حق نگذریم خیلی زیباست، خدا می داند چی عشوه های کرده که پسرم را در دام خود گرفتار کرده؛
ــ محمد: مادرم از خواستگارهای جدید عفت برایم گفت، سه روز می شود تحقیق می کنم در باره آن پسر، دانستم پسر رجب خان است، در شهر تحصیلات خود را تمام کرده از هر لحاظ پسر خوبی است، و آن زن مادر علی امروز برای ما یک هفته فرصت دادند تا فکر کرده تصمیم بگیریم، همه تصامیم به دست خود عفت دخترم است هرچه آن بگوید
هر آنچه در مورد آن پسر و فامیلش می دانستم برای عفت گفتم، می دانستم علی پسر روشن فکری است من آنرا از نزدیک دیدم از رویه و رفتارش معلوم بود که می تواند گذینه خوبی برای خوشبختی عفت باشد،
اما عفت گفت
ــ عفت: پدر جان من نمی خواهم به این زودی ها عروسی کنم، می خواهم کنار شما و مادر بزرگم بمانم و خدمت تان را بکنم، من آنها را نمی شناسم، پدر جان می ترسم ازینکه بدبخت شوم، نمی توانم تصمیم بگیرم، فقط می گویم رضایت ندارم برای شان جواب رد بدهید.
ــ برای پدرم گفتم که نمی خواهم عروسی کنم، هرچه پدرم می گفت پسر خوبی است یکبار فکر کنم اما باورم نمی شد، بعد از کار های پرویز دیگر اعتمادم از بین رفته بود و از همه مرد ها نفرت داشتم.
آخر هفته باز هم آمدند و منتظر جواب ما بودند اما رد کردیم، اینبار خدا را شکر کسی بالایما زور نگفت و بعد از رد کردن ما آن زن خیلی خوشحال برگشت به خانه اش؛
ــ علی: یک هفته وقت دادند به فامیل عفت، اگرچه در مورد من و فامیلم همه چیز را دانستند خیلی تحقیق کردند، اما یک هفته بالایم یک سال گذشت، خیلی استرس داشتم ازینکه مبادا عفت من را نخواهد، آخر هفته مادرم برگشت و برایم گفت
ــ نظیفه: پسرم ببین خدا هم نمی خواهد تو با آن دختر ازدواج کنی آنها جواب منفی دادند آن دختر نمی خواهد، لطفاً قبول کن به خواستگاری تمنا بروم.
ــ علی: با حرف مادرم دلم رنجید، بغض گلویم را فشرد ازینکه عفت من را نخواست دلم گرفته بود، نمی توانستم آینده ام را بی عفت تصور کنم.
برای مادرم گفتم نه مادر یا عفت یا هیچ کسی...
ــ عفت: ای وای کاملا فراموش کردم بیش از یک هفته شد که دفترچه مادرم را برداشتم درین یک هفته آنقدر مصروف شدم که کاملا فراموش کردم، آنرا برداشتم بازش کردم در صفحه اولش نوشته بود.
~زندگی دفتر از خاطره هاست یکی در دل شب یکی در دل خاک، همه ما همسفر و رهگذریم،درین دنیا جزء خوبی چیزی ماندنی نیست.
ــ عفت: دفترچه را می خواندم مادرم از پانزده سالگی خود شروع به نوشتن کرده بود از سختی های که در دوره نو جوانی اش کشیده بود، از موفقیت های دوره مکتب، از ظلم و ستم مادر اندرش از همه اتفاقات زندگیش به روی دفترچه اش با خط زیبا نوشته بود، با خواندن هر سطرش اشکم فوران می کرد، آه مادر جانم چی سختی های را دیده بود، آنقدر غرق خواندن آن دفترچه شده بودم که ندانستم زمان چگونه گذشت، ساعت یک بجه شب شده بود اما هنوز هم می خواندم، از حرف های دلنوشته مادرم سیر نمی شدم، رسیدم به آن قسمت که مادرم از عروسیش نوشته بود ازینکه با محمدش چقدر خوشبخت است.
کاش خوشبختیت اینقدر کوتاه نبود مادرم!
✍با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت پانزدهم
سه روز بعد...
ــ عفت: سه روزی می شود که آن زن گاهی با دخترش گاهی با عروسش به خانه ما میاید، درین سه روز پدرم تحقیق کرد درباره فامیل آنها، پسر خان قریه دیگری بود اما ندانستم آن علی آیا همان آدمی که من می شناختم بود؟
ــ نظیفه «مادر علی »: سه روزی می شود که به خانه آن دختر می روم اگر اسرار پسرم نمی بود اصلا راضی به خواستگاری آن عفت نمی شدم، نمی خواهم پسرم را از دست بدهم با آنکه گفت اگر عفت را برایم خواستگاری نکنید برای همیشه ازینجا می روم و هرگز دوباره به روستا بر نمی گردم، ترسیدم که باز پسرم ازم دور نشود و به گفته هایش عمل کردم آن دختر را خواستگاری کردم، اما اصلا زیبنده خانواده ما نیست، یک دختر فقیر است، اما از حق نگذریم خیلی زیباست، خدا می داند چی عشوه های کرده که پسرم را در دام خود گرفتار کرده؛
ــ محمد: مادرم از خواستگارهای جدید عفت برایم گفت، سه روز می شود تحقیق می کنم در باره آن پسر، دانستم پسر رجب خان است، در شهر تحصیلات خود را تمام کرده از هر لحاظ پسر خوبی است، و آن زن مادر علی امروز برای ما یک هفته فرصت دادند تا فکر کرده تصمیم بگیریم، همه تصامیم به دست خود عفت دخترم است هرچه آن بگوید
هر آنچه در مورد آن پسر و فامیلش می دانستم برای عفت گفتم، می دانستم علی پسر روشن فکری است من آنرا از نزدیک دیدم از رویه و رفتارش معلوم بود که می تواند گذینه خوبی برای خوشبختی عفت باشد،
اما عفت گفت
ــ عفت: پدر جان من نمی خواهم به این زودی ها عروسی کنم، می خواهم کنار شما و مادر بزرگم بمانم و خدمت تان را بکنم، من آنها را نمی شناسم، پدر جان می ترسم ازینکه بدبخت شوم، نمی توانم تصمیم بگیرم، فقط می گویم رضایت ندارم برای شان جواب رد بدهید.
ــ برای پدرم گفتم که نمی خواهم عروسی کنم، هرچه پدرم می گفت پسر خوبی است یکبار فکر کنم اما باورم نمی شد، بعد از کار های پرویز دیگر اعتمادم از بین رفته بود و از همه مرد ها نفرت داشتم.
آخر هفته باز هم آمدند و منتظر جواب ما بودند اما رد کردیم، اینبار خدا را شکر کسی بالایما زور نگفت و بعد از رد کردن ما آن زن خیلی خوشحال برگشت به خانه اش؛
ــ علی: یک هفته وقت دادند به فامیل عفت، اگرچه در مورد من و فامیلم همه چیز را دانستند خیلی تحقیق کردند، اما یک هفته بالایم یک سال گذشت، خیلی استرس داشتم ازینکه مبادا عفت من را نخواهد، آخر هفته مادرم برگشت و برایم گفت
ــ نظیفه: پسرم ببین خدا هم نمی خواهد تو با آن دختر ازدواج کنی آنها جواب منفی دادند آن دختر نمی خواهد، لطفاً قبول کن به خواستگاری تمنا بروم.
ــ علی: با حرف مادرم دلم رنجید، بغض گلویم را فشرد ازینکه عفت من را نخواست دلم گرفته بود، نمی توانستم آینده ام را بی عفت تصور کنم.
برای مادرم گفتم نه مادر یا عفت یا هیچ کسی...
ــ عفت: ای وای کاملا فراموش کردم بیش از یک هفته شد که دفترچه مادرم را برداشتم درین یک هفته آنقدر مصروف شدم که کاملا فراموش کردم، آنرا برداشتم بازش کردم در صفحه اولش نوشته بود.
~زندگی دفتر از خاطره هاست یکی در دل شب یکی در دل خاک، همه ما همسفر و رهگذریم،درین دنیا جزء خوبی چیزی ماندنی نیست.
ــ عفت: دفترچه را می خواندم مادرم از پانزده سالگی خود شروع به نوشتن کرده بود از سختی های که در دوره نو جوانی اش کشیده بود، از موفقیت های دوره مکتب، از ظلم و ستم مادر اندرش از همه اتفاقات زندگیش به روی دفترچه اش با خط زیبا نوشته بود، با خواندن هر سطرش اشکم فوران می کرد، آه مادر جانم چی سختی های را دیده بود، آنقدر غرق خواندن آن دفترچه شده بودم که ندانستم زمان چگونه گذشت، ساعت یک بجه شب شده بود اما هنوز هم می خواندم، از حرف های دلنوشته مادرم سیر نمی شدم، رسیدم به آن قسمت که مادرم از عروسیش نوشته بود ازینکه با محمدش چقدر خوشبخت است.
کاش خوشبختیت اینقدر کوتاه نبود مادرم!
✍با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
زیان کرد
هر که داد
به وعدهی خوب فردا
امروزش را....
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۳ ۵:۰۹ pm
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
زیان کرد
هر که داد
به وعدهی خوب فردا
امروزش را....
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۳ ۵:۰۹ pm
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
حسودی میکنم دستت بهدست مادرت باشد
نباید غیر من هرگز کسی دور و برت باشد
برای دلخوشیِ عاشق غم دیدهات کافیست
که شال سرخ تو دائم گلم دور سرت باشد
چرا دیشب زدی بیرون ،قرنطین را شکستی تو
به من قولی بده لطفن که بار آخرت باشد
تو هم مفتی و هم از علم دینت واقفی جانم
نمیخواهم کسی دیگر به پای منبرت باشد
فقط از خانهات بیرون نشو لطفن نشو حتا
اگر دیوانهی تو روز و شب پشت درت باشد
فقط حکمی بده فرماندهی من تا که این عاشق
برای پاسبانی تا همیشه عسکرت باشد
#بهشتی
نباید غیر من هرگز کسی دور و برت باشد
برای دلخوشیِ عاشق غم دیدهات کافیست
که شال سرخ تو دائم گلم دور سرت باشد
چرا دیشب زدی بیرون ،قرنطین را شکستی تو
به من قولی بده لطفن که بار آخرت باشد
تو هم مفتی و هم از علم دینت واقفی جانم
نمیخواهم کسی دیگر به پای منبرت باشد
فقط از خانهات بیرون نشو لطفن نشو حتا
اگر دیوانهی تو روز و شب پشت درت باشد
فقط حکمی بده فرماندهی من تا که این عاشق
برای پاسبانی تا همیشه عسکرت باشد
#بهشتی
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍نویسنده:صبا صدر #قسمت پانزدهم سه روز بعد... ــ عفت: سه روزی می شود که آن زن گاهی با دخترش گاهی با عروسش به خانه ما میاید، درین سه روز پدرم تحقیق کرد درباره فامیل آنها، پسر خان قریه دیگری بود اما ندانستم آن علی آیا همان آدمی که من می…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت شانزدهم
از روزی که من متولد شدم نوشته بود، آن صفحه را بار بار تکرار خواندم، هر باری می خواندم هق هق گریه هایم بلند می شد، نوشته بود.
ــ«خدا را شکر گذارم که من را از حس مادر شدن و از نعمت بنام فرزند به محروم نساخت، روزی که دخترم را به آغوشم گذاشتند از فرط خوشی من و محمدم اشک می ریختیم
همه درد هایم را به فراموشی سپردم، اسم دخترم را عفت گذاشتم هر روزی که می گذرد عفت دخترم زیبا تر می شود، آی من به فدای دختر چشم عسلی ام!
من بخاطر وظیفه به مکتب می روم عفت را نزد مادر بزرگش می گذارم اما خدا آگاه است که تا وقتی بر می گردم چقدر دلم پشت دختر زیبایم تنگ می شود.
من معلم هستم، می خواهم وقتی دخترم بزرگ شد همچو من معلم شود و شغل انبیا را برگذیند، نمی خواهم مشقت های که من دیدم را عفتم نیز تجربه کند، برایش زندگی خیلی خوبی می سازم، برایش یاد می دهم قوی باشد، یاد می دهم که درد هارا به مثل تار های زلف پریشانش پشت گوش کند و رها..
یاد می دهم که همانند آب باشد موج بزند و بگذرد از جاده های نا هموار
یاد می دهم گاهی مثل یخ باشد سرد کند و خنک بیاورد، و گاه گاهی هم گرم و صمیمی مثل آتش شعله وار باشد، یاد می دهم غرق خود و دریای خود باشد، سرسخت و با جرات، زیرک ولی آرام و خوش اخلاق، ساده و بی آلایش، یاد می دهم آزاد باشد، آزادِ آزاد....! »
ــ عفت: با خواندن این حرف های مادرم دیگر نمی توانستم مانع اشک هایم شوم.
مادرم! مادر مهربانم ای کاش عمر یاری ات می کرد که این همه آرزو هایت را پوره می ساختی، دستم را می گرفتی و همه آنچه می خواستی را برایم یکایک می آموختی.
من را ببخش که نتوانستم آرزویت را که می خواستی همچو خودت معلم باشم را پوره کنم، اما بدان من تقصیری ندارم، مادر دنیا با دختر ساده ات خیلی بد کرد، اما هر آنچه امشب دانستم را یکایک انجام می دهم، آن دختری می شوم که تو آرزویش را داشتی؛
بلند شدم و دو رکعت نماز ادا کردم یک پاره از قرآن کریم تلاوت کردم و به مادرم دعا کردم، خداوند جایش را جنت بگرداند آمین
به ساعت نگاه کردم سه بجه شب بود، سرم را روی بالشتم گذاشتم به خواب رفتم، صبح با صدای مادر بزرگم بلند شدم و نمازم را ادا کردم دفترچه را به صندوق لباس های پدرم گذاشتم و بعد از خوردن صبحانه طبق معمول گوسفندان را به بیرون بردم.
ــ علی: امروز به روستای عفت شان می روم، و از حس خودم که در برابر عفت دارم یکایک برایش می گویم، خودم راضی اش می سازم، اگر عفت قبول کند چنان خوشبختش می سازم که حتی در خواب تصورش را نکرده باشد، آنقدر خوش نگاهش می کنم که نمی گذارم پیر بشود، آی دلبرم با دلم چی کردی؟ کاش بدانی چقدر دوستت دارم.
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
#حافظ
به سوی روستا در حرکت شدم ساعت ده به روستای عفت شان رسیدم کنار رود خانه رفتم شاید عفت آنجا بود، حدسم درست بود، از دور گوسفندان را دیدم،و در جای همیشگی اش عفت نیز نشسته بود، خودم را مرتب کردم و به سوی عفت روان شدم؛
ــ عفت: کنار رود خانه ای که همیشه وقت در بهار و تابستان رفیق تنهایی هایم است می نشینم و آرامش خاص برایم می دهد نشسته بودم، به تک تک کلمات که به روی دفترچه مادرم نوشته بود فکر می کردم، مادرم زن شجاعی بوده، با آن همه سختی های زندگیش کنار آمده، خوشبختی اش از زمانی که با پدرم عروسی کرده آغاز شده
ای کاش اینقدر کوتاه نمی بود عمرش، غرق در همین افکار بودم سرم را برسر زانو هایم گذاشته بودم، از پشت سرم صدایی آمد که اسمم را صدا زد تکانی خوردم و ترسیدم
ــ علی: نزدیک شدم عفت در جای همیشه گی اش نشسته بود و سرش را برسر زانو هایش گذاشته بود، دل به دریا زدم و صدا کردم عفت.
ــ عفت: سرم را بلند کردم همان پسر علی بود، نصف صورتم را با چادرم پوشاندم سلام دادم نمی دانستم چرا این پسر هر بار اینجا پیدا می شود.
ــ علی: با صدایم گمانم ترسید، گفتم ببخشید نمی خواستم بترسانم، جواب سلامش را دادم و گفتم، عفت خانم می شود چند دقیقه ای حرف بزنیم؟
ــ عفت: این شخص می خواهد چه بگوید؟ اگر کسی من را اینجا با این ببیند بد فکر می کند، گفتم بفرمایید می شنوم هرچی می خواهید زود تر بگوید نمی خواهم کسی ببیند بد فکر کند.
ــ علی: عفت خانم ابتدا این را بدانید قصد مزاحمت ندارم، امروز حرف هایم را می گویم بعد می روم، راحت باشید جای ترس نیست، من علی هستم از روستای بالا قسمی که می دانید، اشتباه درک نکنید من بار ها مادرم را به خانه تان فرستادم اما رد کردید می شود بدانم دلیل اینکه خواستگاری ام را رد کردید چی بود؟
ادامه فردا شب❤️
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت شانزدهم
از روزی که من متولد شدم نوشته بود، آن صفحه را بار بار تکرار خواندم، هر باری می خواندم هق هق گریه هایم بلند می شد، نوشته بود.
ــ«خدا را شکر گذارم که من را از حس مادر شدن و از نعمت بنام فرزند به محروم نساخت، روزی که دخترم را به آغوشم گذاشتند از فرط خوشی من و محمدم اشک می ریختیم
همه درد هایم را به فراموشی سپردم، اسم دخترم را عفت گذاشتم هر روزی که می گذرد عفت دخترم زیبا تر می شود، آی من به فدای دختر چشم عسلی ام!
من بخاطر وظیفه به مکتب می روم عفت را نزد مادر بزرگش می گذارم اما خدا آگاه است که تا وقتی بر می گردم چقدر دلم پشت دختر زیبایم تنگ می شود.
من معلم هستم، می خواهم وقتی دخترم بزرگ شد همچو من معلم شود و شغل انبیا را برگذیند، نمی خواهم مشقت های که من دیدم را عفتم نیز تجربه کند، برایش زندگی خیلی خوبی می سازم، برایش یاد می دهم قوی باشد، یاد می دهم که درد هارا به مثل تار های زلف پریشانش پشت گوش کند و رها..
یاد می دهم که همانند آب باشد موج بزند و بگذرد از جاده های نا هموار
یاد می دهم گاهی مثل یخ باشد سرد کند و خنک بیاورد، و گاه گاهی هم گرم و صمیمی مثل آتش شعله وار باشد، یاد می دهم غرق خود و دریای خود باشد، سرسخت و با جرات، زیرک ولی آرام و خوش اخلاق، ساده و بی آلایش، یاد می دهم آزاد باشد، آزادِ آزاد....! »
ــ عفت: با خواندن این حرف های مادرم دیگر نمی توانستم مانع اشک هایم شوم.
مادرم! مادر مهربانم ای کاش عمر یاری ات می کرد که این همه آرزو هایت را پوره می ساختی، دستم را می گرفتی و همه آنچه می خواستی را برایم یکایک می آموختی.
من را ببخش که نتوانستم آرزویت را که می خواستی همچو خودت معلم باشم را پوره کنم، اما بدان من تقصیری ندارم، مادر دنیا با دختر ساده ات خیلی بد کرد، اما هر آنچه امشب دانستم را یکایک انجام می دهم، آن دختری می شوم که تو آرزویش را داشتی؛
بلند شدم و دو رکعت نماز ادا کردم یک پاره از قرآن کریم تلاوت کردم و به مادرم دعا کردم، خداوند جایش را جنت بگرداند آمین
به ساعت نگاه کردم سه بجه شب بود، سرم را روی بالشتم گذاشتم به خواب رفتم، صبح با صدای مادر بزرگم بلند شدم و نمازم را ادا کردم دفترچه را به صندوق لباس های پدرم گذاشتم و بعد از خوردن صبحانه طبق معمول گوسفندان را به بیرون بردم.
ــ علی: امروز به روستای عفت شان می روم، و از حس خودم که در برابر عفت دارم یکایک برایش می گویم، خودم راضی اش می سازم، اگر عفت قبول کند چنان خوشبختش می سازم که حتی در خواب تصورش را نکرده باشد، آنقدر خوش نگاهش می کنم که نمی گذارم پیر بشود، آی دلبرم با دلم چی کردی؟ کاش بدانی چقدر دوستت دارم.
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
#حافظ
به سوی روستا در حرکت شدم ساعت ده به روستای عفت شان رسیدم کنار رود خانه رفتم شاید عفت آنجا بود، حدسم درست بود، از دور گوسفندان را دیدم،و در جای همیشگی اش عفت نیز نشسته بود، خودم را مرتب کردم و به سوی عفت روان شدم؛
ــ عفت: کنار رود خانه ای که همیشه وقت در بهار و تابستان رفیق تنهایی هایم است می نشینم و آرامش خاص برایم می دهد نشسته بودم، به تک تک کلمات که به روی دفترچه مادرم نوشته بود فکر می کردم، مادرم زن شجاعی بوده، با آن همه سختی های زندگیش کنار آمده، خوشبختی اش از زمانی که با پدرم عروسی کرده آغاز شده
ای کاش اینقدر کوتاه نمی بود عمرش، غرق در همین افکار بودم سرم را برسر زانو هایم گذاشته بودم، از پشت سرم صدایی آمد که اسمم را صدا زد تکانی خوردم و ترسیدم
ــ علی: نزدیک شدم عفت در جای همیشه گی اش نشسته بود و سرش را برسر زانو هایش گذاشته بود، دل به دریا زدم و صدا کردم عفت.
ــ عفت: سرم را بلند کردم همان پسر علی بود، نصف صورتم را با چادرم پوشاندم سلام دادم نمی دانستم چرا این پسر هر بار اینجا پیدا می شود.
ــ علی: با صدایم گمانم ترسید، گفتم ببخشید نمی خواستم بترسانم، جواب سلامش را دادم و گفتم، عفت خانم می شود چند دقیقه ای حرف بزنیم؟
ــ عفت: این شخص می خواهد چه بگوید؟ اگر کسی من را اینجا با این ببیند بد فکر می کند، گفتم بفرمایید می شنوم هرچی می خواهید زود تر بگوید نمی خواهم کسی ببیند بد فکر کند.
ــ علی: عفت خانم ابتدا این را بدانید قصد مزاحمت ندارم، امروز حرف هایم را می گویم بعد می روم، راحت باشید جای ترس نیست، من علی هستم از روستای بالا قسمی که می دانید، اشتباه درک نکنید من بار ها مادرم را به خانه تان فرستادم اما رد کردید می شود بدانم دلیل اینکه خواستگاری ام را رد کردید چی بود؟
ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍نویسنده:صبا صدر #قسمت شانزدهم از روزی که من متولد شدم نوشته بود، آن صفحه را بار بار تکرار خواندم، هر باری می خواندم هق هق گریه هایم بلند می شد، نوشته بود. ــ«خدا را شکر گذارم که من را از حس مادر شدن و از نعمت بنام فرزند به محروم نساخت،…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت هفدهم
ــ عفت: آه این دیگر چی قسم پسر پر روی است یعنی این همان علی است که پدرم تعریفش را می کرد، مستقیم از من می پرسد چرا قبولش ندارم
از ترس می لرزیدم از شرم سرخ گشته بودم نگاهم به روی انگشتانم قفل شده بود به سختی لب باز کردم و گفتم، من تصمیم ازدواج ندارم.
ــ علی: خوب عفت جان شاید این حرف هایم خوش تان نیاید، یا شایدم بگویید این کارم خوب نیست که خودم در مقابل شما این حرف هارا می گویم، اما حق تان است بدانید، من سالهاست که از قریه دور بودم، تقریبا از وقتی خودم را می شناسم در شهر زندگی کردم و تحصیلات خود را به اتمام رسانیدم، بدانید انسانی نیستم که فکر بدی در سرداشته باشم، در طول عمرم نسبت به هیچ دختری حسی نداشتم، خدا شاهد است همه فکرم بود اهدافم
من چیزی کم دوماه می شود به روستا بر گشتیم و روزی به روستای شما به تفریح آمدم، آنروز اتفاقا شما را از غرق شدن نجات دادم، عفت اشتباه درک نکنید اما به الله قسم بار اول که دیدمت عاشقت شدم، این هوس نیست من با خودم عهد کردم که تا از راه حلال و شرعی پیش بروم وگرنه پسری نیستم که بخواهم ساعت خود را بخاطر خوش گذرانی بگذرانم، من هم خواهر دارم.
عفت جان از وقتی شما را دیده ام از خود بیگانه شدیم، عشق مقدس است، می خواهم کمی دیگر فکر کنید، باور کنید چنان خوشبخت می سازم که نمی گذارم تا زنده هستم و کنارت باشم اخم به ابرویت بیاید، هرچه بخواهید، هر گونه زندگی می خواهید برایت می سازم، فکر نکن به خان بودن پدرم میبالم، یا متکی به پول پدرم هستم، نه عفت جان من هرچه دارم از زحمات خودم است، من در شهر نیز یک خانه ای زیبا ومستقل برای خودم خریدم، اگر بخواهی به شهر زندگی کنی هیچ باکی ندارد، اما لطفا برایم فرصتی بدهید تا عشق خودرا ثابت کنم، من را نا امید نسازید.
به عفت نگاه کردم از شرم سرخ گشته بود و به دستانش خیره شده بود گفتم فکر کنید، من دوباره مادرم را به زودی می فرستم اینبار نمی خواهم نا امیدم کنید عفت جان.
ــ عفت: به حرف های علی گوش می کردم، خیلی پر سوز حرف می زد اگر بگویم به حرف هایش باور نکردم دروغ گفته ام، اما نمی خواستم قبول کنم، می دانم اگر گذشته ام را بداند اینقدر اسرار نمی کند، برایش گفتم، من را ببخشید اما من نمی خواهم!
شما از خود گفتید، شما لیاقت بهترین هارا دارید من مناسب شما نیستم، شما از گذشته من بی خبرید، همچنان من دختر چوپانم و شما پسر خان، من از هیچ لحاظ مناسب شما نیستم
ــ علی: چرا اینگونه می گویید عفت؟ همه ما بنده خداییم، چه کسی می داند نزد پروردگار کی عزیز است؟ و ماند موضوع گذشته شما
عفت من با گذشته شما کاری ندارم من با گذشته شما زندگی نمی کنم، من می خواهم آینده ام را با شما بسازم، چه فرقی می کند گذشته شما چگونه بوده؟
ــ عفت: اگر بدانید منصرف می شوید، من ماها قبل در میدان قریه محکوم به سنگسار شدم بالایم تهمت بستند که من بد کاره ام، گفتنش آسان نیست، اما من خودم را از چنگ یک انسان بی وجدان نجات دادم بالایم تهمت بستند اما خداوند پاکی ام را ثابت کرد و من را از مرگ نجات داد، با آنکه خدا شاهد است بی گناه بودم می خواستند من را مجازات کنند، نمی خواهم!
من نمی توانم راضی به این ازدواج شوم، شما انسان خوبی هستید، با کسی که لایق شما باشد ازدواج کنید
ــ علی: با حرف های عفت دلم گرفت، می دانستم عفت پاک و بی گناه است، قسمی در دلم نشسته بود که هیچ قدرتی نمی توانست مهرش را از دلم بیرون کند، هیچ چیزی نمی توانست دل من را از عفت سرد بسازد، گفتم
ببین عفت جان چقدر خداوند شما را دوست دارد، می دانم سختی های زیادی گذشتاندید اما شما که تقصیری ندارید، حس من نسبت به شما آنقدر ضعیف نیست که با این حرف ها دل بکنم
بازهم می گویم گذشته هیچ برایم مهم نیست به آینده فکر کنیم
نمی توانیم بخاطر گذشته خود و آینده خود را به فنا دهیم، عفت وعده می دهم تا زنده هستم خوشبختت کنم لطفا برایم یک شانس بدهید...
ــ عفت: خیلی دلم برای علی سوخت دانستم به راستی دوستم دارد خیلی پسر مودب و با اخلاق است، بلند شدم گفتم با اجازه تان من باید بروم
ــ علی: درست است عفت جان به حرف هایم فکر کنید، امیدوارم من را نا امید نسازید
ــ عفت: به خانه آمدم، به تک تک حرف های علی فکر می کردم مرد با جرات است، نمی توانستم به تنهایی تصمیمی بگیرم، آیا می شد با علی خوشبخت شوم؟
به خانه غزل شان رفتم چون فقط می شد باز او حرف بزنم، همه ماجرا را برای غزل تعریف کردم و حرف های که امروز علی برایم گفت را نیز برایش گفتم، غزل با عصبانیت برایم گفت
ــ غزل: ای وای عفت قلب نداری مگر؟ ببین آن پسر چه صادقانه احساسش را برایت گفته و تو هنوز هم ناز می کنی؟
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍نویسنده:صبا صدر
#قسمت هفدهم
ــ عفت: آه این دیگر چی قسم پسر پر روی است یعنی این همان علی است که پدرم تعریفش را می کرد، مستقیم از من می پرسد چرا قبولش ندارم
از ترس می لرزیدم از شرم سرخ گشته بودم نگاهم به روی انگشتانم قفل شده بود به سختی لب باز کردم و گفتم، من تصمیم ازدواج ندارم.
ــ علی: خوب عفت جان شاید این حرف هایم خوش تان نیاید، یا شایدم بگویید این کارم خوب نیست که خودم در مقابل شما این حرف هارا می گویم، اما حق تان است بدانید، من سالهاست که از قریه دور بودم، تقریبا از وقتی خودم را می شناسم در شهر زندگی کردم و تحصیلات خود را به اتمام رسانیدم، بدانید انسانی نیستم که فکر بدی در سرداشته باشم، در طول عمرم نسبت به هیچ دختری حسی نداشتم، خدا شاهد است همه فکرم بود اهدافم
من چیزی کم دوماه می شود به روستا بر گشتیم و روزی به روستای شما به تفریح آمدم، آنروز اتفاقا شما را از غرق شدن نجات دادم، عفت اشتباه درک نکنید اما به الله قسم بار اول که دیدمت عاشقت شدم، این هوس نیست من با خودم عهد کردم که تا از راه حلال و شرعی پیش بروم وگرنه پسری نیستم که بخواهم ساعت خود را بخاطر خوش گذرانی بگذرانم، من هم خواهر دارم.
عفت جان از وقتی شما را دیده ام از خود بیگانه شدیم، عشق مقدس است، می خواهم کمی دیگر فکر کنید، باور کنید چنان خوشبخت می سازم که نمی گذارم تا زنده هستم و کنارت باشم اخم به ابرویت بیاید، هرچه بخواهید، هر گونه زندگی می خواهید برایت می سازم، فکر نکن به خان بودن پدرم میبالم، یا متکی به پول پدرم هستم، نه عفت جان من هرچه دارم از زحمات خودم است، من در شهر نیز یک خانه ای زیبا ومستقل برای خودم خریدم، اگر بخواهی به شهر زندگی کنی هیچ باکی ندارد، اما لطفا برایم فرصتی بدهید تا عشق خودرا ثابت کنم، من را نا امید نسازید.
به عفت نگاه کردم از شرم سرخ گشته بود و به دستانش خیره شده بود گفتم فکر کنید، من دوباره مادرم را به زودی می فرستم اینبار نمی خواهم نا امیدم کنید عفت جان.
ــ عفت: به حرف های علی گوش می کردم، خیلی پر سوز حرف می زد اگر بگویم به حرف هایش باور نکردم دروغ گفته ام، اما نمی خواستم قبول کنم، می دانم اگر گذشته ام را بداند اینقدر اسرار نمی کند، برایش گفتم، من را ببخشید اما من نمی خواهم!
شما از خود گفتید، شما لیاقت بهترین هارا دارید من مناسب شما نیستم، شما از گذشته من بی خبرید، همچنان من دختر چوپانم و شما پسر خان، من از هیچ لحاظ مناسب شما نیستم
ــ علی: چرا اینگونه می گویید عفت؟ همه ما بنده خداییم، چه کسی می داند نزد پروردگار کی عزیز است؟ و ماند موضوع گذشته شما
عفت من با گذشته شما کاری ندارم من با گذشته شما زندگی نمی کنم، من می خواهم آینده ام را با شما بسازم، چه فرقی می کند گذشته شما چگونه بوده؟
ــ عفت: اگر بدانید منصرف می شوید، من ماها قبل در میدان قریه محکوم به سنگسار شدم بالایم تهمت بستند که من بد کاره ام، گفتنش آسان نیست، اما من خودم را از چنگ یک انسان بی وجدان نجات دادم بالایم تهمت بستند اما خداوند پاکی ام را ثابت کرد و من را از مرگ نجات داد، با آنکه خدا شاهد است بی گناه بودم می خواستند من را مجازات کنند، نمی خواهم!
من نمی توانم راضی به این ازدواج شوم، شما انسان خوبی هستید، با کسی که لایق شما باشد ازدواج کنید
ــ علی: با حرف های عفت دلم گرفت، می دانستم عفت پاک و بی گناه است، قسمی در دلم نشسته بود که هیچ قدرتی نمی توانست مهرش را از دلم بیرون کند، هیچ چیزی نمی توانست دل من را از عفت سرد بسازد، گفتم
ببین عفت جان چقدر خداوند شما را دوست دارد، می دانم سختی های زیادی گذشتاندید اما شما که تقصیری ندارید، حس من نسبت به شما آنقدر ضعیف نیست که با این حرف ها دل بکنم
بازهم می گویم گذشته هیچ برایم مهم نیست به آینده فکر کنیم
نمی توانیم بخاطر گذشته خود و آینده خود را به فنا دهیم، عفت وعده می دهم تا زنده هستم خوشبختت کنم لطفا برایم یک شانس بدهید...
ــ عفت: خیلی دلم برای علی سوخت دانستم به راستی دوستم دارد خیلی پسر مودب و با اخلاق است، بلند شدم گفتم با اجازه تان من باید بروم
ــ علی: درست است عفت جان به حرف هایم فکر کنید، امیدوارم من را نا امید نسازید
ــ عفت: به خانه آمدم، به تک تک حرف های علی فکر می کردم مرد با جرات است، نمی توانستم به تنهایی تصمیمی بگیرم، آیا می شد با علی خوشبخت شوم؟
به خانه غزل شان رفتم چون فقط می شد باز او حرف بزنم، همه ماجرا را برای غزل تعریف کردم و حرف های که امروز علی برایم گفت را نیز برایش گفتم، غزل با عصبانیت برایم گفت
ــ غزل: ای وای عفت قلب نداری مگر؟ ببین آن پسر چه صادقانه احساسش را برایت گفته و تو هنوز هم ناز می کنی؟
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍نویسنده:صبا صدر #قسمت شانزدهم از روزی که من متولد شدم نوشته بود، آن صفحه را بار بار تکرار خواندم، هر باری می خواندم هق هق گریه هایم بلند می شد، نوشته بود. ــ«خدا را شکر گذارم که من را از حس مادر شدن و از نعمت بنام فرزند به محروم نساخت،…
#ادامه👆 رمان_در_حسرت_عدالت
قسمت ۱۶ و ۱۷ به قلم بانو صبا صدر
قسمت ۱۶ و ۱۷ به قلم بانو صبا صدر
قفسه کتاب
#ادامه👆 رمان_در_حسرت_عدالت قسمت ۱۶ و ۱۷ به قلم بانو صبا صدر
ا🌿🌹🌱
از گذشتههای دور تعریفی از یک فرشتهی رویایی را شنیده بودم که آن فرشته به هرچیزی دست میزد، طلا میشد!
یعنی طلای واقعی!
اما باورم نمیشد، آخر چطور ممکن است همه چیز با لمس کردن او طلا شود!
روزی از روزها خود آن فرشته را دیدم، قلمی در دست گرفت و به نوشتن شروع کرد!
وای من چه میبینم!
قلم طلا گشت، این قلم در دستانش طلا میافشاند!
واقعاً قلم طلایی با رنگ طلااااا !
تک تک حروف و واژهها همه طلا هستند.
ذهن کوچکم درگیر این فرشته هنرمند شده بود، عقل و هوشم به هنرش قد نمیداد!
حتی عطر نفسهایش که به آن کاغذ سفید برخورد میکرد، آن کاغذ سفید را طلایی کرده بود!
حتی روی میزی که مینوشت و روی چوکیای که نشسته بود، طلا شده بود!
نه نه تمام آن اتاق با همه دیوارها و پنجرههایش از برخورد نور آن فرشته طلا شده است!
چطور ممکن است!
آی خدای من! فرشتهی که قصههایش را در داستانهایی افسانهی شنیده بودم، حالا در مقابل چشمانم میبینم که هنر نمایی میکند!
آن فرشتهی افسانهی، افسانه نبوده است بلکه حقیقت محض و انکار ناپذیر است، اگر با چشمان خودم نمیدیدم باورم نمیشد!
تازه عقل کوچکم به این حقیقت رام شده بود که آن فرشته از روی کاغذ طلایی سربلند کرد در حالیکه آن قلم طلایی هنوز در دستش روی آن کاغذ میرقصید با چشمانش به من اشارهی سلام کرد.
وای باورم نمیشه!
من چه شدم، من هم طلایی شدم!
حتی به یک اشاره چشمش طلایی گشتم!
سراپایم طلایی شده!
یعنی این فرشته میتواند تنها با نگاه کردن هم همه چیز را طلایی کند!
درحالیکه آب دهنم را قورت دادم و به روی ماهش خیره شده بودم، ازش پرسیدم؛ های فرشتهی رویایی شما کی هستید؟
چگونه همه چیز را طلایی میکنید؟
گفت؛ من همان فرشتهی افسانهی هستم که در داستانها خوانده بودید!
من از خودم هیچی ندارم، این همه هنرنماییام از لطف خداوند متعال است که قلب پاک و ضمیر روشن نصیبم ساخته است، در حقیقت تمام این طلاها از قلبم سرچشمه میگیرد، با هر تپش قلبم کوهی از طلا به اطراف میافشانم!
شاید قلبم را خدا از طلا ساخته است تا همه جا را طلایی کنم!
من همان فرشتهی رویایی هستم!
من مصداق همان مقولهام که میگویند؛ خاک را لمس میکند، طلا میشود!
من به دنیا آمدم که تمام جهان هستی را طلا پوش کنم!
طلایی از هنر !
طلایی از عفت !
طلایی از صداقت!
طلایی از امانتداری!
طلایی از عشق و مهربانی!
طلایی از صبر و شکیبایی!
طلایی از تلاش و کوشش!
طلایی از اراده و قدرت!
طلایی از امید به ناامیدان!
اسمم صبا صدر است، فرشتهی تمام رویاها !
من صبا صدرم، صدر نشین تمام فرشتههای خوبیها!
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۲ ۱۱:۳۵ pm
مثل همیشه طلا افشانی میکنید، در حد توانم نیست که از هنر تان توصیف کنم، ناب هستین بلکه دُر نایاب هستین....!
🌱🌹🌿
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
از گذشتههای دور تعریفی از یک فرشتهی رویایی را شنیده بودم که آن فرشته به هرچیزی دست میزد، طلا میشد!
یعنی طلای واقعی!
اما باورم نمیشد، آخر چطور ممکن است همه چیز با لمس کردن او طلا شود!
روزی از روزها خود آن فرشته را دیدم، قلمی در دست گرفت و به نوشتن شروع کرد!
وای من چه میبینم!
قلم طلا گشت، این قلم در دستانش طلا میافشاند!
واقعاً قلم طلایی با رنگ طلااااا !
تک تک حروف و واژهها همه طلا هستند.
ذهن کوچکم درگیر این فرشته هنرمند شده بود، عقل و هوشم به هنرش قد نمیداد!
حتی عطر نفسهایش که به آن کاغذ سفید برخورد میکرد، آن کاغذ سفید را طلایی کرده بود!
حتی روی میزی که مینوشت و روی چوکیای که نشسته بود، طلا شده بود!
نه نه تمام آن اتاق با همه دیوارها و پنجرههایش از برخورد نور آن فرشته طلا شده است!
چطور ممکن است!
آی خدای من! فرشتهی که قصههایش را در داستانهایی افسانهی شنیده بودم، حالا در مقابل چشمانم میبینم که هنر نمایی میکند!
آن فرشتهی افسانهی، افسانه نبوده است بلکه حقیقت محض و انکار ناپذیر است، اگر با چشمان خودم نمیدیدم باورم نمیشد!
تازه عقل کوچکم به این حقیقت رام شده بود که آن فرشته از روی کاغذ طلایی سربلند کرد در حالیکه آن قلم طلایی هنوز در دستش روی آن کاغذ میرقصید با چشمانش به من اشارهی سلام کرد.
وای باورم نمیشه!
من چه شدم، من هم طلایی شدم!
حتی به یک اشاره چشمش طلایی گشتم!
سراپایم طلایی شده!
یعنی این فرشته میتواند تنها با نگاه کردن هم همه چیز را طلایی کند!
درحالیکه آب دهنم را قورت دادم و به روی ماهش خیره شده بودم، ازش پرسیدم؛ های فرشتهی رویایی شما کی هستید؟
چگونه همه چیز را طلایی میکنید؟
گفت؛ من همان فرشتهی افسانهی هستم که در داستانها خوانده بودید!
من از خودم هیچی ندارم، این همه هنرنماییام از لطف خداوند متعال است که قلب پاک و ضمیر روشن نصیبم ساخته است، در حقیقت تمام این طلاها از قلبم سرچشمه میگیرد، با هر تپش قلبم کوهی از طلا به اطراف میافشانم!
شاید قلبم را خدا از طلا ساخته است تا همه جا را طلایی کنم!
من همان فرشتهی رویایی هستم!
من مصداق همان مقولهام که میگویند؛ خاک را لمس میکند، طلا میشود!
من به دنیا آمدم که تمام جهان هستی را طلا پوش کنم!
طلایی از هنر !
طلایی از عفت !
طلایی از صداقت!
طلایی از امانتداری!
طلایی از عشق و مهربانی!
طلایی از صبر و شکیبایی!
طلایی از تلاش و کوشش!
طلایی از اراده و قدرت!
طلایی از امید به ناامیدان!
اسمم صبا صدر است، فرشتهی تمام رویاها !
من صبا صدرم، صدر نشین تمام فرشتههای خوبیها!
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۴/۲ ۱۱:۳۵ pm
مثل همیشه طلا افشانی میکنید، در حد توانم نیست که از هنر تان توصیف کنم، ناب هستین بلکه دُر نایاب هستین....!
🌱🌹🌿
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#ادامه👆 رمان_در_حسرت_عدالت قسمت ۱۶ و ۱۷ به قلم بانو صبا صدر
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت هژدهم
دخترجان از من می شنوی رد نکن، پسر تحصیل کرده است، خوشبختت می کند، من از تجربه خودم می گویم، نامزدم اجمل چیزی را برایم کم نمی گذارد، خیلی دوستم دارد و به زودی ان شاءالله عروسی می کنیم ودر شهر می رویم، عفت بخت خود را با لگد نزن می دانی عروس خان می شوی همه دختران منتظر چنین فرصت ها استند که برای تو مساعد شده ناشکری نکن! چه زود چه دیر عروسی خواهد کردی، پس چی بهتر از اینکه با شخصی عروسی کنی که عاشقت است، رد نکن، خدا نخواسته اسیر یک انسان جاهل بی سواد نشوی. بازم خود دانی عفت جان
ــ عفت: غزل راست می گفت اما بازم دل نادل بودم به خوبی علی شک نداشتم، به خانه برگشتم یکم احساس سبکی می کردم که با غزل حرف زدم، نمی دانم چی کار کنم؟
از حق نگذرم، علی از ظاهرش هویدا است که پسر مودب و با اخلاق است از طرز حرف زدنش واضح است که شخصیت اش با همه افراد قریه فرق داشت، آزاد نگر بود اما چه کار کنم؟ چگونه می توانم پدر و مادر بزرگم را تنها گذاشته عروس بشوم؟
غرق در فکر بودم مادر بزرگم کنارم نشست و برایم گفت
ــ کریمه: عفت دخترم چند دقیقه پیش از قریه بالا خبر آوردند که فامیل خان دوباره می آیند، دخترم عزیز دلم آیا باز هم می خواهی رد کنی؟
دخترم چند حرفی برایت دارم، هیچ وقتی تصامیم زندگی خود را عجولانه نگیر، نمی دانم از عمرم چقدر باقیست اما می خواهم قبل از مرگم خوشبختی و عروس شدنت را ببینم، دخترم از حرف هایم برداشت اشتباه نکن، می دانی که چقدر دوستت دارم وبودنت کنارم چقدر آرامم می کند، از همه شنیدم که علی پسر خوبی است در عین حال آدم دانسته و روشن فکر است او می تواند تورا ازین روستا نجات دهد بار دیگر فکر کن دخترم هرچه تو بخواهی همان می شود
ــ عفت: مادر بزرگ من نمی خواهم شما و پدرم را رها کرده بروم
ــ کریمه: کی گفته تو مارا ترک می کنی؟ دخترم من هر وقت به دیدنت میایم و تو هر زمانی دلت برای ما تنگ شد بیا.......
دوماه بعد.....
ــ عفت: در آیینه به صورت آرایش شده ای خود نگاهی کردم، با آن آرایش مختصر زیباییم دو برابر شده بود، بیشتر چشمانم با سایه ای کم رنگ قهوه یی و سبز رنگ، ریمل و خط چشمم خیره کننده شده بود، بار اولم بود که آرایش کرده بودم، لباس سفید که هر دختری آرزوی پوشیدنش را دارد، برای بعضی ها لباس سفید خوشبختی است و برای بعضی دختران بیشتر حکم کفن را دارد.
نمی دانم، نه خوشحالم نه ناراحت، هرچند علی وعده های که برایم داده خیالم راحت است، اما نگرانم من می توانم برای شان عروس خوبی باشم؟ به یاد حرف های مادر بزرگم افتیدم که گفته بود، عفت برای همسرت همسر خوبی باش، احترام خسرانت را داشته باش.
دخترم همرای مادر شوهرت دهن به دهن نشو همرایش زبان بازی هم نکن چون نظیفه خانم که من تا حالا شناختم زن بهانه گیری است، بهانه دستش نده که باعث شود کاری کند که زندگی را به کامت تلخ کند!
لباس سفیدم را بر تنم کردم لباس زیبایی بود، سر تا قدمم را در آیینه بر انداز می کردم، دروازه اتاق باز شد، خواهر شوهرم مرسل داخل شد، مرسل دختر عاجز و کم حرفی است تقریبا هم سن و سالم است
داخل آمد و شال جالی سرخ رنگی را برسرم انداخت،
در قریه ما بر سر همه عروسان قبل از عقد شان شال زرفشان سرخ می اندازند، مرسل برایم گفت داماد می آید
عاقد منتظر است، و از اتاق رفت، نمی دانم چرا حس ترس به تمامی وجودم رخنه کرد، با شال که برسرم انداخته بودن نمی توانستم به درستی مقابلم را ببینم اما با ایستاده شدن علی کنارم نفسم حبس شد، علی آدم بدی نبود این فقط دلشوره ای بیجای من بود که بر دلم برپا بود از زیر شال نگاهم به روی کفش های براق مردانه اش خورد، دستانم را مشت کردم تا از لرزه ای آن کاسته شود، علی به آهستگی سلامی داد و دست مشت شده ام درحصار دست مردانه اش قرار گرفت، با گرفته شدن دستم تمام وجودم داغ شد گویا در کوره آتش در حال سوختن بودم،
چه دروغ بگویم، من نسبت به علی تا کنون هیچ حسی نداشتم شاید به همین دلیل بود که با گرفته شدن دستم حس عجیبی برایم دست داد.
آهسته کنار هم قدم برداشتیم و بر سر سفره عقد نشستیم، عاقد خطبه عقد را دوباره خواند ، نگاه بر من کرده و خواست به زبان خودم در مقابل همه بگویم،
یک قبول دارم کوتاه خالی از احساس بر زبانم جاری شد و بعد علی با صدای پر از شادی و انرژی گفت قبول دارم و عاقد در حضور همه من و علی را خانم و شوهر اعلان کرد.
می گویند وقتی خطبه عقد جاری شود وجودت پر از آرامش می شود، راست می گفتند، آرامشی عجیبی بر دلم جا گرفت، عاقد از آنجا رفت،
علی شال صورتم را بلند کرد و آهسته به گوشم گفت به زندگیم خوش آمدی ملکه زیبایم؛
با قلم صبا صدر✍🏻
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت هژدهم
دخترجان از من می شنوی رد نکن، پسر تحصیل کرده است، خوشبختت می کند، من از تجربه خودم می گویم، نامزدم اجمل چیزی را برایم کم نمی گذارد، خیلی دوستم دارد و به زودی ان شاءالله عروسی می کنیم ودر شهر می رویم، عفت بخت خود را با لگد نزن می دانی عروس خان می شوی همه دختران منتظر چنین فرصت ها استند که برای تو مساعد شده ناشکری نکن! چه زود چه دیر عروسی خواهد کردی، پس چی بهتر از اینکه با شخصی عروسی کنی که عاشقت است، رد نکن، خدا نخواسته اسیر یک انسان جاهل بی سواد نشوی. بازم خود دانی عفت جان
ــ عفت: غزل راست می گفت اما بازم دل نادل بودم به خوبی علی شک نداشتم، به خانه برگشتم یکم احساس سبکی می کردم که با غزل حرف زدم، نمی دانم چی کار کنم؟
از حق نگذرم، علی از ظاهرش هویدا است که پسر مودب و با اخلاق است از طرز حرف زدنش واضح است که شخصیت اش با همه افراد قریه فرق داشت، آزاد نگر بود اما چه کار کنم؟ چگونه می توانم پدر و مادر بزرگم را تنها گذاشته عروس بشوم؟
غرق در فکر بودم مادر بزرگم کنارم نشست و برایم گفت
ــ کریمه: عفت دخترم چند دقیقه پیش از قریه بالا خبر آوردند که فامیل خان دوباره می آیند، دخترم عزیز دلم آیا باز هم می خواهی رد کنی؟
دخترم چند حرفی برایت دارم، هیچ وقتی تصامیم زندگی خود را عجولانه نگیر، نمی دانم از عمرم چقدر باقیست اما می خواهم قبل از مرگم خوشبختی و عروس شدنت را ببینم، دخترم از حرف هایم برداشت اشتباه نکن، می دانی که چقدر دوستت دارم وبودنت کنارم چقدر آرامم می کند، از همه شنیدم که علی پسر خوبی است در عین حال آدم دانسته و روشن فکر است او می تواند تورا ازین روستا نجات دهد بار دیگر فکر کن دخترم هرچه تو بخواهی همان می شود
ــ عفت: مادر بزرگ من نمی خواهم شما و پدرم را رها کرده بروم
ــ کریمه: کی گفته تو مارا ترک می کنی؟ دخترم من هر وقت به دیدنت میایم و تو هر زمانی دلت برای ما تنگ شد بیا.......
دوماه بعد.....
ــ عفت: در آیینه به صورت آرایش شده ای خود نگاهی کردم، با آن آرایش مختصر زیباییم دو برابر شده بود، بیشتر چشمانم با سایه ای کم رنگ قهوه یی و سبز رنگ، ریمل و خط چشمم خیره کننده شده بود، بار اولم بود که آرایش کرده بودم، لباس سفید که هر دختری آرزوی پوشیدنش را دارد، برای بعضی ها لباس سفید خوشبختی است و برای بعضی دختران بیشتر حکم کفن را دارد.
نمی دانم، نه خوشحالم نه ناراحت، هرچند علی وعده های که برایم داده خیالم راحت است، اما نگرانم من می توانم برای شان عروس خوبی باشم؟ به یاد حرف های مادر بزرگم افتیدم که گفته بود، عفت برای همسرت همسر خوبی باش، احترام خسرانت را داشته باش.
دخترم همرای مادر شوهرت دهن به دهن نشو همرایش زبان بازی هم نکن چون نظیفه خانم که من تا حالا شناختم زن بهانه گیری است، بهانه دستش نده که باعث شود کاری کند که زندگی را به کامت تلخ کند!
لباس سفیدم را بر تنم کردم لباس زیبایی بود، سر تا قدمم را در آیینه بر انداز می کردم، دروازه اتاق باز شد، خواهر شوهرم مرسل داخل شد، مرسل دختر عاجز و کم حرفی است تقریبا هم سن و سالم است
داخل آمد و شال جالی سرخ رنگی را برسرم انداخت،
در قریه ما بر سر همه عروسان قبل از عقد شان شال زرفشان سرخ می اندازند، مرسل برایم گفت داماد می آید
عاقد منتظر است، و از اتاق رفت، نمی دانم چرا حس ترس به تمامی وجودم رخنه کرد، با شال که برسرم انداخته بودن نمی توانستم به درستی مقابلم را ببینم اما با ایستاده شدن علی کنارم نفسم حبس شد، علی آدم بدی نبود این فقط دلشوره ای بیجای من بود که بر دلم برپا بود از زیر شال نگاهم به روی کفش های براق مردانه اش خورد، دستانم را مشت کردم تا از لرزه ای آن کاسته شود، علی به آهستگی سلامی داد و دست مشت شده ام درحصار دست مردانه اش قرار گرفت، با گرفته شدن دستم تمام وجودم داغ شد گویا در کوره آتش در حال سوختن بودم،
چه دروغ بگویم، من نسبت به علی تا کنون هیچ حسی نداشتم شاید به همین دلیل بود که با گرفته شدن دستم حس عجیبی برایم دست داد.
آهسته کنار هم قدم برداشتیم و بر سر سفره عقد نشستیم، عاقد خطبه عقد را دوباره خواند ، نگاه بر من کرده و خواست به زبان خودم در مقابل همه بگویم،
یک قبول دارم کوتاه خالی از احساس بر زبانم جاری شد و بعد علی با صدای پر از شادی و انرژی گفت قبول دارم و عاقد در حضور همه من و علی را خانم و شوهر اعلان کرد.
می گویند وقتی خطبه عقد جاری شود وجودت پر از آرامش می شود، راست می گفتند، آرامشی عجیبی بر دلم جا گرفت، عاقد از آنجا رفت،
علی شال صورتم را بلند کرد و آهسته به گوشم گفت به زندگیم خوش آمدی ملکه زیبایم؛
با قلم صبا صدر✍🏻
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
Forwarded from بزم غزل....❤🤗 (🇵🇸 Faizi 🇵🇸)
ا🌿🌹🌱
میشود معمار دلم باشی و خرابم نکنی
میشود صید دلت باشم و کبابم نکنی
من که جز عشق تو، جرم دیگر ندارم
میشود عاشقت باشم و عذابم نکنی
چون غزالی بر سر کوی تو پرسه زنم
میشود صیاد دلم باشی و کبابم نکنی
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۲/۱۳ ۶:۰۰ pm
@Bazm_e_Ghazal لینک کانال
@Chat_Bazm_e_Ghazal چت کانال
میشود معمار دلم باشی و خرابم نکنی
میشود صید دلت باشم و کبابم نکنی
من که جز عشق تو، جرم دیگر ندارم
میشود عاشقت باشم و عذابم نکنی
چون غزالی بر سر کوی تو پرسه زنم
میشود صیاد دلم باشی و کبابم نکنی
✍#رحیم_گل_فیضی
۱۴۰۳/۲/۱۳ ۶:۰۰ pm
@Bazm_e_Ghazal لینک کانال
@Chat_Bazm_e_Ghazal چت کانال
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت هژدهم دخترجان از من می شنوی رد نکن، پسر تحصیل کرده است، خوشبختت می کند، من از تجربه خودم می گویم، نامزدم اجمل چیزی را برایم کم نمی گذارد، خیلی دوستم دارد و به زودی ان شاءالله عروسی می کنیم ودر شهر می رویم، عفت…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت نزدهم
با آن حرف علی از شرم آب شدم و چشمانم را به زمین دوختم، صدای هلهله ای زنان بلند شد، دف می زدند و می رقصیدند به آنها خیره شدم، چشمم به مادر بزرگم خورد که با چشمان پر اشک و لب خندان به سویم نگاه می کند، لبخندی به سوی شان زدم در دلم از خدا خواستم تا زندگی جدیدم را آنطور که در خیرم است رقم بزند، به سوی علی نگاه کردم خیلی خوشحال بود و لبخند زیبایی بر لب داشت و با نگاه کردن علی به سویم، چشم ازش برداشتم و به دستانم خیره شدم علی برایم گفت
ــ علی: امروز بهترین روز زندگیم است عفت
می دانی به تو که می رسم چشم از عالم و آدم بر می دارم مکث می کنم، انگار در زیباییت چیزی جا گذاشته ام مثلا در چشم هایت آرامش،دررخسارت عشق،درلبخندت زندگی!
عفت می دانی من تورا بیشتر از بی نهایت دوست دارم خوشبخت هستم که دارمت.
ــ عفت: حرف های علی پر از یک دنیا احساس و علاقه بود، دیگر نگاه هایش آزار دهنده نبود، برق چشمانش صدقه و قربان گفتن هایش تعریف و تمجید که ازم می کرد همه و همه همانند کلیدی بود که دروازه رنجیده و بسته قلبم را برایش باز می کرد.
محفل عروسی رو به اتمام بود، مادر بزرگم کنارم آمد و انگشتری که از مادرم بود در انگشتم کرد و با چشمان پر اشک دعایم داد، خیلی باهم گریه کردیم برایم سخت بود از کنار شان بروم.
پدرم با چندین ریش سفیدان از جمله خان صاحب «پدر علی»رسیدند، پدرم کمرم را بست و برایم دعا داد همه دست به دعا شدند، و برای زندگی جدید من و علی طلب خوشبختی کردند، خودم را به آغوش پدرم انداختم، آغوشی که برایم قوت قلب بود، برای یک دختر اولین عشق و اولین مرد زندگی اش پدر است.
پدرم صورتم را بوسید و گفت، گریه نکن دخترم، از خداوند برایت اقبال بلند می خواهم، عفت کوچکم عروس شده، جان پدر دعای خیرم همیشه همراهت است، من را ببخش اگر دوست داشتنم، محبت پدری ام را نمایان نکردم اما دخترم بیش از همه دوستت دارم، برو دخترم خداوند همیشه کنارت است خوشبخت باشی.
من و پدرم هردو اشک می ریختیم
چون من عروس خان بودم اسپ سفیدی را تزیین کرده بودند و با چی شان و شوکت من را بر آن اسپ سفید نشاندند، همانند افسانه ها بود، علی نیز بر اسپ قهوه ایی نشسته بود و به سوی خانه جدید ما در حرکت شدیم، همه مردم روستا دف می زدند و شادی می کردند، بعد از یک ساعت به روستای جدید به قصر خان رسیدیم، همه مهمانان دایره به دست رسیدند، خان دستور داد تا پیش قدم های من و علی شتری را قربان کنند، شب در قصر جشن بزرگی برپا بود همه می رقصیدند و با آهنگ آهسته برو ما را بدرقه اتاق مان کردند.
ــ علی: خدارا شکر گذارم که من را به عفت به عشق پاکم رساند، امروز محفل عروسی بسیار عالی و با شان و شوکت تمام شد...
ــ عفت: یک هفته از عروسیم می گذرد، درین یک هفته در خانه جدیدم با زندگی جدید و قوانین جدیدش آشنا شدم، از خان بابا بگویم پدر علی، همه در خانه آنرا به اسم خان بابا صدا می زنند، یک شخص جدی و خیلی پابند به قوانینش است، درین مدت دانستم پشت چهره جدی و قهرش یک قلب بزرگ و مهربان وجود دارد
مادر شوهرم، دو سه روزی فقط سرد رویه می کرد گویا از آمدن من منحیث عروس درین خانه خوشحال نیست، تازه چند روزی می شود که حرف های نیش داری نثارم می کند، با آن هم خیلی احترامش را دارم.
برادر شوهرم، ولی خان خیلی یک شخص تند خو است همیشه وقت عصبانی است، من درین یک هفته یکبار هم ندیده ام که کدام باری خندیده باشد، همسرش زرلشت سه فرزند دارد، نمی دانم چرا تامن را می بیند حالش دگرگون می شود، کاملا شبیه مادر شوهرم است.
مرسل برایم گفته بود که مادر شوهرم برای علی خواهر کوچک زرلشت را پسندیده اما علی قبول نکرده به همین دلیل آنها من را خوش ندارند، چون زرلشت می خواست خواهرش عروس خان بشود.
یسنا همسر دوم ولی خان دختر خرد سالی است هفده سال سن دارد و هشت ماهه باردار است، دلم خیلی برایش می سوزد درین سن کم چقدر به عذاب است دختر عاجز و مهربان است
زحل خواهر شوهرم، یا بهتر است بگویم ننوی بزرگم، عروسی کرده و با همسر و فرزندش درین خانه پدری اش زندگی می کنند، زحل زن کم حرف و آرام است، سرش به زندگی خودش گرم است با کسی کاری ندارد.
مرسل خواهر کوچک علی جان، تنها کسی که بعد از علی در این خانه هوایم را دارد و همرایم صمیمی است مرسل است.
یک سال ازم بزرگتر است 19سال سن دارد دختر مهربان و خوش برخورد است
از همسرم بگویم، درین یک هفته که در این خانه هستم حتی یکبار هم حرف زشت یا قهر علی را در مقابل هیچ یک اعضای خانه ندیدم، علی چنان دوستم دارد و متوجه من است که درک کردم علی تنها کسی است که می توان کنارش طعم خوشبختی را چشید، اصلا نمی گذارد احساس دلتنگی کنم، شوخ طبع است و من نیز کنارش احساس آرامش می کنم، خدا را شکر گذارم که من همسر علی جان هستم.
ادامه فردا شب
به قلم صبا صدر
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت نزدهم
با آن حرف علی از شرم آب شدم و چشمانم را به زمین دوختم، صدای هلهله ای زنان بلند شد، دف می زدند و می رقصیدند به آنها خیره شدم، چشمم به مادر بزرگم خورد که با چشمان پر اشک و لب خندان به سویم نگاه می کند، لبخندی به سوی شان زدم در دلم از خدا خواستم تا زندگی جدیدم را آنطور که در خیرم است رقم بزند، به سوی علی نگاه کردم خیلی خوشحال بود و لبخند زیبایی بر لب داشت و با نگاه کردن علی به سویم، چشم ازش برداشتم و به دستانم خیره شدم علی برایم گفت
ــ علی: امروز بهترین روز زندگیم است عفت
می دانی به تو که می رسم چشم از عالم و آدم بر می دارم مکث می کنم، انگار در زیباییت چیزی جا گذاشته ام مثلا در چشم هایت آرامش،دررخسارت عشق،درلبخندت زندگی!
عفت می دانی من تورا بیشتر از بی نهایت دوست دارم خوشبخت هستم که دارمت.
ــ عفت: حرف های علی پر از یک دنیا احساس و علاقه بود، دیگر نگاه هایش آزار دهنده نبود، برق چشمانش صدقه و قربان گفتن هایش تعریف و تمجید که ازم می کرد همه و همه همانند کلیدی بود که دروازه رنجیده و بسته قلبم را برایش باز می کرد.
محفل عروسی رو به اتمام بود، مادر بزرگم کنارم آمد و انگشتری که از مادرم بود در انگشتم کرد و با چشمان پر اشک دعایم داد، خیلی باهم گریه کردیم برایم سخت بود از کنار شان بروم.
پدرم با چندین ریش سفیدان از جمله خان صاحب «پدر علی»رسیدند، پدرم کمرم را بست و برایم دعا داد همه دست به دعا شدند، و برای زندگی جدید من و علی طلب خوشبختی کردند، خودم را به آغوش پدرم انداختم، آغوشی که برایم قوت قلب بود، برای یک دختر اولین عشق و اولین مرد زندگی اش پدر است.
پدرم صورتم را بوسید و گفت، گریه نکن دخترم، از خداوند برایت اقبال بلند می خواهم، عفت کوچکم عروس شده، جان پدر دعای خیرم همیشه همراهت است، من را ببخش اگر دوست داشتنم، محبت پدری ام را نمایان نکردم اما دخترم بیش از همه دوستت دارم، برو دخترم خداوند همیشه کنارت است خوشبخت باشی.
من و پدرم هردو اشک می ریختیم
چون من عروس خان بودم اسپ سفیدی را تزیین کرده بودند و با چی شان و شوکت من را بر آن اسپ سفید نشاندند، همانند افسانه ها بود، علی نیز بر اسپ قهوه ایی نشسته بود و به سوی خانه جدید ما در حرکت شدیم، همه مردم روستا دف می زدند و شادی می کردند، بعد از یک ساعت به روستای جدید به قصر خان رسیدیم، همه مهمانان دایره به دست رسیدند، خان دستور داد تا پیش قدم های من و علی شتری را قربان کنند، شب در قصر جشن بزرگی برپا بود همه می رقصیدند و با آهنگ آهسته برو ما را بدرقه اتاق مان کردند.
ــ علی: خدارا شکر گذارم که من را به عفت به عشق پاکم رساند، امروز محفل عروسی بسیار عالی و با شان و شوکت تمام شد...
ــ عفت: یک هفته از عروسیم می گذرد، درین یک هفته در خانه جدیدم با زندگی جدید و قوانین جدیدش آشنا شدم، از خان بابا بگویم پدر علی، همه در خانه آنرا به اسم خان بابا صدا می زنند، یک شخص جدی و خیلی پابند به قوانینش است، درین مدت دانستم پشت چهره جدی و قهرش یک قلب بزرگ و مهربان وجود دارد
مادر شوهرم، دو سه روزی فقط سرد رویه می کرد گویا از آمدن من منحیث عروس درین خانه خوشحال نیست، تازه چند روزی می شود که حرف های نیش داری نثارم می کند، با آن هم خیلی احترامش را دارم.
برادر شوهرم، ولی خان خیلی یک شخص تند خو است همیشه وقت عصبانی است، من درین یک هفته یکبار هم ندیده ام که کدام باری خندیده باشد، همسرش زرلشت سه فرزند دارد، نمی دانم چرا تامن را می بیند حالش دگرگون می شود، کاملا شبیه مادر شوهرم است.
مرسل برایم گفته بود که مادر شوهرم برای علی خواهر کوچک زرلشت را پسندیده اما علی قبول نکرده به همین دلیل آنها من را خوش ندارند، چون زرلشت می خواست خواهرش عروس خان بشود.
یسنا همسر دوم ولی خان دختر خرد سالی است هفده سال سن دارد و هشت ماهه باردار است، دلم خیلی برایش می سوزد درین سن کم چقدر به عذاب است دختر عاجز و مهربان است
زحل خواهر شوهرم، یا بهتر است بگویم ننوی بزرگم، عروسی کرده و با همسر و فرزندش درین خانه پدری اش زندگی می کنند، زحل زن کم حرف و آرام است، سرش به زندگی خودش گرم است با کسی کاری ندارد.
مرسل خواهر کوچک علی جان، تنها کسی که بعد از علی در این خانه هوایم را دارد و همرایم صمیمی است مرسل است.
یک سال ازم بزرگتر است 19سال سن دارد دختر مهربان و خوش برخورد است
از همسرم بگویم، درین یک هفته که در این خانه هستم حتی یکبار هم حرف زشت یا قهر علی را در مقابل هیچ یک اعضای خانه ندیدم، علی چنان دوستم دارد و متوجه من است که درک کردم علی تنها کسی است که می توان کنارش طعم خوشبختی را چشید، اصلا نمی گذارد احساس دلتنگی کنم، شوخ طبع است و من نیز کنارش احساس آرامش می کنم، خدا را شکر گذارم که من همسر علی جان هستم.
ادامه فردا شب
به قلم صبا صدر
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت نزدهم با آن حرف علی از شرم آب شدم و چشمانم را به زمین دوختم، صدای هلهله ای زنان بلند شد، دف می زدند و می رقصیدند به آنها خیره شدم، چشمم به مادر بزرگم خورد که با چشمان پر اشک و لب خندان به سویم نگاه می کند، لبخندی…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت بیستم
بیشترین قوانین این خانه را علی برایم یاد می دهد، اینکه هر صبح وقت بعد از ادای نماز هیچ کسی حق ندارد دوباره بخوابد، همه اعضای فامیل در اتاق بزرگ که مربوط خان بابا می شود جمع می شوند، و هر صبح به حرف ها و تاکیدات خان بابا گوش می سپارند، بعد از حرف های خان بابا عروس ها و دختران همه به کار های خانه و آماده سازی صبحانه بلند می شوند، همه باید برسر دسترخوان حضور داشته باشند هیچ استثنا وجود ندارد، و تا خان بابا از سر سفره بلند نشده کسی حق بلند شدن را ندارد. درین یک هفته خیلی چیز هارا آموختم، امروز صبح از خواب بلند شدم بعد از ادای نماز طبق معمول با علی جان روانه اتاق خان بابا شدیم. خان بابا خیلی حرف های خوبی زد و رو به من کرد و گفت
ــ رجب خان: تازه عروس امروز می خواهم صبحانه را از دستان تو نوش جان کنیم، ببینم تازه عروس ما چی مهارت های دارد.
ــ عفت: به روی چشم خان بابا حتما
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگی بود من درین یک هفته مطابق رسم و رواج این قریه منحیث مهمان بودم و اجازه نداشتم به آشپزخانه کار کنم، امروز به بار اولم بود صبحانه آماده می کردم، به چهار طرفم نگاه کردم شیر نبود، ظرف را برداشتم تا بروم شیر بدوشم، به سوی طویله در حرکت شدم در مسیر راه بودم که یک زن با ستل پر از شیر از طویله خارج شد و گفت بفرمایید تازه عروس چیزی نیاز داشتید؟
گفتم می خواستم شیر بدوشم صبحانه آماده کنم، آن زن گفت، بیا این شیر را بگیر، اینجا مسولیت نگهداری گاو ها و دوشیدن شیر آنها به عهده من است نه عروس خان دخترم.
شیر را از نزد آن خانم گرفتم تشکری کرده و به آشپزخانه باز گشتم شیر را گرم کردم، مرسل آمد تا کمکم کند، می دانستم خان بابا شیرچای شیرین را خیلی خوش دارد، شیرچای را آماده کردم، پنیر از قبل آماده در یخچال موجود بود در ظرف ها گرفتم، همه آشپزخانه را گشتم مربا را نیافتم، از مرسل پرسیدم مربا کجاست؟ گفت مربای که خاله شیرین آماده کرده بود تمام شده.
در همین حال مادر شوهرم با زرلشت رسیدند، مادر شوهرم رو به مرسل کرده و گفت
تو اینجا چی کار می کنی؟ عجله کن گل هارا آب بده!
مرسل گفت، صبح وقت همه گل هارا آب دادم مادر جان
ــ نظیفه: پس اینجا نباش، تازه عروس خودش می داند چی کار کند، تو با زرلشت برو، صبحانه آماده کردن که کاری ندارد شوهر کردن که ساده نیست.
ــ عفت: دانستم مادر شوهرم قصدا مرسل را روان کرد تا بامن همکاری نکند، چای را در سماوار دَم کردم
آنها همه رفتند، من نیز با عجله سیب هارا برداشتم و بعد از پوست کردن آنرا مربا پختم، به ساعت نگاه کردم پانزده دقیقه ای به هشت صبح مانده بود، با عجله سفره را برداشتم و به خانه بردم، هموار کردم، مربا را تا اینکه دیگر کار هایم تمام می شود در یخچال گذاشتم، تا یکم سرد شود، شیر چای را به گیلاس ها انداختم و بر سینی گذاشتم و در سر سفره گذاشتم با عجله به سمت آشپزخانه برگشتم پنیر و دیگر چیز های که نیاز بود را بردم بعدش مربای که از سیب تازه آماده کرده بودم را برسر سفره گذاشتم، خان بابا، ولی خان، علی جان و شوهر زحل آقا کریم نیز رسیدند، و همه دور سفره جمع بودند،
خان بابا شروع کرد به خوردن غذا ابتدا مقدار از شیرچای که آماده کردم نوشید، و رو به من کرد لبخند رضایت بخشی زد بعد دوباره مصروف خوردن غذا شدند همه با خوردن مربا شروع کردند به تعریف کردن، چون دستور پخت مربا را از مادر بزرگم یاد گرفته بودم و با دگه مربا ها کاملا فرق داشت، خان بابا نیز خوشش آمد و تعریف کرد فقط مادر شوهرم بود که با خشم و نگاه های زننده به سویم می دید.
خان بابا رو به علی کرد و گفت
ــ رجب خان: علی پسرم ازین پس تو هم با ولی برادرت همرایم به جرگه های قومی شرکت می کنی و در امور کار ها کنار برادرت کار می کنی،
حالا برویم امروز جلسه مهمی است
ــ علی: به چشم خان بابا من آماده شده می آیم.
خان بابا بلند شد و از پشت آن همه بلند شدند تا به کار های شان رسیدگی کنند، سفره را جمع کردم و ظروف ناشسته را به آشپزخانه بردم و به اتاقم رفتم لباس های علی جان را آماده کردم و بدست شان گذاشتم، علی برایم گفت
ــ علی: تشکر خانمم از دست پخت خوش مزه ات، مقابل خان بابا نمیشد تعریف ازت بکنم، یکی یکدانه خودم، من شام بر می گردم، متوجه خودت باش!
ــ عفت: لبخندی زدم و گفتم به چشم بخیر بیایید.
ــ علی: قربان آن چشم های عسلی ات خانم قشنگم، تا شام چگونه تاب بیاورم بدون دیدن چشم های تو حااا؟
ــ عفت: وااای علی جان لطفا بروید خان بابا منتظر اند.
ــ علی: صبر صبر ببینم تو خجالت می کشی؟ وقتی ازت تعریف می کنم گونه هایت گلابی می شود، آخ علی فدای شرم و حیا ات شوه عفتم.
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت بیستم
بیشترین قوانین این خانه را علی برایم یاد می دهد، اینکه هر صبح وقت بعد از ادای نماز هیچ کسی حق ندارد دوباره بخوابد، همه اعضای فامیل در اتاق بزرگ که مربوط خان بابا می شود جمع می شوند، و هر صبح به حرف ها و تاکیدات خان بابا گوش می سپارند، بعد از حرف های خان بابا عروس ها و دختران همه به کار های خانه و آماده سازی صبحانه بلند می شوند، همه باید برسر دسترخوان حضور داشته باشند هیچ استثنا وجود ندارد، و تا خان بابا از سر سفره بلند نشده کسی حق بلند شدن را ندارد. درین یک هفته خیلی چیز هارا آموختم، امروز صبح از خواب بلند شدم بعد از ادای نماز طبق معمول با علی جان روانه اتاق خان بابا شدیم. خان بابا خیلی حرف های خوبی زد و رو به من کرد و گفت
ــ رجب خان: تازه عروس امروز می خواهم صبحانه را از دستان تو نوش جان کنیم، ببینم تازه عروس ما چی مهارت های دارد.
ــ عفت: به روی چشم خان بابا حتما
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگی بود من درین یک هفته مطابق رسم و رواج این قریه منحیث مهمان بودم و اجازه نداشتم به آشپزخانه کار کنم، امروز به بار اولم بود صبحانه آماده می کردم، به چهار طرفم نگاه کردم شیر نبود، ظرف را برداشتم تا بروم شیر بدوشم، به سوی طویله در حرکت شدم در مسیر راه بودم که یک زن با ستل پر از شیر از طویله خارج شد و گفت بفرمایید تازه عروس چیزی نیاز داشتید؟
گفتم می خواستم شیر بدوشم صبحانه آماده کنم، آن زن گفت، بیا این شیر را بگیر، اینجا مسولیت نگهداری گاو ها و دوشیدن شیر آنها به عهده من است نه عروس خان دخترم.
شیر را از نزد آن خانم گرفتم تشکری کرده و به آشپزخانه باز گشتم شیر را گرم کردم، مرسل آمد تا کمکم کند، می دانستم خان بابا شیرچای شیرین را خیلی خوش دارد، شیرچای را آماده کردم، پنیر از قبل آماده در یخچال موجود بود در ظرف ها گرفتم، همه آشپزخانه را گشتم مربا را نیافتم، از مرسل پرسیدم مربا کجاست؟ گفت مربای که خاله شیرین آماده کرده بود تمام شده.
در همین حال مادر شوهرم با زرلشت رسیدند، مادر شوهرم رو به مرسل کرده و گفت
تو اینجا چی کار می کنی؟ عجله کن گل هارا آب بده!
مرسل گفت، صبح وقت همه گل هارا آب دادم مادر جان
ــ نظیفه: پس اینجا نباش، تازه عروس خودش می داند چی کار کند، تو با زرلشت برو، صبحانه آماده کردن که کاری ندارد شوهر کردن که ساده نیست.
ــ عفت: دانستم مادر شوهرم قصدا مرسل را روان کرد تا بامن همکاری نکند، چای را در سماوار دَم کردم
آنها همه رفتند، من نیز با عجله سیب هارا برداشتم و بعد از پوست کردن آنرا مربا پختم، به ساعت نگاه کردم پانزده دقیقه ای به هشت صبح مانده بود، با عجله سفره را برداشتم و به خانه بردم، هموار کردم، مربا را تا اینکه دیگر کار هایم تمام می شود در یخچال گذاشتم، تا یکم سرد شود، شیر چای را به گیلاس ها انداختم و بر سینی گذاشتم و در سر سفره گذاشتم با عجله به سمت آشپزخانه برگشتم پنیر و دیگر چیز های که نیاز بود را بردم بعدش مربای که از سیب تازه آماده کرده بودم را برسر سفره گذاشتم، خان بابا، ولی خان، علی جان و شوهر زحل آقا کریم نیز رسیدند، و همه دور سفره جمع بودند،
خان بابا شروع کرد به خوردن غذا ابتدا مقدار از شیرچای که آماده کردم نوشید، و رو به من کرد لبخند رضایت بخشی زد بعد دوباره مصروف خوردن غذا شدند همه با خوردن مربا شروع کردند به تعریف کردن، چون دستور پخت مربا را از مادر بزرگم یاد گرفته بودم و با دگه مربا ها کاملا فرق داشت، خان بابا نیز خوشش آمد و تعریف کرد فقط مادر شوهرم بود که با خشم و نگاه های زننده به سویم می دید.
خان بابا رو به علی کرد و گفت
ــ رجب خان: علی پسرم ازین پس تو هم با ولی برادرت همرایم به جرگه های قومی شرکت می کنی و در امور کار ها کنار برادرت کار می کنی،
حالا برویم امروز جلسه مهمی است
ــ علی: به چشم خان بابا من آماده شده می آیم.
خان بابا بلند شد و از پشت آن همه بلند شدند تا به کار های شان رسیدگی کنند، سفره را جمع کردم و ظروف ناشسته را به آشپزخانه بردم و به اتاقم رفتم لباس های علی جان را آماده کردم و بدست شان گذاشتم، علی برایم گفت
ــ علی: تشکر خانمم از دست پخت خوش مزه ات، مقابل خان بابا نمیشد تعریف ازت بکنم، یکی یکدانه خودم، من شام بر می گردم، متوجه خودت باش!
ــ عفت: لبخندی زدم و گفتم به چشم بخیر بیایید.
ــ علی: قربان آن چشم های عسلی ات خانم قشنگم، تا شام چگونه تاب بیاورم بدون دیدن چشم های تو حااا؟
ــ عفت: وااای علی جان لطفا بروید خان بابا منتظر اند.
ــ علی: صبر صبر ببینم تو خجالت می کشی؟ وقتی ازت تعریف می کنم گونه هایت گلابی می شود، آخ علی فدای شرم و حیا ات شوه عفتم.
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت بیستم بیشترین قوانین این خانه را علی برایم یاد می دهد، اینکه هر صبح وقت بعد از ادای نماز هیچ کسی حق ندارد دوباره بخوابد، همه اعضای فامیل در اتاق بزرگ که مربوط خان بابا می شود جمع می شوند، و هر صبح به حرف ها و…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت بیست ویکم
ــ عفت: با حرف های علی نمی توانستم سرم را بلند کنم، با انکه تعریف هایش حس خوبی در دلم ایجاد می کرد، به مشکل فرستادمش نزد خان بابا و خودم به آشپزخانه برگشتم، ظرف هارا شستم، مصروف پاک کاری آشپزخانه بودم که یسنا آمد
برایش گفتم چیزی نیاز داری یسنا جان؟ من را صدا می زدی تو زیاد بلند نشو، برایت خوب نیست، یسنا گفت
ــ یسنا: نه عفت جان چیزی نیاز ندارم در اتاقم دلم تنگ شد خواستم نزد تو بروم به اتاقت رفتم نبودی دانستم به آشپزخانه هستی آمدم تا چند دقیقه همرایت قصه کنم.
ــ عفت:کاری خوبی کردی یسنا جان بیا بنشین
یسنا قصه می کرد و من به حرف هایش گوش می کردم، در حرف های یسنا درد عمیقی بود، چشم هایش فریاد می زد، اما زبانش یاری نمی کرد، یسنا برایم گفت، عفت جان تو دختر خوش قلبی هستی، علی ایور جان هم پسر خوبی است، خوش به حالت که چنین شوهر فهمیده و مهربان داری و خیلی دوستت دارد.
ــ عفت: تشکر یسنا جان، ولی برادرهم انسان خوبی است.
با این حرفم یسنا لبخند تلخی زد و گفت
ــ یسنا: به ظاهر آدم ها بازی نخور عفت جان، من هفده سال سن دارم و ولی ۳۴سال، هنوز شانزده سالم نبود که به مدرسه می رفتم، روزی در راه مدرسه با ولی خان مقابل شدم، آنها به سوی زمین های شان در حرکت بودند، تا نگاه ولی خان به من خورد از اسپ خود پیاده شد، و صدا زد آهای دختر، من به عقبم نگاه کردم مردی من را صدا می زد، اما از ترس ندانستم چی کار کنم با عجله قدم برداشتم و به سوی خانه روان شدم، اما ولی خان نمی دانم چرا از پشت من روان شد من به خانه رسیدم در را بستم از شدت ترس می لرزیدم، آن مرد با من چه کاری داشت چرا من را صدا زد؟
با آنکه صورتم پوشانده بود ولی چون من قد و هیکل بلند دارم هیچ کسی فکر نمی کرد که من دختر شانزده ساله باشم، چند روز بعد از آن اتفاق پدرم روزی به خانه آمد و من را زیر مشت و لگد گرفت، آنقدر لت و کوبم کرد که نمی توانستم بلند شوم، مادرم مانع شد و علت را پرسید، پدرم گفت دختر بی حیا ات را دیگر نمی گذاری از خانه بیرون شود، امروز ولی خان پسر بزرگ رجب خان این دختر را برای خودش خواستگاری کرد و تحدیدم کرد که اگر مخالفت کنم بیچاره ام می کند، من هم این دختر را به آن دادم، یک هفته بعد نکاح کرده باخود می برد!
بعد از آن روز های سیاه زندگیم آغاز شد، عروس دوم این خانواده شدم، با ازدواج اجباری من مادر شوهرم رضایت نداشت و با زرلشت هر روزی بلایی برسرم می آوردند و من را به زیر مشت و لگد های ولی خان می انداختند، با آنکه صدایم بلند نمی شد در مقابل شان، درین یک سال آنگونه ظلمی نماند که برسرم نکرده باشند
زرلشت برادر زاده خاله نظیفه است من چه؟، کی برایم دل می سوزاند؟ با آنکه می دانستند دوماه باردارم باز هم با وجود خدمه های این قصر همه کار را به تنهایی من می کردم، اگر صدایم بلند می شد، ولی خان جزایم را می داد، طفلم در بطنم هشت ماهه است اگر قابله روستا هشدار نمی داد که زندگی طفلم در خطر می افتد اگر من زیاد بلند شوم یا کاری کنم، اینها دست از سرم بر نمی داشتند.
اما عفت جان من نگران تو هستم، متوجه هستی از روزی که تو عروس این قصر شدی همه خدمه های قصر رخصت شدند؟ عفت جان تو نیز عروس دلخواه خاله نظیفه نیستی، او می خواست خواهر زرلشت را عروسش بسازد حالا که نتوانسته بعد از من آستین بلند کرده به اذیت کردن تو، ازین زن بترس عفت، می تواند هر کاری کند، نگذار رابطه تو و علی را به جدایی بکشاند
ــ عفت: به حرف های یسنا دلم خون می گریست، باز هم دختری قربانی تقدیر، درین روستا به زندگی هر دختری نظری می اندازم به حالت و گذشته خود شکر می کنم، اینقدر بد بختی اینقدر زجر و سختی
آه خدایا! اشک هایم بی اختیار جاری بود، اشک های یسنا را از گونه هایش پاک کردم و برایش گفتم، گریه نکن خواهر مقبولم خداوند مهربان است، ان شاءالله طفلت به زودی به وقت به دنیا بیاید، آن وقت از درد هایت کاسته می شود، نگران من نباش عزیز دلم. بهانه ای دست شان نمی دهم، یسنا بلند شد تا به اتاقش برود، در همین اثنا مادر شوهرم رسید و خطاب به یسنا کرد و دست به کمرش گذاشته وگفت
ــ نظیفه: آی دختر تو خودت که بدرد هیچ کاری نمی خوری، حالا یکی مثل خود بیکاره پیدا کردی و نمی گذاری کار کند، حله به اتاقت برو بگذار عفت به کار های خانه رسیدگی کند، مهمانی تمام شده من عروس نیاوردم که بخورد و بخوابد، و تو تازه عروس، حیات را جارو کن و بعد به چاشت قابلی با کوفته آماده کن من و زرلشت به بازار می رویم.
ــ عفت: به روی چشم مادر جان من آماده می کنم نگران نباشید.
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت بیست ویکم
ــ عفت: با حرف های علی نمی توانستم سرم را بلند کنم، با انکه تعریف هایش حس خوبی در دلم ایجاد می کرد، به مشکل فرستادمش نزد خان بابا و خودم به آشپزخانه برگشتم، ظرف هارا شستم، مصروف پاک کاری آشپزخانه بودم که یسنا آمد
برایش گفتم چیزی نیاز داری یسنا جان؟ من را صدا می زدی تو زیاد بلند نشو، برایت خوب نیست، یسنا گفت
ــ یسنا: نه عفت جان چیزی نیاز ندارم در اتاقم دلم تنگ شد خواستم نزد تو بروم به اتاقت رفتم نبودی دانستم به آشپزخانه هستی آمدم تا چند دقیقه همرایت قصه کنم.
ــ عفت:کاری خوبی کردی یسنا جان بیا بنشین
یسنا قصه می کرد و من به حرف هایش گوش می کردم، در حرف های یسنا درد عمیقی بود، چشم هایش فریاد می زد، اما زبانش یاری نمی کرد، یسنا برایم گفت، عفت جان تو دختر خوش قلبی هستی، علی ایور جان هم پسر خوبی است، خوش به حالت که چنین شوهر فهمیده و مهربان داری و خیلی دوستت دارد.
ــ عفت: تشکر یسنا جان، ولی برادرهم انسان خوبی است.
با این حرفم یسنا لبخند تلخی زد و گفت
ــ یسنا: به ظاهر آدم ها بازی نخور عفت جان، من هفده سال سن دارم و ولی ۳۴سال، هنوز شانزده سالم نبود که به مدرسه می رفتم، روزی در راه مدرسه با ولی خان مقابل شدم، آنها به سوی زمین های شان در حرکت بودند، تا نگاه ولی خان به من خورد از اسپ خود پیاده شد، و صدا زد آهای دختر، من به عقبم نگاه کردم مردی من را صدا می زد، اما از ترس ندانستم چی کار کنم با عجله قدم برداشتم و به سوی خانه روان شدم، اما ولی خان نمی دانم چرا از پشت من روان شد من به خانه رسیدم در را بستم از شدت ترس می لرزیدم، آن مرد با من چه کاری داشت چرا من را صدا زد؟
با آنکه صورتم پوشانده بود ولی چون من قد و هیکل بلند دارم هیچ کسی فکر نمی کرد که من دختر شانزده ساله باشم، چند روز بعد از آن اتفاق پدرم روزی به خانه آمد و من را زیر مشت و لگد گرفت، آنقدر لت و کوبم کرد که نمی توانستم بلند شوم، مادرم مانع شد و علت را پرسید، پدرم گفت دختر بی حیا ات را دیگر نمی گذاری از خانه بیرون شود، امروز ولی خان پسر بزرگ رجب خان این دختر را برای خودش خواستگاری کرد و تحدیدم کرد که اگر مخالفت کنم بیچاره ام می کند، من هم این دختر را به آن دادم، یک هفته بعد نکاح کرده باخود می برد!
بعد از آن روز های سیاه زندگیم آغاز شد، عروس دوم این خانواده شدم، با ازدواج اجباری من مادر شوهرم رضایت نداشت و با زرلشت هر روزی بلایی برسرم می آوردند و من را به زیر مشت و لگد های ولی خان می انداختند، با آنکه صدایم بلند نمی شد در مقابل شان، درین یک سال آنگونه ظلمی نماند که برسرم نکرده باشند
زرلشت برادر زاده خاله نظیفه است من چه؟، کی برایم دل می سوزاند؟ با آنکه می دانستند دوماه باردارم باز هم با وجود خدمه های این قصر همه کار را به تنهایی من می کردم، اگر صدایم بلند می شد، ولی خان جزایم را می داد، طفلم در بطنم هشت ماهه است اگر قابله روستا هشدار نمی داد که زندگی طفلم در خطر می افتد اگر من زیاد بلند شوم یا کاری کنم، اینها دست از سرم بر نمی داشتند.
اما عفت جان من نگران تو هستم، متوجه هستی از روزی که تو عروس این قصر شدی همه خدمه های قصر رخصت شدند؟ عفت جان تو نیز عروس دلخواه خاله نظیفه نیستی، او می خواست خواهر زرلشت را عروسش بسازد حالا که نتوانسته بعد از من آستین بلند کرده به اذیت کردن تو، ازین زن بترس عفت، می تواند هر کاری کند، نگذار رابطه تو و علی را به جدایی بکشاند
ــ عفت: به حرف های یسنا دلم خون می گریست، باز هم دختری قربانی تقدیر، درین روستا به زندگی هر دختری نظری می اندازم به حالت و گذشته خود شکر می کنم، اینقدر بد بختی اینقدر زجر و سختی
آه خدایا! اشک هایم بی اختیار جاری بود، اشک های یسنا را از گونه هایش پاک کردم و برایش گفتم، گریه نکن خواهر مقبولم خداوند مهربان است، ان شاءالله طفلت به زودی به وقت به دنیا بیاید، آن وقت از درد هایت کاسته می شود، نگران من نباش عزیز دلم. بهانه ای دست شان نمی دهم، یسنا بلند شد تا به اتاقش برود، در همین اثنا مادر شوهرم رسید و خطاب به یسنا کرد و دست به کمرش گذاشته وگفت
ــ نظیفه: آی دختر تو خودت که بدرد هیچ کاری نمی خوری، حالا یکی مثل خود بیکاره پیدا کردی و نمی گذاری کار کند، حله به اتاقت برو بگذار عفت به کار های خانه رسیدگی کند، مهمانی تمام شده من عروس نیاوردم که بخورد و بخوابد، و تو تازه عروس، حیات را جارو کن و بعد به چاشت قابلی با کوفته آماده کن من و زرلشت به بازار می رویم.
ــ عفت: به روی چشم مادر جان من آماده می کنم نگران نباشید.
✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت بیستم بیشترین قوانین این خانه را علی برایم یاد می دهد، اینکه هر صبح وقت بعد از ادای نماز هیچ کسی حق ندارد دوباره بخوابد، همه اعضای فامیل در اتاق بزرگ که مربوط خان بابا می شود جمع می شوند، و هر صبح به حرف ها و…
👆ادامه رمان_در_حسرت_عدالت قسمت ۲۰ و ۲۱
به قلم بانو صبا صدر گرانمهر
به قلم بانو صبا صدر گرانمهر