Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#944

دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که....

*

پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد.

تا پیشنهاد وقیحانه ی دخترکِ را شنید، از پا تا فرق سرش اتش گرفت. هجوم خون به صورتش را حس کرد، بدون لحظه ای درنگ در اتاق را با ضرب باز کرد.

دیاکو چشمش به او افتاد اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد، هانا انتهای موهای دخترک را دور دستش تاب داد، و در یک حرکت، آن را به عقب کشید.

جیغ گوش خراشِ دخترک کل اتاق را پر کرد، و لحظه ای بعد محکم با فاصله ی کمی از هانا به کف زمین خورد. از درد صورتش جمع شد و دستش را روی لگنش گذاشت.

هانا موهایش را رها کرد. دیاکو با نگاهی پر تعجب به چهره ی درهم و خشمگین هانا نگاه میکرد.

صوفیا کنار در اتاق بازجویی، ایستاده بود و لبخند میزد.

از دیشب قصد و نیت دخترک برای دیدار با دیاکو را فهمیده بود، وقتی که متوجه شد دیاکو به اتاق بازجویی رفته، وارد خانه شد تا نیت دخترک را پیش هانا فاش کند.

اما دید که هاتا دستش را روی دستگیره در اتاق گذاشته و وارد اتاق شد.

به دنبالش وارد شد و قبل از اینکه چیزی بگوید هانا پی به نیت کثیف دخترک برد.

دخترک با درد و خشم به هانا خیره شد و گفت:

- تو کی هستی؟!.... چطور جرات کردی....

هانا داد زد: خفه شو زنیکه!

دخترک لجش گرفت و با صدای بلند گفت:

- با این کاری که کردی....دیگه یک کلمه ام حرف نمیزنم

گره کوری بین دو ابروی دیاکو افتاد خواست به او بتوپد که هانا با غیظ به سمت دخترک قدم برداشت و با یک حرکت غیر منتظره، چاقویی که زیر استین پالتویش، دور مچ پنهان کرده را بیرون کشید، و به ران دخترک ضربه زد.

همزمان با فریاد پر از درد دخترک، خون از رانش جهید و بر زمین جاری شد.

دیاکو و صوفیا هر دو حیران و با ناباوری به هانا خیره شده، پلک نمی زدند.

دخترک داد زد: چیکار کردی روانی؟!

هانا کنار دخترک روی دو پا نشست و با غضب به چهره ی هراسیده ی او خیره شد. پوزخندی زد و گفت:

- رگ تو زدم....کم کم حس از پاهات میره....چشات سیاهی میره... بعدشم خوابت میبره و...مستقیم میری به درک!

با درد نالید: من نمیخوام بمیرم!

هانا جدی جواب داد:

- خوبه... پس فقط ده دقیقه وقت داری تا مثه ادم زبون باز کنی بگی رودولفو کجاست... اگه گفتی که زخمت و می بندیم.... ولی اگه نگی....تو همین اتاق سیاه... کم کم جون میدی!

و ادامه داد:

- میگی یا فرشته ی مرگ و بفرستم سراغت؟!

شتاب زده و با وحشت در حالی که به خودش می لرزید جواب داد:

- میگم...همه چی رو میگم... فقط نجاتم بدین!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #944 دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که.... * پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد. تا پیشنهاد وقیحانه…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#945

لبخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست. دوباره ایستاد. صوفیا با تنفر پرسید :

-گروه خونیت چیه ؟!

دخترک بی حال گفت :

- آ مثبت .

نگاه هانا از روی دختر به سمت دیاکو کشیده شد. که دیاکو با نگاهی نافذ و چشمانی ریز کرده با خونسردی پرسید :

- از همین روزِ اول شروع کردی زلزله ؟!

هانا خودش را به آن راه زد و گفت :

چیو ؟!

-سر سفید بازیاتو !

لبخند قشنگی زد و با ناز شانه ای بالا انداخت که دیاکو گفت :

- ولی از این یکی خوشم اومد !

پس از اینکه دخترک آدرس خانه ی امن رودولوفو را به آنها لو داد، بامدارکی که جمع کردند، به همراه صوفیا و جیمز سوار ماشین شده آنجا را به قصد پاریس ترک کردند.

باید هر چه زودتر با کارلوس و مونیکا ملاقات کرده برای روز های آینده برنامه ریزی میکردند.

در همان حال دیاکو یک گروه از افراد کارکشته اش را برای دستگیری رودولفو فرستاد. تا او را گرفته و به مسلخ بیاوردند.

*

نوشیدنی خنکی که روی میز بود را نزدیک لبش رساند و محتوای لذیذش را بلعید.

شرط و شروط هایش را با کارلوس گذاشته و حالا منتظر جوابش بود.

طبق خواسته ی دیاکو ، هانا باید بزودی با هویتی جعلی و ظاهری متفاوت، همراه کارلوس به اسپانیا می رفت.

قلب دشمن ، برای او از هر جایی امن تر بود.آنها به خیال پیدا کردن هانا تمام اروپا، به جز اسپانیا را زیر و رو می کردند.

کافی بود تا کارلوس شرط دیاکو را قبول کند.آن وقت هانا با لوکشین جعلی که جیمز برای خطی که رئیس بزرگ به او داده، با جوردانو تماس میگرفت و هانا ادعا میکرد که نمی خواهد انتقام خانواده اش را بگیرد.

می خواهد با آرامش و در امنیت زندگی کند.

لوکشین جعلی را هم آمریکا می زدند. توجه باند مافیای ایتالیا و چه بسا اسپانیا به امریکا جلب میشد.

برای خودشان زمان می خریدند تا آنها بفهمند که چه شده ، قدرت را از چنگ شان در می آوردند.

شرط گذاشت، در ازای تضمین سلامتی و امنیت هانا ، کارلوس تمام مایه املکش را گرو بگذارد.

تنها اینگونه دیاکو از امنیت هانا خیالش راحت میشد.اگر در هر صورتی به هانا صدمه وارد میشد دیاکو می توانست مالک تمام املاک و حساب های کارلوس شود.

و به غیر از آن به راحتی می توانست رابطه ی او با فرانچسکو را پیش مافیای اسپانیا فاش کند.

زمانی که کارلوس گفته بود می خواسته با فرانسچکو شریک شود تا کم کم قدرت بگیرد و ریاست مافیای اسپانیا را صاحب شود، دیاکو صدایش را ضبط کرد.

تنها همین مدرک کافی بود تا مافیا حکم مرگ او را صادر کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #945 لبخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست. دوباره ایستاد. صوفیا با تنفر پرسید : -گروه خونیت چیه ؟! دخترک بی حال گفت : - آ مثبت . نگاه هانا از روی دختر به سمت دیاکو کشیده شد. که دیاکو با نگاهی نافذ و چشمانی ریز کرده…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#946

کارلوس با خونسردی در حالی که با اخم ملایمی به دیاکو نگاه می کرد پرسید :

- چی باعث شده فکر کنی شرطتو قبول میکنم ؟!

دیاکو پوزخند معناداری زد و گفت :

- مجبوری!....حتی اگه بتونی رئیس باندتون و پایین بکشی.....وقتی مشغول محکم کردن پایه های ریاست و سرکوب کردن مخالفاتی....رئیس بزرگ ایتالیا...از فرصت استفاده میکنه و تک تک تون و نابود میکنه !....اگه میخوای رو مدار قدرت بمونی....به من نیاز داری....تنها کسی که میتونه سد راهش بشه....منم !

در سکوت به یکدیگر خیره شدند.

دیاکو تمام راه های مخالفت را به روی کارلوس بسته بود. اما کارلوس سکوت اختیار کرده ، حرفی نمیزد.

کم کم داشت حوصله اش سر می رفت. هر چه قدر که او ، گر گرفته در تب می سوخت ، کارلوس مثل آب ، سرد و آرام بود.

از جا برخاست که ، بالافاصله پس از او کارلوس هم ایستاد. دستش را به سمت دیاکو گرفت.

نگاهش به دست او کشیده شد سپس تا روی صورتش بالا آمد. دست داد که کارلوس گفت

- از این لحظه به بعد ما شریک و متحد هم هستیم....تا روزی که به هدفمون برسیم

دیاکو سنگین و شمرده، با لحن معناداری گفت :

- تا روزی که به هدفمون برسیم

و ادامه داد :

- قرارداد و تنظیم کردم....وکیلم تا یک ساعته دیگه میارش

کارلوس - خوبه....وکیل منم تا یکی دو ساعته دیگه میرسه پاریس !

***

روی تخت نشسته بود و با صوفیا حرف میزد.

هانا - نظرت راجبه این پسره کارلوس چیه ؟!

صوفیا با حرص و هیجان جواب داد

- خیلی رو مخه....نمیدونم چرا ولی هر بار که می بینمش....دلم میخواد خفه اش کنم....یه جوری تو قیافه اس که ....انگار آسمون باز شده این تحفه افتاده پایین

هانا از لحن پر حرصِ او لبخند زد. صوفیا ادامه داد:

-خداکنه هر چه زودتر کار دیاکو باهاش تموم شه....بره دیگه برنگرده !.....چشمم به ریختش نیوفته !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #946 کارلوس با خونسردی در حالی که با اخم ملایمی به دیاکو نگاه می کرد پرسید : - چی باعث شده فکر کنی شرطتو قبول میکنم ؟! دیاکو پوزخند معناداری زد و گفت : - مجبوری!....حتی اگه بتونی رئیس باندتون و پایین بکشی.....وقتی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#947

تقه ای به در خورد. هانا سر برگرداند و گفت :

- بیا تو

در باز شد و قامت دیاکو از پشت در ، ظاهر شد.

نگاهش روی هانا و سپس به صوفیا کشیده شد.

صوفیا تک سرفه ای کرد و از تخت پایین آمد. به بهانه پی گیری ماجرای رودولفو اتاق را ترک کرد.

موبایلش را دستش گرفت و همانطور که سرش پاینن بود، بدون اینکه به اطرافش توجهی داشته باشد کلمه تماس را زد تا از یکی از اعضای گروه بپرسد رودولفو را گرفته اند یا نه ؟!

که ناگهان با جسم سختی برخورد کرد. از درد اخی گفت و بینی اش را گرفت ، یک قدم عقب رفت تا ببیند به چه چیزی برخورد کرده که نگاهش مات یک جفت چشم عسلی شد.

اخم کمرنگی روی صورتش نشست و پرسید :

- حواست کجاست دختر ؟!

- خودت حواست کجاست ؟!....یهو گازش و میگیری....از اتاق میزنی بیرون ؟!....زدی دماغمو ناکار کردی!

- مواظب زبون درازت باش....وگرنه....

صوفیا گامی به جلو برداشت که فاصله اش با او ، تنها یک وجب شد. بُراق شد توی صورت کارلوس و توپید:

- نباشم چه غلطی میکنی ؟!

کارلوس ، گلوی او را گرفت و صوفیا را با ضرب به دیوار چسباند. با خشم اما با صدایی آرام از میان دندان های بهم چفت شدت اش به او غرید :

- کاری نکن بلایی به سرت بیارم که به شکر خوری بیوفتی !

به خاطر فشار دست کارلوس روی گردنش ، به سختی نفس می کشید اما بدون اینکه ترس به چشمانش راه پیدا کند گفت :

- هر کاری از دستت....برمیاد...انجام بده....که اگه نکنی....یه روز خودم تو خواب....خفه ات میکنم اسپانیایی !

صدای پای یک نفر که از پله ها بالا می آمد توجه کارلوس را جلب کرد.

همین باعث شد نگاه خمشگینش را از چشمان تیره ی دخترک بگیرد و دستش را از گلویش بردارد.

صوفیا به سرفه افتاد که با شنیدن صدای مونیکا سر برگرداند.

- چیشده دخترم؟!.... چرا سرفه میکنی؟!

و لحظه ای بعد دست مونیکا روی شانه ی صوفیا نشست. با نگرانی به او نگاه میکرد که صوفیا بریده بریده جواب داد:

- چیزی...نیست.... حساسیتِ.... فصلیه

مونیکا دست او را گرفت و در حالی که به سمت اتاق خودش می کشاند گفت:

- بیا بریم اتاق من... یه لیوان آب بهت بدم.... شاید سرفه ات بند بیاد

همان طور که به دنبال مونیکا کشیده میشد در آخرین لحظه نگاهی پر از نفرت به چهره ی عبوس کارلوس انداخت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#948

هانا - یعنی میخوای بگی....باید یه مدت اسپانیا بمونم ؟!

به نشانه ی تایید سرش را آرام به سمت پایین مایل کرد. وقتی تعلل هانا را دید گفت :

- بهش فکر نکن....برنامه رو عوض میکنم...حتی اگه شده.....

دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و حرفش را قطع کرد و قاطعیت گفت :

- از پسش برمیام

- نمی ترسی ؟!

- میگی برو اسپانیا...پس فکر همه چیز و کردی....بقیه اش هیجانه !

لبخند محوی روی لب هانا امد که همزمان اخم کمرنگی روی صورت دیاکو نشست و پرسید :

-اگه نباشم هیچ مشکلی پیش نمیاد ؟!

لبخندش پررنگ شد.با شیطنت ابرویی بالا انداخت، فاصله اش را با دیاکو کم کرد و در حالی که دستش را دور گردن او قفل میکرد پرسید :

-انگاری یه نفر ، از همین الان دلش تنگ شده....مگه نه ؟!

لبخند کجی گوشه ی لب دیاکو نشست و جواب داد :

- به قدری که فاصله شو کم کرده اومده تو بغل من !

هانا جا خورد.به نیت حرف کشی جلو آمد و به راحتی کیش و مات شد. دستش شل شد و از گردن دیاکو پایین می آمد که دیاکو به سرعت کمرش را گرفت و چفت خودش نگه داشت.

همان طور که جزء به جز صورت دلبرش را با نگاهش می کاوید گفت :

- کجا با این عجله ؟!

***

صدای کارلوس در ذهنش پخش شد :

* روزی برسه که بیای بگی حق با تو بودکارلوس....همش بازی بود ! *

دلش شور افتاد با نگرانی به دیاکو نگاه کرد و نمی توانست با ترسِ از دست دادن او مقابله کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#949


خطِ ترسی که پشت آن قهوه ی دوست داشتنی پنهان شده را خواند و پرسید :

- چیشده آموره ؟!

- میگم که...اگه من پیش کارلوس بمونم....تو بری سیسیل....کی برمیگردی ؟

بدجنسی کرد و از عمد گفت:

-شاید شش ماه دیگه برگردم !

بغض به گلوی هانا چنگ انداخت. با خودش گفت :

- شیش ماه ؟!...چه طور میتونه این قدر راحت و بیخیال بگه شیش ماه دیگه بر میگردم!

غرورش اجازه نمیداد که اعتراض کند.اما دلش نمی توانست شیش ماه بدون دیدن عشقش صبوری کند.

از طرفی ، بیخیالی و خونسردی دیاکو ، اذیتش میکرد. عاقبت زور دلش به غرورش رسید.

تخت سینه ی دیاکو زد. او که توقع نداشت و نیم قدم به عقب رفت.

هانا با عصبانیت گفت :

- میخوای منو بزاری پیش این یارو شیش ماه بعد برگردی؟!....چطور میتونی این حرف و بزنی ؟!....چطور دلت میاد؟!..... چیه ؟!....نکنه میخوای بزاری بری روت نمیشه بگی ؟!.....اگه اینجوریِ که اصلا نمیخواد بعد شیش ماه بر....

زبانش از کار افتاد وقتی که مچ دستش را گرفت و به سمت خودش کشید.

در آغوش دیاکو که گیر افتاد ،نگاهش به رگ پیشانیِ او افتاد که نبض می گرفت.هرم نفس هایش سوزان بود که با صدایی خشن و پرتحکم گفت :

- اگه یه بار دیگه....فقط یه بار دیگه بشنوم حرف از جدایی و این خزعبلات زدی....به جون جفتمون قید همه چی رو میزنم....میبرمت جایی که احدی دستش بهمون نرسه !...جایی که تو زندانی باشی و من زندانبان....کاری میکنم شک کنی... روزایی که گذشت... خواب بوده یا واقعیت !

هانا که شوکه شده بود با حرف های دیاکو کم کم لبخند روی لبش نشست و با شیطنت جواب داد :

- هر کی نبره !

دیاکو حیرت زده پرسید:

- دیوونه شدی انگار ؟

- بهتره از اینکه بری شیش ماه بعد بیای!

سر هانا روی سینه اش گذاشت و در حالی که موهایش را نوازش میکرد گفت:

- مگه دل دیاکو طاقت میاره شیش ماه زلزله شو نبینه ؟!....نهایتش یه هفته دووم بیارم....سر یه هفته.... همه رو می پیچونم میام چِفت این سیاه چاله هات....که طاقت ادمو به صفر میرسونه !

هانا را کمی از خودش جدا کرد.نگاهش که از چشم های اموره اش پایین تر رفت،هانا پی به نیت دیاکو برد. خواست کنار بکشد، اما دیر شده بود.

تیزیِ دندان های دیاکو را درست کنار لبش حس کرد و جیغِ خفیفی کشید. و مشت ارامی به سینه ی او حواله کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#950

کنار یک برد شیشه ای ایستاد و به میز بزرگی که مقابلش قرار داشت نگاه کرد.

هانا ، کارلوس ، صوفیا ، جیمز و مونیکا دور میز نشسته بودند.

نگاهشان به او بود که قرار است نقشه ای که در سر دارد با آنها در میان بگذارد.

روی برد شیشه ای عکس چند نفر را از قبل، چسب زده بود.

دیاکو نگاه اجمالی به آنها انداخت و رو به جمع گفت :

- هدف ما اینکه... روسای هر دو باند از میز ریاست پایین بکشیم....این دو نفر ، قدرتشون و از ثروت هنگفتی که بدست آوردن... دارن...پس اول باید از قدرت مالیشون کم کنیم....هر چی دستشون بسته تر باشه.... ما زودتر به هدفمون میرسیم

هانا - چطوری ؟!...وقتی همه ی کاراشونو مخفیانه انجام میدن....بدون اینکه ردی از خودشون به جا بزارن

- اول از همه باید نزدیک ترین آدما به هر دو رئیس و پیدا کنیم !.....رئیس بزرگِ مافیای ایتالیا....سه تا ادم اصلی کنارش داره....نفر اول جوردانو.... که رئیس دومه تشکیلاته و هویتش مشخصِ.....از طریق جوردانو نمی تونیم اقدامی بکنیم....چون به شدت به رئیس بزرگ وفاداره.....دومی....رابطی که بین جوردانو و رئیسِ.....هویتش مشخص نیست.....فقط جوردانو میشناسش...... می مونه نفرِ آخر.... کسیِ که معروفه به جعبه سیاهِ رئیس بزرگ !

هانا - چرا جعبه سیاه؟!

دیاکو - جعبه سیاه کسیِ که اطلاعات ادمایی که مخفیانه برای رئیس بزرگ کار میکنن تا گردشای مالی ِ مافیا....جابه جایی و حمل و نقل.....پولشویی....و هر چیزی که مربوط به رئیس بزرگه.... و ما باید بدونیم.... میدونه و نگهداری میکنه....

مونیکا - تو این اطلاعات و از کجا میدونی دیاکو ؟!

دیاکو -زمانی که می خواستم وارد مافیا بشم....رئیس بزرگ یه سره....چوب لا چرخم میذاشت.....به سختی وارد شدم....بعد از اونم به هر نحوی جلو پام سنگ انداخت....تا ثابت کنه که آدمِ این کار نیستم!.....به نظرم خیلی مشکوک اومد....هدف اصلیم شد....تمام این سالها از هر راهی که میشد راجبش اطلاعات کسب کردم.... تا رسیدم به این سه نفر

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#951

و ادامه داد :

- اولین کاری که باید انجام بدیم اینکه جعبه ی سیاه رئیس و به حرف بیاریم....قطع به یقین از زیرو بم همه ی کاراش با خبره !...وقتی اطلاعات محرمانه رو ازش بگیریم....اونوقت که چنته مون پره و میتونیم شروع کنیم !

رو به کارلوس کرد و گفت :

- حالا تو بگو اسپانیایی.....از رئیست چی میدونی ؟!


کارلوس از شنیدن واژه ی اسپانیایی ، ابروانش را در هم کشید.

همانطور که به چشمان سبز دیاکو نگاه میکرد با خونسردی جواب داد :

-مافیای ایتالیا....خیلی وقته که تیکه تیکه شده....تا همین جا ام رئیس بزرگتون کلی هنر کرده ، سرپا نگهش داشته......نفوذ تو مافیای ما به راحتی باند شما نیست !


صوفیا با گستاخی به سمت چهره خونسرد کارلوس مایل شد. ابرو در هم کشید تلخ و عصبی گفت :

-همین ؟!....گرفتی ما رو ؟....نشستی اینجا پا رو پا انداختی بی خیال قهوه ات و می نوشی و میگی هیچی نمیدونی؟!....نکنه اطلاعات باند شما رو هم ما باید در بیاریم ؟! بله ؟!

به یک آن دستش را روی میز کوبید و با صدای بلند گفت :
-مگه ما مسخره ی توییم مردک ؟!

نگاه غضب آلودِ صوفیا با نگاه ِ عسلی کارلوس در آمیخت.رنگ چشمانش عسلی بود و به طبع باید گرما را به ببیننده آن منتقل کند.

اما نگاه یخ زده و عاری از هر حسی را از آن چشمانِ عسلی می گرفت. تضادی که برای صوفیا عجیب بود.

کوچک ترین تغییری در چهره کارلوس ایجاد نشد.

دیاکو صوفیا را صدا زد و از او خواست تا آرام باشد. صرفا به خاطر دستور رئیسش با حرص به صندلی تکیه کرد. و نگاه کینه توزانه اش را به کارلوس دوخت.

کارلوس - نفوذ بین ادمای معتمد و وفادار رئیس ِ باند ما سخته....اما یه نفر هست که...مشتاقانه حاضره باهامون همکاری کنه !

همه منتظر به کارلوس خیره شدند تا اسم آن یک نفر را از زبانش بشنوند.

کارلوس - معشوقه ی رئیس بزرگِ اسپانیا...تنها کسی که صفر تا صد رئیس و میشناسه !

مونیکا به فکر فرو رفت :

- منطقیه....فقط یه زن میتونه مردش و کامل بشناسه....اونم ادمی که رئیسِ یه باند بزرگه

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#952

دیاکو - قابل اعتماد هست ؟!

- اره... خیلی وقته که تحت نظره...از طرفی انگیزه اش برای کمک به ما قویه !

هانا - مگه انگیزه اش از زمین زدن رییس مافیا چیه؟!

- یه انتقام زنانه... رئیس بزرگ برای رسیدن بهش.. شوهرش و بی سر و صدا میکشه....این زن و با ترفندهای خاص..... میاره پیش خودش.... خونواده ی زن که اعتراض میکنن.... به طرز عجیبی نا پدید میشن.... چند وقت بعد جناره هاشون تو اتریش پیدا میشه!!!

- این جریان و اتفاقایی که برای خانواده اش افتاده.... راز سر به مهری بود که این زن تا چند سال پیش نمی دونست..... بعد از اینکه متوجه شدم.... مخفیانه و غیر مستقیم... از طریق یکی از جاسوسام بهش خبر دادم.... حالا انتقام از رئیس بزرگ شده اولویت زندگیش

دیاکو تفحص طلبانه نگاهش را به کارلوس دوخت:
- قطعا بعد از شنیدن ماجرای قتل خانواده اش رفتارش عوض میشه.....چطور شده که تا الان رییستون متوجه تغییر رفتارای معشوقه اش نشده؟!

- معشوقه اش شد.... چون رییس اسم رفتار بیمارگونه اشو گذاشته عشق....اما در واقع...شناختی از روحیات زنه نداره.... صرفا برای نیازهای جنسی و روانیش.... زن رو پیش خودش نگه داشته!!!

دو تای ابروهای هانا از تعجب بالا رفت. و به دیاکو نگاه کرد و گفت:

-پس رسما با یه روانی سر و کار داریم.... صد رحمت به رییس باند خودمون!

صوفیا کینه ورزانه و با قصد و غرض زیر لب زمزمه کرد:

-همشون مثل همن.... با اشغالای تو خیابون فرقی ندارن!

نگاه اخم الود کارلوس به صوفیا دوخته شد. حرفی که دخترک بر زبان راند را شنید.

جیمز هم که شنیده بود در جواب صوفیا گفت:

- خیلی خوب میشه اگه دست از این نگاهِ مرد ستیزت برداری!

صوفیا بلافاصله جواب داد

-خیلی خوب میشه که.... دهنت و ببندی و سرت تو زندگیِ این و اون نباشه!

کارلوس نگاه معناداری به جیمز انداخت. و سپس به رنگ پیراهنش که قهوه ای پررنگ بود.

از قصد گفت: قهوه ای بهت میاد پسر!

هانا لبش را گاز گرفت تا به خنده باز نشود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#953

دیاکو به عمد به تیکه پرانی های صوفیا توجه نکرد. از دل پُر و دردمند دخترک خبر داشت.

شاید هر کس دیگری به جای او بود ، به زبان بسنده نمی کرد و بدتر از این ها رفتار می کرد.

جیمز با حرص به کارلوس نگاه میکرد. نمی فهمید چرا دیاکو به یک باره به او اعتماد کرده ! البته که جرات پرسیدنش را نداشت.

دیاکو همانطور که هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو می برد نگاه سنگینش را به کارلوس دوخت و پرسید :

-با این زنه ارتباط برقرار کن...بهش بگو که میتونه برای انتقامش رو تو حساب کنه !

و با تاکید گفت : رو تو نه من !.... نمیشه کاملا بهش اعتماد کرد... بهتره از وجود من خبر نداشته باشه....که اگه یه وقت تو زرد از آب دراومد...گیر افتادی....یکی باشه از هچل بیارت بیرون !

کارلوس که حرف های دیاکو را قبول داشت با حرکت سر او را تایید کرد. نگاهش به انگشتان دستش کشیده شد که روی میز گذاشته ، دیاکو بی معطلی به سراغ نقشه بعدی رفت.

و این گونه شروع کرد :

- فردا شب جعبه سیاه تو یکی از پارتی های خصوصی لندن ، دعوته !....نباید این موقعیت و از دست بدیم هانا با لبخند به دیاکو نگاه کرد و گفت :

-نقشه ات چیه رِئیس ؟!

دیاکو اخم شیرینی کرد و در حالی که نگاهش در قهوه ی دوست داشتنی اش حل میشد گفت :

- فردا شب سه تا اکیپ تشکیل میدیم....یه اکیپ میره پارتی....یه اکیپ پشتیبانی و اکیپ سوم میره شکار !

کمی مکث کرد و بااکراه نگاهش را از هانا گرفت.و رو به جمع گفت :

-خاله مونیکا شما و جیمز و بقیه بچه ها میرید برای پشتیبانی...

دیروز هانا از مادرش دلیل اینکه چرا دیاکو او را خاله صدا میزند، پرسید. و از مادرش شنید که می گفت :

-جورجیانا و داریوش پدر دیاکو ، از من و پدرت چند سال زودتر ازدواج کردن....وقتی دیاکو دنیا اومد و هنوز دو سه سالش بود....جورجیانا دانشگاه قبول شد.... میخواست بره سر کلاس....دیاکو رو پیش من میذاشت....به غیر از من پیش کسِ دیگه ای نمی موند....انگار بهشون اعتماد نداشت

هانا خندیده بود و به مادرش گفت :

-پس از همون دو سه سالگی محتاط بوده....معلوم شد این اخلاقش از کجا میاد

در جوابش مونیکا لبخند زد :

مونیکا- درسته....از همون موقع منو خاله مونیکا صدا میکنه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#954

باشنیدن جمله بعدی دیاکو از افکارش بیرون آمد.

- کارلوس و صوفیا....شما دو نفر میرید پارتی !

همین کافی بود تا هانا و کارلوس هر دو با تعجب به دیاکو نگاه کنند. صوفیا به یک باره آتش گرفت ، خواست اعتراض کند که کارلوس پیشی گرفت.

کارلوس با بد بینی پرسید

- چرا شما دو نفر نمیرید ؟!

دیاکو از گوشه چشم به او نگاه کرد و جواب داد :

- چون امار اعضای همه ی خانواده های مافیایی رو داره و می شناسه !....منو هانا که بریم سه سوته لو میریم کورتس !

جیمز که ناراحت بود بحث را ادامه داد :

- خب من و صوفیا میریم...اینجوری...... دیاکو با غضب به جیمز نگاه کرد و پرسید :

-بعد کی کارای هک و نفوذ و انجام میده ؟!

جیمز با ناراحتی لب فرو بست و نگاهش را از دیاکو گرفت. دستش زیر میز، روی پایش از خشم مشت شد.

صوفیا با اعتراض رو به دیاکو گفت:

-رئیس من نمی تونـــ......

حرفش با نگاه غضبناکی که دیاکو به او انداخت در دم قطع شد.

با صدایی پر تحکم و قاطع جواب داد:

- اعتراض نمیخوام.... میرید اونجا عملیات و درست انجام میدین برمیگردین!..... اِند استوری!

بغض به گلوی صوفیا افتاد. با نفرت نگاه از چهره ی کنجکاو و خونسرد کارلوس گرفت. و به میز دوخت.

دیاکو یک قدم به سمت بُرد برداشت، که به یک باره ایستاد و با چهره ای اخم الود برگشت و گفت:

-نشنیدم بگین اطاعت میشه رئیس!

تیر نگاهش جیمز و صوفیا را نشانه گرفت.

هر دو با دلخوری بدون اینکه به او نگاه کنند همونطور که سرشان پایین بود گفتند: اطاعت میشه رئیس

دیاکو رو به هر دو گفت:

- امشب و استراحت کنید.... فردا میریم لندن!.... ختم جلسه!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#955

همگی از پشت میز بلند شدند که دیاکو از هانا و مونیکا خواست در اتاق بمانند.

کارلوس با اینکه تمایلی به ترک اتاق نداشت، به اجبار به همراه بقیه از اتاق خارج شد.

در که بسته شد دیاکو میز را دور زد و کنار هانا نشست. رو به مونیکا گفت:

- شما چه قدر فرانچسکو رو می شناسید؟!

تا اسم فرانچسکو به گوش مونیکا رسید، حالت چهره اش عوض شد. آن خونسردی و لبخند ملیحش از بین رفت.

هانا و دیاکو هر دو متوجه تغییر حالت چهره ی مونیکا شدند.

با کمی مکث سوال دیاکو را با سوال جواب داد:

- چی میخوای ازش بدونی؟!

دیاکو که می توانست حدس بزند علت تغییر حالت او چه چیزیست با آرامش به صندلی اش تکیه زد و پرسید:

- شنیدم یه زمانی عاشق شما بوده.... درسته؟!

با حرفی که دیاکو بر زبان راند، هانا با تعحب نگاهش را از مادرش گرفت و به دیاکو دوخت.
تا خواست واکنشی نشان بدهد، مادرش جواب داد:

- درسته

نگاه حیران هانا هنوز روی نیم رخ دیاکو ننشسته بود که دومرتبه به صورت مادرش دوخته شد.

چه می شنید؟! فرانچسکو و عشق به مادرش؟!
او که مردی هوس ران بود!!!!!

ذهنش به عقب برگشت یاد روزی افتاد که برای اولین بار به مهمانی عمارت مارینو پا می گذاشت. نگاه تحسین امیز عمویش برایش عجیب بود.

قبل از رفتن به مهمانیِ کنت نیز، فرانچسکو از او تعریف و تمجید کرده بود. بارها به او می گفت شبیه مادرت هستی و زیبایی او را داری!

حتی یک بار گفته بود که رنگ موهایش را از مادرش به ارث برده!!!

رو به مادرش گفت:

- واقعا مامان؟!.... مگه میشه؟!.... اون عوضی چه میدونه عشق چیه!!!!

مونیکا- اون موقع خیلی جوون بود... این هیولایی که می شناسی نبود!

هانا با ناراحتی پرسید:

- پس این وسط بابام چی میشه؟!

- من عاشق پدرت بودم.... عشق فرانچسکو یک طرفه بود!

برای هانا، عشق فرانچسکو به مادرش قابل باور نبود. هیچ وقت فکرش را نمیکرد مرد شهوت پرستی مثل او، بتواند عاشق بشود.

اما انگار عشق، بلاییست که دیر یا زود قلب تمام ادمها را تسخیر میکند.

دیاکو - میدونه شما زنده هستید؟!

مونیکا- اون اوایل شک کرده بود...همه جا رو دنبالم میگشت.... برای همین بعد از اتیش سوزی... خونه ی اقوامم نموندم... به کمک یکی از اونا به کنت ارگانزا معرفی شدیم.... بعدشم ایتالیا رو ترک کردم

دیاکو- احتمال داره هنوزم عاشق شما باشه؟!

اخم ملایمی روی صورت هانا نشست و با اعتراض بازوی دیاکو را گرفت و پرسید:

- این چه سوالیه که می پرسی؟!

تا دیاکو خواست جواب هانا را بدهد مونیکا گفت:

- اگه اون زمان.... واقعا عاشقم بوده.... پس احتمالا هنوزم هست!

نگاه هر دو روی مونیکا چرخید.

دیاکو ماجرای دزدیدن گردنبند یاقوت هانا توسط فرانچسکو را برای مونیکا گفت. و همینطور ماجرای مرموزِ ناپدید شدن باغبان های عمارت مارینو

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #955 همگی از پشت میز بلند شدند که دیاکو از هانا و مونیکا خواست در اتاق بمانند. کارلوس با اینکه تمایلی به ترک اتاق نداشت، به اجبار به همراه بقیه از اتاق خارج شد. در که بسته شد دیاکو میز را دور زد و کنار هانا نشست.…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#956

مونیکا - چند روز بعد از اینکه هانا دنیا اومد....پدربزرگش اومد خونمون.... اون گردن بند رو برای هدیه به هانا داد... میگفت یه میراث خانوادگیه که باید به دقت ازش مراقبت بشه !

و ادامه داد : اگه فرانچسکو بفهمه گردن بند تقلبیه....تا پیداش نکنه دست برنمیداره !

دیاکو - خوشبختانه انگار به واسطه طمَعِش....هنوز نفهمیده !....اما داره یه راز مهمی رو مخفی میکنه....زمانی که هانا تو عمارت بود نذاشتم پیگیرش بشه....چون مطمئنم به محض اینکه فرانچسکو بهش شک کنه....یه بلایی سرش میاره !

مونیکا - کار خوبی کردی پسرم....اما پیدا کردن این راز فقط کار یه نفره !

هانا با کنجکاوی پرسید : - کی ؟!

مونیکا در حالی که نگاهش بین دیاکو و هانا می رفت و می آمد نفس عمیقی کشید و گفت :

-من

هر دو جا خوردند. هانا با نگرانی گفت :

- اصلا....حتی فکرشم نکن بزارم بری پیش اون عوضی....یه فکر دیگه میکنیم

مونیکا جدی گفت - چاره ی دیگه ای نداریم دخترم !

دیاکو رو به هانا گفت :

- با منطق بهش نگاه کن....اگه فرانچسکو به خاله مونیکا علاقه داشته باشه....نمیتونه بلایی سرش بیاره !...بعدشم میتونه به بهانه ی ......

هانا با ناراحتی و خشم حرفش را قطع کرد

- دیاکوووو.....داری از فرانچسکو حرف میزنی....اگه بخواد عقده های جوونیش و خالی کنه چی ؟!....اگه بخواد به مامانم.....

از تصور چیزی که از ذهنش می گذشت به یک باره ساکت شد و لبش را گزید.

اما از موضعش کوتاه نیامد.و دوباره گفت :

- اصلا فهمیدن این راز کوفتی مگه چه قدر مهمه که به خاطرش مامانمو به خطر بندازم ؟!

دیاکو که نگرانی هانا را به خوبی درک میکرد. جدی و شمرده جواب داد :

- این راز انقدر مهمه....که اگه فاش بشه...به قیمت نابودیِ فرانچسکو تموم میشه....که اگه این نبود....جونِ اون باغبونای بیچاره رو نمی گرفت !....قبلا از اینکه اون عوضی بیاد سراغت....ما باید نابودش کنیم !

هانا عصبی از روی صندلی بلند شد و در حالی که کمی به سمت دیاکو خم می شد ، از فرط خشم صورتش سرخ شد ، تند و تیز به دیاکو توپید

- به چه قیمتی ؟!....به قیمت از دست دادن مامانم ؟

دستش را روی میز کوبید و گفت :

-این نقشه از نظر من کنسله

این را گفت و خشمگین اتاق را ترک کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#957

روی تخت نشسته بود و دفتر خاطرات پدرش ، که جلدش را تمیز کرده، در دست گرفت.

بازش کرد و شروع به خواندن نمود.

پدرش از روز هایی شروع به نوشتن کرده بود که با تلاش فروان علی رغم مخالفت های مارینوی بزرگ ( پدر بزرگش ) در یکی از بهترین دانشگاه های رم پزشکی قبول شد.

و پنهانی نیمه شب با هزار و یک دردسر سیسیل را ترک کرده به رم رفته بود.

نوشته های پدرش چنان روان و صمیمانه بود که با خواندنش حس میکرد، کنارش نشسته و از روز های جوانی و خاطراتش تعریف میکند.

غرق در خواندن خاطراتش بود و یکی پس از دیگری صفحات را با دل و جان می خواند و ورق میزد.

تا اینکه به روزی رسید که فرانکو به اجبار پدرش برای خواستگاری پا به عمارت سالواتوره گذاشت.

فرانکو نوشته بود :

باورم نمیشه، انگاری هنوزم تو قرون وسطی و رسم و رسومات پوسیده اش زندگی می کنیم....کل دنیا پیشرفت کرده اما مافیا دست از این مناسبات بیخودش برنداشته !....حس ولیعهدی رو دارم که برای زیاد کردن قدرت پدرش و مصلحت مملکت مجبوره با یه شاهزاده خانومی ازدواج کنه که حتی یه بارم ندیدش !!!.....واقعا مضحکه !....

من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم....اونوقت پدرم اصرار داره ندیده و نشناخته ، خودم و یه دختر دیگه رو هم بدبخت کنم !....فقط یه چیز از دختره میدونم....اسمش جورجیاناست.

کنار پدرم تو ماشین نشسته بودم که وارد عمارت سالواتوره شدیم.

از ماشین که پیاده شدیم پدرم سراغ سینیور سالواتوره رو گرفت

.شنیدم که خدمتکار می گفت :

- سینیور برای یه کار فوری از عمارت بیرون رفتن

پوزخند صدا داری زدم که باعث شد پدرم ابروهاشو جمع کنه و بهم چشم غره بره

یه کــــــار فـــــوری !....همیشه همین بود برای کارهای مافیایی شون یه اسم گذاشته بودن و یهو به اسم کار فوری بیرون می زدند.

عمارت سالواتوره بیشتر از اینکه عمارت باشه به خاطر وسعت و شکوهی که داشت بیشتر شبیه کاخ بود.

باغ سر سبز و وسیعی داشت که با دیدنش هوس پیاده روی به سر هر ببیننده ای میزد.

به بهانه قدم زدن از پدرم که عصا زنان پله های کاخ رو بالا می رفت جدا شدم.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#958


از صبح به خاطر این ازدواج اجباری سر درد بودم و سرم سنگینی میکرد.

میون درخت های انبوه و سر به فلک کشیده ی باغ قدم میزدم. انرژی و هوای خنکش کمی آرومم میکرد.

تقریبا از ساختمون اصلی کاخ دور شده بودم که چشمم به یه دختر افتاد. موهای قهوه ایش، دور تا دورش ریخته بود و داشت یه اسب سفید رو نوازش میکرد.

چیزی از چهره اش مشخص نبود. تا صدای پامو شنید با ترس برگشت و بهم نگاه کرد.

چشمم که به چشمش افتاد ، دلم لرزید ! حیران به زیباییِ نفس گیرِ اون دختر خیره شدم.

حتی نمی تونستم پلک روی هم بزارم، از ترس اینکه نکنه خواب و خیال و باشه و با یه پلک زدن از نظرم غایب بشه.

هانا به انتهای صفحه رسید با کنجکاوی بیشتر ورق زد. عکسی از مادرش پیدا کرد. جوان بود و زیبا.

درست همانطور که پدرش او را توصیف کرده، عکس را برگرداند.

نوشته ای پشت عکس دید که با دست خط پدرش به زبان ایتالیایی نوشته بود :

*لحظه ای که تو را دیدم ، عاشقت شدم وتو لبخند زدی ، زیرا از عشقم خبر داشتی !
برای مونیکای عزیزم.

پایین دست خط تاریخ روزی نوشته شده بود که به سال ها، قبل از تولد هانا برمی گشت.

پلک زد و قطرات درشت اشک از چشمانش جاری شد. عاشقانه ی پدرش و دیدار او با مادرش ، احساساتش را تحت تاثیر قرار داد.

اشک هایش دست خودش نبود. به دست خط پدرش نگاه میکرد که در اتاق باز شد. چهره ی دیاکو را کنار در ، از پس پرده ی خیس چشمانش تار دید.

دست پاچه عکس را روی صفحه گذاشت و دفتر خاطرات پدرش را بست.

پشت دستش را به روی صورت خیسش می کشید که نگاه تیز بین دیاکو اشک هایش را شکار کرد و ابروهایش جمع شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#959

یک ساعت پیش به یاد هانا آمد.

وقتی مادرش با اصرار از خدمتکار خواسته بود که شام را خودش بپزد. البته برای خودشان و نه تمام محافظانی که بیرون و داخل خانه مشغول نگهبانی بودند.

سر میز که جمع شدند. غذاهای ایتالیایی ِ خوش عطر بویی را روی میز دیدند که ادم سیر را گرسنه میکرد.

هانا ، دیاکو ، کارلوس ، صوفیا و جیمز به دعوت مونیکا بر سر میز نشستند.

مونیکا سر میز نشسته و از آنها با کمک دو خدمتکار پذیرایی میکرد.

هانا سمت راست او و کارلوس سمت چپ مونیکا نشست.و مثل همیشه صندلی ِ کنار هانا نیز متعلق به دیاکو بود.

یا به عبارت بهتر ، صندلیِ کنار دیاکو ، زیرا اول دیاکو دو صندلی عقب کشید و از هانا خواست بنشیند درست کنار خودش!

از توجه او خرسند شد اما به خاطر موافقتش با فرستادن مادرش به عمارت مارینو ، از دیاکو دلخور بود به همین خاطر ، بی اعتنا به او کنارش نشست.

در تمام مدت ، کارلوس و دیاکو هر دو با خونسردی غذا میخوردند.جیمز صورتش روح نداشت و بی تفاوت بود.

صوفیا با نفرت به کارلوس نگاه میکرد و چنگالش را با خشم به غذا میزد و به دندان می کشید. و جوابش هم میشد پوزخند های گاه و بیگاهِ کارلوس که بیشتر اعصابش را بهم می ریخت.

هانا نیز گهگاهی غذایش را در قاشق گذاشته و آن را می بلعید.

دیاکو بیشتر از هر کس دیگری حواسش به آموره اش بود. می دید که چگونه با غذایش بازی میکند. آن هم او که در شکمو بودن لنگه نداشت.

توجه مونیکا نیز به ظرف غذای دخترش جلب شد.
دیاکو کنار گوش هانا به آرامی زمزمه کرد :

- چیشده عزیزم ؟!...چرا غذاتو نمیخوری ؟!

نیم نگاهی به او انداخت و پشت چشمی برایش نازک کرد. قاشق و چنگالش را که کنار گذاشت.

مونیکا با کنجکاوی پرسید : - عه چرا کشیدی کنار عزیزم ؟!....تو که لب به غذا نزدی....نکنه غذا رو دوست نداشتی؟

با مهربانی جوری که مادرش دلخور نشود جواب داد :

- اتفاقا خیلی خوشمزه بود....ولی من یکم حالم خوب نیست....نمیتونم بخورم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#960

مونیکا با نگرانی بیشتر پرسید :
- چیشده ؟!

- یکم حالت تهوع دارم...نمیتونم بخورم

مونیکا - نکنه مسموم شدی ؟!

تا آمد حرف بزند و دلیلی برای دروغِ مصلحتی اش بیاورد کارلوس همانطور که قاشقش را پر میکرد گفت :

- برای زنی که بارداره....طبیعیه !

شوق و خوشحالی به صورت مونیکا دوید و با تعجب پرسید :

-خدای من....تو بارداری ؟!!!

نگاه خون بار هانا چشمان عسلی کارلوس را هدف گرفت. و بعد از آن صورت دیاکو کشیده شد.

چشمش که به آن لبخند نصفه نیمه افتاد ، از زیر میز مشت محکمی به پای او زد. به طوری که اخم هایش جمع شد.

دوبار مادرش پرسید :
- اره هانا ؟!...تو بارداری !؟

جواب مادرش را با لبخندی مصنوعی زد. نمی خواست دومرتبه به او دروغ بگوید.

دیاکو که با یک ظرف سینی نسبتا بزرگ روی تخت نشست. به خودش آمد.

دست دیاکو که به صورتش نزدیک شد سرش را عقب کشید. برای لحظه ای دست او رو هوا ماند.
اما دستش را عقب کشید و گره بین ابروانش پر چین شد.

نگاه هانا به سینی غذا افتاد که در ان دو بشقاب غذا به همراه قاشق و چنگال و یک ظرف سر ریز و دو لیوان پر از نوشابه کنارش جلب توجه می کرد.

دیاکو از مخلفات غذا هر چه توانسته آورده بود. با همان اخم روی صورتش با لحنی جدی و سنگین گفت :

- بخور غذاتو

و خودش نیز، مشغول ظرف غذایش شد، که انگاری وقتی هانا رفته نصفه مانده، برداشته و اورده تا کنار یارش غذا بخورد.

هانا با لجبازی گفت :

- نمیخوام !...چرا اینا رو آوردی اینجا ؟!

دیاکو بدون اینکه به او نگاه کند جواب داد :

- فقط برای تو نیاوردم....برای بچه ام هست

هانا با حرص به دیاکو نگاه کرد و گفت :

- یه کاری نکن همینجا خفه ات کنم دیاکو !

نگاه خونسردی به هانا انداخت و پرسید :

- یعنی میخوای این بچه نیومده یتیم بشه ؟!

با حرص و عصبانیت بلند اسمش را صدا زد که دیاکو تنها لبخند کجی زد. و با اخم ساختگی گفت :

-صداتو برا من بالا نبر !....اگه هیچی بهت نمیگم فقط برای اون بچه اس !

در لحن خشنش ، رگه هایی از خنده پنهان بود.

هانا با حرص بیشتری گفت :

- کدوم بچه ؟!....دیوونه شدی ؟!....انقدر منو حرص نده....یهو دیدی قاطی کردما....

دیاکو یک تای ابرویش را بالا برد و گفت :

- قاطی کن ببینم چیکار میکنی زلزله

هانا لبخند شیطانی زد و گفت :

-باشه...خودت خواستی !

در کسری از ثانیه لیوان نوشابه را برداشت و در یک حرکت قبل از اینکه دیاکو واکنشی نشان دهد تمام آن را روی سر و پیراهن دودی رنگِ او ریخت.

دیاکو از حس خنکایی که به یک باره روی صورتش پاشیده شد برای لحظه ای نفسش رفت و پلک خواباند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
رمان به مشکل خورده ان شاءالله پارت های جدید شنبه گذاشته میشه🌷ممنونم از درکتون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدینه تون ﻣﺒﺎﺭﮎ
ﺁﺩﯾﻨﻪ ﺗﻮﻥ ﺷﺎﺩ
براتون دعا میکنم
امروزتون؛
متبرک به نگاه خدا
قلبتون مملو
از مهربانی
آرزوهاتون برآورده
دعاهاتون مستجاب
🌸🍃روزتون پُرخیر و برکت🌸🍃

@Bookscase 📘📕📗
2024/11/19 23:00:51
Back to Top
HTML Embed Code: