This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با خودت عاشقانه تکرار کن
امروز هماهنگ با هستی ،زیباترین فرکانسهای زندگی،عشق، ثروت و فراوانی را شادمانه می نوازم.
خدایا سپاسگزارم🙏
@Bookscase 📗📕📘
امروز هماهنگ با هستی ،زیباترین فرکانسهای زندگی،عشق، ثروت و فراوانی را شادمانه می نوازم.
خدایا سپاسگزارم🙏
@Bookscase 📗📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕯عبارت تاکیدی🕯
من امروز قدمهايي بر ميدارم كه من رو به اهدافم نزديك تَر كنه
و هركاري رو كه بمن چيزي اضافه نكنه زمين مي زارم.
@Bookscase 👈👈👈
من امروز قدمهايي بر ميدارم كه من رو به اهدافم نزديك تَر كنه
و هركاري رو كه بمن چيزي اضافه نكنه زمين مي زارم.
@Bookscase 👈👈👈
چقدر کنترل زندگی خود را در دست دارید:
✅ شش سوال که شما می توانید از خود بپرسید:
۱- چه می خواهم؟
۲- برای به دست آوردن آنچه می خواهم اکنون چه کاری انجام می دهم؟
۳- آیا با آنچه انجام می دهم چیزی که می خواهم را به دست می آورم؟
۴- اگر اینطور نیست، آیا کار دیگری هست که بتوانم انجام دهم؟ چه انتخاب های دیگری دارم؟
۵-کدام راهکار را دوست دارم اول انجام بدهم؟
۶- برای رسیدن به خواسته خود چه موقع می خواهم دست به عمل بزنم؟ و برای آن چه طرحی دارم؟
📚 بر گرفته از کتاب ویلیام گلسر
📚 @Bookscase 📚
✅ شش سوال که شما می توانید از خود بپرسید:
۱- چه می خواهم؟
۲- برای به دست آوردن آنچه می خواهم اکنون چه کاری انجام می دهم؟
۳- آیا با آنچه انجام می دهم چیزی که می خواهم را به دست می آورم؟
۴- اگر اینطور نیست، آیا کار دیگری هست که بتوانم انجام دهم؟ چه انتخاب های دیگری دارم؟
۵-کدام راهکار را دوست دارم اول انجام بدهم؟
۶- برای رسیدن به خواسته خود چه موقع می خواهم دست به عمل بزنم؟ و برای آن چه طرحی دارم؟
📚 بر گرفته از کتاب ویلیام گلسر
📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #960 مونیکا با نگرانی بیشتر پرسید : - چیشده ؟! - یکم حالت تهوع دارم...نمیتونم بخورم مونیکا - نکنه مسموم شدی ؟! تا آمد حرف بزند و دلیلی برای دروغِ مصلحتی اش بیاورد کارلوس همانطور که قاشقش را پر میکرد گفت : …
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#961
دیاکو با حرص نفس عمیقی کشید و در همان حال به روی پلک هایش دست کشید.
همین که پلک هایش را باز کرد هانا فرار را بر قرار ترجیح داد. سریع از تخت پایین آمد و به سمت مخالف دوید.
به مبل که رسید برای اینکه آن را فوری رد کند و دست دیاکو بهش نرسد دستش را به قسمت بالایی مبل گذاشت خواست از روی آن بپرد که دست دیاکو روی شانه ی اش قرار گرفت و هر دو با هم از شانه ی مبل سر خورده پایین روی مبل افتادند.
در این میان چند ثانیه قبل ، دیاکو برای مراقبت از او هوشمندانه دستش را زیر سر یارش گذاشت تا مبادا سرش آسیب ببیند .
روی او خیمه زده بود و به قهوه ی چشمانش نگاه
میکرد. با زیرکی و لبخندی کج، گوشه ی لبش پرسید :
-میتونستی تو سرم خوردش کنی...چیشد ؟
نگاه گرمش را به جنگل سبز چشمان دیاکو داد. به چشمانی که آرامش را به جانش سرازیر میکرد.
مکث کوتاهی کرد و جواب داد :
- مگه میشه ؟....وقتی تو همه ی جونِ منی !
نفس در سینه اش حبس شد از اعتراف شیرینی که بر لب آموره اش جاری شد.
دلش دوباره بی تابی پیشه کرد. آن قدر که فاصله ی بینشان را از میان برداشت. قلبش بکوب ضرب گرفت ان زمان که از سر مِهر ، مُهر می زد بر لبان دلدارش !
****
به زور اخرین قسمت از غذا را قورت داد و گفت :
- حتی فکرشم نکن بزارم مامانم و بفرستی خونه ی اون مرتیکه !
به صورت ناراحت هانا خیره شد و جواب داد
- چاره ی دیگه ای نداریم
هانا متعجب و با خشم پرسید :
-تو میخوای دستی دستی مادرمو به کشتن بدیم ؟!
چپ چپ نگاهش کرد و جواب داد :
- به من نگاه کن....سالهاست که مادر ندارم....مادرمو بی گناه کشتن....به نظرت همچین ادمی میزاره یه مادر دیگه ام بی گناه کشته بشه ؟!...اونم کسی که از بچگی صداش زدم خاله....مادرزنمم هست ؟!
بغض به گلوی هانا راه پیدا کرد آن هم نه برای خودش ، بلکه برای دیاکو و زخمی که بر دلش گذاشته اند. دستش را روی دست او گذاشت و فشرد.
نگاه خیسش را به چشمان دیاکو دوخت که او گفت :
- قسم میخورم....به چشمات قسم میخورم دلبر....مادرت صحیح و سالم میره....صحیح و سالم برمیگرده
لبخند محوی روی لب هایش نشست. به روی شانه ی دیاکو بوسه زد و خیره به چشمان او گفت :
-خدا خیلی دوسم داشته که مرد ِ قوی و باهوشی مثل تو رو.... بهم داده
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#961
دیاکو با حرص نفس عمیقی کشید و در همان حال به روی پلک هایش دست کشید.
همین که پلک هایش را باز کرد هانا فرار را بر قرار ترجیح داد. سریع از تخت پایین آمد و به سمت مخالف دوید.
به مبل که رسید برای اینکه آن را فوری رد کند و دست دیاکو بهش نرسد دستش را به قسمت بالایی مبل گذاشت خواست از روی آن بپرد که دست دیاکو روی شانه ی اش قرار گرفت و هر دو با هم از شانه ی مبل سر خورده پایین روی مبل افتادند.
در این میان چند ثانیه قبل ، دیاکو برای مراقبت از او هوشمندانه دستش را زیر سر یارش گذاشت تا مبادا سرش آسیب ببیند .
روی او خیمه زده بود و به قهوه ی چشمانش نگاه
میکرد. با زیرکی و لبخندی کج، گوشه ی لبش پرسید :
-میتونستی تو سرم خوردش کنی...چیشد ؟
نگاه گرمش را به جنگل سبز چشمان دیاکو داد. به چشمانی که آرامش را به جانش سرازیر میکرد.
مکث کوتاهی کرد و جواب داد :
- مگه میشه ؟....وقتی تو همه ی جونِ منی !
نفس در سینه اش حبس شد از اعتراف شیرینی که بر لب آموره اش جاری شد.
دلش دوباره بی تابی پیشه کرد. آن قدر که فاصله ی بینشان را از میان برداشت. قلبش بکوب ضرب گرفت ان زمان که از سر مِهر ، مُهر می زد بر لبان دلدارش !
****
به زور اخرین قسمت از غذا را قورت داد و گفت :
- حتی فکرشم نکن بزارم مامانم و بفرستی خونه ی اون مرتیکه !
به صورت ناراحت هانا خیره شد و جواب داد
- چاره ی دیگه ای نداریم
هانا متعجب و با خشم پرسید :
-تو میخوای دستی دستی مادرمو به کشتن بدیم ؟!
چپ چپ نگاهش کرد و جواب داد :
- به من نگاه کن....سالهاست که مادر ندارم....مادرمو بی گناه کشتن....به نظرت همچین ادمی میزاره یه مادر دیگه ام بی گناه کشته بشه ؟!...اونم کسی که از بچگی صداش زدم خاله....مادرزنمم هست ؟!
بغض به گلوی هانا راه پیدا کرد آن هم نه برای خودش ، بلکه برای دیاکو و زخمی که بر دلش گذاشته اند. دستش را روی دست او گذاشت و فشرد.
نگاه خیسش را به چشمان دیاکو دوخت که او گفت :
- قسم میخورم....به چشمات قسم میخورم دلبر....مادرت صحیح و سالم میره....صحیح و سالم برمیگرده
لبخند محوی روی لب هایش نشست. به روی شانه ی دیاکو بوسه زد و خیره به چشمان او گفت :
-خدا خیلی دوسم داشته که مرد ِ قوی و باهوشی مثل تو رو.... بهم داده
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#962
****
زمان رفتن به پارتی فرا رسید. قرار بر این شد که طبق نقشه ی دیاکو ، کارلوس و صوفیا نقش یک زوج مرفه آمریکایی را بازی کنند.
زوجی که از قبل کارت های دعوت شان جعل شده بود. با نام های هِیلی و چارلز استوینز
ساعت 9 شب سوار بر ماشینی که کارلوس آن را می راند به سمت اسکله می رفتند.
طبق دستور دیاکو ، صوفیا باید از کارلوس اطاعت میکرد. به هیچ عنوان نباید به چیزی شک می کردند.
به همین خاطر، یک امشب هم که شده، صوفیا باید نقش همسر کارلوس را بازی میکرد و تنفرش نسبت به او، پنهان می ماند.
به اسکله که رسیدند از طریق پل متحرک که ما بین کشتی و اسکله قرار می گرفت وارد پارکینگ داخلی کشتی شدند.
گویا امشب مهمانی در این کشتی تفریحیِ بسیار بزرگ برگزار شده، بعد از پارک ماشین، دوشادوش یکدیگر به سمت ورودی گام برمی داشتند که کارلوس بدون اینکه چیزی بگوید دست کوچک صوفیا را میان دستش گرفت.
از لمس دستش لرز خفیفی به تن صوفیا افتاد سرش سمت او چرخید که وقتی چهره خونسرد و سردش را دید با غیظ نگاهش را گرفت.
گوشه به گوشه ی کشتی نگهبان ایستاده بود. این اولین ماموریت صوفیا است که به همراه یک ناشناس مجبور به شرکت در آن می شد.
استرس داشت اما سعی کرد به ظاهرش راه پیدا نکند.
ورودی سالن، فردی ایستاده بود که از آنها دعوت نامه را می خواست.
کارلوس دعوت نامه را به او داد وقتی نگاهش به اسم آن دو نفر افتاد. لبخندی نمایشی زد و گفت :
- لیدی....مستر استیونز....خوش اومدید...
هر دو نگاهشان را از مرد گرفتند و وارد سالن شدند.
صوفیا نگاهش به دیوار آینه ایِ انتهای سالن افتاد.
در آینه زنی بود که یک لباس شبِ بلندِ سورمه ای پوشیده قسمت جلوی لباس تا گردن بالا می آمد و دور گردن پیچیده ، بسته می شد.
کنار پای چپش چاک بلندی داشت که تا کمی بالاتر از زانو می رسید.
لباس صوفیا از پشت سر تا گودی کمر باز بود و با یک زیپ بسته می شد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#962
****
زمان رفتن به پارتی فرا رسید. قرار بر این شد که طبق نقشه ی دیاکو ، کارلوس و صوفیا نقش یک زوج مرفه آمریکایی را بازی کنند.
زوجی که از قبل کارت های دعوت شان جعل شده بود. با نام های هِیلی و چارلز استوینز
ساعت 9 شب سوار بر ماشینی که کارلوس آن را می راند به سمت اسکله می رفتند.
طبق دستور دیاکو ، صوفیا باید از کارلوس اطاعت میکرد. به هیچ عنوان نباید به چیزی شک می کردند.
به همین خاطر، یک امشب هم که شده، صوفیا باید نقش همسر کارلوس را بازی میکرد و تنفرش نسبت به او، پنهان می ماند.
به اسکله که رسیدند از طریق پل متحرک که ما بین کشتی و اسکله قرار می گرفت وارد پارکینگ داخلی کشتی شدند.
گویا امشب مهمانی در این کشتی تفریحیِ بسیار بزرگ برگزار شده، بعد از پارک ماشین، دوشادوش یکدیگر به سمت ورودی گام برمی داشتند که کارلوس بدون اینکه چیزی بگوید دست کوچک صوفیا را میان دستش گرفت.
از لمس دستش لرز خفیفی به تن صوفیا افتاد سرش سمت او چرخید که وقتی چهره خونسرد و سردش را دید با غیظ نگاهش را گرفت.
گوشه به گوشه ی کشتی نگهبان ایستاده بود. این اولین ماموریت صوفیا است که به همراه یک ناشناس مجبور به شرکت در آن می شد.
استرس داشت اما سعی کرد به ظاهرش راه پیدا نکند.
ورودی سالن، فردی ایستاده بود که از آنها دعوت نامه را می خواست.
کارلوس دعوت نامه را به او داد وقتی نگاهش به اسم آن دو نفر افتاد. لبخندی نمایشی زد و گفت :
- لیدی....مستر استیونز....خوش اومدید...
هر دو نگاهشان را از مرد گرفتند و وارد سالن شدند.
صوفیا نگاهش به دیوار آینه ایِ انتهای سالن افتاد.
در آینه زنی بود که یک لباس شبِ بلندِ سورمه ای پوشیده قسمت جلوی لباس تا گردن بالا می آمد و دور گردن پیچیده ، بسته می شد.
کنار پای چپش چاک بلندی داشت که تا کمی بالاتر از زانو می رسید.
لباس صوفیا از پشت سر تا گودی کمر باز بود و با یک زیپ بسته می شد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#963
زمانی که لباس را از دست کارلوس گرفت ،متوجه مدلش شد، اعتراض کرد و خواست لباس مناسب تری بپوشد اما ظاهرا به گفته کارلوس آنها به یک مهمانی معمولی نمی رفتند.
کارلوس گفته بود پوشیده ترین لباسی که می شد در این مهمانی پوشید را برای او گرفته است.
صوفیا هم گفته بود :
- وای به حالت بریم اونجا....اونجور که گفتی نباشه....از عمد این لباس و گرفته باشی....اونوقت دیگه نگاه نمیکنم تو ماموریتیم.....همونجا از وسط نصفت میکنم اسپانیایی
جوابش یک پوزخند از چهره خونسرد کارلوس شد. که حرص صوفیا را افزون می کرد.
یک دست بند از مروارید های ریز روی دستش بسته شده بود و یک کیف کوچک در دست داشت.
دست دیگرش در دستان قدرتمند مردی اسیر بود که کت و شلوار سورمه ای رنگ بر تن داشت با پیراهن سفید و پاپیونی مشکی که به یقه پیراهن بسته بود.
دست در دست هم وارد فضای اصلی شدند.
صوفیا تا چشمش به جمعیت داخل سالن افتاد.
ماتش برد. آنها پا به کجا گذاشته بودند ؟!
حق با کارلوس بود با وضعیت مشمئز کننده ای که مهمانان داشتند لباس او ، از تمام زنانِ حاضر در سالن پوشیده تر بود.
تصورش از مهمانی چیز دیگری بود. موسیقی زنده و ارامی در حال نواختن بود.
خدمتکارانی که در جمع مهمانان حضور داشتند همگی زن های جوانی بودند که تنها یک شلوار تنشان بود و نیم تنه ی بالای بدنشان برهنه بود.
هر کدام از خدمتکاران با انواع نوشیدنی های مخصوص، از مهمانان پذیرایی میکردند.
وضعیت مهمانان، به مراتب بدتر بود. انگار آن ها همگی موقعیت شان را فراموش کرده، در پیش چشم دیگران هر کدام در حال معاشقه با پارتنرشان بود.
و مشمئز کننده تر از همه انهایی بودند که از رفتارشان پیدا بود همجنس گرا هستند.
متحیر از آنچه که می دید رو به کارلوس گفت:
- اینجا دیگه کجاست؟!... تو چه جهنمی اومدیم؟!
سرد و با خشمی فرو خورده جواب داد:
- به کثافت خونه ی ارتور خوش اومدی دختر
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#963
زمانی که لباس را از دست کارلوس گرفت ،متوجه مدلش شد، اعتراض کرد و خواست لباس مناسب تری بپوشد اما ظاهرا به گفته کارلوس آنها به یک مهمانی معمولی نمی رفتند.
کارلوس گفته بود پوشیده ترین لباسی که می شد در این مهمانی پوشید را برای او گرفته است.
صوفیا هم گفته بود :
- وای به حالت بریم اونجا....اونجور که گفتی نباشه....از عمد این لباس و گرفته باشی....اونوقت دیگه نگاه نمیکنم تو ماموریتیم.....همونجا از وسط نصفت میکنم اسپانیایی
جوابش یک پوزخند از چهره خونسرد کارلوس شد. که حرص صوفیا را افزون می کرد.
یک دست بند از مروارید های ریز روی دستش بسته شده بود و یک کیف کوچک در دست داشت.
دست دیگرش در دستان قدرتمند مردی اسیر بود که کت و شلوار سورمه ای رنگ بر تن داشت با پیراهن سفید و پاپیونی مشکی که به یقه پیراهن بسته بود.
دست در دست هم وارد فضای اصلی شدند.
صوفیا تا چشمش به جمعیت داخل سالن افتاد.
ماتش برد. آنها پا به کجا گذاشته بودند ؟!
حق با کارلوس بود با وضعیت مشمئز کننده ای که مهمانان داشتند لباس او ، از تمام زنانِ حاضر در سالن پوشیده تر بود.
تصورش از مهمانی چیز دیگری بود. موسیقی زنده و ارامی در حال نواختن بود.
خدمتکارانی که در جمع مهمانان حضور داشتند همگی زن های جوانی بودند که تنها یک شلوار تنشان بود و نیم تنه ی بالای بدنشان برهنه بود.
هر کدام از خدمتکاران با انواع نوشیدنی های مخصوص، از مهمانان پذیرایی میکردند.
وضعیت مهمانان، به مراتب بدتر بود. انگار آن ها همگی موقعیت شان را فراموش کرده، در پیش چشم دیگران هر کدام در حال معاشقه با پارتنرشان بود.
و مشمئز کننده تر از همه انهایی بودند که از رفتارشان پیدا بود همجنس گرا هستند.
متحیر از آنچه که می دید رو به کارلوس گفت:
- اینجا دیگه کجاست؟!... تو چه جهنمی اومدیم؟!
سرد و با خشمی فرو خورده جواب داد:
- به کثافت خونه ی ارتور خوش اومدی دختر
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#964
- آرتور کدوم خریه ؟!
سر برگرداند و به چشمان منتظر دخترک چشم دوخت.
کارلوس - همونی که معروفه به جعبه سیاهه
کارلوس صدای دیاکو را از هندزفری کوچکی که در گوشش بود شنید.
دیاکو - کارلوس....صدامو داری ؟!
همان لحظه یکی از خدمتکارانی که برهنه در سالن می چرخیدند سینی به دست برای پذیرایی سمت آنها آمد.
صوفیا نتوانست خودش را کنترل کند از دیدن وضعیت او ، صورتش کمی جمع شد.
کارلوس به خونسردی همان طور که نگاهش به جام های زرد رنگِ مشروب بود ، دوجام برداشت و بدون اینکه به زن نگاه کند یکی از جام ها را به سمت صوفیا گرفت.
نگاه معنادار صوفیا روی زن بود و متوجه نشد و به همین خاطر کارلوس با نرمی صدایش زد :
- دارلینگ ( عزیزم)
نگاهش را از زن گرفت و با تعجب به کارلوس دوخت. برای اینکه ظن خدمتکار را به جان نخرد ، لبخند کمرنگی زد و جام را از کارلوس گرفت.
خدمتکار با مکث از آنها جدا شد. صدای دیاکو هنوز از پس هندزفری به گوش می رسید باید راهی مطمئن برای صحبت با او پیدا میکرد.
که وقتی نگاه متخاصم صوفیا را روی خودش دید، فکری به ذهنش رسید.
دست او را رها کرد و به سمتش مایل شد. دستش را از زیر دست او رد کرد و سرش را کنار گوش صوفیا در نزدیکی موهای رها شده و خوش حالتش نگه داشت.
صوفیا - بکش کنار...داری چه غلطی میکنی ؟!
خواست از او فاصله بگیرد که کارلوس به سرعت دستش را روی کمر او ، بر روی تن عریانش گذاشت.
از واکنش سریع او و حس دست گرمش روی کمرش ، نفسش برای لحظه ای بند آمد.
دوباره خواست با تقلا کنار بکشد که کارلوس سریع تر گفت :
-دو دقیقه وول نخور....بتونم با دیاکو ارتباط بگیرم
صوفیا دیگر حرکتی نکرد. همان طور که تظاهر به نزدیکی با صوفیا میکرد دستش را از روی کمرش برداشت و هندزفری را دوباره فعال کرد.
دیاکو را صدا زد که بالافاصله صدایش را شنید :
- معلوم هست شما کجایین؟!
کارلوس - مزاحم داشتیم...باید دکش میکردم
-اوضاع اونجا در چه حاله ؟!
-فعلا همه چی آرومه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#964
- آرتور کدوم خریه ؟!
سر برگرداند و به چشمان منتظر دخترک چشم دوخت.
کارلوس - همونی که معروفه به جعبه سیاهه
کارلوس صدای دیاکو را از هندزفری کوچکی که در گوشش بود شنید.
دیاکو - کارلوس....صدامو داری ؟!
همان لحظه یکی از خدمتکارانی که برهنه در سالن می چرخیدند سینی به دست برای پذیرایی سمت آنها آمد.
صوفیا نتوانست خودش را کنترل کند از دیدن وضعیت او ، صورتش کمی جمع شد.
کارلوس به خونسردی همان طور که نگاهش به جام های زرد رنگِ مشروب بود ، دوجام برداشت و بدون اینکه به زن نگاه کند یکی از جام ها را به سمت صوفیا گرفت.
نگاه معنادار صوفیا روی زن بود و متوجه نشد و به همین خاطر کارلوس با نرمی صدایش زد :
- دارلینگ ( عزیزم)
نگاهش را از زن گرفت و با تعجب به کارلوس دوخت. برای اینکه ظن خدمتکار را به جان نخرد ، لبخند کمرنگی زد و جام را از کارلوس گرفت.
خدمتکار با مکث از آنها جدا شد. صدای دیاکو هنوز از پس هندزفری به گوش می رسید باید راهی مطمئن برای صحبت با او پیدا میکرد.
که وقتی نگاه متخاصم صوفیا را روی خودش دید، فکری به ذهنش رسید.
دست او را رها کرد و به سمتش مایل شد. دستش را از زیر دست او رد کرد و سرش را کنار گوش صوفیا در نزدیکی موهای رها شده و خوش حالتش نگه داشت.
صوفیا - بکش کنار...داری چه غلطی میکنی ؟!
خواست از او فاصله بگیرد که کارلوس به سرعت دستش را روی کمر او ، بر روی تن عریانش گذاشت.
از واکنش سریع او و حس دست گرمش روی کمرش ، نفسش برای لحظه ای بند آمد.
دوباره خواست با تقلا کنار بکشد که کارلوس سریع تر گفت :
-دو دقیقه وول نخور....بتونم با دیاکو ارتباط بگیرم
صوفیا دیگر حرکتی نکرد. همان طور که تظاهر به نزدیکی با صوفیا میکرد دستش را از روی کمرش برداشت و هندزفری را دوباره فعال کرد.
دیاکو را صدا زد که بالافاصله صدایش را شنید :
- معلوم هست شما کجایین؟!
کارلوس - مزاحم داشتیم...باید دکش میکردم
-اوضاع اونجا در چه حاله ؟!
-فعلا همه چی آرومه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#965
-موفق شدیم به هویت جعبه سیاه پی ببریم عکسشو الان میفرستیم برات
کارلوس - خوبه
عطر موهای صوفیا و نزدیک بودن بیش از حد به این زن ، برایش عادی نبود و آزارش میداد.
برای همین به همراه صوفیا به سمت یکی از میز های گردی رفتند که پشت سرش مبلراحتی ،چهار نفره ای برای پذیرایی قرار داشت.
روی مبل که نشستند متوجه فاصله ای که صوفیا از او می گرفت شد. دستش را دور کم دخترک انداخت و او را به خودش چسباند.
صوفیا در حالی که عصبی لبخند میزد رو به کارلوس و از همان فاصله یک وجبی که بین صورت هایشان بود گفت :
- داری چه غلطی میکنی ؟....چرا چسبیدی به من ؟
با خشمی فرو خورده و صدایی که سعی میکرد پایین بماند جواب داد :
- تو این مهمونی که ادماش تو حلق همدیگه ان....به نظرت این نرماله که یه زن و شوهر با فاصله از هم بشینن ؟!
صوفیا از لای دندان هایش غرید و گفت :
-من زن تو نیستم !
کارلوس - خوشبختانه روزی که تو زن من باشی هیچوقت نمیاد...ولی الان مجبوریم نقشش و بازی کنیم
با احتیاط نگاهِ کوتاهی به سالن انداخت و ادامه داد :
-وگرنه خیلی زود لو میریم...اونوقت معلوم نیست بدون من چه بلایی سرت میارن این قومِ مریض !...بفهم اینو !
همانطور که عصبی نفس می کشید به چشمان عسلی کارلوس خیره بود.
حق با او بود برای اینکه به هدفشان برسند بهتر است، درجه تحملش را بالا ببرد تا این شبِ مضخرف تمام شود.
موبایلش را از کتش بیرون کشید. دیاکو عکس مردی را برایش فرستاد. که نامش آرتور بود و طبق اطلاعاتی که بدست آورده ، همان جعبه سیاه معروف است.
عکس را به صوفیا نشان داد. هر دو در سالن چشم چرخاندند که نگاهشان روی مردی که از یکی از راهرو های فرعی وارد میشد ثابت ماند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#965
-موفق شدیم به هویت جعبه سیاه پی ببریم عکسشو الان میفرستیم برات
کارلوس - خوبه
عطر موهای صوفیا و نزدیک بودن بیش از حد به این زن ، برایش عادی نبود و آزارش میداد.
برای همین به همراه صوفیا به سمت یکی از میز های گردی رفتند که پشت سرش مبلراحتی ،چهار نفره ای برای پذیرایی قرار داشت.
روی مبل که نشستند متوجه فاصله ای که صوفیا از او می گرفت شد. دستش را دور کم دخترک انداخت و او را به خودش چسباند.
صوفیا در حالی که عصبی لبخند میزد رو به کارلوس و از همان فاصله یک وجبی که بین صورت هایشان بود گفت :
- داری چه غلطی میکنی ؟....چرا چسبیدی به من ؟
با خشمی فرو خورده و صدایی که سعی میکرد پایین بماند جواب داد :
- تو این مهمونی که ادماش تو حلق همدیگه ان....به نظرت این نرماله که یه زن و شوهر با فاصله از هم بشینن ؟!
صوفیا از لای دندان هایش غرید و گفت :
-من زن تو نیستم !
کارلوس - خوشبختانه روزی که تو زن من باشی هیچوقت نمیاد...ولی الان مجبوریم نقشش و بازی کنیم
با احتیاط نگاهِ کوتاهی به سالن انداخت و ادامه داد :
-وگرنه خیلی زود لو میریم...اونوقت معلوم نیست بدون من چه بلایی سرت میارن این قومِ مریض !...بفهم اینو !
همانطور که عصبی نفس می کشید به چشمان عسلی کارلوس خیره بود.
حق با او بود برای اینکه به هدفشان برسند بهتر است، درجه تحملش را بالا ببرد تا این شبِ مضخرف تمام شود.
موبایلش را از کتش بیرون کشید. دیاکو عکس مردی را برایش فرستاد. که نامش آرتور بود و طبق اطلاعاتی که بدست آورده ، همان جعبه سیاه معروف است.
عکس را به صوفیا نشان داد. هر دو در سالن چشم چرخاندند که نگاهشان روی مردی که از یکی از راهرو های فرعی وارد میشد ثابت ماند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#966
صوفیا - خودشه !
کارلوس با دیاکو ارتباط گرفت و گفت :
- پیداش کردیم دیاکو
- خوبه...این یارو خیلی محتاطه....شما نمی تونین بهش نزدیک بشین مگر اینکه خودش بخواد !.... در ضمن مرتیکه خیلی اوضاعش خرابه !...گرفتی که چی میگم ؟!
کارلوس همان طور که نگاهش به آرتور بود جواب داد :
- فهمیدم
ارتور مرد نسبتا میان سالی بود که به قیافه اش میخورد 50 ساله باشد. موهای جو گندمی داشت و زیر چشمانش را خط چشم مشکی کشیده بود.
دو دختر کنارش روی مبل نشسته بودند.دخترهایی که هر کدام لباس پر زرق و برقی بر تن داشتند و به ظاهرشان میخورد فاحشه های مخصوص او باشند.
از دیاکو پرسید : - این اطلاعات و از کجا داری ؟!
- از تک پسرش....امروز با هانا رفتیم سراغش...
دیاکو به یاد آورد که چگونه امروز هانا نقش زن ثروت مندی را بازی کرد و تام پسر آرتور را شیفته خودش کرد.
هر وقت که یاد کارهایی که هانا برای جلب توجه مردک کرده می افتاد خون در رگ هایش می جوشید.
می خواستند به آرامی و بدون جلب توجه تام را بدزدند اما مردک ِ عوضی پایش را از حدش فراتر گذاشت و دست هانا را گرفت تا او را به سالن رقص دیسکو ببرد.
و با اصرار زیاد با او برقصد همین هم باعث شد که دیاکو دیگر نتواند جلوی فوران خشمش را بگیرد.
به سراغشان رفت و در همان برخورد اول دست تام را شکست.
پس از آن هم مجبور شدند با محافظین تام درگیر شوند و در نهایت با دردسر موفق به دزدیدن او شدند.
تمام مدتی که بازجویی اش میکردند تا اطلاعاتِ مربوط به پدرش را فاش کند ، دیاکو خودش را کنترل میکرد تا بلایی به سرش نیاورد.
هانا هم بدون اینکه حرفی به دیاکو بزند ساکت به تماشای بازجویی ایستاد.
می دانست اگر چیزی بگوید امکان دارد بهانه دستِ دیاکو داده و از عملیات حذف شود.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#966
صوفیا - خودشه !
کارلوس با دیاکو ارتباط گرفت و گفت :
- پیداش کردیم دیاکو
- خوبه...این یارو خیلی محتاطه....شما نمی تونین بهش نزدیک بشین مگر اینکه خودش بخواد !.... در ضمن مرتیکه خیلی اوضاعش خرابه !...گرفتی که چی میگم ؟!
کارلوس همان طور که نگاهش به آرتور بود جواب داد :
- فهمیدم
ارتور مرد نسبتا میان سالی بود که به قیافه اش میخورد 50 ساله باشد. موهای جو گندمی داشت و زیر چشمانش را خط چشم مشکی کشیده بود.
دو دختر کنارش روی مبل نشسته بودند.دخترهایی که هر کدام لباس پر زرق و برقی بر تن داشتند و به ظاهرشان میخورد فاحشه های مخصوص او باشند.
از دیاکو پرسید : - این اطلاعات و از کجا داری ؟!
- از تک پسرش....امروز با هانا رفتیم سراغش...
دیاکو به یاد آورد که چگونه امروز هانا نقش زن ثروت مندی را بازی کرد و تام پسر آرتور را شیفته خودش کرد.
هر وقت که یاد کارهایی که هانا برای جلب توجه مردک کرده می افتاد خون در رگ هایش می جوشید.
می خواستند به آرامی و بدون جلب توجه تام را بدزدند اما مردک ِ عوضی پایش را از حدش فراتر گذاشت و دست هانا را گرفت تا او را به سالن رقص دیسکو ببرد.
و با اصرار زیاد با او برقصد همین هم باعث شد که دیاکو دیگر نتواند جلوی فوران خشمش را بگیرد.
به سراغشان رفت و در همان برخورد اول دست تام را شکست.
پس از آن هم مجبور شدند با محافظین تام درگیر شوند و در نهایت با دردسر موفق به دزدیدن او شدند.
تمام مدتی که بازجویی اش میکردند تا اطلاعاتِ مربوط به پدرش را فاش کند ، دیاکو خودش را کنترل میکرد تا بلایی به سرش نیاورد.
هانا هم بدون اینکه حرفی به دیاکو بزند ساکت به تماشای بازجویی ایستاد.
می دانست اگر چیزی بگوید امکان دارد بهانه دستِ دیاکو داده و از عملیات حذف شود.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#967
با صدای کارلوس به خودش آمد و گفت :
- باید هر طور شده ، مدارک و ازش بگیرین....متوجهی ؟
کارلوس نگاهش را به چشمان تیره ی صوفیا دوخت و جواب داد:
تا یک ساعت دیگه میایم خونه ی امن !
و ارتباطش را با دیاکو قطع کرد.
همانطور که نگاهش روی چشمان صوفیا ثابت بود گفت :
- اگه میخوای هر چه سریعتر از این کثافت خونه بزنیم بیرون....بی چون و چرا....هر چی بهت گفتم انجام میدی...قبوله !؟
نگاه دخترک رنگ نفرت به خودش گرفت که جواب داد :
- چرا باید بهت اعتماد کنم ؟!
-چون رئیس شکاکت به من اعتماد داره !....چون مجبوری.....اگه هر چه زودتر یه غلطی نکنیم.....جون هر دوتامون تو خطر میوفته..... بسه یا بازم بگم ؟!
همین دلایل کافی بود برای تحمل و اعتماد صوفیا.
دست در دست یکدیگر درست مقابل چشمان ارتور به میانه ی سالن رفتند و شروع به رقصیدن کردند.
صوفیا همان طور که در آغوش کارلوس بود پر شور و حرارت می رقصید. و کارلوس با همان خونسردی ذاتی اش ، او را همراهی میکرد.
رقص که تمام شد صورت صوفیا را با دستانش قاب گرفت. به گونه ای که لب های او میان فضایی که بین دستان کارلوس بود پنهان ماند.
کارلوس به قصد بوسیدن صوفیا سرش را جلو برد که نفس در سینه ی صوفیا حبس شد. قلبش روی دور تند می زد .
خودش را آماده کرده بود که پاشنه ی کفش را بر پای کارلوس بکوبد که به محض نزدیک شدن صورت کارلوس به او ، لب هایش ما بین لب ها و چانه ی صوفیا بی حرکت ایستاد.
و کارلوس برای تظاهر به بوسیدن او چشمانش را بست.صوفیا پلک خواباند.
کمی بعد کارلوس صوفیا را پشت به ارتور نگه داشت. اما همچنان دستانش دو طرف صورت او را نگه داشته بودند و هیچکس نمی توانست بفهمد این بوسه نمایشی است.
حتی آرتور فریب این صحنه را خورد. و از این زوج غریبه خوشش آمد.
یکی از محافظینش را فرستاد تا آنها را به پیش او بیاورد. مرد به نزد کارلوس رفت و دستش را به آرامی به شانه ی کارلوس زد.
کارلوس با مکث از صوفیا جدا شد. نگاهش روی نگهبان و سپس به آرتور کشیده شد. دست صوفیا را گرفت و قدم برداشتند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#967
با صدای کارلوس به خودش آمد و گفت :
- باید هر طور شده ، مدارک و ازش بگیرین....متوجهی ؟
کارلوس نگاهش را به چشمان تیره ی صوفیا دوخت و جواب داد:
تا یک ساعت دیگه میایم خونه ی امن !
و ارتباطش را با دیاکو قطع کرد.
همانطور که نگاهش روی چشمان صوفیا ثابت بود گفت :
- اگه میخوای هر چه سریعتر از این کثافت خونه بزنیم بیرون....بی چون و چرا....هر چی بهت گفتم انجام میدی...قبوله !؟
نگاه دخترک رنگ نفرت به خودش گرفت که جواب داد :
- چرا باید بهت اعتماد کنم ؟!
-چون رئیس شکاکت به من اعتماد داره !....چون مجبوری.....اگه هر چه زودتر یه غلطی نکنیم.....جون هر دوتامون تو خطر میوفته..... بسه یا بازم بگم ؟!
همین دلایل کافی بود برای تحمل و اعتماد صوفیا.
دست در دست یکدیگر درست مقابل چشمان ارتور به میانه ی سالن رفتند و شروع به رقصیدن کردند.
صوفیا همان طور که در آغوش کارلوس بود پر شور و حرارت می رقصید. و کارلوس با همان خونسردی ذاتی اش ، او را همراهی میکرد.
رقص که تمام شد صورت صوفیا را با دستانش قاب گرفت. به گونه ای که لب های او میان فضایی که بین دستان کارلوس بود پنهان ماند.
کارلوس به قصد بوسیدن صوفیا سرش را جلو برد که نفس در سینه ی صوفیا حبس شد. قلبش روی دور تند می زد .
خودش را آماده کرده بود که پاشنه ی کفش را بر پای کارلوس بکوبد که به محض نزدیک شدن صورت کارلوس به او ، لب هایش ما بین لب ها و چانه ی صوفیا بی حرکت ایستاد.
و کارلوس برای تظاهر به بوسیدن او چشمانش را بست.صوفیا پلک خواباند.
کمی بعد کارلوس صوفیا را پشت به ارتور نگه داشت. اما همچنان دستانش دو طرف صورت او را نگه داشته بودند و هیچکس نمی توانست بفهمد این بوسه نمایشی است.
حتی آرتور فریب این صحنه را خورد. و از این زوج غریبه خوشش آمد.
یکی از محافظینش را فرستاد تا آنها را به پیش او بیاورد. مرد به نزد کارلوس رفت و دستش را به آرامی به شانه ی کارلوس زد.
کارلوس با مکث از صوفیا جدا شد. نگاهش روی نگهبان و سپس به آرتور کشیده شد. دست صوفیا را گرفت و قدم برداشتند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#968
روی مبل رو به روی آرتور ، در حالی که کارلوس کنار صوفیا می نشست دست راستش را پشت سر دخترک برد و روی شانه اش گذاشت.
صوفیا از پهلو در آغوش کارلوس بود.نگاه اجمالی به آرتور که میان دو دختر نشسته بود انداخت.
مردی با هیکلی متوسط و نسبتا لاغر که دو دختر با لباس های دکلته ی سفید کنارش نشسته و نگاه کنجکاوشان رو کارلوس می چرخید.
ارتور با لحن گرمی رو به ان دو گفت :
- عصر بخیر...خوش اومدین....خوش میگذره ؟!
این را گفت و دستش را از بالای سر یکی از دخترها رد کرد و روی مبل گذاشت و تکیه کرد. نگاهش را به کارلوس داد.
صوفیا پا روی پایش انداخت و پای چپش از زیر چاک دامنش بیرون آمد.
کارلوس دستش را روی پای چپ صوفیا گذاشت و با متانت رو به آرتور گفت :
-اوقات خوشی داریم...البته با تشکر از دعوت شما
آرتور لبخند صیمانه ای زد و پرسید :
-قبلا با هم آشنا نشدیم...درسته ؟....میتونم اسمتون رو بپرسم ؟!
کارلوس با سیاست لبخند زد و گفت :
- مستر دیکنز ما رو به اینجا دعوت کرد....من تاجر هستم....اسمم چارلز استوینزِ...
نگاه گرمی به صوفیا انداخت و ادامه داد :
- ایشونم هیلیِ منه...هیلی استوینز
صوفیا برای اولین بار به صورت کارلوس لبخند زد و نگاه آرامی به او انداخت. لبخند و نگاهی که فقط خودشان میدانستند تمامش تظاهر است.
آرتور - از آشناییتون خوشبختم مستر استوینز...اهل اینجا نیستید درسته ؟!
کارلوس از عمد به ایتالیایی جواب داد :
-درسته سینیور
آرتور از ایتالیایی صحبت کردن کارلوس جا خورد و متعجب همراه با شعف پرسید :
- شما ایتالیایی هستین ؟!
کارلوس زیرکانه لبخند زد و جواب داد :
-نه...من به هفت زبان مسلط هستم سینیور...چون به من گفته بودن شما اصالتا ایتالیایی هستین...با شما اینطور صحبت کردم
دوتای ابروی آرتور از تعجب بالا رفت.
لبخند کجی گوشه ی لب صوفیا نشست در دلش شرط می بست که کارلوس خالی بسته و مسلط به هفت زبان نیست !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#968
روی مبل رو به روی آرتور ، در حالی که کارلوس کنار صوفیا می نشست دست راستش را پشت سر دخترک برد و روی شانه اش گذاشت.
صوفیا از پهلو در آغوش کارلوس بود.نگاه اجمالی به آرتور که میان دو دختر نشسته بود انداخت.
مردی با هیکلی متوسط و نسبتا لاغر که دو دختر با لباس های دکلته ی سفید کنارش نشسته و نگاه کنجکاوشان رو کارلوس می چرخید.
ارتور با لحن گرمی رو به ان دو گفت :
- عصر بخیر...خوش اومدین....خوش میگذره ؟!
این را گفت و دستش را از بالای سر یکی از دخترها رد کرد و روی مبل گذاشت و تکیه کرد. نگاهش را به کارلوس داد.
صوفیا پا روی پایش انداخت و پای چپش از زیر چاک دامنش بیرون آمد.
کارلوس دستش را روی پای چپ صوفیا گذاشت و با متانت رو به آرتور گفت :
-اوقات خوشی داریم...البته با تشکر از دعوت شما
آرتور لبخند صیمانه ای زد و پرسید :
-قبلا با هم آشنا نشدیم...درسته ؟....میتونم اسمتون رو بپرسم ؟!
کارلوس با سیاست لبخند زد و گفت :
- مستر دیکنز ما رو به اینجا دعوت کرد....من تاجر هستم....اسمم چارلز استوینزِ...
نگاه گرمی به صوفیا انداخت و ادامه داد :
- ایشونم هیلیِ منه...هیلی استوینز
صوفیا برای اولین بار به صورت کارلوس لبخند زد و نگاه آرامی به او انداخت. لبخند و نگاهی که فقط خودشان میدانستند تمامش تظاهر است.
آرتور - از آشناییتون خوشبختم مستر استوینز...اهل اینجا نیستید درسته ؟!
کارلوس از عمد به ایتالیایی جواب داد :
-درسته سینیور
آرتور از ایتالیایی صحبت کردن کارلوس جا خورد و متعجب همراه با شعف پرسید :
- شما ایتالیایی هستین ؟!
کارلوس زیرکانه لبخند زد و جواب داد :
-نه...من به هفت زبان مسلط هستم سینیور...چون به من گفته بودن شما اصالتا ایتالیایی هستین...با شما اینطور صحبت کردم
دوتای ابروی آرتور از تعجب بالا رفت.
لبخند کجی گوشه ی لب صوفیا نشست در دلش شرط می بست که کارلوس خالی بسته و مسلط به هفت زبان نیست !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#969
آرتور با کجنکاوی بیشتری پرسید :
-و خانوم؟!
کارلوس سر برگرداند و به صوفیا نگریست سپس جواب داد :
- هیلیِ من....اسپانیاییِ
از قبل دیاکو به آنها اطلاع داده بود که این مرد به طور بیمار گونه ای به زن های اسپانیایی علاقه مند است. و تمام معشوقه های خاصش اهل اسپانیا هستند.
به همین خاطر کارلوس از عمد نام اسپانیا را به زبان راند. صوفیا گوشه ی لبش را از داخل به دندان گرفت تا خشمش را کنترل کند.
آرتور تا فهمید که او اهل اسپانیاست ، برق تحسین در چشمانش هویدا شد. پر شور پرسید :
- کدوم شهر ؟!
صوفیا از فرط خشم دلش میخواست از جا بلند شود و سر او را به میز بکوبد ، خون خونش را میخورد اما نفس عمیقی کشید و با مکثی کوتاه جواب داد :
- مادرید
ارتور رو به کارلوس گفت :
- ایشون همسر شماست ؟!
کارلوس نگاه معنادارش را به صوفیا دوخت و جواب داد :
-هیلی عزیز منه....مالِ من هست و البته بخشی از معامله....هیلی هر کاری که بخوام انجام میده...
صوفیا در حالیکه در دل خودخوری میکرد و تمام فحشایی که یاد داشت نثار کارلوس میکرد با طنازی نگاهش را به کارلوس دوخت.
که کارلوس ادامه داد :
- اگر چه بعضی اوقات کارایی میکنه که به من نمیگه !
با این حرفش هر پنج نفر لبخند زدند. مخصوصا دختر هایی که کنار آرتور بودند.به نظر صوفیا آنها، بیش از حد روی کارلوس دقیق شده با نگاهشان در حال قورت دادنش بودند.
آرتور - میل دارم در محیطی صمیمانه تر با شما صحبت کنم
کارلوس جواب داد :
- این عالیه....بریم
همین کافی بود تا هر سه بایستند و کارلوس و صوفیا به دنبال آرتور بروند.
از سالن بزرگ خارج شدند. از راه پله ها وارد راهروی سفید رنگی شدند که باریک و دراز بود. در راهرو ها چند اتاق قرار داشت .
یکی یکی از کنارشان گذشتند و در نهایت به اتاق اصلی که متعلق به آرتور است رسیدند دو نگهبان کنار در ایستاده بودند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#969
آرتور با کجنکاوی بیشتری پرسید :
-و خانوم؟!
کارلوس سر برگرداند و به صوفیا نگریست سپس جواب داد :
- هیلیِ من....اسپانیاییِ
از قبل دیاکو به آنها اطلاع داده بود که این مرد به طور بیمار گونه ای به زن های اسپانیایی علاقه مند است. و تمام معشوقه های خاصش اهل اسپانیا هستند.
به همین خاطر کارلوس از عمد نام اسپانیا را به زبان راند. صوفیا گوشه ی لبش را از داخل به دندان گرفت تا خشمش را کنترل کند.
آرتور تا فهمید که او اهل اسپانیاست ، برق تحسین در چشمانش هویدا شد. پر شور پرسید :
- کدوم شهر ؟!
صوفیا از فرط خشم دلش میخواست از جا بلند شود و سر او را به میز بکوبد ، خون خونش را میخورد اما نفس عمیقی کشید و با مکثی کوتاه جواب داد :
- مادرید
ارتور رو به کارلوس گفت :
- ایشون همسر شماست ؟!
کارلوس نگاه معنادارش را به صوفیا دوخت و جواب داد :
-هیلی عزیز منه....مالِ من هست و البته بخشی از معامله....هیلی هر کاری که بخوام انجام میده...
صوفیا در حالیکه در دل خودخوری میکرد و تمام فحشایی که یاد داشت نثار کارلوس میکرد با طنازی نگاهش را به کارلوس دوخت.
که کارلوس ادامه داد :
- اگر چه بعضی اوقات کارایی میکنه که به من نمیگه !
با این حرفش هر پنج نفر لبخند زدند. مخصوصا دختر هایی که کنار آرتور بودند.به نظر صوفیا آنها، بیش از حد روی کارلوس دقیق شده با نگاهشان در حال قورت دادنش بودند.
آرتور - میل دارم در محیطی صمیمانه تر با شما صحبت کنم
کارلوس جواب داد :
- این عالیه....بریم
همین کافی بود تا هر سه بایستند و کارلوس و صوفیا به دنبال آرتور بروند.
از سالن بزرگ خارج شدند. از راه پله ها وارد راهروی سفید رنگی شدند که باریک و دراز بود. در راهرو ها چند اتاق قرار داشت .
یکی یکی از کنارشان گذشتند و در نهایت به اتاق اصلی که متعلق به آرتور است رسیدند دو نگهبان کنار در ایستاده بودند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#970
هنگامی که آرتور ، در حال باز کردن در اتاق بود دو نگهبان مشغول بازرسی بدنی شدند.
البته تنها از کارلوس ، در مورد صوفیا تنها به بازرسی کیف کوچکش اکتفا کردند. بعد از تایید نگهبانان پشت سر آرتور وارد اتاق شدند.
در هر دو طرف اتاق مبل قرار داشت و در میان آنها کنار دیوار یک کنسول چوبیِ قهوه ای رنگ وجود داشت.
روی کنسول یک بطری مشروب به همراه چند جام از قبل گذاشته شده بود. گوشه دیگر اتاق یک آیینه و میز آرایش کوچک نیز قرار داشت.
هنگامی که آرتور به سمت کنسول می رفت تا از شراب داخل بطری برای خودشان بریزد و از مهمانانش پذیرایی کند ، کارلوس و صوفیا هر دو با احتیاط در حالی که از آرتور چشم برنمی داشتند روی مبل کنار یکدیگر نشستند.
آرتور جام به دست به سمت آنها آمد و به دست هر کدام یک جام شراب داد. برگشت تا روی مبل مقابل بنشیند.
صوفیا با استرس دستش را روی پایش گذاشت. بلافاصله کارلوس دستش را روی دست صوفیا گذاشت و آن را کمی فشرد.
با نگاهش به چشمان مضطرب دختر از او می خواست که آرام باشد. برای صوفیا عجیب بود که چرا از چشمان عسلیِ او آرامش می گیرد ؟!
آرتور که روی مبل جا گرفت. به آن دو خیره شد سپس رو به کارلوس گفت :
- دیکنز به من گفته برای معامله ی جنس ها اینجا اومدی....با هم قرارداد می بندیم....پول خوبی نصیب شما میشه....اما میخوام با شما یه معامله ی دیگه هم داشته باشم.
کارلوس - همکاری با شما باعث خوشحالیه
- دوبرابر پولی که قراره از قرارداد دوم گیرت بیاد بهت میدم.....اگه تو این اتاق....با این خانوم....جلوی من.....معاشقه کنی !
از شنیدن حرفی که از دهان ارتور جاری شد ، خون در رگ های صوفیا منجمد شد.برای یک لحظه نفس کشیدن از یادش رفت.
کمی مکث کرد و رو به کارلوس که متفکرانه به آرتور رل نگاه میکرد ، مایل شد و آهسته کنار گوشش گفت :
- ما نمی تونیم اینکار و انجام بدیم
بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش کارلوس با خونسردی رو به آرتور گفت :
-قبوله !
نگاه صوفیا از فرط حیرت روی چهره ی کارلوس خشک شد. چه می شنید ؟! این حد از پستی برایش قابل تحمل نبود.
اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهد ،کارلوس ایستاد و صوفیا را هم مجبور به ایستادن کرد. رو به آرتور گفت :
-بدون شک ، هیلیِ من همون کاری و میکنه که ازش میخوام !
دست صوفیا مشت میشد تا روی صورت کارلوس بنشیند که ، کارلوس زودتر واکنش نشان داد و او را به سمت خودش کشید.
به گونه ای که پشتش به آرتور باشد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#970
هنگامی که آرتور ، در حال باز کردن در اتاق بود دو نگهبان مشغول بازرسی بدنی شدند.
البته تنها از کارلوس ، در مورد صوفیا تنها به بازرسی کیف کوچکش اکتفا کردند. بعد از تایید نگهبانان پشت سر آرتور وارد اتاق شدند.
در هر دو طرف اتاق مبل قرار داشت و در میان آنها کنار دیوار یک کنسول چوبیِ قهوه ای رنگ وجود داشت.
روی کنسول یک بطری مشروب به همراه چند جام از قبل گذاشته شده بود. گوشه دیگر اتاق یک آیینه و میز آرایش کوچک نیز قرار داشت.
هنگامی که آرتور به سمت کنسول می رفت تا از شراب داخل بطری برای خودشان بریزد و از مهمانانش پذیرایی کند ، کارلوس و صوفیا هر دو با احتیاط در حالی که از آرتور چشم برنمی داشتند روی مبل کنار یکدیگر نشستند.
آرتور جام به دست به سمت آنها آمد و به دست هر کدام یک جام شراب داد. برگشت تا روی مبل مقابل بنشیند.
صوفیا با استرس دستش را روی پایش گذاشت. بلافاصله کارلوس دستش را روی دست صوفیا گذاشت و آن را کمی فشرد.
با نگاهش به چشمان مضطرب دختر از او می خواست که آرام باشد. برای صوفیا عجیب بود که چرا از چشمان عسلیِ او آرامش می گیرد ؟!
آرتور که روی مبل جا گرفت. به آن دو خیره شد سپس رو به کارلوس گفت :
- دیکنز به من گفته برای معامله ی جنس ها اینجا اومدی....با هم قرارداد می بندیم....پول خوبی نصیب شما میشه....اما میخوام با شما یه معامله ی دیگه هم داشته باشم.
کارلوس - همکاری با شما باعث خوشحالیه
- دوبرابر پولی که قراره از قرارداد دوم گیرت بیاد بهت میدم.....اگه تو این اتاق....با این خانوم....جلوی من.....معاشقه کنی !
از شنیدن حرفی که از دهان ارتور جاری شد ، خون در رگ های صوفیا منجمد شد.برای یک لحظه نفس کشیدن از یادش رفت.
کمی مکث کرد و رو به کارلوس که متفکرانه به آرتور رل نگاه میکرد ، مایل شد و آهسته کنار گوشش گفت :
- ما نمی تونیم اینکار و انجام بدیم
بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش کارلوس با خونسردی رو به آرتور گفت :
-قبوله !
نگاه صوفیا از فرط حیرت روی چهره ی کارلوس خشک شد. چه می شنید ؟! این حد از پستی برایش قابل تحمل نبود.
اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهد ،کارلوس ایستاد و صوفیا را هم مجبور به ایستادن کرد. رو به آرتور گفت :
-بدون شک ، هیلیِ من همون کاری و میکنه که ازش میخوام !
دست صوفیا مشت میشد تا روی صورت کارلوس بنشیند که ، کارلوس زودتر واکنش نشان داد و او را به سمت خودش کشید.
به گونه ای که پشتش به آرتور باشد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#971
آرام به گونه ای که فقط خودش و صوفیا بشنود گفت :
- مجبوریم
خشم را در چشمان دخترک می دید و با نگاه ناراحت و گره بین ابروانش به او پاسخ داد.
وقت برای تعلل نداشت برای همین کمی او را به سمت آرتور چرخاند و قبل از اینکه صوفیا بتواند مخالفت کند دستش را به میان موهای قهوه ای صوفیا فرو برد.
و پشت سرش را با دست گرفت. صوفیا خودش را آماده کرد که با مشت به صورت او بکوبد اما کارلوس با زیرکی مچ دستش را گرفت و راه اعتراض را بر لب های صوفیا بست.
همین کافی بود تا به دخترک شوک وارد شود و ضربان قلبش بالا برود. چیزی در دلش فرو ریخت.
خشم و اعتراضش جای خودش را به قطره ی اشکی داد که بر روی گونه اش چکید.
کارلوس با لمس خیسی قطره اشکی که روی گونه صوفیا حس میکرد کنار کشید.
از هیجان نفس نفس میزد که نگاه متعجبش به چشمانِ نم دار دخترک کشیده شد.
چشمان تیره ی او ، برای کارلوس به مانند جعبه ی اسرار آمیزی بود که راز های زیادی در خودش پنهان کرده.ـ
از دیدن چشمان اشک آلودش ، ابروهایش در هم شد.
که آرتور گفت :
- می تونید اونو به گریه بندازید ؟!
سر برگرداند و به آرتور خیره شد. با چهره ای خنثی جواب داد :
- برای به گریه انداختن هیلی نیازی به وسیله ندارم....اما بدم نمیاد امتحان کنم !
صوفیا با چانه ای لرزان به نیم رخ خونسرد و بی تفاوت کارلوس نظر انداخت در دلش او را لعنت میکرد.
چه قدر این مرد وقیح بود و نمی دانست.
حرف کارلوس به مذاق آرتور خوش آمد که با لبخند از جا برخاست.
و گفت :-من وسیله ای دارم که برای اینکار عالیه....الان براتون میارم به طرف دری رفت که در اتاق وجود داشت کنار در صفحه ی دکمه دار کوچکی قرار داشت.
آرتور رمز آن را زد و در باز شد.
کارلوس آرام بدون اینکه به چهره ی درهم صوفیا نگاه کند گفت :
- الان وقتشه....دنبالم بیا
این را گفت و پشت سر آرتور وارد اتاق شد.
صوفیا در حالی که به صورتش دست می کشید به راه افتاد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#971
آرام به گونه ای که فقط خودش و صوفیا بشنود گفت :
- مجبوریم
خشم را در چشمان دخترک می دید و با نگاه ناراحت و گره بین ابروانش به او پاسخ داد.
وقت برای تعلل نداشت برای همین کمی او را به سمت آرتور چرخاند و قبل از اینکه صوفیا بتواند مخالفت کند دستش را به میان موهای قهوه ای صوفیا فرو برد.
و پشت سرش را با دست گرفت. صوفیا خودش را آماده کرد که با مشت به صورت او بکوبد اما کارلوس با زیرکی مچ دستش را گرفت و راه اعتراض را بر لب های صوفیا بست.
همین کافی بود تا به دخترک شوک وارد شود و ضربان قلبش بالا برود. چیزی در دلش فرو ریخت.
خشم و اعتراضش جای خودش را به قطره ی اشکی داد که بر روی گونه اش چکید.
کارلوس با لمس خیسی قطره اشکی که روی گونه صوفیا حس میکرد کنار کشید.
از هیجان نفس نفس میزد که نگاه متعجبش به چشمانِ نم دار دخترک کشیده شد.
چشمان تیره ی او ، برای کارلوس به مانند جعبه ی اسرار آمیزی بود که راز های زیادی در خودش پنهان کرده.ـ
از دیدن چشمان اشک آلودش ، ابروهایش در هم شد.
که آرتور گفت :
- می تونید اونو به گریه بندازید ؟!
سر برگرداند و به آرتور خیره شد. با چهره ای خنثی جواب داد :
- برای به گریه انداختن هیلی نیازی به وسیله ندارم....اما بدم نمیاد امتحان کنم !
صوفیا با چانه ای لرزان به نیم رخ خونسرد و بی تفاوت کارلوس نظر انداخت در دلش او را لعنت میکرد.
چه قدر این مرد وقیح بود و نمی دانست.
حرف کارلوس به مذاق آرتور خوش آمد که با لبخند از جا برخاست.
و گفت :-من وسیله ای دارم که برای اینکار عالیه....الان براتون میارم به طرف دری رفت که در اتاق وجود داشت کنار در صفحه ی دکمه دار کوچکی قرار داشت.
آرتور رمز آن را زد و در باز شد.
کارلوس آرام بدون اینکه به چهره ی درهم صوفیا نگاه کند گفت :
- الان وقتشه....دنبالم بیا
این را گفت و پشت سر آرتور وارد اتاق شد.
صوفیا در حالی که به صورتش دست می کشید به راه افتاد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#972
قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید
وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه داشته، از دیدن آن دو شوکه شد.
کمی آن طرف تر تختی قرار داشت که زن بیماری روی آن دراز کشیده بود.
کارلوس از صوفیا خواست تا زیر بالشت ها را چک کند.
درست زیر بالشت زن یک اسلحه پیدا کرد و در حالی که با چهره ای در هم ، به زنی که دراز کشیده و صورتش کاملا سفید و بی روح به نظر می رسید نگاه میکرد ، اسلحه را بیرون کشید.
و به سمت کارلوس رفت.
کارلوس - یه اسلحه دیگه باید تو کشو باشه
کمی آن طرف تر درست کنار مبل یه کمد چوبی قرار داشت.
یکی یکی کشوهای آن را گشت. اسلحه ی دیگری پیدا کرد و ان را به کارلوس داد.
آرتور در حالی که از وحشت و هیجان نفس نفس میزد گفت :
- شما کی هستین ؟!....هر چی بخواین بهتون میدم....اما منو نکشید.....خواهش میکنم کارلوس یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت :
-هر چی بخوایم ؟!.....خوبه !.....پس بهمون بگو مدارکی که مربوط به رئیس باند ایتالیاست کجاست ؟!
آرتور - متاسفم ولی من نمیتونم اونا رو بهتون بگم
کارلوس در حالی که اسلحه اش را به طرف او میگرفت آرتور را رها کرد و گفت :
- به نفعته بگی وگرنه....
تخت را دور زد و به سمت همسر آرتور رفت بالای سر زن ایستاد.صوفیا اسلحه اش را به طرف آرتور گرفته بود و او از ترس نمی توانست کوچک ترین حرکتی کند.
کارلوس نگاهش را به زن بیمار روی تخت انداخت که از ناتوانی زیاد تنها نفس های بی رمقش بود که به او زندگی می بخشید.
دستش را زیر سر زن گذاشت ، و آن را بلند کرد. لوله اسلحه اش را در دهان زن فرو کرد و رو به آرتور گفت :
-اگه نگی مدارک کجاست درجا زنتو میکشم
آرتور با ترس فریاد زد : نه...خواهش میکنم....با اون کاری نداشته باش....التماست میکنم
کارلوس - برای بار اخر ازت میپرسم....مدارک کجاست ؟!
نگاه صوفیا با وحشت بین کارلوس و ارتور رد پ بدل میشد. باورش نمیشد که او قصد دارد زن را بکشد.
آرتور با صدایی لرزان و دستپاچه گفت :
- باشه....بهت میگم....همه چیز رو بهت میگم
کارلوس با چشمانش آرتور را هدف گرفت که، زن از غفلت لحظه ایِ کارلوس استفاده کرد.
دستش را روی انگشت کارلوس که کنار ماشه بود گذاشت و قبل از اینکه کارلوس بتواند جلویش را بگیرد ، ماشه را کشید.
صدای گلوله و پاشیده شدن خون به روی دیوار همزمان با فریاد " نه " آرتور اتاق را برداشت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#972
قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید
وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه داشته، از دیدن آن دو شوکه شد.
کمی آن طرف تر تختی قرار داشت که زن بیماری روی آن دراز کشیده بود.
کارلوس از صوفیا خواست تا زیر بالشت ها را چک کند.
درست زیر بالشت زن یک اسلحه پیدا کرد و در حالی که با چهره ای در هم ، به زنی که دراز کشیده و صورتش کاملا سفید و بی روح به نظر می رسید نگاه میکرد ، اسلحه را بیرون کشید.
و به سمت کارلوس رفت.
کارلوس - یه اسلحه دیگه باید تو کشو باشه
کمی آن طرف تر درست کنار مبل یه کمد چوبی قرار داشت.
یکی یکی کشوهای آن را گشت. اسلحه ی دیگری پیدا کرد و ان را به کارلوس داد.
آرتور در حالی که از وحشت و هیجان نفس نفس میزد گفت :
- شما کی هستین ؟!....هر چی بخواین بهتون میدم....اما منو نکشید.....خواهش میکنم کارلوس یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت :
-هر چی بخوایم ؟!.....خوبه !.....پس بهمون بگو مدارکی که مربوط به رئیس باند ایتالیاست کجاست ؟!
آرتور - متاسفم ولی من نمیتونم اونا رو بهتون بگم
کارلوس در حالی که اسلحه اش را به طرف او میگرفت آرتور را رها کرد و گفت :
- به نفعته بگی وگرنه....
تخت را دور زد و به سمت همسر آرتور رفت بالای سر زن ایستاد.صوفیا اسلحه اش را به طرف آرتور گرفته بود و او از ترس نمی توانست کوچک ترین حرکتی کند.
کارلوس نگاهش را به زن بیمار روی تخت انداخت که از ناتوانی زیاد تنها نفس های بی رمقش بود که به او زندگی می بخشید.
دستش را زیر سر زن گذاشت ، و آن را بلند کرد. لوله اسلحه اش را در دهان زن فرو کرد و رو به آرتور گفت :
-اگه نگی مدارک کجاست درجا زنتو میکشم
آرتور با ترس فریاد زد : نه...خواهش میکنم....با اون کاری نداشته باش....التماست میکنم
کارلوس - برای بار اخر ازت میپرسم....مدارک کجاست ؟!
نگاه صوفیا با وحشت بین کارلوس و ارتور رد پ بدل میشد. باورش نمیشد که او قصد دارد زن را بکشد.
آرتور با صدایی لرزان و دستپاچه گفت :
- باشه....بهت میگم....همه چیز رو بهت میگم
کارلوس با چشمانش آرتور را هدف گرفت که، زن از غفلت لحظه ایِ کارلوس استفاده کرد.
دستش را روی انگشت کارلوس که کنار ماشه بود گذاشت و قبل از اینکه کارلوس بتواند جلویش را بگیرد ، ماشه را کشید.
صدای گلوله و پاشیده شدن خون به روی دیوار همزمان با فریاد " نه " آرتور اتاق را برداشت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #972 قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#973
هر سه نفر متحیر به جسم بی جان زن نگاه می کردند. که در این میان آرتور با درد ضجه می زد ، صوفیا شوکه شده بود.
اما کارلوس زود به خودش آمد با یک دستمال اثر انگشت خودش را از روی اسلحه با احتیاط پاک کرد.
و اسلحه را در دست سرد زن گذاشت. به سرعت به سمت آرتور آمد اسلحه را از صوفیا گرفت و از او خواست تمام کشوهای کمد را بگردد شاید که در این اوضاع چیزی پیدا کنند.
آرتور با ناراحتی و خشم رو به کارلوس گفت :
- تقاص این کارت و پس میدی !
- خودش خواست بمیره...من کاری نکردم
آرتور - اگه تو اسلحه رو تو دهنش نمیذاشتی اون نمی مرد !
کارلوس تا خواست جوابش را بدهد صوفیا گفت :
- یه پاکت نامه پیدا کردم
کارلوس — بخون ببین چی نوشته
صوفیا نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد :
" همسر عزیزم ، من دیگر نمی توانم به این زندگیِ فاسد و کثیف ادامه بدهم. گناهان ما باعث شرمساری خانواده و فرزندان مان است. من را برای اینکه شما را ترک میکنم و از شما کمک نمی گیرم ببخشید. دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه دهم. دوست دار تو ماریا. "
صوفیا ادامه داد :
- تاریخ نامه ماله یک ساله پیشه.....یه فلشم تو پاکتشه !
کارلوس در حالی که به آرتور نگاه میکرد با خونسردی گفت :
-این طور که پیداست خیلی وقته که زنت میخواد خودشو بکشه و تو مانعش شدی... اون مرگ و به زندگی با تو ترجیح داد....این فلشم حتما سند تمام کثافت کاریایِ که انجام دادی
موبایلش را از کتش بیرون کشید و عکس تام، در حالی که در یک محوطه ی تاریک به صندلی بسته شده، به آرتور نشان داد.
و گفت :
-پسرت دست ما گروگانه.....مدارکی که میتونه زندگیت و نابود کنه هم دست ماست....پس بهتره حرف بزنی.....اسناد محرمانه ی رئیس بزرگ کجاست ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#973
هر سه نفر متحیر به جسم بی جان زن نگاه می کردند. که در این میان آرتور با درد ضجه می زد ، صوفیا شوکه شده بود.
اما کارلوس زود به خودش آمد با یک دستمال اثر انگشت خودش را از روی اسلحه با احتیاط پاک کرد.
و اسلحه را در دست سرد زن گذاشت. به سرعت به سمت آرتور آمد اسلحه را از صوفیا گرفت و از او خواست تمام کشوهای کمد را بگردد شاید که در این اوضاع چیزی پیدا کنند.
آرتور با ناراحتی و خشم رو به کارلوس گفت :
- تقاص این کارت و پس میدی !
- خودش خواست بمیره...من کاری نکردم
آرتور - اگه تو اسلحه رو تو دهنش نمیذاشتی اون نمی مرد !
کارلوس تا خواست جوابش را بدهد صوفیا گفت :
- یه پاکت نامه پیدا کردم
کارلوس — بخون ببین چی نوشته
صوفیا نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد :
" همسر عزیزم ، من دیگر نمی توانم به این زندگیِ فاسد و کثیف ادامه بدهم. گناهان ما باعث شرمساری خانواده و فرزندان مان است. من را برای اینکه شما را ترک میکنم و از شما کمک نمی گیرم ببخشید. دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه دهم. دوست دار تو ماریا. "
صوفیا ادامه داد :
- تاریخ نامه ماله یک ساله پیشه.....یه فلشم تو پاکتشه !
کارلوس در حالی که به آرتور نگاه میکرد با خونسردی گفت :
-این طور که پیداست خیلی وقته که زنت میخواد خودشو بکشه و تو مانعش شدی... اون مرگ و به زندگی با تو ترجیح داد....این فلشم حتما سند تمام کثافت کاریایِ که انجام دادی
موبایلش را از کتش بیرون کشید و عکس تام، در حالی که در یک محوطه ی تاریک به صندلی بسته شده، به آرتور نشان داد.
و گفت :
-پسرت دست ما گروگانه.....مدارکی که میتونه زندگیت و نابود کنه هم دست ماست....پس بهتره حرف بزنی.....اسناد محرمانه ی رئیس بزرگ کجاست ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#974
***
هانا با نگرانی لب زیرینش را به دندان گرفت. در یک ون مشکی در کوچه ای خلوت رو به اسکله به همراه دیاکو و افرادش حضور داشتند.
نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند برای همین با استرس گفت :
- چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟!....نکنه گیر افتادن !
دیاکو همانطور که متفکرانه به کشتی خیره می شد بی سیمی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد و گفت :
- همگی اماده باشید اگه تا یه ربع دیگه خبری نشد وارد کشتی میشیم.
****
لحظاتی بعد در حالی که آرتور را کنار همسرش رها میکردند کارلوس دست صوفیا را گرفت و از اتاق بیرون زدند.
خبری از نگهبان هایی که کنار اتاق حضور داشتند نبود.
صوفیا از شدت هیجان نفس نفس میزد. آن قدر اضطراب داشت که هر کس او را می دید می توانست حدس بزند اتفاق ناگواری رخ داده است.
کارلوس که حواسش بود گفت :
- نفس بکش !
صوفیا نگاه از او گرفت و به رو به رو دوخت که دو نگهبان در حال وارد شدن به سالن بودند.
سعی کرد به خودش مسلط شود و عمیق و آرام نفس بکشد. اما ضربان قلبش را که از فرط هیجان روی هزار می کوبید نمی توانست کنترلی روی آن داشته باشد.
گوشه ی لباسش را بدست گرفت تا بتواند سریع تر و راحت تر حرکت کند.
نگاه هر دو به رو به رو و نگهبانانی بود که هر لحظه به انها نزدیک تر میشدند. استرس گلوی صوفیا را خشک کرد.
به دو قدمی نگهبانان رسیدند که نگاه از آنها دزدید و به کارلوس دوخت.
نیم رخ او را می دید که هیچ نشانی از ترس و استرس در آن هویدا نبود. چهره اش کاملا آرام و خونسرد به نظر می رسید انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش چه اتفاقی در آن اتاق افتاده است !
با یک گام دیگر به نگهبانان می رسیدند که کارلوس به راهروی چپ پیچید و صوفیا هم که دستش در دست او بود به دنبالش کشیده شد.
نگهبانان را که رد کردند برای لحظاتی کارلوس سر برگرداند و وقتی نگهبانان دور شدند با خیال راحت برگشت و به رو به رو نگاه کرد.
صوفیا هم به تبعیت از او سر برگرداند کسی را پشت سرشان ندید همانجا نفسش را با صدا بیرون داد.
راهرو های ساکت و سفید رنگ را که طی کردند وارد موتور خانه ی کشتی شدند و از انجا از پله های باریکی که رو به بالا قرار داشت ، بالا رفتند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#974
***
هانا با نگرانی لب زیرینش را به دندان گرفت. در یک ون مشکی در کوچه ای خلوت رو به اسکله به همراه دیاکو و افرادش حضور داشتند.
نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند برای همین با استرس گفت :
- چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟!....نکنه گیر افتادن !
دیاکو همانطور که متفکرانه به کشتی خیره می شد بی سیمی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد و گفت :
- همگی اماده باشید اگه تا یه ربع دیگه خبری نشد وارد کشتی میشیم.
****
لحظاتی بعد در حالی که آرتور را کنار همسرش رها میکردند کارلوس دست صوفیا را گرفت و از اتاق بیرون زدند.
خبری از نگهبان هایی که کنار اتاق حضور داشتند نبود.
صوفیا از شدت هیجان نفس نفس میزد. آن قدر اضطراب داشت که هر کس او را می دید می توانست حدس بزند اتفاق ناگواری رخ داده است.
کارلوس که حواسش بود گفت :
- نفس بکش !
صوفیا نگاه از او گرفت و به رو به رو دوخت که دو نگهبان در حال وارد شدن به سالن بودند.
سعی کرد به خودش مسلط شود و عمیق و آرام نفس بکشد. اما ضربان قلبش را که از فرط هیجان روی هزار می کوبید نمی توانست کنترلی روی آن داشته باشد.
گوشه ی لباسش را بدست گرفت تا بتواند سریع تر و راحت تر حرکت کند.
نگاه هر دو به رو به رو و نگهبانانی بود که هر لحظه به انها نزدیک تر میشدند. استرس گلوی صوفیا را خشک کرد.
به دو قدمی نگهبانان رسیدند که نگاه از آنها دزدید و به کارلوس دوخت.
نیم رخ او را می دید که هیچ نشانی از ترس و استرس در آن هویدا نبود. چهره اش کاملا آرام و خونسرد به نظر می رسید انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش چه اتفاقی در آن اتاق افتاده است !
با یک گام دیگر به نگهبانان می رسیدند که کارلوس به راهروی چپ پیچید و صوفیا هم که دستش در دست او بود به دنبالش کشیده شد.
نگهبانان را که رد کردند برای لحظاتی کارلوس سر برگرداند و وقتی نگهبانان دور شدند با خیال راحت برگشت و به رو به رو نگاه کرد.
صوفیا هم به تبعیت از او سر برگرداند کسی را پشت سرشان ندید همانجا نفسش را با صدا بیرون داد.
راهرو های ساکت و سفید رنگ را که طی کردند وارد موتور خانه ی کشتی شدند و از انجا از پله های باریکی که رو به بالا قرار داشت ، بالا رفتند.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚