Telegram Web Link
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #878 نگاه صوفیا به هانا افتاد....با دیدن چهره سرخ و ابروان در همش در حالی که آهسته و پرحرص لبش را می جویید..... متوجه شد که از درون می جوشد....و هر آن ممکن است قاطی کند و بلایی به سر مهماندار بیاورد!..... به همین…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#879

مهماندار جیغ خفیفی کشید و با عصبانیت به سمت اتاق مهماندران دوید !...

هانا لبخند گشادی زد و در حالی که با صوفیا هر دو دستشان را بالا می آوردند.....رو به او گفت :
- بمونی برام !

صوفیا لبخند دندان نمایی زد و دستشان را به هم کوبیدند....
هر دو لب هایشان را غنچه کردند و برای هم بوس هوایی فرستادند....

مهماندار جیغ خفیفی کشید و با عصبانیت به سمت اتاق مهماندار دوید !...

کارلوس که تا آن لحظه با غیظ به آن دو نگاه میکرد، صدایش در آمد.

- این چه کاری بود کردین ؟! دیوونه شدین ؟!

نگاه هانا تازه به پیراهن خیس کارلوس افتاد.در حالی که به زور سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد ، لب باز کرد تا چیزی بگوید

اما صوفیا پیش دستی کرد و با نفرت جواب داد :
- باید ادب میشد !....الانم که چیزی نشده...یه پیراهنه دیگه...جیمز یه پیراهن دیگه بهتون میده تا عوض کنین !

حرفش که تمام شد بلافاصله کمربندش را باز کرد و از جا برخاست. کارلوس درست روی صندلی کنار صوفیا نشسته بود....

وقتی برخورد بیخیال و خونسردانه ی صوفیا، ان هم بدون ذره ای پشیمانی را دید، بیشتر حرصش گرفت.

اما هدفش مهم تر از هر چیز دیگری بود.چشمانش را با حرص روی هم فشرد ، نفس عمیقی کشید و ارام چشمانش را باز کرد و از جا برخاست.

هنگامی که میخواست از کنار صوفیا رد بشود،تیر نگاهش نصیب چشمان تیره ی دخترک شد.

صوفیا که با نفرت به او خیره شده بود در آخرین لحظه به او چشم غره رفت

جیمز کارلوس را به پشت هواپیما برای تعویض لباس برد

صوفیا همین که نشست ، نفس راحتی کشید اما نگاهش به ابروان درهم کشیده ی دیاکو دوخته شد.

دیاکو با تشر گفت :

- چتونه شما دوتا ؟!...این بچه بازیا چیه ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#880

صوفیا که خشم دیاکو را دید سر به زیر شد. دیاکو رئیسش بود و مثل مابقی افراد از او حساب می برد. روی حرفش حرف نمیزد.

تنها کسی که در زندگی دیاکو، ساز خودش را می زد و با او بحث میکرد هانا بود.

هانا به سمت دیاکو برگشت و خیره شد به چشمان سبزش که حالا از عصبانیت تیره تر به نظر می رسید.

هانا- بچه بازی؟!.... باید حقشو می ذاشتیم کف دستش

دیاکو پوزخندی تحویلش داد و گفت :

- که باید حقشو میذاشتین کف دستش ؟! آره ؟! تنهایی نمی تونستی اینکار و بکنی ؟!

و به صوفیا اشاره کرد و ادامه داد : - حتما باید این دخترم به ریشترات اضافه میکردی زلزله !؟

هانا خنده اش گرفت اما از فرط خشم خودش را کنترل کرد و جدی جواب داد

- میشد...تنهایی ام میشد....منتها صوفیا مانع شد....و گرنه الان صدای جیغ این زنیکه گوش فلک و پر کرده بود !

دیاکو یکه خورد و با حیرت پرسید :

- مگه چیکار کرده؟!

- چیکار کرده ؟!...دیگه میخواستی چیکار کنه ؟!....زنیکه ی دریده.....جلو چشم خودم وسط آسمون برای شوهر من تور پهن میکنه....دلبری میکنه واسه من....ولش میکردم که الان تو بغلت نشسته بود...نگو که ندیدی و نفهمیدی !....که اصلا باورم نمیشه !

هانا با خشم داد میزد و حرص دلش را خالی میکرد.

نگاه دیاکو روی صورتش بود که اتفاقی به گردنش کشیده شد.

به وضوح رگ گردنش را می دید که باد کرده و برجسته تر شده. ان هم به خاطر تعصبی که عشقش برایش خرج میکرد.

لبخند کجی روی لبش نشست. درست وقتی که هانا از کارهای مهمان دار می گفت

هانا - آره بخند....منم جای تو بودم یکی اینجوری ازم دلبری میکرد لبخند میزدم !....چه خوششم اومده !....من دیگه نمی تونم این وضع و تحمل کنم !....فرود بیایم میرم پیش مادرم !...دیگه نمی تونم.....

همین که حرف هانا به مادرش و قهر کردن رسید، چهره خونسرد و جدی دیاکو رنگ باخت و جایش را به دیاکوی عبوس و خشمگین داد

صبرش سر آمد....کلامش را قیچی کرد و با صدایی نسبتا بلند گفت :

- بسه دیگه !....هر چی هیچی نمیگم....بیشتر دور بر میداره !...بدون اجازه من حق نداری جایی بری....روشنه یانه ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #880 صوفیا که خشم دیاکو را دید سر به زیر شد. دیاکو رئیسش بود و مثل مابقی افراد از او حساب می برد. روی حرفش حرف نمیزد. تنها کسی که در زندگی دیاکو، ساز خودش را می زد و با او بحث میکرد هانا بود. هانا به سمت دیاکو…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#881

هانا با لجبازی ادامه داد :
- وقتی رفتم...می فهمی !

حرفش را زد و با قهر از روی صندلی بلند شد. به سمت انتهای جت می رفت که همان لحظه ، با کارلوس که از انتهای جت بر میگشت رو به رو شد.سینه به سینه هم ایستادند.

هانا نگاه بی تفاوتی به او انداخت. پیراهن سورمه ای رنگی پوشیده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی داشت.از کنارش مثل یک روح گذشت.

و روی یکی از صندلی های اخر جت نشست.با حرص سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.و چشمانش را بست.

* هانا

چطور میتونه طرف اون عنکبوت و بگیره اخه؟!....زنیکه گیس بریده شرم نمی کنه....جلو چشم منی که زنشم و چند نفر دیگه ، آشکار آشکار عشوه خرکی میاد !

حیا هم خوب چیزیه والا !....باید چشماشو در می آوردم تا بفهمه یه من ماست چه قدر کره میده !

از فرط عصبانیت دهنم خشک شد. شقیقه ام نبض گرفت وصورتم داغ شد.

خدا ازت نگذره عفریته...حالا نمیتونم بگم یه لیوان آب برام بیارن !

این دیاکو ام که انگار نه انگار باهاش قهر کردم و ناراحتم !...عین خیالش نیست....محض رضای خدا نمیاد دو کلمه حرف بزنه از دل آدم در بیاره !....

قدیمیا راست میگفتن به خدا....ناز کش داری ناز کن....نداری پاتو دراز کن !....پوفی کشیدم و کفشامو از پام در آوردم.

از خستگی هر دو تا پامو روی صندلی جلو گذاشتم.بدجور تشنه امه !زبونم رو لبم کشیدم.

برگشتم ببینم یکی رو میتونم پیدا کنم یه لیوان آب بده دستم یا نه، اصلا دلم نمی خواد برگردم و با دیاکو رو به رو بشم.

نامحسوس جوری که جلب توجه نکنم، سرمو کج کردم.چشمم به جیمز افتاد که روی یکی از صندلی ها ،مقابل دیاکو و سمت چپ نشسته بود.

سرش تو لپ تاب بود و انگاری داشت چیزی رو با دقت میخوند. باید هر جور شده بدون اینکه کسی بفهمه ، توجهشو جلب میکردم.

فقط اون میتونست بهم کمک کنه. یه جایی شنیده بودم چشم ادم ، انرژی زیادی داره که با نگاه کردن منتقل میکنه.

جوری که اگه به یه نفر خیره بشی ، سنگینی نگاهتو حس میکنه و باهات ارتباط میگیره.به امتحانش می ارزه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#882

همه حواسمو دادم به جیمز و بهش خیره شدم.
هنوز یه دقیقه نشده بود که نگاهش و از لب تاپ گرفت و سرشو بالا گرفت.

نگاهش یه دور چرخید تا رسید به من که زل زده بودم بهش. لبخند محوی زدم و همون طوری که با دستم اشاره میکردم اروم لب زدم :

- یه لیوان اب میاری ؟!

جیمز لبخند مهربونی زد و سرش و به نشانه تایید به پایین مایل کرد.

از جا برخاست و به سمت اتاق مهماندار رفت.برگشتم و به صندلی تکیه دادم. صدایی از سمت دیاکو و کارلوس نمی اومد.

با کنجکاوی گوش تیز کردم ، شاید آروم صحبت میکنن و من نمی شنوم ! اما نه صدایی نمیاد.

جیمز با یه لیوان آب و یه سینی که روش بشقاب غذا و مخلفاتش بود اومد پیشم.سینی غذا رو جلوم گرفت.

من - این چیه ؟!

جیمز - شام دیگه

- نمی خورم

- چرا ؟!

- چیزی که اون زنیکه با دستای خودش گذاشته باشه تو این سینی و نمی خورم !...اصلا اشتهایی برام نمونده که بخوام شام بخورم.

بدجور گشنم بود اما از سر لجبازی و غرورم حتی یه نگاهم به سینی غذا ننداختم!

لیوان آب رو از جیمز گرفتم. یه قورت از آب رو که بلعیدم از جیمز پرسیدم :

- این صندلیا باز نمیشه ؟!...خیلی خوابم میاد !

همه ی حواسم پیش دیاکو بود که به طرز عجیبی ساکت بود و صدایی ازش در نمی اومد ، همینم باعث شده بود تا جایی که میتونم بیدار بمونم.

اما برای اینکه نشون بدم برام مهم نیست ، می خواستم تظاهر به خوابیدن کنم !

جیمز که دید قرار نیست از خر شیطون پایین بیام ، سینی غذا رو روی میزی که درست اون طرف هواپیما بود گذاشت.

با کمک هم تخت آماده ای که زیر صندلی ها بود رو بیرون اوردیم و به راحتی نصبش کردیم.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#883

از جیمز تشکر کردم و روی تخت نشستم. اونم برگشت پیش بقیه !

کت چرمی که پوشیده بودم و از تنم بیرون کشیدم.موهامو باز کردم و دراز کشیدم.

سردم شده بود.کت و انداختم روم و چشمامو بستم. و منتظر موندم تا اینکه کارلوس سکوت جت رو شکست.

***

کارلوس - نگفتی کجا داریم میریم

دیاکو نگاه کوتاهی به کارلوس انداخت و با لحنی سرد جواب داد : - پاریس !

کارلوس با تعجب دومرتبه پرسید :

- پاریس ؟!...چی باعث شده فکر کنی اونجا برای هانا امنه ؟!

دیاکو - تو باند ما ، به لطف فرانچسکو دیگه همه میدونن که من و هانا داریم جدا می شیم !....با یه حساب سر انگشتی اینجوری برداشت میکنن...که ربودن هانا کار من نبوده...پس جایی که میرم...هانا رو نمی تونن پیدا کنن !

کارلوس کمی تامل کرد و سپس با حرکت سر دیاکو را تایید کرد و گفت :

- حرفت منطقیه !

دیاکو چشم غره ای به مرد اسپانیایی مقابلش رفت. مردی که بیش از حد سوال می پرسید.

نگاهش را از کارلوس گرفت و به سینی غذایی انداخت که دست نخورده از پیش هانا برگشته بود.

و این یعنی اموره اش دوباره ساز ناساگازی میزند.اخم هایش را جمع کرد.

کارلوس - الان زمان مناسبیه تا در مورد شراکتمون و حرف بزنیم....اینکار نباید زیاد زمان ببره دیاکو !....وگرنه از هر دو طرف لو میریم....اونوقت دیگه دستمون به جایی بند نیست !

دیاکو نگاهش را به کارلوس دوخت و گفت :

- درسته !...اما الان وقت حرف زدن نیست !...ماموریتم که تموم شد...باهم حرف میزنیم....خودمون دو تا...تنهایی

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#884

هانا که در سکوت و با چشمان بسته ، شش دانگ حواسش پیش دیاکو و کارلوس بود تا شاید از کاری که قرار است انجام دهند سر در بیاورد، با شنیدن حرف های دیاکو مایوس شد .

او محافظه کار تر از این حرف ها بود.

مهماندار بعد از اینکه صورتش را شسته بود و دو مرتبه آرایش کرده بود ، وقتی متوجه شد هانا کنار دیاکو نیست با گشاده رویی و خنده بر لب ، خرامان خرامان پیش دیاکو رفت و کنارش ایستاد.

نگاه دیاکو به صوفیا بود که از فرط خستگی روی صندلی ، کنار دست کارلوس خوابیده بود.

که طنین دلبرانه و پر از ناز مهماندار روی اعصابش خط کشید.

با طنازی و صمیمانه گفت : - برات قهوه آوردم رئیس

دیاکو ابروانش را در هم کشید. تلخ شد و نگاه تند و تیزی به دخترک انداخت.

چند باری بود که هنگام سفر شاهد ناز و عشوه های زنانه اش می شد ، اما همه ی آنها را به حساب این می گذاشت که دخترک فکر می کند اگر پیرو این قبیل دلبری های زنانه نباشد شغلش را از دست می دهد.

برای ترحم نیز که شده به روی خودش نمی آورد و هر بار زیر سیبیلی ، ادا و اصول هایش را رد می کرد.

اما این دفعه همه چیز فرق میکرد. این بار پای رنجیدن هانا و حساسیت هایش در میان بود.

این بار دخترک ، پایش را از گلیمش درازتر کرده بود.

با لوندی سینی قهوه را به سمت دیاکو گرفت. که دیاکو با طیرگی ، در یک حرکت زیر سینی زد.

صدای برخورد فنجان با کف پوش ، رعد و برق شد و به جان سرنشینان جت زد.

صوفیا وحشت زده از خواب برخاست. نگاه ترسیده جیمز و مرد دیگری که کنارش نشسته و او هم از افراد دیاکو بود ، بین چهره برافروخته دیاکو و دختر مهمان دار ، دودو می زد.

هانا با هراس از جا پرید. اما سر برنگرداند تا ببیند چه شده. منتظر ماند تا از صدای بقیه متوجه اوضاع آن سوی جت بشود.

دخترک مهمان دار با چشمانی از حدقه بیرون زده و هراسیده ، شگفت زده و متوحش به دیاکو زل زد.

در این میان ، تنها کارلوس بود که با همان خونسردی ذاتی اش ، به تماشای دیاکو نشسته بود.

از لحظه ای که او را شناخت، با دقت به تمام رفتار هایش نگاه میکرد و با خودش آنالیز می کرد. دیاکو حریف قدری بود و شناختش از ملزومات !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#885

تیغ تیز غضبش مهمان دار را نشانه گرفت. صدایش را بلند کرد و تشر زد.

دیاکو - قهوه بخوره تو سرت....فرود که اومدیم...میری تسویه حساب میکنی ، تو دم و دستگاه دیاکو ، جای پدر سوختگی نیست !

دخترک از ترسی که به جانش افتاده بود می لرزید.

اما با این حال جرات پیدا کرد و در حالی که با دکمه ی یونی فرمش ور می رفت ، به یقه ی پیراهن دیاکو خیره شد.

نایِ زل زدن به آن سبز عصیان گر را نداشت. اما خودش را جمع و جور کرد و حق طلبانه پرسید :

- رو چه حسابی حکم به اخراج من میدی ؟!

همین حرف کافی بود تا نگاه تیز و برنده ی دیاکو نصیبش بشود. یک ان از جایش برخاست ، همزمان با برخاستن او ، دخترک مهماندار از ترس یک قدم به عقب برداشت.

که دیاکو با گامی بلندتر ، فاصله را جبران کرد. پوزخندی از روی استهزا سوک لبش نشست.

با خشم به صورت غرق آرایش دختر که انگار از ترس و استرس بر پیشانی اش عرق نشسته بود ، خیره شد.

دیاکو - نکنه خیال کردی یه مدت بی خیالی شو پر کردم خبریه ؟!....میتونی فتنه بشی به جون ِ دیاکو سالواتوره و خلاص ؟!

و نهیب زد : آره ؟!

فریادش کافی بود تا رعشه به تن مهماندار بیاندازد نه تنها او ، بلکه همه ی سرنشینان.

دیاکو دندان روی دندان می سایید و با غیظ سر تا پای دخترک گستاخ را برانداز میکرد.

و با خودش می گفت : قصور از خودمه که ، ترحم و چشم پوشی بی جا کردم !

و سنگین و پر وزن رو به دخترک گفت

- یا مثل آدم تا موقع فرود میری تو کابین میشینی و بعدش میری حساب داری...یا اینکه جنس خرابت و نشون میدی و ....اون موقع قول نمیدم سالم از این جت بیرون بری !

با خلقیاتی که از او می شناخت ، می دانست که تهدید هایش را عملی می کند.

اگر بماند و پافشاری کند ، باید پییِ ظنِ دیاکو سالواتوره را بر تنش بکشد و به دنبال آن طعم تلخ شکنجه هایش را !

از فرط ترس خون در رگ هایش یخ بسته بود. توانش را نداشت که قدم از قدم بردارد.

از طرفی هر ثانیه ای که حرام می کرد ، یک هیزم به آتش شلعه ور خشم دیاکو اضافه میکرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #885 تیغ تیز غضبش مهمان دار را نشانه گرفت. صدایش را بلند کرد و تشر زد. دیاکو - قهوه بخوره تو سرت....فرود که اومدیم...میری تسویه حساب میکنی ، تو دم و دستگاه دیاکو ، جای پدر سوختگی نیست ! دخترک از ترسی که به جانش…
آمد ان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#886

در شیش و بش افکارش بود که کسی بازویش را فشرد. از دنیای تیره افکارش بیرون آمد و سرش را بالا گرفت.

نگاهش به جیمز افتاد که بازویش را گرفته و با اخم و تخم به او خیره شده است.

جیمز بازویش را تکان داد و گفت:

- چرا ماتت برده دختر؟!...نکنه از جونت سیر شدی ؟!

با ترس سرش را به نشانه نفی، به چپ و راست جنباند.

جیمز وقتی دخترک را هراسان و پشیمان دید همان طور که بازویش را گرفته بود زیر نگاه سنگینِ دیاکو ، با خود به کابین برد.

*

بر صندلی چرمش تکیه زد. جعبه ی سفید دست سازی که از استخوان شتر ساخته اند از گوشه ی میز چوبیِ سیاهش و گران قیمتش ، برداشت.

درب جعبه را باز کرد. نگاهش به ردیف سیگار های برگی افتاد که در میانه آنها ، برند طلایی رنگ سیگار خودنمایی میکرد.

به نوشته ی روی سیگار نظر انداخت.

" گرکا بلک دراگون " نام برند سیگار محبوبش بود. دستش را جلو برد و یکی از سیگار ها را برداشت.

سیگار را گوشه لبش گذاشت و با همان ژست مخصوص به خودش ، روشن کرد.

و پک آرامی به سیگار زد. و بعد از چند ثانیه دود ناشی از سیگار را به آرامی از میان لب هایش بیرون فرستاد.

مدتی بود که وَلَد چموشی به نام دیاکو سالواتوره ، تمام معادلاتش را بهم زده و مانع اجرایی شدن نقشه هایش می شد.

هر چند که به کمک همین سالواتوره سر سخت بعد از سالها موفق به یافتن هانا شده بود.

دختری که با کمک او می توانست ، طومار مافیای اسپانیا را در هم بپچید و به آن پایان بدهد.

باید سالواتوره جوان را به دنبال نخود سیاه معروف می فرستاد. و سرش را گرم می کرد.

آن هم به طریقی که این مرد زیرک شک نکند. باید از هانا دور می ماند.

کنار هم بودن شان ، چیزی جز دردسر و خطر برای هر دو نفرشان نداشت. در همین افکار بود که به تقه ای به در خورد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#887

دستش را روی دکمه ای که گوشه ی میزش تعبیه شده بود فشار داد.
و درب اتاق باز شد.مردی با موهای جو گندمی در حالی که ابروانش را درهم کشیده بود.

آرام و با گام های محکم وارد اتاق شد. نگاهش خیره و نافذش کافی بود تا مرد را به حرف بیاورد.

مرد - خبری بدی به دستم رسیده قربان !

دقیق تر از قبل به صورت برنزه اش که مزین به ریش جو گندمی کوتاه بود، نظر انداخت.

با خود گفت ، این بار کدام یک از خانواده های مافیایی به خاطر طمع بی حدش به جان دیگری افتاده و مشکل ساز شده ؟!

با اشاره سر انگشت اش، دستور داد تا لب به سخن باز کند.

مرد دل دل میکرد اما صبر را بیشتر از این جایز نمی دانست. با لحنی خشک و سرد گفت :

- هانا مارینو دزدیده شده قربان !

همین خبر کافی بود تا متحیر به رابط بنگرد. رابط تنها کسی بود که در تشکیلات مافیا مستقیما با او در ارتباط بود.

تنها کسی که چهره ی او را می دید. و اوامر و دستوراتش را به رئیس دوم ، جوردانو می رساند.

و حالا خودش را آماده کرده بود تا شاهد طوفان بزرگی از سمت پدر خوانده یا همان رئیس بزرگ باشد.

تنها سه ثانیه طول کشید تا مغزش مصیبتی که بر سرش آماده بود را هضم کند.

نگاه رابط به دست او بود که آرام سیگارش را در جا سیگاری خاموش میکرد. که ناگهان صدای خنده ی مهیب و بلندش بند دلش را پاره کرد !

نگاه متحیرش به صورت او کشیده شد. بی وقفه میخندید که از جا برخاست و در کسری از ثانیه ، خنده اش قطع و صورتش در خشم فرو رفت.

دندان روی دندان می سایید و از فرط خشم از درون می سوخت و شقیقه اش نبض گرفت. نگاه متخاصمش را به رابط دوخت .

با خشمی فرو خورده پرسید : - جوردانو کجاست ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#888

وقتی که جوردانو چشم هایش را باز کرد. خودش را در یک فضای نیمه تاریک دید که بر روی یک صندلی چوبی نشسته است.

چشم هایش که تا چند دقیقه پیش با پارچه ی مشکی رنگی بسته بودند . به خاطر نور شدیدی که از رو به رو وحشیانه به صورتش می تابید، باریک کرد و دستش را مقابل صورتش گرفت.

تا سایه بانی برای چشم های پیر و بی رمقش باشد. از ما بین انگشتانش مردی را دید که مخالف نور و پشت یک میز بزرگ نشست.

چهره و اندامش را سیاهی محض ، پنهان کرده بود. تنها یک شبه سیاه می دید.

به یاد آورد که قبل از اینکه چشم هایش را باز کنند ، مرد جوانی زیر گوشش به او گفت : بزودی با رئیس بزرگ ملاقات می کنید !

ترس تمام وجودش را فرا گرفت. تمام تنش می لرزید. خوب می دانست که برای چه موضوعی او را به اینجا آورده اند.

نمی دانست چه جوابی به رییس بزرگ بدهد. اگر نتواند دلیل موجهی برای این اتفاق بیاورد، قطعا بزودی زندگی اش پایان می یافت.

صدای خشک و پر وزن رییس بزرگ، او را از افکار درهم و برهمش بیرون کشید.

- کی جرات کرده یه همچین خبطی بکنه؟!.... آدمات داشتن چه غلطی میکردن؟!

در جواب او جز سکوت جواب دیگری نداشت. هر چه می گفت نه تنها از غضب او کم نمیکرد بلکه بدتر به آن دامن میزد.

حتی عجز و لابه و ندامت هم کار ساز نبود. در تمام این سالها، رئیس بزرگ به آنها فهمانده بود که به شدت از آدم های ضعیف نفرت دارد.

و جای آنها در تشکیلاتش نیست.

- کری؟! نشنیدی چی گفتم؟!

فکری به ذهنش خطور کرد. تصمیم گرفت اخرین شانسش برای زنده ماندن را امتحان کند.

گلو خشک، حرفش را مزه مزه کرد. باز زبانش لب خشکیده اش را که از استرس ترک ترک شده بود، تر کرد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

# 889

سرش را بالا گرفت و مستقیم به ان شبه سیاه، که از اقرار معلوم، رئیس بزرگ تشکیلات مافیا بود چشم دوخت.

- این اتفاق نباید می افتاد اما...کسانی که هانا رو دزدیدن، ادم رباهای معمولی نبودن. صلاحی داشتن که نمیشد جلوشون بگیرن.

سکوت بر فضا حاکم شد. ضربان قلبش روی هزار رفت.

شنیده بود که وقتی رئیس بزرگ قصد می کند جان کسی را خودش بگیرد، به یک باره و به سرعت این کار را میکند. به گونه ای که به قربانی حتی فرصت واکنش نشان دادن نمی دهد!

نه صدایی از او می شنید نه چهره اش را می دید، به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند، حرکت بعدی اش چیست. هر لحظه بر اضطرابش افزود میشد. نفس در سینه اش حبس شد.

تنها چیزی که می شنید صدای تیک تاک ساعت بود. ساعتی که بی رحمانه، به او لحظات اخر زندگی اش را بشارت می داد.

- با جزئیات توضیح بده!

نفسش را بیرون داد.لبخند محوی روی لب هایش نشست. با امید اینکه شاید بتواند از این مهلمه جان سالم به در ببرد. شروع به توضیخ دادن کرد.

**

دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود و با عصبیت و پریشانی توامان با هم، اتاق کارش را وجب میزد.

با خودش می گفت: کجای کار و اشتباه کردم، چی و نادیده گرفتم، که مفتکی بازی رو باختم. کدوم حیله گری دستمو خوند و هانا رو دزدید؟!

همان طور که قدم میزد و به شکست امروزش فکر میکرد، در اتاق باز شد. سر بلند کرد و نگاهش را به ورودی اتاق دوخت.

رییس محافظینش به همراه فرانسیس وارد اتاق شدند. با دیدن فرانسیس درجا ایستاد. متحیر به او نگاه میکرد، که با فکری که مثل تیر از سرش گذاشت و درست وسط سیبلِ تالار ذهنش نشست. خون به صورتش دوید.

خشمگین به سمت فرانسیس گام برداشت. مشت محکمی به صورت فرانسیس زد.و فریاد زد:

- می کشمت حروم زاده ی خائن!

فرانسیس به زمین افتاد. از درد صورتش جمع شد. شوری خون را در دهانش حس کرد.
سر بلند کرد و در حالی که با غیظ به فرانچسکو نگاه میکرد، خونی که در دهانش جمع شده بود را تف کرد.
از روی زمین بلند شد و در حالی که از پس ابروان بهم گره کرده اش به چشمان ب خون نشسته ی فرانچسکو زل میزد گفت:

- حروم زاده اون اشغالیه که هم خونشو تحویل دشمنش میده!!!

فرانچسکو از کوره در رفت و با هم گلاویز شدند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#890

*

تمام تنش می لرزید و سردش بود، اما وقتی دیاکو حق آن عفریته را کف دستش گذاشت، لبخند نیمه جانی رو لبش نشست.

کت چرمی اش را چنگ زد. همانطور که دراز کشیده بود، زانوانش را داخل شکمش برد، تا شاید کمی از سرمایی که به تنش افتاده را کم کند. سرمایی که دلیلش را نمی فهمید.

در همان حال بود که چشمش به یک نفر افتاد که درست کنار تخت ایستاد. نگاهش را بالا کشید.

و در اخر در آن دو تیله ی سبز متوقف شد. مثل همیشه، اخم مهمان صورت پر ابهت و با جذبه اش بود.

دیاکو وقتی حال غیر عادی هانا را دید، خم شد و دستش را روی گونه ی او گذاشت.

از لمس گونه ی یخ زده ی او، چشمانش از حیرت تا اخرین حد باز شد. او را برگرداند که متوجه لرزش تنش شد.

به سرعت به طرف کابینه ی جت رفت.
دخترک مهماندار یه گوشه زانوی غم بغل گرفته بود و اشک می ریخت. با دیدن دیاکو که ناگهان وارد شد، از تعجب گریه اش بند آمد.

مات و مبهوت به دیاکو نگاه کرد، که بی توجه به او، یک بسته آبمیوه به همراه یک بسته شکلات بزرگ از کشو بیرون کشید و به سرعت خارج شد.

کارلوس و جیمز با نگاه متعجب دیاکو را تا انتهای سالن بدرقه کردند. ان قدر سریع به انتهای جت رفت که فرصتی برای پرسش و حرف باقی نگذاشت.

هانا را روی تخت نشاند. نی را از ابمیوه جدا و به آن فرو کرد. ابمیوه را دست هانا داد و گفت:

- چرا شام نخوردی؟!

هانا سرد و یخ به دیاکو که در حال باز کردن بسته ی شکلات بود خیره شد و با بی حال جواب داد:

- لب به اون غذایی که اون زنیکه اورد نمیزنم

دیاکو- اینا رو که دیگه من آوردم

هانا نگاهی به ابمیوه و بسته شکلات کاکائویی بزرگی انداخت. گشنه اش بود و عاشق شکلات. چشم هایش برق زد.

اما نقاب بی تفاوتی روی صورتش گذاشت و نگاه از انها گرفت. نیم نگاهی به دیاکو انداخت و با سرتقی جواب داد:

بهش فکر میکنم.


دیاکو اخم هایش را در هم کشید و تهدید کنان گفت:

- اینا رو نیاوردم که بهش فکر کنی. همین الان مثل بچه ادم اینا رو باز میکنی میخوری وگرنه خودم به خوردت میدم.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
☀️دوباره صبح شد

یک شروع تازه 🌸🍃

زمانی برای با هم بودن

مهرورزی را دوره کردن💞

از زندگی لذت بردن

گل خنده به 🌸

یکدیگر هدیه دادن

روزتون پر از خبرهای خوب 👌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
@Bookscase 📚👈🌷

کانال قفسه کتاب به دوستانتان معرفی کنید 🙏
الهی🙏🌼
در این رمضان 🌙
انسانیت ما را کامل کن🙏
ایمان ما را زیاد گردان🌼
دلهاے مارا پاک واز🌸
آلودگےها دور بگردان🌼
و بهترین عبادتها را🌸
نصیبمان فرما🙏

آمیـــن 🙏 🌼

روزه و نمازهاتون قبول درگاه حق 🌷

@Bookscase 📚👈👈
📚 #یک_دقیقه_مطالعه

وارن بافت می‌گوید:«بهترین سرمایه گذاری ممکن، سرمایه گذاری بر روی خودتان است»

۳۰ روش برای سرمایه گذاری بر روی خودتان:

۱.روزانه مطالعه کنید.
۲.سالم‌تر غذا بخورید.
۳.آشپزی بیاموزید.
۴.سحرخیز باشید.
۵.از تعلل‌کردن دست بردارید.
۶.زمان خود را مدیریت‌ کنید.
۷.بیشتر سفر کنید.
۸.به یک روال ثابت، پابند بمانید.
۹.پول خود را سرمایه گذاری کنید.
۱۰.خودتان را به چالش بکشید.
۱۱.موفقیت را تجسم کنید.
۱۲.دیگران را ببخشید.
۱۳.نگران خودتان باشید.
۱۴.یادداشت بردارید.
۱۵.به پادکست‌های صوتی گوش کنید.
۱۶.وسایل به‌دردنخور نخرید.
۱۷.خردمندانه دوستانتان را انتخاب کنید.
۱۸.با خانواده‌ خود در ارتباط بمانید.
۱۹.از دوستان زهرآگینتان فاصله بگیرید.
۲۰.هر روز، ۱٪ بهتر شوید.
۲۱.کسب و کارتان را شروع کنید.
۲۲.شکایت نکنید.
۲۳.مشاوری باتجربه بیابید.
۲۴.چیز جدیدی بیاموزید.
۲۵.هدف‌گذاری کنید.
۲۶.برای هفته خود برنامه‌ریزی کنید.
۲۷.با مدیتیشن(مراقبه) مأنوس شوید.
۲۸.با شکرگزاری مأنوس شوید.
۲۹.برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید.
۳۰.نرمش کنید.

🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯
🔴 @BooksCase 🔵
دوستان عزیزم رمان امشب ساعت 11 گذاشتت میشه🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #890 * تمام تنش می لرزید و سردش بود، اما وقتی دیاکو حق آن عفریته را کف دستش گذاشت، لبخند نیمه جانی رو لبش نشست. کت چرمی اش را چنگ زد. همانطور که دراز کشیده بود، زانوانش را داخل شکمش برد، تا شاید کمی از سرمایی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#891

با اعتراض جواب داد : مگه زوریه؟!

- فشارت افتاده داری می لرزی بازم لج میکنی؟!

این را گفت و سریع فشار سنجی که با خودش آورده بود را به دست چپ هانا بست. آن را روشن کرد و دکمه شروع را زد.

چشمش به هانا افتاد که بی حرکت به او نگاه میکرد.

- باز که داری بر و بر منو نگاه میکنی؟!

قبل از اینکه بزور آبمیوه را به خورد هانا بدهد، هانا به سرعت نی را دهانش گذاشت و شروع به خوردن کرد.

دیاکو با حرص برای چند ثانیه به چشمان قهوه ای او خیره شد و نگاهش را گرفت و به فشار سنج دوخت.

کار رفشار سنج که تمام شد. نوبت اعلام فشار شد.

دیاکو صبر نکرد تا خود دستگاه به صورت صوتی اعلام کند. منتظر چشمش را به صفحه نمایش آن دوخت.

که عدد فشار را 7 خواند. با وحشت چشم از دستگاه فشار گرفت و به هانا که می لرزید خیره شد.

هانا با تعجب نگاهش کرد. و پرسید:

- چیه؟!

دیاکو از کوره در رفت و در حالی که حرص میخورد گفت:

- فشارت رو هفتِ می فهمی؟!... بشه شیش میری تو کما. اگه دیرتر میومدم بالا سرت الان باید چه غلطی میکردم هان؟!

هانا جا خورد. قبلا هم فشارش می افتاد. اما هیچ وقت روی هفت نمی آمد.

برای اینکه جلوی دیاکو خودش را نبازد و ضعف نشان ندهد گفت:

- حالا که چیزی نشده... آبمیوه رو خوردم شکلاتم میخورم خوب میشم.. قِشقِرق که نداره!

ابروهای دیاکو از این همه بیخیالی و خونسردی هانا بالا رفت. با تعجب به او زل زد که هاناپرسید:

- بازچیه؟! چرا اینجوری نگام میکنی ؟!

- تو دیگه خیلی خیره ای دختر!.... اخر یه روز از دست این کارات دیوونه میشم!

هانا تکه ای از شکلات را میخورد که لبخند زد. آن را که بلعید.

و با خنده گفت:

- دیگه کاریِ که از دستمون برمیاد

دیاکو او را چپ چپ نگاه کرد که لبخند هانا عمیق تر شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#892

روی برگه ی سفید ذهنش ، با قلم مشکی افکارش، شروع به نقشه کشیدن کرده بود.ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود.

به یک روز قبل از مهمانی کنت افتاد.رئیس تشکیلات اسپانیا ، از زنده بودن هانا باخبر شده و به تمام گروه ها دستور داده بود او را صحیح و سالم تحویلش دهند.

خوب می دانست که او هم به دنبال گردن بند یاقوت است.اما سر در نمی آورد چرا تاکید کرده است که هانا را صحیح و سالم تحویلش دهند !

گردن بند را که به راحتی می توانست بدست بیاورد. شاید هم نمی خواهد به فرانچسکو باج دهد .

و یا اینکه زنده بودن هانا برایش سودمند است.اما چه سودی ؟!

چه قدر دلش میخواست مخفی گاهش را پیدا کند و تا جایی که می تواند رئیس دیوانه ی تشکیلات اسپانیا را شکنجه کند.

تا بفهمد چه نقشه ای در سرش می پرواند ؟! در همین افکار بود که سنگینی جسمی را روی شانه اش حس کرد.

همین کافی بود تا او سرش را از برگه ی سفید ذهنش که حالا پر از نوشته بود بردارد.

نگاهش چرخید و روی سر صوفیا قفل شد. دخترک از فرط خواب آلودگی بی اختیار سرش را روی شانه ی کارلوس گذاشته بود. و غرق خواب بود.

چند باری او را صدا زد. ان هم نه با اسم خودش ، بلکه او را دختر خطاب می کرد.

جیمز که آن سوی جت نشسته بود نگاهش به آن دو کشیده شد.از جا برخاست و روی صندلی مقابلشان نشست.

جیمز - خیلی خسته اس بیدارش نکن !

نگاه کارلوس به او کشیده شد. که چگونه نگاه بی پروایش روی صوفیا کشیده میشود. با دقت اث را وارسی می کرد که جیمز از جا برخاست و گفت :

- بزار من بغلش می کنم ، می برمش عقب جت استراحت کنه .

کارلوس یک تای ابرویش بالا رفت. خطایی از او ندیده بود و می دانست دیاکو تا چه حد به او اعتماد دارد.

اما با این حال حس خوبی به او و نگاهش به صوفیا نداشت. ابروانش را در هم کشید و گفت :

کارلوس - تو برو یه جایی و براش درست کن.....من خودم میارمش...

جیمز تا امد لب به مخالفت باز کند، کارلوس پیشی گرفت.

کارلوس - مگه نمیگی خیلی خسته اس ؟!...جا به جا بشه...بیدار میشه

جیمز زیاد از حرف کارلوس خوشش نیامد.با نارضایتی نگاهش میکرد و لب هایش را روی هم فشرد.به ناچار سمت انتهای جت قدم برداشت.

کارلوس دستش را از پشت سر صوفیا رد کرد و سر او را به آرامی روی سینه اش گذاشت.

خوشبختانه خواب صوفیا سنگین تر از آنچه که فکر میکرد بود.با یک دست کمرش و با دست دیگرش زیر زانوی صوفیا را گرفت.

و در یک حرکت از روی صندلی بلند شد. آرام آرام با قدم هایی محکم به انتهای جت رفت.

جیمز تخت را نصب کرد. کارلوس همانطور که صوفیا در آغوشش بود نگاهش به دیاکو و هانا افتاد.

دیاکو شانه اش را به بالشت تکیه داده بود. نیمی از گیسوی بلند و مجعد هانا روی تن دیاکو ریخته بود.

و او هم دلبرش را در آغوش گرفته ، هر دو چشمانشان را بسته و خواب بودند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال قفسه کتاب ، مخصوصا دوستانی که رمان رئیس بزرگ رو مطالعه میکنند. متاسفانه این روزها ، نت به طرز وحشتناکی ضعیف هست و سخت میشه به فیلترشکن وصل شد. من هم این مشکل رو دارم و الان از طریق سیستم این پیام رو براتون تایپ میکنم. می خواستم به اطلاعتون برسونم که به همین دلیل امشب رمان گذاشته نمیشه. باتوجه به اینکه ادیت رمان از طریق موبایل انجام میشه. ان شاء الله در اولین فرصت این کمبود رو براتون جبران میکنم. التماس دعا❤️
2024/11/20 11:28:43
Back to Top
HTML Embed Code: