This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ارزشِ هر انسان به چیزی که به
آن دست مییابد نیست،
بلکه به ارزشها و اهدافی است
که میلِ رسیدن به آن دارد ...
هدف زندگی تحقّق بخشیدن
به بهترین های درون ما است...
@Bookscase 📕📗📘
آن دست مییابد نیست،
بلکه به ارزشها و اهدافی است
که میلِ رسیدن به آن دارد ...
هدف زندگی تحقّق بخشیدن
به بهترین های درون ما است...
@Bookscase 📕📗📘
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت هفدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت هفدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت هجدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت هجدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت نوزدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت نوزدهم)
( فایل صوتی )
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #892 روی برگه ی سفید ذهنش ، با قلم مشکی افکارش، شروع به نقشه کشیدن کرده بود.ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود. به یک روز قبل از مهمانی کنت افتاد.رئیس تشکیلات اسپانیا ، از زنده بودن هانا باخبر شده و به تمام گروه ها دستور…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#893
هنوز نگاهش روی آن دو نفر بود. که صدای خش دار دیاکو توجهش را جلب کرد.
- به چی داری نگاه میکنی ؟!
این را گفت و آرام چشمانش را باز کرد.وقتی چشمش به صوفیا که خواب آلود در آغوش کارلوس جا گرفته ، افتاد.چشمانش از حالت عادی بازتر شد.
کارلوس متحیر به دیاکو نگاه میکرد. با خودش فکر کرد :
- این مرد حتی وقتی که خواب به نظر می رسه ام ، هوشیار و بیداره
با صدای دیاکو از فکر بیرون آمد.
- نشنیدی چی گفتم ؟!
خشن و طلبکار به کارلوس نگاه میکرد. کارلوس که متوجه حساسیت او به صوفیا شد جواب داد :
- خودش یه وری شد رو شونه ی من....اومدم بزارمش رو تخت...هیچ خوشم نمیاد این دختر نزدیکم باشه !
دیاکو یاد حرف های جیمز وقتی تحقیقاتش در مورد کارلوس تمام شده بود افتاد.
در بین همه ی اطلاعات ، زن گریز بودن او ، به شدت پر رنگ بود.
پوزخندی روی لبش نشست و گفت :
این دختر ام ، بدتر از توعه... بفهمه دستت بهش خورده ، خون جلوی چشمش و میگیره...تا جونت و نگیره بیخیالت نمیشه !
یک تا ابروی کارلوس از آنچه که شنید بالا رفت.
تخت کاملا نصب شد. جلو رفت و به آرامی دخترک را روی تخت گذاشت. روی او خم شده بود که آهسته ، شانه اش را رها کرد و دستش را از زیر شانه ی او بیرون کشید.
عطر دلنشین موهای دخترک که به ریه هاش رسید.صورتش جمع شد. با احساسات غریبه بود و جنس مونث برایش غریبه تر.
تا خواست از او فاصله بگیرد ، دیاکو به او گفت که دو پتو ، از کمد کشویی پشت سرش ، که در دیواره ی انتهایی جت تعبیه شده ، بردارد.
همین کار را کرد و هر دو را به مقابل دیاکو گرفت.او یک پتو را برداشت و آن را روی دلبر خفته اش انداخت.
در همان حال از به کارلوس گفت:
- اون یکی رو بنداز روی صوفیا ، سرما نخوره!
همین کافی بود تا کارلوس از سر کلافگی پوفی بکشد و در حالی که ابروهایش در هم می رفت پتو را روی صوفیا کشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#893
هنوز نگاهش روی آن دو نفر بود. که صدای خش دار دیاکو توجهش را جلب کرد.
- به چی داری نگاه میکنی ؟!
این را گفت و آرام چشمانش را باز کرد.وقتی چشمش به صوفیا که خواب آلود در آغوش کارلوس جا گرفته ، افتاد.چشمانش از حالت عادی بازتر شد.
کارلوس متحیر به دیاکو نگاه میکرد. با خودش فکر کرد :
- این مرد حتی وقتی که خواب به نظر می رسه ام ، هوشیار و بیداره
با صدای دیاکو از فکر بیرون آمد.
- نشنیدی چی گفتم ؟!
خشن و طلبکار به کارلوس نگاه میکرد. کارلوس که متوجه حساسیت او به صوفیا شد جواب داد :
- خودش یه وری شد رو شونه ی من....اومدم بزارمش رو تخت...هیچ خوشم نمیاد این دختر نزدیکم باشه !
دیاکو یاد حرف های جیمز وقتی تحقیقاتش در مورد کارلوس تمام شده بود افتاد.
در بین همه ی اطلاعات ، زن گریز بودن او ، به شدت پر رنگ بود.
پوزخندی روی لبش نشست و گفت :
این دختر ام ، بدتر از توعه... بفهمه دستت بهش خورده ، خون جلوی چشمش و میگیره...تا جونت و نگیره بیخیالت نمیشه !
یک تا ابروی کارلوس از آنچه که شنید بالا رفت.
تخت کاملا نصب شد. جلو رفت و به آرامی دخترک را روی تخت گذاشت. روی او خم شده بود که آهسته ، شانه اش را رها کرد و دستش را از زیر شانه ی او بیرون کشید.
عطر دلنشین موهای دخترک که به ریه هاش رسید.صورتش جمع شد. با احساسات غریبه بود و جنس مونث برایش غریبه تر.
تا خواست از او فاصله بگیرد ، دیاکو به او گفت که دو پتو ، از کمد کشویی پشت سرش ، که در دیواره ی انتهایی جت تعبیه شده ، بردارد.
همین کار را کرد و هر دو را به مقابل دیاکو گرفت.او یک پتو را برداشت و آن را روی دلبر خفته اش انداخت.
در همان حال از به کارلوس گفت:
- اون یکی رو بنداز روی صوفیا ، سرما نخوره!
همین کافی بود تا کارلوس از سر کلافگی پوفی بکشد و در حالی که ابروهایش در هم می رفت پتو را روی صوفیا کشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#894
لبه ی پتو را درست روی شکم او مرتب کرد مچ هر دو دستش را گرفت و روی پتو گذاشت تا خواست از او فاصله بگیرد ، بند دو انگشتش در دستان ظریف و کوچک صوفیا اسیر شد.
با لمس گرمی دست او ، سر برگرداند و به صورت غرق در خوابش خیره شد. دخترک هنوز هم خواب به نظر می رسید.
اما به نظر کارلوس این رفتارش ،عجیب به نظر می آمد. با شک به او نگاه میکرد که صدای دیاکو توجهش را جلب کرد.
- اینجوری بالا سرش واینستا....حتما داره خواب می بینه....بشین کنارش تا وقتی که دستش شل بشه.
از گوشه ی چشم چپ چپ به دیاکو نگاه کرد.
دیاکو - به نفعته که بیدار نشه....بیدار بشه و ببینه بالا سرشی دیوونه میشه....میوفته دنبالت تا حسابشو صاف کنه...اونوقت دیگه کاری از من ساخته نیست...نگی که نگفتی !
کارلوس که دیگر آن خونسردی اش را نداشت با غیظ به دیاکو نگاه کرد و گفت :
-منو از یه دختر بچه می ترسونی ؟!
دیاکو جدی به چهره او نظر انداخت و جواب داد :
- با کینه ای که این دختر از شما اسپانیایی ها داره.....وقتی اون روش بالا بیاد...دیگه براش فرقی نمیکنه بی گناه باشی یا گناهکار !....آتیش نفرتش خشک و تر و با هم می سوزونه !...یه بار یه مرد اسپانیای که دو برابر خودش هیکل داشت و به حد مرگ کتک زد!....اونم به خاطر اینکه مرتیکه بهش نظر داشت....نرسیده بودم کشته بودش !
- در حدی نیست که حریف من بشه!
-حریفتم نشه...یهو دیدی تو خواب نشسته رو سینه ات و داره خفت میکنه !....اون قدر نفرت تو وجودش تلمبار شده که...هر کاری ازش برمیاد
با کنجکاوی پرسید:
- چرا ؟!....چرا این قدر از اسپانیاییا متنفره ؟!
- چراش به تو مربوط نمیشه...همین قدر بهت گفتم تا بدونی....رو مخش نری !...به اندازه کافی دردسر برامون ریخته ! روشنه ؟!
*
آهسته و بی رمق از ویلایی که در آن جا رئیس بزرگ را ملاقات کرده، بیرون آمد.
صدای او در سرش اکو میشد که می گفت :
- فقط 48 ساعت بهت وقت میدم هانا رو پیدا کنی و بیاری پیشم....اگه تموم بشه و نبینمش...عمر تو و کودنایی که برات کار میکنن تمومه جوردانو....واضحه ؟!
با کلافه گی دستش را به صورتش کشید. چه طور می توانست هانا را با این وقت کم پیدا کند و تحویل رئیس بزرگ بدهد ؟!
آن هم وقتی که موبایل مخصوصی که به او داده اند خاموش بود. و آدم رباها هیچ ردی از خود باقی نگذاشته بودند.
تنها یک شانس برای زنده ماندن داشت. بی درنگ موبایلش را از کتش بیرون کشید.
همانطور که دستش را روی کیبورد موبایلش می کشید شماره ی او را گرفت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#894
لبه ی پتو را درست روی شکم او مرتب کرد مچ هر دو دستش را گرفت و روی پتو گذاشت تا خواست از او فاصله بگیرد ، بند دو انگشتش در دستان ظریف و کوچک صوفیا اسیر شد.
با لمس گرمی دست او ، سر برگرداند و به صورت غرق در خوابش خیره شد. دخترک هنوز هم خواب به نظر می رسید.
اما به نظر کارلوس این رفتارش ،عجیب به نظر می آمد. با شک به او نگاه میکرد که صدای دیاکو توجهش را جلب کرد.
- اینجوری بالا سرش واینستا....حتما داره خواب می بینه....بشین کنارش تا وقتی که دستش شل بشه.
از گوشه ی چشم چپ چپ به دیاکو نگاه کرد.
دیاکو - به نفعته که بیدار نشه....بیدار بشه و ببینه بالا سرشی دیوونه میشه....میوفته دنبالت تا حسابشو صاف کنه...اونوقت دیگه کاری از من ساخته نیست...نگی که نگفتی !
کارلوس که دیگر آن خونسردی اش را نداشت با غیظ به دیاکو نگاه کرد و گفت :
-منو از یه دختر بچه می ترسونی ؟!
دیاکو جدی به چهره او نظر انداخت و جواب داد :
- با کینه ای که این دختر از شما اسپانیایی ها داره.....وقتی اون روش بالا بیاد...دیگه براش فرقی نمیکنه بی گناه باشی یا گناهکار !....آتیش نفرتش خشک و تر و با هم می سوزونه !...یه بار یه مرد اسپانیای که دو برابر خودش هیکل داشت و به حد مرگ کتک زد!....اونم به خاطر اینکه مرتیکه بهش نظر داشت....نرسیده بودم کشته بودش !
- در حدی نیست که حریف من بشه!
-حریفتم نشه...یهو دیدی تو خواب نشسته رو سینه ات و داره خفت میکنه !....اون قدر نفرت تو وجودش تلمبار شده که...هر کاری ازش برمیاد
با کنجکاوی پرسید:
- چرا ؟!....چرا این قدر از اسپانیاییا متنفره ؟!
- چراش به تو مربوط نمیشه...همین قدر بهت گفتم تا بدونی....رو مخش نری !...به اندازه کافی دردسر برامون ریخته ! روشنه ؟!
*
آهسته و بی رمق از ویلایی که در آن جا رئیس بزرگ را ملاقات کرده، بیرون آمد.
صدای او در سرش اکو میشد که می گفت :
- فقط 48 ساعت بهت وقت میدم هانا رو پیدا کنی و بیاری پیشم....اگه تموم بشه و نبینمش...عمر تو و کودنایی که برات کار میکنن تمومه جوردانو....واضحه ؟!
با کلافه گی دستش را به صورتش کشید. چه طور می توانست هانا را با این وقت کم پیدا کند و تحویل رئیس بزرگ بدهد ؟!
آن هم وقتی که موبایل مخصوصی که به او داده اند خاموش بود. و آدم رباها هیچ ردی از خود باقی نگذاشته بودند.
تنها یک شانس برای زنده ماندن داشت. بی درنگ موبایلش را از کتش بیرون کشید.
همانطور که دستش را روی کیبورد موبایلش می کشید شماره ی او را گرفت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#895
با خودش گفت : ای کاش می توانست به دیاکو زنگ بزند و از او بخواهد هانا را پیدا کند.
اما خشم رئیس بزرگ برای خودش و هفت نسل بعدش کافی بود.نمی خواست غضب سالواتوره ی جوان را نیز به جان بخرد.
**
پلک هایش را آرام آرام باز کرد. پرتوی خورشید چشمانش را آزار می داد که چشمانش را باریک کرد.
خمیازه ای کشید و به پهلوی چپ غلتید و همزمان با صدایی آرام دیاکو را صدا زد. و دستش را به سمت او دراز کرد.
اما وقتی دستش تخت خالی را لمس کرد. چشمانش را کامل باز کرد.روی تخت نشست.
چشمش به اتاقی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود. دکوراسیون و رنگ دیوارهای اتاق همگی ترکیبی از رنگ های عاجی و طلایی بود.
آخرین چیزی که یادش می آمد این بود که در جت در آغوش او به خواب رفته بود. حتی یادش نمی آمد که چه زمانی فرود آمده اند. و کجا هستند.
اطراف اتاق چشم چرخاند تا شاید اثری از دیاکو بیابد، اما چیزی پیدا نکرد.
نگاهی به لباس های تنش انداخت.همان هایی بود که دیروز بر تن داشت. به جز کت چرمش که روی مبل دو نفره ی اتاق بود.
با ترس و نگرانی از تخت پایین آمد.و به طرف پنجره اتاق دوید پرده را کنار زد و درب تراس را باز کرد.
نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و موهای حالت دارش را پریشان نمود.
همان طور که موهایش را پشت گوش می انداخت ، صدای آشنای زنی را شنید.
- بیدار شدی عزیزم ؟!
درست رو به رویش در حیاط آن خانه، مادرش پشت میز روی صندلی چوبی نشسته بود.و به او با مهربانی نگاه می کرد و لبخند می زد.
با دیدن او نا خودآگاه ترس و نگرانی از دلش رخت بر بست.و لبخند پر رنگی روی لبش نشست.
به داخل اتاق رفت و صورتش را در روشویی شست. موهایش را یک طرفه بافت. و از اتاق خارج شد.
کمی آن طرف تر از اتاق ، نرده های سفید رنگی بودند که او را به سمت پله ها راهنمایی می کردند.
رنگ خانه و دکوراسیونش متفاوت بود و همگی از ترکیب دو رنگ کرم و قهوه ای بودند. به پایین پله ها که رسید ، زن خدمتکاری مقابل او ایستاد و صبح بخیر گفت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#895
با خودش گفت : ای کاش می توانست به دیاکو زنگ بزند و از او بخواهد هانا را پیدا کند.
اما خشم رئیس بزرگ برای خودش و هفت نسل بعدش کافی بود.نمی خواست غضب سالواتوره ی جوان را نیز به جان بخرد.
**
پلک هایش را آرام آرام باز کرد. پرتوی خورشید چشمانش را آزار می داد که چشمانش را باریک کرد.
خمیازه ای کشید و به پهلوی چپ غلتید و همزمان با صدایی آرام دیاکو را صدا زد. و دستش را به سمت او دراز کرد.
اما وقتی دستش تخت خالی را لمس کرد. چشمانش را کامل باز کرد.روی تخت نشست.
چشمش به اتاقی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود. دکوراسیون و رنگ دیوارهای اتاق همگی ترکیبی از رنگ های عاجی و طلایی بود.
آخرین چیزی که یادش می آمد این بود که در جت در آغوش او به خواب رفته بود. حتی یادش نمی آمد که چه زمانی فرود آمده اند. و کجا هستند.
اطراف اتاق چشم چرخاند تا شاید اثری از دیاکو بیابد، اما چیزی پیدا نکرد.
نگاهی به لباس های تنش انداخت.همان هایی بود که دیروز بر تن داشت. به جز کت چرمش که روی مبل دو نفره ی اتاق بود.
با ترس و نگرانی از تخت پایین آمد.و به طرف پنجره اتاق دوید پرده را کنار زد و درب تراس را باز کرد.
نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و موهای حالت دارش را پریشان نمود.
همان طور که موهایش را پشت گوش می انداخت ، صدای آشنای زنی را شنید.
- بیدار شدی عزیزم ؟!
درست رو به رویش در حیاط آن خانه، مادرش پشت میز روی صندلی چوبی نشسته بود.و به او با مهربانی نگاه می کرد و لبخند می زد.
با دیدن او نا خودآگاه ترس و نگرانی از دلش رخت بر بست.و لبخند پر رنگی روی لبش نشست.
به داخل اتاق رفت و صورتش را در روشویی شست. موهایش را یک طرفه بافت. و از اتاق خارج شد.
کمی آن طرف تر از اتاق ، نرده های سفید رنگی بودند که او را به سمت پله ها راهنمایی می کردند.
رنگ خانه و دکوراسیونش متفاوت بود و همگی از ترکیب دو رنگ کرم و قهوه ای بودند. به پایین پله ها که رسید ، زن خدمتکاری مقابل او ایستاد و صبح بخیر گفت.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#896
با لبخند جوابش را داد. و به همراه او نزد مادرش رفت. چشمش به نگهبانای افتاد که در داهل و بیرون از خانه، اسلحه بدست کشیک می دادند.
برایش عجیب بود که چرا دیاکو او را بیدار نکرده و زودتر ، از اتاق خارج شده است. شاید هم به خاطر بی حالی دیشبش می خواست هانا بیشتر استراحت کند و به همین دلیل او را بیدار نکرده !
هر چه که بود حضور مادرش به او می گفت جایی برای نگرانی نیست.
وارد حیاط خانه شد و با لبخند به نزد مادرش رفت.خم شد و گونه ی او را بوسید. و صبح بخیر گفت.
کنار مادرش با خوشحالی نشست. نگاهش به مردی افتاد که تیشرت آبی رنگی پوشیده و پشت به آنها با فاصله با موبایل صحبت میکرد.
دیاکو بود که با یک نفر در حال صحبت بود.
با کنجکاوی به مادرش نگاه کرد. مونیکا داشت برای دخترش قهوه می ریخت که هانا پرسید :
- شما از کی اینجا هستین ؟!
- دیروز ظهر رسیدم فرانسه و بعدم اومدم اینجا....وقتی دیاکو بهم خبر داد نمیدونم چه طور چمدونم و بستم و اومدم....دلم میخواست هر چه زودتر ببینمت.
لبخند نصف نیمه ای به حرف های مادرش زد. پس به فرانسه آمده بودند.
فنجان قهوه را جلوی دخترش گذاشت.هانا قدر شناسانه به مادرش نگاه کرد و تشکر کرد.
نگاهی به دیاکو کرد و تا خواست سوال بعدی اش را بپرسد تماسش تمام شد و به سمت آنها برگشت.
چشمش که به صورت او افتاد جا خورد. او کارلوس بود که به سمت آنها قدم بر میداشت.
بی اختیار پرسید : دیاکو کجاست ؟!
مونیکا متوجه نگاه مات دخترش روی کارلوس شد و جواب داد : از دیشب دیگه ندیدمش...فکر کردم تو اتاقتونه !... مگه پیش تو نبود؟!
خواست دومرتبه سوالش را از کارلوس بپرسد که او جواب داد:
- صبح زود رفت بیرون...گفت... برای انجام ماموریتش باید بره. قرار شد اینجا منتظرش بمونیم....شما رو به من سپرد
هانا پکر شد. و با خودش گفت:
- یعنی نمی تونست بیدارم کنه و بگه؟!.... یا یه چیزی بنویسه بره؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#896
با لبخند جوابش را داد. و به همراه او نزد مادرش رفت. چشمش به نگهبانای افتاد که در داهل و بیرون از خانه، اسلحه بدست کشیک می دادند.
برایش عجیب بود که چرا دیاکو او را بیدار نکرده و زودتر ، از اتاق خارج شده است. شاید هم به خاطر بی حالی دیشبش می خواست هانا بیشتر استراحت کند و به همین دلیل او را بیدار نکرده !
هر چه که بود حضور مادرش به او می گفت جایی برای نگرانی نیست.
وارد حیاط خانه شد و با لبخند به نزد مادرش رفت.خم شد و گونه ی او را بوسید. و صبح بخیر گفت.
کنار مادرش با خوشحالی نشست. نگاهش به مردی افتاد که تیشرت آبی رنگی پوشیده و پشت به آنها با فاصله با موبایل صحبت میکرد.
دیاکو بود که با یک نفر در حال صحبت بود.
با کنجکاوی به مادرش نگاه کرد. مونیکا داشت برای دخترش قهوه می ریخت که هانا پرسید :
- شما از کی اینجا هستین ؟!
- دیروز ظهر رسیدم فرانسه و بعدم اومدم اینجا....وقتی دیاکو بهم خبر داد نمیدونم چه طور چمدونم و بستم و اومدم....دلم میخواست هر چه زودتر ببینمت.
لبخند نصف نیمه ای به حرف های مادرش زد. پس به فرانسه آمده بودند.
فنجان قهوه را جلوی دخترش گذاشت.هانا قدر شناسانه به مادرش نگاه کرد و تشکر کرد.
نگاهی به دیاکو کرد و تا خواست سوال بعدی اش را بپرسد تماسش تمام شد و به سمت آنها برگشت.
چشمش که به صورت او افتاد جا خورد. او کارلوس بود که به سمت آنها قدم بر میداشت.
بی اختیار پرسید : دیاکو کجاست ؟!
مونیکا متوجه نگاه مات دخترش روی کارلوس شد و جواب داد : از دیشب دیگه ندیدمش...فکر کردم تو اتاقتونه !... مگه پیش تو نبود؟!
خواست دومرتبه سوالش را از کارلوس بپرسد که او جواب داد:
- صبح زود رفت بیرون...گفت... برای انجام ماموریتش باید بره. قرار شد اینجا منتظرش بمونیم....شما رو به من سپرد
هانا پکر شد. و با خودش گفت:
- یعنی نمی تونست بیدارم کنه و بگه؟!.... یا یه چیزی بنویسه بره؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
68 ثانیه ی خانم هیکس
⏳طبق نظریه خانم "استر هیکس" اگر شما به مدت 68 ثانیه بتوانید افکار خود را روی موضوع مورد نظرتان نگه دارید.آن موضوع در دنیای بیرون برای شما خلق میشود.
⏳یک فکر زمانی به نقطه احتراق میرسه که ۱۷ ثانیه تمرکز غلیظ رو آن داشته باشیم. همین عمل باعث میشه فکر دیگری به دنبالش کشیده بشه که قطعا نیرومند تر از فکر اولی است.
⏳ فکر اول و دوم جمعا ۳۴ ثانیه میشن. سپس فکر بعدی مشتعل میشه که طبق قانون جذب به مراحل بالای انرژی کشیده میشه، یعنی ۱۷ ثانیه بعدی که جمعا میشن ۵۱ ثانیه و پروسه آفرینش رو ادامه میده.
⏳وقتی شما روی موضوع مد نظرتون تا ۶۸ تانیه افکار خالص رو ادامه بدین، افکار شما در مسیر آشکار سازی قرار میگیرن.
⏳۱۷ ثانیه تفکر خالص، برابر با ۲۰۰ ساعت کار یک انسان است.
⏳۳۴ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲،۰۰۰ ساعت کار انسان است.
⏳۵۱ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲۰،۰۰۰ هزار ساعت کار انسان است.
⏳۶۸ ثانیه تفکر خالص برابر است
با ۰۰ ۲۰۰،۰ هزار ساعت کار یک انسان. که تقریبا برابر است با ۱۰۰ سال انجام کار توسط یک انسان.
@Bookscase 👈👈
⏳طبق نظریه خانم "استر هیکس" اگر شما به مدت 68 ثانیه بتوانید افکار خود را روی موضوع مورد نظرتان نگه دارید.آن موضوع در دنیای بیرون برای شما خلق میشود.
⏳یک فکر زمانی به نقطه احتراق میرسه که ۱۷ ثانیه تمرکز غلیظ رو آن داشته باشیم. همین عمل باعث میشه فکر دیگری به دنبالش کشیده بشه که قطعا نیرومند تر از فکر اولی است.
⏳ فکر اول و دوم جمعا ۳۴ ثانیه میشن. سپس فکر بعدی مشتعل میشه که طبق قانون جذب به مراحل بالای انرژی کشیده میشه، یعنی ۱۷ ثانیه بعدی که جمعا میشن ۵۱ ثانیه و پروسه آفرینش رو ادامه میده.
⏳وقتی شما روی موضوع مد نظرتون تا ۶۸ تانیه افکار خالص رو ادامه بدین، افکار شما در مسیر آشکار سازی قرار میگیرن.
⏳۱۷ ثانیه تفکر خالص، برابر با ۲۰۰ ساعت کار یک انسان است.
⏳۳۴ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲،۰۰۰ ساعت کار انسان است.
⏳۵۱ ثانیه تفکر خالص برابر با ۲۰،۰۰۰ هزار ساعت کار انسان است.
⏳۶۸ ثانیه تفکر خالص برابر است
با ۰۰ ۲۰۰،۰ هزار ساعت کار یک انسان. که تقریبا برابر است با ۱۰۰ سال انجام کار توسط یک انسان.
@Bookscase 👈👈
#دعای_روز_دوازدهم_ماه_مبارک_رمضان🌸🍃
《بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عدل وانصاف وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکان》
#التماس_دعا🤲🏼✨
- @Bookscase 🌷
《بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عدل وانصاف وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکان》
#التماس_دعا🤲🏼✨
- @Bookscase 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خواسته های ما از قبل فراهم شدهاند .
@Bookscase 📚🌷👈
آیدی کانال قفسه کتاب با دوستانتان به اشتراک بگذارید
@Bookscase 📚🌷👈
آیدی کانال قفسه کتاب با دوستانتان به اشتراک بگذارید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزهای خوب خواهند آمد☘
هر سر بالایی یک سرازیری دارد ...
نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب و غریب.
هم اکنون زندگی کن
روزتون بخیر 🧡
@Bookscase 📚👈
هر سر بالایی یک سرازیری دارد ...
نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب و غریب.
هم اکنون زندگی کن
روزتون بخیر 🧡
@Bookscase 📚👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #896 با لبخند جوابش را داد. و به همراه او نزد مادرش رفت. چشمش به نگهبانای افتاد که در داهل و بیرون از خانه، اسلحه بدست کشیک می دادند. برایش عجیب بود که چرا دیاکو او را بیدار نکرده و زودتر ، از اتاق خارج شده است.…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#897
اگر ذکاوتِ دیاکو را نمی شناخت، یقین میکرد نبودنش زیر سر کارلوس است و بس.
خوب می دانست که احدی نمی تواند از پس شوهرش بربیاید. او مردی نیست که به سادگی به تله بیافتاد.
خودش را کنترل کرد و برای اینکه حواسش را از فکر دیاکو پرت کند شروع به گپ و گفت و صبحانه خوردن با مادرش کرد.
**
سرش بی رمق افتاده بود که حس خیسی روی دستش ، چشمان خسته اش را کمی باز کرد.
نگاهش به قطرات خونی افتاد که یکی در میان روی دستش می ریخت. به صورتش دست کشید. متوجه شد از بینی اش خون می آید.
به طنابی که محکم به دور دستش بسته شده ، با نفرت نیم نگاهی انداخت. سرش را بالا گرفت تا شاید بتواند کمی جلوی خونریزی بینی اش را بگیرد.
اما همین کافی بود تا نور لامپی که بالای سرش می تابید ، آن هم در فضای نیمه تاریک اتاق ، چشمش را بزند.
بعد از شکنجه زیاد ، ساعتها بود که روی یک صندلی فلزی ، بسته شده بود.
تا خواست چشمانش را باریک کند ، عضلات صورت و گونه اش سوخت. به خاطر مشت هایی که نصیب صورت زمخت و مردانه اش شده بود.
به سختی نفس می کشید و حس میکرد که بینی اش هم شکسته است.نمی دانست کجاست و چگونه وارد این اتاق تاریک و خالی از هر چیزی روی این صندلی بسته شده.
تنها می داند که اسیر شده و می خواهند از او حرف بکشند حتی به زور. به نقطه ای مبهم خیره شده بود که درب اتاق باز شد.
با باز شدن در، نور به داخل اتاق جهید. و پشت سر آن مردی بلند قامت وارد اتاق شد. به خاطر تاریکی اتاق ، نمی توانست صورتش را ببیند. مرد آرام آرام ، با خونسردی وارد اتاق شد.
صندلی در دست داشت که آن را آهسته می کشید و صدای برخورد صندلی با زمین ، بر اعصاب نداشته اش خط می کشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#897
اگر ذکاوتِ دیاکو را نمی شناخت، یقین میکرد نبودنش زیر سر کارلوس است و بس.
خوب می دانست که احدی نمی تواند از پس شوهرش بربیاید. او مردی نیست که به سادگی به تله بیافتاد.
خودش را کنترل کرد و برای اینکه حواسش را از فکر دیاکو پرت کند شروع به گپ و گفت و صبحانه خوردن با مادرش کرد.
**
سرش بی رمق افتاده بود که حس خیسی روی دستش ، چشمان خسته اش را کمی باز کرد.
نگاهش به قطرات خونی افتاد که یکی در میان روی دستش می ریخت. به صورتش دست کشید. متوجه شد از بینی اش خون می آید.
به طنابی که محکم به دور دستش بسته شده ، با نفرت نیم نگاهی انداخت. سرش را بالا گرفت تا شاید بتواند کمی جلوی خونریزی بینی اش را بگیرد.
اما همین کافی بود تا نور لامپی که بالای سرش می تابید ، آن هم در فضای نیمه تاریک اتاق ، چشمش را بزند.
بعد از شکنجه زیاد ، ساعتها بود که روی یک صندلی فلزی ، بسته شده بود.
تا خواست چشمانش را باریک کند ، عضلات صورت و گونه اش سوخت. به خاطر مشت هایی که نصیب صورت زمخت و مردانه اش شده بود.
به سختی نفس می کشید و حس میکرد که بینی اش هم شکسته است.نمی دانست کجاست و چگونه وارد این اتاق تاریک و خالی از هر چیزی روی این صندلی بسته شده.
تنها می داند که اسیر شده و می خواهند از او حرف بکشند حتی به زور. به نقطه ای مبهم خیره شده بود که درب اتاق باز شد.
با باز شدن در، نور به داخل اتاق جهید. و پشت سر آن مردی بلند قامت وارد اتاق شد. به خاطر تاریکی اتاق ، نمی توانست صورتش را ببیند. مرد آرام آرام ، با خونسردی وارد اتاق شد.
صندلی در دست داشت که آن را آهسته می کشید و صدای برخورد صندلی با زمین ، بر اعصاب نداشته اش خط می کشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#898
همانطور که نفس می کشید سینه اش خس خس میکرد. مرد جلو آمد تازه توانست چهره نیمه تاریک او را ببیند.
- به نفعته....باهامون همکاری کنی....که اگه نکنی...روزی صد بار میگی غلط کردم !
پوزخند محوی روی لبش نشست و با صدای تحلیل رفته ای جواب داد :
- از تو....گنده ترشم بیاد....نمیتونه.....از....زیر....زبون من....حرف بکشه !
همین کافی بود تا لبخند کجی روی صورت مرد بنشیند و در کسری از ثانیه سیلی محکمی روی صورتش بخوابد.
به خاطر شدت ضربه ی سیلی ، همراه با صندلی به پهلو روی زمین افتاد. صدای مهیبی در اتاق پخش شد.
مرد جلو آمد و گوشه ی صندلی اش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. موبایلش را از کت بیرون کشید و بعد از چند ثانیه آن را به طرفش گرفت.
با لحنی یخ زده و خشک گفت :
- انگاری تاریخ مصرفت برای کسایی که مثه سگ...براشون دم تکون میدادی تموم شده !....زودتر از موعد دور تا دور خونه اتو محاصره کردن....تا چیزی از تخم و ترکه ی بدبختت باقی نذارن
حرفش را باور نکرد تا زمانی که چشمش به فیلمی افتاد که از خانه اش گرفته شده.
چند مرد مسلح را دید که دور تا دور خانه را محاصره کرده و منتظر فرمانند تا وارد خانه بشوند و قتل عام را شروع کنند.
لو رفته بود و رسم و رسوم مافیا بر این بود که مهره سوخته را هر چه زودتر باید از میان برداشت. نه تنها او ، بلکه تمام خانواده و فرزندش .
با خشم و نگرانی زیر لب اسم دخترش را برد.
- رزا
- دو راه بیشتر نداری....یا با ما همکاری میکنی و هر چی که میدونی رو میگی.....ماهم در عوض دخترت و نجات میدیم....یا از خجالت رزای عزیزت در میان و بلافاصله می کشنش !.....انتخاب با خودته....اما زمان نداریم
مرد با جدیت فاصله اش را کم کرد و دستش را روی لبه ی صندلی گذاشت.کمی به سمت او خم شد و در همان فاصله ی کم گفت :
- بدون دوز و کلک....به تک تک سوالام جواب میدی...منم دخترت و صحیح و سالم تحویلت میدم....اما....اگه بخوای زیر و رو بکشی و یه مشت مضخرف تحویلم بدی...سیاه پوش دخترت میشی....حالیته ؟!
- از کجا بدونم زیر قولت نمیزنی ؟!
کمی بیشتر به صورتش نزدیک شد.وقتی نگاهش به آن دو جفت زمرد درخشان افتاد. صدایش را شنید که گفت :
-داری با یه شیر معامله میکنی ، نه با کفتارای هم قماشِت !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#898
همانطور که نفس می کشید سینه اش خس خس میکرد. مرد جلو آمد تازه توانست چهره نیمه تاریک او را ببیند.
- به نفعته....باهامون همکاری کنی....که اگه نکنی...روزی صد بار میگی غلط کردم !
پوزخند محوی روی لبش نشست و با صدای تحلیل رفته ای جواب داد :
- از تو....گنده ترشم بیاد....نمیتونه.....از....زیر....زبون من....حرف بکشه !
همین کافی بود تا لبخند کجی روی صورت مرد بنشیند و در کسری از ثانیه سیلی محکمی روی صورتش بخوابد.
به خاطر شدت ضربه ی سیلی ، همراه با صندلی به پهلو روی زمین افتاد. صدای مهیبی در اتاق پخش شد.
مرد جلو آمد و گوشه ی صندلی اش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. موبایلش را از کت بیرون کشید و بعد از چند ثانیه آن را به طرفش گرفت.
با لحنی یخ زده و خشک گفت :
- انگاری تاریخ مصرفت برای کسایی که مثه سگ...براشون دم تکون میدادی تموم شده !....زودتر از موعد دور تا دور خونه اتو محاصره کردن....تا چیزی از تخم و ترکه ی بدبختت باقی نذارن
حرفش را باور نکرد تا زمانی که چشمش به فیلمی افتاد که از خانه اش گرفته شده.
چند مرد مسلح را دید که دور تا دور خانه را محاصره کرده و منتظر فرمانند تا وارد خانه بشوند و قتل عام را شروع کنند.
لو رفته بود و رسم و رسوم مافیا بر این بود که مهره سوخته را هر چه زودتر باید از میان برداشت. نه تنها او ، بلکه تمام خانواده و فرزندش .
با خشم و نگرانی زیر لب اسم دخترش را برد.
- رزا
- دو راه بیشتر نداری....یا با ما همکاری میکنی و هر چی که میدونی رو میگی.....ماهم در عوض دخترت و نجات میدیم....یا از خجالت رزای عزیزت در میان و بلافاصله می کشنش !.....انتخاب با خودته....اما زمان نداریم
مرد با جدیت فاصله اش را کم کرد و دستش را روی لبه ی صندلی گذاشت.کمی به سمت او خم شد و در همان فاصله ی کم گفت :
- بدون دوز و کلک....به تک تک سوالام جواب میدی...منم دخترت و صحیح و سالم تحویلت میدم....اما....اگه بخوای زیر و رو بکشی و یه مشت مضخرف تحویلم بدی...سیاه پوش دخترت میشی....حالیته ؟!
- از کجا بدونم زیر قولت نمیزنی ؟!
کمی بیشتر به صورتش نزدیک شد.وقتی نگاهش به آن دو جفت زمرد درخشان افتاد. صدایش را شنید که گفت :
-داری با یه شیر معامله میکنی ، نه با کفتارای هم قماشِت !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#899
**
از اتاق بیرون آمد.
جیمز پرسید : چی شد ؟!....قبول کرد ؟!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
- مگه دست خودش بود که قبول نکنه ؟!...دختره چی شد ؟!
- بچه ها گرفتنش دارن میارن...فقط یه چیزی...
راه کج کرده بود تا به ماموریتش برسد ولی با حرف جیمز از حرکت ایستاد.
سر برگرداند و از پشت ابروان در هم کشیده اش منتظر چشم به جیمز دوخت. برای گفتن حرفش دل دل میکرد که دیاکو تند نگاهش کرد و گفت :
- میگی یا زیر لفظی میخوای ؟!
با کمی مکث گفت :
- از دیروز رئیس بزرگ آدماشو مامور کرده...هانا رو پیدا کنن !...دیگه هیچ جا براش امن نیست !
باز هم ، پای رئیس بزرگ در زندگی اش باز شد !
با حرص دندان رو دندان می سایید که موبایلش به صدا در آمد. اسمش را که روی گوشی دید ، دستش را مشت کرد. با مکث تماس را وصل کرد.
- کجایی پسر ؟!
- دارم میرم همون جهنمی که به خاطرش حواله کردین پاریس
- تلخ شدی باز !
- بهم نگفته بودی پای اسپانیایی آ وسطه...الانم انتظار داری دُر و شکر بریزه از دهنم ؟!... جالبه!
پوزخند صدا داری زد.و وارد سالن شد. از سالها خانه ای در حومه پاریس گرفته بود.مخصوص همین روزها.
قصد داشت تک به تک مسببین قتل وحشیانه والدینش را در آنجا جمع کند. و آن طور که شایسته است با بدترین شکنجه ها از آنها پذیرایی کند.
حواسش جمع صدای جوردانو شد که جواب داد :
- متاسفم پسرم....دستور رئیس بزرگ بود...اون خواست ازت پنهون کنیم
باتمسخر و تفحص طلبانه پرسید :
- دیگه چی خواسته ازم مخفی کنین ؟!
از سوالی که پرسید جوردانو یکه خورد. فکرش سمت اتفاقی که برای هانا افتاده ، رفت.
با خودش گفت :
- نکنه از ماجرا خبر داره ؟!....اگه فهمیده باشه چی ؟!.....اما نه...اگه خبر داشته باشه حرفشو نمیزنه...چراغ خاموش دنبال هانا می گرده...وقتی پیداش کرد....میاد سر وقت رئیس بزرگ....هر جور شده پیداش میکنه !....نمی تونه خبر دار شده باشه....هانا حامله بود...فرانچسکو از ترسشم شده نمیزاره ماجرا به بیرون از عمارتش درز پیدا کنه !
صدای دیاکو او را به خودش آمد.
- چیشد ؟!.....تا حرف از صداقت شد ، صدات قطع شد پیرمرد !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#899
**
از اتاق بیرون آمد.
جیمز پرسید : چی شد ؟!....قبول کرد ؟!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
- مگه دست خودش بود که قبول نکنه ؟!...دختره چی شد ؟!
- بچه ها گرفتنش دارن میارن...فقط یه چیزی...
راه کج کرده بود تا به ماموریتش برسد ولی با حرف جیمز از حرکت ایستاد.
سر برگرداند و از پشت ابروان در هم کشیده اش منتظر چشم به جیمز دوخت. برای گفتن حرفش دل دل میکرد که دیاکو تند نگاهش کرد و گفت :
- میگی یا زیر لفظی میخوای ؟!
با کمی مکث گفت :
- از دیروز رئیس بزرگ آدماشو مامور کرده...هانا رو پیدا کنن !...دیگه هیچ جا براش امن نیست !
باز هم ، پای رئیس بزرگ در زندگی اش باز شد !
با حرص دندان رو دندان می سایید که موبایلش به صدا در آمد. اسمش را که روی گوشی دید ، دستش را مشت کرد. با مکث تماس را وصل کرد.
- کجایی پسر ؟!
- دارم میرم همون جهنمی که به خاطرش حواله کردین پاریس
- تلخ شدی باز !
- بهم نگفته بودی پای اسپانیایی آ وسطه...الانم انتظار داری دُر و شکر بریزه از دهنم ؟!... جالبه!
پوزخند صدا داری زد.و وارد سالن شد. از سالها خانه ای در حومه پاریس گرفته بود.مخصوص همین روزها.
قصد داشت تک به تک مسببین قتل وحشیانه والدینش را در آنجا جمع کند. و آن طور که شایسته است با بدترین شکنجه ها از آنها پذیرایی کند.
حواسش جمع صدای جوردانو شد که جواب داد :
- متاسفم پسرم....دستور رئیس بزرگ بود...اون خواست ازت پنهون کنیم
باتمسخر و تفحص طلبانه پرسید :
- دیگه چی خواسته ازم مخفی کنین ؟!
از سوالی که پرسید جوردانو یکه خورد. فکرش سمت اتفاقی که برای هانا افتاده ، رفت.
با خودش گفت :
- نکنه از ماجرا خبر داره ؟!....اگه فهمیده باشه چی ؟!.....اما نه...اگه خبر داشته باشه حرفشو نمیزنه...چراغ خاموش دنبال هانا می گرده...وقتی پیداش کرد....میاد سر وقت رئیس بزرگ....هر جور شده پیداش میکنه !....نمی تونه خبر دار شده باشه....هانا حامله بود...فرانچسکو از ترسشم شده نمیزاره ماجرا به بیرون از عمارتش درز پیدا کنه !
صدای دیاکو او را به خودش آمد.
- چیشد ؟!.....تا حرف از صداقت شد ، صدات قطع شد پیرمرد !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚