Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#794

-شاید ؟!

- احتمال داره در مقابل گردنبند...از اونا بخواد بهش کمک کنن تا رئیس بزرگ باند ایتالیا بشه !...با شناختی که ازش دارم.....این احتمال قوی تره !

دو تای ابروهای هانا ، از چیزی که شنید بالا رفت....فرانچسکو چه قدر طماع و عشقِ قدرت بود !

- نمی فهمم چرا خواسته کنت و حذف کنه ؟!

دیاکو دستش را کنار هانا روی تخت گذاشت....

کمی به سمت او چرخید و گفت :

- سر یه زمین گرون قیمت تو آلمان....یه مناقصه برگزار شد....یه شرکت مهندسی بعد از ساخت هتل رو اون زمین تمام امتیازات هتل رو به برنده مناقصه میداد......قرار بود هتل برای ادمای دم کلفت سیاسی و اشراف زاده ساخته بشه....سود زیادی تو کار بود.....

-کنت و فرانسچکو هر دو تو این مناقصه شرکت کردن....مناقصه برای فرانچسکو خیلی مهم بود....وقتی کنت برنده شد.....فکر میکنی واکنش فرانچسکو چی بود ؟!

- مسلما خیلی عصبانی شده...چارتا لیچارم بار کنت کرده !

دیاکو لبخند کجی زد و گفت :

- نه....اینطور نشد

-واا...مگه نگفتی براش خیلی مهم بوده....قطعا هر ادمی باشه عصبی میشه و حرص میخوره !

- فرانچسکو از روی صندلی بلند میشه....میره طرف کنت و گرم باهاش دست میده....بعد از اینکه بهش تبریک میگه.....لحظه ی اخر نگاش میکنه و میگه : موفق باشی !


- آروزی موفقیت کرد دیگه !!!!

و ادامه داد:

- تا الان به هر کسی گفته موفق باشی....طرف چند وقت بعد ریقِ رحمت و سر میکشه !

هانا از چیزی که شنید خشکش زد ! که دیاکو با پوزخند ادامه داد :

- موفق باشی تو دیکشنریه فرانچسکو یعنی حلوات و پختم.....قبرتم کندم !

- برای همینه که میگم نشناختیش !....تا حالا سر هیچکدوم از آدمایی که کشته....بهش مشکوک نشدن !

لبخند تلخی روی لب هانا نشست و در حالی که هنوز شوکه بود گفت :
- به چه جونوری میگفتم عمو !!!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکرار کن:

امروز فقط می خواهم‌ از خداوند
برای هدیه ی زندگانی سپاسگزاری کنم .
هیچ گله و شکایتی از روزگار نمی کنم ،
فقط برای زنده بودن شکرگزارم.

"خدایا سپاس"
@Bookscase 📚
.
🔴 کسانی که خوب فکر می کنند

نیاز نیست سخت کار کنند.

@Bookscase 📗📘📕
#داستان:جوان و مورچه

در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!

#قفسه_کتاب📚

@Bookscase 📚🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #794 -شاید ؟! - احتمال داره در مقابل گردنبند...از اونا بخواد بهش کمک کنن تا رئیس بزرگ باند ایتالیا بشه !...با شناختی که ازش دارم.....این احتمال قوی تره ! دو تای ابروهای هانا ، از چیزی که شنید بالا رفت....فرانچسکو…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#795

- قطعا همه جا در به در دنبال تو و کنت میگرده.....میتونیم از این موقعیت استفاده کنیم و نقشه اش و بهم بزنیم !

- چطور میخوای اینکار و بکنی ؟!

- باید طعمه رو بفرستیم وسط میدون شکار.....اون موقع میتونیم چند تا کفتار شکار کنیم

زیرکانه به هانا خیره شد و لبخند کجی زد...

*

وارد هال شد و رو به روی کارلوس نشست.... با اخم به او زل زد....

از جایی که نشسته به راهرو دید داشت....نگاه کوتاهی به دیاکو انداخت....

دیاکو همزمان به او نگاه کرد.... سرش را به پایین مایل کرد...سپس وارد اتاق کنت شد... هانا نگاهش را گرفت.... و نگاه خیره اش کارلوس را نشانه گرفت.....

کمی بعد که کارلوس متوجه سنگینی نگاه او شد...در حالی که فنجان قهوه اش را روی میز میذاشت... لبش را جمع کرد....و به هانا نگاه کرد...

نمی خواست بحثی با او راه بیاندازد.... اما وقتی دوباره به او نگاه کرد... نگاه خیره اش را دید...

با خونسردی و اخم کمرنگی پرسید:

- چیزی شده؟!

- نه... ولی بزودی دستتو رو میکنم

همین حرف کافی بود تا کارلوس به دام بیفتد!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#796

از دیدن دیاکو در اتاقش تعجب کرد.... وقتی که کلید را چرخاند و در قفل شد... کنت جا خورد!!!

یک قدم به طرف کنت برداشت.... و با لحن سنگینی گفت:

- باید باهم حرف بزنیم

کنت کمی جا به جا شد.... نگاه وحشتناک دیاکو، او را به واهمه می انداخت... اما نه انقدر که دست و. پایش را گم کند...

خودش را کنترل کرد و با صدای رسایی پرسید:

- در چه مورد؟!

چشم غره ای به کنت رفت و با تندی گفت:

- در مورد شغالایی که به خاطر ندونم کاریه جنابعالی، دنبالمون راه افتادن!!!

کنت اخم هایش را درهم کشید...و جواب داد:

- می شنوم

دیاکو با اخم سنگینی رو مبل نشست و از نقشه اش گفت....کنت از چیزی که شنیده بود چشمانش گشاد شد....

- چرا من؟!

دیاکو با غیظ و چهره ای خشمگین به سمت او مایل شد و گفت :

- نکنه انتظار داری هانا رو بفرستم وسط اتیش؟!

با کلافه گی دستی به صورتش کشید و گفت:

- چرا باید بهت اعتماد کنم؟!

- به منی که خانوادمو همینا کشتن اعتماد نداری.... ولی به اون جاسوس اسپانیایی اعتماد میکنی؟!.... جالبه...

با عصبانیت پوزخند زد.... منتظر جواب کنت نشد و از جا برخواست

با تهدید دستش را به سمت کنت نشانه رفت و گفت:

- برام مهم نیست بهم اعتماد داری یانه.... به نفعته مثل ادم همکاری کنی!!!.... که اگه نکنی....مثل سگ میندازمت جلوی اونا!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

کامنت رو حتما بخونید🌹

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸شعر خوب بخوانیم

🔹دیده مرا بر رخ خوب تو باد
گر نبُود کار دگر بر مراد

ای که ز یادم نروی هیچگاه
هیچ نیاری ز منِ خسته یاد

ناله کنم بی‌تو و گِریَم که باز
آتشِ آهم به کجا اوفتاد

شاد نکردی دل من هیچگاه
ای دلت از حسرت عشّاق، شاد

صعب‌تر از مرگ بگویم که چیست؟
زحمت حِرمان، که نصیبم مباد

ذوق ستمکار مرا خسته ساخت
تیرِ جفا تا ز کمان می‌گشاد

حیله‌ی اغیار رواجی گرفت
جنس وفاداری ما شد کساد

«عاشق» مسکین که بسی جور دید
هیچ به پیش تو نیاورد داد...

عاشق اصفهانی

@Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اين متن قشنگ خیلی آرامش ميده 🌱

`آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند " پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپا
ر`🌥🌱

به او " توکل "
کن

`ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿ
ﮑﻨﺪ`

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را
ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند
بزن☕️☺️

@Bookscase 📚👈
🔸حکایت تاریخی ✏️

🔹زمانی بود كه فتحعلی شاه شعر می‌گفت و « خاقان » تخلص می كرد .
🔹روزی قطعه ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا ملک الشعرا خواند و از او پرسيد كه چطور است ؟
🔹ملک الشعرا بی ملاحظه گفت :" شعری است خالی از مضمون و پوچ ."
🔹خاقان مغرور چنان از اين گفته بر آشفت كه امر داد ملک الشعرای بيچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوری بستند و مقداری كاه پيش او ريختند .
🔹پس از مدتی كه خشم شاه فروكش كرد صبا را عفو نمود و به حضور پذيرفت .
🔹مدتی بعد كه باز شاه شعری گفته بود بر ملک الشعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد .
🔹ملک الشعرا بدون آن كه چيزی بگويد از جای بلند شد و رو به طرف در حركت كرد .
🔹شاه پرسيد :" ملک الشعرا كجا می روی ؟"
ملک الشعرا عرض كرد :" به اصطبل ، قربان !"
شاه خنديد و ديگر شعر خود بر او عرضه نداشت.

قفسه کتاب📚

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرچه در زندگی بیشتر شاد باشی
درهای موفقیت بیشتری
به رویت باز میشود
و موهبت های بیشتری
نصیبت میشود

پس همیشه شاد باش
و شادی و لبخند
را به دیگران هم هدیه کن...🍃🍃

@Bookscase 📘📕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیش به سوی موفقیت 💎

قفسه کتاب📚
@Bookscase 👈
2024/10/01 13:42:37
Back to Top
HTML Embed Code: