شصتسال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشتماه گذشت و بعد، خانهاش را عوض کرد.
حالا که شصت سال گذشته، هنوز به یادش هستم.
به او گفتم فراموشت نمیکنم. و سالها گذشت و فراموشش نکردم.
گاهی اوقات ترس برم میداشت. چون هنوز زندگیِ درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خودِ بیچارهام اطمینان بدهم که فراموشش نمیکنم، درحالیکه مداد پاککن دست خداست؟
اما حالا آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده، و پیش از اینکه فراموشش کنم
میمیرم.
#رومن_گاری
- زندگی در پیشرو -
@Booef
حالا که شصت سال گذشته، هنوز به یادش هستم.
به او گفتم فراموشت نمیکنم. و سالها گذشت و فراموشش نکردم.
گاهی اوقات ترس برم میداشت. چون هنوز زندگیِ درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خودِ بیچارهام اطمینان بدهم که فراموشش نمیکنم، درحالیکه مداد پاککن دست خداست؟
اما حالا آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده، و پیش از اینکه فراموشش کنم
میمیرم.
#رومن_گاری
- زندگی در پیشرو -
@Booef
#محمدعلی_جمالزاده دربارهء ترجمهء #محمد_قاضی از دن کیشوت گفته بود:
اگر سروانتس فارسی میدانست و میخواست دن کیشوت را به فارسی بنویسد، از این بهتر نمیشد
و #محمد_قاضی در میزگردی دربارهء ترجمهء دنکیشوت، در پاسخ به این سؤال ابوالحسن نجفی که اگر مترجمی اهل این زمان بخواهد متن کهنهای را ترجمه کند، برای حفظ سیاق قدیمی چه باید بکند؟ گفته بود: من کوشیدهام ترجمهام هم زیبا باشد هم وفادار؛ برخلاف ضربالمثل مصروف که ترجمه مثل زن است، و اگر زیبا باشد وفادار نیست، اگر وفادار باشد زیبا نیست.
و ۲۲ سال پس از درگذشت این مترجم، هنوز حرف او در زمینهء ترجمه، جای درنگ و تأمل دارد و در کار خیلی از مترجمها دستنیافتنی است.
محمد قاضی، شاعری که پدر ترجمهء ایران شد، ۲۴ دیماه ۱۳۷۶ از دنیا رفت و در مقبرةالشعراء مهاباد به خاک سپرده شد.
@Booef
اگر سروانتس فارسی میدانست و میخواست دن کیشوت را به فارسی بنویسد، از این بهتر نمیشد
و #محمد_قاضی در میزگردی دربارهء ترجمهء دنکیشوت، در پاسخ به این سؤال ابوالحسن نجفی که اگر مترجمی اهل این زمان بخواهد متن کهنهای را ترجمه کند، برای حفظ سیاق قدیمی چه باید بکند؟ گفته بود: من کوشیدهام ترجمهام هم زیبا باشد هم وفادار؛ برخلاف ضربالمثل مصروف که ترجمه مثل زن است، و اگر زیبا باشد وفادار نیست، اگر وفادار باشد زیبا نیست.
و ۲۲ سال پس از درگذشت این مترجم، هنوز حرف او در زمینهء ترجمه، جای درنگ و تأمل دارد و در کار خیلی از مترجمها دستنیافتنی است.
محمد قاضی، شاعری که پدر ترجمهء ایران شد، ۲۴ دیماه ۱۳۷۶ از دنیا رفت و در مقبرةالشعراء مهاباد به خاک سپرده شد.
@Booef
Forwarded from لیلا کردبچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرگ گفت
اجازه میدهد تو را برای آخرینبار ببوسم،
و اجازه داد
خودم حدس بزنم آخرینبار کدام است
کاش میشد لحظهٔ بوسیدگی را قاب میگرفتم
با خودم میبردم و
به دیوارهٔ قبرم میآویختم
کاش میشد بمیرم
پیش از آنکه زمان فرصت کند
دست در جیبِ زندگیام ببَرد
و تکههای اینگونه دیوانهوار خواستنت را
بهمرور بردارد از قلبم
من از مرگ نمیترسم
من از مرگ
در جهانی که تو در طالعم نبودی، نمیترسم
اما دلم میگیرد اگر بعدها
استخوانهایم را دوست بداری
و بگویی: «حیف!
آن زن
برای بر دوش کشیدنِ بارِ عشق
چه شانههای نحیفی داشت!»
#لیلا_کردبچه
#لیلاکردبچه
اجازه میدهد تو را برای آخرینبار ببوسم،
و اجازه داد
خودم حدس بزنم آخرینبار کدام است
کاش میشد لحظهٔ بوسیدگی را قاب میگرفتم
با خودم میبردم و
به دیوارهٔ قبرم میآویختم
کاش میشد بمیرم
پیش از آنکه زمان فرصت کند
دست در جیبِ زندگیام ببَرد
و تکههای اینگونه دیوانهوار خواستنت را
بهمرور بردارد از قلبم
من از مرگ نمیترسم
من از مرگ
در جهانی که تو در طالعم نبودی، نمیترسم
اما دلم میگیرد اگر بعدها
استخوانهایم را دوست بداری
و بگویی: «حیف!
آن زن
برای بر دوش کشیدنِ بارِ عشق
چه شانههای نحیفی داشت!»
#لیلا_کردبچه
#لیلاکردبچه
روایت #مسعود_کیمیایی از دزدیدن صفحه موسیقی بتهون
[بهخاطر بیپولی] مجبور ميشوم در 19 سالگي براي داشتن يك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي كه فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم ميآمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهاي «اگمونت» و «كريولان».
زير فروشگاه فردوسي يك دكه بزرگ بود كه صفحه ميفروخت. من براي نخستين بار در زندگيام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا كه اينكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جايي كه رخت عوض ميكنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد ميبيني.
يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو ميخورد. اينكه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم ميدانم اين چيست. فلان چيز است و كم است چون اجراي ادوارد فيليپس است.
يك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلانهاي «رضا موتوري» را ميگرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يك فروشگاه صفحه فروشي بود.
به بيژن الهی گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه ميخواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من كرد و گفت من را ميشناسي آقاي كيميايي. گفتم معذرت ميخواهم به جا نميآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. يكي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه كه البته اصلا شبيه اين اتفاق نيست.
@Booef
[بهخاطر بیپولی] مجبور ميشوم در 19 سالگي براي داشتن يك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدي بزنم. از فروشگاه فردوسي كه فروشگاه بزرگي بود و پله برقي داشت مردم ميآمدند براي تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهاي «اگمونت» و «كريولان».
زير فروشگاه فردوسي يك دكه بزرگ بود كه صفحه ميفروخت. من براي نخستين بار در زندگيام صفحه اورتور بتهوون را دزديدم. اما از آنجا كه اينكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جايي كه رخت عوض ميكنند و پر از آيينه است و تو خودت را صد تا دزد ميبيني.
يارو گفت تو براي چي اين را برداشتي. اين به چه درد تو ميخورد. اينكه فلاني نيست، فلاني نيست. گفتم ميدانم اين چيست. فلان چيز است و كم است چون اجراي ادوارد فيليپس است.
يك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتي از فروشگاه بيرون آمدم، همان آقايي كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فيلم «قيصر» را ساختم و باز با بيژن بودم. داشتم پلانهاي «رضا موتوري» را ميگرفتم. چسبيده به سينما «نياگارا» يك فروشگاه صفحه فروشي بود.
به بيژن الهی گفتم برويم ببينيم موسيقي چي داره، آمديم داخل همان آقا بود. خيلي گرم بود به بيژن گفت چه ميخواهي، بيژن گفت ما با هم هستيم. رو به من كرد و گفت من را ميشناسي آقاي كيميايي. گفتم معذرت ميخواهم به جا نميآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. يكي از شعرهاي بيژن درباره همين اتفاقه كه البته اصلا شبيه اين اتفاق نيست.
@Booef
آیا میدانستید که تقریباً همۀ اهل کتاب و دستاندرکاران ادب فارسی، کتاب مشهور «حسین کرد» را به اشتباه «حسین کرد شبستری» مینامند؟
«حسین كرد» نام شخصیت كتابی است به همین نام و متعلق به ادبیات داستانی طبقات عادی و عامی جامعه. وی شخصیتی است نظیر سمك عیار زرنگ، دلیر، مردمدوست، گولنخور، نیرومند و باهوش.
متأسفانه این شخصیت در ایران به «حسین كرد شبستری» معروف شده و این ناشی از یك خطای دید است؛ زیرا چاپ نخست این کتاب که بهصورت سربی منتشر شده بود، توسط ناشری در تهران به نام «شبستری» صورت گرفت و روی جلد این کتاب، كلمۀ «شبستری» با خط درشت در زیر نام کتاب یعنی «حسین كرد» چاپ شده بود و بدینترتیب مردم آن را «حسین كرد شبستری» خواندند.
جالب اینکه حتی مؤلفان کتاب درسی دوم دبیرستان نیز از نام «حسین كرد شبستری» استفاده کردهاند، بیآنکه بدانند «شبستری» نام ناشری است كه در خیابان ناصرخسرو تهران انتشاراتی داشته است.
@Booef
«حسین كرد» نام شخصیت كتابی است به همین نام و متعلق به ادبیات داستانی طبقات عادی و عامی جامعه. وی شخصیتی است نظیر سمك عیار زرنگ، دلیر، مردمدوست، گولنخور، نیرومند و باهوش.
متأسفانه این شخصیت در ایران به «حسین كرد شبستری» معروف شده و این ناشی از یك خطای دید است؛ زیرا چاپ نخست این کتاب که بهصورت سربی منتشر شده بود، توسط ناشری در تهران به نام «شبستری» صورت گرفت و روی جلد این کتاب، كلمۀ «شبستری» با خط درشت در زیر نام کتاب یعنی «حسین كرد» چاپ شده بود و بدینترتیب مردم آن را «حسین كرد شبستری» خواندند.
جالب اینکه حتی مؤلفان کتاب درسی دوم دبیرستان نیز از نام «حسین كرد شبستری» استفاده کردهاند، بیآنکه بدانند «شبستری» نام ناشری است كه در خیابان ناصرخسرو تهران انتشاراتی داشته است.
@Booef
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
من از خودم میترسم
که اینهمه دوستت دارم
من از تو میترسم
که اینهمه دوستت دارم
و از مردم این شهر
که تحمل استعارهء یک رنگ را
در حاشیهء میدانی شلوغ ندارند
#لیلا_کردبچه
#میان_جیوه_و_اندوه
@booef
من از خودم میترسم
که اینهمه دوستت دارم
من از تو میترسم
که اینهمه دوستت دارم
و از مردم این شهر
که تحمل استعارهء یک رنگ را
در حاشیهء میدانی شلوغ ندارند
#لیلا_کردبچه
#میان_جیوه_و_اندوه
@booef
در شبِ سردِ زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرمِ چراغِ من، نمیسوزد؛
و به مانندِ چراغِ من
نه میافروزد چراغی هیچ،
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا میافروزد.
من چراغم را در آمد رفتنِ همسایهام افروختم، در یک شبِ تاریک؛
و شبِ سردِ زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک؛
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
«که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟»
در شبِ سردِ زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرمِ چراغِ من، نمیسوزد.
#نيما_يوشيج
@Booef
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرمِ چراغِ من، نمیسوزد؛
و به مانندِ چراغِ من
نه میافروزد چراغی هیچ،
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا میافروزد.
من چراغم را در آمد رفتنِ همسایهام افروختم، در یک شبِ تاریک؛
و شبِ سردِ زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک؛
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
«که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟»
در شبِ سردِ زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرمِ چراغِ من، نمیسوزد.
#نيما_يوشيج
@Booef
Forwarded from لیلا کردبچه
چشمهای من آنقدر سیاه هستند
که سالها بتوانی مخفیانه در آنها زندگی کنی
و من آنقدر عاشقت هستم
که قلبم به رنگِ سرخ
اعتباری دوباره بخشیده است
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
که سالها بتوانی مخفیانه در آنها زندگی کنی
و من آنقدر عاشقت هستم
که قلبم به رنگِ سرخ
اعتباری دوباره بخشیده است
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
بعضى از آدمها يه خونۀ بزرگ میخوان، ماشين پرسرعت و ميليونها دلار ثروت...
من امّا يه كلبۀ چوبی میخوام
دور از همون آدما...
@Booef
من امّا يه كلبۀ چوبی میخوام
دور از همون آدما...
@Booef
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی دیدهنشده از #خسرو_گلسرخی در حال امضاء حکم اعدامش.
بر سر جانش چانه نزد و پیشنهاد فرجامخواهی دادگاه را رد کرد.
@Booef
بر سر جانش چانه نزد و پیشنهاد فرجامخواهی دادگاه را رد کرد.
@Booef