دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من...
" حمید مصدق"
📝 بخشی از شعر " آبی، خاکستری، سیاه
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من...
" حمید مصدق"
📝 بخشی از شعر " آبی، خاکستری، سیاه
من صبـورم اما ...
بی دلیل از قفس كهنه شب میترسم
بی دلیل از همهی تیرگی رنگ غروب
وچراغی كه تورا از شب متروک دلم دور كند
من صبورم اما
آه این بغض گران صبر چه میداند چیست...
#حمید_مصدق
بی دلیل از قفس كهنه شب میترسم
بی دلیل از همهی تیرگی رنگ غروب
وچراغی كه تورا از شب متروک دلم دور كند
من صبورم اما
آه این بغض گران صبر چه میداند چیست...
#حمید_مصدق
روزی خواهد آمد
که عشق
بر فراز درختان اساطیری
پرواز سیمرغ میکند و فریاد
ترانهای به وسعت بهار سر میدهد
روزی که تا شکوفایی گل سرخ
فاصلهای نیست
و پرنده ، به شوق تماشای دشت
سر از پا نمیشناسد.
روزی که شفق
سرشار از از عطر نسیم زلفان توست...
و لالهها رنگ لبان تو را وام میگیرند.
روزی که سیب ،
چون گونههای تو
مست رسیدن میشود...
"احمد شاملو"
که عشق
بر فراز درختان اساطیری
پرواز سیمرغ میکند و فریاد
ترانهای به وسعت بهار سر میدهد
روزی که تا شکوفایی گل سرخ
فاصلهای نیست
و پرنده ، به شوق تماشای دشت
سر از پا نمیشناسد.
روزی که شفق
سرشار از از عطر نسیم زلفان توست...
و لالهها رنگ لبان تو را وام میگیرند.
روزی که سیب ،
چون گونههای تو
مست رسیدن میشود...
"احمد شاملو"
در عشق نیفتادم
بلکه با گامهای استوار
و با چشمان کاملاً باز به استقبالش رفتم
من در عشق ایستادهام
در عشق نیفتادهام
با هوشیاری کامل میخواهمت
#غاده_السمان
بلکه با گامهای استوار
و با چشمان کاملاً باز به استقبالش رفتم
من در عشق ایستادهام
در عشق نیفتادهام
با هوشیاری کامل میخواهمت
#غاده_السمان
آدم ها همیشه صبر نمیکنند تا به شما ثابت شوند
تا شما تصمیم ماندن بگیرید
همیشه تحمل نمیکنند شما نادیده بگیریدشان
یک روز بدون خبر
یک روز بدون خداحافظی
یک روز بدون دیدارِ دوباره ی شما میروند
و شما وقتی برمیگردید که مدتهاست آدم های ماندنیِ زندگیتان رفته اند ...
آدم های بلاتکلیف زندگیتان را سرپا و
معلق در زندگیتان رها نکنید
مطمئن باشید رفتنِ این آدمها بازگشتی
ندارد ....
#ستایش_قاسمی
تا شما تصمیم ماندن بگیرید
همیشه تحمل نمیکنند شما نادیده بگیریدشان
یک روز بدون خبر
یک روز بدون خداحافظی
یک روز بدون دیدارِ دوباره ی شما میروند
و شما وقتی برمیگردید که مدتهاست آدم های ماندنیِ زندگیتان رفته اند ...
آدم های بلاتکلیف زندگیتان را سرپا و
معلق در زندگیتان رها نکنید
مطمئن باشید رفتنِ این آدمها بازگشتی
ندارد ....
#ستایش_قاسمی