#داستانک
📚
❤️💚عشق
مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند
مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش، حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
❤️💚عشق
مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند
مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش، حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_آخر
حقیر سخت معتقدم که مردم باید تغییر کنند، نخبگان باید جای آویختن از آستین سیستم، تمرکز خود را بر اصلاح ملت بگذارند، چرا که حاکمان از همین مردم اند، بی شک از جماعت بی فرهنگ و بر باد رفته، انوشیروان عمل نمی آید و بالعکس، از مردمان فرهیخته و اهل دانش اعوان و انصار قاجار برنمی خیزند. قطعا بسیاری بر علیه این مطلب خواهند شورید و انتظاری جز این نیست، جهل آنچنان در پوست و خون برخی ریشه دوانده که عضوی از پیکرشان شده و به هیچ روی حاضر به جدایی از آن نیستند، البته که حقیر خود را برای دشنام ها و سیل نفرت ها مهیا ساخته ام، گمانم حالا دیگر وقت آن رسیده که کسی بر این دُمل چرکین نیشتر بزند.
مردمان چه بخواهند چه نخواهند، اگر ذره ای دل در گرو فرزندان و نسل های آیندهء خود دارند باید درد این تحول را به جان بخرند تا شاید اینگونه از دامان شان سیاستمداران و دولتمردانی صالح پرورش یابند و ایران را از پرتگاه نیستی و نابودی دور کنند.
مطمئنا بنده تنها شخصی نیستم که متوجه این مصیبت شده است، منتهی برخی زبان گفتنش را ندارند و برخی شهامت بیانش. بی شک در این ملک عده ای از اینکه به چشم می بینند بعضی تازه به دوران رسیدگان از انگل های این مرداب تغذیه کرده اند و امروز با نام های مختلف سوار بر گردهء مردم شده اند و عقاید ابلهانه شان را به قیمت گذاف به جماعتی چشم و گوش بسته می فروشند، قلب شان به درد آمده و به زمین چنگ زده اند اما راهی به جایی ندارند.
نگاهی به خودمان بیاندازیم، از ما و قصه های هیجان انگیز گذشته های دور جز خوی حیوانی مان چه مانده است..؟! تمام روز در پی شکم می دویم و شب هنگام برای رفع نیاز جنسی مان کمین می کنیم، وجودمان هیچ چیزی به دنیا اضافه نمی کند.
بهتر است تغییر را آغاز کنیم، روشنفکران متعهد به میهن از جای برخیزند، غبار از خود برگیرند و در تربیت این ملت بکوشند، تنها اینگونه است که حکومتی عادل و عدالت محور خواهیم داشت، در واقع حکومت ها از جامعه تغذیه می کنند، همه چیز بستگی به ملت دارد، نتیجه احتمالا به عمر ما کفاف نخواهد داد اما بی تردید فرزندان مان را از خود راضی خواهیم کرد. تصمیم با خودمان است یا باید باز هم این درد تاریخی را با براندازی حکومت ها و مصرف مسکن ها موقتا آرام کنیم یا یک بار برای همیشه در داشتن جامعه ای سالم و فرهنگی بکوشیم، جای تغییر حکومت، ملت را تغییر دهیم و زخم ها را از عفونت خالی کرده و سپس مهربانانه بسوزانیم.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_آخر
حقیر سخت معتقدم که مردم باید تغییر کنند، نخبگان باید جای آویختن از آستین سیستم، تمرکز خود را بر اصلاح ملت بگذارند، چرا که حاکمان از همین مردم اند، بی شک از جماعت بی فرهنگ و بر باد رفته، انوشیروان عمل نمی آید و بالعکس، از مردمان فرهیخته و اهل دانش اعوان و انصار قاجار برنمی خیزند. قطعا بسیاری بر علیه این مطلب خواهند شورید و انتظاری جز این نیست، جهل آنچنان در پوست و خون برخی ریشه دوانده که عضوی از پیکرشان شده و به هیچ روی حاضر به جدایی از آن نیستند، البته که حقیر خود را برای دشنام ها و سیل نفرت ها مهیا ساخته ام، گمانم حالا دیگر وقت آن رسیده که کسی بر این دُمل چرکین نیشتر بزند.
مردمان چه بخواهند چه نخواهند، اگر ذره ای دل در گرو فرزندان و نسل های آیندهء خود دارند باید درد این تحول را به جان بخرند تا شاید اینگونه از دامان شان سیاستمداران و دولتمردانی صالح پرورش یابند و ایران را از پرتگاه نیستی و نابودی دور کنند.
مطمئنا بنده تنها شخصی نیستم که متوجه این مصیبت شده است، منتهی برخی زبان گفتنش را ندارند و برخی شهامت بیانش. بی شک در این ملک عده ای از اینکه به چشم می بینند بعضی تازه به دوران رسیدگان از انگل های این مرداب تغذیه کرده اند و امروز با نام های مختلف سوار بر گردهء مردم شده اند و عقاید ابلهانه شان را به قیمت گذاف به جماعتی چشم و گوش بسته می فروشند، قلب شان به درد آمده و به زمین چنگ زده اند اما راهی به جایی ندارند.
نگاهی به خودمان بیاندازیم، از ما و قصه های هیجان انگیز گذشته های دور جز خوی حیوانی مان چه مانده است..؟! تمام روز در پی شکم می دویم و شب هنگام برای رفع نیاز جنسی مان کمین می کنیم، وجودمان هیچ چیزی به دنیا اضافه نمی کند.
بهتر است تغییر را آغاز کنیم، روشنفکران متعهد به میهن از جای برخیزند، غبار از خود برگیرند و در تربیت این ملت بکوشند، تنها اینگونه است که حکومتی عادل و عدالت محور خواهیم داشت، در واقع حکومت ها از جامعه تغذیه می کنند، همه چیز بستگی به ملت دارد، نتیجه احتمالا به عمر ما کفاف نخواهد داد اما بی تردید فرزندان مان را از خود راضی خواهیم کرد. تصمیم با خودمان است یا باید باز هم این درد تاریخی را با براندازی حکومت ها و مصرف مسکن ها موقتا آرام کنیم یا یک بار برای همیشه در داشتن جامعه ای سالم و فرهنگی بکوشیم، جای تغییر حکومت، ملت را تغییر دهیم و زخم ها را از عفونت خالی کرده و سپس مهربانانه بسوزانیم.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚 نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚 نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج
-پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
_بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم...
#ایتالو_کالوینو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج
-پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
_بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم...
#ایتالو_کالوینو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚 گُل گِرِفت ها
دیر زمانی نخواهد گذشت که آدمیان به شباهت ما پی خواهند برد؛ این راز نهفتن ندارد وقتی من نمی توانم نگاه تو را از چشمانم بزدایم و تو نمي تواني شمیم نفست را از سینه ی من برون کشی!
من هر کجا روم، با دست های تو گل می چینم و پشت گوش می اندازم/گلستانی را که شاعرترین مرد این شهر به مِهر من وعده داده است اگر معشوقه اش شوم؛
و تو با پای من، بر سر قرار عاشقانه خواهی آمد؛ پشت پا می زنی به رویایی ترین میز شامی که زیباترین زن شهر برایت چیده است.
آن دم که این گندمگون مو خرمایی، برایت عشق لقمه می گیرد، تو بی وزن ترین شعرت را به کامم بریز که در خلسه ی این سر مستی ، شبی را به آتش جنون خویش روشن خواهیم کرد.
فردا که به جرم فحشا در ملا عام، به دار حسرت و حسد آدمیان، آویخته شویم، کسی نخواهد دانست از من بسیار در تو ریشه دوانده و تو جز در قلب من زندگی نکرده ای.
دیری نخواهد پایید، جهان در برابر عشق ما زانو خواهد زد و ما برنده ی نوبل صلح خواهیم شد که هيچ کس تا به امروز، دو روح را در یک بدن، به وحدت خدایی نرسانده است.
#اكرم_اميد
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚 گُل گِرِفت ها
دیر زمانی نخواهد گذشت که آدمیان به شباهت ما پی خواهند برد؛ این راز نهفتن ندارد وقتی من نمی توانم نگاه تو را از چشمانم بزدایم و تو نمي تواني شمیم نفست را از سینه ی من برون کشی!
من هر کجا روم، با دست های تو گل می چینم و پشت گوش می اندازم/گلستانی را که شاعرترین مرد این شهر به مِهر من وعده داده است اگر معشوقه اش شوم؛
و تو با پای من، بر سر قرار عاشقانه خواهی آمد؛ پشت پا می زنی به رویایی ترین میز شامی که زیباترین زن شهر برایت چیده است.
آن دم که این گندمگون مو خرمایی، برایت عشق لقمه می گیرد، تو بی وزن ترین شعرت را به کامم بریز که در خلسه ی این سر مستی ، شبی را به آتش جنون خویش روشن خواهیم کرد.
فردا که به جرم فحشا در ملا عام، به دار حسرت و حسد آدمیان، آویخته شویم، کسی نخواهد دانست از من بسیار در تو ریشه دوانده و تو جز در قلب من زندگی نکرده ای.
دیری نخواهد پایید، جهان در برابر عشق ما زانو خواهد زد و ما برنده ی نوبل صلح خواهیم شد که هيچ کس تا به امروز، دو روح را در یک بدن، به وحدت خدایی نرسانده است.
#اكرم_اميد
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
درود بر شما،،،پیشاپیش ، ،سال ۱۴۰۴ رو با یه دنیا انرژی و هیجان بهتون تبریک میگم! 🚀✨ سالی پر از فرصتهای طلایی، موفقیتهای انفجاری و لحظههای خوشِ تمامنشدنی! آماده باش برای یه سال پر از حرکت، رشد و پیروزیهای بزرگ! 💥🔥 بهار ۱۴۰۴، شروع یه جهش جدیده! برو جلو و دنیا رو فتح کن! 🌟
#داستان_کوتاه
📚 داستان بسیارجالب ازبهلول
بهول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.
قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.
بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.
مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.
وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در.
غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد وگفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد وبخوريد.
مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت. مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.
برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.
قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟
برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.
پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.
قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.
برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.
قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟
بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.
قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.
مهمان برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.
مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.
بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود.
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جييبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام وخيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.
ادامه دارد👇
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚 داستان بسیارجالب ازبهلول
بهول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.
قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.
بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.
مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.
وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در.
غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد وگفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد وبخوريد.
مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت. مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.
برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.
قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟
برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.
پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.
قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.
برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.
قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟
بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.
قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.
مهمان برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.
مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.
بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود.
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جييبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام وخيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.
ادامه دارد👇
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️تیزر دوره آرزوی تو دستور توست
فایل صوتی کوین ترودو
چرااااااااااااا دوره کوین ترودو؟؟؟
⭕️➕ کوین ترودو مولتی مولتی میلیاردره و هیچ نیازی حتی به پول آموزش نداره و کاملا با دلش آموزش میده
⭕️➕ او از اصولی صحبت میکنه که سالهای سال در گروههای مخفی (مانند فراماسونری و ...) تدریس شده و افراد زیادی مانند اندرو کارنگی و راکفلر به وسیله این روشها پولدارترین افراد زمان خود شدند
⭕️➕ اون نه تنها بسیار ثروتمند است بلکه دوستانش هم همه مولتی میلیاردر هستند به قول خودش من دوستانی دارم که اکثر معاملات نفتی اروپا مال آنهاست!!! و در این سمینار هستند.
💶 قیمت دوره با تخفیف تکرار نشدنی: ۹۹هزارتومان به زودی افزایش قیمت جدید خواهیم داشت
❌❌❌توجه کنید قیمت اصلی این دوره صوتی 899هزارتومان میباشد درحال حاضر میتوانید باتخفیف ویژه فقط با 99 هزار تومان این دوره را تهیه کنید.
✅ برای دریافت فایل های دوره، لطفا بعد از پرداخت موفق، تصویر فیش واریزی را به ایدی تلگرامی زیر ارسال فرمایید.
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
فایل صوتی کوین ترودو
چرااااااااااااا دوره کوین ترودو؟؟؟
⭕️➕ کوین ترودو مولتی مولتی میلیاردره و هیچ نیازی حتی به پول آموزش نداره و کاملا با دلش آموزش میده
⭕️➕ او از اصولی صحبت میکنه که سالهای سال در گروههای مخفی (مانند فراماسونری و ...) تدریس شده و افراد زیادی مانند اندرو کارنگی و راکفلر به وسیله این روشها پولدارترین افراد زمان خود شدند
⭕️➕ اون نه تنها بسیار ثروتمند است بلکه دوستانش هم همه مولتی میلیاردر هستند به قول خودش من دوستانی دارم که اکثر معاملات نفتی اروپا مال آنهاست!!! و در این سمینار هستند.
💶 قیمت دوره با تخفیف تکرار نشدنی: ۹۹هزارتومان به زودی افزایش قیمت جدید خواهیم داشت
❌❌❌توجه کنید قیمت اصلی این دوره صوتی 899هزارتومان میباشد درحال حاضر میتوانید باتخفیف ویژه فقط با 99 هزار تومان این دوره را تهیه کنید.
✅ برای دریافت فایل های دوره، لطفا بعد از پرداخت موفق، تصویر فیش واریزی را به ایدی تلگرامی زیر ارسال فرمایید.
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
Audio
❇️ جلسه اول دوره آرزوی تو دستور توست ❇️
رایگان برای اعضای کانال🎁
✅دوستان فقط قسمت اول به رایگان در کانال قرار گرفته
قیمت دوره آرزوی تو دستور توست فقط و فقط 99 هزار تومن❌❌
دوره شامل 13فایل صوتی میباشد 🌹🌹
خرید دوره
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
رایگان برای اعضای کانال🎁
✅دوستان فقط قسمت اول به رایگان در کانال قرار گرفته
قیمت دوره آرزوی تو دستور توست فقط و فقط 99 هزار تومن❌❌
دوره شامل 13فایل صوتی میباشد 🌹🌹
خرید دوره
@Hmirmohammady
@Hmirmohammady
اگر اين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اينچاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در
بیابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟
بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.
من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو رانشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود ومن قاتل پدرم را پيدا كنم.
اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند واموالشرا برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.
بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.
صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.
بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت. قاضي رو به مرد كرد وگفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟
مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.
قاضي رو به شش برادر كرد وگفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد.
برادر بزرگ چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد وگفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.
پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند وگفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقومطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.
قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟
مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراهداشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدربيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند و اين چاقوتا دسته در قلب پدر من بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم واز آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين ششبرادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند
شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.
برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست.
قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.
مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.
پایان.
#حکایتهایی_از_بهلول
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
بیابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟
بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.
من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو رانشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود ومن قاتل پدرم را پيدا كنم.
اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند واموالشرا برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.
بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.
صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.
بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت. قاضي رو به مرد كرد وگفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟
مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.
قاضي رو به شش برادر كرد وگفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد.
برادر بزرگ چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد وگفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.
پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند وگفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقومطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.
قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟
مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراهداشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدربيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند و اين چاقوتا دسته در قلب پدر من بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم واز آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين ششبرادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند
شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.
برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست.
قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.
مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.
پایان.
#حکایتهایی_از_بهلول
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است.
ناستی: وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.
#ژان_پل_سارتر /شیطان و خدا
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است.
ناستی: وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.
#ژان_پل_سارتر /شیطان و خدا
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
نبودن
" امروز هم منتظرتان بودم!
از ساعت پنج عصرِ امروز،
تا زمانیکه این نامه را به دست میگیری، حساب کن...
از زمانیکه این نامه را میخوانی تا پایان عمرت...
تا پایان جهان، حساب کن... نبودن را... "
بعد از مرگِ مرد، نوهی کنجکاوش نامه را از میان وسائل شخصیاش پیدا کرد و به مادر بزرگ داد:
" بیا مادر بزرگ این هم سندی دیگر از عاشقی پدر بزرگ! "
مادر بزرگ چند بار نامه را خواند. نامه بر برگهای از تقویم نوشته شده بود که یک روز از فصلِ پائیزِ چهل سال پیش را نشان میداد. حالا سند عشق از عامل خودکشیِ دخترِ جوان به دستِ مسببِ خودکشیاش رسیده بود.
✍️ #حمید_سلیمانی_رازان
🖊داستانهای کوتاه جهان ☕️
@best_stories
@best_stories
📚
نبودن
" امروز هم منتظرتان بودم!
از ساعت پنج عصرِ امروز،
تا زمانیکه این نامه را به دست میگیری، حساب کن...
از زمانیکه این نامه را میخوانی تا پایان عمرت...
تا پایان جهان، حساب کن... نبودن را... "
بعد از مرگِ مرد، نوهی کنجکاوش نامه را از میان وسائل شخصیاش پیدا کرد و به مادر بزرگ داد:
" بیا مادر بزرگ این هم سندی دیگر از عاشقی پدر بزرگ! "
مادر بزرگ چند بار نامه را خواند. نامه بر برگهای از تقویم نوشته شده بود که یک روز از فصلِ پائیزِ چهل سال پیش را نشان میداد. حالا سند عشق از عامل خودکشیِ دخترِ جوان به دستِ مسببِ خودکشیاش رسیده بود.
✍️ #حمید_سلیمانی_رازان
🖊داستانهای کوتاه جهان ☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
چسب زخم
امروز عصر سرم پراست از احساسات بي زبان و اتفاق هايي كه به جاي كلمه بايد در ابعاد چسب زخم تعريف شان كرد .
داشتم تكه پاره هاي بچه گي ام را بررسي مي كردم . اين ها تكه هايي از يك زندگي دوراند كه نه شكل دارند نه معني ، اينها اتفاق هايي اند كه درست مثل چسب زخم افتاده اند
#ریچارد_براتیگان
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
چسب زخم
امروز عصر سرم پراست از احساسات بي زبان و اتفاق هايي كه به جاي كلمه بايد در ابعاد چسب زخم تعريف شان كرد .
داشتم تكه پاره هاي بچه گي ام را بررسي مي كردم . اين ها تكه هايي از يك زندگي دوراند كه نه شكل دارند نه معني ، اينها اتفاق هايي اند كه درست مثل چسب زخم افتاده اند
#ریچارد_براتیگان
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
افسانه نارسيس
روزگاری در دهکده ای جوان زیبایی زندگی میکرد به نام نارسیس.او همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.
آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد.آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!
یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی اش لذت ببرد،پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد...
از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت.دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.
دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی الهه جنگل ها آمد و دید تمام آب های شیرین دریاچه با اشک های دریاچه شور شده،پس به او گفت :«ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟درست است که او در هر حال زیبا ترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما،او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی اش لذت نبردم و این
تنها تو بودی که او را دیده ای و از زیبایی اش لذت برده ای!پس گریه برای چیست؟!»
دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»
الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛زیبا ترین بود.ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر!اصلا تو
تنها کسی بودی که او را میدیدی.چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»
دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:«نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست!زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش زیبایی خودرا می دیدم واکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم...»
#نویسنده پائولو_كوئيلو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
افسانه نارسيس
روزگاری در دهکده ای جوان زیبایی زندگی میکرد به نام نارسیس.او همه روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت.
آنچنان شتابان از میان مردم می گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه می رسید آرام می گرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می شد.آنچنان محو تماشای خود می شد که اصلا نمی فهمید روز کی به پایان می رسد و شب همگام دزدانه به خانه اش باز می گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی اش لذت ببرد!
یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی اش لذت ببرد،پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد...
از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت.دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.
دریاچه همهء روز برای برای نارسیس می گریست تا اینکه روزی الهه جنگل ها آمد و دید تمام آب های شیرین دریاچه با اشک های دریاچه شور شده،پس به او گفت :«ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟درست است که او در هر حال زیبا ترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما،او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی اش لذت نبردم و این
تنها تو بودی که او را دیده ای و از زیبایی اش لذت برده ای!پس گریه برای چیست؟!»
دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»
الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛زیبا ترین بود.ولی چگونه ممکن است که تو این راندانی؟تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر!اصلا تو
تنها کسی بودی که او را میدیدی.چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»
دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:«نارسیس همه روزه ساعت ها بر حاشیه من می نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست!زیرا هر روز که او به سراغ من می آمد من در عمق چشمانش زیبایی خودرا می دیدم واکنون که مرده از این می گریم که دیگر نمیتوانم زیبایی ام را ببینم...»
#نویسنده پائولو_كوئيلو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
از یه سنّی به بعد، از سر خودخواهی یا زیرکی، خود را به چیزهایی که از همه بیشتر میخواهیم بیاعتنا نشان میدهیم. امّا در عشق، صرف زیرکی -که احتمالاً همان خردمندی واقعی نیست- خیلی زود به این نوع دورویی وادارمان میکند.
در کودکی، آنچه در خیالم از همه چیزِ عشق شیرینتر بود و به نظرم حتی جوهرهٔ عشق جلوه میکرد، این بود که در برابر دلدار آزادانه از مِهرم، از قدردانیام به خاطر خوبیاش از آرزوی زندگی ابدییمان با هم، سخن بگویم. امّا از تجربه خودم و دوستانم چه خوب به این نتیجه رسیده بودم که بیان چنان عواطفی به هیچ روی مُسری نیست.
✍🏽 # نویسنده..مارسل_پروست
📕 در جستجوی زمان از دست رفته
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
در کودکی، آنچه در خیالم از همه چیزِ عشق شیرینتر بود و به نظرم حتی جوهرهٔ عشق جلوه میکرد، این بود که در برابر دلدار آزادانه از مِهرم، از قدردانیام به خاطر خوبیاش از آرزوی زندگی ابدییمان با هم، سخن بگویم. امّا از تجربه خودم و دوستانم چه خوب به این نتیجه رسیده بودم که بیان چنان عواطفی به هیچ روی مُسری نیست.
✍🏽 # نویسنده..مارسل_پروست
📕 در جستجوی زمان از دست رفته
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
در معادلهٔ عشق، خوبی و بدی معشوق بهحساب نمیآید. پاکی عشق را در قلب معشوق باید جست، هرکس پاکدل باشد در عشق نیز پاک و منزه میماند، بال و پر پرندگان در فصل عشق زیباتر و خوش نقشتر میشود. و انسان عاشق نیز بهترین و نجیبترین صفتها را در دل و جان خویش پرورش میدهد و عشق، دلدادگان را وادار میکند که رفتار و گفتارشان را با تصویر زیبایی که از معشوق در ذهن خود ساختهاند هم آهنگ سازند و سیلابهای عشق و جوانی که آدمی را همراه خود میبرند، به قلب و روح او صفا میبخشند.
📕 ژان کریستف
✍🏽 #رومن_رولان
📕 ژان کریستف
✍🏽 #رومن_رولان
#داستانک
📚
ای پدر که در آسمانی
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیر لب گفت: رفته آسمون.
سروان پرسید: چی؟ یعنی مرده؟!
بچه گفت: نه هر شب از آسمون میاد پایین و با ما شام میخوره.
سروان چشم گرداند و در کوچکی را در سقف دید.
#لئوناردو_اوروینا
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
ای پدر که در آسمانی
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیر لب گفت: رفته آسمون.
سروان پرسید: چی؟ یعنی مرده؟!
بچه گفت: نه هر شب از آسمون میاد پایین و با ما شام میخوره.
سروان چشم گرداند و در کوچکی را در سقف دید.
#لئوناردو_اوروینا
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
حدِ فاصل
با آنها به سمت حیاط بزرگ و پُر از منابع نور رفتم، بوی نمِ اولین باران پاییزی از دیوارهای قدیمی آنجا برخاسته بود. نفسهای عمیقی کشیدم و ریههایم را از هوای آزاد و مشامم را از بوی خاطرهانگیز ِخاکِ باران خورده پُر کردم. در مرکز حیاط، شدت نورها بیشتر میشد. یکی از نورها بهصورت موضِعی با بیشترین شدت، بر قسمتی از دیوار روبرو میتابید. با آنها به همان قسمت رفتم و مرا پشت به دیوار، به سمت همان نور قرار دادند. درست نمیتوانستم تشخیص دهم، اما به نظر شبی بسیار تاریک بود که نورها تا این حد پُر فروغ و آزار دهنده بودند.
حالا توانسته بودم کفِ دو دستم را به دیوار خیس و معطرِ پشتم بچسپانم.
به هر حال لحظاتی آزادی را احساس کردم؛ حدِفاصلِ انتقال از سلول منزجر کنندهام تا زیر آن نور آزار دهنده...
کیسهی سیاهی بر سر زندانی کردند و با شنیدن صدای " آتش! " از زبان مأمور اعدام، او را تیرباران کردند.
✍🏻 #حمید_سلیمانی_رازان
داستانهای کوتاه جهان 🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
حدِ فاصل
با آنها به سمت حیاط بزرگ و پُر از منابع نور رفتم، بوی نمِ اولین باران پاییزی از دیوارهای قدیمی آنجا برخاسته بود. نفسهای عمیقی کشیدم و ریههایم را از هوای آزاد و مشامم را از بوی خاطرهانگیز ِخاکِ باران خورده پُر کردم. در مرکز حیاط، شدت نورها بیشتر میشد. یکی از نورها بهصورت موضِعی با بیشترین شدت، بر قسمتی از دیوار روبرو میتابید. با آنها به همان قسمت رفتم و مرا پشت به دیوار، به سمت همان نور قرار دادند. درست نمیتوانستم تشخیص دهم، اما به نظر شبی بسیار تاریک بود که نورها تا این حد پُر فروغ و آزار دهنده بودند.
حالا توانسته بودم کفِ دو دستم را به دیوار خیس و معطرِ پشتم بچسپانم.
به هر حال لحظاتی آزادی را احساس کردم؛ حدِفاصلِ انتقال از سلول منزجر کنندهام تا زیر آن نور آزار دهنده...
کیسهی سیاهی بر سر زندانی کردند و با شنیدن صدای " آتش! " از زبان مأمور اعدام، او را تیرباران کردند.
✍🏻 #حمید_سلیمانی_رازان
داستانهای کوتاه جهان 🖋☕️
@best_stories
@best_stories
Forwarded from تبلور
🗂
از صفر تا صدِ فلسفه:
ꁞ @makhfigah_channel
مولانا مولانا مولانا
ꁞ @mowllana
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
ꁞ @Ketabnayyab
از جنس تفکر و آگاهی
ꁞ @kami_tafacor
کافه تنهایی
ꁞ @cafe_tanhaee
گـلچـین
ꁞ @sheroandishe
جذااااابترین ویدئوهای روانشناسی
ꁞ @psyshortmovies
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
ꁞ @ghol_done
انرژی روزانه با برشی از کتاب
ꁞ @Asheghanbook
قانون جذب رو سه سوته یاد بگیر
ꁞ @jazbomoraghebe
و خدایی که به شدت کافیست
ꁞ @rahe_aseman
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
ꁞ @Book_Life
مراقبه و سکوت
ꁞ @morghbe
دانلود 1001 کتاب نایاب و ممنوعه
ꁞ @Noandishaan_Book
ذِکرهاو دُعاهایگِرهگُشا با قُرآنکریم مُعجزهمیکنه
ꁞ @quran_karim786
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
ꁞ @Best_stories
انگلیسی رو قورت بده!
ꁞ @lezzateenglisi
قانونجذبو ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
ꁞ @ganunejazb
تمام فایلهای استاد عباسمنش
ꁞ @taqirebavarfiles
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
ꁞ @ketabkhaneh2015
باکلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
ꁞ @family_pouya
زندگی رو زندگی کن
ꁞ @lifepplus
ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
ꁞ @SFREDAMHDARD4030
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
ꁞ @morgbh
افکـار زنـده _ تمرین مثبتاندیشی
ꁞ @Afkarezendeh
اون سبک بیکلامایی که میخوای اینجاست
ꁞ @instrusongs
کتابخانهی تلگرام
ꁞ @bokhapdf
روانشناس خودت باش دختر
ꁞ @sedayepayeaaaab
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
ꁞ @zabankadelarestan
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
ꁞ @dranushe
درخواست کتاب صوتی و pdf
ꁞ @EBOOK_4U
پیدیاف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
ꁞ @ppdffff
"پرانرژی باش و زندگی کن"
ꁞ @mouje_tahavolezendegi
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
ꁞ @KettabGard
اینجا شعر فارسی زیبا بخوان
ꁞ @Best_Poems
سخنان ماندگار دکتر الهی قمشهای
ꁞ @ostad_ghomsheii
معلوماتی که باسوادها نیاز دارند
ꁞ @atelaateomom
اعتماد به نفس فوقالعاده با مهندسی ذهن
ꁞ @zehnpooya
به نام خدای مهربان
ꁞ @mojezetaqirebavar
کتاب خوب بخوانیم
ꁞ @kettabism
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
ꁞ @audiopersianlibrary
روی موج مثبت
ꁞ @sabzoaram
کتاب بخوانید تا بیدار شوید
ꁞ @seemorghbook
خدا خدا خدا
ꁞ @niroye_bartarr
کتابهایی که باید بخوانی :
ꁞ @mylibraries
گردشگری کم هزینه
ꁞ @JournalTourism
منبع کتابهای رایگان
ꁞ @mastry_book
📖
از صفر تا صدِ فلسفه:
ꁞ @makhfigah_channel
مولانا مولانا مولانا
ꁞ @mowllana
دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
ꁞ @Ketabnayyab
از جنس تفکر و آگاهی
ꁞ @kami_tafacor
کافه تنهایی
ꁞ @cafe_tanhaee
گـلچـین
ꁞ @sheroandishe
جذااااابترین ویدئوهای روانشناسی
ꁞ @psyshortmovies
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
ꁞ @ghol_done
انرژی روزانه با برشی از کتاب
ꁞ @Asheghanbook
قانون جذب رو سه سوته یاد بگیر
ꁞ @jazbomoraghebe
و خدایی که به شدت کافیست
ꁞ @rahe_aseman
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
ꁞ @Book_Life
مراقبه و سکوت
ꁞ @morghbe
دانلود 1001 کتاب نایاب و ممنوعه
ꁞ @Noandishaan_Book
ذِکرهاو دُعاهایگِرهگُشا با قُرآنکریم مُعجزهمیکنه
ꁞ @quran_karim786
بهترین داستانهای کوتاه جهان...!
ꁞ @Best_stories
انگلیسی رو قورت بده!
ꁞ @lezzateenglisi
قانونجذبو ارتعاشاتثروت(پیشرفتانگیزشی)
ꁞ @ganunejazb
تمام فایلهای استاد عباسمنش
ꁞ @taqirebavarfiles
بزرگترین کتابخانهی PDF فارسی و صوتی
ꁞ @ketabkhaneh2015
باکلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
ꁞ @family_pouya
زندگی رو زندگی کن
ꁞ @lifepplus
ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
ꁞ @SFREDAMHDARD4030
کتابهای صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
ꁞ @morgbh
افکـار زنـده _ تمرین مثبتاندیشی
ꁞ @Afkarezendeh
اون سبک بیکلامایی که میخوای اینجاست
ꁞ @instrusongs
کتابخانهی تلگرام
ꁞ @bokhapdf
روانشناس خودت باش دختر
ꁞ @sedayepayeaaaab
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
ꁞ @zabankadelarestan
روانشناسیکودک و مشاورهخانواده دکتر انوشه
ꁞ @dranushe
درخواست کتاب صوتی و pdf
ꁞ @EBOOK_4U
پیدیاف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
ꁞ @ppdffff
"پرانرژی باش و زندگی کن"
ꁞ @mouje_tahavolezendegi
دانلود رایگان صــد کتاب بـرتـر قـرن
ꁞ @KettabGard
اینجا شعر فارسی زیبا بخوان
ꁞ @Best_Poems
سخنان ماندگار دکتر الهی قمشهای
ꁞ @ostad_ghomsheii
معلوماتی که باسوادها نیاز دارند
ꁞ @atelaateomom
اعتماد به نفس فوقالعاده با مهندسی ذهن
ꁞ @zehnpooya
به نام خدای مهربان
ꁞ @mojezetaqirebavar
کتاب خوب بخوانیم
ꁞ @kettabism
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
ꁞ @audiopersianlibrary
روی موج مثبت
ꁞ @sabzoaram
کتاب بخوانید تا بیدار شوید
ꁞ @seemorghbook
خدا خدا خدا
ꁞ @niroye_bartarr
کتابهایی که باید بخوانی :
ꁞ @mylibraries
گردشگری کم هزینه
ꁞ @JournalTourism
منبع کتابهای رایگان
ꁞ @mastry_book
📖