#داستان_کوتاه
📚
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمیاش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانههایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمدهاید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمدهام تا درس امروزت را بدهم و بروم .شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست.
درس امروز این است:
هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بیاعتنا
میشوی و هر نوع بیحرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی…
درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت.
چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به
استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کردهای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشتهات وادار به سرافکندگی کند .
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمیاش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانههایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمدهاید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمدهام تا درس امروزت را بدهم و بروم .شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست.
درس امروز این است:
هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بیاعتنا
میشوی و هر نوع بیحرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی…
درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت.
چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به
استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کردهای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشتهات وادار به سرافکندگی کند .
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
پدر به میان آتش چشم دوخت . کمی دقت کردو گفت: باباگوریو . اورهان این باباگوریو نیست ؟
من دیدم کتاب تازه گر گرفته بود گفتم : چرا
گفت: مگر من قبلا این کتاب را پاره نکرده بودم؟
گفتم : دوباره خریده
گفت: من هم دوباره نابودش می کنم .
سمفونی مردگان/ #عباس_معروفی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
پدر به میان آتش چشم دوخت . کمی دقت کردو گفت: باباگوریو . اورهان این باباگوریو نیست ؟
من دیدم کتاب تازه گر گرفته بود گفتم : چرا
گفت: مگر من قبلا این کتاب را پاره نکرده بودم؟
گفتم : دوباره خریده
گفت: من هم دوباره نابودش می کنم .
سمفونی مردگان/ #عباس_معروفی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
🎸گيتار
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم.بابا اجازه نداد.خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد.بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم.خودم تمرين ميکردم.فايده نداشت.سيم هاي گيتار خيلي سفت بود.دستم را درد مي آورد.نميتوانستم کوک اش کنم.صدايش بلند بود و خانواده را اذيت ميکرد.نااميد شدم.دو سال گذشت.گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد.برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش.مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار،برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم.حتا بعد ازدواج که براي خريد خانه،همه ي طلاهايم را فروختم،نگه اش داشتم.هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد:"مامان، چرا از دستت صدای آهنگ می آد؟
#ضحي_کاظمي
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
🎸گيتار
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم.بابا اجازه نداد.خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد.بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم.خودم تمرين ميکردم.فايده نداشت.سيم هاي گيتار خيلي سفت بود.دستم را درد مي آورد.نميتوانستم کوک اش کنم.صدايش بلند بود و خانواده را اذيت ميکرد.نااميد شدم.دو سال گذشت.گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد.برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش.مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار،برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم.حتا بعد ازدواج که براي خريد خانه،همه ي طلاهايم را فروختم،نگه اش داشتم.هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد:"مامان، چرا از دستت صدای آهنگ می آد؟
#ضحي_کاظمي
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت دوم
فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آن قدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آن چه شد.
- حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد.
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید. اگر مرلین اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند. اما این کار نکرد. این انتخاب حق نیموه بود.
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست. من تنها موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد. چه معمای جالب و در عین حال پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی.»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20 سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد. بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر، هر چند کوچک و صاف بود، سختترین و مستحکمترین آنها بود. مرلین آن را از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش درآورد، داشت مثل آب بخار میشد.
نیموه لبخندی زد و گفت: «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو اجابت کنم.» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد نظاره کرد. همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچخیدند و میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود. نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن میکند. سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده
جلوه کند. نیموه انتظار داشت تا زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد. یک عجوزه به مراتب راحتتر و آسودهتر از یک دختر جوان بود.
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند. نیموه نقشههای زیادی برای عبور از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست، بخشی از این نقشه بود. هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز به درد او نمیخوردند. مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود. البته افرادی طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه مواجه میشدند. همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و در نیزار میزیستند. نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده ماندند. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند. بعضی اوقات به آنها غذا میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ.
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی مرلین طرح شده بود متمرکز شد. خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد. این چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او را نوازش کنند. نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس کند. خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و ضعیف از آن استفاده میکرد. این فکر خوبی بود. میتوانست وقتی آسمان صاف است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت. نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت دوم
فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آن قدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آن چه شد.
- حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد.
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید. اگر مرلین اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند. اما این کار نکرد. این انتخاب حق نیموه بود.
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست. من تنها موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد. چه معمای جالب و در عین حال پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی.»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20 سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد. بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر، هر چند کوچک و صاف بود، سختترین و مستحکمترین آنها بود. مرلین آن را از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش درآورد، داشت مثل آب بخار میشد.
نیموه لبخندی زد و گفت: «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو اجابت کنم.» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد نظاره کرد. همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچخیدند و میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود. نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن میکند. سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده
جلوه کند. نیموه انتظار داشت تا زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد. یک عجوزه به مراتب راحتتر و آسودهتر از یک دختر جوان بود.
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند. نیموه نقشههای زیادی برای عبور از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست، بخشی از این نقشه بود. هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز به درد او نمیخوردند. مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود. البته افرادی طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه مواجه میشدند. همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و در نیزار میزیستند. نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده ماندند. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند. بعضی اوقات به آنها غذا میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ.
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی مرلین طرح شده بود متمرکز شد. خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد. این چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او را نوازش کنند. نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس کند. خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و ضعیف از آن استفاده میکرد. این فکر خوبی بود. میتوانست وقتی آسمان صاف است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت. نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستانک
📚
بهترین قسمتش این بود، که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچههای کهنه پوشاندم،
تلفن را توی یخچال گذاشتم و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!
#چارلز_بوکوفسکی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
بهترین قسمتش این بود، که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچههای کهنه پوشاندم،
تلفن را توی یخچال گذاشتم و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!
#چارلز_بوکوفسکی
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت سوم
نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
نیموه تعجب کرد. مرلین چه چیز را از دست داده بود؟ خواستهی قلبی او چه بود؟ او هم احتمالاٌ مانند او خواستار قدرت بوده است. مرلین قدرت را به دست آورده بود و آن طور که نیموه میدید هیچ چیز را نیز از دست نداده بود. او بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر زمان خود بود. مشاور و منصوب کنندهی پادشاهان. هیچ دانشی وجود نداشت که او نداند یا هیچ طلسمی یا ورد یا هر چیز دیگری...
نیموه با خود اندیشید، شاید چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. یا حتی اگر هم وجود داشت، چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانست از دست بدهد. خواستهی قلبیاش میتواند رخ دهد، اما نه نمیتوانست، فقدانی وجود نداشت. دیدن آینده مثل زندگی کردن در آن نیست. شاید آیندهاش را در آتش کوره میدید و.... یعنی چقدر تلفات خواهد داشت؟
هیچ چیز. این چیزی بود که از فکرش گذشت. هیچ چیز با نشاط جادو قابل مقایسه نسیت.
نیموه با خود گفت: «امشب وقتشه.» و همان طور که از سنگ سیاه به پایین میرفت زمزمه کرد: «امشب همه چیز مشخص میشه.»
تا به هنگام غروب همان جا نشست و فکر کرد. با غروب آفتاب به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به اتاق مرلین رسید متوجه شد که او خواب نیست. با چشمانی باز در حالی که از پنجره ماه را تماشا میکرد در تختش دراز کشیده بود. نیموه لحظهای دم در مردد شد. خجالت میکشید و نگران بود. با بدنی برهنه جلوی در ایستاده بود. موهایش را با هنرمندی خاصی آراسته بود که کمی او را بپوشاند و
در عین حال جذاب نیز باشد. وقت زیادی صرف کرده بود تا آنها را آرایش کند و در نهایت با افسونهای مختلف مانند گیرهی سر آنها را آن طور که میخواست حالت داده بود.
«مرلین.»
مرلین جواب نداد. نیموه داخل شد. به نظر میرسید پوستش از درون میدرخشد. خندهای موذیانه بر لب داشت که حاکی از خیلی چیزها بود. هر مردی جای مرلین بود سریعاً کاری را میکرد که نیموه انتظار داشت، اما مرلین این کار را نکرد.
«مرلین. من قبل از سحر بر میگردم سمت سنگ. اما به عنوان زنی که شوهرش را انتخاب کرده است. من. همسر تو...»
«نه.»
مرلین تکان نخورد و هنوز مانند یک تکه گچ درون تخت دراز کشیده بود. او گفت: «مردان زیادی در روستا هستند. به علاوه دو نفر از شوالیههای آرتور هم امشب نگهبانی میدهند. هر دو مرد خوب، جوان و زیبا هستند . ازدواج هم نکردهاند.»
نیموه سرش را به علامت نفی تکان داد و کمی جلو آمد. موهایش همزمان با نشستن روی تخت، روی صورتش ریخت.
«این تویی اون کسی که من میخوام. تو، نه هیچ کس دیگه! تو هم من رو میخوای! خودت هم خوب میدونی. من هم خوب میدونم. به همون خوبی که اسم دهها هزار پرنده و جونور که خودت بهم یاد دادی.»
«من نیز همین طور. اما من استاد تو هستم. این درست نیست که استاد و شاگردش همخوابه باشند. عدم تعادل در سنوات و قدرت در پی خواهد آمد. به جای خودت بازگرد.»
نیموه اخم کرد. از روی تخت برخاست. چرخید و خرامان خرامان به سوی در رفت و جلوی در توقف کرد. برگشت و خندهای ملیح تحویل مرلین. داد گفت: «فردا من بانوی خودم هستم و تو هم دیگر استاد نیستی. من ستارهام را به دست میآورم و ما میتوانیم مثل زن و شوهر زندگی کنیم.»
مرلین
تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونههایش را که به آرامی بر روی صورت میغلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: «بله؛ این طور بسیار بهتر است...»
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت سوم
نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
نیموه تعجب کرد. مرلین چه چیز را از دست داده بود؟ خواستهی قلبی او چه بود؟ او هم احتمالاٌ مانند او خواستار قدرت بوده است. مرلین قدرت را به دست آورده بود و آن طور که نیموه میدید هیچ چیز را نیز از دست نداده بود. او بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر زمان خود بود. مشاور و منصوب کنندهی پادشاهان. هیچ دانشی وجود نداشت که او نداند یا هیچ طلسمی یا ورد یا هر چیز دیگری...
نیموه با خود اندیشید، شاید چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. یا حتی اگر هم وجود داشت، چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانست از دست بدهد. خواستهی قلبیاش میتواند رخ دهد، اما نه نمیتوانست، فقدانی وجود نداشت. دیدن آینده مثل زندگی کردن در آن نیست. شاید آیندهاش را در آتش کوره میدید و.... یعنی چقدر تلفات خواهد داشت؟
هیچ چیز. این چیزی بود که از فکرش گذشت. هیچ چیز با نشاط جادو قابل مقایسه نسیت.
نیموه با خود گفت: «امشب وقتشه.» و همان طور که از سنگ سیاه به پایین میرفت زمزمه کرد: «امشب همه چیز مشخص میشه.»
تا به هنگام غروب همان جا نشست و فکر کرد. با غروب آفتاب به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به اتاق مرلین رسید متوجه شد که او خواب نیست. با چشمانی باز در حالی که از پنجره ماه را تماشا میکرد در تختش دراز کشیده بود. نیموه لحظهای دم در مردد شد. خجالت میکشید و نگران بود. با بدنی برهنه جلوی در ایستاده بود. موهایش را با هنرمندی خاصی آراسته بود که کمی او را بپوشاند و
در عین حال جذاب نیز باشد. وقت زیادی صرف کرده بود تا آنها را آرایش کند و در نهایت با افسونهای مختلف مانند گیرهی سر آنها را آن طور که میخواست حالت داده بود.
«مرلین.»
مرلین جواب نداد. نیموه داخل شد. به نظر میرسید پوستش از درون میدرخشد. خندهای موذیانه بر لب داشت که حاکی از خیلی چیزها بود. هر مردی جای مرلین بود سریعاً کاری را میکرد که نیموه انتظار داشت، اما مرلین این کار را نکرد.
«مرلین. من قبل از سحر بر میگردم سمت سنگ. اما به عنوان زنی که شوهرش را انتخاب کرده است. من. همسر تو...»
«نه.»
مرلین تکان نخورد و هنوز مانند یک تکه گچ درون تخت دراز کشیده بود. او گفت: «مردان زیادی در روستا هستند. به علاوه دو نفر از شوالیههای آرتور هم امشب نگهبانی میدهند. هر دو مرد خوب، جوان و زیبا هستند . ازدواج هم نکردهاند.»
نیموه سرش را به علامت نفی تکان داد و کمی جلو آمد. موهایش همزمان با نشستن روی تخت، روی صورتش ریخت.
«این تویی اون کسی که من میخوام. تو، نه هیچ کس دیگه! تو هم من رو میخوای! خودت هم خوب میدونی. من هم خوب میدونم. به همون خوبی که اسم دهها هزار پرنده و جونور که خودت بهم یاد دادی.»
«من نیز همین طور. اما من استاد تو هستم. این درست نیست که استاد و شاگردش همخوابه باشند. عدم تعادل در سنوات و قدرت در پی خواهد آمد. به جای خودت بازگرد.»
نیموه اخم کرد. از روی تخت برخاست. چرخید و خرامان خرامان به سوی در رفت و جلوی در توقف کرد. برگشت و خندهای ملیح تحویل مرلین. داد گفت: «فردا من بانوی خودم هستم و تو هم دیگر استاد نیستی. من ستارهام را به دست میآورم و ما میتوانیم مثل زن و شوهر زندگی کنیم.»
مرلین
تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونههایش را که به آرامی بر روی صورت میغلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: «بله؛ این طور بسیار بهتر است...»
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت چهارم
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونه هایش را که به آرامی بر صورت می غلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: " بله؛ این طور بسیار بهتر است... "
نیموه به رختخوابش بازنگشت. در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد. لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق زمین آورده بود، دوخته بود.
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد. آبگیری در لبهی پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود. کیالکی کهن و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود. بعضی اوقات در تاریکی با غول یا موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد. در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و غرق میشد.
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد. عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن. مکانش را میان شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار. نام را بر روی بالهای یک پرنده به آسمان بفرست. نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان. به هنگام شفق ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان. آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی بود.»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یا
فت. زرد به مانند پنیری کهنه. اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن خود کرد. اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود. نیموه قدری صبر کرد. آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد. به آرامی قرص ماه شروع به لغزیدن کرد. زردیاش در نقرآبی محو شد. نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد. میخواست نام ستارهاش را بپرسد. قبلاً یکی را انتخاب کرده بود. ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد. ناهید هیچ گاه به کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد. ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه آنقدر قرمز. اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین داشت.
پرندهای فراخوان شد. نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید. وزش باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد. نیموه ترس را در وجودش حس کرد. چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود. ماه در حال محو شدن بود. او باید دست به کار میشد. او ماه را صدا زد. ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید. اول جواب نیامد. اما انتظارش را داشت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقرهگونی پدیدار شد، آهسته و محزون. تنها با نیموه سخن میگفت: «جهلیل.»
نام در ذهنش نقش بست. بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به آسمان نگاه کرد. ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت. درخشان و گرفتار در بین تاریکی.
نیموه دستش را در آب تکان داد. قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی سفیدی تبدیل شدند. فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود.
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود. آرام و در خشنده. نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد. نیموه تمام نیرویی که از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن در آتش روی آب آینه گون کرد. نام را در سه بخش نوشت:« ج-هل-یل.»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد. در لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت چهارم
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد. نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق در سکوت فرو رفت. ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی گونه هایش را که به آرامی بر صورت می غلتید را پنهان کرد. چشمان جوان و آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود.
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد: " بله؛ این طور بسیار بهتر است... "
نیموه به رختخوابش بازنگشت. در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد. لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق زمین آورده بود، دوخته بود.
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد. آبگیری در لبهی پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود. کیالکی کهن و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود. بعضی اوقات در تاریکی با غول یا موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد. در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و غرق میشد.
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد. عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن. مکانش را میان شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار. نام را بر روی بالهای یک پرنده به آسمان بفرست. نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان. به هنگام شفق ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان. آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی بود.»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یا
فت. زرد به مانند پنیری کهنه. اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن خود کرد. اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود. نیموه قدری صبر کرد. آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد. به آرامی قرص ماه شروع به لغزیدن کرد. زردیاش در نقرآبی محو شد. نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد. میخواست نام ستارهاش را بپرسد. قبلاً یکی را انتخاب کرده بود. ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد. ناهید هیچ گاه به کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد. ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه آنقدر قرمز. اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین داشت.
پرندهای فراخوان شد. نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید. وزش باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد. نیموه ترس را در وجودش حس کرد. چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود. ماه در حال محو شدن بود. او باید دست به کار میشد. او ماه را صدا زد. ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید. اول جواب نیامد. اما انتظارش را داشت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقرهگونی پدیدار شد، آهسته و محزون. تنها با نیموه سخن میگفت: «جهلیل.»
نام در ذهنش نقش بست. بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به آسمان نگاه کرد. ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت. درخشان و گرفتار در بین تاریکی.
نیموه دستش را در آب تکان داد. قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی سفیدی تبدیل شدند. فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود.
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود. آرام و در خشنده. نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد. نیموه تمام نیرویی که از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن در آتش روی آب آینه گون کرد. نام را در سه بخش نوشت:« ج-هل-یل.»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد. در لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#تیکه_کتاب
نمی توانم عاشق مردی باشم که در دنیای دیگری زندگی میکند همۀ ما در دنیای خودمان زندگی میکنیم ولی اگر به آسمان پرستاره نگاه کنی میبینی که همۀ دنیاهای متفاوت در آنجا به هم می پیوندند تا کهکشانها منظومه شمسی و راه شیری را تشکیل
دهند.»
📕 #ورونیکا_تصمیم_میگیرد_بمیرد
✍ #پائولو_کوئلیو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نمی توانم عاشق مردی باشم که در دنیای دیگری زندگی میکند همۀ ما در دنیای خودمان زندگی میکنیم ولی اگر به آسمان پرستاره نگاه کنی میبینی که همۀ دنیاهای متفاوت در آنجا به هم می پیوندند تا کهکشانها منظومه شمسی و راه شیری را تشکیل
دهند.»
📕 #ورونیکا_تصمیم_میگیرد_بمیرد
✍ #پائولو_کوئلیو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#تیکه_کتاب
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری درونی میرود.
از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه رو به درون میچرخد. به این ترتیب گامبهگام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست برخلاف منزل پیشین است.
در اینجا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعهای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله «عالمِ زیبا و منِ زشت» است.
📕 #ملت_عشق
✍ #الیف_شافاک
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری درونی میرود.
از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه رو به درون میچرخد. به این ترتیب گامبهگام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست برخلاف منزل پیشین است.
در اینجا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعهای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله «عالمِ زیبا و منِ زشت» است.
📕 #ملت_عشق
✍ #الیف_شافاک
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/ قسمت پایانی
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمی دانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
نیموه به بالای پرتگاه رفت و از آنجا خود را به پایین پرت کرد. مانند پر به این سو و آن سو تاب خورد، اما آسیبی ندید. قبل از اینکه به آب بیفتد به دلفینی تبدیل شد. درون موج شیرجه رفت، به زیر آب رفت و خود را چرخاند و درست مثل یک دلفین میخندید.
نیموه پیش از این نیز دلفین شده بود ولی آن وقت مرلین این کار را انجام داد. این قدرت ستارهی مرلین بود که او را به شکلهای مختلف در میآورد. حالا او میتوانست در هر زمانی تنها با ارادهی خودش به هر چیزی که میخواست تبدیل شود. به بیرون از آب جهید و به عقاب تبدیل شد. به سمت پرتگاه شتاب گرفت، دریاچه را پشت سر گذاشت و به سمت خورشید و مرلین پرواز کرد.
با چشمان عقاب، مرلین را دید که قبلاً در حلقهی سنگ انتظار او را میکشد. بدون هیچ افسون و زرق و برقی بر روی سنگ سیاه ایستا
ده بود. عشق مرلین در قلبش مشتعل شد و به درخشندگی و قدرت خورشید در حال طلوع زبانه میکشید و گر میگرفت.
همین طور صعود کرد تا درست بالای سرش رسید و مرلین مجبور شد برای دیدنش چشمانش را تنگ کند. در همین زمان بالهایش را جمع کرد و مستقیم به سمت پایین سقوط کرد تا در آغوش باز مرلین قرار گیرد.
مرلین او را بغل کرد و بوسید و ناگهان ستارهها
آنها از یکدیگر جدا کردند، و هوا و باد میان آنها قرار گرفت. نیموه فریاد کشید و نیروی جدیدش را به سمت مقصودش متمرکز کرد اما فایدهای نداشت. او کاملاً از سنگ کنده شده و به بیرون پرت میشد. مرلین فریادی نکشید و به پشت بر زمین کوفته شد. داشت درون سنگ سیاه غرق میشد. به ظاهر سنگ سیاه به مانند باتلاقی سیاه بود که به طور ناگهانی او را به دام انداخته بود.
او داد نمیزد اما صدایش بلند و رسا بود و به وضوح به گوش نیموهای میرسید که داشت تقلا میکرد: «تو خواستهی قلبی من هستی نیموه که در آینده انتظارم را میکشیدی. تو بهایی بودی که من برای قدرت و جادو پرداختم. عشق هیچگاه تحقق نخواهد پذیرفت.مرا فراموش کن.»
دستش از درون سنگ بالا آمد. نیموه به آن چنگ زد تا شاید بتواند او را بیرون بکشد. اما دستش بر هوا قفل شد و مرلین در سطوح عمیق سنگ مدفون شد.
«مرلین مرا فراموش کن.»
هیچ عکس العملی در قبال اشکهایی که بر گونه هایش میلغزید از خود نشان نداد. ستارهای درخشان در هالهای میان تنگه برق میزد. ضامن قدرت و خرد تا حدی که هیچ کس نمیتوانست تصور کند. اما در درون ناامید بود، مایوس به این خاطر که کسب قدرت خواستهی قلبیاش نبوده است. خواستهی قلبی حقیقی در زیر سنگ سیاه مدفون شده بود و برای همیشه از دسترس او خارج بود.
یا شاید نبود؟ نیموه بر ستارهاش متمرکز شد و به آسمان نگاه کرد، که بالای سرش میدرخشید. اگر ستارهاش به پایین کشیده میشد پس حتماً دوباره میتوانست صعود کند تا جایگاهش را دوباره در افلاک پیدا کند و تمام مشکلات را حل کند. اگر نیموه میتوانست ستارهاش را بازگرداند پس مرلین نیز دوباره قدم بر زمین میگذاشت، در عوض او هم میتوانست ستارهاش را آزاد کند و خواستهی قلبیاش را باز پس گیرد.
قدرتهای دیگری نیز در جهان وجود داشت. مکانهای دیگری برای آموختن علم. نیموه دستان لاغرش به بالا آورد و در یک لحظه به پرندهای پهن بال تبدیل شد. با باد همراه شد و از دریا گذشت و از بریتانیا رفت.
تمام قدرت و خرد مرلین نیز با او رفتند و همچنین تمام آرزوهایی که برای قلمرو و سلطنت آرتور داشت. قلمروی که با خاک یکسان میشد، همان طور که خواستهی قلبی نیموه به درون سنگ سیاه نفوذ کرد.
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/ قسمت پایانی
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد. اما نمی دانست چه چیز را از دست داده است. قدرت در وجودش بیدار شد.
نیموه به بالای پرتگاه رفت و از آنجا خود را به پایین پرت کرد. مانند پر به این سو و آن سو تاب خورد، اما آسیبی ندید. قبل از اینکه به آب بیفتد به دلفینی تبدیل شد. درون موج شیرجه رفت، به زیر آب رفت و خود را چرخاند و درست مثل یک دلفین میخندید.
نیموه پیش از این نیز دلفین شده بود ولی آن وقت مرلین این کار را انجام داد. این قدرت ستارهی مرلین بود که او را به شکلهای مختلف در میآورد. حالا او میتوانست در هر زمانی تنها با ارادهی خودش به هر چیزی که میخواست تبدیل شود. به بیرون از آب جهید و به عقاب تبدیل شد. به سمت پرتگاه شتاب گرفت، دریاچه را پشت سر گذاشت و به سمت خورشید و مرلین پرواز کرد.
با چشمان عقاب، مرلین را دید که قبلاً در حلقهی سنگ انتظار او را میکشد. بدون هیچ افسون و زرق و برقی بر روی سنگ سیاه ایستا
ده بود. عشق مرلین در قلبش مشتعل شد و به درخشندگی و قدرت خورشید در حال طلوع زبانه میکشید و گر میگرفت.
همین طور صعود کرد تا درست بالای سرش رسید و مرلین مجبور شد برای دیدنش چشمانش را تنگ کند. در همین زمان بالهایش را جمع کرد و مستقیم به سمت پایین سقوط کرد تا در آغوش باز مرلین قرار گیرد.
مرلین او را بغل کرد و بوسید و ناگهان ستارهها
آنها از یکدیگر جدا کردند، و هوا و باد میان آنها قرار گرفت. نیموه فریاد کشید و نیروی جدیدش را به سمت مقصودش متمرکز کرد اما فایدهای نداشت. او کاملاً از سنگ کنده شده و به بیرون پرت میشد. مرلین فریادی نکشید و به پشت بر زمین کوفته شد. داشت درون سنگ سیاه غرق میشد. به ظاهر سنگ سیاه به مانند باتلاقی سیاه بود که به طور ناگهانی او را به دام انداخته بود.
او داد نمیزد اما صدایش بلند و رسا بود و به وضوح به گوش نیموهای میرسید که داشت تقلا میکرد: «تو خواستهی قلبی من هستی نیموه که در آینده انتظارم را میکشیدی. تو بهایی بودی که من برای قدرت و جادو پرداختم. عشق هیچگاه تحقق نخواهد پذیرفت.مرا فراموش کن.»
دستش از درون سنگ بالا آمد. نیموه به آن چنگ زد تا شاید بتواند او را بیرون بکشد. اما دستش بر هوا قفل شد و مرلین در سطوح عمیق سنگ مدفون شد.
«مرلین مرا فراموش کن.»
هیچ عکس العملی در قبال اشکهایی که بر گونه هایش میلغزید از خود نشان نداد. ستارهای درخشان در هالهای میان تنگه برق میزد. ضامن قدرت و خرد تا حدی که هیچ کس نمیتوانست تصور کند. اما در درون ناامید بود، مایوس به این خاطر که کسب قدرت خواستهی قلبیاش نبوده است. خواستهی قلبی حقیقی در زیر سنگ سیاه مدفون شده بود و برای همیشه از دسترس او خارج بود.
یا شاید نبود؟ نیموه بر ستارهاش متمرکز شد و به آسمان نگاه کرد، که بالای سرش میدرخشید. اگر ستارهاش به پایین کشیده میشد پس حتماً دوباره میتوانست صعود کند تا جایگاهش را دوباره در افلاک پیدا کند و تمام مشکلات را حل کند. اگر نیموه میتوانست ستارهاش را بازگرداند پس مرلین نیز دوباره قدم بر زمین میگذاشت، در عوض او هم میتوانست ستارهاش را آزاد کند و خواستهی قلبیاش را باز پس گیرد.
قدرتهای دیگری نیز در جهان وجود داشت. مکانهای دیگری برای آموختن علم. نیموه دستان لاغرش به بالا آورد و در یک لحظه به پرندهای پهن بال تبدیل شد. با باد همراه شد و از دریا گذشت و از بریتانیا رفت.
تمام قدرت و خرد مرلین نیز با او رفتند و همچنین تمام آرزوهایی که برای قلمرو و سلطنت آرتور داشت. قلمروی که با خاک یکسان میشد، همان طور که خواستهی قلبی نیموه به درون سنگ سیاه نفوذ کرد.
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_اول
در ایرانِ امروز متاسفانه تنها چیزی که پرداختن به آن نیازمند هیچگونه علم و دانسته ای نیست، علوم مربوط به سیاست است که هر کسی با هر میزان از درک جهان اطراف و آموخته ای، حتی به اندازهء یک کودک، می تواند در این باب سخنرانی کند و آنچنان با حرارت این کار را انجام دهد که مستمعین گمان کنند داناتر از ایشان در سیاست مادر گیتی نیاورده است، بی شک مخاطب گرامی بارها با چنین عالمانی برخورد داشته است و احتمالا محل درد را مشخصا می داند، بنابراین اکنون واضح تر می توانیم راجع به آن بحث کنیم. این هم یکی دیگر از سیاه بختی های جامعهء ایرانی ست که پس از انقلاب اسلامی و کنار رفتن روشنفکران و جایگزین شان خبرنگار و خبرچین ها شدن، دامن گیرمان شده است، عرض شد یکی از سیاه بختی ها که اگر قرار باشد به باقی آنها بپردازیم آنقدر مفصل خواهد شد که می توان با آن صفحات ده ها کتاب چند صد صفحه ای را پر کرد. در اینجا بنده تنها قصد پرداختن به سیاست را دارم و موضوع دین و پزشکی و.. که یکی همچون سیاست اند و برخورد اهالی شان با همیشه دانایان کل، بماند بر عهدهء ایشان، هر چند ادعایی در باب نه سیاست که چیزهای دیگر ندارم و حال تنها استنتاج خود را از وضع فلاکت بارِ موجود بیان می کنم که می تواند درست باشد یا نباشد؛ اما باید به اصلاح اجتماع امید داشت و تا حد امکان در آن دست برد تا بلکه سبب تغییر در جایی گردد و کسی را به فکر فرو بَرَد.
هر چه هست همه روزه در صف نانوایی، تاکسی، پمپ بنزین، حمام، خیابان، مهمانی و.. می بینیم مردمان تحلیل های بی پشتوانه و بی ارزش ارائه می دهند و هر یک به روش خود برای حکومت تکلیف تعیین می کنند، روش ها را زیر تیغ تیز نقد می برند و مملکت خود را با ممالک خارجه قیاس می دهند که یعنی آنها کجای جهانِ آینده اند، هر لحظه رو به کمال می روند و ایران امروز بیش از دیروز در سیاهی و لجن فرو می رود، گویی هویت و وطن پرستی شان هم در این مواقع به تاراج جهل و عناد با جمهوری اسلامی می رود. این موضوع اهل فکر را دچار درد می سازد، حداقل تصور من این است که دردمندی نیز هست، لابد او این حرف ها را می شنود، شاید در جمعی حاضر است و ناگهان بحثی در می گیرد که در آن آقا یا خانم الف داد سخن می دهد که این مردم ستمدیده سزاوار چنین و چنان اوضاعی نیستند و قطعا لیاقت شان بیش از این حکومت فاسد که قادر به مهار تورم نیست و هر روز شرایط را بدتر از قبل می کند، است. اهل فکر بینوا به ناچار گوش می سپارد، گاهی هم برای تایید لبخندی می زند و سری تکان می دهد و در عین حال از درون در حال انفجار است، اما علاج چیست..؟
حقیر قصد بررسیِ چرایی و چگونگیِ این وضعیت، هر چه که هست، را ندارم، دانش آن را ندارم چرا که چیزی از اقتصاد نمی دانم و فقط چیزهایی شنیده ام که از صحت شان اطمینان ندارم، ولی میل دارم به راستی روشن کنم که این تفکر و توقعاتی که جامعه از حکومت دارد، به حق هست یا خیر.
✍پژمان سرلک
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_اول
در ایرانِ امروز متاسفانه تنها چیزی که پرداختن به آن نیازمند هیچگونه علم و دانسته ای نیست، علوم مربوط به سیاست است که هر کسی با هر میزان از درک جهان اطراف و آموخته ای، حتی به اندازهء یک کودک، می تواند در این باب سخنرانی کند و آنچنان با حرارت این کار را انجام دهد که مستمعین گمان کنند داناتر از ایشان در سیاست مادر گیتی نیاورده است، بی شک مخاطب گرامی بارها با چنین عالمانی برخورد داشته است و احتمالا محل درد را مشخصا می داند، بنابراین اکنون واضح تر می توانیم راجع به آن بحث کنیم. این هم یکی دیگر از سیاه بختی های جامعهء ایرانی ست که پس از انقلاب اسلامی و کنار رفتن روشنفکران و جایگزین شان خبرنگار و خبرچین ها شدن، دامن گیرمان شده است، عرض شد یکی از سیاه بختی ها که اگر قرار باشد به باقی آنها بپردازیم آنقدر مفصل خواهد شد که می توان با آن صفحات ده ها کتاب چند صد صفحه ای را پر کرد. در اینجا بنده تنها قصد پرداختن به سیاست را دارم و موضوع دین و پزشکی و.. که یکی همچون سیاست اند و برخورد اهالی شان با همیشه دانایان کل، بماند بر عهدهء ایشان، هر چند ادعایی در باب نه سیاست که چیزهای دیگر ندارم و حال تنها استنتاج خود را از وضع فلاکت بارِ موجود بیان می کنم که می تواند درست باشد یا نباشد؛ اما باید به اصلاح اجتماع امید داشت و تا حد امکان در آن دست برد تا بلکه سبب تغییر در جایی گردد و کسی را به فکر فرو بَرَد.
هر چه هست همه روزه در صف نانوایی، تاکسی، پمپ بنزین، حمام، خیابان، مهمانی و.. می بینیم مردمان تحلیل های بی پشتوانه و بی ارزش ارائه می دهند و هر یک به روش خود برای حکومت تکلیف تعیین می کنند، روش ها را زیر تیغ تیز نقد می برند و مملکت خود را با ممالک خارجه قیاس می دهند که یعنی آنها کجای جهانِ آینده اند، هر لحظه رو به کمال می روند و ایران امروز بیش از دیروز در سیاهی و لجن فرو می رود، گویی هویت و وطن پرستی شان هم در این مواقع به تاراج جهل و عناد با جمهوری اسلامی می رود. این موضوع اهل فکر را دچار درد می سازد، حداقل تصور من این است که دردمندی نیز هست، لابد او این حرف ها را می شنود، شاید در جمعی حاضر است و ناگهان بحثی در می گیرد که در آن آقا یا خانم الف داد سخن می دهد که این مردم ستمدیده سزاوار چنین و چنان اوضاعی نیستند و قطعا لیاقت شان بیش از این حکومت فاسد که قادر به مهار تورم نیست و هر روز شرایط را بدتر از قبل می کند، است. اهل فکر بینوا به ناچار گوش می سپارد، گاهی هم برای تایید لبخندی می زند و سری تکان می دهد و در عین حال از درون در حال انفجار است، اما علاج چیست..؟
حقیر قصد بررسیِ چرایی و چگونگیِ این وضعیت، هر چه که هست، را ندارم، دانش آن را ندارم چرا که چیزی از اقتصاد نمی دانم و فقط چیزهایی شنیده ام که از صحت شان اطمینان ندارم، ولی میل دارم به راستی روشن کنم که این تفکر و توقعاتی که جامعه از حکومت دارد، به حق هست یا خیر.
✍پژمان سرلک
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_دوم
به هر حال همهء ما انسان هستیم و نوع بشر به طور کلی و بدون در نظر گرفتن عقیده و سلیقه شان، لیاقت داشتن یک زندگی راحت و سرشار از آرامش را دارند، فرقی نمی کند ایرانی باشد یا فرانسوی، سفید باشد یا سرخ. منظور از یک زندگی راحت تنها سوی اقتصاد است، این هم یکی دیگر از مصائب ماست، ظاهرا در جامعهء امروز ایرانی زندگی راحت و آرام داشتن تنها با پول امکان پذیر است، بی آنکه به فرهنگ، هنر و دیگر عناصر روحی توجهی نشان داده شود، بنابراین است که ما جامعه ای اینچنین طبقاتی داریم و برخلاف گذشته حتی عموم سرمایه داران نیز از کاریزما و تشخص خالی شده اند. پول ارزش خود را از دست داده و خود را همچون هرزه ای مایل به هر سو، خود را در آغوش هر لومپنی رها می کند تا او ماشین های گران قیمت سوار شود و در خانه های لوکس ریش مستضعفینِ فراموش شده را به تمسخر بگیرد.
مقصود این است که رفاهِ مورد بحث یک مسئلهء شخصی است، دست کم ما در اینجا به آن از دریچهء شخص نگاه می کنیم، بدین معنا که هر فرد می تواند با کار و تلاش روزانه و کسب پول برای خود و خانواده اش رفاه و آسایش به ارمغان بیاورد، حال این آسایش از هر جهت که باشد؛ اجتماعی، اقتصادی و.. توسط فرد در دسترس است، نه تنها ایرادی در آن نیست بلکه شاید پسندیده هم باشد، اما این ماجرا ارتباطی با بحث ما ندارد. آنچه مد نظر ماست ایجاد رفاه کلی برای عموم ملت و از سوی حکومت به عنوان کفیل جامعه است، یعنی چیزی که حاکمان با روش های گوناگون حکمرانی و احتمالا ایدئولوژی سالم برای مردم ایجاد می کنند و این متفاوت از آن چیزی ست که شخص اسبابش را برای خود و نهایت جمع کوچک خانواده اش فراهم می آورد، به جهت نظری و عملی.
حال ما می خواهیم یک سوال از خودمان بپرسیم که البته ممکن است ایجاد سوءتفاهم کند و اگر چنین باشد آنقدرها بی راه نیست، متاسفانه در کشور ما بسیاری از چهره ها به شکلی ممتد و تسلیم ناپذیر مردم کشور خود را تحقیر می کنند و به هر علت موجه و ناموجهی مردمان ولایات دیگر را بر سر مردم ایران می کوبند که یعنی آنها در تعطیلات آخر سال به ماه سفر می کنند و ما هنوز اندرخمِ ویلاهای گیلان و رامسر مانده ایم، در حالی که این جماعت برداشت شان از امورات کشورهای دیگر به حدی سطحی و عوامانه است که آدمی را به خنده نه، به گریه وامی دارد. مردمانی که حاضر نیستند چند ثانیه به احترام حقوق دیگران پشت چراغ قرمز باایستند، جماعتی که برای شکم یکدیگر را تا حد مرگ کتک می زنند، به عقاید خودشان و دیگران توهین می کنند، برای هیچ فکری احترام قائل نیستند، به مال و خانوادهء دیگران چشم دارند، در سخن آزاده و در عمل دیکتاتور محض اند، به هیچ قانونی پایبند نیستند، برای یک برگ ویزای غربی به هر نکبتی تن می دهد، در تمام طول عمرشان حتی یک کتاب نمی خوانند و.. ادعای اروپایی شدن دارند، چیزی که خیلی بلندتر از قدشان است.
به هر روی ما در این مقال هرگز قصد جسارت به جامعهء خود را نداریم و امیدمان این است که مخاطب نیز چنین برداشتی نکند، گاه لازم است دمل های چرکین را تیغ بزنیم تا درمان پس از اندکی درد و خون ریزی، حاصل شود و چه بهتر از تیغ تیز نقد که مدت هاست از رونق افتاده است یا شاید هنوز رونق دارد اما به نحوی قرض ورزانه و همراه با کینه توزی.
برگردیم به اصل بحث و سوالی که قرار است پرسیده شود، گفتیم که همهء آدمیان با هر عقیده و فرهنگی لیاقت یک زندگی آرام و طبیعی با حداکثر رفاه ممکن را دارند، آسایشی که از تلاش خود اشخاص و به صورت فردی پدید می آید و یک مسئلهء کاملا شخصی است، به واژه ها توجه داشته باشید، گفته شد یک مسئلهء شخصی، یعنی ما از جزء حرف می زنیم و منظورمان جامعه به صورت یک کل که تحت نظارت یک دولت یا سیستم قرار می گیرد نیست، اما اگر چنین باشد چه..؟
اگر ما با جامعه ای رو به رو باشیم که از سیستم فوقانی خود طلب رفاه می کند چه..؟
با چنین اجتماعی چگونه باید برخورد کرد و به چه نحو می توان استمداد هایش را پاسخ داد..؟
در این موقع اگر حتی به مقدار اندکی هماهنگی و همسانی وجود داشته باشد، یعنی جامعه همان توقعاتی را از سیستم داشته باشد که خود به آنها عمل می کند و بالعکس سیستم همان راهی را بپیماید که اجتماع آن را بعنوان هدف مشخص کرده است، می توان انتظار یک زندگی طبیعی و دارای عناصر مختلف رفاه برای یک به یک افراد جامعه را داشت، این یک معجزه یا ماموریت غیرممکن نیست، بلکه اتفاقی ست که در این صورت چیزی جز آن انتظار نمی رود، مانند خانواده ای که در آن پدر نقش حمایتی دارد و فرزند موظف به اطاعت و نگهداری از او در دوران کهنسالی است.
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_دوم
به هر حال همهء ما انسان هستیم و نوع بشر به طور کلی و بدون در نظر گرفتن عقیده و سلیقه شان، لیاقت داشتن یک زندگی راحت و سرشار از آرامش را دارند، فرقی نمی کند ایرانی باشد یا فرانسوی، سفید باشد یا سرخ. منظور از یک زندگی راحت تنها سوی اقتصاد است، این هم یکی دیگر از مصائب ماست، ظاهرا در جامعهء امروز ایرانی زندگی راحت و آرام داشتن تنها با پول امکان پذیر است، بی آنکه به فرهنگ، هنر و دیگر عناصر روحی توجهی نشان داده شود، بنابراین است که ما جامعه ای اینچنین طبقاتی داریم و برخلاف گذشته حتی عموم سرمایه داران نیز از کاریزما و تشخص خالی شده اند. پول ارزش خود را از دست داده و خود را همچون هرزه ای مایل به هر سو، خود را در آغوش هر لومپنی رها می کند تا او ماشین های گران قیمت سوار شود و در خانه های لوکس ریش مستضعفینِ فراموش شده را به تمسخر بگیرد.
مقصود این است که رفاهِ مورد بحث یک مسئلهء شخصی است، دست کم ما در اینجا به آن از دریچهء شخص نگاه می کنیم، بدین معنا که هر فرد می تواند با کار و تلاش روزانه و کسب پول برای خود و خانواده اش رفاه و آسایش به ارمغان بیاورد، حال این آسایش از هر جهت که باشد؛ اجتماعی، اقتصادی و.. توسط فرد در دسترس است، نه تنها ایرادی در آن نیست بلکه شاید پسندیده هم باشد، اما این ماجرا ارتباطی با بحث ما ندارد. آنچه مد نظر ماست ایجاد رفاه کلی برای عموم ملت و از سوی حکومت به عنوان کفیل جامعه است، یعنی چیزی که حاکمان با روش های گوناگون حکمرانی و احتمالا ایدئولوژی سالم برای مردم ایجاد می کنند و این متفاوت از آن چیزی ست که شخص اسبابش را برای خود و نهایت جمع کوچک خانواده اش فراهم می آورد، به جهت نظری و عملی.
حال ما می خواهیم یک سوال از خودمان بپرسیم که البته ممکن است ایجاد سوءتفاهم کند و اگر چنین باشد آنقدرها بی راه نیست، متاسفانه در کشور ما بسیاری از چهره ها به شکلی ممتد و تسلیم ناپذیر مردم کشور خود را تحقیر می کنند و به هر علت موجه و ناموجهی مردمان ولایات دیگر را بر سر مردم ایران می کوبند که یعنی آنها در تعطیلات آخر سال به ماه سفر می کنند و ما هنوز اندرخمِ ویلاهای گیلان و رامسر مانده ایم، در حالی که این جماعت برداشت شان از امورات کشورهای دیگر به حدی سطحی و عوامانه است که آدمی را به خنده نه، به گریه وامی دارد. مردمانی که حاضر نیستند چند ثانیه به احترام حقوق دیگران پشت چراغ قرمز باایستند، جماعتی که برای شکم یکدیگر را تا حد مرگ کتک می زنند، به عقاید خودشان و دیگران توهین می کنند، برای هیچ فکری احترام قائل نیستند، به مال و خانوادهء دیگران چشم دارند، در سخن آزاده و در عمل دیکتاتور محض اند، به هیچ قانونی پایبند نیستند، برای یک برگ ویزای غربی به هر نکبتی تن می دهد، در تمام طول عمرشان حتی یک کتاب نمی خوانند و.. ادعای اروپایی شدن دارند، چیزی که خیلی بلندتر از قدشان است.
به هر روی ما در این مقال هرگز قصد جسارت به جامعهء خود را نداریم و امیدمان این است که مخاطب نیز چنین برداشتی نکند، گاه لازم است دمل های چرکین را تیغ بزنیم تا درمان پس از اندکی درد و خون ریزی، حاصل شود و چه بهتر از تیغ تیز نقد که مدت هاست از رونق افتاده است یا شاید هنوز رونق دارد اما به نحوی قرض ورزانه و همراه با کینه توزی.
برگردیم به اصل بحث و سوالی که قرار است پرسیده شود، گفتیم که همهء آدمیان با هر عقیده و فرهنگی لیاقت یک زندگی آرام و طبیعی با حداکثر رفاه ممکن را دارند، آسایشی که از تلاش خود اشخاص و به صورت فردی پدید می آید و یک مسئلهء کاملا شخصی است، به واژه ها توجه داشته باشید، گفته شد یک مسئلهء شخصی، یعنی ما از جزء حرف می زنیم و منظورمان جامعه به صورت یک کل که تحت نظارت یک دولت یا سیستم قرار می گیرد نیست، اما اگر چنین باشد چه..؟
اگر ما با جامعه ای رو به رو باشیم که از سیستم فوقانی خود طلب رفاه می کند چه..؟
با چنین اجتماعی چگونه باید برخورد کرد و به چه نحو می توان استمداد هایش را پاسخ داد..؟
در این موقع اگر حتی به مقدار اندکی هماهنگی و همسانی وجود داشته باشد، یعنی جامعه همان توقعاتی را از سیستم داشته باشد که خود به آنها عمل می کند و بالعکس سیستم همان راهی را بپیماید که اجتماع آن را بعنوان هدف مشخص کرده است، می توان انتظار یک زندگی طبیعی و دارای عناصر مختلف رفاه برای یک به یک افراد جامعه را داشت، این یک معجزه یا ماموریت غیرممکن نیست، بلکه اتفاقی ست که در این صورت چیزی جز آن انتظار نمی رود، مانند خانواده ای که در آن پدر نقش حمایتی دارد و فرزند موظف به اطاعت و نگهداری از او در دوران کهنسالی است.
#داستانک
📚
بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي کنم
درحاليکه در اطرافم ، از هر سو ، بمب مي ريزند
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر مي آيي
آيا گفته بودم که من به اين چيزها توجه مي کنم ؟
آيا گفته بودم که چه شگفت آور هستي و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ايم ؟
عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام
اما اميدوارم که در قلب تو باشم
#شل_سيلور_استاين
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي کنم
درحاليکه در اطرافم ، از هر سو ، بمب مي ريزند
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر مي آيي
آيا گفته بودم که من به اين چيزها توجه مي کنم ؟
آيا گفته بودم که چه شگفت آور هستي و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ايم ؟
عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام
اما اميدوارم که در قلب تو باشم
#شل_سيلور_استاين
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_سوم
البته این یک جامعهء آرمانی و حکومتِ میزان است و چنین چیزی به شدت کم نظیر و شاید بی نظیر می باشد، ولی راجع به جمهوری اسلامی، به واسطهء اسلام، اگر به طور دقیق و درست اجرا می شد دست کم در سال های ابتدایی انقلاب، وقتی هنوز ستون ها مستحکم آن از قبیل مطهری، بهشتی و دیگران، ترور نشده بودند، در دسترس بود، اکنون بسیار از آن فاصله دارد و در مورد چگونگی برخورد با این فسادِ واضح قبلا در طبقات مطالبی را عرض کرده بودیم.
امروزه معدود کشورهایی در سراسر دنیا از این حُسن برخور دارند، چرا که پیش از رسیدن به آن، به سبب فشاری که از سوی جامعه خواسته یا به واسطهء عواملی که اختیارشان نه در دست جوامع که در مشت راهبران افکار ملت است و این روزها نام هایی از قبیل سلبریتی ها، بلاگرها، روشنفکران غیر متعهد و چیزهای دیگر گرفته اند و معمولا دست در دست بیگانه دارند، ناخواسته، بر حکومت وارد می شود، آن را از هم می پاشد و آن وقت دیگر امیدی به اصلاح وجود ندارد. آن وقت مردمانی ضعیف و خود باخته از یک سو و حکومتی متلاشی و پاشیده از هم داریم که هر یک به راه خود می رود و در پایان مرزها از میان می روند و جدا از فرهنگ خاک هم به نابودی می رود.
حال دیگر مخاطب می داند که این امر روی دیگری هم دارد و آن فشار سیستم بر جامعه است، یعنی حاکم یا حکومت که ممکن است به واسطهء همان اهداف آرمانی توسط مردم و در شرایطی برابر انتخاب شده است اکنون در آن عقاید تجدید نظر کرده و می کوشد تا ملت را به راهی جز آنچه مردم برای آن دست به انقلاب زده اند یا آن شخص را برگزیده اند، هدایت کند، به نوعی در محتوا کودتا کند یا به عقیدهء حقیر همانطور که در جمهوری اسلامیِ حال حاضر رخ داده است کودتای محتوایی کند تا اوضاعی شود که روزانه می بینیم، در رسانه ها و نطق های سیاسیون دم از اسلام زده می شود و در عمل با مسائل کاملا لیبرالی برخورد می کنند، در نتیجه حکومت نه اسلامی و نه لیبرالی ست و در عین حال هر دوی اینها هست. البته پرداختن به این موضوع مجالی دیگر می طلبد که بعد به آن خواهم پرداخت.
به هر روی مطالبی که عرض شد، همگی قابل اتفاق اند، در واقع وقوع شان کاملا ممکن است با اندکی تفاوت، اما بحث اصلی ما اکنون رسیدن به پاسخ سوالی ست که در بالا مطرح شد، شما چه فکر می کنید.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_سوم
البته این یک جامعهء آرمانی و حکومتِ میزان است و چنین چیزی به شدت کم نظیر و شاید بی نظیر می باشد، ولی راجع به جمهوری اسلامی، به واسطهء اسلام، اگر به طور دقیق و درست اجرا می شد دست کم در سال های ابتدایی انقلاب، وقتی هنوز ستون ها مستحکم آن از قبیل مطهری، بهشتی و دیگران، ترور نشده بودند، در دسترس بود، اکنون بسیار از آن فاصله دارد و در مورد چگونگی برخورد با این فسادِ واضح قبلا در طبقات مطالبی را عرض کرده بودیم.
امروزه معدود کشورهایی در سراسر دنیا از این حُسن برخور دارند، چرا که پیش از رسیدن به آن، به سبب فشاری که از سوی جامعه خواسته یا به واسطهء عواملی که اختیارشان نه در دست جوامع که در مشت راهبران افکار ملت است و این روزها نام هایی از قبیل سلبریتی ها، بلاگرها، روشنفکران غیر متعهد و چیزهای دیگر گرفته اند و معمولا دست در دست بیگانه دارند، ناخواسته، بر حکومت وارد می شود، آن را از هم می پاشد و آن وقت دیگر امیدی به اصلاح وجود ندارد. آن وقت مردمانی ضعیف و خود باخته از یک سو و حکومتی متلاشی و پاشیده از هم داریم که هر یک به راه خود می رود و در پایان مرزها از میان می روند و جدا از فرهنگ خاک هم به نابودی می رود.
حال دیگر مخاطب می داند که این امر روی دیگری هم دارد و آن فشار سیستم بر جامعه است، یعنی حاکم یا حکومت که ممکن است به واسطهء همان اهداف آرمانی توسط مردم و در شرایطی برابر انتخاب شده است اکنون در آن عقاید تجدید نظر کرده و می کوشد تا ملت را به راهی جز آنچه مردم برای آن دست به انقلاب زده اند یا آن شخص را برگزیده اند، هدایت کند، به نوعی در محتوا کودتا کند یا به عقیدهء حقیر همانطور که در جمهوری اسلامیِ حال حاضر رخ داده است کودتای محتوایی کند تا اوضاعی شود که روزانه می بینیم، در رسانه ها و نطق های سیاسیون دم از اسلام زده می شود و در عمل با مسائل کاملا لیبرالی برخورد می کنند، در نتیجه حکومت نه اسلامی و نه لیبرالی ست و در عین حال هر دوی اینها هست. البته پرداختن به این موضوع مجالی دیگر می طلبد که بعد به آن خواهم پرداخت.
به هر روی مطالبی که عرض شد، همگی قابل اتفاق اند، در واقع وقوع شان کاملا ممکن است با اندکی تفاوت، اما بحث اصلی ما اکنون رسیدن به پاسخ سوالی ست که در بالا مطرح شد، شما چه فکر می کنید.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚 تعصب یا وفاداری
در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .» پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند . اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.
#پائولو_کوئیلو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚 تعصب یا وفاداری
در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .» پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند . اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند.
#پائولو_کوئیلو
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_چهارم
اگر جامعه از سیستم توقع رفاه داشته باشد چه باید کرد.؟!
چیزی که در هر موضوعی باید به آن توجه داشت مسئلهء تناسب است، مانند تناسب لباس با دمای محیط، تناسب کُنش با واکنش و.. اینجا نیز باید تناسب میان جامعه و آنچه از حکومت طلب می کند مورد توجه قرار گیرد. گمانم ابهامات اندکی برطرف شده باشند اما پیش از آن باز هم تاکید می کنم که ابدا قصد اهانت به جامعه ایرانی را ندارم و این تنها یک مطلب نقدی ست که می تواند از صحت خالی باشد یا نباشد. بگذارید تعارف را کنار بگذاریم و قدری صریح تر سخن بگوییم؛ هنگامی که از خانه خارج می شویم تا وقتی که دوباره به خانه بازگردیم، در تاکسی، فروشگاه ها، پمپ بنزین ها، جمع دوستان، محل کار و.. تقریبا همهء مردم از اوضاع اقتصادی شکایت دارند، وضع مملکت را به شدت بد می دانند، از براندازی سخن می گویند و معتقدند ملت سزاوار چنین اوضاعی نیست و آنها لیاقت یک زندگی خوب، مانند مردمان دیگر کشورها را دارند و.. بی شک مخاطب نیز مانند من و دیگران بارها با چنین بحث هایی مواجهه داشته است، اما به واقع جامعهء امروز ایران به معنی مردمانی با همین بینش و کردار، سزاوار چنین زندگی های سرشار از رفاهی که شاید گمان می کنند مردمان دیگر کشورها دارای آن می باشند، هستند.؟!
در این موردِ به خصوص عقاید متفاوتی وجود دارد اما اکثرا در پاسخ به این سوال قاطعانه خواهند گفت؛ بله. البته که هر انسانی لایق رفاه و آسایش هست اما همانطور که گفته شد ما در باب "کل" بحث می کنیم و از این منظر پاسخ حقیر قطعا خیر است. بنده معتقدم که هر جامعه ای حاکمانی از جنس خودشان خواهند داشت و اگر هر کس نگاهی به اطراف خود بیاندازد متوجه خواهد شد که فساد موجود در ارکان مدیریتی کشور آیینهء اعمال خود جامعه است، ما در پیرامون خود چه می بینیم.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_چهارم
اگر جامعه از سیستم توقع رفاه داشته باشد چه باید کرد.؟!
چیزی که در هر موضوعی باید به آن توجه داشت مسئلهء تناسب است، مانند تناسب لباس با دمای محیط، تناسب کُنش با واکنش و.. اینجا نیز باید تناسب میان جامعه و آنچه از حکومت طلب می کند مورد توجه قرار گیرد. گمانم ابهامات اندکی برطرف شده باشند اما پیش از آن باز هم تاکید می کنم که ابدا قصد اهانت به جامعه ایرانی را ندارم و این تنها یک مطلب نقدی ست که می تواند از صحت خالی باشد یا نباشد. بگذارید تعارف را کنار بگذاریم و قدری صریح تر سخن بگوییم؛ هنگامی که از خانه خارج می شویم تا وقتی که دوباره به خانه بازگردیم، در تاکسی، فروشگاه ها، پمپ بنزین ها، جمع دوستان، محل کار و.. تقریبا همهء مردم از اوضاع اقتصادی شکایت دارند، وضع مملکت را به شدت بد می دانند، از براندازی سخن می گویند و معتقدند ملت سزاوار چنین اوضاعی نیست و آنها لیاقت یک زندگی خوب، مانند مردمان دیگر کشورها را دارند و.. بی شک مخاطب نیز مانند من و دیگران بارها با چنین بحث هایی مواجهه داشته است، اما به واقع جامعهء امروز ایران به معنی مردمانی با همین بینش و کردار، سزاوار چنین زندگی های سرشار از رفاهی که شاید گمان می کنند مردمان دیگر کشورها دارای آن می باشند، هستند.؟!
در این موردِ به خصوص عقاید متفاوتی وجود دارد اما اکثرا در پاسخ به این سوال قاطعانه خواهند گفت؛ بله. البته که هر انسانی لایق رفاه و آسایش هست اما همانطور که گفته شد ما در باب "کل" بحث می کنیم و از این منظر پاسخ حقیر قطعا خیر است. بنده معتقدم که هر جامعه ای حاکمانی از جنس خودشان خواهند داشت و اگر هر کس نگاهی به اطراف خود بیاندازد متوجه خواهد شد که فساد موجود در ارکان مدیریتی کشور آیینهء اعمال خود جامعه است، ما در پیرامون خود چه می بینیم.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
#داستان_کوتاه
📚
📜وصیت نامه الکساندر
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.
الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
📜وصیت نامه الکساندر
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.
الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
مقاله #انقلاب
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_پنجم
حال که سخن به اینجا رسید باید تعارفات مرسوم را کنار گذاشت و یک مرتبه هم که شده به دیدهء نقد به خودمان بنگریم. چیزی که به وضوح می شود در جامعه دید نوعی فساد فراگیر است که امورات مردمان، هر یک را به نحوی، تحت تسلط خود دارد، از دروغ و انحطاط اخلاقی گرفته تا درخت بلند و پهن بی فرهنگی که پس از دههء شصت نشانده شد و بدبختانه هر روز بر حجم آن افزوده می شود، اینها همچون موریانه جامعه ایرانی را خورده و آن را به استوانه ای پوچ تبدیل کرده است و هر لحظه بیم ریزش آن می رود. شبیه خانه ای که ویران شده و در عین حال به ساختمان های اطراف فخر گذشته که کاخی بوده چنین و چنان، را به نرخ روز می فروشد، در حالی که امروز از او تنها کوهی از خاک باقیمانده و هیچ آیندهء روشنی انتظارش را نمی کشد.
از این رو اعتقاد بنده این است که جامعهء ایران در حال حاضر آمادگی داشتن حکومتی که بتواند برای شان رفاه به ارمغان بیاورد، را ندارند. حقیر متوجهم که این ادعایی بزرگ است و شاید خشم بسیاری را در پی داشته باشد اما صلاح در این است ک ملت را از خواب خوشی که می بینند برخیزانیم تا با واقعیت مواجه شود بلکه به خود بیاید و پیش از آنکه دیر شود کاری کند. قرن هاست که مردمان ایران و نخبگان جامعه می کوشند تا حکومت ها را متناسب با ملت بار بیاورند، پی در پی انقلاب می کنند و عدهء کثیری را به کشتن می دهند تا حکومتی را بیاندازند و حاکمان دیگری را سر کار بیاورند، مانند انقلاب اسلامی که مردم گمان کردند جمهوری اسلامی قرار است برای شان کیسه های طلا از آسمان بیاورد، خوشبخت شان کند و بعد از مدتی دیدند که اینگونه نشده و وضع از پیش هم بدتر است. پس باز سر ناسازگاری گذاشتند و به سرشان زد تا این یکی را هم سرنگون کنند، در حالی که اشکالِ کار در جای دیگر است و خودشان پیش از حکومت باید تغییر کنند، به نیکی واژگون شوند از این خلسهء زجر آلودِ پلشت. تا وقتی ملت به این راه می رود اگر صدها بار حکومت تغییر دهد، این را بیاندازد و آن را بیاورد سودی نخواهد بخشید و مرتب بر این نکبت افزوده خواهد شد.
چندی پیش در جمعی از دوستان مدعی فیض می بردیم که ناگهان بحث به سیاست کشید و ایشان یک صدا فرمودند جمهوری اسلامی باید برود، باید سیستم تغییر کند تا این ملک رو به آبادی برود، همانطور که می دانیم همیشه تعداد جاهلین بیش از دانایان است و صدای شان بلندتر، البته این بدان معنی نیست که حقیر از دانایان باشم، خیر، آنجا تنها بنده بودم که عرضه داشتم؛ یک بار حکومت باید تغییر کند و صد مرتبه ملت.
طبق معمول ایشان بر آشفتند و قیمت گوشت و پیاز و برنج و نیازهای شکم را ذکر نمودند که یعنی تا وقتی گرانی هست نمی توان از ملت انتظار اصلاح داشت. بله، بدبختی جامعهء ایرانی همین شکم است که اگر پُر باشد داد سخن از عدالت و انقلاب سر می دهد و اگر خالی بماند زیر میز می زند و همهء آرمان ها را به باد فراموشی می سپارد. گویی گمانشان می برد که براندازی حکومت ها تنها از آروغ شان بر می آید و هزینهء آن فقط رها کردن باد شکم است، هم می خواهند هزینه ندهند و هم خوشبختی و عدل می خواهند، این مصیبتی عظیم است که دامان این مرد را آلوده است، همه سرشار از نخوت و تنبلی اند، مانند پیرزنان مرتب غرغر می کنند، دشنام می دهند و بعد هیچ، این می شود نهایت کنش این ملت، آنهایی هم که ادعایی دارند آخر کارشان پنهان شدن پشت تصاویر آنچنانی در فضای مجازی و ردیف کردن کلمات زیباست از دموکراسی و عشق و.. است، که البته آنجا هم جز دشنام هیچ ازشان در نمی آید، نه منطق می دانند، نه حرمت سرشان می شود و نه بخاری از وجودشان در بحث انسانیت می خیزد که آن را هم در توهین به اعتقادات مذهبی ها سر می بُرند.
در چند قرن اخیر چند حکومت آمده و رفته اند.؟! در کدام شان مردم روی سعادت را، حداقل نزدیک به افسانه های باستان، دیده اند.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
نویسنده: پژمان سرلک
#قسمت_پنجم
حال که سخن به اینجا رسید باید تعارفات مرسوم را کنار گذاشت و یک مرتبه هم که شده به دیدهء نقد به خودمان بنگریم. چیزی که به وضوح می شود در جامعه دید نوعی فساد فراگیر است که امورات مردمان، هر یک را به نحوی، تحت تسلط خود دارد، از دروغ و انحطاط اخلاقی گرفته تا درخت بلند و پهن بی فرهنگی که پس از دههء شصت نشانده شد و بدبختانه هر روز بر حجم آن افزوده می شود، اینها همچون موریانه جامعه ایرانی را خورده و آن را به استوانه ای پوچ تبدیل کرده است و هر لحظه بیم ریزش آن می رود. شبیه خانه ای که ویران شده و در عین حال به ساختمان های اطراف فخر گذشته که کاخی بوده چنین و چنان، را به نرخ روز می فروشد، در حالی که امروز از او تنها کوهی از خاک باقیمانده و هیچ آیندهء روشنی انتظارش را نمی کشد.
از این رو اعتقاد بنده این است که جامعهء ایران در حال حاضر آمادگی داشتن حکومتی که بتواند برای شان رفاه به ارمغان بیاورد، را ندارند. حقیر متوجهم که این ادعایی بزرگ است و شاید خشم بسیاری را در پی داشته باشد اما صلاح در این است ک ملت را از خواب خوشی که می بینند برخیزانیم تا با واقعیت مواجه شود بلکه به خود بیاید و پیش از آنکه دیر شود کاری کند. قرن هاست که مردمان ایران و نخبگان جامعه می کوشند تا حکومت ها را متناسب با ملت بار بیاورند، پی در پی انقلاب می کنند و عدهء کثیری را به کشتن می دهند تا حکومتی را بیاندازند و حاکمان دیگری را سر کار بیاورند، مانند انقلاب اسلامی که مردم گمان کردند جمهوری اسلامی قرار است برای شان کیسه های طلا از آسمان بیاورد، خوشبخت شان کند و بعد از مدتی دیدند که اینگونه نشده و وضع از پیش هم بدتر است. پس باز سر ناسازگاری گذاشتند و به سرشان زد تا این یکی را هم سرنگون کنند، در حالی که اشکالِ کار در جای دیگر است و خودشان پیش از حکومت باید تغییر کنند، به نیکی واژگون شوند از این خلسهء زجر آلودِ پلشت. تا وقتی ملت به این راه می رود اگر صدها بار حکومت تغییر دهد، این را بیاندازد و آن را بیاورد سودی نخواهد بخشید و مرتب بر این نکبت افزوده خواهد شد.
چندی پیش در جمعی از دوستان مدعی فیض می بردیم که ناگهان بحث به سیاست کشید و ایشان یک صدا فرمودند جمهوری اسلامی باید برود، باید سیستم تغییر کند تا این ملک رو به آبادی برود، همانطور که می دانیم همیشه تعداد جاهلین بیش از دانایان است و صدای شان بلندتر، البته این بدان معنی نیست که حقیر از دانایان باشم، خیر، آنجا تنها بنده بودم که عرضه داشتم؛ یک بار حکومت باید تغییر کند و صد مرتبه ملت.
طبق معمول ایشان بر آشفتند و قیمت گوشت و پیاز و برنج و نیازهای شکم را ذکر نمودند که یعنی تا وقتی گرانی هست نمی توان از ملت انتظار اصلاح داشت. بله، بدبختی جامعهء ایرانی همین شکم است که اگر پُر باشد داد سخن از عدالت و انقلاب سر می دهد و اگر خالی بماند زیر میز می زند و همهء آرمان ها را به باد فراموشی می سپارد. گویی گمانشان می برد که براندازی حکومت ها تنها از آروغ شان بر می آید و هزینهء آن فقط رها کردن باد شکم است، هم می خواهند هزینه ندهند و هم خوشبختی و عدل می خواهند، این مصیبتی عظیم است که دامان این مرد را آلوده است، همه سرشار از نخوت و تنبلی اند، مانند پیرزنان مرتب غرغر می کنند، دشنام می دهند و بعد هیچ، این می شود نهایت کنش این ملت، آنهایی هم که ادعایی دارند آخر کارشان پنهان شدن پشت تصاویر آنچنانی در فضای مجازی و ردیف کردن کلمات زیباست از دموکراسی و عشق و.. است، که البته آنجا هم جز دشنام هیچ ازشان در نمی آید، نه منطق می دانند، نه حرمت سرشان می شود و نه بخاری از وجودشان در بحث انسانیت می خیزد که آن را هم در توهین به اعتقادات مذهبی ها سر می بُرند.
در چند قرن اخیر چند حکومت آمده و رفته اند.؟! در کدام شان مردم روی سعادت را، حداقل نزدیک به افسانه های باستان، دیده اند.؟!
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories