✳️ پنج نصیحت پیغمبر «ص»
يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ.
ای ابوذر!
پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان:
۱- جوانی را پیش از پیری،
۲- تندرستی را پیش از بیماری،
۳- توانگری را پیش از نیازمندی،
۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری،
و
۵- زندگیات را پیش از مرگ.
#رسول_اعظم «ص»
#ای_ابوذر
پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به #ابوذر_غِفارى
#ابوطالب_تجلیل_تبریزی
(چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴) صفحه ۱۲.
@Ab_o_Atash
يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ.
ای ابوذر!
پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان:
۱- جوانی را پیش از پیری،
۲- تندرستی را پیش از بیماری،
۳- توانگری را پیش از نیازمندی،
۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری،
و
۵- زندگیات را پیش از مرگ.
#رسول_اعظم «ص»
#ای_ابوذر
پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به #ابوذر_غِفارى
#ابوطالب_تجلیل_تبریزی
(چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴) صفحه ۱۲.
@Ab_o_Atash
✳️ وقتی کسی برای روشنفکران تره خرد نمیکند...
اینها [روشنفکران] همیشه کمی دیر متوجه میشوند و قهرمانان و دلیران خود را دیر بهجا میآورند. و برای نجات خودمان از این گرفتاری بیکسی، شعار خوبی هم داریم: «ما ملت مُردهپرستی هستیم.» واقعاً که چه حرفها! یکی نیست که بگوید که ما در میان اینهمه نابغه و شبهنابغۀ رشتۀ ادبیات، آیا یکدانه زندۀ حسابی داشتهایم که مُردهها را کنار بگذاریم و به همین یکدانه افتخار کنیم و همینجور یکنفس سنگش را به سینه بکوبیم؟ به خدا اگر داشتیم، فخر هم میکردیم، منّتش را هم میکشیدیم.
مثلاً شما میخواهید بگویید یعقوب لیث صفّار را بعد از مرگش شناختند؟ یا مولوی و حافظ را؟ یا امیرکبیر و ستارخان را؟ پس آنهمه آدم – واقعاً آدم – که دور ستارخان جمع شدند، همهشان باد هوا بودند؟ نه بابا! ما خودمان را گول میزنیم؛ چون مردم را نمیتوانیم گول بزنیم. میبینیم کسی به ما احترام نمیگذارد، کسی قدر ما قدیسان و شهیدانِ ویسکیخور را نمیداند، و کسی پی به نبوغ و قدرت عظیم خلّاقۀ ما نمیبرد، مجبور میشویم برای توجیه تنهایی و بیکسیمان این فلسفهها را ببافیم که: «بله... ما ملت، همیشه برای مُردهها فریاد کشیدهایم. چه نوابغی که در این مُلک سر گرسنه بر بالین سنگ نهادند و کسی به دردهایشان نرسید.» واقعاً که چه حرفها! اینها خیال میکنند که مردم، وقتی یک نویسنده، شاعر و نقاش (یا موسیقیدان) پیدا میکنند باید از نان مختصر شبشان بزنند و بیاورند در خانۀ نابغه و بگویند: «بخور جانم! بخور عزیزم! بخور تا چاق شوی و نابغهتر شوی. ما خیلی خیلی مدیون اشعار تو هستیم.»
#نادر_ابراهیمی
#ابن_مشغله
(چاپ دهم، تهران: انتشارات روزبهان، پاییز ۱۳۹۰)
صفحات ۹۲ و ۹۳.
@Ab_o_Atash
اینها [روشنفکران] همیشه کمی دیر متوجه میشوند و قهرمانان و دلیران خود را دیر بهجا میآورند. و برای نجات خودمان از این گرفتاری بیکسی، شعار خوبی هم داریم: «ما ملت مُردهپرستی هستیم.» واقعاً که چه حرفها! یکی نیست که بگوید که ما در میان اینهمه نابغه و شبهنابغۀ رشتۀ ادبیات، آیا یکدانه زندۀ حسابی داشتهایم که مُردهها را کنار بگذاریم و به همین یکدانه افتخار کنیم و همینجور یکنفس سنگش را به سینه بکوبیم؟ به خدا اگر داشتیم، فخر هم میکردیم، منّتش را هم میکشیدیم.
مثلاً شما میخواهید بگویید یعقوب لیث صفّار را بعد از مرگش شناختند؟ یا مولوی و حافظ را؟ یا امیرکبیر و ستارخان را؟ پس آنهمه آدم – واقعاً آدم – که دور ستارخان جمع شدند، همهشان باد هوا بودند؟ نه بابا! ما خودمان را گول میزنیم؛ چون مردم را نمیتوانیم گول بزنیم. میبینیم کسی به ما احترام نمیگذارد، کسی قدر ما قدیسان و شهیدانِ ویسکیخور را نمیداند، و کسی پی به نبوغ و قدرت عظیم خلّاقۀ ما نمیبرد، مجبور میشویم برای توجیه تنهایی و بیکسیمان این فلسفهها را ببافیم که: «بله... ما ملت، همیشه برای مُردهها فریاد کشیدهایم. چه نوابغی که در این مُلک سر گرسنه بر بالین سنگ نهادند و کسی به دردهایشان نرسید.» واقعاً که چه حرفها! اینها خیال میکنند که مردم، وقتی یک نویسنده، شاعر و نقاش (یا موسیقیدان) پیدا میکنند باید از نان مختصر شبشان بزنند و بیاورند در خانۀ نابغه و بگویند: «بخور جانم! بخور عزیزم! بخور تا چاق شوی و نابغهتر شوی. ما خیلی خیلی مدیون اشعار تو هستیم.»
#نادر_ابراهیمی
#ابن_مشغله
(چاپ دهم، تهران: انتشارات روزبهان، پاییز ۱۳۹۰)
صفحات ۹۲ و ۹۳.
@Ab_o_Atash
✳️ درس پیرزن
نقل است که از بایزید پرسیدند که: پیر تو که بود؟ گفت: پیرزنی؛ یک روز در غلبات شوق و توحید بودم، چنان که مویی را گُنج نبود. به صحرا رفتم، بی خود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان مرا برگیر. و من چنان بودم که خود نمیتوانستم بُرد. شیری را اشارت کردم، بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟ - که نخواستم که داند که من کیام-. گفت: ظالمی رعنا را دیدم. پس گفتم: هان چه گویی؟ پیرزن گفت: هان! این شیر، مکلف است یا نه؟ گفتم: نه! گفت: تو آن را که خدای -عز و جل- تکلیف نکرده است، تکلیف کردی، ظلم نباشد؟ گفتم: باشد.
- و با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی! این نه رعنایی بود؟ گفتم: بلی.
توبه کردم و از اعلا به اسفل آمدم.
این سخنِ پیر من بود.
#فریدالدین_عطار_نیشابوری
#تذکرة_الاولیاء
#دکتر_محمد_استعلامی
#بایزید_بسطامی
(چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)
صفحات ۱۷۹ و ۱۸۰.
@Ab_o_Atash
نقل است که از بایزید پرسیدند که: پیر تو که بود؟ گفت: پیرزنی؛ یک روز در غلبات شوق و توحید بودم، چنان که مویی را گُنج نبود. به صحرا رفتم، بی خود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان مرا برگیر. و من چنان بودم که خود نمیتوانستم بُرد. شیری را اشارت کردم، بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟ - که نخواستم که داند که من کیام-. گفت: ظالمی رعنا را دیدم. پس گفتم: هان چه گویی؟ پیرزن گفت: هان! این شیر، مکلف است یا نه؟ گفتم: نه! گفت: تو آن را که خدای -عز و جل- تکلیف نکرده است، تکلیف کردی، ظلم نباشد؟ گفتم: باشد.
- و با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی! این نه رعنایی بود؟ گفتم: بلی.
توبه کردم و از اعلا به اسفل آمدم.
این سخنِ پیر من بود.
#فریدالدین_عطار_نیشابوری
#تذکرة_الاولیاء
#دکتر_محمد_استعلامی
#بایزید_بسطامی
(چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)
صفحات ۱۷۹ و ۱۸۰.
@Ab_o_Atash
✳ بیمهٔ جون!
قیدار مچ دستِ نعش را محکم میگیرد و پوشه را میدهد دستِ منشی.
- میرزا! چه باید بنویسم؟
- شما فقط امضا کنید، من متن رضایت را بالاش مینویسم.
قیدار چیزی نمیگوید. نگاه نمیکند به نعش. امضا میکند و همانجور که مچِ دستِ نعش را محکم گرفته است، سرش را جلو میبرد و آرام میگوید:
- سرِ سؤالِ قاضی و مصرفِ مواد که مرد نبودی؛ نیممرد بودی و حرفی نزدی... اما حالا که امضای رضایت را گرفتی، میخواهم مرد باشی و این یکی را حرف بزنی... نه نیممرد باشی که حرف نزنی، نه نامرد باشی که غلط حرف بزنی... میخواهم مرد باشی! حق؟!
نعش، دست قیدار را میبوسد و تندتند سر تکان میدهد و «حق حق» میگوید.
قیدار میگوید:
- دیروز نشستم پیش میرزا، تا شب بیجکها و قبضها را وارسی کردم. تو از آنهایی بودی که دو گوسفندِ بیمه تریلیات را نمیدادی به هیئتِ قیدار و میگفتی توی ولایت خودتان، قربانی زمین میزنی... نکند پول دو تا گوسفند را هاپولی کرده باشی... مرد باش و بگو خونِ «بیمه #جون» را ریخته بودی یا نه؟
نعش چیزی نمیگوید. یکهو فرو میریزد و دوباره میافتد زمین. زار میزند و جیغ میکشد.
گل از چهرهٔ قیدار میشکفد؛ شاد میشود. بعد از تصادف برای اولبار میخندد؛ قاهقاه میکشد. آرام به پنج نفری که کنارِ درِ دادگاه منتظر ایستادهاند، میگوید:
- بهتر شد... بهتر شد... صافی خونم تعویض شد، نفسم چاق... اگر قربانی کشته بود، تو گاراژ شاید پارکابیِ ناصر، یا شاگردِ هاشم، بچهای، نوخاستهای، پسخیزی، به ارباب و کرم ارباب، بدبین میشد... حالا همه میفهمند که بیمه جون، یعنی چه! روزی که وصل کردم گاراژ را به بیمه جون، پاریها گفتند چرا بیمه جون؟ گفتم اگر بچه لشت نشای گیلان بودم، مینوشتم بیمهٔ آقا عبدالله، اگر بچهٔ بادرود و نطنز بودم، مینوشتم بیمهٔ آقا علی عباس... اما چه کنم، هیچ امامزادهای بچهمحل قیدار نمیشود. پاری دیگر گفتند چرا ننوشتی بیمهٔ حضرت قمر؟ بیگفتی کردم؛ اما از همانروز ترسم از این بود که روزی همچه وقعهای شود و به قرصِ ماه شب چهارده، لکی بیفتد... حالا همه میفهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ، در بین هفتاد و دو تاشان، غلامِ سیاهشان هم قیدار را روسیاه نمیکند جلو خلق...
#رضا_امیرخانی
#قیدار
(چاپ دوازدهم، تهران: نشر افق، ۱۳۹۵)
صفحات ۵۹ و ۶۰.
#روضه
@Ab_o_Atash
قیدار مچ دستِ نعش را محکم میگیرد و پوشه را میدهد دستِ منشی.
- میرزا! چه باید بنویسم؟
- شما فقط امضا کنید، من متن رضایت را بالاش مینویسم.
قیدار چیزی نمیگوید. نگاه نمیکند به نعش. امضا میکند و همانجور که مچِ دستِ نعش را محکم گرفته است، سرش را جلو میبرد و آرام میگوید:
- سرِ سؤالِ قاضی و مصرفِ مواد که مرد نبودی؛ نیممرد بودی و حرفی نزدی... اما حالا که امضای رضایت را گرفتی، میخواهم مرد باشی و این یکی را حرف بزنی... نه نیممرد باشی که حرف نزنی، نه نامرد باشی که غلط حرف بزنی... میخواهم مرد باشی! حق؟!
نعش، دست قیدار را میبوسد و تندتند سر تکان میدهد و «حق حق» میگوید.
قیدار میگوید:
- دیروز نشستم پیش میرزا، تا شب بیجکها و قبضها را وارسی کردم. تو از آنهایی بودی که دو گوسفندِ بیمه تریلیات را نمیدادی به هیئتِ قیدار و میگفتی توی ولایت خودتان، قربانی زمین میزنی... نکند پول دو تا گوسفند را هاپولی کرده باشی... مرد باش و بگو خونِ «بیمه #جون» را ریخته بودی یا نه؟
نعش چیزی نمیگوید. یکهو فرو میریزد و دوباره میافتد زمین. زار میزند و جیغ میکشد.
گل از چهرهٔ قیدار میشکفد؛ شاد میشود. بعد از تصادف برای اولبار میخندد؛ قاهقاه میکشد. آرام به پنج نفری که کنارِ درِ دادگاه منتظر ایستادهاند، میگوید:
- بهتر شد... بهتر شد... صافی خونم تعویض شد، نفسم چاق... اگر قربانی کشته بود، تو گاراژ شاید پارکابیِ ناصر، یا شاگردِ هاشم، بچهای، نوخاستهای، پسخیزی، به ارباب و کرم ارباب، بدبین میشد... حالا همه میفهمند که بیمه جون، یعنی چه! روزی که وصل کردم گاراژ را به بیمه جون، پاریها گفتند چرا بیمه جون؟ گفتم اگر بچه لشت نشای گیلان بودم، مینوشتم بیمهٔ آقا عبدالله، اگر بچهٔ بادرود و نطنز بودم، مینوشتم بیمهٔ آقا علی عباس... اما چه کنم، هیچ امامزادهای بچهمحل قیدار نمیشود. پاری دیگر گفتند چرا ننوشتی بیمهٔ حضرت قمر؟ بیگفتی کردم؛ اما از همانروز ترسم از این بود که روزی همچه وقعهای شود و به قرصِ ماه شب چهارده، لکی بیفتد... حالا همه میفهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ، در بین هفتاد و دو تاشان، غلامِ سیاهشان هم قیدار را روسیاه نمیکند جلو خلق...
#رضا_امیرخانی
#قیدار
(چاپ دوازدهم، تهران: نشر افق، ۱۳۹۵)
صفحات ۵۹ و ۶۰.
#روضه
@Ab_o_Atash
✳️ تغییر روش مبارزه بعد از شهادت مسلم
اباعبدالله «علیهالسلام» طبق نوشته مسلم از مکه حرکت کرد و در راه عدهٔ زیادی به کاروان حسینی پیوستند. ایشان آمد تا نزدیک خاک عراق. آنجا به حضرت خبر رسید که وضع نه آن است که مسلم برای شما نوشته بود. الان وضع دگرگون شده. مسلم کشته شده، هانی کشته شده، عبدالله بن یقطر که نامه حضرت را برای مسلم و مردم کوفه میبرد کشته شد، اما با این اخبار وحشتناک «مبارزهٔ حسینی» متوقف نشد، فقط «تاکتیک» و «روش» عوض شد، چون وضع عوض شده بود.
حضرت دستور داد مردمی که همراه او بودند همه جمع شوند، بعد به میان آنها آمد و نوشتهای را برای آنها خواند و بعد از حمد و ثنای خدا فرمود: «باخبر باشید اخبار وحشتناکی از کوفه میرسد، مسلم و هانی و
عبدالله بن یقطر را کشتهاند. مردم به ما «خیانت» کردهاند. من باید به این راه بروم تا کشته شوم، هر کس از شما تا این ساعت به امید مال و ثروت و به امید مقام و منصب با من آمده راهش را بگیرد و برود.»
بیشترِ کسانی که در میان راه به این کاروان ملحق شده بودند، رفتند. حسین بن علی ماند و آن عده از خُدامی که از مدینه با حضرت بیرون آمده بودند و چند نفر از یاران وسط راه. چون صحنهٔ مبارزه عوض شد دیگر نباید افراد متزلزل و مردّد در اردوی حسینی باقی بماند. چون روش مبارزه عوض شد باید مردان آبدیده، مردان باصفا که از چاه طبیعت بهدر آمدهاند، پیرامون او بمانند:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بهدر آی
که صفایی ندهد آبِ تراب آلوده
باید مردمی پاک و منزّه و توانا و نیرومند در این راه بیایند که به هدف مبارزهٔ کربلا «ایمان قاطع داشته» و آماده فداکاری و جانبازی باشند.
#سیدمحمد_حسینی_بهشتی
#مبارزه_پیروز
صفحات ۱۹ و ۲۰.
@Ab_o_Atash
اباعبدالله «علیهالسلام» طبق نوشته مسلم از مکه حرکت کرد و در راه عدهٔ زیادی به کاروان حسینی پیوستند. ایشان آمد تا نزدیک خاک عراق. آنجا به حضرت خبر رسید که وضع نه آن است که مسلم برای شما نوشته بود. الان وضع دگرگون شده. مسلم کشته شده، هانی کشته شده، عبدالله بن یقطر که نامه حضرت را برای مسلم و مردم کوفه میبرد کشته شد، اما با این اخبار وحشتناک «مبارزهٔ حسینی» متوقف نشد، فقط «تاکتیک» و «روش» عوض شد، چون وضع عوض شده بود.
حضرت دستور داد مردمی که همراه او بودند همه جمع شوند، بعد به میان آنها آمد و نوشتهای را برای آنها خواند و بعد از حمد و ثنای خدا فرمود: «باخبر باشید اخبار وحشتناکی از کوفه میرسد، مسلم و هانی و
عبدالله بن یقطر را کشتهاند. مردم به ما «خیانت» کردهاند. من باید به این راه بروم تا کشته شوم، هر کس از شما تا این ساعت به امید مال و ثروت و به امید مقام و منصب با من آمده راهش را بگیرد و برود.»
بیشترِ کسانی که در میان راه به این کاروان ملحق شده بودند، رفتند. حسین بن علی ماند و آن عده از خُدامی که از مدینه با حضرت بیرون آمده بودند و چند نفر از یاران وسط راه. چون صحنهٔ مبارزه عوض شد دیگر نباید افراد متزلزل و مردّد در اردوی حسینی باقی بماند. چون روش مبارزه عوض شد باید مردان آبدیده، مردان باصفا که از چاه طبیعت بهدر آمدهاند، پیرامون او بمانند:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بهدر آی
که صفایی ندهد آبِ تراب آلوده
باید مردمی پاک و منزّه و توانا و نیرومند در این راه بیایند که به هدف مبارزهٔ کربلا «ایمان قاطع داشته» و آماده فداکاری و جانبازی باشند.
#سیدمحمد_حسینی_بهشتی
#مبارزه_پیروز
صفحات ۱۹ و ۲۰.
@Ab_o_Atash
✳ باقرنژاد فرد مخلص و متدینی بود که ذکر از لبانش نمیرفت. سر لگن او خراشیده و زخم بود اما آخ نمیگفت تا اینکه پس از یک هفته او را به اطاق عمل بردند.
وقتی از اطاق عمل آمد، در عالم بیهوشی یکدفعه داد زد: «بچهها! چرا نشستهاید؟! بلندشید، پیکر فرمانده گردان آن جلو، کنار عراقیهاست. باید او را برگردانیم.» پرستاران آلمانی دست و پای او را میگرفتند. باقرنژاد برای چند دقیقه آرام میشد اما دوباره میرفت توی حسّ و حال عملیات و ادامه میداد: «تو را به جان زهرا، نگذارید هیچ جنازهای روی زمین بماند. به خدا پدران و مادران چشم انتظارند.»
به اینجا که رسید مجروحان داخل اطاق ما جمع شدند و شد مجلس روضه. من با صدای بلند گریه میکردم و خودم را در جزیره مجنون میدیدم.
اما همه حرفهای باقرنژاد یک طرف و جملهای که به #کربلا اشاره میکرد یک طرف دیگر. آنجا که میگفت: «بچههای لشکر امام حسین! ای سالکان طریق امام حسین! ای غیرتیها! مگر امام حسین در کربلا، خودش، شهدا را یکی یکی عقب نمیآورد؟ مگر امام، قاسم را نیاورد؟ علی اکبر را نیاورد؟ پس چگونه ما بگذاریم شهدایمان روی زمین بمانند؟!»
#حمید_حسام
#آب_هرگز_نمیمیرد
خاطرات سردار جانباز #میرزا_محمد_سلگی (فرمانده گردان حضرت اباالفضل «ع» لشکر انصار الحسین «ع»)
نشر صریر
صفحات ۶۳۱ و ۶۳۲.
@Ab_o_Atash
وقتی از اطاق عمل آمد، در عالم بیهوشی یکدفعه داد زد: «بچهها! چرا نشستهاید؟! بلندشید، پیکر فرمانده گردان آن جلو، کنار عراقیهاست. باید او را برگردانیم.» پرستاران آلمانی دست و پای او را میگرفتند. باقرنژاد برای چند دقیقه آرام میشد اما دوباره میرفت توی حسّ و حال عملیات و ادامه میداد: «تو را به جان زهرا، نگذارید هیچ جنازهای روی زمین بماند. به خدا پدران و مادران چشم انتظارند.»
به اینجا که رسید مجروحان داخل اطاق ما جمع شدند و شد مجلس روضه. من با صدای بلند گریه میکردم و خودم را در جزیره مجنون میدیدم.
اما همه حرفهای باقرنژاد یک طرف و جملهای که به #کربلا اشاره میکرد یک طرف دیگر. آنجا که میگفت: «بچههای لشکر امام حسین! ای سالکان طریق امام حسین! ای غیرتیها! مگر امام حسین در کربلا، خودش، شهدا را یکی یکی عقب نمیآورد؟ مگر امام، قاسم را نیاورد؟ علی اکبر را نیاورد؟ پس چگونه ما بگذاریم شهدایمان روی زمین بمانند؟!»
#حمید_حسام
#آب_هرگز_نمیمیرد
خاطرات سردار جانباز #میرزا_محمد_سلگی (فرمانده گردان حضرت اباالفضل «ع» لشکر انصار الحسین «ع»)
نشر صریر
صفحات ۶۳۱ و ۶۳۲.
@Ab_o_Atash
✳️ جا نمانی...
هر کس رسید نصیحت کرد: کوفه نرو!
اما هر کس رسید نگفت: حسین جان! تو «امام» مایی و ما «یار» توییم!
حسین که راه افتاد نصیحت کردند: کوفه نرو!
اما نگفتند: حسین جان! برایت بمیرم که ملعونی چون یزید چون تویی را تهدید به کشتن کرده است... یاریات میکنیم برای حفظ اسلام!
مظلومانه لب زد:
- کار این امت درست نخواهد شد مگر با «شهادت» من و «اسارت» خانوادهام. خدا میخواهد من را «کشته» ببیند و آنها را اسیر...
حسین راه افتاد برای «حفظ اسلام».
جا نمانی!
#نرجس_شکوریانفرد
#امیر_من
صص ۷۰ و ۷۱.
@Ab_o_Atash
هر کس رسید نصیحت کرد: کوفه نرو!
اما هر کس رسید نگفت: حسین جان! تو «امام» مایی و ما «یار» توییم!
حسین که راه افتاد نصیحت کردند: کوفه نرو!
اما نگفتند: حسین جان! برایت بمیرم که ملعونی چون یزید چون تویی را تهدید به کشتن کرده است... یاریات میکنیم برای حفظ اسلام!
مظلومانه لب زد:
- کار این امت درست نخواهد شد مگر با «شهادت» من و «اسارت» خانوادهام. خدا میخواهد من را «کشته» ببیند و آنها را اسیر...
حسین راه افتاد برای «حفظ اسلام».
جا نمانی!
#نرجس_شکوریانفرد
#امیر_من
صص ۷۰ و ۷۱.
@Ab_o_Atash
✳️ در حاشیه روضه..
از پلهها که پایین میآییم، بابا میفهمد شُلشُل راه میروم. نمیدانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را میزنم:
«دیگه اینجا نیا روضه.»
مکث میکند. ابروهایش را درهم میکشد و پلکهاش میافتند روی دو چشمِ بینور.
«چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده است و با آنهمه عجلهای که دارد، میخواهد دلیلِ مرا بشنود.
«سَر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع میکنم:
«به من چایی ندادند.»
#حمید_محمدی_محمدی
#کهنه_شرم
#کآشوب
بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم
روایت اول
#نفیسه_مرشدزاده
#نشر_اطراف
صفحه ۱۴.
@Ab_o_Atash
از پلهها که پایین میآییم، بابا میفهمد شُلشُل راه میروم. نمیدانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را میزنم:
«دیگه اینجا نیا روضه.»
مکث میکند. ابروهایش را درهم میکشد و پلکهاش میافتند روی دو چشمِ بینور.
«چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده است و با آنهمه عجلهای که دارد، میخواهد دلیلِ مرا بشنود.
«سَر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع میکنم:
«به من چایی ندادند.»
#حمید_محمدی_محمدی
#کهنه_شرم
#کآشوب
بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم
روایت اول
#نفیسه_مرشدزاده
#نشر_اطراف
صفحه ۱۴.
@Ab_o_Atash
✳️ ولو دوسهنفر باشید...
و در مستحبات تعزیهداری و زیارت حضرت سیدالشهدا «علیهالسلام» را مسامحه ننمایید و #روضه_هفتگی ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است و اگر از اول عمر تا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما بهجا بیاورید، هرگز حق آن بزرگوار ادا نمیشود و اگر هفتگی ممکن نشد، دهه اول محرم ترک نشود.
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
#عطش
(چاپ پانزدهم، تهران: مؤسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، بهار ۱۳۸۹)
@Ab_o_Atash
و در مستحبات تعزیهداری و زیارت حضرت سیدالشهدا «علیهالسلام» را مسامحه ننمایید و #روضه_هفتگی ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است و اگر از اول عمر تا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما بهجا بیاورید، هرگز حق آن بزرگوار ادا نمیشود و اگر هفتگی ممکن نشد، دهه اول محرم ترک نشود.
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
#عطش
(چاپ پانزدهم، تهران: مؤسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، بهار ۱۳۸۹)
@Ab_o_Atash
✳️ شمر را شفاعت نکن!
میگویند مرحوم دربندی با آن فضلش در بالاسر حرم سیدالشهدا «علیهالسلام»، داد میزد: «یا حسین! به حقّ مادرت زهرا «علیهاالسلام»، شمر را شفاعت مکن!»
سه دفعه بلند این را میگفت. به او میگفتند: آیا شفاعت شمر ممکن است؟ میگفت: «چرا ممکن نیست؟ چرا محال است؟ [سید الشهدا] مظهر رحمت واسعه خدا هستند. ما چه میدانیم؟! ما قسمش میدهیم که این کار را نکند.»
#محمدتقی_بهجت_فومنی
#رحمت_واسعه
بیان خصایص رحمت واسعه خدا، حضرت #سیدالشهدا «علیهالسلام»
انتشارات مرکز حفظ و نشر آثار آیتالله بهجت
صفحه ۲۰۱.
@Ab_o_Atash
میگویند مرحوم دربندی با آن فضلش در بالاسر حرم سیدالشهدا «علیهالسلام»، داد میزد: «یا حسین! به حقّ مادرت زهرا «علیهاالسلام»، شمر را شفاعت مکن!»
سه دفعه بلند این را میگفت. به او میگفتند: آیا شفاعت شمر ممکن است؟ میگفت: «چرا ممکن نیست؟ چرا محال است؟ [سید الشهدا] مظهر رحمت واسعه خدا هستند. ما چه میدانیم؟! ما قسمش میدهیم که این کار را نکند.»
#محمدتقی_بهجت_فومنی
#رحمت_واسعه
بیان خصایص رحمت واسعه خدا، حضرت #سیدالشهدا «علیهالسلام»
انتشارات مرکز حفظ و نشر آثار آیتالله بهجت
صفحه ۲۰۱.
@Ab_o_Atash
✳️ روایتی غریب از بعد از شهادت شیخ فضلالله نوری
در اثر تلاطم و طوفان، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل درِ حیاط روی یک نیمکت گذاشتند. جمعیت کثیری ریخت توی حیاط. محشری برپا شد. مثل مور و ملخ از سروکول هم بالا میرفتند. همه میخواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداقِ تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرازیر شد. هر که هر چه در دست داشت میزد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمیرسید، تف میانداختند.
به همه مقدسات قسم که در این ساعت، #گودال_قتلگاه را به چشم خودم دیدم. یکمرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد. غریبه بود. جلو آمد، بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمههای شلوارش را باز کرد و روبهروی اینهمه چشم شُرشُر به سر و صورت آقا شاشید!
تحویل جنازه
عدهای از صاحبنفوذها، یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویلندادن میترسانند. یپرم راضی میشود و میگوید: بسیار خوب... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان #شیخ_شهید و سه نفر از نوکرهایش توی آن تاریکیّ توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود. لا اله الا الله، جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
جنازه را وارد حیاطخلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ، جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنجدری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهدها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم. یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم. تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️
دو ماه بعد از شهادت شیخ، درِ اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تروتازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آنسوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
کمکم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است، میآمدند پشت دیوار فاتحه میخواندند و میرفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاریها به خیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دور شهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
♦️
حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند. گفت: دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم. آقا به من گفت: گریه نکن! همان بلاهایی را که سر #سیدالشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اینها میخواهند نعش مرا در بیاورند. زود آن را به قم بفرست.
همانشب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود، اما جسد پس از ۱۸ماه همانطور تروتازه مانده بود؛ فقط کفن کمی زرد شده بود. به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمدپیچ نمودیم، به مسجد یونسخان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آن را با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود «این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد.»
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده میخواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعاً میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند. صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود، جنازه را درون قبر گذاشتیم. نعش پس از ۱۸ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیهای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضلالله نوری نوشته شده است.
#تندر_کیا
(نوه #شیخ_فضلالله_نوری)
#سر_دار
(چاپ سوم، تهران: نشر صبح، ۱۳۸۹)
از صفحات ۵۲ تا ۷۲.
@Ab_o_Atash
در اثر تلاطم و طوفان، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل درِ حیاط روی یک نیمکت گذاشتند. جمعیت کثیری ریخت توی حیاط. محشری برپا شد. مثل مور و ملخ از سروکول هم بالا میرفتند. همه میخواستند خود را به جنازه برسانند. دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداقِ تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرازیر شد. هر که هر چه در دست داشت میزد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمیرسید، تف میانداختند.
به همه مقدسات قسم که در این ساعت، #گودال_قتلگاه را به چشم خودم دیدم. یکمرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد. غریبه بود. جلو آمد، بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمههای شلوارش را باز کرد و روبهروی اینهمه چشم شُرشُر به سر و صورت آقا شاشید!
تحویل جنازه
عدهای از صاحبنفوذها، یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویلندادن میترسانند. یپرم راضی میشود و میگوید: بسیار خوب... به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند. سه نفر از بستگان #شیخ_شهید و سه نفر از نوکرهایش توی آن تاریکیّ توپخانه در گوشهای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود. لا اله الا الله، جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو مجاهد ما را راهی کردند.
جنازه را وارد حیاطخلوت خانه شیخ کردند. شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ، جنازه را غسل داد.
بعد کفن کردیم و بردیم در اطاق پنجدری میان دو حیاط کوچک پنهان کردیم.
سر مجاهدها را گرم کردیم. بعد تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم. یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم. تابوت قلابی را با آن دو نگهبان سر قبر آقا فرستادیم. متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنج دری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
♦️
دو ماه بعد از شهادت شیخ، درِ اتاق پنج دری را شکافتیم جنازه در آن هوای گرم همانطور تروتازه مانده بود. جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آنسوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
کمکم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است، میآمدند پشت دیوار فاتحه میخواندند و میرفتند. از گوشه و کنار پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟! ۱۸ماه از شهادت شیخ گذشته بود. بازاریها به خیال میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دور شهر بیفتند و وااسلاما و واحسینا راه بیندازند. پیراهن عثمان برای مقصد خودشان.
♦️
حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی خانم شیخ مرا خواست. دیدم زار زار گریه میکند. گفت: دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم. آقا به من گفت: گریه نکن! همان بلاهایی را که سر #سیدالشهدا آوردند، سر من هم آوردند. اینها میخواهند نعش مرا در بیاورند. زود آن را به قم بفرست.
همانشب تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم. با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود، اما جسد پس از ۱۸ماه همانطور تروتازه مانده بود؛ فقط کفن کمی زرد شده بود. به دستور خانم دوباره کفن کردیم و نمدپیچ نمودیم، به مسجد یونسخان بردیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آن را با درشکه به امامزاده عبدالله بردیم و صبح جنازه را با دلیجان به طرف حضرت معصومه حرکت دادیم.
شیخ شهید در زمان حیات خود در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سید موسی متولی آن گفته بود «این زمین نکره یک روز معرفه خواهد شد.»
نزدیک قم کاغذ به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده میخواهیم در مقبره شیخ دفنش کنیم و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن جلو نیاید تا فکر کنند واقعاً میت زن است و قضیه لو نرود. شب جنازه در مقبره ماند. صبح خیلی سریع قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود، جنازه را درون قبر گذاشتیم. نعش پس از ۱۸ماه کمترین بوی عفونتی نداشت.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون.
این آیهای است که روی قبر شهید حاج شیخ فضلالله نوری نوشته شده است.
#تندر_کیا
(نوه #شیخ_فضلالله_نوری)
#سر_دار
(چاپ سوم، تهران: نشر صبح، ۱۳۸۹)
از صفحات ۵۲ تا ۷۲.
@Ab_o_Atash
✳️ جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد...
همهچیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس! زن سیاهپوش بود با کودکی در آغوش! همینکه از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.
خدایا، هیچوقت میدان اینقدر نزدیک نبوده است! در یک قدمی!
زن به میدان زد. سرآسیمه میدوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت. به سر خود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه میرفت. چه میخواهد بکند؟ قرار نبود کسی از صف تماشاگران به میدان برود.
قبل از اینکه کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز درآورد. شبیه حضرت عباس گویی میدانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذر و نیازی بود؟
زن، فاتحانه برمیگشت. ولی من دیگر چیزی نمیدیدم. شکستم و به زمین نشستم.
خدایا، چه باوری! من که تا اینموقع باور نمیکردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم.
ولی چطور میشود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه میدانستند.
ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که در جزئیات مانده بودم، صورتها، چشمها، لباسها، زمان، مکان...
جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد.
#قیصر_امینپور
#شبیه_شبیه_شبیه
#طوفان_در_پرانتز
(چاپ اول، تهران: انتشارات برگ، بهار ۶۵)
صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.
@Ab_o_Atash
همهچیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس! زن سیاهپوش بود با کودکی در آغوش! همینکه از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.
خدایا، هیچوقت میدان اینقدر نزدیک نبوده است! در یک قدمی!
زن به میدان زد. سرآسیمه میدوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت. به سر خود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه میرفت. چه میخواهد بکند؟ قرار نبود کسی از صف تماشاگران به میدان برود.
قبل از اینکه کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز درآورد. شبیه حضرت عباس گویی میدانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذر و نیازی بود؟
زن، فاتحانه برمیگشت. ولی من دیگر چیزی نمیدیدم. شکستم و به زمین نشستم.
خدایا، چه باوری! من که تا اینموقع باور نمیکردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم.
ولی چطور میشود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه میدانستند.
ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که در جزئیات مانده بودم، صورتها، چشمها، لباسها، زمان، مکان...
جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد.
#قیصر_امینپور
#شبیه_شبیه_شبیه
#طوفان_در_پرانتز
(چاپ اول، تهران: انتشارات برگ، بهار ۶۵)
صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.
@Ab_o_Atash
✳️ ای علمدار حرم! مثل معما شدهای...
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهای
آب از هیبت عباسی تو میلرزد
بیعصا آمدهای حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زدهاند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شدهای
یا اخا گفتی و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خمشده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم واشدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شدهای
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم! مثل معما شدهای
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شدهای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهای
#علی_اکبر_لطیفیان
@Ab_o_Atash
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهای
آب از هیبت عباسی تو میلرزد
بیعصا آمدهای حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زدهاند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شدهای
یا اخا گفتی و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خمشده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم واشدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شدهای
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم! مثل معما شدهای
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شدهای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهای
#علی_اکبر_لطیفیان
@Ab_o_Atash
✳️ گریه افتاده به جان آبها
ای بزرگِ خاندانِ آبها
آشنایِ مهربانِ آبها
در مقام شامخ سقاییات
بند میآید زبان آبها
با تماشای لب دریاییات
آب افتاده دهان آبها
مثل دریایی ولیكن میدهی
مَشك خشكی را نشان آبها
زیر بار تیرهای مشك تو
خُرد گردید استخوان آبها
بعد لبهای تبسمریزِ تو
گریه افتاده به جان آبها
از وداع تو حكایت میكند
دستهای پر تكان آبها
گریهٔ امروز مال چشم تو
گریهٔ فردا از آنِ آبها
راستی بی تو چه رنگی میشود؟
شعرهای شاعران آبها
#حضرت_ابالفضل_العباس «علیهالسلام»
#علی_اکبر_لطیفیان
@Ab_o_Atash
ای بزرگِ خاندانِ آبها
آشنایِ مهربانِ آبها
در مقام شامخ سقاییات
بند میآید زبان آبها
با تماشای لب دریاییات
آب افتاده دهان آبها
مثل دریایی ولیكن میدهی
مَشك خشكی را نشان آبها
زیر بار تیرهای مشك تو
خُرد گردید استخوان آبها
بعد لبهای تبسمریزِ تو
گریه افتاده به جان آبها
از وداع تو حكایت میكند
دستهای پر تكان آبها
گریهٔ امروز مال چشم تو
گریهٔ فردا از آنِ آبها
راستی بی تو چه رنگی میشود؟
شعرهای شاعران آبها
#حضرت_ابالفضل_العباس «علیهالسلام»
#علی_اکبر_لطیفیان
@Ab_o_Atash
✳️ اذان صبح دهم...
کَلمحمود دست میبرد کنار بناگوشش، میگردد روش را میکند به کربلا داد میزند «الله اکبر... الله اکبر...» که زنها نمیدانم یکهو چهشان میشود، صف و دایره و خواندنشان میپُکد و صدایشان میپرد توی هوا... جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه... یا الله... خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا. وقتی کلمحمود میگوید «اشهد ان لا اله الا الله»، میفهمم «الله اکبر»ها مال اذان بوده.
میایستم، نگاهشان میکنم، قضیه را میگیرم. متوجه میشوم که محرم، همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زنها و پیرمردهای محلهٔ شکری چرخیدند و زدند به سر و سینههاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت احمد که از پایینْ دستهاش را به حالت تسلیمشدن و بیفایدهبودن، ضربدری، نشان کلمحمود داد. کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی حضرت حق!
من مثل چوب توی دستم بیحرکتم. صدبار شعر صبحدم را شنیدهام، هزاربار از بچگی تا اینساعت اسمش را آوردهاند ولی نمیدانستم کی، کجا، توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی میخوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس، ایستادهام دم ثانیههای اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان، روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
#احسان_عبدیپور
#پاتیلها_را_لت_میزنم
#رستخیز
#نفیسه_مرشدزاده
(چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۸.
@Ab_o_Atash
کَلمحمود دست میبرد کنار بناگوشش، میگردد روش را میکند به کربلا داد میزند «الله اکبر... الله اکبر...» که زنها نمیدانم یکهو چهشان میشود، صف و دایره و خواندنشان میپُکد و صدایشان میپرد توی هوا... جیغ جیغ جیغ ضجه ضجه ضجه... یا الله... خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا. وقتی کلمحمود میگوید «اشهد ان لا اله الا الله»، میفهمم «الله اکبر»ها مال اذان بوده.
میایستم، نگاهشان میکنم، قضیه را میگیرم. متوجه میشوم که محرم، همین الان داخلِ روز دهمش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زنها و پیرمردهای محلهٔ شکری چرخیدند و زدند به سر و سینههاشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مَدَمَد، گوش نداد. میشت احمد که از پایینْ دستهاش را به حالت تسلیمشدن و بیفایدهبودن، ضربدری، نشان کلمحمود داد. کلمحمود با بغض، چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی حضرت حق!
من مثل چوب توی دستم بیحرکتم. صدبار شعر صبحدم را شنیدهام، هزاربار از بچگی تا اینساعت اسمش را آوردهاند ولی نمیدانستم کی، کجا، توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر، به چه قصدی میخوانندش. یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس، ایستادهام دم ثانیههای اولِ صبح عاشورایی که تمام ماجرا قرار است اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، خورشید برنیاید و دمدمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها. کِی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هقهق بزند؟ کِی کسی با اذان، روضه گفته است؟ اذان صبحِ چه روزی خودش خالیخالی روضه است؟
#احسان_عبدیپور
#پاتیلها_را_لت_میزنم
#رستخیز
#نفیسه_مرشدزاده
(چاپ اول، تهران: نشر اطراف، ۱۳۹۷)
صفحه ۱۸.
@Ab_o_Atash
Audio
💠 متن کامل حکایت #پاتیلها_را_لت_میزنم یا #استرالیا را با صدای پراحساس خود نویسنده #احسان_عبدیپور بشنوید...
@Ab_o_Atash
@Ab_o_Atash
✳ و شهید، قلب تاریخ است...
كسانی كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتی كه دارد میميرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی كه دارد #مسخ میشود انتخاب میكنند، شهيدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمينی.
و آنها كه تن به هر #ذلتی میدهند تا #زنده بمانند، مردههای خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كسانی كه سخاوتمندانه با حسين «ع» به قتلگاه خويش آمدهاند و مرگ خويش را انتخاب كردهاند، در حالی كه صدها گريزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعی و دينی برای زنده ماندنشان بود، توجيه و تأويل نكردهاند و مردهاند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه برای ماندنشان تن به ذلت و پستی رها كردن حسين «ع» و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زندهاند؟ هركس زنده بودن را فقط در يك #لش_متحرك نمیبيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين «ع» را با همه وجودش میبيند، حس میكند و مرگ كسانی را كه به ذلتها تن دادهاند، تا زنده بمانند، میبيند.
آنها نشان دادند، شهيد نشان میدهد و میآموزد و پيام میدهد كه در برابر ظلم و ستم، ای كسانی كه میپنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف میكند»، و ای كسانی كه میگوييد: «پيروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد، انسانی است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن #پيروز میشود و اگر دشمنش را نمیكشد، #رسوا میكند.
و شهيد، #قلب تاريخ است، همچنانكه قلب به رگهای خشك اندام، خون، حيات و زندگی میدهد. جامعهای كه رو به #مردن میرود، جامعهای كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست دادهاند و جامعهای كه به #مرگ_تدريجی گرفتار است، جامعهای كه تسليم را تمكين كرده است، جامعهای كه #احساس_مسئوليت را از ياد برده است، و جامعهای كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبی، به اندامهای خشك مرده بیرمق اين جامعه، خون خويش را میرساند و بزرگترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل، #ايمان_جديد به خويشتن را میبخشد. شهيد حاضر است و هميشه جاويد. [اما] کی غايب است؟!
#علی_شریعتی
#حسین_وارث_آدم
مجموعه آثار شماره ۱۹
#پس_از_شهادت
صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴.
@Ab_o_Atash
كسانی كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتی كه دارد میميرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی كه دارد #مسخ میشود انتخاب میكنند، شهيدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمينی.
و آنها كه تن به هر #ذلتی میدهند تا #زنده بمانند، مردههای خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كسانی كه سخاوتمندانه با حسين «ع» به قتلگاه خويش آمدهاند و مرگ خويش را انتخاب كردهاند، در حالی كه صدها گريزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعی و دينی برای زنده ماندنشان بود، توجيه و تأويل نكردهاند و مردهاند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه برای ماندنشان تن به ذلت و پستی رها كردن حسين «ع» و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زندهاند؟ هركس زنده بودن را فقط در يك #لش_متحرك نمیبيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين «ع» را با همه وجودش میبيند، حس میكند و مرگ كسانی را كه به ذلتها تن دادهاند، تا زنده بمانند، میبيند.
آنها نشان دادند، شهيد نشان میدهد و میآموزد و پيام میدهد كه در برابر ظلم و ستم، ای كسانی كه میپنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف میكند»، و ای كسانی كه میگوييد: «پيروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد، انسانی است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن #پيروز میشود و اگر دشمنش را نمیكشد، #رسوا میكند.
و شهيد، #قلب تاريخ است، همچنانكه قلب به رگهای خشك اندام، خون، حيات و زندگی میدهد. جامعهای كه رو به #مردن میرود، جامعهای كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست دادهاند و جامعهای كه به #مرگ_تدريجی گرفتار است، جامعهای كه تسليم را تمكين كرده است، جامعهای كه #احساس_مسئوليت را از ياد برده است، و جامعهای كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبی، به اندامهای خشك مرده بیرمق اين جامعه، خون خويش را میرساند و بزرگترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل، #ايمان_جديد به خويشتن را میبخشد. شهيد حاضر است و هميشه جاويد. [اما] کی غايب است؟!
#علی_شریعتی
#حسین_وارث_آدم
مجموعه آثار شماره ۱۹
#پس_از_شهادت
صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴.
@Ab_o_Atash
✳ اعزام زوری به جبهه!
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»
- محمد صالحی
- از کدوم شهر ایران؟
- از شهربابک، استان کرمان.
- چند سالته؟
- پونزده سال.
- کلاس چندمی؟
- دوم راهنمایی.
- پدرت چه کاره است؟
- پدرم به رحمت خدا رفته.
- پس چرا اومدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
- بله!
- یعنی چطور به زور فرستادنت؟
- یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن.من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وا رفت. هرچه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
#احمد_یوسفزاده
#آن_بیست_و_سه_نفر
(چاپ شانزدهم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۵)
صفحه ۱۸۲.
@Ab_o_Atash
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟»
- محمد صالحی
- از کدوم شهر ایران؟
- از شهربابک، استان کرمان.
- چند سالته؟
- پونزده سال.
- کلاس چندمی؟
- دوم راهنمایی.
- پدرت چه کاره است؟
- پدرم به رحمت خدا رفته.
- پس چرا اومدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
- بله!
- یعنی چطور به زور فرستادنت؟
- یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن.من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وا رفت. هرچه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
#احمد_یوسفزاده
#آن_بیست_و_سه_نفر
(چاپ شانزدهم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۵)
صفحه ۱۸۲.
@Ab_o_Atash
✳ شکایت به بیگانه نمیبریم...
ما قصهٔ دل، جز به برِ یار نبُردیم
وز یار #شکایت، سوی #اغیار نبردیم
با حُسنفروشان بهل این گرمیِ بازار
ما یوسف خود را به #خریدار نبردیم
#امیرهوشنگ_ابتهاج
روحش شاد.
@Ab_o_Atash
ما قصهٔ دل، جز به برِ یار نبُردیم
وز یار #شکایت، سوی #اغیار نبردیم
با حُسنفروشان بهل این گرمیِ بازار
ما یوسف خود را به #خریدار نبردیم
#امیرهوشنگ_ابتهاج
روحش شاد.
@Ab_o_Atash
✳️ دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهٔ خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهٔ اونا که یه درجهٔ خداییه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
#حمید_حسام
#خداحافظ_سالار
خاطرات #پروانه_چراغ_نوروزی همسر سرلشکر پاسدار شهید #حسین_همدانی
صفحه ۲۶۰.
@Ab_o_Atash
وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهٔ خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهٔ اونا که یه درجهٔ خداییه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم!»
#حمید_حسام
#خداحافظ_سالار
خاطرات #پروانه_چراغ_نوروزی همسر سرلشکر پاسدار شهید #حسین_همدانی
صفحه ۲۶۰.
@Ab_o_Atash