موبایل شما رو به آدمهایی که
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
#تلنگر
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍
💛🍇
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_پنجم به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_ششم
هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فؤاد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی نگران و ناراحت بود.
و من یجوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی هم ناراحت نیستم و میتونم از پسش بر بیام، هیچکاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه ناامید نشوم. همچنان امیدم به الله بود و فکر میکردم اگه الله منو از گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده..
از یه طرفم رفتارش بامن انقد خوب بود که نمیتونستم ازش ایراد بگیرم یا باهاش دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای طلاق باشه، خیلی مواظب رفتار و کردارش بود. منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی بهانه تراشی کنم و موفقم شدم.
بعد از یه ماه الحمدلله کلاً رابطهی تلفنیام رو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش طلاق بگیرم و از اون لحظه زندگی رو برای منو خواهر جهنم کردند. پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا انتظار داشتم که اینطوری بشه... آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جر و بحثمون تموم شده بود چراغها خاموش شده بود.
طبقه پایین صدای بابام میاومد با مامانم.. این بار هم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدر و مادرم دستها و پاهام سست شده بود. یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچوقت فکر نمیکردم.. زندگی من چرا خدایا دیگه توان ندارم به خودت قسم.. فهمیدم که ازدواج من همش یه نقشه بوده همش بازی بود.. بازی پدر و مادرم با من..
اونا از موضوع فؤاد خبر داشتند، سبحانالله پدر و مادر خودم.. حالا فهمیدم که چرا قبول کردند با یه مسلمان ازدواج کنم اونم موحد، حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه ازدواج پدرم قبول کرد. نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقد من بچه بودم چطور فریب خوردم.
من ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده، چرا جرأت نکردند واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومدم، استغفرالله استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدالله من راضیام هیچ چیزت بیحکمت نیست. خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت.
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_ششم
هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فؤاد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی نگران و ناراحت بود.
و من یجوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی هم ناراحت نیستم و میتونم از پسش بر بیام، هیچکاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه ناامید نشوم. همچنان امیدم به الله بود و فکر میکردم اگه الله منو از گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده..
از یه طرفم رفتارش بامن انقد خوب بود که نمیتونستم ازش ایراد بگیرم یا باهاش دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای طلاق باشه، خیلی مواظب رفتار و کردارش بود. منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی بهانه تراشی کنم و موفقم شدم.
بعد از یه ماه الحمدلله کلاً رابطهی تلفنیام رو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش طلاق بگیرم و از اون لحظه زندگی رو برای منو خواهر جهنم کردند. پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا انتظار داشتم که اینطوری بشه... آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جر و بحثمون تموم شده بود چراغها خاموش شده بود.
طبقه پایین صدای بابام میاومد با مامانم.. این بار هم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدر و مادرم دستها و پاهام سست شده بود. یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچوقت فکر نمیکردم.. زندگی من چرا خدایا دیگه توان ندارم به خودت قسم.. فهمیدم که ازدواج من همش یه نقشه بوده همش بازی بود.. بازی پدر و مادرم با من..
اونا از موضوع فؤاد خبر داشتند، سبحانالله پدر و مادر خودم.. حالا فهمیدم که چرا قبول کردند با یه مسلمان ازدواج کنم اونم موحد، حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه ازدواج پدرم قبول کرد. نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقد من بچه بودم چطور فریب خوردم.
من ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده، چرا جرأت نکردند واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومدم، استغفرالله استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدالله من راضیام هیچ چیزت بیحکمت نیست. خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت.
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_ششم هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_هفتم
عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
بابام گفت تو باید با محمد ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
آینده منو خواهرم از هم جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر بامحمد ازدواج نکنی عقد بین منومادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت... اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقد نیست...
سوژین به پای بابام افتاد مثل دیونه بابا خواهش میکنم.......خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت محال بود دیگه عوضش کنه محال بود....
دیدن حال بد خواهر و تصمیم بابام واقعا دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...کمکمون کن خدایا...
صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش چادر و نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
من با گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت گرفت تند پدرمون رو گرفته بودیم و التماسش میکردیم که کاری به قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم .... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت دروغ گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم خواهر.....و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_هفتم
عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
بابام گفت تو باید با محمد ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
آینده منو خواهرم از هم جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر بامحمد ازدواج نکنی عقد بین منومادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت... اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقد نیست...
سوژین به پای بابام افتاد مثل دیونه بابا خواهش میکنم.......خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت محال بود دیگه عوضش کنه محال بود....
دیدن حال بد خواهر و تصمیم بابام واقعا دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...کمکمون کن خدایا...
صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش چادر و نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
من با گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت گرفت تند پدرمون رو گرفته بودیم و التماسش میکردیم که کاری به قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم .... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت دروغ گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم خواهر.....و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
Forwarded from .
›
چشم تو گریان ز بهر امّتت
من فدای دیدهی گریان تو
صلی الله علی النبی الأمی.
چشم تو گریان ز بهر امّتت
من فدای دیدهی گریان تو
صلی الله علی النبی الأمی.
Forwarded from .
ترس را تلقين نكنيد:
روزی زنبور و مار با هم بحث شان شد.
مار می گفت: انسان ها از ترسِ ظاهر خوف ناکِ من می میرند؛ نه به خاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت.
مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی می شوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن بالای سر چوپان نمود.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد.
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:
اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او به خاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود و پمادی هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مُرد!
👈 بسیاری بیماری ها و کارها نیز همین گونه اند؛ و افراد فقط به خاطر ترس از آن ها، نابود می شوند.
روزی زنبور و مار با هم بحث شان شد.
مار می گفت: انسان ها از ترسِ ظاهر خوف ناکِ من می میرند؛ نه به خاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت.
مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی می شوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن بالای سر چوپان نمود.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد.
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:
اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او به خاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود و پمادی هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مُرد!
👈 بسیاری بیماری ها و کارها نیز همین گونه اند؛ و افراد فقط به خاطر ترس از آن ها، نابود می شوند.
هر کس پروردگارش را به خوبی بشناسد
نا امیدی هرگز آزارش نمیدهد
و رنج ها و لحظات سخت او را در هم نمیشکنند
چون یقین دارد که اینجا همه چیز موقتی است
و آنچه نزد خداست ماندگارتر و بهتر است
پس از قلبت در برابر نا امیدی مواظبت کن
زیرا نا امیدی گرگی است
که تنها آن قلبهایی را میخورد که از خدا دور شده اند
🤍
نا امیدی هرگز آزارش نمیدهد
و رنج ها و لحظات سخت او را در هم نمیشکنند
چون یقین دارد که اینجا همه چیز موقتی است
و آنچه نزد خداست ماندگارتر و بهتر است
پس از قلبت در برابر نا امیدی مواظبت کن
زیرا نا امیدی گرگی است
که تنها آن قلبهایی را میخورد که از خدا دور شده اند
🤍
📥#اقوال_علما
🔖قال فضیل بن عياض رحمه الله :
ترک العمل لاجل الناس الریاء، و العمل لاجل الناس شرک و الاخلاص ان یعافیک الله منهما
🔻فضیل بن عياض رحمه الله میفرماید :
ترک عمل به خاطر مردم نفاق است و انجام عمل بخاطر مردم شرک است و اخلاص این است که خداوند تو را از شر هر دو حفظ کند.
📗حصن السالکین( مختصر الاذکار امام نووی رحمه الله)
_._._.__
🔗 _🔍ترغیب و تهذیب اعمال __
🔖قال فضیل بن عياض رحمه الله :
ترک العمل لاجل الناس الریاء، و العمل لاجل الناس شرک و الاخلاص ان یعافیک الله منهما
🔻فضیل بن عياض رحمه الله میفرماید :
ترک عمل به خاطر مردم نفاق است و انجام عمل بخاطر مردم شرک است و اخلاص این است که خداوند تو را از شر هر دو حفظ کند.
📗حصن السالکین( مختصر الاذکار امام نووی رحمه الله)
_._._.__
🔗 _🔍ترغیب و تهذیب اعمال __
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
ارتش اسرائیل هلاکت حسن نصرالات را تایید کرد🤩🥳
"قد خابَ من أسماهُ نصرَ اللهِ
قـد باتَ مهزومًا بـحـمـدِ اللهِ
مـاتَ الخبيثُ فكلُّ حُـرٍّ كبَّرَ
فاليومَ عيدٌ والجميعُ يباهي
مـاتَ الخبيثُ بذلَّةٍ ومهانـةٍ
فالكلُّ يـلـعـنـهُ بـغـيـرِ تـنـاهِ
فلعائنٌ تَـرِدُ القتيلَ وقـاتِـلَـهْ
فجميعهم في زمرةِ الأشباهِ
فليعلمِ الأبرارُ من شامِ الهُدى
ليسَ الإلهُ عـنِ الـظَـلـومِ بـلاهِ "
قـد باتَ مهزومًا بـحـمـدِ اللهِ
مـاتَ الخبيثُ فكلُّ حُـرٍّ كبَّرَ
فاليومَ عيدٌ والجميعُ يباهي
مـاتَ الخبيثُ بذلَّةٍ ومهانـةٍ
فالكلُّ يـلـعـنـهُ بـغـيـرِ تـنـاهِ
فلعائنٌ تَـرِدُ القتيلَ وقـاتِـلَـهْ
فجميعهم في زمرةِ الأشباهِ
فليعلمِ الأبرارُ من شامِ الهُدى
ليسَ الإلهُ عـنِ الـظَـلـومِ بـلاهِ "
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
ارتش اسرائیل هلاکت حسن نصرالات را تایید کرد🤩🥳
این نصراللات چقدر اطفال را پاره پاره کرد، چقدر خانهها را ویران کرد، چقدر همرای بشار اسد بر سر اهل سنت سوریه و غیره ظلم کرد.
ابوجهل بود ابوجهل-
#دلتنگ_مجاهد
ابوجهل بود ابوجهل-
#دلتنگ_مجاهد
Forwarded from عُشّـــــــاق الْجِـــهَـــ🏹ــــاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مراسم عزاداری هم برایش ګرفته شده😂
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_هفتم عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_هشتم
پدرم میخواست قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زدپس شما برای چی مسلمانید....
الحمدالله هنوز یه ذره ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست چادر و نقابمون رو هم بسوزاند....تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که شوک وارد شده بود احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا خواهرم چی داره میگه دیوونه شده دویدم چادر مو نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...هرچی خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه
گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالمت راحت باشد....حرفای خواهر تسکینی برای قلبم بود و بهش اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم
خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم عربستان سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه م کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بوددلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
من واقعا نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون هدایت...تکلیف خواهر و برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
هرچی فکر میکردم بیشتر این سفر برایم سخت میشد.خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این واقعیت میترسیدم که از خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از کنجکاوی سکته میکردم...
همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . . . .
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_هشتم
پدرم میخواست قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زدپس شما برای چی مسلمانید....
الحمدالله هنوز یه ذره ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست چادر و نقابمون رو هم بسوزاند....تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که شوک وارد شده بود احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا خواهرم چی داره میگه دیوونه شده دویدم چادر مو نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...هرچی خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه
گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالمت راحت باشد....حرفای خواهر تسکینی برای قلبم بود و بهش اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم
خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم عربستان سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه م کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بوددلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
من واقعا نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون هدایت...تکلیف خواهر و برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
هرچی فکر میکردم بیشتر این سفر برایم سخت میشد.خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این واقعیت میترسیدم که از خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از کنجکاوی سکته میکردم...
همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . . . .
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_هشتم پدرم میخواست قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زدپس شما برای چی مسلمانید.... الحمدالله هنوز یه ذره ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن _روژین♥️
#قسمت_سی_و_نهم
مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به خواهرم بگم اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر الله دوم بخاطر خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو ترسویی...
برام مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود.
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه لحظه خوابیده باشم یا کارم گریه کردن بود یا دعا کردن... اصلا دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم...
یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد خواهرم بود عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش قلبم بیشتر میتپید ودستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت قسم و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم بغلش کردم نمیدونستم این آخرین شبی که خواهرم کنارمه...
نمیتونستم داره تنهام میزاره نمیدونستم اینبار امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های دل تنگی های من شروع میشه....
فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای مشکل تو چیه..؟؟؟
نگذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم خواهر تو مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به الله بدم که پدر و مادرم با گمراهی در جهل بمیرند....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_نهم
مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به خواهرم بگم اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر الله دوم بخاطر خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو ترسویی...
برام مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود.
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه لحظه خوابیده باشم یا کارم گریه کردن بود یا دعا کردن... اصلا دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم...
یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد خواهرم بود عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش قلبم بیشتر میتپید ودستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت قسم و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم بغلش کردم نمیدونستم این آخرین شبی که خواهرم کنارمه...
نمیتونستم داره تنهام میزاره نمیدونستم اینبار امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های دل تنگی های من شروع میشه....
فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای مشکل تو چیه..؟؟؟
نگذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم خواهر تو مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به الله بدم که پدر و مادرم با گمراهی در جهل بمیرند....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (🦅"«عٍََـٍٍِّّقٍٰٓـاَََِِِّبًًُِِْ»" 🦅)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داد و فریاد کودک فلسطینی که میگوید مدد یا افغانستان 🥺😥😭
و جواب متاثر کننده برادر افغانی ما 🥀🥺
یا الله توشاهد هستی که ما از جان و مال خود دربرابر دین و راهت دریغ نکرده و نمیکنیم تو مارا در روز قیامت از آه سرد و اشک طفلان فلسطینی در امان خود نگهدار و از ما در باره آن ها سوال نکن 😥🥺🥀
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
و جواب متاثر کننده برادر افغانی ما 🥀🥺
یا الله توشاهد هستی که ما از جان و مال خود دربرابر دین و راهت دریغ نکرده و نمیکنیم تو مارا در روز قیامت از آه سرد و اشک طفلان فلسطینی در امان خود نگهدار و از ما در باره آن ها سوال نکن 😥🥺🥀
"عقاب" 🦅"صحرا"🗡