مرگ چیزی ساده ی نیست خواهران عزیز
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
Video_۲۰۲۴۰۸۲۹۱۱۴۶۰۴۰۸۳_by_videoshow
<unknown>
سترګې کړه را پورته په مات زړه راغلي يمه
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_سوم همچنان تو خونهی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنههای مردم، به هم میخندیدیم و میگفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره،…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_چهارم روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
Forwarded from کتابخانه جهادی اهل سنت 📚
آخرین خاطرات مجاهد استشهادی.pdf
2.8 MB
🏳>-{بسم اللّه الرّحمن الرّحیم}-<🏴
📕نام کتاب🟰 آخرین خاطرات مجاهد استشهادی
✍ مؤلف 🟰 شهید محمد عمر منیب _تقبله الله_
🔻زبان 🟰 فارسی✅
#Sunnis_jihadi_library
https://www.tg-me.com/+tLSAzdrvnuk3NjNk
📕نام کتاب🟰 آخرین خاطرات مجاهد استشهادی
✍ مؤلف 🟰 شهید محمد عمر منیب _تقبله الله_
🔻زبان 🟰 فارسی✅
#Sunnis_jihadi_library
https://www.tg-me.com/+tLSAzdrvnuk3NjNk
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
آخرین خاطرات مجاهد استشهادی.pdf
حتماً مطالعه کنید✨
موبایل شما رو به آدمهایی که
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
#تلنگر
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍
💛🍇
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_پنجم به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_ششم
هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فؤاد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی نگران و ناراحت بود.
و من یجوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی هم ناراحت نیستم و میتونم از پسش بر بیام، هیچکاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه ناامید نشوم. همچنان امیدم به الله بود و فکر میکردم اگه الله منو از گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده..
از یه طرفم رفتارش بامن انقد خوب بود که نمیتونستم ازش ایراد بگیرم یا باهاش دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای طلاق باشه، خیلی مواظب رفتار و کردارش بود. منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی بهانه تراشی کنم و موفقم شدم.
بعد از یه ماه الحمدلله کلاً رابطهی تلفنیام رو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش طلاق بگیرم و از اون لحظه زندگی رو برای منو خواهر جهنم کردند. پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا انتظار داشتم که اینطوری بشه... آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جر و بحثمون تموم شده بود چراغها خاموش شده بود.
طبقه پایین صدای بابام میاومد با مامانم.. این بار هم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدر و مادرم دستها و پاهام سست شده بود. یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچوقت فکر نمیکردم.. زندگی من چرا خدایا دیگه توان ندارم به خودت قسم.. فهمیدم که ازدواج من همش یه نقشه بوده همش بازی بود.. بازی پدر و مادرم با من..
اونا از موضوع فؤاد خبر داشتند، سبحانالله پدر و مادر خودم.. حالا فهمیدم که چرا قبول کردند با یه مسلمان ازدواج کنم اونم موحد، حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه ازدواج پدرم قبول کرد. نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقد من بچه بودم چطور فریب خوردم.
من ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده، چرا جرأت نکردند واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومدم، استغفرالله استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدالله من راضیام هیچ چیزت بیحکمت نیست. خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت.
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_ششم
هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فؤاد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی نگران و ناراحت بود.
و من یجوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی هم ناراحت نیستم و میتونم از پسش بر بیام، هیچکاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه ناامید نشوم. همچنان امیدم به الله بود و فکر میکردم اگه الله منو از گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده..
از یه طرفم رفتارش بامن انقد خوب بود که نمیتونستم ازش ایراد بگیرم یا باهاش دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای طلاق باشه، خیلی مواظب رفتار و کردارش بود. منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی بهانه تراشی کنم و موفقم شدم.
بعد از یه ماه الحمدلله کلاً رابطهی تلفنیام رو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش طلاق بگیرم و از اون لحظه زندگی رو برای منو خواهر جهنم کردند. پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا انتظار داشتم که اینطوری بشه... آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جر و بحثمون تموم شده بود چراغها خاموش شده بود.
طبقه پایین صدای بابام میاومد با مامانم.. این بار هم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدر و مادرم دستها و پاهام سست شده بود. یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچوقت فکر نمیکردم.. زندگی من چرا خدایا دیگه توان ندارم به خودت قسم.. فهمیدم که ازدواج من همش یه نقشه بوده همش بازی بود.. بازی پدر و مادرم با من..
اونا از موضوع فؤاد خبر داشتند، سبحانالله پدر و مادر خودم.. حالا فهمیدم که چرا قبول کردند با یه مسلمان ازدواج کنم اونم موحد، حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه ازدواج پدرم قبول کرد. نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقد من بچه بودم چطور فریب خوردم.
من ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده، چرا جرأت نکردند واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومدم، استغفرالله استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدالله من راضیام هیچ چیزت بیحکمت نیست. خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت.
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_ششم هر لحظه که میگذشت بیشتر ناراحت میشدم نمیخواستم بویی ببره ببره از قضیه، و از فیلم بازی کردن رفتارها و مهربون بودنهای الکی حالم خیلی.. اما بازم به لطف الله ناامید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_هفتم
عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
بابام گفت تو باید با محمد ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
آینده منو خواهرم از هم جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر بامحمد ازدواج نکنی عقد بین منومادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت... اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقد نیست...
سوژین به پای بابام افتاد مثل دیونه بابا خواهش میکنم.......خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت محال بود دیگه عوضش کنه محال بود....
دیدن حال بد خواهر و تصمیم بابام واقعا دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...کمکمون کن خدایا...
صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش چادر و نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
من با گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت گرفت تند پدرمون رو گرفته بودیم و التماسش میکردیم که کاری به قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم .... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت دروغ گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم خواهر.....و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_هفتم
عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
بابام گفت تو باید با محمد ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
آینده منو خواهرم از هم جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر بامحمد ازدواج نکنی عقد بین منومادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت... اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقد نیست...
سوژین به پای بابام افتاد مثل دیونه بابا خواهش میکنم.......خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت محال بود دیگه عوضش کنه محال بود....
دیدن حال بد خواهر و تصمیم بابام واقعا دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...کمکمون کن خدایا...
صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش چادر و نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
من با گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت گرفت تند پدرمون رو گرفته بودیم و التماسش میکردیم که کاری به قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم .... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت دروغ گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم خواهر.....و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
Forwarded from .
›
چشم تو گریان ز بهر امّتت
من فدای دیدهی گریان تو
صلی الله علی النبی الأمی.
چشم تو گریان ز بهر امّتت
من فدای دیدهی گریان تو
صلی الله علی النبی الأمی.
Forwarded from .
ترس را تلقين نكنيد:
روزی زنبور و مار با هم بحث شان شد.
مار می گفت: انسان ها از ترسِ ظاهر خوف ناکِ من می میرند؛ نه به خاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت.
مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی می شوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن بالای سر چوپان نمود.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد.
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:
اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او به خاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود و پمادی هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مُرد!
👈 بسیاری بیماری ها و کارها نیز همین گونه اند؛ و افراد فقط به خاطر ترس از آن ها، نابود می شوند.
روزی زنبور و مار با هم بحث شان شد.
مار می گفت: انسان ها از ترسِ ظاهر خوف ناکِ من می میرند؛ نه به خاطر نیش زدنم! اما زنبور نمی پذیرفت.
مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی می شوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن بالای سر چوپان نمود.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد.
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:
اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او به خاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود و پمادی هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مُرد!
👈 بسیاری بیماری ها و کارها نیز همین گونه اند؛ و افراد فقط به خاطر ترس از آن ها، نابود می شوند.
هر کس پروردگارش را به خوبی بشناسد
نا امیدی هرگز آزارش نمیدهد
و رنج ها و لحظات سخت او را در هم نمیشکنند
چون یقین دارد که اینجا همه چیز موقتی است
و آنچه نزد خداست ماندگارتر و بهتر است
پس از قلبت در برابر نا امیدی مواظبت کن
زیرا نا امیدی گرگی است
که تنها آن قلبهایی را میخورد که از خدا دور شده اند
🤍
نا امیدی هرگز آزارش نمیدهد
و رنج ها و لحظات سخت او را در هم نمیشکنند
چون یقین دارد که اینجا همه چیز موقتی است
و آنچه نزد خداست ماندگارتر و بهتر است
پس از قلبت در برابر نا امیدی مواظبت کن
زیرا نا امیدی گرگی است
که تنها آن قلبهایی را میخورد که از خدا دور شده اند
🤍