#جوان_چنین_باش!
زندگیت را مختص راه الله ج بگردان بعد ببین چقدر راههای سعادت برویت باز میگردد، در پایان کار چنان فراقی بجاه بگذار که تاریخ بخاطرت بگرید.
زندگیت را مختص راه الله ج بگردان بعد ببین چقدر راههای سعادت برویت باز میگردد، در پایان کار چنان فراقی بجاه بگذار که تاریخ بخاطرت بگرید.
هغه مظلوم شل کلن یار دی انتظار دی بیرون !
لږ اجازه ورکړه اشنا دفتر دی اور وانخلی.
💔
لږ اجازه ورکړه اشنا دفتر دی اور وانخلی.
💔
فاطمه، همسر عمر بن عبدالعزیز رحمهالله میگوید:
به اتاق شان داخل شدم و دیدم که اشکهای شان محاسن شان را تر کردهاست
گفتم: شما را چه شدهاست، که اینقدر آشفته پریشان حالاید؟
پاسخ دادند: امور این امت به من واگذار شده است،
به فقیران، یتیمان و مظلومانی فکر میکنم
که در روز قیامت در پیشگاه الله تعالى دربارهی آنان از من سؤال خواهد شد
و مدافع آنان، محمد صلی الله علیه وسلم خواهد بود.
از این میترسم که هیچ یک از* *توضیحات من نزد ایشان اعتباری نداشته باشد و از همینروی به حال خود گریانم!
به اتاق شان داخل شدم و دیدم که اشکهای شان محاسن شان را تر کردهاست
گفتم: شما را چه شدهاست، که اینقدر آشفته پریشان حالاید؟
پاسخ دادند: امور این امت به من واگذار شده است،
به فقیران، یتیمان و مظلومانی فکر میکنم
که در روز قیامت در پیشگاه الله تعالى دربارهی آنان از من سؤال خواهد شد
و مدافع آنان، محمد صلی الله علیه وسلم خواهد بود.
از این میترسم که هیچ یک از* *توضیحات من نزد ایشان اعتباری نداشته باشد و از همینروی به حال خود گریانم!
مرگ چیزی ساده ی نیست خواهران عزیز
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
با آمدن مرگ دفتر اعمال ات بسته میشود و دیگر توبه تو پذیرفته نمیشود و دیگر اعمال نیک انجام داده نمی توانی و بزودی بهشت یا جهنم نصیب تو خواهد شد و این یک چیزی قطعی و یقینی است.
پس امروز توبه کن و بیدار شو از خواب غفلت ، خواب غفلت که تورا غرق در گناه کرده و سردرگم.
Video_۲۰۲۴۰۸۲۹۱۱۴۶۰۴۰۸۳_by_videoshow
<unknown>
سترګې کړه را پورته په مات زړه راغلي يمه
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
زړه مي ناقراره اوښکی مړی مړی تویومه
💔😢🍂🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_سوم همچنان تو خونهی ما دعوا بود بخاطر نقابم؛ همینکه من نقاب زدم خواهرمم نقاب زد. هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنههای مردم، به هم میخندیدیم و میگفتیم ارزش داره واسه همین اینقد مخالف داره،…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_چهارم
روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم یخورده کمتر باهامون دعوا میکرد. مادر آقا فؤاد ما رو دعوت کردند واسه شهر خودشون..
من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس قرآن داشتم خیلی هم مهم بود باید اون روز اونجا باشم، واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانم و اینا دروغ مصلحتی گفتم واسه نیومدن، اونام قبول کردند. اون روز دوشنبه بود قرار بود پنجشنبه برن یه چند روزی اونجا باشند بعد من جمعه برم.
آقا فؤاد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم میریم منم گفتم باشه، صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم سوژین رفته بودند به شهرِ آقا فواد، منم پا شدم یکم درس مدرسه رو حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه بپوشم که آقا فؤاد آیفون رو زد، رفتم باز کردم اومد تو گفت ببخشید یکم زود اومدم آخه یکم کار دارم، حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم.
کُت خودش رو تو اتاق گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد، یه جیب داشت کُت که توری بود یه چیزی توش بود، دوباره رفتم ببینم برگشتم، بنظر خودم کار زشتی بود برم نگاه کنم چیه..! اما بالاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود...
عکس فؤاد با نوشتهی کارت که ثابت میکرد جـاسـوس مـسـاجـد هست..! چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن، خدایا حتماً چشام بد دیدند، همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش.. نه باورم نمیشد، یعنی مطمئنم اون روز من سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم.
صداش رو شنیدم، یعنی اگه اون لحظه میدیدمش میکشتمش، به سرعت نمیدونم چجوری در رو بستم. هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنم رو بستم که چیزی نشنوه گفت: آه روژین چرا در رو بستی؟ نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم..
چند بار گفت روژین روژین روژین.. منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم: الله اکبر.... اونم گفت آها پس نماز میخونی باشه زود باش بخون و بیا در رو باز کن. هیچ جوری نمیتونستم خودم رو جمع کنم. بعد از چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق سوژین نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم، اونم رفت اتاق سوژین..
من تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که به سوژین زنگ زدم گفتم تورو خدا برگرد تورو خدا برگرد.. اونم گفت چرا چی شده؟ براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش بند اومد گفت بهت پیام میدم صدات قطع و وصل میشه، بهت پیام میدم خواهر امیدت به الله باشه..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_و_چهارم روزهای من و خواهر با دعوا شروع میشد و با دعوا تموم میشد بدون وقفه، بدون خسته شدن، مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودند ولی اون عجیب بود هیچیم براش مهم نبود تنها دلخوشی منم آقا فؤاد بود. یه مدت که گذشت مادرم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_و_پنجم
به سوژین زنگ زدم گوشی رو قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم گفت عکس بگیر، فقط عکس بگیر به روی خودت نیار، نمیتونست بخاطر پدرم و اطرافیان حرف بزنه منم حالم خیلی داغون بود گوشی رو قطع کرد و پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و صبوری، نذار چیزی بفهمه عادی رفتار کن تو رو قسم میدم خواهر نذار بویی ببره.
نمیدونست اینقد گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود، نمیدونست قلب خواهرش دیگه نمیتپید، نمیدونست که دست من نبود گریههام ول کنم نبودن، نمیدونست که من شکستم. فؤاد بازم اومد در را زد روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا اینقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
دلم میخواست برم خفهاش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره. گفتم آقا فؤاد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین، همش سعی میکردم قوی باشم اما خیلی سخت بود خیلی.. بالاخره نقابم رو زدم عکس اون کارت رو گرفتم و گذاشتم تو کُتش، همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودت رو به بیخیالی بزنی رفتم پایین کُتش رو نبردم... گفت چرا کُت منو نیاوردی؟ گفتم کُتت کجا بود برم بیارم؟ گفت توی اتاق خودت بود، یه جورایی فکر کنم شک کرده بود عمداً کتش را نبردم که ندونه چیزی فهمیدم، سوار ماشین شدیم. هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم.
یعنی یه کلمه باهاش حرف میزدم میفهمید. اون روز تو مدرسه نمیدونستم زندهام یا مرده، اینقدم اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا درد میکردند. همش میگفتم خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش رو نداشته باشم واقعا سخته، یا الله کمکم کن....
از نزدیک شدن به اومدن آقا فؤاد داشت حالم بدتر میشد. دلم خیلی درد میکرد ازش متنفر شده بودم دلم میخواست و اگه میتونستم حتماً.... آقا فؤاد تبدیل شد به دشمن خالقم، با تمام وجودم ازش متنفر بودم، برام دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو فروخته بود.
از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی که الله رو از دست داده بود. فقط این برام جای سؤال بود چرا سر راه من...؟! وقتی سوار ماشین شدم برام گل آورده بود. اون لحظه از هر چی لحظه گل آوردن بود بیزار بودم. بعد بهم گفت: روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلان برادر رو گرفتن..
سریع به چشاش نگاه کردم اصلاً توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....! رفتیم به بانه و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش طلاق بگیرم..
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
استادی میگفت :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد
و خواسته هایت را از مردم طلب میکنی نه او
چاره ساز فقط خداست به دست مردم چشم ندوز.
Forwarded from کتابخانه جهادی اهل سنت 📚
آخرین خاطرات مجاهد استشهادی.pdf
2.8 MB
🏳>-{بسم اللّه الرّحمن الرّحیم}-<🏴
📕نام کتاب🟰 آخرین خاطرات مجاهد استشهادی
✍ مؤلف 🟰 شهید محمد عمر منیب _تقبله الله_
🔻زبان 🟰 فارسی✅
#Sunnis_jihadi_library
https://www.tg-me.com/+tLSAzdrvnuk3NjNk
📕نام کتاب🟰 آخرین خاطرات مجاهد استشهادی
✍ مؤلف 🟰 شهید محمد عمر منیب _تقبله الله_
🔻زبان 🟰 فارسی✅
#Sunnis_jihadi_library
https://www.tg-me.com/+tLSAzdrvnuk3NjNk
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
آخرین خاطرات مجاهد استشهادی.pdf
حتماً مطالعه کنید✨
موبایل شما رو به آدمهایی که
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
ازتون دور هستندنزدیک میکنه
اما،
شما رو از آدمهایی که نزدیکتونند دور میکنه
لحظات باهم بودن را بیشتر قدر بدانیم
روزهای رفته هرگز باز نمیگردند
🌹
#تلنگر
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
چقدر بی کلاسی زیبابود!
🔸یادش بخیرقدیما که"بی کلاس" بودیم
بیشتر دور هم بودیم وچقدر خوش میگذشت
و هرچقدرباکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم
قدیما که"بی کلاس"بودیم وموبایل وتلفن نبود و واسه رفت وآمد وسیله شخصی نبود،همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی ازمهمونا،وقتی کلون درخونه در هر زمانی به صدا درمیومد،خوشحال میشدیم،چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد
آخه چون"بی کلاس"بودیم و آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردا رو ماکروفرو… نبود و از فست فود خبری نبود،اما همیشه این بوی خوش غذابود که آدمو مست میکرد وهر چندتا مهمونم که میومد،همون غذای موجود رو دورهم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت
تازه چون"بی کلاس"بودیم میز ناهارخوری ومبل هم نداشتیم و روی زمین چهارزانو
کنارهم مینشستیم ومیگفتیم و میخندیدیم و بادل خوش وسلامت زندگی می کردیم
حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی"زیبا بود!
آخه از وقتی با کلاس شدیم وآشپزخونه ها اوپن شدن ومیز ناهارخوری ومبل داریم و واسه رفت وآمد هممون ماشین داریم وهم توخونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم وخلاصه کلی کلاسهای دیگه!مثل بخارپز و انواع زودپز و ماشین ظرفشویی وغیره وغیره…
ولی دیگه رفت و آمد نداریم!چون خیلی باکلاس شدیم! تازه هر ازچندگاهی هم که دورهم جمع میشیم،وکلاً آنقدردرگیر کلاسیم،از کلاس هامون باهم حرف میزنیم که، ازصفا و صمیمیت دل ها و از همه مهمتر سادگی ها خبری نیست!
اینقدر اسیر کلاسیم که
خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!
پس کاش هنوزم گاهی،بی کلاس باشیم!!
الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍الَّلهُمَصَلِّۈسَلّمْعلَےَِٰنبيّنَآمُحَـَّـمَّدٍﷺ🤍
💛🍇
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘
سورهکهف،استغفار،درودبرپیامبر(ص)،
دعابینعصرومغرب،
اینهاازهدیههایروزجمعهاست،
پسازآنهاغافلنشوید.!🥰☘