میدانید ازدواج با همسر موحده و محجبه یعنی چی..؟
> یعنی
1- او فقط مال شما خواهد بود
2- فقط چهره خود را برای شما آشکار خواهد کرد
3- او بخشی از "نقاب" خود را رها می کند و آن را برمی دارد فقط به این دلیل که می خواهید او را حلال ببینید
4- شما و او در جاده خواهید بود و هیچ کس به جز شما چهره یا ویژگی های صورت او را نخواهد شناخت
5- تو با هیچ مردی غیر از خودت صحبت نمی کنی یا با او در می آیی
6- او شما را در میان مردم تنها شوهر خود قرار می دهد
7- هیچ کس نمی تواند دست او را فقط به خاطر آرامش لمس کند جز شما
8- او چنان در خانه خواهد بود که گویی در تابستان است و بیرون از خانه گویی در مسجد است
9- هیچ کس نمی تواند به او توهین کند یا با او بدحجابی صحبت کند، حتی در خارج از خانه، و قلب شما با او آرامش خواهد داشت.
١٠- همانطور که گفته اند:
هُنّ اللَّوَاتِي فِي البُيُوتِ جَوَاهِـــرُ،
اینها جواهرات خانه ها هستند.
> یعنی
1- او فقط مال شما خواهد بود
2- فقط چهره خود را برای شما آشکار خواهد کرد
3- او بخشی از "نقاب" خود را رها می کند و آن را برمی دارد فقط به این دلیل که می خواهید او را حلال ببینید
4- شما و او در جاده خواهید بود و هیچ کس به جز شما چهره یا ویژگی های صورت او را نخواهد شناخت
5- تو با هیچ مردی غیر از خودت صحبت نمی کنی یا با او در می آیی
6- او شما را در میان مردم تنها شوهر خود قرار می دهد
7- هیچ کس نمی تواند دست او را فقط به خاطر آرامش لمس کند جز شما
8- او چنان در خانه خواهد بود که گویی در تابستان است و بیرون از خانه گویی در مسجد است
9- هیچ کس نمی تواند به او توهین کند یا با او بدحجابی صحبت کند، حتی در خارج از خانه، و قلب شما با او آرامش خواهد داشت.
١٠- همانطور که گفته اند:
هُنّ اللَّوَاتِي فِي البُيُوتِ جَوَاهِـــرُ،
اینها جواهرات خانه ها هستند.
*هر کس زنی را آماده کند، نسل ها را آماده می کند*
*«زن تربیت کننده جهان از گهواره تا گور است و او مکتبی است که مردان بزرگ از آن فارغ التحصیل می شوند»
*«زن تربیت کننده جهان از گهواره تا گور است و او مکتبی است که مردان بزرگ از آن فارغ التحصیل می شوند»
دلم میخواهد یک نَفر را پیدا کنم و با او اَز تو
حرف بزنم . یک نفر که تو را به اندازهیِ من و
مثل من بشناسد .
پروردگارم
حرف بزنم . یک نفر که تو را به اندازهیِ من و
مثل من بشناسد .
پروردگارم
#محبت یعنی..
❣علی رضی الله عنه ...آنگاه که به جای رسول اللهﷺ در رختخواب او خوابید و می دانست که مردم جمع شده اند که پیامبر ﷺرا بکشند وممکن است کشته شود در همان رختخواب!!
#محبت یعنی
❣بلال حبشی آنگاه مدتها بعد از وفات پیامبر ﷺ دیگر اذان نگفته بود و به درخواست امام عمر که از فتح بیت المقدس برگشته بود بالا رفت و اذان گفت و هنگامی که به کلمه أشهد ان محمداً رسول الله رسید او و تمام اهل مدینه را گریه فرا گرفت
#محبت یعنی
❣در قول و عمل در فرموده رسول اللهﷺ ترسیم میشود که فرمود : مرا در مورد عائشه اذیت نکنید .
#محبت یعنی ...
❣ابوبکر رضی الله عنه گفت : وقتی در هجرت بسر می بردیم مقداری شیر را آوردم آن را به رسول الله ﷺ خوراندم وگفتم بنوش ای رسول خدا ﷺ
ابوبکر گفت : نبی اکرم ﷺ آن را نوشید تا سیر شد
#محبت یعنی ...
❣زبیر آنگاه که شایعه کشته شدن رسول الله ﷺ را شنید شمشیرش 🗡را درآورد در راه مکه 🕋 و او پسری پانزده ساله بود ، تا شمشیرش 🗡 اولین شمشیری باشد که در راه اسلام کشیده شده است
#محبت یعنی...
❣ربیعه بن کعب آنگاه که رسول الله ﷺ به او فرمود : حاجت تو چیست ؟
فرمود : می خواهم رفیق شما باشم در بهشت همراه شما باشم
#محبت یعنی ...
❣زن بنی دینار ، آنگاه که شوهرش وپدرش و برادرش در أحد همگی شهید شدند در راه خدا ،و به او خبر دادند، رسول الله ﷺ را دید گفت : همه مصیبتها بعد از تو آسان میشود .
#محبت یعنی ...
❣ثوبان رضی الله عنه ، وقتی رسول الله ﷺ از او پرسید رنگت تغییر نکرده است ؟
گفت : من هیچ مریضی و ناراحتی ندارم ، اما اگر شما را نبینم وحشت شدیدی مرا فرا می گیرد تا شمارا می بینم.
#محبت یعنی ...
❣آنگاه که ابوبکر صدیق رضی الله عنه قبل از او داخل غار شد و گفت : به الله قسم داخل آن نمی شوی تا من داخل نشوم پس اگر چیزی در آن بود من را بزند نه تو را.
#محبت یعنی ...
❣گریه های ابوبکر رضی الله عنه وقتی نشانه های رفتن و رخت بر بستن رسول الله ﷺ را دید ، و رسول الله ﷺ دلداریش می داد : گریه نکن ، اگر در میان بشر دوستی را برگزینم ای ابوبکر آن نفر تو هستی خلیل من.
اللهم صلی علی سیدنا محمد وعلی آل سیدنا محمد و بارک وسلم
❣علی رضی الله عنه ...آنگاه که به جای رسول اللهﷺ در رختخواب او خوابید و می دانست که مردم جمع شده اند که پیامبر ﷺرا بکشند وممکن است کشته شود در همان رختخواب!!
#محبت یعنی
❣بلال حبشی آنگاه مدتها بعد از وفات پیامبر ﷺ دیگر اذان نگفته بود و به درخواست امام عمر که از فتح بیت المقدس برگشته بود بالا رفت و اذان گفت و هنگامی که به کلمه أشهد ان محمداً رسول الله رسید او و تمام اهل مدینه را گریه فرا گرفت
#محبت یعنی
❣در قول و عمل در فرموده رسول اللهﷺ ترسیم میشود که فرمود : مرا در مورد عائشه اذیت نکنید .
#محبت یعنی ...
❣ابوبکر رضی الله عنه گفت : وقتی در هجرت بسر می بردیم مقداری شیر را آوردم آن را به رسول الله ﷺ خوراندم وگفتم بنوش ای رسول خدا ﷺ
ابوبکر گفت : نبی اکرم ﷺ آن را نوشید تا سیر شد
#محبت یعنی ...
❣زبیر آنگاه که شایعه کشته شدن رسول الله ﷺ را شنید شمشیرش 🗡را درآورد در راه مکه 🕋 و او پسری پانزده ساله بود ، تا شمشیرش 🗡 اولین شمشیری باشد که در راه اسلام کشیده شده است
#محبت یعنی...
❣ربیعه بن کعب آنگاه که رسول الله ﷺ به او فرمود : حاجت تو چیست ؟
فرمود : می خواهم رفیق شما باشم در بهشت همراه شما باشم
#محبت یعنی ...
❣زن بنی دینار ، آنگاه که شوهرش وپدرش و برادرش در أحد همگی شهید شدند در راه خدا ،و به او خبر دادند، رسول الله ﷺ را دید گفت : همه مصیبتها بعد از تو آسان میشود .
#محبت یعنی ...
❣ثوبان رضی الله عنه ، وقتی رسول الله ﷺ از او پرسید رنگت تغییر نکرده است ؟
گفت : من هیچ مریضی و ناراحتی ندارم ، اما اگر شما را نبینم وحشت شدیدی مرا فرا می گیرد تا شمارا می بینم.
#محبت یعنی ...
❣آنگاه که ابوبکر صدیق رضی الله عنه قبل از او داخل غار شد و گفت : به الله قسم داخل آن نمی شوی تا من داخل نشوم پس اگر چیزی در آن بود من را بزند نه تو را.
#محبت یعنی ...
❣گریه های ابوبکر رضی الله عنه وقتی نشانه های رفتن و رخت بر بستن رسول الله ﷺ را دید ، و رسول الله ﷺ دلداریش می داد : گریه نکن ، اگر در میان بشر دوستی را برگزینم ای ابوبکر آن نفر تو هستی خلیل من.
اللهم صلی علی سیدنا محمد وعلی آل سیدنا محمد و بارک وسلم
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله.... ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانواده مون بودیم با #مسلمان شدن #محمد خیلی چیزا…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین
#قسمت_بیست_هشتم
✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد پیشش بمونم حتی قسمم داد...
منم یک دفعه #ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭
چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی #نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...
😭 من چیکار کردم خواهر رفته بود #جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و #باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....
😔خواهرم رفت از دین #الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو وشوهرش سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم
😭از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم #گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...
چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه #نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و افسوس گذشته رو میخوردم...
تا اینکه محمد منو #نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆
#قسمت_بیست_هشتم
✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد پیشش بمونم حتی قسمم داد...
منم یک دفعه #ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭
چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی #نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...
😭 من چیکار کردم خواهر رفته بود #جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و #باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....
😔خواهرم رفت از دین #الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو وشوهرش سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم
😭از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم #گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...
چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه #نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و افسوس گذشته رو میخوردم...
تا اینکه محمد منو #نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین #قسمت_بیست_هشتم ✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز #چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد چیزی بگم عوضش کردم... دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_بیست_و_نهم
با گذشت زمان من خوب و خوبتر شدم، فراموش نکردم همیشه و هر لحظه به یادشونم اما دیگه خیلی ناراحت نبودم. من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم، محمد هم دیگه قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوست دارم برادرم درس دینی بخونه، اونم چند جایی برام معرفی کرد و شیراز رو بهم پیشنهاد داد واسه محمد...
خیلی دوست داشتم و من و خواهرم بریم، اما شدنی نبود. همین کلاس رو هم با هزار دعوا میاومدیم. تصمیم گرفتم به محمد بگم واسه شیراز.. وقتی بهش گفتم قبول نکرد میگفت نمیتونم توی دوری و غربت درس بخونم، بعدشم نمیتونم حفظم رو ادامه بدم.
هرچی باهاش حرف میزدم قبول نمیکرد آخرش با کمک یه برادر الحمدلله قبول کرد و رفت شیراز واسه خوندن درس دینی و حفظ قرآن، هرچند برام خیلی سخته دوری برادرم اما خیلی خوشحال بودم و امید داشتم برادرم بشه یک عالم و منو خواهرمم خودمون مشغول حفظ بودیم.
اما معلم و برنامهی درستی نداشتیم واسه حفظ.. در این موقع هم درس مدرسه هم داشتیم. سال دوم دبیرستان بودیم از یه طرفم من خواستگار داشتم پسر عمه خودم (خانوادهی عمه الحمدلله مسلمان بودند، البته دو پسر و یه دخترش پسرهاش موحدن الحمدلله).
منو خواهرم هرچی خواستگار موحد داشتیم بدون اینکه بیان خونه، بابام ردشون میکرد و هرچی از خدا بیخبر بود بهشون اجازه میداد بیان خواستگاری... این اولین موحدی بود که پدرم اجازه داد بیاد خواستگاری اونم بخاطر خواهرش (بجز پدر و دو عموم همه طایفهمون مسلمان بودند).
پسر عمه ظاهراً آدم خیلی محترم و باایمانی بود، از نظر ظاهر و اخلاق هم خیلی خوب بود اما من اصلا قصد ازدواج نداشتم و پدرمم قصد نداشت اولاً منو به این مسلمان موحد بده، دوماً سنم کم بود. خیلی خوب یادمه شبی که قرار بود بیان چه دعوایی تو خونمون بود، مامانم چه شری درست کرده بود..
بابام بخاطر خواهر بزرگتر چارهای نداشت.. من عمهام رو خوب نمیشناختم عین بیگانهها بودیم هیچوقت یادم نمیاومد که عمهام خونهی ما اومده باشه، ما هم فقط چند باری رفته بودیم اونم واسه عروسی یا خونه پدربزرگم همدیگرو دیده بودیم. البته تازگیها هر وقت ما میرفتیم خونه پدربزرگ اونام میاومدن و از دیدن منو سوژین خیلی خوشحال میشد
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_بیست_و_نهم
با گذشت زمان من خوب و خوبتر شدم، فراموش نکردم همیشه و هر لحظه به یادشونم اما دیگه خیلی ناراحت نبودم. من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم، محمد هم دیگه قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوست دارم برادرم درس دینی بخونه، اونم چند جایی برام معرفی کرد و شیراز رو بهم پیشنهاد داد واسه محمد...
خیلی دوست داشتم و من و خواهرم بریم، اما شدنی نبود. همین کلاس رو هم با هزار دعوا میاومدیم. تصمیم گرفتم به محمد بگم واسه شیراز.. وقتی بهش گفتم قبول نکرد میگفت نمیتونم توی دوری و غربت درس بخونم، بعدشم نمیتونم حفظم رو ادامه بدم.
هرچی باهاش حرف میزدم قبول نمیکرد آخرش با کمک یه برادر الحمدلله قبول کرد و رفت شیراز واسه خوندن درس دینی و حفظ قرآن، هرچند برام خیلی سخته دوری برادرم اما خیلی خوشحال بودم و امید داشتم برادرم بشه یک عالم و منو خواهرمم خودمون مشغول حفظ بودیم.
اما معلم و برنامهی درستی نداشتیم واسه حفظ.. در این موقع هم درس مدرسه هم داشتیم. سال دوم دبیرستان بودیم از یه طرفم من خواستگار داشتم پسر عمه خودم (خانوادهی عمه الحمدلله مسلمان بودند، البته دو پسر و یه دخترش پسرهاش موحدن الحمدلله).
منو خواهرم هرچی خواستگار موحد داشتیم بدون اینکه بیان خونه، بابام ردشون میکرد و هرچی از خدا بیخبر بود بهشون اجازه میداد بیان خواستگاری... این اولین موحدی بود که پدرم اجازه داد بیاد خواستگاری اونم بخاطر خواهرش (بجز پدر و دو عموم همه طایفهمون مسلمان بودند).
پسر عمه ظاهراً آدم خیلی محترم و باایمانی بود، از نظر ظاهر و اخلاق هم خیلی خوب بود اما من اصلا قصد ازدواج نداشتم و پدرمم قصد نداشت اولاً منو به این مسلمان موحد بده، دوماً سنم کم بود. خیلی خوب یادمه شبی که قرار بود بیان چه دعوایی تو خونمون بود، مامانم چه شری درست کرده بود..
بابام بخاطر خواهر بزرگتر چارهای نداشت.. من عمهام رو خوب نمیشناختم عین بیگانهها بودیم هیچوقت یادم نمیاومد که عمهام خونهی ما اومده باشه، ما هم فقط چند باری رفته بودیم اونم واسه عروسی یا خونه پدربزرگم همدیگرو دیده بودیم. البته تازگیها هر وقت ما میرفتیم خونه پدربزرگ اونام میاومدن و از دیدن منو سوژین خیلی خوشحال میشد
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طفل غزه😢😭😭
پدرم را دیدید؟
خداوند به حال شان رحم کند
شهدا را مغفرت
مجروحین را شفا
مجاهدین را پیروز بگرداند
پدرم را دیدید؟
خداوند به حال شان رحم کند
شهدا را مغفرت
مجروحین را شفا
مجاهدین را پیروز بگرداند
Forwarded from "مُهَاجِࢪ إِلیٰاللّٰه🕊
السلام علیکم ورحمة اللّٰهِ وبرکاته
خدمت همه اعضای کانال ان شاءالله که همیشه خوب وخوش باشید
یکی از مجاهدین پاکستان درخواست کمک مالی کردند کسی توان دارد یا کسی را میشناسید با ما هماهنگ کنید
و این پست را در کانال و گروه های خود به اشتراک بگذارید.
جزاکم الله خیرا
جهت ارتباط با ما به ربات زیر پیام دهید.
@amsjdu77bot
https://www.tg-me.com/amsjdu77bot
https://www.tg-me.com/amsjdu77bot
خدمت همه اعضای کانال ان شاءالله که همیشه خوب وخوش باشید
یکی از مجاهدین پاکستان درخواست کمک مالی کردند کسی توان دارد یا کسی را میشناسید با ما هماهنگ کنید
و این پست را در کانال و گروه های خود به اشتراک بگذارید.
جزاکم الله خیرا
جهت ارتباط با ما به ربات زیر پیام دهید.
@amsjdu77bot
https://www.tg-me.com/amsjdu77bot
https://www.tg-me.com/amsjdu77bot
ای دختران مسلمان ...
تا یاد نگیرید که چگونه رهبران، حافظان قرآن، فقها و حکیمان را به دنیا بیاورید، ازدواج نکنید، زیرا شما بذری هستید که جامعه از طریق آن اصلاح میشود.
هستید تا پیام بدهید که وطن و سرزمینی هستید که اگر خاکش خوب باشد، فرزندانش هم خوب میشوند.
بهخاطر فرزندانتان بیاموزید، بخوانید، خودتان را تغییر دهید، تا أمتی بر پایهی تعالیم اسلام، بردباری، نیکی و گذشت و ایثار بنا سازید..
تا یاد نگیرید که چگونه رهبران، حافظان قرآن، فقها و حکیمان را به دنیا بیاورید، ازدواج نکنید، زیرا شما بذری هستید که جامعه از طریق آن اصلاح میشود.
هستید تا پیام بدهید که وطن و سرزمینی هستید که اگر خاکش خوب باشد، فرزندانش هم خوب میشوند.
بهخاطر فرزندانتان بیاموزید، بخوانید، خودتان را تغییر دهید، تا أمتی بر پایهی تعالیم اسلام، بردباری، نیکی و گذشت و ایثار بنا سازید..
Forwarded from #include <iostream>
وارد کانال زیر شوید
بالای صد گزارش هرزنامه یا هم spam
دلیل گزارش نمودن این کانال
سراسر توهین و تحقیر و بی احترامی به قران کریم
تماما کفریات و خزعبلاته
https://www.tg-me.com/QuranicSongs
بالای صد گزارش هرزنامه یا هم spam
دلیل گزارش نمودن این کانال
سراسر توهین و تحقیر و بی احترامی به قران کریم
تماما کفریات و خزعبلاته
https://www.tg-me.com/QuranicSongs
Forwarded from #include <iostream>
Hello, this channel is full of insults and insults to the sanctities of Muslims, with its publications, it has provoked Muslims and made the society insecure, so your team is requested to stop and block the activity of this channel, otherwise the consequences will be terrible, and only your team is to blame. And it is your company that has prepared the field for this kind of activity. Thank you
Forwarded from #include <iostream>
متن ارسالی
این متن را در بخش سایر ارسال نمایید
این متن را در بخش سایر ارسال نمایید
Forwarded from يو ځل بیا تر اقصی
وقتی بزنین روی لینک قسمت بالای صفحه سمت راست بزنین روی سه نقطه و گزینه گزارش رو بزنین و اون متن رو ارسال کنین
Forwarded from #include <iostream>
عضو کانال بشوید
بعدا هر کدام ۵۰ بار گزارش هرزنامه بزنید
هرباری که گزارش میزنید از شما خواسته میشود که پیامهایی که مربوط هرزنامه میشود ره انتخاب کنید
۱۰ پست اخر کانال ره برای هربار گزارش زدن انتخاب کنید
و در اخیر بروید روی سایر یا هم Other
متن انگلیسی که فرستاده شده رو کپی بگیرید اونجا پست کنید و ارسال کنید
وقتی که کاملا گزارش زدی از گزارش زدن فارغ شدی کانال را ترک کنید
به هیچ عنوان نباید عضو کانال بمانید حتما بعد گزارش ترک کنید
جزاکم الله خیرا کثیرا
بعدا هر کدام ۵۰ بار گزارش هرزنامه بزنید
هرباری که گزارش میزنید از شما خواسته میشود که پیامهایی که مربوط هرزنامه میشود ره انتخاب کنید
۱۰ پست اخر کانال ره برای هربار گزارش زدن انتخاب کنید
و در اخیر بروید روی سایر یا هم Other
متن انگلیسی که فرستاده شده رو کپی بگیرید اونجا پست کنید و ارسال کنید
وقتی که کاملا گزارش زدی از گزارش زدن فارغ شدی کانال را ترک کنید
به هیچ عنوان نباید عضو کانال بمانید حتما بعد گزارش ترک کنید
جزاکم الله خیرا کثیرا
زه چې ماشوم وم، يوه شپه مې مور د پلار مخې ته ډوډۍ کېښوده، مور مې له پلار بښنه وغوښته چې نن ډوډۍ لږه سوزېدلې ده.
مګر د پلار به مې هېڅکله دا خبره له ياده وه نه وځي چې زما مور ته یې وويل: خوږې زما سوې ډوډۍ خوښېږي.
په سوچ کې شوم چې ايا د پلار مې رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
کله چې بسترې ته تلم نو پلار نه مې پوښتنه وکړه چې ستا رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
پلار مې په غېږ کې ونيولم او راته يې وویل چې زويه: نن دې ټوله ورځ مور سخت کار کړی دی او د شپې يې مونږ ته ډوډۍ هم تياره کړه، نو سوې ډوډۍ انسان دومره نه ځوروي لکه ترخه خبره . همدارنګه و یې ویل چې انسان هېڅکله هم مکمل نه دی يو د بل تېروتنې بايد ومنو او خوشاله ژوند وکړو.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کورنی شه ژوند ډیر شه مثال مګر اوس زموږ حال ته راسه افسوس 🥀💔
مګر د پلار به مې هېڅکله دا خبره له ياده وه نه وځي چې زما مور ته یې وويل: خوږې زما سوې ډوډۍ خوښېږي.
په سوچ کې شوم چې ايا د پلار مې رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
کله چې بسترې ته تلم نو پلار نه مې پوښتنه وکړه چې ستا رښتيا سوې ډوډۍ خوښېږي؟
پلار مې په غېږ کې ونيولم او راته يې وویل چې زويه: نن دې ټوله ورځ مور سخت کار کړی دی او د شپې يې مونږ ته ډوډۍ هم تياره کړه، نو سوې ډوډۍ انسان دومره نه ځوروي لکه ترخه خبره . همدارنګه و یې ویل چې انسان هېڅکله هم مکمل نه دی يو د بل تېروتنې بايد ومنو او خوشاله ژوند وکړو.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کورنی شه ژوند ډیر شه مثال مګر اوس زموږ حال ته راسه افسوس 🥀💔
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_بیست_و_نهم با گذشت زمان من خوب و خوبتر شدم، فراموش نکردم همیشه و هر لحظه به یادشونم اما دیگه خیلی ناراحت نبودم. من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم، محمد هم دیگه قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که دوست دارم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_ام
خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج فکر نکرده بودم. اون شب تموم شد پدرم گفت: اگر راضی باشی ماهم راضی هستیم.
فکر کردم بابام داره باهام شوخی میکنه...
آخه من با یه مسلمان اونم موحد، باورم نمیشد..! اما ادامه داد: دیگه حوصله این همه دعوا رو نداریم برین شوهر کنید راحت بشیم. با گفتنِ این جمله خیلی دلم رو شکست، از حرفش خیلی ناراحت بودم. بالاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سرت رو انداختی پایین؟
ادامه دادم: تا حالابخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوست داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه، هر روز یه رابطه که براشون عادی شده، کارای زشت و ناپسندشون براشون عادی شده، برای پدر و مادرشون، میبینی چطور دختراشون رو عروس میکنند؟ اما نمیدونم کدوم کارم؟ کدوم راه و کدوم اشتباه بود؟!!!
بابام سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبم رو شکست و بهم گفت: اسلامی بودنت، چادرت، حجابت، همهی اینا باعث سرافکندگی من شده دخترم رو پیشم بیارزش کرده.. گفتم والله بابا جان من، باارزشی را که تو بیارزش میدانی، با تمام دنیا عوض نخواهم کرد...
و حاضرم تا عمرم همینجوری پیشت بیارزش باشم مهم نیست، فقط پیش خدا با ارزش باشم این مهمه. دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن اون حرفا به پدرم قلبم آروم گرفت و خیلی آروم شدم چون احساس نزدیکی به الله بیشتر شد. خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت.
تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد، یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون رو راضی کردیم و همراه چند خواهر و برادر دینی، واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من سبحانالله این برادر، برادرِ منه...
واقعا هم از ظاهر هم از باطن خیلی فرق کرده، الحمدلله علی کل حال. اون چند روزی که پیش محمد بودم جز بهترین روزای زندگیم بود. چقد آرزو داشتم اونجا بمونم درس بخونم و چقدر حسرت به دلم مانده، اما با خندههای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم. یادش بخیر برادرم تاج سرم..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
#قسمت_سی_ام
خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج فکر نکرده بودم. اون شب تموم شد پدرم گفت: اگر راضی باشی ماهم راضی هستیم.
فکر کردم بابام داره باهام شوخی میکنه...
آخه من با یه مسلمان اونم موحد، باورم نمیشد..! اما ادامه داد: دیگه حوصله این همه دعوا رو نداریم برین شوهر کنید راحت بشیم. با گفتنِ این جمله خیلی دلم رو شکست، از حرفش خیلی ناراحت بودم. بالاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سرت رو انداختی پایین؟
ادامه دادم: تا حالابخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوست داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه، هر روز یه رابطه که براشون عادی شده، کارای زشت و ناپسندشون براشون عادی شده، برای پدر و مادرشون، میبینی چطور دختراشون رو عروس میکنند؟ اما نمیدونم کدوم کارم؟ کدوم راه و کدوم اشتباه بود؟!!!
بابام سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبم رو شکست و بهم گفت: اسلامی بودنت، چادرت، حجابت، همهی اینا باعث سرافکندگی من شده دخترم رو پیشم بیارزش کرده.. گفتم والله بابا جان من، باارزشی را که تو بیارزش میدانی، با تمام دنیا عوض نخواهم کرد...
و حاضرم تا عمرم همینجوری پیشت بیارزش باشم مهم نیست، فقط پیش خدا با ارزش باشم این مهمه. دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن اون حرفا به پدرم قلبم آروم گرفت و خیلی آروم شدم چون احساس نزدیکی به الله بیشتر شد. خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت.
تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد، یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون رو راضی کردیم و همراه چند خواهر و برادر دینی، واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من سبحانالله این برادر، برادرِ منه...
واقعا هم از ظاهر هم از باطن خیلی فرق کرده، الحمدلله علی کل حال. اون چند روزی که پیش محمد بودم جز بهترین روزای زندگیم بود. چقد آرزو داشتم اونجا بمونم درس بخونم و چقدر حسرت به دلم مانده، اما با خندههای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم. یادش بخیر برادرم تاج سرم..!
#انشاءاللهادامهدارد...
•☆•
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سی_ام خلاصه یک شب عمه و اینا اومدن، من نه خوشحال بودم نه ناراحت، فقط دلم میخواست هرچی میشه زود بشه این دعوا زود تموم بشه. اون شب عمهام از من پرسید که نظرم چیه؟ هیچ جوابی نداشتم فقط این رو میدونستم که هیچوقت به ازدواج…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_سی_ویکم
آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا سوژین..!
گفت: میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحانالله وقتی این نقاب رو دیدم خیلی زیبا بود فقط همین یکی هم مونده بود..! حالا این نقاب مال کسی میشه که امتحان قرآن پیروز بشه. من اون موقع ۷ جزء حفظ بودم خواهرم ۵ جزء، خوشبختانه و الحمدلله خواهرم از امتحان بهتر در اومد و نقاب بلند مال او شد.
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود. تو راه شیراز همش تو فکرحرفای برادرم بودم که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهرهای زیبا برخوردار بودیم واسه منو خواهرم واجب هست. ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل عاشق نقاب شده بودم.
اما همش تو دلم میگفتم خدایا منو ببخش بندهی ضعیفت رو، این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی..! وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خالهام، خالهام الحمدلله الحمدلله در مورد دین خیلی خوب بود. اون موقع مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد. ما تنها کسانی بودیم که باهاش در ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا...
(الحمدلله بجز مادرم همه خانوادهی مادرم مسلمان بودند، کسی با خالهام حرف نمیزد چون با انتخاب خودش ازدواج کرده بود). هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی گریه میکرد. زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب رو مطرح کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت: روژین بزنید.... ادامه داد که:
تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی، اگر یکیتون نقاب بزنه هر دوتاتون میتونید. حرفای خالهام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد. پا شدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با گریه دستام رو بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم، یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با ازدواج من با یه مسلمان راضی بود.
نماز استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با ازدواج با پسر عمهام موافقت کردم، هیچ شناختی ازش نداشتم. فقط میدونستم اونم مثل من موحده حتی خوب ندیده بودمش، از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم. به عمهام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیام.
عمهام از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه. با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت، اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از خواهرم، بالاخره رو به رو شدم باهاش گفت: چیکار داری میکنی؟ منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید ازدواج کنم، زود یا دیر فرقی نداره..
چه بهتر با یه موحد؟ از این بهتر چی میخوای؟ خانواده هم که راضی هستند حتی میتونیم نقابم بزنیم. خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر موحد بودنش بود. تا اینکه بعد از چند روز......!
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•
#قسمت_سی_ویکم
آخرین روزیکه اونجا پیش برادرم بودم، با برادران دیگه رفت بازار، دیگه ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای اومدن... محمد برگشت یه نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت: نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا سوژین..!
گفت: میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحانالله وقتی این نقاب رو دیدم خیلی زیبا بود فقط همین یکی هم مونده بود..! حالا این نقاب مال کسی میشه که امتحان قرآن پیروز بشه. من اون موقع ۷ جزء حفظ بودم خواهرم ۵ جزء، خوشبختانه و الحمدلله خواهرم از امتحان بهتر در اومد و نقاب بلند مال او شد.
من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز دیگری بود. تو راه شیراز همش تو فکرحرفای برادرم بودم که در مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهرهای زیبا برخوردار بودیم واسه منو خواهرم واجب هست. ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل عاشق نقاب شده بودم.
اما همش تو دلم میگفتم خدایا منو ببخش بندهی ضعیفت رو، این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی..! وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خالهام، خالهام الحمدلله الحمدلله در مورد دین خیلی خوب بود. اون موقع مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرم رو درک میکرد. ما تنها کسانی بودیم که باهاش در ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا...
(الحمدلله بجز مادرم همه خانوادهی مادرم مسلمان بودند، کسی با خالهام حرف نمیزد چون با انتخاب خودش ازدواج کرده بود). هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی گریه میکرد. زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب رو مطرح کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت: روژین بزنید.... ادامه داد که:
تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی، اگر یکیتون نقاب بزنه هر دوتاتون میتونید. حرفای خالهام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد. پا شدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با گریه دستام رو بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم، یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با ازدواج من با یه مسلمان راضی بود.
نماز استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با ازدواج با پسر عمهام موافقت کردم، هیچ شناختی ازش نداشتم. فقط میدونستم اونم مثل من موحده حتی خوب ندیده بودمش، از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم. به عمهام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیام.
عمهام از صداش معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه. با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه ناراحت، اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از خواهرم، بالاخره رو به رو شدم باهاش گفت: چیکار داری میکنی؟ منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید ازدواج کنم، زود یا دیر فرقی نداره..
چه بهتر با یه موحد؟ از این بهتر چی میخوای؟ خانواده هم که راضی هستند حتی میتونیم نقابم بزنیم. خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر موحد بودنش بود. تا اینکه بعد از چند روز......!
#انشاءاللهادامهدارد....
•☆•