نمیدونم الان چی ذهنت رو درگیر کرده
اما خواستم بهت بگم:
هر چه قدر ناامید و خسته شدی
هر چه قدر هیچ چیز بهت انگیزه نداد،
یادِ این بیوفت که:
«هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمیفته✨»
شاید باید باهاش روبه رو میشدی که
قوی تر بشی تَهِ این داستان👌🏻
اما خواستم بهت بگم:
هر چه قدر ناامید و خسته شدی
هر چه قدر هیچ چیز بهت انگیزه نداد،
یادِ این بیوفت که:
«هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمیفته✨»
شاید باید باهاش روبه رو میشدی که
قوی تر بشی تَهِ این داستان👌🏻
«و در روی زمين متكبّرانه و مغرورانه راه مرو . چرا كه تو ( با پای كوبيدن قلدرانه ات بر زمين ) نمی توانی زمين را بشكافي ، و ( با گردن كشيدن جبّارانه ات بر آسمان، نمی توانی ) به بلندای كوهها برسی».
(37/اسرا)
🍃🍃🌼
(37/اسرا)
🍃🍃🌼
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
" وقَد تبدو النوائب دونَ حَلٍّ وفي بواطِنِ ضيقِها فرجٌ قَريب "
یحیی بن معاذ میگوید :
با سه گروه هم نشینی نکنید
1 عالمان غافل
2 فقیران چاپلوس
3 صوفیان جاهل
تلبیس ابلیس لابن الجوزی رحمه الله / ص 483🌸🌱
با سه گروه هم نشینی نکنید
1 عالمان غافل
2 فقیران چاپلوس
3 صوفیان جاهل
تلبیس ابلیس لابن الجوزی رحمه الله / ص 483🌸🌱
اگر حق را بیان نمودی
که مزاج وهوای نفس شان قبول نکرد
درمقابلت موضع گیری میکنند
همین برخورد را با پیامبران میکردند
پس بخودت افتخار کن
ازملامت وتهدید هیچکس نترس
فانَّ حسبک الله
الله تعالی برایت کافیست
و او بهـتریـن حامـیست
که مزاج وهوای نفس شان قبول نکرد
درمقابلت موضع گیری میکنند
همین برخورد را با پیامبران میکردند
پس بخودت افتخار کن
ازملامت وتهدید هیچکس نترس
فانَّ حسبک الله
الله تعالی برایت کافیست
و او بهـتریـن حامـیست
🌈🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹دختران مسلمان 🌹
دختران مسلمان مانند مروارید داخل صدفند🌹
ازاین مرواریدها نیستند که دست وگردن میکنن و بعد از یه مدت رنگ ببازن و بی ارزش شوند😐
دختران ما عطر داخل شیشه سر بسته و مهر شده هستند و مخصوص یک نفرند نه همه،🌹
مثل عطر داخل این شیشه ها نیستند که هر کی بیادو اونو فشار بده و استفادش بکنه و بعدشم هیچ😐
دختران ما مثل غنچه هستند و در وقت خود گل میشوند🌹
مانند این گلهای سر خیابان و پارکها نیستند که هر رهگذری بیادو اونو بچینه یا برگی ازش بکنه ویا لهش کنه😐
بله دختران ما مسلمانان دست نیافتنی هستند مثل الماس و کمیابند🌹
دختر مسلمان تا میتونی کمیاب و بکرو دست نیافتنی باش 🌹
اینجوری زیباتری🌹
نوشته 🦋pk🦋
🌹دختران مسلمان 🌹
دختران مسلمان مانند مروارید داخل صدفند🌹
ازاین مرواریدها نیستند که دست وگردن میکنن و بعد از یه مدت رنگ ببازن و بی ارزش شوند😐
دختران ما عطر داخل شیشه سر بسته و مهر شده هستند و مخصوص یک نفرند نه همه،🌹
مثل عطر داخل این شیشه ها نیستند که هر کی بیادو اونو فشار بده و استفادش بکنه و بعدشم هیچ😐
دختران ما مثل غنچه هستند و در وقت خود گل میشوند🌹
مانند این گلهای سر خیابان و پارکها نیستند که هر رهگذری بیادو اونو بچینه یا برگی ازش بکنه ویا لهش کنه😐
بله دختران ما مسلمانان دست نیافتنی هستند مثل الماس و کمیابند🌹
دختر مسلمان تا میتونی کمیاب و بکرو دست نیافتنی باش 🌹
اینجوری زیباتری🌹
نوشته 🦋pk🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از گل،گل بروید...!
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_دوازدهم 10 دقیقه گذشته بود کسی سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد؛ رفتم بیرون از پله ها گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر علاقمند میشه و رو به رومون وایمیسته مامانم میگفت همش تقصیر توئه انقد…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین
#قسمت_سیزدهم
هر چی اونا بیشتر با من مخالفت میکردند بیشتر جذب اسلام میشدم، بیشتر دوست داشتم بدونم اما مادرم کلاً منعم کرده بود که با دوستای مسلمان باشم. ازشون خبری نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستام خبر بده که چی شده... مامان قرآن رو ازم گرفته بود همینطور گوشی و چیزایی که یه ذره منو به اسلام و مسلمان نزدیک کنه.
یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونهای که ما میرفتیم مسلمان بودن و همشون روزه بودن، مامانم دو هفته بیشتر بود اصلا باهام حرف نمیزد و بابام یه کمی در حد سلام... بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم.
همین موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خونوادم میدونستند من روزهام بخاطر همین روبروی من خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزهام رو بشکنم). مادرم گفت روژین نری حجابی بیای.. منم گفتم من بدون حجابم نمیام.
اونم گفت تو چکارهای؟ من همه کاره تو هستم میخوای آبروم رو ببری پیش اونا؟ میگن دخترشون ازشون نافرمانی میکنه، تو ۱۴ سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل پیرزنها.. پیرزنهام اینطوری نیستن! گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم، نماز میخونم اما میتونم بیحجاب باشم!! این چه مسلمان بودنیه...؟!
مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد، فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه اذیتش میکنی؟ از صبح تا حالا هیچی نخورده، اصلا این ماه هیچی نخورده.. اینو با گریه گفت: تو میدونستی روژین روزه هست نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه... این منطقیه که در موردش حرف میزنی؟ واقعا شک دارم مادرش باشی.. اصلا مادر منم نیستی...!
رفتیم بالا تو آغوش هم تا جاییکه تونست گریه کرد بعدش گفت چرا خواهر؟خواهشاً بس کن نمیخوام بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم، منم خندیدم و با صدای لرزان گفتم: (خوشکه جوانکم) خواهر خوشگلم والله وقتی میرم روی سجده تمام این سختیها رو فراموش میکنم..
گفت: از منطق تو هم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما توی اشتباه هست یا تو یا ما...! عید رمضان رسید درست یکماه بود که من مسلمان شده بودم و الحمدلله به لطف پروردگارم هر سی روز رمضان رو روزه گرفتم، هم خوشحال بودم هم ناراحت!
#انشاءاللهادامهدارد...
#قسمت_سیزدهم
هر چی اونا بیشتر با من مخالفت میکردند بیشتر جذب اسلام میشدم، بیشتر دوست داشتم بدونم اما مادرم کلاً منعم کرده بود که با دوستای مسلمان باشم. ازشون خبری نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستام خبر بده که چی شده... مامان قرآن رو ازم گرفته بود همینطور گوشی و چیزایی که یه ذره منو به اسلام و مسلمان نزدیک کنه.
یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونهای که ما میرفتیم مسلمان بودن و همشون روزه بودن، مامانم دو هفته بیشتر بود اصلا باهام حرف نمیزد و بابام یه کمی در حد سلام... بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم.
همین موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خونوادم میدونستند من روزهام بخاطر همین روبروی من خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزهام رو بشکنم). مادرم گفت روژین نری حجابی بیای.. منم گفتم من بدون حجابم نمیام.
اونم گفت تو چکارهای؟ من همه کاره تو هستم میخوای آبروم رو ببری پیش اونا؟ میگن دخترشون ازشون نافرمانی میکنه، تو ۱۴ سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل پیرزنها.. پیرزنهام اینطوری نیستن! گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم، نماز میخونم اما میتونم بیحجاب باشم!! این چه مسلمان بودنیه...؟!
مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد، فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه اذیتش میکنی؟ از صبح تا حالا هیچی نخورده، اصلا این ماه هیچی نخورده.. اینو با گریه گفت: تو میدونستی روژین روزه هست نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه... این منطقیه که در موردش حرف میزنی؟ واقعا شک دارم مادرش باشی.. اصلا مادر منم نیستی...!
رفتیم بالا تو آغوش هم تا جاییکه تونست گریه کرد بعدش گفت چرا خواهر؟خواهشاً بس کن نمیخوام بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم، منم خندیدم و با صدای لرزان گفتم: (خوشکه جوانکم) خواهر خوشگلم والله وقتی میرم روی سجده تمام این سختیها رو فراموش میکنم..
گفت: از منطق تو هم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما توی اشتباه هست یا تو یا ما...! عید رمضان رسید درست یکماه بود که من مسلمان شده بودم و الحمدلله به لطف پروردگارم هر سی روز رمضان رو روزه گرفتم، هم خوشحال بودم هم ناراحت!
#انشاءاللهادامهدارد...
Forwarded from ‟نـدای مـظلومـیـن“
هرکسی از مسلمانان خواستار خارج شدن از امپراطوری دوله را داشته باشند او را به صلیب میکشند
▪️اسم: فایز جربوع مشوح
▪️حکم : قتل
▪️جرم: اسرار برای خارج کردن مردم و خانواده ها از امپراطوری جماعت دوله به دیارهای دیگر..
قضاوت با خودتان باشد...
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
▪️اسم: فایز جربوع مشوح
▪️حکم : قتل
▪️جرم: اسرار برای خارج کردن مردم و خانواده ها از امپراطوری جماعت دوله به دیارهای دیگر..
قضاوت با خودتان باشد...
https://www.tg-me.com/Mazloomin3
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین #قسمت_سیزدهم هر چی اونا بیشتر با من مخالفت میکردند بیشتر جذب اسلام میشدم، بیشتر دوست داشتم بدونم اما مادرم کلاً منعم کرده بود که با دوستای مسلمان باشم. ازشون خبری نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستام خبر بده که چی شده... مامان…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_چهاردهم
از طرفی ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک سجدههام بود و کلمه به کلمه قرآنی که حفظ کرده بودم و تشنگی و گرسنگی که تا حالا تو ۱۴ سالگی گذشته بود نکرده بودم.. بعضی وقتا خواب میدیدم که هنوز مسلمان نشدم با وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم نماز میخوندم و همیشه بحث دین رو برای سوژین میکردم. بیشتر وقتا در مورد قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...
با مهناز در حد پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پُر بودگفت بهت زنگ میزنم.. گفتم میرم پایین ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم. رفتم پایین مامان داشت برای برادرم آروین غذا درست میکرد، آروم آروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم..
مامانم پشتم وایستاده بود زود گوشی رو قطع کردم و زود شمارش رو حذف کردم، مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش، آخرش گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد توی بالکن و یه سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لجباز هر چی من بهت هیچی نمیگم تو پرروتر میشی مگه بهت چی گفتم؟
گفت چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست چی گفت.... واقعا دیگه از دست کارای مامان خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو اذیت کنی؟ گفتم: منو هیچ، خودتو هم بکشی من از اسلام برنمیگردم، از اسلام برنمیگردم..
حتی الانم نذاری با مسلمونا در ارتباط باشم بالاخره بعد چی؟! مطمئن باش میرم پیششون.. بهتره که خودت با اجازه خودت بذاری برم وگرنه خودم با اختیار خودم میرم.. بهم تُف کرد رفت از اتاق و دوباره درو روم قفل کرد... به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم نمازهام رو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود.
تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید، منم خیلی عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم: مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت گوش نمیکنم الان با ماشین تو میرم مسجد ودوستای مسلمانم رو میبینم، نمیتونی جلوم رو بگیری، جلوم رو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچوقت نمیرم...
#انشاءاللهادامهدارد...
#قسمت_چهاردهم
از طرفی ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک سجدههام بود و کلمه به کلمه قرآنی که حفظ کرده بودم و تشنگی و گرسنگی که تا حالا تو ۱۴ سالگی گذشته بود نکرده بودم.. بعضی وقتا خواب میدیدم که هنوز مسلمان نشدم با وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم نماز میخوندم و همیشه بحث دین رو برای سوژین میکردم. بیشتر وقتا در مورد قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...
با مهناز در حد پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پُر بودگفت بهت زنگ میزنم.. گفتم میرم پایین ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم. رفتم پایین مامان داشت برای برادرم آروین غذا درست میکرد، آروم آروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم..
مامانم پشتم وایستاده بود زود گوشی رو قطع کردم و زود شمارش رو حذف کردم، مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش، آخرش گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد توی بالکن و یه سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لجباز هر چی من بهت هیچی نمیگم تو پرروتر میشی مگه بهت چی گفتم؟
گفت چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست چی گفت.... واقعا دیگه از دست کارای مامان خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو اذیت کنی؟ گفتم: منو هیچ، خودتو هم بکشی من از اسلام برنمیگردم، از اسلام برنمیگردم..
حتی الانم نذاری با مسلمونا در ارتباط باشم بالاخره بعد چی؟! مطمئن باش میرم پیششون.. بهتره که خودت با اجازه خودت بذاری برم وگرنه خودم با اختیار خودم میرم.. بهم تُف کرد رفت از اتاق و دوباره درو روم قفل کرد... به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم نمازهام رو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود.
تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید، منم خیلی عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم: مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت گوش نمیکنم الان با ماشین تو میرم مسجد ودوستای مسلمانم رو میبینم، نمیتونی جلوم رو بگیری، جلوم رو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچوقت نمیرم...
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_چهاردهم از طرفی ناراحتیم بخاطر جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک سجدههام بود و کلمه به کلمه قرآنی که حفظ کرده بودم و تشنگی و گرسنگی که تا حالا تو ۱۴ سالگی گذشته بود نکرده بودم.. بعضی وقتا خواب میدیدم…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_پانزدهم
مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بالاخره راضی شد برم مسجد،وقتی رفتم پایین صدام کرد گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر. وقتی اینوگفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزایی رو تو وجود سوژین دیده بودم. وقتی رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم، چند باری اصرار کردم نیومد.
رفتم بالا، هیچوقت مثل اول استرس نداشتم وقتی در رو باز کردم همهی خواهران رو سوپرایز کردم، همه حملهورشدن بغلم کردن، من اشک چشام خشک نمیشد.. انگار همیشه با اونا زندگی کردم، تو این چند سالی که گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودم رو پیدا میکردم، همه چیز رو خواهرم سوژین بهشون گفته بود.
خیلی دلداریم دادن منم خودم رو خیلی ناراحت نشون ندادم تا نگرانم نشن. با خواهرای دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام، اینقدر با اطمینان گفتم.. بودن پیش اونا هم ایمانم رو قوی میکرد هم جرأتم رو.. سوژین با عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای؟ گفتم بیخیال فردا.. تو چرا نیومدی داخل مسجد بخدا اینقد قشنگه توش اینقدر جای جالبیه!
خیلی تعریف مسجد رو کردم، خواهرم آدم کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم. هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد. برگشتم خونه پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون، من گفتم مسلمانم دوستامم باید مسلمان باشند، اونم گفت پس باید ما رو فراموش کنی چون به قول خودتون ما کافریم. منم گفتم نه باباجان..
اونم ادامه داد: کارها و زحمتهایی که چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم بودم.. منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم.. قرآن رو بهم پس بدین بذارید من با خیال راحت سر عقیده و باور خودم بمونم. بابام ساکت شد و به مامانم گفت قرآنش رو بیار و گوشیم رو سر میز غذاخوری گذاشت.
منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم قرآنم رو آوردم بوسیدم، میخواستم گوشیمم بردارم که بابام گفت اگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه سد راهت نمیشیم به چندشرط: دیگه هیچوقت نیا جلو چشمم..(از این حرفش مُردم)
گفت: هیچوقت سر این میز نیا حق نداری با ما غذا بخوری.. حق نداری با ما جایی بیای.. حق نداری اسممون رو هم بیاری.. چون دیگه برای ما وجود نداری.. خودت اینجوری میخوای.. هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون موقع خانواده داری..
خشکم زده بود هیچوقت اینقد بابام رو عصبی ندیده بودم، به مامانم نگاه کردم مامانم گفت: به چیزی که میخواستی رسیدی؟
من از بابام خواهش کردم ولی هیچ قبول نمیکرد، خیلی گریه کردم مامانم رو التماس کردم.. انگار من دیگه دخترشون نبودم. تا تونستم گریه کردم پدرم و مادر با بیاهمیتی از التماس و گریههام گذشتن، صدای اذان مغرب میومد صداش آروم میومد، اینقد گریه کرده بودم گوشم نمیشنید.
قرآن رو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار اتاق مامان و بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم. خواهرم از پلهها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریههای بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت:ازت متنفرم چرا اینقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی آخه...؟ تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدر و مادرم رو تحمل کنم..
#انشاءاللهادامهدارد...
#قسمت_پانزدهم
مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بالاخره راضی شد برم مسجد،وقتی رفتم پایین صدام کرد گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر. وقتی اینوگفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزایی رو تو وجود سوژین دیده بودم. وقتی رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم، چند باری اصرار کردم نیومد.
رفتم بالا، هیچوقت مثل اول استرس نداشتم وقتی در رو باز کردم همهی خواهران رو سوپرایز کردم، همه حملهورشدن بغلم کردن، من اشک چشام خشک نمیشد.. انگار همیشه با اونا زندگی کردم، تو این چند سالی که گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودم رو پیدا میکردم، همه چیز رو خواهرم سوژین بهشون گفته بود.
خیلی دلداریم دادن منم خودم رو خیلی ناراحت نشون ندادم تا نگرانم نشن. با خواهرای دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام، اینقدر با اطمینان گفتم.. بودن پیش اونا هم ایمانم رو قوی میکرد هم جرأتم رو.. سوژین با عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای؟ گفتم بیخیال فردا.. تو چرا نیومدی داخل مسجد بخدا اینقد قشنگه توش اینقدر جای جالبیه!
خیلی تعریف مسجد رو کردم، خواهرم آدم کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم. هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد. برگشتم خونه پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون، من گفتم مسلمانم دوستامم باید مسلمان باشند، اونم گفت پس باید ما رو فراموش کنی چون به قول خودتون ما کافریم. منم گفتم نه باباجان..
اونم ادامه داد: کارها و زحمتهایی که چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم بودم.. منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم.. قرآن رو بهم پس بدین بذارید من با خیال راحت سر عقیده و باور خودم بمونم. بابام ساکت شد و به مامانم گفت قرآنش رو بیار و گوشیم رو سر میز غذاخوری گذاشت.
منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم قرآنم رو آوردم بوسیدم، میخواستم گوشیمم بردارم که بابام گفت اگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه سد راهت نمیشیم به چندشرط: دیگه هیچوقت نیا جلو چشمم..(از این حرفش مُردم)
گفت: هیچوقت سر این میز نیا حق نداری با ما غذا بخوری.. حق نداری با ما جایی بیای.. حق نداری اسممون رو هم بیاری.. چون دیگه برای ما وجود نداری.. خودت اینجوری میخوای.. هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون موقع خانواده داری..
خشکم زده بود هیچوقت اینقد بابام رو عصبی ندیده بودم، به مامانم نگاه کردم مامانم گفت: به چیزی که میخواستی رسیدی؟
من از بابام خواهش کردم ولی هیچ قبول نمیکرد، خیلی گریه کردم مامانم رو التماس کردم.. انگار من دیگه دخترشون نبودم. تا تونستم گریه کردم پدرم و مادر با بیاهمیتی از التماس و گریههام گذشتن، صدای اذان مغرب میومد صداش آروم میومد، اینقد گریه کرده بودم گوشم نمیشنید.
قرآن رو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار اتاق مامان و بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم. خواهرم از پلهها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریههای بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت:ازت متنفرم چرا اینقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی آخه...؟ تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدر و مادرم رو تحمل کنم..
#انشاءاللهادامهدارد...
از امام احمد رحمه الله پرسیدند: چه زمانی استراحت می کنید؟
که او پاسخ داد:
"با اولین قدم به بهشت."
طبقات الحنابلة 1/291
که او پاسخ داد:
"با اولین قدم به بهشت."
طبقات الحنابلة 1/291
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه ای دختران به دنبال کمد مملوء از کیف وکفش ولباس نیستند....
هستند دخترانی که آرزویشان داشتن چنین اتاق میباشد....
هستند دخترانی که آرزویشان داشتن چنین اتاق میباشد....
آنچه را که روزی بدشناسی میپنداشتید، روزی درخواهید یافت که آنچیز مصونیت و ایمنی شما در برابر بسیاری از اتفاقات ناگوار بوده است.
انتخابهای خدا، ماتکننده و شگفتانگیز است! ❤️
✍ ادهم شرقاوی
انتخابهای خدا، ماتکننده و شگفتانگیز است! ❤️
✍ ادهم شرقاوی
اگر حق را بیان نمودی
که مزاج وهوای نفس شان قبول نکرد
درمقابلت موضع گیری میکنند
همین برخورد را با پیامبران میکردند
پس بخودت افتخار کن
ازملامت وتهدید هیچکس نترس
فانَّ حسبک الله
الله تعالی برایت کافیست
و او بهـتریـن حامـیست
که مزاج وهوای نفس شان قبول نکرد
درمقابلت موضع گیری میکنند
همین برخورد را با پیامبران میکردند
پس بخودت افتخار کن
ازملامت وتهدید هیچکس نترس
فانَّ حسبک الله
الله تعالی برایت کافیست
و او بهـتریـن حامـیست
مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_پانزدهم مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بالاخره راضی شد برم مسجد،وقتی رفتم پایین صدام کرد گفت وایسا سوژین رو هم با خودت ببر. وقتی اینوگفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزایی رو تو وجود سوژین دیده بودم. وقتی رسیدم دم در…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین
#قسمت_شانزدهم
✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون بخصوص هدایت خواهرم سوژین...
درد عجیبی داشتم گرسنمه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد که من #ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا #دعوا درست میشد از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید #قوی باشی اما واقعا برام #سخت بود و نمیتونستم #گریه نکنم این #بغض و این اشکها تا چن روزی بود دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم #آشپزی کنم چون عادت داشتم شبا سر بزنم به خانوادم(عادت بدی بود یه جور #وسواس که ببینم هنوز زنده ن و نفس میکشن)به آسانی به آروین و #سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو #زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه #بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و #عشق مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط #رگ های دست چپ به درد می اومد
😔بعض گلوم میگرفت و #گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس های که #بابا و #مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه #دلتنگی هام و #تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بلاخره یه روزی میرسه تموم میشه و دست از #دعا کردن برنمیداشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم #خانوادم رو اذیت کنم اگرم میرفتم واقعا اونجا #آرامش داشتم تو خونه #احساس #خفگی میکردم.....
#انشاءاللهادامهدارد...
#قسمت_شانزدهم
✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون بخصوص هدایت خواهرم سوژین...
درد عجیبی داشتم گرسنمه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد که من #ممنوع شدم برم پیش اونا به مامانم نگاه کردم چهره ی مادرم معلوم بود که ناراحته با نگاهش صدام میکرد ولی نباید برم سر میز یا باید بیخیال اسلامم بشم یا #دعوا درست میشد از جای خودم برگشتم رفتم همش تو دلم میگفتم روژین تو باید #قوی باشی اما واقعا برام #سخت بود و نمیتونستم #گریه نکنم این #بغض و این اشکها تا چن روزی بود دیگه عادت کرده بودم تنهایی غذا بخورم و برا خودم #آشپزی کنم چون عادت داشتم شبا سر بزنم به خانوادم(عادت بدی بود یه جور #وسواس که ببینم هنوز زنده ن و نفس میکشن)به آسانی به آروین و #سوژین و اگرین خواهرم سر میزدم ولی نمیتونستم به اتاق پدر و مادرم سر بزنم یک ساعت و بعضی وقتا بیشتر وایمیستادم دم اتاق که یه صدای نفس هاشون بیاد اما اونا دیگه جای خالی من تو #زندگی شون حس نمیکردن البته نمیدونم اینجوری بود یا من اینطوری فکر میکردم فقط از این مطمئن بودم دلم واسه #بغل کردنای پدرم نگاهای نگران مادرم و #عشق مادریش تنگ شده بود دیگه گریه هام قطع شده بود فقط #رگ های دست چپ به درد می اومد
😔بعض گلوم میگرفت و #گریه م نمی اومد بعضی وقتا لباس های که #بابا و #مامان واسه شستن میذاشتن میرفتم می آوردم و از ته دل بوشون میکردم یا بعضی وقتا باهاشون میخوابیدم اما با همه #دلتنگی هام و #تنهایی هام راه مو دوست داشتم و امید داشتم یه روزی بلاخره یه روزی میرسه تموم میشه و دست از #دعا کردن برنمیداشتم....
و بعضی وقتام میرفتم پیش مهناز خیلی نمیرفتم چون نمیخواستم #خانوادم رو اذیت کنم اگرم میرفتم واقعا اونجا #آرامش داشتم تو خونه #احساس #خفگی میکردم.....
#انشاءاللهادامهدارد...