🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_ششم هیچ کاری از دستم بر نمیومد، واقعاً تو حالی بودم که احساس میکردم توی کما هستم. وقتی به دوستام نگاه میکردم در حال دعا بودند، وقتی به مهناز نگاه کردم مغزم هنگ کرده بود، بیاختیار منم دستام رو بلند کردم شروع کردم…
#ماجرای_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_هفتم
مهنازم بخاطر من هیچی نگفت، گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار.... گوشی رو گذاشتم یه صدایی از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم، بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود. سوژین اومد تو قرآن روی میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی...!؟ منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم. گفت قرآن این قرآن رو از کجا آوردی؟؟؟
منم همه چیزو بهش گفتم. من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم. خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم؟ عشق اسلام رو.. اگه اینکارو بکنی همهی ما رو از دست میدی. واسه من یه ذره هم مهم نبود چون شیرینی قرآن از هر چیزی برام بیشتر بود. نمیتونستم بیخیالش بشم. سوژین داشت حرف میزد، من رفتم قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم.
با تعجب نگام کرد و غم تو چهره گفت: تو مسلمان شدی؟!؟ منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم. سوژینم این موضوع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود. بعضی وقتا کنارم مینشست من کلاً دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم، چشاش عجیب خشمگین بود منم قلبم داشت وایمیستاد.
خدای من چیکار کنم چی بگم... مادرم گفت این چیه؟ منم گفتم چی کدوم؟! قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت، من اشک از چشام جاری شد سریعاً رفتم سراغ قرآن داد زدم گفتم چیکار میکنی برو کنار..! مادرم نزدیکم شد گفت قرآن رو بده به من... ولی من بهش نمیدادم. آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی.. اونم گفت باشه.
گفتم کمی آروم باش من مسلمان نیستم فقط میخوندمش... چندباری این حرفو گفتم، مادرم گفت باشه بده به من.. قرآن رو بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد. اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام گناه بزرگی بود. همین که مادرم رفت دوباره همون حس قشنگ بهم دست داد. دستام رو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و صدام رو میشنوی، پس خودت مراقب قرآنت باش.
از چشامم اشک میومد تو دلم حس تنهایی عجیبی داشتم، احساس میکردم بدون قرآن نمیتونم زندگی کنم. وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرم رو قبول نداشتم. رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد، پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کن تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده... مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی..!
بابام گفت من تا وقتی زندهام بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهتره راه کنترل کردنش.. بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه. منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم... جزء ۳۰ رو حفظ کرده بودم اون رو میخوندم. در اتاقم باز شد مامانم بود قرآن رو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچوقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم...!
مامانم گفت مسلمان شدن کار آسونی نیست میدونی که چقد سخت و بیریخته و یه چیز مهمتر.. تو همهی ما رو از دست میدی.. ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای. منم گفتم: مامان من نمیتونم دروغ بگم من مسلمان نشدم باور کنید فقط علاقه به قرآن دارم و گریه کردم.. مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم...!
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_هفتم
مهنازم بخاطر من هیچی نگفت، گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار.... گوشی رو گذاشتم یه صدایی از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم، بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود. سوژین اومد تو قرآن روی میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی...!؟ منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم. گفت قرآن این قرآن رو از کجا آوردی؟؟؟
منم همه چیزو بهش گفتم. من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم. خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم؟ عشق اسلام رو.. اگه اینکارو بکنی همهی ما رو از دست میدی. واسه من یه ذره هم مهم نبود چون شیرینی قرآن از هر چیزی برام بیشتر بود. نمیتونستم بیخیالش بشم. سوژین داشت حرف میزد، من رفتم قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم.
با تعجب نگام کرد و غم تو چهره گفت: تو مسلمان شدی؟!؟ منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم. سوژینم این موضوع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود. بعضی وقتا کنارم مینشست من کلاً دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم، چشاش عجیب خشمگین بود منم قلبم داشت وایمیستاد.
خدای من چیکار کنم چی بگم... مادرم گفت این چیه؟ منم گفتم چی کدوم؟! قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت، من اشک از چشام جاری شد سریعاً رفتم سراغ قرآن داد زدم گفتم چیکار میکنی برو کنار..! مادرم نزدیکم شد گفت قرآن رو بده به من... ولی من بهش نمیدادم. آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی.. اونم گفت باشه.
گفتم کمی آروم باش من مسلمان نیستم فقط میخوندمش... چندباری این حرفو گفتم، مادرم گفت باشه بده به من.. قرآن رو بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد. اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام گناه بزرگی بود. همین که مادرم رفت دوباره همون حس قشنگ بهم دست داد. دستام رو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و صدام رو میشنوی، پس خودت مراقب قرآنت باش.
از چشامم اشک میومد تو دلم حس تنهایی عجیبی داشتم، احساس میکردم بدون قرآن نمیتونم زندگی کنم. وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرم رو قبول نداشتم. رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد، پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کن تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده... مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی..!
بابام گفت من تا وقتی زندهام بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهتره راه کنترل کردنش.. بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه. منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم... جزء ۳۰ رو حفظ کرده بودم اون رو میخوندم. در اتاقم باز شد مامانم بود قرآن رو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچوقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم...!
مامانم گفت مسلمان شدن کار آسونی نیست میدونی که چقد سخت و بیریخته و یه چیز مهمتر.. تو همهی ما رو از دست میدی.. ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای. منم گفتم: مامان من نمیتونم دروغ بگم من مسلمان نشدم باور کنید فقط علاقه به قرآن دارم و گریه کردم.. مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم...!
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_هفتم مهنازم بخاطر من هیچی نگفت، گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار.... گوشی رو گذاشتم یه صدایی از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم، بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_هشتم
اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان، من طبق معمول همیشه میرفتم مسجدِ مسلمانان، حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز خوندنشون، کلاً یاد گرفته بودم. یه روز که رفتم خونه در اتاق رو بستم دقیقاً مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم. برام جالب و خوشایند بود. شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقع فقط به خیال خودم ادای مسلمانان رو در آوردم.
دو روز هر روز نزدیک به ۱۰ بار این کارو میکردم. یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم سراغ نماز.. نماز خوندم نصف شب دلم میخواست دعا کنم روم نمیشد، گفتم میدونم همه چیزایی که داریم خالقی داره، قرآنش شیرینه برام، تو نماز خوندن به آرامش میرسه انسان، اما بخاطر خانوادم نمیتونم بیام سمتت، من از تنهایی میترسم..!
صبحش بیدار شدم عروسی دعوت بودیم فرداش رمضان بود. لباس پوشیدم رفتم آرایشگاه، تو راه چند بار مهناز زنگ زد نتونستم جواب بدم بخاطر مامان... تو آرایشگاه مامان اول نشست من یه کمی اونطرفتر رفتم زنگ زدم به مهناز، گفت سلام کجایی امروز امتحان داریم، منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمهست نمیتونم بیام الانم توآرایشگاهم، اون گفت: به نظرت احتیاج به آرایش داری؟ منم گفتم: بابا من برم عروسی آرایش نکنم؟؟؟
گفت: باشه خداحافظ... بعد از ۱۰ دقیقه بهم پیام داد گفت: دلم نمیخواست بگم ولی میگم.. ما همیشه درمورد خوشیها و نعمتهای بهشت بهت گفتیم شوق توی چشات بود معلوم بود که دلت میخواست تو هم بهشتی باشی اما امسال تو بهشتی نیستی تا ابد توی دوزخ خواهی ماند... بهش زنگ زدم جواب داد، حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت.
خودم رو حاضر کردم رفتم تالار، یه پیامک برام اومد در مورد جهنم.. با خوندنش تمام بدنم به لرزه در اومد، هرچی سرم رو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم، همونایی بودن که قبلا تو عروسیهای دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود ازشون میترسیدم سوژین خواهرم گفت بیا تو رقص، از خواهرم خوشم نمیومد گفتم نه نمیام، بطرف آبدارخانه رفتم همهی آرایشم رو پاک کردم.
رو به آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا نمیرم... دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم، گریههام امانم نمیدادن، درست تا وقت نهار من توی آبدارخانه موندم، بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری؟! گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم. گفت چرا؟ نباید بری عمهات ناراحت میشه...!
منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم... مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباسهای نامناسب از تالار بیرون اومدم. تا نزدیکای ۳/۳۲ بود فقط تو اتاقم گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی که اونجا نمردم. بعد صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسید صدای اذان نبود، این صدای چیه چقد مثل قرآنه، رفتم سر بالکن از یطرف صدا شبیه قرآن بود.
این چیه از مسجد میاد حتماً به مسلمانان ربط داره، دیدم خونهها کم کم دارن لامپ روشن میکنند... گفتم آها رمضانه پس این بیدارشون میکنه، پس الان بیدار میشن. رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که اگه من مسلمان بشم چی میشه، یه راهی رو نشونم بده یه راهی که بتونم به تکلیف برسم.
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_هشتم
اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان، من طبق معمول همیشه میرفتم مسجدِ مسلمانان، حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز خوندنشون، کلاً یاد گرفته بودم. یه روز که رفتم خونه در اتاق رو بستم دقیقاً مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم. برام جالب و خوشایند بود. شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقع فقط به خیال خودم ادای مسلمانان رو در آوردم.
دو روز هر روز نزدیک به ۱۰ بار این کارو میکردم. یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم سراغ نماز.. نماز خوندم نصف شب دلم میخواست دعا کنم روم نمیشد، گفتم میدونم همه چیزایی که داریم خالقی داره، قرآنش شیرینه برام، تو نماز خوندن به آرامش میرسه انسان، اما بخاطر خانوادم نمیتونم بیام سمتت، من از تنهایی میترسم..!
صبحش بیدار شدم عروسی دعوت بودیم فرداش رمضان بود. لباس پوشیدم رفتم آرایشگاه، تو راه چند بار مهناز زنگ زد نتونستم جواب بدم بخاطر مامان... تو آرایشگاه مامان اول نشست من یه کمی اونطرفتر رفتم زنگ زدم به مهناز، گفت سلام کجایی امروز امتحان داریم، منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمهست نمیتونم بیام الانم توآرایشگاهم، اون گفت: به نظرت احتیاج به آرایش داری؟ منم گفتم: بابا من برم عروسی آرایش نکنم؟؟؟
گفت: باشه خداحافظ... بعد از ۱۰ دقیقه بهم پیام داد گفت: دلم نمیخواست بگم ولی میگم.. ما همیشه درمورد خوشیها و نعمتهای بهشت بهت گفتیم شوق توی چشات بود معلوم بود که دلت میخواست تو هم بهشتی باشی اما امسال تو بهشتی نیستی تا ابد توی دوزخ خواهی ماند... بهش زنگ زدم جواب داد، حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت.
خودم رو حاضر کردم رفتم تالار، یه پیامک برام اومد در مورد جهنم.. با خوندنش تمام بدنم به لرزه در اومد، هرچی سرم رو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم، همونایی بودن که قبلا تو عروسیهای دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود ازشون میترسیدم سوژین خواهرم گفت بیا تو رقص، از خواهرم خوشم نمیومد گفتم نه نمیام، بطرف آبدارخانه رفتم همهی آرایشم رو پاک کردم.
رو به آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا نمیرم... دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم، گریههام امانم نمیدادن، درست تا وقت نهار من توی آبدارخانه موندم، بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری؟! گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم. گفت چرا؟ نباید بری عمهات ناراحت میشه...!
منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم... مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباسهای نامناسب از تالار بیرون اومدم. تا نزدیکای ۳/۳۲ بود فقط تو اتاقم گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی که اونجا نمردم. بعد صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسید صدای اذان نبود، این صدای چیه چقد مثل قرآنه، رفتم سر بالکن از یطرف صدا شبیه قرآن بود.
این چیه از مسجد میاد حتماً به مسلمانان ربط داره، دیدم خونهها کم کم دارن لامپ روشن میکنند... گفتم آها رمضانه پس این بیدارشون میکنه، پس الان بیدار میشن. رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که اگه من مسلمان بشم چی میشه، یه راهی رو نشونم بده یه راهی که بتونم به تکلیف برسم.
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
خطیب زنان؛ اسما بنت يزيد انصاری
به سبب فصاحتش و مهارتی که در خطبه گفتن داشت او را خطیب زنان نامیده بودند و نقش بزرگی در اسلام داشت و در صداقتش با اللّٰه نمونهای برای زنان است.
در غزوهٔ احد بر شهادت پدر و عمو و برادرانش صبر کرد و هنگامیکه پیامبر ﷺ را سلامت دید گفت: «هر مصیبت دیگری آسان است مادامی که تو سلامت باشی.»
و با اللّٰه در جان فشانیاش برای او چنان صادق بود که به درجهای از جنّت رسید که چه بسا مردان مجاهدان به آن جایگاه نرسیده بودند.
نزد پیامبراکرم ﷺ سخنانی گفت که مختصر آن چنین است:
«پدر و مادرم فدای تو باد! من نمایندهٔ زنان به جانب شما هستم، جانم فدای شما باد... ما زنان چگونه در اجر [شهادت و جهاد] با شما شریک شویم ای رسول اللّٰه؟»
پیامبر ﷺ به اصحابشان فرمودند: «آیا تا به حال شنیدهاید که زنی وقتی در مورد دینش میپرسد سخنی نیکوتر از این بگوید؟» سپس به او فرمودند: «به زنانی که نمایندهشان هستی بگو حسن مباشرت آنها با همسرانشان و جستجوی رضایت همسر و پیروی از خواستههایش معادل با همهٔ آن چیزیست که میخواهید.»
و اینچنین او شادمان به سوی زنان بازگشت در حالی که در طمع رسیدن به منزلت شهدا بود.
به سبب فصاحتش و مهارتی که در خطبه گفتن داشت او را خطیب زنان نامیده بودند و نقش بزرگی در اسلام داشت و در صداقتش با اللّٰه نمونهای برای زنان است.
در غزوهٔ احد بر شهادت پدر و عمو و برادرانش صبر کرد و هنگامیکه پیامبر ﷺ را سلامت دید گفت: «هر مصیبت دیگری آسان است مادامی که تو سلامت باشی.»
و با اللّٰه در جان فشانیاش برای او چنان صادق بود که به درجهای از جنّت رسید که چه بسا مردان مجاهدان به آن جایگاه نرسیده بودند.
نزد پیامبراکرم ﷺ سخنانی گفت که مختصر آن چنین است:
«پدر و مادرم فدای تو باد! من نمایندهٔ زنان به جانب شما هستم، جانم فدای شما باد... ما زنان چگونه در اجر [شهادت و جهاد] با شما شریک شویم ای رسول اللّٰه؟»
پیامبر ﷺ به اصحابشان فرمودند: «آیا تا به حال شنیدهاید که زنی وقتی در مورد دینش میپرسد سخنی نیکوتر از این بگوید؟» سپس به او فرمودند: «به زنانی که نمایندهشان هستی بگو حسن مباشرت آنها با همسرانشان و جستجوی رضایت همسر و پیروی از خواستههایش معادل با همهٔ آن چیزیست که میخواهید.»
و اینچنین او شادمان به سوی زنان بازگشت در حالی که در طمع رسیدن به منزلت شهدا بود.
پروردگارا...
منمنتظـرلحظهایهستم،کهدرآن،باگریه
سجدهکنم...ازیكشادیِبزرگ🥹🤍
منمنتظـرلحظهایهستم،کهدرآن،باگریه
سجدهکنم...ازیكشادیِبزرگ🥹🤍
هیچ محبتِ بزرگتر از محبت ب الله عزوجل نیست..
زمانیکه حب دیدار الله در قلب انسان جا میگیرد .. ب هر نحوه ک شود خودش را با وصال یار میرساند..
گهی اوقات خودرا همچو پروانه میان دود وآتش اسشتهاد سوختانده ومیرود ب لقاء رب الکریم..
یا الله پیشنهاد مرا هم بپذیر ب درگاهت یارب..❤️🩹
دیر وقت است ک. منتظرم 🥺😔
🖊#ام_اسامه
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
زمانیکه حب دیدار الله در قلب انسان جا میگیرد .. ب هر نحوه ک شود خودش را با وصال یار میرساند..
گهی اوقات خودرا همچو پروانه میان دود وآتش اسشتهاد سوختانده ومیرود ب لقاء رب الکریم..
یا الله پیشنهاد مرا هم بپذیر ب درگاهت یارب..❤️🩹
دیر وقت است ک. منتظرم 🥺😔
🖊#ام_اسامه
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
هیچ محبتِ بزرگتر از محبت ب الله عزوجل نیست.. زمانیکه حب دیدار الله در قلب انسان جا میگیرد .. ب هر نحوه ک شود خودش را با وصال یار میرساند.. گهی اوقات خودرا همچو پروانه میان دود وآتش اسشتهاد سوختانده ومیرود ب لقاء رب الکریم.. یا الله پیشنهاد مرا هم بپذیر…
ځان دی مین کړه په دردو دی زندګی واړوه. // نوی ترانه. // 2023.…
Zabi Ullah Hamdard
ځان دير مین کړه په دردو دي زنده ګي واړوه لکه پټڼګ په سړو لمبو ګلاب ځوانی واړوه.. ❤️🩹🥀
نشید به زبان پشتو.خیلی زیبا هست پیشنهاد میدم دانلود کنید..
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
نشید به زبان پشتو.خیلی زیبا هست پیشنهاد میدم دانلود کنید..
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
https://www.tg-me.com/zghml
یادی از مادران قرن اول واز مادران قرن ما
مادران قرن اول اسلام در گهواره های فرزندانشان قرآن کریم تلاوت کردند.. با وضو وبا زبانی ذکر به فرزندانشان شیر دادند؟
کودکی که در طفلی لالایش قرآن باشد؟
بدون شک آینده اش روشناست مادران صحابه به فرزندانشان یاد دادند..؟
که مردن در راه الله عزوجل مردن نیست بلکه جاویدان زنده شدن است..؟
برای اطفالشان تعلیم دادند که هدف شان در این دنیا غرق شدن
در خوشی های پوچ وبی حساس نیست؟
بلکه باید برای یک هدف،بزرگ زندگی کند هدف که از زندگیشان بزرگتر است
گفتند در راه الله کشته شوید ولی به زندگی ذلت بار دنیا راضی نشوید
وقتی فرزندان صحابه زیر نظر چنین مادران بلند همت و شیر زن تربیت یافتند.. پس آن وقت نصف جهان به دست مسلمانان فتح شد وعزت آن آن مسلمانان بود...
وحال مادران این قرن را ببینیم هنگام شیر دادن به فرزندانشان گوشی در دست دارند. موسیقی گوش میکنند و یا فیلم های مبت ..ذ ل نگاه میکند.
واینکه از مردن وجهاد بگویند میترسند میگویند بچه هایمان طفل هستند مغز وذهنشان مخشوش میشود
بچه هایشان جز خواب وخوردن چیزی دیگر نمیفهمند؟
وقتی طفل گریه کند او را با برنامه های غربی ساکت میکنند
پس چطور مابه عزت بریگردیم در حالکه چنین مرغان خانگی پرورش میدهند.. ❤️🩹🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
مادران قرن اول اسلام در گهواره های فرزندانشان قرآن کریم تلاوت کردند.. با وضو وبا زبانی ذکر به فرزندانشان شیر دادند؟
کودکی که در طفلی لالایش قرآن باشد؟
بدون شک آینده اش روشناست مادران صحابه به فرزندانشان یاد دادند..؟
که مردن در راه الله عزوجل مردن نیست بلکه جاویدان زنده شدن است..؟
برای اطفالشان تعلیم دادند که هدف شان در این دنیا غرق شدن
در خوشی های پوچ وبی حساس نیست؟
بلکه باید برای یک هدف،بزرگ زندگی کند هدف که از زندگیشان بزرگتر است
گفتند در راه الله کشته شوید ولی به زندگی ذلت بار دنیا راضی نشوید
وقتی فرزندان صحابه زیر نظر چنین مادران بلند همت و شیر زن تربیت یافتند.. پس آن وقت نصف جهان به دست مسلمانان فتح شد وعزت آن آن مسلمانان بود...
وحال مادران این قرن را ببینیم هنگام شیر دادن به فرزندانشان گوشی در دست دارند. موسیقی گوش میکنند و یا فیلم های مبت ..ذ ل نگاه میکند.
واینکه از مردن وجهاد بگویند میترسند میگویند بچه هایمان طفل هستند مغز وذهنشان مخشوش میشود
بچه هایشان جز خواب وخوردن چیزی دیگر نمیفهمند؟
وقتی طفل گریه کند او را با برنامه های غربی ساکت میکنند
پس چطور مابه عزت بریگردیم در حالکه چنین مرغان خانگی پرورش میدهند.. ❤️🩹🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#خطاب! برای کسانی ک مرا گفتن با ایجاد این کانالت ب اسم
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀 افکار زنان ومادران جامعه مارا خراب میکنی... ونقصانی بزرگی از طرف شما برای بچه های مردم خاهد رسید.. چون مبارزه فکری بزرگترین ومهمترین مبارزهٔ عصر حال است..
#من_میگویم
اگر از نظر شما ما تروریست هستیم پس تروریست خاهیم ماند تا آخر باذن الله عزوجل.
اگر ازنظر شما ما قاتلین نَفس ها هستیم پس ب قتل کردن ادامه خاهیم داد تا نَسل کفار وظالمین را ازبیخ وبنیاد خُشک نکرده باشیم..
اگر ازنظر شما ما فرزندان شمارا ب کُشتن میدهیم پس ب این کار خود ادامه میدهیم تا فزندان شما در راه الله کشته شوند نه در راه شیطان..
اگر ازنظر شما جهاد وقتال تجارتِ بیش نیست پس ما تجارت کننده گان استیم بلی با الله عزوجل تجارت میکنیم زنده گی دنیارا میفروشیم در بدلش آخرت وبهشت برین را خریداری میکنیم..
نفس های خودرا با الله معامله میکنیم قبل ازاینکه مفت از ما بگیرند..
زنده گی با جهاد
مرگ با شهادت.
ازاین دو. گزینه گزینه ی سومِ وجود ندارد.
ما فرزندان خودرا شیر تربیت خاهیم کرد تا از فرزندان گوسفند مانند شما نیز محافطت کنند. 😏
مادران صلح خواه وروشنفکر😏
پاسخ ب حرفای یکی از خاهران.. 👆👆
🖊#ام_اسامه
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀 افکار زنان ومادران جامعه مارا خراب میکنی... ونقصانی بزرگی از طرف شما برای بچه های مردم خاهد رسید.. چون مبارزه فکری بزرگترین ومهمترین مبارزهٔ عصر حال است..
#من_میگویم
اگر از نظر شما ما تروریست هستیم پس تروریست خاهیم ماند تا آخر باذن الله عزوجل.
اگر ازنظر شما ما قاتلین نَفس ها هستیم پس ب قتل کردن ادامه خاهیم داد تا نَسل کفار وظالمین را ازبیخ وبنیاد خُشک نکرده باشیم..
اگر ازنظر شما ما فرزندان شمارا ب کُشتن میدهیم پس ب این کار خود ادامه میدهیم تا فزندان شما در راه الله کشته شوند نه در راه شیطان..
اگر ازنظر شما جهاد وقتال تجارتِ بیش نیست پس ما تجارت کننده گان استیم بلی با الله عزوجل تجارت میکنیم زنده گی دنیارا میفروشیم در بدلش آخرت وبهشت برین را خریداری میکنیم..
نفس های خودرا با الله معامله میکنیم قبل ازاینکه مفت از ما بگیرند..
زنده گی با جهاد
مرگ با شهادت.
ازاین دو. گزینه گزینه ی سومِ وجود ندارد.
ما فرزندان خودرا شیر تربیت خاهیم کرد تا از فرزندان گوسفند مانند شما نیز محافطت کنند. 😏
مادران صلح خواه وروشنفکر😏
پاسخ ب حرفای یکی از خاهران.. 👆👆
🖊#ام_اسامه
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#یادی_ازشهداء_راه_حق
#شهید_عثمان_تقبله_الله
ما زنده برآنیم که بمیرم ز برای دوست.
در ره او مرگ نیست چون جان همه اوست.🥀
#شهید_عثمان_تقبله_الله
ما زنده برآنیم که بمیرم ز برای دوست.
در ره او مرگ نیست چون جان همه اوست.🥀
.
در گلویم گیر کرده زخم یک بغض غریب
فرصتی از اشک میجویم که رسوایش کنم.😭
در گلویم گیر کرده زخم یک بغض غریب
فرصتی از اشک میجویم که رسوایش کنم.😭
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_هشتم اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان، من طبق معمول همیشه میرفتم مسجدِ مسلمانان، حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز خوندنشون، کلاً یاد گرفته بودم. یه روز که رفتم خونه…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_نهم
مهناز زنگ زد گفت روژین الان خوابت رو دیدم حالت خوبه؟ وقتی این رو گفت گریهام گرفت. گفت عزیزم چی شده؟ همه چی رو گفتم، سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفسهای عمیقش میومد، من سکوت کردم. بعد از چند لحظه گفت: روژین خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم، تو ترسِ الله توی دلته، تو نماز خوندی، تو واقعا راست میگی؟!
گفتم مهناز خواهش میکنم بهم کمک کن، من میترسم تورو خدا چیکار کنم؟ گفت الان بخواب بخدا هر چی میدونمم یادم رفته از خوشحالی، صبح بیا مسجد.. بخدا تا صبح خوابم نبرد. صبح ساعت ۸ از خونه رفتم بیرون بطرف مسجد، وقتی وارد شدم مهناز روی در مسجد نوشته امروز بعدازظهر کلاس داریم، من رفتم اونجا یه ماموستا و چندتا از خواهران...
من یه دفعه ترسیدم برم داخل، مهناز اومد دستم گرفت گفت بیا خواهرم. من تعجب کردم منو خواهر خودش حساب کرد... رفتم داخل، ماموستا پشت پرده بود. فرشته گفت بشین ماموستا قرار باهات حرف بزنه، گفتم در مورد چی؟ گفت در مورد اسلام و پیامبرش، تا اینو گفت دوباره گریهام گرفت. ماموستا با صدای بلند گفت: الله اکبر الله اکبر و اشک از چشاش سرازیر شد شروع کردن به حرف زدن..
حرفاش تسکینی دوباره برای قلبم بود. با هر بار گفتن الله گیان از زبان شریفشان لرزه به تمام بدنم میاومد و آخر گفت الله هدایت و ایمان نصیبتان کند.. فرشته گفت سوالی از ماموستا نداری؟ گفتم چرا.. پرسیدم: ماموستا چطوری مسلمان بشم؟! من میترسم از جهنم، میترسم از روزی که بهش میگن قیامت، میترسم از بعضی کارای خودم شرمندهام، از گذشتهام، منو نجات بدین...
ماموستا و خواهرا همه زبونشون بند اومد و آروم آروم گریه میکردند. من بلند بلند گریه میکردم جوری که سرفهام گرفته بود. ماموستا به فرشته گفت خواهرم والله من نمیتونم، بهش بگو شهادتین رو بگه.. شهادتین رو گفتم. مهناز پرسید: ماموستا غسل هم باید بکنه؟ ایشونم گفت واجب نیست اما غسل کند خیلی بهتر است.
همه بهم تبریک گفتن اما هوش و هواس هیچی رو نداشتم فقط یه حس آسودگی، یه حس خوبی تو وجودم بود. اون لحظه وقتی همه با من حرف میزدند چشامو بستم نزدیکی وجود الله رو حس کردم.. دلم میخواست زود برم خونه برای خالقم بندگی کنم. رفتم خونه بعد برگشتم مسجد، نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرند.
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_نهم
مهناز زنگ زد گفت روژین الان خوابت رو دیدم حالت خوبه؟ وقتی این رو گفت گریهام گرفت. گفت عزیزم چی شده؟ همه چی رو گفتم، سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفسهای عمیقش میومد، من سکوت کردم. بعد از چند لحظه گفت: روژین خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم، تو ترسِ الله توی دلته، تو نماز خوندی، تو واقعا راست میگی؟!
گفتم مهناز خواهش میکنم بهم کمک کن، من میترسم تورو خدا چیکار کنم؟ گفت الان بخواب بخدا هر چی میدونمم یادم رفته از خوشحالی، صبح بیا مسجد.. بخدا تا صبح خوابم نبرد. صبح ساعت ۸ از خونه رفتم بیرون بطرف مسجد، وقتی وارد شدم مهناز روی در مسجد نوشته امروز بعدازظهر کلاس داریم، من رفتم اونجا یه ماموستا و چندتا از خواهران...
من یه دفعه ترسیدم برم داخل، مهناز اومد دستم گرفت گفت بیا خواهرم. من تعجب کردم منو خواهر خودش حساب کرد... رفتم داخل، ماموستا پشت پرده بود. فرشته گفت بشین ماموستا قرار باهات حرف بزنه، گفتم در مورد چی؟ گفت در مورد اسلام و پیامبرش، تا اینو گفت دوباره گریهام گرفت. ماموستا با صدای بلند گفت: الله اکبر الله اکبر و اشک از چشاش سرازیر شد شروع کردن به حرف زدن..
حرفاش تسکینی دوباره برای قلبم بود. با هر بار گفتن الله گیان از زبان شریفشان لرزه به تمام بدنم میاومد و آخر گفت الله هدایت و ایمان نصیبتان کند.. فرشته گفت سوالی از ماموستا نداری؟ گفتم چرا.. پرسیدم: ماموستا چطوری مسلمان بشم؟! من میترسم از جهنم، میترسم از روزی که بهش میگن قیامت، میترسم از بعضی کارای خودم شرمندهام، از گذشتهام، منو نجات بدین...
ماموستا و خواهرا همه زبونشون بند اومد و آروم آروم گریه میکردند. من بلند بلند گریه میکردم جوری که سرفهام گرفته بود. ماموستا به فرشته گفت خواهرم والله من نمیتونم، بهش بگو شهادتین رو بگه.. شهادتین رو گفتم. مهناز پرسید: ماموستا غسل هم باید بکنه؟ ایشونم گفت واجب نیست اما غسل کند خیلی بهتر است.
همه بهم تبریک گفتن اما هوش و هواس هیچی رو نداشتم فقط یه حس آسودگی، یه حس خوبی تو وجودم بود. اون لحظه وقتی همه با من حرف میزدند چشامو بستم نزدیکی وجود الله رو حس کردم.. دلم میخواست زود برم خونه برای خالقم بندگی کنم. رفتم خونه بعد برگشتم مسجد، نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرند.
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_نهم مهناز زنگ زد گفت روژین الان خوابت رو دیدم حالت خوبه؟ وقتی این رو گفت گریهام گرفت. گفت عزیزم چی شده؟ همه چی رو گفتم، سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفسهای عمیقش میومد، من سکوت کردم. بعد از چند لحظه گفت: روژین…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️
#قسمت_دهم
رفتم خونه بعد برگشتم مسجد، نزدیکای نماز عصر بود هیچی نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرند. وقتی رفتم تو، اذان رو گفتند و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه. وقتی پنجره رو باز کردیم داشت نماز رو تموم میکرد. مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم.
گفت من اقامه میخونم تو امامت کن. فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه چون اون هم قرآن خواندنش از من بهتره هم خیلی بیشتر از من قرآن رو حفظه. من گفتم نه من نمیدونم، فرشته گفت یعنی نمیدونی؟ این چند ماه تو نگاه کردی؟ حتما میدونی بیا خواهرم..
مهناز اقامه گفت،خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پاهای ما ببر جلو.. میلرزیدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم گریهام گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه، خدای من از کجا به کجا سورهی فاتحه بعد سورهی مؤمنون رو خوندم.وقتی میرفتم توی سجده نمیتونستم پاشم اینقدر حسی آرام و خوبی داشتم.
نماز تموم شد دوباره رفتم سجده و فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی که نصیب من کردی، حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.. آخه من کجا و اسلام کجا باورم نمیشد که مسلمان شدم. برام هیچکی مهم نبود میدونستم خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم دادبخصوص خواهرم،اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قویتر از خانواده..
من در سن ۱۴ سالگی اسلام رو بپذیرفتم و الله سبحان هدایت روشن نصیب حالم کرد. ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم الله همراهم بود، وقتی سورهی احزاب و نور رو میخوندم در مورد حجاب هیچکاری نمیتونستم بکنم بجز گریه کردن، چون بخاطر خانوادم نمیتونستم حجاب داشته باشم. اون موقع میدونستند که مسلمان شدم.
اون موقع منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم، اون بخاطر محمد (پسر عموم) و من بخاطر اسلام.. بالاخره از روزی که میترسیدم سرم اومد، رسیدم خونه در اتاق باز بود وقتی دیدم قفلِ درِ اتاقم شکسته به مامان گفتم، مامانم گفت: خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن.
من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یجوری از خودم دور کنم بجز سوژین، چون همیشه از بالکن میومد تو اتاقم فقط این دو هفتهای که مسلمان شده بودم کمی فاصلهام رو باهاش بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده... یه روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا ناهارها هیچی نمیخوری؟!
من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده! اونم گفت پس چرا نمیری دکتر؟ گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم. صدای اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نمازخوندن، داشتم سلام میدادم که سوژین رو کنار خودم دیدم.
به آرومی سلام دیگه رو هم دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه، گفتم خواهش میکنم سوژین این کارو نکن، اونم گفت این اداها چیه مثل عمه داری نماز میخونی، ببینم مسلمان شدی؟ آخر اون دختر مغزت رو شستشو داد؟! این کارایی که میکنی مال کدوم شعورته؟ اینقد بیعقل شدی؟! هیچی نگفتم خیلی بهم بد و بیراه گفت و...
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#قسمت_دهم
رفتم خونه بعد برگشتم مسجد، نزدیکای نماز عصر بود هیچی نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرند. وقتی رفتم تو، اذان رو گفتند و برق قطع شد ماهم نفهمیدم منتظر ماموستا بودیم که نماز رو شروع کنه. وقتی پنجره رو باز کردیم داشت نماز رو تموم میکرد. مهناز گفت باید خودمون نماز بخونیم.
گفت من اقامه میخونم تو امامت کن. فرشته گفت نه من امامت نمیکنم روژین میکنه چون اون هم قرآن خواندنش از من بهتره هم خیلی بیشتر از من قرآن رو حفظه. من گفتم نه من نمیدونم، فرشته گفت یعنی نمیدونی؟ این چند ماه تو نگاه کردی؟ حتما میدونی بیا خواهرم..
مهناز اقامه گفت،خواهرم فرشته گفت یکم پا تو از پاهای ما ببر جلو.. میلرزیدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم گریهام گرفت اما نذاشتم نماز قطع بشه، خدای من از کجا به کجا سورهی فاتحه بعد سورهی مؤمنون رو خوندم.وقتی میرفتم توی سجده نمیتونستم پاشم اینقدر حسی آرام و خوبی داشتم.
نماز تموم شد دوباره رفتم سجده و فقط گفتم شکرت شکرت بخاطر راه قشنگی که نصیب من کردی، حیف من نمیتونم مثل مهناز و فرشته بندگی کنم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.. آخه من کجا و اسلام کجا باورم نمیشد که مسلمان شدم. برام هیچکی مهم نبود میدونستم خانوادم یه روزی میفهمند و از دستشون خواهم دادبخصوص خواهرم،اما یک یاور بزرگ پشتم بود خیلی قویتر از خانواده..
من در سن ۱۴ سالگی اسلام رو بپذیرفتم و الله سبحان هدایت روشن نصیب حالم کرد. ترس تو دلم بود اما خیلی قوی بودم از همه وقت بیشتر چون تنها نبودم الله همراهم بود، وقتی سورهی احزاب و نور رو میخوندم در مورد حجاب هیچکاری نمیتونستم بکنم بجز گریه کردن، چون بخاطر خانوادم نمیتونستم حجاب داشته باشم. اون موقع میدونستند که مسلمان شدم.
اون موقع منو خواهرم سوژین خیلی ازم دور شده بودیم، اون بخاطر محمد (پسر عموم) و من بخاطر اسلام.. بالاخره از روزی که میترسیدم سرم اومد، رسیدم خونه در اتاق باز بود وقتی دیدم قفلِ درِ اتاقم شکسته به مامان گفتم، مامانم گفت: خب چه اشکالی داره شب میان درستش میکنن.
من فکر نمازام بودم مطمئن بودم که همه رو میتونم یجوری از خودم دور کنم بجز سوژین، چون همیشه از بالکن میومد تو اتاقم فقط این دو هفتهای که مسلمان شده بودم کمی فاصلهام رو باهاش بیشتر کرده بودم چون زود میفهمید چم شده... یه روزی رفتم بالا مامان گفت روژین چرا ناهارها هیچی نمیخوری؟!
من گفتم مامان نمیدونم چم شده اصلا اشتها ندارم ببین رنگم زرد شده! اونم گفت پس چرا نمیری دکتر؟ گفتم فردا میرم و رفتم خوابیدم. صدای اذان عصر منو بیدار کرد یه نگاهی به راه رو کردم کسی نبود رفتم زود وضو گرفتم اومدم تو اتاقم شروع کردم به نمازخوندن، داشتم سلام میدادم که سوژین رو کنار خودم دیدم.
به آرومی سلام دیگه رو هم دادم و زود بلند شدم دست سوژین رو گرفتم که نره پایین به مامان چیزی نگه، گفتم خواهش میکنم سوژین این کارو نکن، اونم گفت این اداها چیه مثل عمه داری نماز میخونی، ببینم مسلمان شدی؟ آخر اون دختر مغزت رو شستشو داد؟! این کارایی که میکنی مال کدوم شعورته؟ اینقد بیعقل شدی؟! هیچی نگفتم خیلی بهم بد و بیراه گفت و...
#انشاءاللهادامهدارد...
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
Forwarded from 🌹 مـــحمود ڪـــاروان 🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥♨️ جدیدترین و باکیفیتترین ویدیو از حملات شیران تنظیم القاعدة الجهاد به قلب آمریکا و به لرزه انداختن دنیای کفر که به تازگی توسط یک شهروند جاپانی منتشر شده است !
تقبلهم الله تعالی❤️
🏳 ڪانال خبــرے جهـــادے مـــــــحمود ڪــــــاروان ⬇️
https://www.tg-me.com/moodKarawan
تقبلهم الله تعالی❤️
🏳 ڪانال خبــرے جهـــادے مـــــــحمود ڪــــــاروان ⬇️
https://www.tg-me.com/moodKarawan