Telegram Web Link
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_اول 🌿السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد ان‌شاءالله.…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_دوم

اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبی‌هاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف می‌زنم. مامانم رو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از دست سوژین.
رفتم پذیرایی، محمد اونجا بود پسر عموم (در واقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم، اونم برادرمون بود اما اون موقتاً که بی‌دین بودیم فقط یه پسر عمو بود). رفتارهای عجیب محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژین هم برام عجیب بود حس می‌کردم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن، خیلی عصبی بودم.
یادمه به محمد گفتم: پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا؟ اونم گفت نمیام پیش تو که، این جای سلامته؟ سوژین هم به محمد گفت ولش کن می‌دونم روژین از چی پُره...! من اون موقع‌ها خیلی عصبی بودم موهاش رو از پشت گرفتم، گفت به تو هیچ ربطی نداره. محمد از هم جدامون کرد.
با بی‌اهمیتی رفتم توی اتاق دیدم گوشیم نیست. رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم! خیلی جا خوردم... خلاصه فهمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگه شدن...! خیلی ناراحت شدم به هیچکس هیچی نگفتم حتی با سوژین هم حرف نمی‌زدم...!
مثل همیشه مدرسه و کلاس‌های موسیقی می‌رفتیم و همیشه مهناز رو می‌دیدم و از اینکه کنارم قرآن می‌گرفت ناراحت نمی‌شدم. شمارش رو ازش گرفته بودم، هرشب باهم SMS بازی می‌کردیم. اون می‌دونست که من بی‌دینم، اما بعدها می‌گفت: امیدوار بودم ایمان بیاری.
یک روز رفتیم خونه باغ‌ِ عموم، اون وقتا اسبم رو اونجا نگه می‌داشتم. منو محمد و سوژین و چند تا از پسر عمه‌هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری. من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود. واسه اذیت کردن منم که شده بود یه کاری میکردن که اذیت بشم.
خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم. زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم. مهناز گفت این چیزا این رابطه‌ها که تو زندگی شماها عادیه پس چرا گریه میکنی؟ من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش می‌کنم، بعدشم مگه چند سالشونه!
اونم گفت قربون اسلام برم... بازم همون صدای دلنشین از پشت تلفن میومد انگار تسکین دلم بود. گفتم قرآنه؟ گفت آره. ازش خواهش کردم برام یه قرآن بگیره، گفت روژین مطمئنی؟! بهش گفتم هیچوقت اینقد مطمئن نبودم، اونم با گریه گفت از خدامه...
خدای من هیچوقت به اندازه‌ی اون روز آرامش نگرفته بودم. اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم.دیگه موسیقی آرومم نمی‌کرد، حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود. و تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس‌های موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی می‌خواستیم بریم  بیرون، از کوچه خودمون که بیرون می‌اومدیم طبق اخلاق همیشگی‌م خیلی توجه می‌کردم به بیرون. حس کردم مهناز رو می‌بینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ می‌رفت... جیگرم آتیش گرفت. گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی توی خونه جا گذاشتم شما برین من با ماشین بابا میام.
مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی، بلایی سر خودت میاری. منم گفتم به جون تو مامان بحث رانندگی نیست. (استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگهداشت و رفت. منم دوان دوان خودم رو رسوندم به خونه. نمی‌دونم چم شده بود فقط می‌دونستم حالم خوب نبود.
رفتم اونجا، مهناز در رو باز کرد گفت روژین تو اینجا چیکار میکنی؟ اشکام جاری شده بود بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت اینجا خونه منه، خونه پدرم. دهنم قفل شد و هزاران سؤال...! مهناز گفت روژین جان بیا بشین با هم حرف می‌زنیم، منم گفتم نه باید برم. از خونه رفتم بیرون. توی دلم می‌گفتم این دختره کیه، اون که نظافت چی بود... الان توی این محل، این خونه، این پدر و مادر...! اون که به من گفته بود با عمه‌اش زندگی میکنه...!!!!

#ان‌شاء‌الله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
منابع پزشکی اعلام کردند در حملات امروز ارتش اشغالگر یهودی به مناطق مختلف نوار غزه، تا این لحظه 33 فلسطینی به شهادت رسیده و ده‌ها نفر هم زخمی شدند.

حسبنا الله ونعم الوکیل
تو در مسیر تقدیر فقط با خودت روبه‌رو می‌شوی.
اگر دروغگو باشی، دروغ‌ها به‌سوی تو شتاب می‌کنند، واگر دزد باشی، جنایت‌ها به تو می‌چسبند.
هر مسیری که بروی، تقدیرت چیزی جز تصویری از خودت نخواهد بود
.
السلام علیکم ورحمت الله وبرکاته..
صبح تون منور با نور الهی.. 🤍
🍃
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
باذن الله تعالی
به عراق سعد بن ابی وقاص و سفیان ثوری و ابو حنیفه و احمد بن حنبل و عبد الرحمن بن مهدی و یزید بن هارون پایگاه اهل حدیث و دار الخلافه خلفای عباسی باز می گردیم إن شاء الله

به شام خالد بن ولید و یزید بن ابو سفیان و معاویه بن ابو سفیان و عکرمه و اوزاعی و شافعی و ابن تیمیه دیار مبارک انبیاء و صالحین پایتخت خلفای اموی بر می گردیم باذن الله تعالی

به خراسان ابو برزه و قتیبه بن مسلم و ابن مبارک و بخاری و مسلم بن حلاج و بغوی و اسحاق بن راهویه و نسائی و مروذی مولودگاه فقها و علما و گورستان کفار برمی گردیم إن أراد الله

به مصر عمرو بن عاص و مزنی و و ربیع بن سلیمان و طحاوی ولیپ بن سعد و صلاح الدین ایوبی سرزمین شریفان باز خواهیم گشت اگر الله تعالی بخواهد

حکم الله در جزیره نبی مصطفی خاتم الانبیاء صلی الله علیه وسلم جاری خواهد شد و منهج صحابه برپا خواهد شد إن شاء الله

بگوید إن شاء الله که وعده الله تعالی حق است

{ وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ }
به راستی که بعد از ذکر در زبور نوشتیم که زمین را بندگان شایسته ما به ارث خواهند برد.


"عقاب" 🦅 "صحرا"🗡
قصة الشهـ🩸ـیـد 🥀

اگربدون مطالعه ردشدی بزرگترین نعمت را از دست دادی...

نخستین این اخبار خبری است که آن را امام ابن الجوزی در کتاب خود «صفة الصفوة» آورده و آن را ابن نحاس در «مشارع الأشواق» راجع به مرد صالحی که ابوقدامه شامی نام داشت ذکر نموده است.

وی شخصی است که جهاد و جنگ فی سبیل الله را بسیار دوست داشت، هرجا که خبر جنگ در راه الله عز وجل را می‌شنید بسوی آن با عجله مبادرت می‌ورزید و علیه کفار به جنگ می‌پرداخت، روزی در حرم مدینه منوره نشسته بود، سائلی از وی پرسید: ای ابوقدامه! عجیب‌ترین چیزی که در غزوات خود دیده‌ای به ما بیان کن زیرا تو شخصی هستی که در راه الله عز وجل بسیار جهاد نموده‌ای و در صف آرایی‌ها میان کفار و مسلمانان حضور بهم رسانیده‌ای. ابو قدامه گفت: بلی! از عجیب‌ترین چیزی که در غزوات خود دیده‌ام برای شما سخن خواهم گفت. باری با یاران خود از منزل بسوی «رقه» بیرون شدم تا با برخی از مشرکان در مرزها بجنگیم، مرزها در حقیقت مراکزی‌اند که بر خطوط فاصل میان سرزمین‌های اسلامی و کفار قرار دارند تا کفار را از رخنه کردن به داخل قلمرو اسلامی منع کند.

می‌گوید: وقتی که به «رقه» که شهری در عراق به جانب نهر فرات واقع است رسیدم، اُشتریِ را خریدم تا سلاح خود را بر آن بار کنم و مردم این شهر را در مساجد آن وعظ و نصیحت می‌کردم و آنان را به جهاد فی سبیل الله تشویق می‌نمودم، و بر اِنفاق بخاطر یاری اسلام تبلیغ‌شان می‌کردم، زیرا آنان‌اند که وظیفه حفاظت از اسلام را به عهده دارند. همین که شام شد منزلی را به کرایه گرفتم تا شب را در آن سپری کنم، وقتی پاره‌ای از شب گذشته بود دروازه منزل کوبیده شد، تعجب کردم که چه کسی در این وقت شب دروازه را می‌زند زیرا من شخصی نیستم که در این شهرها شهرتی داشته باشم و یا کسی مرا بشناسد و یا با کسی ارتباط و شناختی داشته باشم، کیست که در این تاریکی شب آمده است، اما وقتی که دروازه را گشودم زنی را دیدم که در چادر خود را بگونه پیچانیده بود که هیچ جای جسم او دیده نمی‌شد، وقتی این زن را دیدم خوف‌زده شدم و گفتم: ای کنیزک الله! الله عز وجل بر تو رحم کند چه می‌خواهی؟ گفت: آیا تو ابو قُدامه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو بودی که امروز بخاطر مرزهای اسلامی مال جمع‌آوری نمودی؟ گفتم: آری. وقتی که این جواب را از من شنید ‌خطی را همراه با یک توته بسته شده به‌سوی من افگند و خود بحالت گریان از نزد من برگشت، ابو قدامه می‌گوید: عملکرد این زن مرا در شگفت افگند در حالی که آن توته بسته شده پیشروی من قرار داشت، به‌سوی آن نظر انداختم دیدم که در آن نوشته بود: ای ابو قدامه! تو امروز ما را بسوی جهاد دعوت نمودی و من زنی هستم که توان جهاد کردن را ندارم و نه مالی دارم که بواسطه آن ترا مجهز کنم تا با مجاهدان یکجا شوی پس بهترین آن چیزی که در جسم من بود و آن عبارت از موهای سرم است آن را گرفته و از آن ریسمانی تیار کردم و آن را تقدیم تو کردم تا در بستن اسپت از آن کار بگیری تا جل جلاله بسبب آن گناهان مرا ببخشاید و در بهشت داخلم کند.

ابو قدامه می‌گوید: سوگند به الله عز وجل که من از حرص و شوق این زن به جنت تعجب کردم با وصف آنکه این عمل او (قطع کردن موی بدین طریقه) یک کار غیر مشروع در دین بود ولی شوق بهشت بر او غلبه داشت و او را وادار بدین کار نمود، ابو قدامه می‌گوید: آن توته بسته شده را درمیان لباس‌ها و سامان خود گذاشتم، زمانی که صبح شد و نماز فجر را ادا نمودم با رفقای خود از رقه بیرون شدم، وقتی به قلعه مسلمه بن عبدالملک رسیدیم در آنجا شخص اسپ‌سواری از عقب ما صدا میزد: ای ابو قدامه! ای ابو قدامه! بسوی من ببین الله عز وجل بر تو رحم کند. ابو قدامه می‌گوید: به رفقای خود گفتم: شما از من پیش شوید و من به عقب برمی‌گردم تا حال این اسپ‌سوار را بدانم، وقتی به او رسیدم به سخن آغاز نمود و گفت: الحمد لله که (الله سبحان و تعالی) از صحبت تو مرا محروم ننمود، و مرا ناامید برنگرداند، به وی گفتم: الله عز وجل بر تو رحم کند چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم با تو به جهاد بروم. گفتم: چهره خود را بمن بنمای اگر بزرگ بودی و جهاد بر ذمه‌ات لازم بود ترا خواهم پذیرفت و اگر خورد سال بودی و جهاد بر ذمه‌ات لازم نبود ترا مسترد خواهم نمود. نقاب را از روی دور کرد تو گویی ماهتاب است، جوانی در عمر هفده سالگی قرار داشت، از وی پرسیدم: پدرت زنده است؟ گفت: پدرم را صلیبی‌ها کشته‌اند و من بیرون شده‌ام تا با کسانی بجنگم که پدرم را کشته‌اند. گفتم: مادرت زنده است؟ گفت: بلی. گفتم: پس به نزد مادرت برگرد و خدمت او را بجا آر زیرا هرگاه خدمت او را درست بجا آری یقیناً بهشت در زیر اقدم مادران. است
.


قصة الشهـــ🩸ـید🥀
Forwarded from "عُقاب" 🦅 "صَحرا"🗡 (ابوالقعقاع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
په موږ ګړان ملا عمر
زموږ ځان ملاعمر... ❤️‍🔥🗡🏳🏴

"عقاب" 🦅"صحرا"🗡
🥀°•࿐

‏زندگی اینجوریه که ؛
قوی‌ای
قوی‌ای
قوی‌ای
قوی‌ای
یه‌هو لیوان از دستت می‌افته زمین،
می‌زنی زیر گریه...💔🥀


#حالت_امروز_من... 💔🥺
🖇️♥️


اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاك من گِل شود و گُل شِگُفد از گِل من
تا ابد مهرتو بیرون نرود از دل من



اقصی🥀
#داستان :زن ومرد عفیف، خیلی عالیست.🍃


مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:
تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.
مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.

زن خشمگین شد و گفت:
هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.
مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.
روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود, اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت.

چون زن به خانه باز آمد مرد گفت:
همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت.
زن گفت تو از کجا دیدی؟
مرد جواب داد من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم , مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم دانستم اگر کسی قصد حرم من کند بیش از این نباشد.

زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.

گفتم که مکن, گفت مکن تا نکنند
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس.


🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_دوم اون روز گذشت. سوژین به مادرم گفته بود که من با یه مسلمان، اونم از تعصبی‌هاش میخوام رفاقت کنم. مامانم ازم بازجویی کرد، منم گفتم مامی تو که اینقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع بعضی وقتا باهاش حرف می‌زنم. مامانم رو اونشب…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_سوم

رفتم خونه، مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی؟! بهش گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستش رو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟ اونم گفت نه به ذات پاک پروردگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین می‌گفت) آخر صحبت‌هامون گفتم قرآن داری؟ منظورم همون صوت‌هاست خیلی بهش احتیاج دارم الان میام بهم بده.
اونم از تعجب شاخ در آورده بود که یه دختر بی‌دین صدای قرآن می‌خواد چیکار! اما می‌دونستم که دیگه موسیقی نمیتونه آرومم کنه، تنها دوای دلم شده بود صوت آرام قرآن. شب و روز سوره‌ی الملک گوش می‌دادم تا اینکه حفظش کرده بودم...
یه روز که داشتیم باهم حرف می‌زدیم مهناز همون صوت قشنگ همیشگی رو گذاشت. منم همش باهاش تکرار می‌کردم از بس حواسم به قرآن بود یادم رفته بود که پیش مهنازم، وقتی بهش نگاه کردم اشکای قشنگش داشت می‌ریخت. بهم گفت آدمایی که تو زمان جاهلیت خیلی بد بودن توی دین خیلی خوبن... هیچوقت یادم نمیره، جمله‌ی ساده‌ای بود اما ته قلبم نشست.
منم بخاطر عقاید غلط خودم گفتم هیچوقتِ هیچوقت من مسلمان نخواهم شد... امکانپذیر نیست! مهناز هم فقط با سکوت جوابم رو داد، این سکوتش خیلی برام دردناک بود همیشه جوابش سکوت بود ولی خیلی دردآور.... تا شب این جمله توی ذهنم می‌چرخید و تو فکر بودم که نکنه مهناز از جواب من ناراحت شده... شاید منظورش من نبودم!
بهش SMS دادم عذرخواهی کردم و گفتم فکر مسلمان شدن منو از ذهنش بیرون کنه. گفت من کی گفتم تو مسلمان شو؟ ولی میخوام بدونم منظور از امکانپذیر نبودن مسلمان شدن تو چیه؟! ترس تو از چیه روژین؟! ده دقیقه بود پیام به دستم رسیده بود اما جوابی نداشتم. آیا خودم نمی‌خوام...! آیا از ترس مادرم یا ترس جدایی با خواهرم یا چه چیزی دیگه!
جواب پیامش رو فقط با این جمله دادم که: من اینجوری راحتم همین، شب خوش....
یه روز که از مدرسه می‌اومدم مهناز رو دیدم اومده بود خونه باباش، چشاش قرمز شده بود بهم که نزدیک شد گفتم مهناز... گفت ولم کن روژین از هرچی آدم بی‌دین توی دنیاست منتفرم...! ولی نمی‌دونم چرا از حرفش ناراحت نشدم... کیفم رو دادم دست خواهرم سوژین. دنبالش کردم... محل زندگیمون جلوش یه پارک بود ازش خواهش کردم که مهناز فقط تا وقتیکه آروم بشی بیا اینجا کنارت می‌شینم.
قبول کرد منم دیدم خیلی ناراحته خواستم باهاش شوخی کنم، گفتم من تورو مثل سوژین دوست داشتم فکر می‌کردم منم مثل خواهرتم! اونم همون نگاهای سنگینش رو بهم کرد اما این بار سکوت نکرد و حرف زد..!  گفت که تو رو هیچوقت خواهر خودم ندونستم.. دخترِ کافر خواهرِ من نمیشه.. دوستِ من نمیشه.. و نمیشه دوستش داشته باشم.. اگه تا حالا باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر رضای پروردگارم بوده..
من بخاطر چی الان شدم نظافتچی؟ بخاطر ترس از خالقم که نون حروم از گلوم نره پایین.. بخاطر چی خانوادم منو بیرون کردن؟ بخاطر چادرم بخاطر حجابم بخاطر اسلامم...! حال مهناز خیلی بد بود نمی‌دونم چی شده بود و هرگز هم ندونستم که اون روز چرا اینقد ناراحت بود فقط مکث کردم بهش نگاه می‌کردم و توی دلم بهش حق می‌دادم.️

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
🍃🥀مادران مجاهد پرور🍃🥀
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️ #قسمت_سوم رفتم خونه، مهناز زنگ زد گفت روژین عزیزم چرا اینطوری کردی؟! بهش گفتم تورو به مقدساتت قسم بهم راستش رو بگو که واسه نظافت نرفته بودی ساختمان موسیقی؟؟؟ اونم گفت نه به ذات پاک پروردگارم (همیشه این کلمه رو خیلی شیرین…
#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین♥️

#قسمت_چهارم

با خودم می‌گفتم چرا بخاطر چی دنبالش کردم.. من که مجبور نبودم.. ولی دلمم براش می‌سوخت. نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمی‌تونم تصورش کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده بود حتی بعنوان یه دوست، در حالی که اون واسه من خیلی مهم بود.
گفتم مهناز جان دیگه خودت رو اذیت نکن لازم نیست تویی که مسلمان هستی با کافر دوست باشی این خلافِ دین توئه و بعدش رفتم...
دو روز گذشت، من کلاً قید دوستم رو زده بودم هرچند خیلی دوسش داشتم حتی شب وقتِ خواب که زیاد فکرمی‌کردم اون رو یادم می‌اومد و خیلی گریه می‌کردم. بعد از دو روز تلفن خونه‌مون زنگ خورد منم خیلی بی‌اهمیت مثل همیشه جواب تلفن رو دادم، بیخیال اینکه به شماره نگاه کنم و یادم رفته بود شماره خونه‌مون رو هم بهش داده بودم برداشتم.
مهناز بود وقتی صداشو شنیدم یه دفعه دلم پُر شد گفتم تویی مهناز؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم دوباره حتی صداتم بشنوم. گفت روژین تورو خدا ببخشید، خیلی معذرت خواهی کرد. گفتم به یه شرط می‌بخشمت که ببینمت آخه دلم برات تنگ شده دیوونه.. اونم گفت الان توی مسجد کلاس دارم. بهش گفتم باید ببینمت.
گفت امروز نمیشه.. گفتم کدوم مسجدی تا بیام اونجا؟گفت آخه فکر نکنم درست باشه که تو بیای توی مسجد! بهش گفتم چرا خیلی هم دوس دارم ببینم مسجد چطوریه.. اونم گفت که تو نمیتونی بیای چون اینجا جای مسلمانان هست ولی تو.. سکوت کرد و گفتم راحت باش بگو گفت تو بی‌دینی و اینجا جای مقدسی هست برای ما..
گفتم تو رو قسم میدم به خدایی که می‌پرستی بذار بیام، گفت باشه برو غسل کن بعد بیا اینجا... همه‌ی کارهایی که گفت رو انجام دادم، بلندترین مانتویی که داشتم رو پوشیدم و موهام رو تند بستم روسری بزرگی سرم کردم. ماشین مامانم رو بردم استرس زیادی داشتم اینقد که تو راه استفراغ کردم و بازم استرس داشتم.
نمی‌دونم چرا وقتی رسیدم دست و پام می‌لرزید. وقتی رفتم تو، نماز جماعت عصر بود. دیوارهای بلند با آجرهای زرد، پنجره بزرگ سقف روشنایی زیادی به مسجد داده بود. رفتم جلوی نماز، خواهران دستاشون رو بالای نافشون بسته بودند با چادرهای تمیز و سیاه‌شون، پاهاشون رو به هم چسپیده بودند و حرکات عجیب‌شون جالب و عجیب بود برام، دیدن این لحظه‌ها برام خیلی خوشایند بود.
نمازشون تموم شد بهم گفتن تو نماز نمی‌خونی؟ من جوابی نداشتم. اگه مهناز رو نشناخته بودم یه جواب زشت می‌دادم ولی برام معلوم شده بود که اونا از من بهترن. مهناز جواب داد روژین نماز نمی‌خونه..  جلو مسلمونا خجالت کشیدم. اونا گفتن چرا نماز نمی‌خونه؟
ولی از ملحد بودن من خبر نداشتند. اومدن در مورد نماز و بهشت برام صحبت کردند. من رفته بودم پیش مهناز، اما کلاً اون رو فراموش کرده و غرق در حرفای خواهران دینی‌ام شده بودم... نمی‌دونم چطوری دارم اینارو می‌نویسم. تا من وارد دین قشنگ الله شدم همشون رو از دست دادم.
تو عمرم دیگه فکر نکنم همچین آدمی رو ببینم به این خوش زبونی.. آرزومه فقط یه بار، یه بار فقط چند کلمه برام حرف بزنه حتی شده به یه خبرش هم راضی‌ام... فقط اونایی طعم شیرینی دین رو چشیدن که دوستای خوب داشتن، اونا میدونن من دارم چی میگم. اسمش فرشته بود. دخترا بهش لقب ام اسامه داده بودن، اینجوری صداش میکردن.
حرفاش برام شیرین بود وقتی حرفاش تموم شد گفت از ته دل برات دعا می‌کنم تا الله راه زیباش رو بهت نشون بده و هدایت روشنش رو شامل حالت کنه. همه گفتند آمین. وقتی به مهناز نگاه کردم گریه می‌کرد منم گریه‌ام گرفت، هنوز نمی‌دونستم چرا.. فقط دلم هوایی تازه می‌خواست هوایی که تمیز باشه!

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد...

🍃🥀مادران مجاهد پرور 🍃🥀
فک کنم امشب کسی داستان رو مطالعه نکرد😒😒😒

هیچ واکنش نیست☹️
هرکه داستان رومیخونه واکنش نمیزنه الهی چشماش ضعیف بشه.. 🫣😬🤭
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM

‌الـ‌لَّـ‌هُـ‌مَّ صَـ‌لِّ وَ سَـ‌لِّـ‌مْ و بارِكْ عَـ‌لَـىٰ نَـ‌بِـ‌يِّـ‌نَـا مُـ‌حَـ‌مَّـ‌د ❤️

#صلوا_علی_نبی ﷺ‌ ‌
زمانی که مُغول ها شهر مروه را محاصره کرده و میخواستند بر دیوار های شهر رخنه کنند تا داخل شهر شوند،👈🏻پیروان مذاهب حنفی و شافعی مصروف اختلافات و جنگ داخلی بودند.. 😔💔
زنِ صالحه، قبل از ازدواج و در زمان عقد و مقدمات ازدواج و بعد از ازدواج نیز صالحه است.

در مرحله‌ٔ طلاق و حضانت نیز زنی صالحه است. حتی در جدایی، تنهایی، اختلاف و بی‌عدالتی هم طبق نفسِ اصیل خود وظایفش را انجام می‌دهد. زیرا او امت خدایی است که عقب‌نشینی از مراتب صادقان را نمی‌پذیرد! تا آخرین نفس برای خدا صالحه باقی می‌ماند.

دکتر لیلی حمدان | ا.ح
2024/09/27 15:22:11
Back to Top
HTML Embed Code: